هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۲۱ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۶

هستيا جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۰ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۴:۰۴ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
همه جا تاريك بود و هيچ تكاني در دخمه ي اسنيپ وجود نداشت كه حكايت از وجود موجودي زنده داشته باشد نور مهتاب به داخل ميتابيد و اتاق را در سايه روشني مخوف فرو ميبرد ناگهان هيبتي تيره و تار از يكي از گوشه هاي تاريك دخمه بيرون آمد گويي كه از دل تاريكي زاده شده باشد ... آهسته و نرم به سمت يكي از پاتيل هاي اسنيپ رفت و در حالي كه با حركتي سريع شيشه اي ظريف و شفاف را از جيبش بيرون مي آورد مراقب اطراف بود كه كسي او را زير نظر نداشته باشد ... پس به سرعت مايع زرد رنگ درون شيشه را به داخل يكي از هزاران پاتيل دخمه ي اسنيپ ريخت و سپس در فاصله ي يك ثانيه ديگر هيچ كس درون دخمه نبود ...

----------------- فردا صبح ------------------------

اسنيپ در حالي كه مثل هر روز با موهايي آشفته و چهره اي رنگ پريده وارد دخمه ميشد با خود زير لب چيزي را زمزمه ميكرد :‌ امروز ميبينمش ... بايد چي كار كنم؟! ... اول بايد از شر اين جوش روي پيشونيم خلاص بشم ... بعد به موهام روغن ميزنم و بعد ... آآررره تا وقتي اون معجون همه كاره رو دارم ديگه هيچ مشكلي براي ظاهرم پيش نمياد ... خوبه ... بايد زودتر آماده بشم ... همين الاناست كه بره سر قرار!
اسنيپ با عجله به سمت پاتيلي رفت و مايع درون آن را با لذت هر چه تمام تر بوييد ... ناگهان متوجه اندكي تغيير در بوي تند آن شد اما بعد انديشيد كه : استرس با آدم چه كارا كه نميكنه ... ديگه حتي بو ها رو هم درست تشخيص نميدم ...
در حالي كه از شدت هيجان حالت تهوع بهش دست داده بود جامي برداشت و آن را در داخل پاتيل فرو برد ... اندكي از مايع جوشان درون پاتيل را برداشت و بعد تا ته آن را لاجرعه نوشيد ... صورتش اندكي از مزه ي تلخ آن در هم رفت اما بعد با لبخندي شيرين كه در تمام عمرش همچنين لبخندي نزده بود انديشيد : اين معجون خوشتيپيوس كارم رو حل ميكنه ... اين معجون كيمياست ... مطمئنم اون از قيافم خوشش مياد!
آن قدر به اين معجون مطمئن بود كه حتي نيازي نديد كه جلوي آينه برود و به جاي آن به سمت محل قرار رهسپار شد! درون راهرو هاي هاگوارتز بي اندازه خلوت بود و اين بيش از هر چيز ديگري اسنيپ را خوشحال ميكرد ... آهسته و با احتياط وارد سرسراي عمومي شد ... در آن جا سه دختر سال اولي تنها كساني بودند كه حضور داشتند ...
دختر اول :‌ ماااااااااا اين پروفسور اسنيپه؟!
دختر دوم : آررررررره فكر كنم ... موهاش هنوز همون موهاست!
دختر سوم : وااااااااااي چه جيگري شده!‌وااااااااااي
اسنيپ ( پيش خودش ميگه ) : منو ميگنا!!
اسنيپ با افاده اي كه حتي وزير سحر و جادو هم از آن بي بهره بود به راه خود ادامه داد و با اين انديشه كه ديگر او خوشتيپ ترين مرد دنياست نفهميد چگونه به محل قرار خارج از هاگوارتز رسيد! ... .

-------------------------- در محل قرار---------------------------

اسنيپ از دور ساحره ي مورد نظرش را ديد ... ساحره اي كه رداي بنفش به تن داشت و در ميان موهاي وز كرده اش اثري از لانه ي قديمي يك پرنده به چشم ميخورد و بيني بزرگ و قوز دارش قلب اسنيپ را در سينه وادار ميكرد كه تند تر بتپد و چشم هاي چپ و ريزش قند در دل اسنيپ آب ميكرد ...
اسنيپ در حالي كه سعي ميكرد كنترل خود را حفظ كند و بر خود مسلط باشد جلو رفت و با اعتماد به نفسي كاذب به آن ساحره سلام كرد!
ساحره ( با صداي جيغ مانندي كه واسه اسنيپ عين موسيقي بود! - اونم از نوع متال! ):‌ هووممم ... تويي اسنيپ؟! ... هوممم دير اومدي چمدونام رو دادم به يكي ديگه برد ... واقعا فكر نميكني كه با اين قيافه من تو رو استخدام كنم هان؟! ... اصلا كلاس خونه ي من به همچين مستخدمايي نميخوره ... واقعا شانس اوردي كه حتي مدرسه ي در پيتي مثل هاگوارتز تونسته تو رو قبول و تحمل كنه ... برو ... برو ... خدا روزيتو جاي ديگه بده!!!
اسنيپ (با خودش ): ماااااااااااااااااا اين با منه؟! ...
اما قبل از اين كه بتونه دهن باز كنه و چيزي بگه ساحره ي مورد علاقش كه از نظر اون زيبا ترين ساحره ي روي زمين بود رفت ...
اسنيپ با ناراحتي وارد كافه اي شد و پشت نزديك ترين ميز نشست و به گارسون كه با حالتي وحشت زده به او نگاه ميكرد يك نوشيدني كره اي سفارش داد ... مدتي بعد نوشيدني كره اي درست مقابلش آماده و با شيشه اي شفاف قرار داشت ... شيشه اي آن قدر شفاف كه تصوير هرچيزي در آن نمايان ميشد ... درست مثل آينه ... و اسنيپ در آن نگاه كرد و بعد.....
-جيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ
اسنيپ با حالتي وحشت زده از كافه پا به فرار گذاشت و تا سال هاي آتي هيچ كس نشاني از او نيافت

نكات اخلاقي و قابل ذكر اين نمايشنامه :

* هر گردي گردو نيست!
** اسنيپ تا آخر عمرش نفهميد كه چرا معجون خوشتيپيوس نازنينش تبديل به معجون بدتيپيوس شده بود ... بنابراين آن فرد سياه پوش كه آن مايع زرد رنگ موثر را در معجون ريخته بود تا ابد مجهول الهويت باقي ماند

ایول خوب بود! بی هیچ حرفی تایید میشی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۶ ۱۰:۱۳:۲۴

اينم يه تجربه ي جديد ... گيريفي ها منتظر آغوش بازتون هستم!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶

