هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قلم جادويي ( برگي از يك نوشته )
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶
#7

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
و اما سوژه ي هفته ي سوم :

خاطره هاي انتخابي :‌
دادلي !
هدويگ !
خانم نوريس !
فيلچ !‌
يا شخصيت خودتون در ايفاي نقش !
و خاطره هاي قبلي گفته شده !

موضوع دوم :

نوشتن يه نوشته ي انشا حالت با سوژه ي :
كسي رو دوست داري نميتوني بهش بگي برات آبرو ريزي داره !
(چكش بريد حال كنيد ته سوژست )


شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


Re: قلم جادويي ( برگي از يك نوشته )
پیام زده شده در: ۰:۲۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶
#6

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
از خواب بيدار شد و ديد كه هيچ كس نيست و فهميد اتفاقي افتاده است . لباسهايش را پوشيد و از خوابگاه بيرون رفت . از مجسمه ي بانوي چاق , راه پله و سرسراي ورودي گذشت تا به سرسراي اصلي رسيد . در آنجا ناگهان شخصي بر صورتش بوسه زد و او را در آغوش كشيد . گفت :
- سلام هرميون . چي شده ؟ اينجا چه خبره ؟
هرميون كمي صبر كرد سپس گفت :
- سلام هري . خوبي ؟ تابستون چطوري طاغت آوردي ؟ موضوع رو به دورسلي ها گفتي ؟
- ممنون خوبم . تابستون يه ماه و نيم پيش دورسلي ها بودم و بعد رفتم خونه ي سيري ... يوس , اونجا خيلي شلوغ بود و بعد هم اومدم اينجا . منظورت موضوع سفره ؟ آره گفتم . اونا هم خيلي استقبال كردن . راستي رون كو ؟ رمز جديد چيه ؟
هرميون گفت :
بيا بشين صبحانه بخور . اگه نجمبي تموم مي شه .
تا او خواست روي صندلي بنشيند شخصي ديگر او را در آغوش كشيد و گفت :
- سلام هري . خوبي ؟ تمام شب منتظرت بودم . مي دوني چي شده ؟
هري گفت :
نه . چي شده ؟
رون آب دهانش را غورت داد و گفت :
- هيچي . فقط معلم دفاع در برابر جادوي سياه ريموس لوپين شده و معلم تغيير شكل هم مامان من شده .
هري كه يك ليوان آب كدو حلوايي را مي نوشيد با شنيدن اين حرف آن را سريع غورت داد و گفت :
- چي ؟ ... يعني چه خوب . راستي اينجا چه خبره ؟
هرميون گفت :
- به خاطر مرگ پروفسور دامبلدور اينجوري ش ...
رون وسط حرف هرميون پريد و گفت :
- اين نامه رو هم پروفسور مك گونگال داده .
هري با سرعت گفت :
بده ببينم .
رون نامه را به هري داد و هري آن را باز كرد و شروع به خواندن آن كرد :
هري پاتر عزيز سلام
از اين كه امسال هم به مدرسه ي علوم و فنون جادوگري هاگوارتز قدم گذاشته اي خوشحالم . مي خواستم به اطلاعتون برسونم كه مدير جديد كسي نيست جز پروفسور مينروا مك گونگال كه خود من هستم . برنامه ي درسي شما در زير نوشته شده اگه مي خواهيد آن را تغيير بدهيد به پروفسور مالي ويزلي مسؤول گروه گريفندور كه استاد جديد درس دفاع در برابر جادوي سياه هستند صحبت كنيد . در پاكت نامه ورق ديگري هست كه فكر كنم مايليد
آن را بخوانيد .
مدير مدرسه ي علوم و فنون جادوگري هاگوارتز م . مك گونگل
هري آن ورق كه بسيار قديمي و زهوار در رفته بود را در آورد و شروع به خواندن كرد :
اين وصيت نامه ي آلبوس دامبلدور است . هر كس از من بدي , بد اخلاقي و ناپسندي اي ديده يا شنيده به بزرگواري خودش ببخشه . از شما خواهشمندم كه اين اشيا كه همگي به من تعلق دارند را در اختيار هري پاتر جوان بگذاريد :
1- قدح انديش 2- چوبدستي
و تمام عكس هاي غورباغه ي شكلاتي اي كه من دارم و مقدار پولي كه در گرينگوتز شماره ي 794 دارم را به آقاي رونالد ويزلي و تمامي كتابهاي من را در اختيار سركار خانم دوشيزه هرميون گرنجر قرار دهيد . مقام مديريت مدرسه را نيز به پروفسور مينروا مك گونگل مي بخشم . اميد كه مرا مورد بخشش خود قرار دهيد .
آلبوس دامبلدور
آنها پس از اين كه متن وصيت نامه را چندين بار مرور كردند كمي گريه كردند و بعد هري با بغض تركيده پرسيد :
- راستي هرميون رمز تابلوي بانوي چاق چيه ؟ مي خوام يه چيري بهتون نشون بدم .
هرميون با صدايي كه كسي نشنود گفت :
- رمز تابلو آلبوس دامبلدور هست . مي خواي چي بهمون نشون بدي ؟
هري گفت :
- چيزي كه پروفسور دامبلدور به خاطر بدست آوردنش مرد . ولي اون چيز يه چيزه ديگه بود . و اون الكي مرد .
هرميون گفت :
- باشه بدو برو بيارش . چي ؟
هري گفت :
- بعد توضيح مي دم . فعلا خدا حافظ .
هرميون و رون با هم گفتند :
- خدا حافظ هري . تو كلاس مي بينيمت .



