اينم وصف يه عشق جادويي به خاطر گل روي اين هگر !!
غروب رهايي بخش! روي صندلي نشسته بود و با خونسردي به رئيس و اعضاي هيئت منصفه نگاه مي كرد.
هر چند جراحاتي كه در اثر فشار زنجيرهاي صندلي ويژه ي متهمين روي دستهايش ايجاد شده بود او را آزار مي داد اما احساس مي كرد هيچوقت در طول زندگي اش چنين احساس آرامش عظيمي نداشته است.براي كم شدن درد ،مچ دست چپش را به سختي ميان زنجيرها حركت داد و دوباره به هيئت منصفه نگاه كرد.
مي دانست تشكيل دادگاه از ابتدا امري سوري و فرمايشي بوده و نبايد انتظار حكمي منصفانه را داشته باشد.
بيشتر به اين فكر مي كرد كه نحوه ي اجراي حكم را چطور تعيين خواهند كرد؟معجون مرگ تدريجي؟زهر كشنده؟ يا....از تصور آخرين احتمالي كه به ذهنش رسيده بود به خود لرزيد...
جوخه ي ديوانه سازاني كه او را از آزكابان به محل تشكيل دادگاه همراهي كرده بودند پشت درها انتظار مي كشيدند و از همان فاصله نيز مي شد سرماي حضورشان را احساس كرد.
با اين وجود استشمام عطر آشنايي كه در فضاي دادگاه جريان پيدا كرده بود سراسر وجودش را در آرامشي خاص و فضايي خلسه آور معلق مي كرد.
هر چند به ظاهر سكوت كرده بود اما مي دانست تك تك ذرات وجودش با اشتياق نام او را فرياد مي زنند.كاش چوب دستي اش را از او نگرفته بودند.كاش اين زنجيرهاي لعنتي را انقدر محكم به دستهايش نبسته بودند.كاش پاهايش را درميان حلقه هاي فولادي اسير نكرده بودند.كاش لااقل مي توانست كمي سرش را برگرداند و او را نگاه كند.كاش...
صداي محكم ضربات چكش بر سطح چوبي ميز قاضي او را به خود آورد:
«پس از انجام بر رسي هاي دقيق و با توجه به شواهد موجود،دادگاه عالي جادوگري بريتانيا ، متهم پرونده "دراكو مالفوي" را در رابطه با اتهامات ِعضويت در گروهك هاي خرابكاري،ايجاد اخلال در نظم جامعه ي جادوگري،تلاش جهت دستبرد به سازمان اسرار،و همچنين قتل بي رحمانه ي عضو عالي رتبه ي شوراي تصميم گيري وزارتخانه؛ لوسيوس مالفوي؛مجرم شناخته و به مرگ محكوم مي نمايد.نحوه ي اجراي حكم با توجه به شدت جنايات نامبرده،بوسه ي ديوانه سازان خواهد....»
احساس كرد ديگر چيزي نمي شنود.سرماي وجود ديوانه سازان تمام وجودش را اشباع كرده بود .مي دانست آنها حضورش را احساس مي كنند و بي صبرانه براي فرو مكيدن روح زندگييش در حفره هاي سياه وجودشان انتظار مي كشند.زمزمه هاي مبهم و آزار دهنده اي كه ذهنش را تسخير مي كرد رفته رفته به فرياد هايي دلخراش تبديل مي شد:«قاتل...قاتل...»
براي يك لحظه صداي فرياد آواداكداورا ي پدرش را شنيد،اگر آن طلسم را دفع نكرده بود او نيز مثل پدرش مرده بود.به راستي كدام دردناكتر بود؟مرگ به دست پدر با طلسمي نا بخشودني يا بوسه ي ديوانه سازها...صداي ضجه هاي مادرش مثل خنجري قلبش را مي شكافت:«لوسيوس...دراكو...نه...»