پوریا دفتری بشلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶
از یک جایی در این دنیای بی کران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 85
آفلاین
سلام چو چانگ يا استرجس پادمور عزيز . من داستان قبليم را کپي کردم و اول آن مقداري نوشتم و به آخر آن هم اضافه کردم . مي دانم که شايد شما پايان داستان ( تمايشنامه ) را قابل قبول ندانيد ولي من اينگونه پنداشتم که شما قبول مي کنيد , اگر مي شود اين دفعه قبول کنيد زيرا ديگر شخصيتي نمانده که من بگيرم ( سوروس اسنيپ را هم که گرفتند ) . داستان ( نمايشنامه ) :

دفتر سوروس اسنيپ :
سوروس اسنيپ منتظر نامه اي بود ... ناگهان جغد مشکي آمريکاي اي از در وارد شد و بر روي ميزي که جلوي سوروس بود فرود آمد و پايش را بلافاصله جلو آورد تا سوروس بتواند نامه را از پايش بگيرد و بخواند , پس از گذشت چند لحظه سوروس متن نامه را که چنين بود خواند :
سلام سوروس جان
خودت مي داني من که هستم . نامه اي براي
هري پاتر و هرميون گرنجر بفرست و آنها
را به ورودي غار سمت راست اتاقت دعوت
کن . به آنها بگو : رونالد ويزلي را به همراه
نياورند و فردا شب ساعت هشت بيايند جلوي
غاري که گفتم .
دوستدار تو ....
سوروس اسنيپ از طرف دامبلدور نامه اي براي هري و هرميون فرستاد و آنها را به گردشي دعوت کرد که برنامه اش را از قبل ريخته بود , متن نامه چنين بود :
هري و هرميون عزيز سلام . مي خواستم شما را به
يک گردش که شبيه به گشتن دنبال جان پيچ هاي
لرد ولدمورت است دعوت کنم . پروفسور سوروس
اسنيپ هم در اين گردش همراه ما هستند .اگر
کاري نداريد در روز يکشنبه ساعت هشت شب
بياييد در دخمه هاي پايين مدرسه و دنبال غاري
بگرديد که ما جلوي آن هستيم . اگر مي شود آقاي
رونالد ويزلي را با خودتان به همراه نياوريد .
زيرا ممکن است دردسر هاي زيادي را با خود
به همراه بياورد و سرعتمان را در گردشمان کم کند .
آلبوس دامبلدور
... فرداي آن شب در جلوي ورودي غار آلبوس دامبلدور با مو و ريش نقره فامش و کلاهي به رنگ آبي آسماني و ردايي به همان رنگ به همراه سوروس اسنيپ که مثل هميشه مو هايش را روغن زده بود و همان رداي مشکي پر کلاغي که با رنگ موهايش يکي بود را به تن کرده بود ايستاده بود و منتظر هري پاتر و هرميون گرنجر بود ….
پس از گذشت لحظاتي سرد دامبلدور رو به پروفسور اسنيپ کرد و گفت :
- دير نکردن سوروس ؟
سوروس اسنيپ با حالتي آميخته به کسالت در جوابش گفت :
- نه . فکر کنم تو راه به آرگوس فيلچ برخوردند .
دامبلدور گفت :
- شايد . نوشيدني سوروس ؟
سوروس جواب داد :
- نه ممنون پروفسور . شما بفرماييد .
دامبلدور گفت :
- خب باشه .
و سپس يک بطري نوشيدني و يک جام زيبا به رنگ طلايي را ظاهر کرد و جام را از نوشيدني سر ريز کرد و لاجرعه سر کشيد و سپس آهي کشيد و به اسنيپ رو کرد و گفت :
- اه ... اين نوشيدني ها هم که جديدا خيلي بد مزه شدن . خوب شد که نخوردي و گرنه حالت به هم مي خورد . نمي دونم چرا اينجوري شدن ؟ بايد به خاطرش يه سري به وزارتخونه بزنم .
سوروس اسنيپ که گويا دامبلدور را در آنجا نديده بود و نمي دانست که دامبلدور در آنجاهست گفت :
- آره ديگه . اثر اين جادو ها هم بالاخره از بين مي ره حتي براي جادوگران قدرتمند .
دامبلدور گفت :
- ا ... اومدن .
اسنيپ با تعجب پرسيد :
- کجان ؟
دامبلدور با خنده گفت :
- اونا با شنل نامرئي اومدن . الان ديگه از زير شنل ميان بيرون .
هري و هرميون از زير شنل نامرئي کننده اي که از پدر هري به ارث مانده بود بيرون آمدند و با پروفسور دامبلدور و پروفسور سوروس اسنيپ سلام و عليک کردند و پشت سر آنها به راه افتادند .
هري با لباس خواب قهوه اي رنگي که بر روي پيراهن آن يکي از لباسهاي بافتني دست دوز شده ي خانم ويزلي که مادر بهترين دوستش بود و آن لباس را در روز کريسمس به او کادو داده بود و هرميون هم با دامني سفيد و پيراهني به رنگ قهوه اي بود که تقلا مي کرد خود را کاملا هوشيار و بيدار نشان دهد ( هري کمي خواب آلود بود ) .
در غاري که ديوار هاي آن از جنس آيينه بود و بر روي زمينش حشرات زيادي بود و گياهان لزجي که حال آدم را به هم مي زد بر روي ديوار ها و سقف آن بود پيش رفتند تا اينکه : دامبلدور با حاتي پيروز مندانه گفت :
- ديگه داريم مي رسيم .
هري و هرميون به خود حالتي متعجب گونه گرفتند و خطاب به دامبلدور پرسيدند :
- ببخشيد پروفسور ... نگفتيد کجا مي ريم ؟
دامبلدور که از اين سوال کمي خشمگين شده بود خود را جمع و جور کرد و گفت :
- بچه ها به زودي متوجه مي شويد که به چه جاي خوبي مي رويم . اين مکاني که من شما را مي برم باعث افتخارم است و پس از رسيدن شما به آنجا من مقامي والا مي گيرم .
هري و هرميون که از اين حرف دامبلدور متعجب تر از قبل شده بودند با هم گفتند :
- منظورتون چيه پروفسور ؟
دامبلدور جواب داد :
- ا ... ا ... هيچي . حالا خودتون مي بينين .
و بعد خنده اي را سر داد و سوروس اسنيپ هم با او همراه شد . بالاخره به پشت دري رسيدند از جنس چوب درخت بلوط خاس بود و روي آن رگه ها و نقش هايي بود که نمايان قديمي بودن و شوم بودنش بود .
دامبلدور دست در جيبش کرد و پس از جست و جو کردن در آن کليد طلايي خوش نقش و نگاري را در آورد که بر روي آن سر ماري را حک کرده بودند و به کمک آن کليد در کهنه را باز کرد و ....
هري و هرميون که از خشم و ترس در پوست خود نمي گنجيدند فرياد زدند :
- تو ؟ تو که ... تو ... تو لوسيوس مالفويي ؟!!! پروفسور اسنيپ کمک . کمک .
لوسيوس ( دامبلدور سابق ) با خشنودي گفت :
- آره ... پس چي فکر کردين ؟ استيوپفاي !!!! هي هري اسنيپ از ماس . ازش کمک نخواه . چون به کمکت نمي آيد .
در جلوي چشمان هري هرميون با بدني بيهوش بر روي زمين افتاد و هري در جلويش قبرستاني را ديد که احساس مي کرد برايش آشنا بوده و زماني خيلي قبل تر در آنجا بوده است . در فکرش کمي کند و کاو کرد تا شايد به ياد آورد که کي در آنجا بوده است ... تا اينکه : به ياد آورد در سال چهارم تحصيلش در هاگوارتز از طريق جام آتش که بدست مورفي کراوچ ( الستور مودي تقلبي ) به يک رمزتاز تبديل شده بود و به همراه سدريک ديگوري که با ورود : اوداکاداورا !!! که از زبان پيتر پتي گرو ( خال خالي موش رونالد ويزلي ) جاري شده بود و او را به خواب ابدي فرستاده بود به آن قبرستان خوف انگيز رفته بود و با لرد ولدمورت دشمن درجه ي يکش ملاقاتي کرده و با کمک روح مادر و پدرش و چندي از مقتولين لرد ولدمورت از چنگش با جسد سدريک فرار کرده بود ..... پس از گذشت چندين لحظه لوسيوس مالفوي به سمت هري فرياد زد :
- موبيلياکورپوس !!!
و هري را طناب پيچ کرد و او را به سمت لرد ولدمورت برد . در راه لوسيوس مالفوي خنده هاي شيطاني زيادي کرد تا اينکه هري دوباره به لرد ولدمورت رسيد . لرد ولدمورت گفت :
- لوسيوس تو ديگه برو . من با اين جوون کار دارم .
سپس لوسيوس مالفوي بدون چون و چرا از آنجا رفت و هري و ولدمورت دشمن ديرينه ي يکديگر را با هم تنها گذاشت . لرد ولدمورت با خوشي گفت :
- هري , چطوري ؟ ا ... وايسا از طناب بيارمت بيرون . مي خواي دوئل کنيم ؟ من که دوس دارم .
سپس وردي را بر زبان آورد و هري از طناب ها خارج شد .
لرد ولدمورت گفت :
- بيا جلو هري ... چوبها آماده ! حالا نوبت تعظيمه ! خب خوبه . حالا بر گرد و پنج قدم بر دار و تا من يک و دو و سه مي کنم برگرد و ورد و بگو . باشه ؟
از صورت هري خشم و نفرت مي پاشيد . هري گفت :
- باشه .
هر دو پشت به يکديگر کردند و پنج قدم پيش رفتند و دو باره رو به هم ايستادند . لرد ولدمورت گفت :
- خب آفرين . مثل اينکه دوئل بلدي . يک , دو و سه ... کروشيو !!!
هري با سرعت فرياد زد :
- اکسپکتوپاترونوم !!!از چوبدستي لرد ولدمورت پرتو نور سبزي بيرون زد و از چوبدستي هري هم يک پرتو نور قرمز رنگ و هر دو به هم برخورد کردند ... تا اينکه شخصي فرياد زد :
- استيوپفاي !!!
و لرد ولدمورت را بيهوش کرد . هري هرميون را ديد که اين کار را کرده و با سرعت به طرفش دويد تا فرار کند . هر دو از در وارد غار شدند و پس از گذراندن مسير دروني غار به دخمه ها رسيدند و ...
ناگهان هري از خواب بيدار شد و بر روي صورتش مقدار زيادي عرق را کنار زد و با چهار نفر مواجه شد که در اطرافش بودند .... بعد از تعريف ماجرا براي هم خوابگاهيانش همه به خواب رفتند .
لطفا قبول کنید .