Re: قلم جادويي ( برگي از يك نوشته )
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۸۶
#5

پوریا دفتری بشلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶
از یک جایی در این دنیای بی کران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 85
آفلاین
شنبه شب ساعت 7:54 دقيقه , دفتر شخصي سوروس اسنيپ :
سوروس اسنيپ با رداي مشکي و موهاي روغن زده ي مرتبش در دفتر شخصي خود منتظر چيزي بود , گويا انتظار شخصي را مي کشيد ...
ساعت به صدا در آمد و هشت بار زنگ زد و کسي در زد .
سوروس اسنيپ گفت :
- بيا تو . در بازه .
در به آرامي باز شد و هري پاتر از پشت آن نمايان شد و وارد اتاق شد .
هري گفت :
- سلام , پروفسور اسنيپ .
سوروس اسنيپ پوزخندي زد و گفت :
- سلام . مجازاتت اينه : آرگوس فيلچ بهم گفته که يه سري پرونده ي قديمي هست که بايد اونا رو مرتب کني و اونايي که خراب دوباره بنويسي . خب مي توني از شماره ي صد و بيست و سه شروع کني .
هري با خستگي فراواني که از صورتش معلوم بود گفت :
- چشم , قربان !!!
سوروس اسنيپ دوباره پوزخندي زد و به پشت ميزش روانه شد .
هري شروع به کار کرد , ساعت به کندي صداي « تيک تيک و تيک تاک » را در گوشش مي نواخت .
اولين پرونده :
مجرمين : ادگار بونز – آميليا بونز
جرم : دعوا با يکديگر
دومين پرونده :
مجرمين : سيريوس بلک – جيمز پاتر
جرم : اذيت و آزار سوروس اسنيپ – رفت و آمد شبانه – خارج شدن از امارت قلعه
سومين پرونده :
مجرم : تيبريوس آگدن – باب آگدن
جرم : رفت و آمد شبانه
چهارمين پرونده : ......
...... هفتاد و پنجمين پرونده :
مجرمين : سيريوس بلک – جيمز پاتر – ريموس لوپين – پيتر پتي گرو
جرم : ورود به قسمت ممنوعه ي کتابخانه – رفت و آمد شبانه – اذيت و آزار سوروس اسنيپ
هري تا به حال شانزده پرونده را پاکنويس کرد . عرق از سر رويش مي باريد ولي تقلا مي کرد روي پرونده ها نريزد .
ساعت دوباره به صدا در آمد ولي اين بار ده زنگ زد .
هري با خود گفت :
- چي ؟ تازه سه ساعت گذشته ؟ فکر کنم تا آخرش حدود هزار تا پرونده رو زير و رو کنم .
سوروس اسنيپ نگاهش را از روي ميز بر داشت و به هري نگاهي کرد و گفت :
- فکر کنم خسته شدي , آره ؟!!! ولي هنوز کار داري . تا حالا چند تا پرونده رو زير و رو کردي ؟ يه سريشون آشنا نبودن ؟
و دوباره پوزخند بر لبانش نشست . هري تقلا کرد تا لکنت و لرزشي در صدايش نباشد اما موفق نشد و گفت :
- حو ... حدود هفتاد و پنج ت ... تا پر ... پر ... پرونده .
سوروس اسنيپ سريع گفت :
- چقدر کم !!! زود باش سرعتتو بيشتر کن .
هري مي خواست فرياد بزند « فکر مي کني آسونه اين همه پرونده رو تو يه ساعت تموم کنم ؟ » ولي جلوي خودش را گرفت و فقط گفت :
- چشم پروفسور .
... ساعتها گذشت و هري با تلي از جزمهاي پدر و پدر خوانده اش آشنا شد . ساعت دوباره شروع به زنگ زدن کرد و ولي فقط يک بار زنگ زد و هري پرونده ي شماره ي سي صد و هفتاد و پنج را بست .
سوروس اسنيپ از جايش بلند شد و گفت :
- خب هري چند تا شد ؟
هري چشمان قرمزش را مالشي داد با خواب آلودگي گفت :
- حدود دويست و پنجاه تا پروفسور .
اسنيپ که در حال خميازه کشيدن بود گفت :
- ديگه بسه . فردا صبح مي بينمت . برو .
هري که از فرت خستگي نايي براي صحبت کردن نداشت به زور گفت :
- چ ... چشم ... پو ... پو ... پروفسور . خدا نگهدار .
سوروس اسنيپ گفت :
- خدا حافظ . براي هفته ي هم آماده باش , درست سر ساعت خشت شب اينجا باش . شب بخير .
تیبریوس آگدن


شناسه قبلي من
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید .


Re: قلم جادويي ( برگي از يك نوشته )
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۸۶
#4

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
اينم وصف يه عشق جادويي به خاطر گل روي اين هگر !!

غروب رهايي بخش!
روي صندلي نشسته بود و با خونسردي به رئيس و اعضاي هيئت منصفه نگاه مي كرد.
هر چند جراحاتي كه در اثر فشار زنجيرهاي صندلي ويژه ي متهمين روي دستهايش ايجاد شده بود او را آزار مي داد اما احساس مي كرد هيچوقت در طول زندگي اش چنين احساس آرامش عظيمي نداشته است.براي كم شدن درد ،مچ دست چپش را به سختي ميان زنجيرها حركت داد و دوباره به هيئت منصفه نگاه كرد.
مي دانست تشكيل دادگاه از ابتدا امري سوري و فرمايشي بوده و نبايد انتظار حكمي منصفانه را داشته باشد.
بيشتر به اين فكر مي كرد كه نحوه ي اجراي حكم را چطور تعيين خواهند كرد؟معجون مرگ تدريجي؟زهر كشنده؟ يا....از تصور آخرين احتمالي كه به ذهنش رسيده بود به خود لرزيد...
جوخه ي ديوانه سازاني كه او را از آزكابان به محل تشكيل دادگاه همراهي كرده بودند پشت درها انتظار مي كشيدند و از همان فاصله نيز مي شد سرماي حضورشان را احساس كرد.
با اين وجود استشمام عطر آشنايي كه در فضاي دادگاه جريان پيدا كرده بود سراسر وجودش را در آرامشي خاص و فضايي خلسه آور معلق مي كرد.
هر چند به ظاهر سكوت كرده بود اما مي دانست تك تك ذرات وجودش با اشتياق نام او را فرياد مي زنند.كاش چوب دستي اش را از او نگرفته بودند.كاش اين زنجيرهاي لعنتي را انقدر محكم به دستهايش نبسته بودند.كاش پاهايش را درميان حلقه هاي فولادي اسير نكرده بودند.كاش لااقل مي توانست كمي سرش را برگرداند و او را نگاه كند.كاش...
صداي محكم ضربات چكش بر سطح چوبي ميز قاضي او را به خود آورد:
«پس از انجام بر رسي هاي دقيق و با توجه به شواهد موجود،دادگاه عالي جادوگري بريتانيا ، متهم پرونده "دراكو مالفوي" را در رابطه با اتهامات ِعضويت در گروهك هاي خرابكاري،ايجاد اخلال در نظم جامعه ي جادوگري،تلاش جهت دستبرد به سازمان اسرار،و همچنين قتل بي رحمانه ي عضو عالي رتبه ي شوراي تصميم گيري وزارتخانه؛ لوسيوس مالفوي؛مجرم شناخته و به مرگ محكوم مي نمايد.نحوه ي اجراي حكم با توجه به شدت جنايات نامبرده،بوسه ي ديوانه سازان خواهد....»
احساس كرد ديگر چيزي نمي شنود.سرماي وجود ديوانه سازان تمام وجودش را اشباع كرده بود .مي دانست آنها حضورش را احساس مي كنند و بي صبرانه براي فرو مكيدن روح زندگييش در حفره هاي سياه وجودشان انتظار مي كشند.زمزمه هاي مبهم و آزار دهنده اي كه ذهنش را تسخير مي كرد رفته رفته به فرياد هايي دلخراش تبديل مي شد:«قاتل...قاتل...»
براي يك لحظه صداي فرياد آواداكداورا ي پدرش را شنيد،اگر آن طلسم را دفع نكرده بود او نيز مثل پدرش مرده بود.به راستي كدام دردناكتر بود؟مرگ به دست پدر با طلسمي نا بخشودني يا بوسه ي ديوانه سازها...صداي ضجه هاي مادرش مثل خنجري قلبش را مي شكافت:«لوسيوس...دراكو...نه...»
دوباره به دادگاه برگشته بود.دوباره صداي قاضي مثل جيرجيري ناخوشايند وجودش را در هم مي فشرد.دوباره فشار زنجيرهاي آهنين زخمهايش را آزار مي داد و دوباره مثل سالهاي دور كودكي به شكل نا اميد كننده اي احساس بي پناهي مي كرد....
چشمهايش را بست و سعي كرد يك بار ديگر آن عطر دلنشين را استشمام كند اما صداي قاضي آزار دهنده تر از هر زمان ديگري به گوش مي رسيد:
«...براي اطمينان از انجام مجازات و جلوگيري از فرار احتمالي متهم،به محض اتمام جلسه ي دادرسي گروهي از ديوانه سازان ،حكم را در همين مكان اجرا خواهند كرد.با توجه به شواهد مستدل و اظهارات شهود،رأي دادگاه در اين زمينه قطعي و غير قابل بازگشت بوده و امكان اعتراض يا تشكيل دادگاه تجديد نظر وجود نخواهد داشت...»
همهمه ي حضار دادگاه را پر كرده بود و صداي قاضي را در خود محو مي كرد.قاضي دوباره چند ضربه محكم چكش به ميز وارد كرد و ادامه داد:«در راستاي اجراي عدالت، هيئت منصفه ي محترم اين امتياز را براي متهم قائل شده اند كه پيش از اجراي حكم با يكي از بستگان يا آشنايانش ملاقات كوتاهي داشته باشد...»
چيزي در وجودش لرزيد...مي دانست كه هيچ يك از اقوامش در دادگاه حاضر نيستند. بيشتر آنها فرسنگها دور تر،در مكاني نا معلوم مشغول خدمت به اربابشان بودند و گروهي ديگر نيز مانند پدرش در راه همين خدمت جان باخته بودند...مادرش بعد از آن حادثه و از دست دادن حافظه اش در اثر شوك روحي، روزهايي تكراري را در سنت مانگو تجربه مي كرد و دانستن اين موضوع كه تنها فرزندش تا چند لحظه ي ديگر طعمه ي بوسه ي ديوانه سازان خواهد شد،هيچ تغييري در حالش ايجاد نمي كرد...با اين وجود باز هم چيزي در وجودش مي لرزيد.باز هم حضور آن عطر گيج كننده را احساس مي كرد و بازهم اشتياق ديداري دوباره روحش را لبريز مي كرد...يعني مي توانست او را ببيند؟يعني قاضي با اين در خواست موافقت مي كرد؟يعني فرصت اين را داشت كه به او بگويد چقدر دوستش دارد؟....
***********