نه قرار شده بود یه چیز جدید بنویسی...
سعی کن اینقدر طولانی نباشه! مثلا بعضی جاها رو میشه کوتاه تر کرد مثلا: " تا اينکه : به ياد آورد در سال چهارم تحصيلش....." اون پاراگراف رو میتونی در یه جمله خلاصه کنی:
"تا اینکه لحظاتی چند از ماجراهای سال چهارمش در هاگوارتز را به یاد آورد."
همین!
بعد وردارم اینقدر بزرگ ننویس لطفا...

قول میدم اگه دفعه بعد یکی دیگه بنویسی که موضوعش کاملا تازه باشه و اول یا آخر یا وسط یا هرجاش از قبلیا کپی نشده باشه و روش وقت بذاری تاییدت کنم!

تایید نشد




ویرایش شده توسط رودلفوس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۵ ۱۶:۰۹:۱۴
ویرایش شده توسط تیبریوس آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۵ ۱۶:۲۳:۴۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۶ ۱۰:۲۹:۵۹

شناسه قبلي من
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید .


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۵ شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۰۸ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۶
از زیر سایه علامت شوم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 17
آفلاین
دفتر شخصی پروفسور سوروس اسنیپ در طبقه اول قلعه هاگوارتز واقع بود اتاقی که وسایل و محتویات آن با تمام مشاغل جادوگری از معجون سازی و تغییر شکل گرفته تا انواع فعالیتهای سیاه و شوم ارتباط داشت .


اتاقی چهار گوش و نمور که تنها تهویه کننده آن فضای گرفته پنجره نیم دایره شکلی بود که همواره بسته بود ! در سمت راست اتاق کمدی عریض که صورتکی در راس آن خود نمایی میکرد در کنج دیوار جا خوش کرده بود . در مجاورت کمد قفسه چوبی جلاخورده ای قرار داشت که درون طبقات آن مواد اولیه معجون سازی از جمله پوست مارهای خشکیده آفریقایی ، پادزهرهایی چون بیزوار ، تعدادی سم کشنده ، تعدادی معجون از قبل تهیه شده مانند معجون عشق ، راستی و چند کوزه گلی شکسته مشاهده میشد .

در بالای قفسه خاک گرفته تعدادی قاب عکس زهوار در رفته وجود داشت که جادوگران پیشین را هنگامی که با وحشتناک ترین افسون های شکنجه جادو میشدند را به تصویر کشیده بود .
در انتهای اتاق تعدادی پاتیل سنگی رنگ و رو رفته روی زمین پخش شده بود ، درون یکی از پاتیل ها مایع سبز ، بد بو و لزجی در حال جوشیدن بود و با هر بار قل قل کردن بوی تعفن غلیظ تری را درون فضای خفه اتاق می پراکند .

آرم سبز رنگ گروه اسلیترین که مارکبرایی خشمگین بود در کنار تار عنکبوت های بی شماری که بالاترین نقاط دیوار را احاطه کرده بودند قرار داشت .

سوروس اسنیپ جادوگر مرد قد بلندی با بینی عقابی ، موهای روغن زده و ردایی مواج بود ، او در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز استاد درس معجون سازی بود که به غیر از ساعات تدریسش بقیه وقت خود را صرف ساخت معجون های متفاوت میکرد . او اینبار مقابل یکی از پاتیل های خاک گرفته ایستاده بود و هر از گاهی ماده جدیدی به معجون سبز رنگ اضافه مینمود ، او در صدد تهیه معجون فلیکس فلیسیس بود و ساعت ها و روزها برای آن وقت گذارده بود .

هنگامی که معجون آماده میشد رنگش به طلایی میزد و با این ماده ی سبز رنگی که اکنون در پاتیل شناور بود زمین تا آسمان فرق میکرد . ولی این موضوع چه اهمیتی داشت ؟ سبز یا طلایی ، لزج یا زلال و شفاف ، بدبو یا معطر ، خوش مزه یا بدمزه چه نقشی را ایفا میکردند ؟
تنها نکته ای که حائز اهمیت بود اینست که این معجون قادر است فرد خورنده اش را خوش شانس کند ، خوش شانس به معنای واقعی کلمه !

نوشیدن اندکی از معجون باعث میشد فرد خورنده تا ساعتی در تمامی تصمیم هایش موفق گردد و به طور اعجاب انگیزی به بهترین نتیجه ممکن دست یابد .
سوروس از این مسئله آگاه بود و این باعث میشد تا بطور جدی تر بروی معجون کار کند ، در واقع او در نظر داشت که بعد از تمام مراحل تهیه معجون خوش شانسی آن را به لرد سیاه تحویل دهد ، ارباب لرد ولدمورت !
بعد از مدت مدیدی که گویا به چند ساعت می انجامید با شادابی شیشه کوچکی را از معجون که حال کاملا آماده شده بود پر میکرد و در همین حین زیر لب میگفت :

این بار دیگه لرد سیاه برای نابود کردن هری پاتر بی جر بزه کاملا آماده و مجهزه ! حتی دیگه اون پسره احمق هم در برابر این معجون هیچ شانسی نداره !

سپس شیشه مملو از معجون طلایی رنگ را مقابل بینی قوز دارش گرفت و در حالیکه نگاه تحسین آمیزی به آن می انداخت با صدای زیر و بمی گفت :

باشد تا برای همگان عبرت شود !



* اصلا حواسم به تصویر نبود چو ، ببخشید !


ویرایش شده توسط نمیدونم در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۵ ۱۳:۱۴:۰۴

باشد تا برای همگان عبرت شود !


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶

دادلی دورسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۲ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
يه توضيحي بدم:در بند اخر چند تا كلمه به هم چسبيده نوشته شدن اينها نا خواسته بوده دليلشم اين بود من اشتباه نوشته بودم كلمه رو وقتي خواستم درستش كنم هر كلمه اي ميزدم كلمه بعدي رو ميخورد برا همين بعضي از فاصله ها خورده شده

_____________________________________________



نيمه شب بود و هاگوارتز در خواب. شايد به جز ارگوس فلينچ كه روي صندلي راحتيش چرت ميزد كسي ديگري بيدار نمانده بود.

اما مردي مرموز و سياه پوش در ان موقع شب با قدمهاي نرم و سبك مشغول پيمودن و پشت سر گذاشتن راهروهاي طويل هاگوارتز بود.

چهره اش در ميان سياهي سايه ها ماموايي جسته بود و قابل تشخيص نبود اما از هيبتش ميشد تشخيص داد ارام و خونسرد است.

كم كم از سرعت قدمهايش كم كرد جلوي در يكي از اطاق ها ايستاد به وسيله نوري كه از چوبدستي ساطع شده بود پلاكارت بالاي ان را كه نام هوريس اسلاگهورن به وضوح رويش نقش بسته بود را ميتوانست بخواند .

پس از اينكه شكش در مورد اينكه ممكن است مسير را اشتباه امده باشد بر طرف شد چوبدستي را به قفل در اطاق نزديك كرد.
زير لب وردي خواند و به واسطه ي نور قرمزي كه چوبدستي به بيرون تراوش كرد قفل در با صداي كليك خفيفي باز شد.

ارام در را گشود صداي خرو پف هاي ازار دهنده ي هوريس اسلاگهورن به سرعت خود را به گوش مرد رساندند.

تازه وارد كمي به اطراف اطاق نگاهي انداخت و زير نور ضعيف متاب به راحتي كمد بزرگ و طلايي را پيدا كرد به ان نزديك شد.كليد كوچكي روي كمد كه از بقيه اشيا درخشنده تر بود را برداشت و با كمك ان در كمد بزرگ را باز كرد .

كمد انباشته از معجون ها و موادي بود كه مرتب و با سليقه كنار هم چيده شده بودند.مرد با چشمانش مشغول گشت زني در ميان مواد شد و بلاخره انگشت اشاره اش روي يكي از شيشه ها ثابت ماند به سختي توانست بر چسبي را بخواند كه رويش با دستخطي كج و موج پر اژدهاي قزاقي درج شده بود.

شيشه را برداشت و چند پر بزرگ را از داخل ان سبا كرد و درون كيسه اي كه با خوداورده بود ريخت.صداي خروپف ها و خزش گاه به گاه اسلاگهورن در رختخوابش به مرد مرموز خبر ميداد كه هنوز وقت دارد .

مرد پس از يافتن شيشه پودر ساكارولوس به ارامي از اطلاق خارج شد و خيلي سريع خود را به راهرويي در چند طبقه بالاتر رساند به راحتي اطاقي را كه گويا جايش را از حفظ بود باز كرد و داخل شد .

نفسي به راحتي كشيد به كنار پنجره رفت تا به حياط هاگوارتز نگاهي بيندازد اكنون در زير نور مهتاب چهره سورس اسنيپ به وضوح ديده ميشد.

اسنيپ با قدمهايي ارام خود را به ميزي كه در كنج اطلاقش قرار داشت رساند و در خاموشي اطاق به كمك چوبدستي اش يكي از بهترين پاتيل هايش را جدا كرد و روي اجاق گذاشت.