انتظار،انتظار و باز هم انتظار...وقتي در چند قدمي مرگ دست و پا مي زني انتظار كشيدن دردناك تر از هميشه است.ديگر طاقت صبر كردن نداشت.حاضر بود هر چه را كه در پشت درهاي فولادين انتظارش را مي كشد با اشتياق در آغوش بكشد_حتي بوسه ي ديوانه سازان را_اما ديگرناچار به انتظار كشيدن در آن اتاق در بسته ي تاريك نباشد.
به سمت پنجره رفت و به تماشاي وسعت آسمان محدودي كه از آنسوي ميله هاي آهنين نمايان بود مشغول شد.خورشيد رفته رفته رنگ مي باخت و تاريكي را مهمان آسمان غم گرفته مي كرد.شايد اين آخرين غروب زندگيش بود.كاش لااقل فرصت بيشتري براي تماشايش داشت...
در با صداي جير جير ناخوشايندي روي لولايش چرخيد.
آيا زمان بوسه ي مرگ فرا رسيده بود؟!لحظه اي مكث كرد.سرمايي در كار نبود و به جاي حضور انجماد آور ديوانه سازان عطري گنگ تمام ذرات اتاق غم گرفته را به رقص و پايكوبي وا مي داشت...او آمده بود!
صدايي ناخوشايند مثل ناله ي ساز كوك نشده اي حضورش را اعلام مي كرد:«قاضي با در خواست شما مبني بر ملاقات دوشيزه جينورا ويزلي موافقت كردند.15 دقيقه براي صحبت هاي پاياني وقت داريد كه از همين لحظه شروع مي شه.بعد از اون ديوانه ساز ها در همين اتاق حكم رو اجرا مي كنند»
احساس مي كرد هوايي تازه سراسر اتاق را پر كرده است .در مقابل آن لرزش امواج سرخ رنگ و آتشين،مرگ با همه ي سرما و وحشتش رنگ مي باخت.
**********