روي ميز نيز انبوهي از مواد و معجونهايي وجود داشت كه بي نظم در كنار يك ديگر جا گرفته بودند . بعضي از انها را از بقيه سبا كرد و روي زمين كنار پاتيل گذاشت.

به سمت كمد رفت و از بالاي ان كتابي كهنه و قديمي را برداشت صفحه اي را كه از قبل به واسطه كاغذي كوچك نشانه گذاري كرده بود را باز كرد.با يازي ورد لوموس صفحه مورد نظر را روشن كرد .

در بالاي صفحه به درشتي نام معجون فنا ناپذيري به چشم ميخورد اسنيپ به مواد مورد نياز نگاهي انداخت و پس از اينكه مطمئن شد همه را تهيه كرده به صفحه بعدي مراجعه كرد تا معجوني را كه يكسال براي تهيه موادش سختي كشيده را تهيه كند.به بيرون نگاهي كرد و وضعيت هوا را سنجيد بايد قبل از صبح كار را به پايان ميرساند.

تقريبا يك ساعت از كارش ميگذشت خيلي با حوصله و در زمان هاي معين مواد را اضافه ميكرد و با ملاقه اي كه در دست داشت با روش هايي خاص انها را هم ميزد ساعتها به تندي ميگذشتند و او به سختي مشغول كار بود تا اينكه ديگر فقط پر اژدها قزاقي را در مقابل خود يافت ان را نيز به معجون اضافه كرد معجون قل قلي كرد و به رنگ طلايي در امد.

پاتيل را از روي اجاق بلند كرد و روي ميز گذاشت از كمد ابزار و وسايلش ليواني بيرونكشيد و مقدار ياز معجون را به وسيله ملاقه درون ان ريخت چند شيشه هم از درون كمد بيرون اورد و محلول باقي مانده را بين انها تقسيم كرد سپس انها را در پشت ابزارشدر كمد پنهان كرد سپس ليوان را برداشت چشمانش برقي زد و مشغول نوشيدن شد خيلي حريصو با ولع اين كار را ميكرد ليوان خالي را روي ميز گذاشت مزه فوقالعده اي داشت به وسيله دستمالي كه در دست داشت باريكه ي طلايي رنگ معجون را كه از گوشه دهانش جاري شده بود را پاك كرد .هوا تقريبا روشن شده بود به سمت تختش رفت و روي ان دراز كشيد در حالي كه چشمانش برق ميزد به تفكري عميق فرو رفت.

هوم خوب بود بهتر از قبلی بود!
با اینکه باز غلط املایی داشتی ولی میدونم که قراره تو رول بیشتر وقت بذاری!

تایید شد


ویرایش شده توسط دادلي دورسلي در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۵ ۱۱:۰۷:۱۳
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۶ ۱۰:۱۴:۳۷

در دنيا تنها يك چيز از دست خز شدن رهايي يافت و ان نيز خوردن و اشاميدن است .


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۶

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۵ شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۰۸ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۶
از زیر سایه علامت شوم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 17
آفلاین
- ماااااااااماااااااااااننننننننننننن ، مااااااامااااااااننننننن

دادلی دورسلی تنها فرزند خانواده ماگل دورسلی بود ، در حالیکه از شادی فریاد سرداده بود ، مادرش را صدا میکرد ، و با دستهای گوشتالویش که هر یک به اندازه یک سفره ماهی بودند به در و دیوار میکوبید .
پسری چاق ، فوق العاده بی ادب ، لوس ، قلدر و تک فرزند ، زندگی او در 5 چیز خلاصه میشد : صبحانه ، ناهار ، شام ، سیگار کشیدن و کتک زدن بچه ها بخصوص هری پاتر !
توجه بیش از حد پدر و مادرش او را لوس و متکی به غیر با آورده بود !

ماااااااااماااااااااااااانننننننننننن ، نمیشنوووووووویییییییی ؟

خاله پتونیا با پیشبند و دستکش های کفی به سمت پله ها آمده و همانطور که لبهایش را به هم میفشرد با صورت استخوانی و اسب مانند و چشمان بیروحش به اولین پاگرد راه پله نگاه کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت : چیکارم داری دادرز ؟

خنده ای که بر لبانش نقش بسته بود ، تمام قوای خود را به کار میگرفت تا او را هر چه بیشتر به قورباغه چاق و دهان گشادی شبیه سازی کند .

همانطور که بالا و پایین میپرید بار دیگر نعره زد و گفت :
حدسسسسسس بزننننن چییییییی شدهههههه ؟
خاله پتونیا از اینکه دقایقی از سابیدن و برق انداختن ظروف آشپزخانه عقب مانده بود با رنجیدگی خاطر فریاد زد :
نمیدددددددوننننننننممممممممممم

در واقع هیچ یک حاضر نبودند لحظه ای از کار خود دست بکشند تا در مقابل یکدیگر به صحبت بایستند .
باری دیگر دادلی با صدای رسا و بلندی گفت : سانیا ، همون دختره آقای پلوفسکی ازم دعوت کرد که امروز باهاش به گردش برم !!!!!

خاله پتونیا که این بار شادی و فرخندگی در تک تک اعضای چهره اش موج میزد ، کار غیر قابل تصوری انجام داد ! در حالیکه سعی میکرد پیشبند گل منگلی اش را باز کند ، پایش را روی اولین پله کوبید و باعث شد مقداری خاک بلند شود ، نگاهی بی رمق به خاک های برخاسته کرد و گفت : سریعتر حاضر شو باهم بریم بیرون ، کلی کار داریم باید برات چند تا چیز بخرم ؛ و همانطور که با انگشتان کشیده و سرخش میشمرد گفت : کفش ، پیراهن ، کراوات و یه شلوار جدید !


بعد از دقایقی هر دو آماده در مقابل درب پذیرایی ایستاده بودند !
شلوار صورتی رنگ و پیراهن سبز دادلی دست به دست یکدیگر داده بودند تا آنجا که در توان دارند او را شبیه به خوک قورباغه ای کنند !
خاله پتونیا با دامن بلند و کت آبی رنگش دست کمی از پیک مرگ نداشت !

- آماده ای دادرز ؟
دادلی با زبان درازی گفت : آره دیگه مگه نمیبینی !
خاله پتونیا همانطور که سعی داشت او را یک ماچ آبدار کند ، گفت : قربونت بشم که چقدر شیرین زبونی !

لبخندی به دادلی زد و به سمت انباری برگشت ، صورتش شبیه به کسانی بود که گند شیره و بزاق فنگ را به صورتش پاشیده اند ، در حالیکه با نفرت به درب اتاق نگاه میکرد ، با صدای نخراشیده ای گفت : هری پاتر ، ما یعنی منو دادلی داریم میریم خرید ، حق نداری از خونه بیرون بری ، به هیچ کدوم از وسایل ما هم دست نمیزنی !

شیرررررفهمههههههههه ؟

و بدون آنکه منتظر پاسخ بماند از خانه خارج شد و در را با بیشترین توانی که در خود میافت به هم کوبید !

هری لحظه ای به این اندیشید که چه میشود ! دادلی در حالیکه دست سانیا را گرفته است درون کافه نشسته و در حال نوشیدن نوشیدنی کره ای هستند ، البته کمی هم حرکات زننده برای تنوع بد نیست !! همانطور که میخندید روی تخت غلتی زد و به خوابی آرام فرو رفت !

هیچ سوژه خاصی در نظرم نبود ، تنها موضوعی که به نظرم رسید همین بود !

برای اینکه سوژه خاصی مد نظر شما باشه هر هفته یه عکس قرار داده میشه تا با توجه به اون بنویسین!!!

خوب نوشته بودی! فقط یکی مربوط به عکس بنویس که تاییدت کنم!

تایید نشد


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۲۳:۳۷:۲۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۲۳:۳۷:۴۰

باشد تا برای همگان عبرت شود !


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۶

دادلی دورسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۲ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
با توجه به گفتهاتون اصلاحش كردم
__________________________________
سينپ ارام ارام به سمت دفتر كارش گام بر ميداشت در سكوت مطلق هاگوارتز هر قدمش بازتابي بلند داشت. صبح بود و هوا بهاري صداي گنجشكهاي كوچكي كه در حياط نغمه سر داده بودند به خوبي شنيده ميشد.يكي از معدود دفعاتي بود كه سورس اسنيپ بد عنق لبخند به لب مي ياورد .نزديك به دفتر كارش رسيده بود از دور سفيدي كاغذي را كه گويا به در دفترش كوفته بودند تشخيص ميداد وقتي نزديك تر امد شروع به خواندن نوشته كرد.

با سلام

سوروس عزيز امشب بدر كامل ماه اميدوارم يادت نرفته باشه

ريموس لوپين


نوشته را از روي در ديوار كند دو باره اخم و تخم رو به سورس اسنيپ اورد. با اندوه در را باز كرد فرسودگي لولاها شكايت خود را با صداي ناخوشايندي كه در مياوردند ابراز ميكردند. صبح خوبي را كه شروع كرده بود چندان دوامي نياورده بود.

وارد اطاق شد به طرف پنجره رفت و ان را باز كرد تا هواي مبحوس درون اطاق خارج شود و از هواي معطر بيرون اتاق بي بهره نماند به سمت ميزش رفت و به برنامه تدريس چروكيده اش را كه زير مقاله ها و كتابها مدفون شده بود بود نگاهي انداخت امروز فقط ظهر يك كلاس با اسلايثرين و گريفندور داشت.

بهتر بود معجون را همين الان بار ميگذاشت با بيحوصلگي از روي ميز كناري پاتيل زهوار در رفته را برداشت و روي اجاق گذاشت با وردي خاص اتش شومينه را روشن كرد.

به طرف كمد قديمي رفت و در ان را باز كرد و چند شيشه و بسته را از درون ان بيرون كشيد كه اين عمل سبب ان شد تا چند بسته از درون كمد به بيرون بيفتند و كمي از مواد درون ان ها به بيرون تراوش كند سورس اسنيپ بسته ها و شيشه ها را روي ميزي كه قبلا به روي ان پاتيل قرار داشت گذاشت.

شيشه اي را كه محلولي صورتي رنگ درونش خود نمايي ميكرد برداشت بر روي كاغذي كه رو ي ان چسبيده بود با حروف بزرگ شيره خرچنگ را درج كرده بودند را برداشت و ان را توي پاتيل ريخت و منتظر شد.وقتي معجون شروع به قل قل كردن كرد به سمت ميز برگشت كمي در ميان شيشه ها و بسته هاي رنگين رويش تامل كرد و چند بسته نسبتا كوچك را برداشت و مواد داخل انها را توي پاتيل ريخت.

محلول به رنگ صورتي در امده بود سورس حالا بايد نيم ساعتي صبر ميكرد تا معجون خوب قاطي شود از اجاق فاصله گرفت.

كي دور و بر اطاق شروع به قدم زدن كرد توجهش به كتابي كه روي كمد بود جلب شد به كمد نزديك شد روي پنجه پا ايستاد و كتاب را برداشت خاك ناشي از بلند كردن كتاب سورس را به سرفه انداخت دتمالي برداشت و مشغول پاك كردن گرد و خاك روي ان شد.

وقتي كه از پاك كردم دست برداشت لبخندي بر لبانش نقش بست البوم تصاوير دوران حضورش در هاگوارتز بود.

روي صندلي راحتي نشست نفسي به ارامي كشيد و كتاب را باز كرد عكسهايي از سال اول حضورش در هاگوارتز واقعا او را به خنده واداشت داشت خوب پيشميرفت اما انگار خوشي به او نيامده عكسي ديد كه در طي ان سيريوس ريموس و جيمز پاتر او را وارونه كرده بودند.با نفرت سرش را از روي البوم بلند كرد و به معجون روي اجاق چشم دوخت ياد ان ورد مضحك افتاد.و زير لب به ارامي گفت: له ته تاموس

غرو لندي كرد و وقي به خودش امد صداي قل قل خوردن معجون را شنيد با بي ميلي بلند شد و چندين و چند بسته و شيش اي باقي مانده رو اضافه كرد و در نهايت معجون به رنگ بنفش تيره در امد پاتيل را برداشت و محتويات درون ان را توي شيشه كوچي ريخت.كف دستهايش را به هم ماليد و به بيرون اطاق رفت.


سعی کن وقتی پست جدید میزنی با یه موضوع جدید کار کنی!

فهمیدم که یه بار دیگه با عجله خوندی و سعی کردی اصلاحش کنی ولی بهتره اصلاح کردنت فقط روی غلط های املایی و دستوری نباشه! سعی کن ببینی چه جمله هایی میتونن جایگزین بشن، جمله های بهتر!!

دفعه بعد با یه موضوع تازه بیا!

تایید نشد


ویرایش شده توسط دادلي دورسلي در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۱۸:۳۳:۱۱
ویرایش شده توسط دادلي دورسلي در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۱۸:۳۷:۰۶
ویرایش شده توسط دادلي دورسلي در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۱۸:۳۸:۰۷
ویرایش شده توسط دادلي دورسلي در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۱۸:۴۲:۴۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۲۳:۴۴:۱۱

در دنيا تنها يك چيز از دست خز شدن رهايي يافت و ان نيز خوردن و اشاميدن است .


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۶

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۹ شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۲۰ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۱
از مخوفستان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
- به به ... به به ... چه روغن خوبی! جوووون ... واقعا برازندمه!