جيني با سردي نگاهي به نگهبان انداخت:«خوب؟!...شما مي خوايد تمام اين 15 دقيقه رو مثل مترسك كنار من بايستيد؟!»
_«حضور من براي محافظت از جون شماست دوشيزه ويزلي.مالفوي يه قاتل خطرناكه.ما نمي تونيم شما رو با اون...»
جيني با عصبانيت حرف نگهبان را قطع كرد:«اون بيشتر از يه قاتل خطرناك، يه محكوم به اعدامه كه فقط 15 دقيقه تا مرگش باقي مونده!تمام خروجي هاي دادگاه توسط كارآگاههاي حرفه اي حفاظت مي شه.اون با دستهاي بسته و بدون چوب دستي،در حاليكه يه جوخه ديوانه ساز پشت در منتظرشن چه خطري مي تونه براي من داشته باشه؟!»
نگهبان چند لحظه سكوت كرد و بعد در حاليكه هنوز مردد به نظر مي رسيد از اتاق خارج شد.
«خوشحالم كه اومدي...راستش فكر نمي كردم درخواستمو قبول كني...زياد براي من نگران نباش.اون ديوانه سازها اونقدرا هم ترسناك نيستند...فكر مي كنم مرگ راحتي باشه...»
جيني در حاليكه به پنجره نزديك مي شد گفت:«مالفوي ممكنه چند دقيقه دهنتو ببنديو بذاري كارمو انجام بدم؟»
_«كارتو؟...منظورت چيه؟...گوش كن.براي من مهم نيست تو از چي حرف مي زني.من وقت زيادي ندارم و بايد يه چيزي رو حتماً به تو...»
_«به خاطر خدا چند لحظه ساكت باش...»
دراكو احساس مي كرد گرماي عطرآگين اتاق رفته رفته كمرنگ مي شود.جيني مثل هميشه هيچ ارزشي براي او و حرفهايش قائل نبود.چرا او بايد به يك ويزلي مو قرمز علاقه مند مي شد؟چرا با همه ي غرورش، در برابر او تا اين حد احساس درماندگي مي كرد؟اگر جيني نمي خواست حرفهايش را بشنود پس چرا به آنجا آمده بود؟باز هم يك مأموريت تازه از طرف گروه؟او از پيوستن به مرگخوارها سر باز زده بود چون نمي خواست در ميان جماعتي باشد كه براي اهداف خود خواهانه ي اربابشان ارزشي فراتر از وجود انسانها قائلند...فكر مي كرد در جمع اعضاي محفل به آنچه مي خواهد خواهد رسيد...اما در آن لحظه ي گنگ احساس مي كرد همه ي شعار هاي زيبايي كه جانش را بر سر تحققشان گذاشته است دروغي بيش نبوده اند...خير و شري وجود نداشت.همه چيز به يك نقطه منتهي مي شود:بازي كثيف قدرت...امّا...امّا او جيني را دوست داشت.اين تنها حقيقتي بود كه به درستي اش ايمان داشت.حقيقتي كه از تار پود وجودش نشأت مي گرفت...
«هواست كجاست مالفوي؟»
_«به خاطر خدا انقد منو با اين لحن صدا نكن!اصلاً تو براي چي اينجا اومدي ويزلي؟!يه مأموريت تازه؟...داري وقتتو هدر مي دي!من چيزي به اونا نگفتم.چيز تازه اي هم براي گفتن به تو ندارم!همه ي اطلاعاتي كه به دست آورده بودمو قبل از دستگيري توي قدح انديشه ريختم و به آبرفورث دادم...ذهن من خاليه خاليه...»
_«معلوم هست چي داري مي گي...»
_«حرفمو قطع نكن جينورا!من كمتر از 10 دقيقه وقت دارم و بايد چيز مهمي رو به تو بگم...حتي اگه شنيدنش هيچ اهميتي برات نداشته باشه...»
_«گوش كن مالفوي .براي گفتن اين حرفها وقت داريم!الآن بهتره تو...»
دراكو با خنده اي عصبي حرف جيني را قطع كرد:«وقت؟!اُه متأسفم!اين تنها چيزيه كه من ندارم!»
جيني لحظه اي مكث كرد و بعد به آرامي به دراكو نزديك شد.براي مدتي كوتاه به چشمهاي روشنش نگاه كرد و بعد به آرامي دستهاي سردش را در ميان دستانش گرفت.