اسنیپ چون خفاشی عظیم الجثه روی پاتیل خود خم شده و مشغول هم زدن پاتیلش بود. پاتیل در حالی که به رنگ سبز درومده بود شدیدا غل غل میکرد و این غل غل اسنیپ رو به وجد میاورد و در همون حال اسنیپ با خودش میگفت:

- دیروز به بازار اومده، به به چه بویی داره ... بالاخره این وسایل نقلیه مشنگی هم به یک دردی خوردن ...

اسنیپ دست از هم زدن برمیداره و ظرفی رو از گوشه اتاق برداشته و آن را در داخل پاتیل فرو برده و مقدار زیادی روغن بیرون آورده.
قیافه اسنیپ در این لحظه خطیر
در فکر اسنیپ:
- اینو بخورمش یا رو سرم بریزم! به نظر خوشمزه میاد ... هوم چیکار کنم؟

ناگهان در باز میشه و اسنیپ از سر دو راهی خارج میشه و برمیگرده و یک عدد اسلیترینی فرا ارزشی رو در آستانه در میبینه!
اسنیپ: سلام دراکو!
دراکو: قربان مامورین مخفی گروه خفاش صبح چندین نوع ماده سمی رو در محموله حاوی دستور عمل ساخت روغن پیدا کردند که بسیار خطرناکه و در این معجون چند نوع ماده ناشناخته از قبیل فضله جغد ، دم اژدها ، یک عدد ناخن گراوپی و عینک این پسره پاتر پیدا شده!

اسنیپ که تا اون لحظه تصمیم گرفته بود معجون رو یه جا سر بکشه با شنیدن اسم پاتر بلافاصله معجون رو دور کرده و ...

- پااااااااترررررررررر!!! پاتر رو برام بیارید!

دراکو که موهاش از فرط قیافه مخوف و فریاد اسنیپ به صورت سیخ سیخی درومده بود از اتاق خارج شد و همون لحظه در پشت دخمه صدای برخورد شی ای با زمین به گوش رسید.

چند لحظه بعد

- ... عین یه خفاش .. خونتو میخورم! نه اینجا هاگوارتزه نمیتونم .. پس حداقل یکمشو .. نه ضایعست .. آخه چرا این پدر و پسر اینجورین! اصلا رعایت نمیکنن که من خیلی آدم خفنیم نباید سر به سرم بزارن!

در همون لحظه در باز شد و هری وارد شد! اسنیپ که کنترلشو از دست داده بود فریاد زد:
- اهوییییی اعتراف کن که کار تو بوده کله زخمی!
هری با قیافه معصوم به اسنیپ خیره میشه!

اسنیپ: چطور جرات کردی به روغن های من دست بزنی؟ عینکت تو معجون من چی کار میکرد هان؟ صد امتیاز از گریفندور کم میشه؟ اعتراف میکنی یا نه؟ نه؟ پنجاه امتیاز دیگه هم کم میشه. اصلا تو چرا توی این اتاقی ای دورگه صد امتیاز دیگم کم میشه!

در این لحظه اسنیپ بسیار خشمگین شده و هر چیزی که در دستش میامد رو میشکوند یه بارم چیزی نمونده بود هری رو بندازه تو شومینه اما این کار رو نکرد زیرا دید در اون صورت کسی نیست تا ازش امتیاز کم کنه.....

همون لحظه کنار تابلوی امتیازات
فلیت ویک: هاهاهاها !! مگی جون تیمتون لوله شد امتیازاش به منفی رسیده!
مکگونگال: هوم؟ ما که از همه تیم ها بالا تر بودیم؟
مگی به تابلو نگاه میکنه و ناگهان به این حالت در میاد:
مگی
مگی: مااااااا یکی سوروس رو از برق بکشه!

در دخمه های مخوف اسنیپ

اسنیپ: چرا اینجوری نگاه میکنی؟ صد امتیاز دیگم کم میکنم! چرا رنگ ردات اینجوریه؟ دویست امتیاز ... چرا کلت زخمیه ؟ صد امتیاز کم میشه!

در باز میشه مک گونگال دوون دوون وارد میشه!
مگی: سوروس چی کار میکنی؟ مدرسه رو به گند کشیدی! خودم برات یه روغن جدید میخرم....
اسنیپ که از خود بی خود شده بود فریاد میزنه:
- صد امتیاز بخاطر اینکه مک گونگال از این پسره پاتر دفاع کرد کم میشه!
مگی: مااااااااااااا ! (سپس نعره میزنه) آلبوس بیا اسنیپ اتصالی کرده از از تنظیمات خارج شده!

پیام بازرگانی:
آلبوس یگانه جادوگر بالای دویست سال .. همه فن حریف ... دارای پیشرفته ترین وسایل کنترل جادوگران بالای ده سال ... خفن مخوف آچار فرانسه!
پایان!

آلبوس وارد میشه:
آلبوس: کی مینروای منو ناراحت کرده؟
اسنیپ: به به ... جناب مدیر هم اومدن! اتفاقا با شما هم حرف دارم ! صد امتیاز بخاطر....

قبل از اینکه اسنیپ حرفشو تموم کنه آلبوس یک عدد ریموت از جیبش دراورده و به سمت اسنیپ گرفته ...

تیک تیک! بیییییووووووو(صدای رفتن برق)
اسنیپ
همه

پایان

باحال بود!
همونطور که خودت گفتی آخرش ضد حال زد!
تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۱۶:۱۲:۱۳

[b][size=large][color=00CC00]�


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۲۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۶

دادلی دورسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۲ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
اسينپ ارام ارام به سمت دفتر كارش گام بر ميداشت صبح بود و هوا بهاري.يكي از معدود دفعاتي بود كه سورس اسنيپ بد عنق لبخند به لب مي ياورد . به دفتر كارش رسيده بود نوشت اي را با ميخ به در اطلاقش كوفته بودند نوشته رو كند و مشغول خواندن شد.

با سلام

سوروس عزيز امشب بدر كامل ماه اميدوارم يادت نرفته باشه

ريموس لوپين


دو باره اخم و تخم رو به سورس اسنيپ اورد و صبح خوبي را كه شروع كرده بود چندان دوامي نياورده بود.

وارد اطاق شد به برنامه تدريسش كه چروكيده گوشه اي افتاده بود نگاهي انداخت امروز فقط ظهر يك كلاس با اسلايثرين و گريفندور داشت.

بهتر بود معجون را مين الان بار ميگذاشت از روي ميز كناري پاتيل زهوار در رفته را برداش و روي اجاق گذاشت با وردي خاص اتش شومينه را روشن كرد.

در كمد قديمي را باز كرد و چند شيشه و بسيته را از درون ان بيرون كشيد كه اين عمل سبب ان شد تا چند بسته از درون كمد به بيرون بيفتند سورس اسنيپ بسته ها و شيشه ها را روي ميزي كه قبلا درون ان پاتيل قرار داشت گذاشت.

معجون صورتي رنگ روي ميز را توي پاتيل ريخت و منتظر شد.وقتي معجون شروع به قل قل كردن است به سمت ميز برگشت كمي در مواد رويش تامل كرد و چند بسته نسبتا كوچك را برداشت و مواد داخل انها را توي پاتيل ريخت.

محلول به رنگ صورتي در امده بود سورس حالا بايد نيم ساعتي صبر ميكرد تا معجون خوب قاطي شود از اجاق فاصله گرفت.

كي دور و بر اطلاق شروع به قدك زدن كرد تجوهش به كتابي كه روي كمد بود جلب شد وقتي به كمد نزديك ميشد متوجه كيسه هايي كه هنگان برداشتن مواد از داخل كمد انداخته بود شد و انها را داخل كمد گذاشت.

كتاب را برداشت لبخندي بر لبانش نقش بست البوم تصاوير دوران حضورش در هاگوارتز بود.

روي صندلي راحتي نشست نفسي به ارامي كشيد و كتاب را باز كرد عكسهايي از سال اول حضورش در هاگوارتز واقعا او را به خنده واداشت داشت خوب پيشميرفت اما انگار خوشي به او نيامده عكسي ديد كه در طي ان سيريوس ريموس و جيمز پاتر او را وارونه كرده بودند.

زير لب به ارامي گفتل: له ته تاموس زير لب غرو لندي كرد و وقي به خودش امد صداي قل قل خوردن معجون را شنيد با بي ميلي بلند شد و چندين و چند بسته و شيش اي باقي مانده رو اضافه كرد و در نهايت معجون به رنگ بنفش تيره در امد پاتيل را برداشت و محتويات درون ان را توي شيشه كوچي ريخت.كف دستهايش را به هم ماليد و به بيرون اطلاق رفت.

خیلی با عجله نوشته بودی چون غلط املایی زیادی داشتی!
سعی کن رو پستت وقت بذاری و بعد از نوشتن حداقل یه بار دوباره بخونیش!
بعضی جمله ها زیاد مفهوم نبودن که احتمالا بخاطر همون عجله بوده..!! مثلا : "معجون شروع به قل قل كردن است"

یخورده تلاش کن موفق میشی!


تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۱۴:۳۵:۲۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
اتاق ساکت بود و فقط یک صدای قل قل جوشیدن می آمد. کف اتاق یک سانتی متر خاک نشسته بود و سنگ سیاه دیوار هایش خاکستری شده بود. در کنار های سقف تار های بزرگ عنکبوت آویزان بود و بر خود سقف صفی از مورچه ها در رفت و آمد بودند.
در سمت راست اتاق یک قفسه پر از معجون های گوناگون وجود داشت و در کنار قفسه یک کمد از همه واسیل معجون سازی بود. در سمت چپ اتاق هم یک صندلی چوبی کهنه قرار داشت.
در ضلع شمالی یک شومینه بود و بر بالای آن علامت گروه اسلایترین نصب شده بود و درست قرینه ی این علامت بر دیوار جنوبی ، علامت شوم مرگخواران قرار داشت.
در شومینه شعله ها جرق جرق می کرد و مایع سبز و زرد رنگ روی شومینه قل قل می کرد و می جوشید.
در باز شد و سوروس اسنیپ وارد اتاق شد. دو دستش را بالا برد و چوبدستی را در هردو آنها فشرد و به سمت معجون روی آتش گرفت ، اضطراب در چشمان اسنیپ هویدا بود. سپس با صدای بلند وردی را خواند. بلافاصله معجون از رنگ سبز مایل به زرد به رنگ سبز و آبی در آمد. اسنیپ نفس راحتی کشید و روی صندلی کهنه ی خاک گرفته نشست.
دقایقی بعد در با صدای بلندی باز شد : تتــــــــــــــــــقـــــــــــــــــق
اسنیپ از جا پرید و پشت در لرد عقرب را دید.
لرد عقرب وارد شد و گفت : " معجون آماده شده ؟ "
اسنیپ گفات :" هنوز نه قربان ! "
لرد عقرب با عصبانیت گفت :" باید تا فردا آماده اش کنی ، ارباب ولدمورت اون را برای پس فردا ، زمان جنگ نهایی ، می خواد . "
اسنیپ گفت : " بله قربان ! "
لرد عقرب ادامه داد : " معجون مرگ تنها معجونیه که می تونه هری پاتر رو بکشه ، اسنیپ اگه کارت رو درست انجام ندی اون پسره ی فسقلی ارباب ولدمورت را نابود می کنه ، فهمیدی ؟ "
اسنیپ که حالا تقریبا به گریه افتاده بود گفت : " بله قربان !"
لرد عقرب گفت : " من فردا همین موقع میام توی این اتاق ، اگر معجون آماده نبود سر نوشت تو هم مثل مالفوی میشه ! میدونی ، حالا که نیمی از جادوگران و موجودات جادویی دنیا به ما پیوستند دیگه به مرگخواران پیر و قدیمی احتیاجی نداریم اسنیپ !!! "
اسنیپ گفت : " فردا حتما آماده است ، قربان ! "
لرد عقرب بلافاصله از در بیرون رفت و در را با همان شدتی که باز کرده بود به هم کوبید. لایه ای از خاک به هوا بلند شد.
اسنیپ با دلهره روی صندلی نشست و به این فکر کرد که او داشت معجون خواب موت را به جای معجون مرگ به ولدمورت می داد. خوابی که همه ی علائمش مثل مرگ بود ولی خورنده معجون بعد از 24 ساعت بیدار می شد !
اسنیپ در فکر عواقب کارش بود که به خواب عمیقی فرو رفت ...


هوم خوب بود! فضاپردازی خوبی داشتی و دیالوگها هم خوب بودن..اندازه ها هم خوب بودن....تنها چیزی که میخوام بگم اینه که پستتو ناتمام نذار!!! این پایان خوبی برای این پست نبود!

ولی فکر میکنم میتونی درستش کنی! واسه همین تاییدی!

تایید شد


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۲:۰۱:۴۱

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۱۴ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
عکس جدید هفته ...

این شخص همان طور که مشخصه اسنیپ هستش ... اونجا هم فکر میکنم دفتر شخصیش باشه !!!

تصویر کوچک شده

پیوست:



jpg  rogue2.jpg (35.05 KB)
5955_4603681de4e82.jpg 498X659 px


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.