دراكو نا باورانه به آن نگاه آتشين خيره مانده بود.احساس مي كرد زمان و مكان بار ديگر براي او توقف كرده اند .سعي كرد چيزي بگويد اما پيش از اينكه كلامي از دهانش خرج شود،جيني دستهايش را به نشانه ي سكوت روي لبهاي لرزانش گذاشت...
«گوش كن دراكو»جيني به آرامي شروع به صحبت كرد«مي دونم كه مي خواي از چي حرف بزني...من كودن نيستم!معناي نگاهت،لرزش صدات و فرياد قلبت رو با همه ي وجودم احساس مي كنم...ولي باور كن...باور كن كه الآن زمان مناسبي براي صحبت كردن در مورد احساساتمون نيست...»
دراكو در سكوت به جيني خيره شد.او صداي فرياد قلبش را شنيده بود ! او مي دانست!...همين چند جمله ي ساده براي ارزش بخشيدن به تمام ثانيه ها عمر كوتاهش كافي بود.مي توانست با آرامش جسم زخمي و خسته اش را به آغوش مرگ بسپارد.او مي دانست!همين كافي بود...
جيني در حاليكه دستهايش را از ميان دستهاي دراكو بيرون مي كشيد و در زير ردايش چيزي را جستجو مي كرد سكوت را شكست:«وقت زيادي نداريم...ما يه نقشه كشيديم كه فكر مي كنم قابل اجرا باشه...»
«نقشه؟!...اميدوارم فكر فراري دادن من نباشي.تو كه بهتر از هر كسي مي دوني اين دادگاه توي محوطه ي استحفاظي آزكابان ساخته شده.اينجا هيچ كس نمي تونه غيب يا ظاهر بشه.همه ي خروجي ها هم به وسيله ي كارآگاهها حفاظت مي شن!نمي خوام به خاطر من حماقت كني و خودتو به دردسر...»
_«حرف نزن دراكو!فقط گوش كن!»جيني بعد از چند لحظه دستش را از زير ردايش بيرون كشيد.به نظر مي رسيد جسم باريكي را در دست گرفته است كه قابل ديدن نبود.پيش از اينكه دراكو فرصت سؤال كردن پيدا كند جيني شنل نا مرئي را از روي جسم باريك كنار زد و يك دسته جارو بين انگشتانش نمايان شد.
«آذرخش؟!»
«آره.هري اينو براي اين مأموريت به ما قرض داده...»
دراكو احساس كرد دردي آشنا مثل ماري زخمي در شكمش پيچيد:«پاتر؟ پاتر اينو به خاطر نجات من داده؟!»
جيني در حاليكه با حركت چوبدستي زنجيرهاي دست دراكو را باز مي كرد گفت:«آره.حالا ديگه لطفاً اون قيافه ي احمقانه رو كنار بذار.تو ديگه اون پسر بچه ي لجباز هاگوارتز نيستي!بيا اينم چوب جادوي جديدته.اميدوارم مناسب باشه.هرچند براي اينكه بهمون مشكوك نشن مجبوري چوب دستي منو هم ببري...»
جيني بعد از گفتن اين حرفها دوباره به پنجره نزديك شد و دراكو را در ناباوري تنها گذاشت.همه چيز با سرعتي باورنكردني اتفاق افتاده بود.تا چند دقيقه قبل او با نا اميدي در انتظار بوسه ي ديوانه سازان بود و بزرگترين آرزويش اين بود كه به جيني بگويد دوستش دارد!اما در فاصله اي كوتاه همه چيز تغيير كرده بود.زنجير دستهايش باز شده بود.ديگر تنها و بي پناه نبود.در يكي از دستهاي زخمي اش يك چوب دستي جديد و در دست ديگرش يك دسته جاروي آذرخش داشت.جيني از عشق و علاقه ي او آگاه بود و وانمود نمي كرد كه اين علاقه يك طرفه و بي حاصل است...
صداي جيني كه در مقابل پنجره با خود زمزمه مي كرد او را به خود آورد«به نظر خيلي محكم مي رسه.فكر نمي كنم بتونم...»
_«با هم ديگه مي تونيم»دراكو به جيني نزديك شد و چوبدستي اش را به سمت ميله هاي فولادي گرفت.
جيني لبخندي زد:«آره مطمئناً با هم ديگه مي تونيم.بايد پنجره رو منفجر كنيم...از وردهاي غير كلامي استفاده مي كنيم ،اينجوري سروصداي كمتري ايجاد مي شه و تو فرصت بيشتري براي فرار داري...»
_«منظورت چيه كه فرصت بيشتري براي فرار دارم؟مگه تو با من نمياي؟»
_«جارو نمي تونه وزن هر دومون رو تحمل كنه.اينجوري سرعتش خيلي كم مي شه...»
_«من اهميتي نمي دم!نمي تونم تو رو اينجا تنها بذارم!»
_«با من بحث نكن دراكو.ما روي تمام جزئيات نقشه فكر كرديم.اتفاقي براي من نمي افته.تو چوب دستي منو با خودت مي بري.من وانمود مي كنم بهم حمله كردي،چوب دستيمو گرفتي و فرار كردي.هيچ كس باور نمي كنه يه كارمند عالي رتبه ي وزارتخونه به فرار قاتل خطرناكي مثل تو كمك كرده باشه!از طرفي همه توي وزارتخونه در جريان دشمني قديمي خانواده ي منو تو هستن.پس نگران نباش!اگه تو كارتو درست انجام بدي كسي به من مشكوك نمي شه...فقط براي طبيعي تر شدن ماجرا بايد به من صدمه بزني»
_«چيكار كنم؟!»
_«صدمه!...اُه خيلي خب...مثل احمق ها به من نگاه نكن!خودم از عهده ش بر ميام»جيني بعد از گفتن اين حرف چوب دستي اش را به سمت صورت و دستهايش تكان داد وچند زخم عميق روي پوست روشنش پديدار شد.
«اُه جيني چيكار كردي؟!»
جيني در حاليكه سعي مي كرد انعكاس درد حاصل از جراحات را از چهره اش محو كند به آرامي گفت:«يادت باشه قبل از خارج شدن از پنجره بايد شنل نامرئي رو بپوشي و خيلي سريع اوج بگيري.اونا نبايد تورو سوار بر جارو ببينن.در اينصورت متوجه مي شن كه اين فرار با برنامه ريزي قبلي اتفاق افتاده.خيلي خب وقت زيادي نداريم..امّا...امّا قبل از رفتنت يه سؤال هست كه حتماً بايد ازت بپرسم...»
جيني در چشمهاي دراكو خيره شد:«پدرت...حقيقت داره كه تو اونو كشتي؟»
دراكو به چهره ي جيني كه با آن زخمهاي سرخ رنگ حتي زيبا تر از قبل شده بود نگاه كرد و به آرامي گفت:«اگه مادرم طلسم آواداكداورا رو به سمتش نفرستاده بود شايد من اين كارو مي كردم...»
جيني لبخند گنگي زد.دست دراكو را در دست گرفت و به پنجره خيره شد.هر دو در سكوت چوبدستي هايشان را به سمت ميله ها فولادين گرفتند.نوري نقره اي رنگ از نوك چوبدستي ها خارج شد و چند لحظه بعد موج انفجار آنها را به عقب پرتاب كرد.
جيني چوبدستي اش را در دست دراكو گذاشت و با صدايي لرزان كه به سختي شنيده مي شد گفت:«عجله كن.برو!»
دراكو لحظه اي مكث كرد.درحاليكه چوبدستي جيني را در دستهايش مي فشرد خم شد و به آرامي گونه اش را بوسيد.غروب قرمز رنگ او را به سمت خود فرا مي خواند.نبايد تلاش هاي جيني براي نجات جانش را به هدر مي داد.در اتاق با صدايي مهيب باز شد اما پيش از آن دراكو سوار بر آذرخش به آغوش سرخ رنگ آسمان پيوسته بود.
پيكر بي جان و خونالود جيني در كنار اتاق گوياي همه چيز بود.صداي ورود و خروج سراسيمه ي افراد وهمهمه هاي مبهم و سر در گمِ آنها گوشه و كنار اتاق را پر كرده بود:«من كه گفتم تنها موندن يه دختر با اون توي اتاق خطرناكه»...«نمي تونه زياد دور شده باشه دستور بديد اطراف محوطه رو به دقت بگردند اون نمي تونه از اينجا آپارات كنه!به زودي پيداش مي كنيم»...«اون ديوانه سازها رو بيرون كنيد!زودتر!»...«يكي اين دختر رو به سنت مانگو برسونه.خون زيادي ازش رفته...»
جيني بي اهميت به دردي كه تمام وجودش را فرا گرفته بود با لبخند به پنجره نگاه مي كرد.او رفته بود.مايل ها دورتر وزش باد موهاي طلايي رنگش را در هم مي آشفت و لذت نفس كشيدن را در تاروپود وجودش جاري مي كرد.او زنده مانده بود و اين تنها چيزي بود كه در آن لحظه اهميت داشت.




Re: قلم جادويي ( برگي از يك نوشته )
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۶
#3

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
هووم هنوز استقبال باحالي نشده ! ولي خب چه ميشه كرد !

موضوعات جديد :

وصف عشق جادويي !‌
وصف ترك عشق جادويي !
وصف شكست عشق جادويي !

هووم پست كمتر از 8 خط كامل معذوريم مجبورآ پاك ميشه !

خاطرات افراد قبلي به علاوه ي خاطرات هرميون قبل از آمدن به دنياي جادويي !


شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


Re: قلم جادويي ( برگي از يك نوشته )
پیام زده شده در: ۱:۲۰ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵
#2

هلنا راونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ جمعه ۴ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
نام کامل: تام ماروولوریدل
جنسیت: مرد
رنگ مو: رنگ خاصی ندارد اما سابقا مشکی بوده
رنگ چشم : قرمز
اصل و نسب : ژن متوسط

لرد ولدمورت جادوگر بزرگ داستان های هری پاتر در 31 دسامبر 1936 متولد شده است و اصلی ترین شخصیت منفی و شرور داستان های جی .کی.رولینگ است . او جادوگر شیطان صفتی است که می خواهد دنیای جادوگری را در کنترل بگیرد و با اجرای جادوی سیاه ابدی جاودانه شود . جادوگران دیگر بسیار از او می ترسند و اغلب سعی می کنن با الفاظی چون اسمشرونبر ! و خودت می دونی چه کسی رو می گم ! از او یاد می کنند . و این به خاطر ان است که حتی از بردن نامش با صدای بلند وحشت دارند . او همچنین به ارباب تاریکی ها شهرت دارد اگر چه در طول داستان فقط این گروه مرگ خواران یعنی دارو دسته شیطانی او هستند که چنین خطابش می کنند .نام او در زبان فرانسه با تلفظ صحیح معنای پرواز از مرگ معنی می شود. او در شب سال نوی 1926 از پد رو مادری به نام های تام ریدل سینور و میروپ ریدل به دنیا امد . مادرش یکی از اخرین نژادهای سالازار اسلیتیرین بود . مدتی بعد از تولد او پدر و مادرش مردند و او در یک یتیم خانه بزرگ شد. البوس دامبلدور او را کشف می کند و پیشنهاد می دهد تا د رمدرسه ی هاگوارتز تحصیل کند و او از همان کودکی پتانسیل بالای خود را برای تبدیل شدن به یک جادوگر نشان داد تا جایی که می توانست اشیا را با ذهن خود جابجا کند . او حتی م یتوانست با مارها صحبت کند .

************************************************
تامی در خانه ای سراسر عشق و دوستی چشم به جهان گشود .:fan: او پیش همگان عزیز بود . دوردونه ی خانواده ی ریدل ها . باباش همش براش اسباب بازی های خوشگل خوشگل می خرید ..تامی هم مثل یه بچه ی گوگولی مگولی می پرید تو بقل پاپاجونشو ...خودشو هی لوس می کرد ......
این زندگی با عشق همینجوری ادامه داشت ...تا اینکه تامی در یک سانحه ی رانندگی پاپاشو از دست میده .
خلاصه شوک خیلی بدی بش وارد می شه ...و این باعث می شه که دیگه نتونه اعصابشو نگه داره ........حتی الانم که بزرگ شده هنوز نمی تونه خودشو نگه داره و همش خودشو خیس می کنه
مامانش که دیگه نمی تونسته این موضوع رو تحمل کنه تامی کوچلو می فرسته به یتیم خونه .........خوب اونجا اصلا جای خوبی برای تامی ما نبود چون همش بقیه بچه ها مسخرش می کردند
خوب هرکس یه ظرفیتی داره دیگه
تامی کوچلوی ما هم اعصابش به شدت می ریزه به هم .....کارش همش ناخون خوردن می شه ......سر کوچکترین مسئله ای موهاشو می کنده ( از اعصبانیت ) و این باعث می شه که تمام موهاشو از دست بده و دیگه موی همم براش در نمیاد ........
اینجوری می شه که تامی ما دیگه ا زهمه بدش میاد ...وقتی بزرگتر می شه یه سری که مثله خودش بودن دورو برشو می گیرن ......همشون سعی می کنند که حاله همه ی کسایو که حالشونو گرفتن بگیرن .......و چون یادشون نمونده که کیا مسخرشون می کردند همه رو اذیت می کنند



قلم جادويي ( برگي از يك نوشته )
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵
#1

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
قدح انديشه

در اين دنياي بي انتها كه از هر سويي نظر بيفكني، جز تا بي نهايت چيزي نخواهي ديد، و زمان نيز در چشم بر هم زدني ميگذرد، تنها يادگاري كه ممكن است از كسي يا چيزي باقي بماند، خاطرات آن است.
در دنياي جادويي هري پاتر نيز، شايد بتواناين يادگاري ارزشمند را بر تكه كاغذي از پوست آهو نوشت، يا بر در ديواره اي، علامتي را حك كرد كه ياد آن خاطرات دهشتناك را بر دلها زنده كند؛ اما اينكه انسان خاطرات را ببيند، شايد لذت بيشتري داشته باشد.
و اينجا همان جايي است، كه شما مي توانيد خاطرات خود، يا ديگران را ببينيد و براي ديگران به نمايش بگذاريد. گو اينكه ديدن خاطرات ديگران كار چندان شايسته اي نيست، اما ما اميدواريم كه اين كار ما را به دل نگيرند!


***

دوستان عزيز، انتظار مي رود با رعايت كردن دو نكته ي زير، اين مكان را همواره محيطي منظم و به دور از درهم ريختگي و سردرگمي نگاه داريم:
1- در اين محيط، هر كسي ميتواند خاطرات هر فردي( يا چيزي) را براي ما بنويسد. مثلا خاطرات ولدمورت، دابي، كلاه گروه بندي و يا حتي شمشير گريفيندور.
2- اين خاطرات بايد در حد يك واقعه باشند و يك بازه ي زندگي را در بر نگيرد.
3- حتي الامكان، نوشته ها تك پستي باشند تا سردرگمي به وجود نيايد.
4- پست ها مي توانند به صورت جدي نويسي و يا طنز باشند و اين به ابتكار عمل شما بستگي دارد.

با تشكر، مك گونگال.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۵ ۶:۵۹:۴۸
ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۶:۳۵:۴۰

شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.