دوباره به دادگاه برگشته بود.دوباره صداي قاضي مثل جيرجيري ناخوشايند وجودش را در هم مي فشرد.دوباره فشار زنجيرهاي آهنين زخمهايش را آزار مي داد و دوباره مثل سالهاي دور كودكي به شكل نا اميد كننده اي احساس بي پناهي مي كرد....
چشمهايش را بست و سعي كرد يك بار ديگر آن عطر دلنشين را استشمام كند اما صداي قاضي آزار دهنده تر از هر زمان ديگري به گوش مي رسيد:
«...براي اطمينان از انجام مجازات و جلوگيري از فرار احتمالي متهم،به محض اتمام جلسه ي دادرسي گروهي از ديوانه سازان ،حكم را در همين مكان اجرا خواهند كرد.با توجه به شواهد مستدل و اظهارات شهود،رأي دادگاه در اين زمينه قطعي و غير قابل بازگشت بوده و امكان اعتراض يا تشكيل دادگاه تجديد نظر وجود نخواهد داشت...»
همهمه ي حضار دادگاه را پر كرده بود و صداي قاضي را در خود محو مي كرد.قاضي دوباره چند ضربه محكم چكش به ميز وارد كرد و ادامه داد:«در راستاي اجراي عدالت، هيئت منصفه ي محترم اين امتياز را براي متهم قائل شده اند كه پيش از اجراي حكم با يكي از بستگان يا آشنايانش ملاقات كوتاهي داشته باشد...»
چيزي در وجودش لرزيد...مي دانست كه هيچ يك از اقوامش در دادگاه حاضر نيستند. بيشتر آنها فرسنگها دور تر،در مكاني نا معلوم مشغول خدمت به اربابشان بودند و گروهي ديگر نيز مانند پدرش در راه همين خدمت جان باخته بودند...مادرش بعد از آن حادثه و از دست دادن حافظه اش در اثر شوك روحي، روزهايي تكراري را در سنت مانگو تجربه مي كرد و دانستن اين موضوع كه تنها فرزندش تا چند لحظه ي ديگر طعمه ي بوسه ي ديوانه سازان خواهد شد،هيچ تغييري در حالش ايجاد نمي كرد...با اين وجود باز هم چيزي در وجودش مي لرزيد.باز هم حضور آن عطر گيج كننده را احساس مي كرد و بازهم اشتياق ديداري دوباره روحش را لبريز مي كرد...يعني مي توانست او را ببيند؟يعني قاضي با اين در خواست موافقت مي كرد؟يعني فرصت اين را داشت كه به او بگويد چقدر دوستش دارد؟....
***********
انتظار،انتظار و باز هم انتظار...وقتي در چند قدمي مرگ دست و پا مي زني انتظار كشيدن دردناك تر از هميشه است.ديگر طاقت صبر كردن نداشت.حاضر بود هر چه را كه در پشت درهاي فولادين انتظارش را مي كشد با اشتياق در آغوش بكشد_حتي بوسه ي ديوانه سازان را_اما ديگرناچار به انتظار كشيدن در آن اتاق در بسته ي تاريك نباشد.
به سمت پنجره رفت و به تماشاي وسعت آسمان محدودي كه از آنسوي ميله هاي آهنين نمايان بود مشغول شد.خورشيد رفته رفته رنگ مي باخت و تاريكي را مهمان آسمان غم گرفته مي كرد.شايد اين آخرين غروب زندگيش بود.كاش لااقل فرصت بيشتري براي تماشايش داشت...
در با صداي جير جير ناخوشايندي روي لولايش چرخيد.
آيا زمان بوسه ي مرگ فرا رسيده بود؟!لحظه اي مكث كرد.سرمايي در كار نبود و به جاي حضور انجماد آور ديوانه سازان عطري گنگ تمام ذرات اتاق غم گرفته را به رقص و پايكوبي وا مي داشت...او آمده بود!
صدايي ناخوشايند مثل ناله ي ساز كوك نشده اي حضورش را اعلام مي كرد:«قاضي با در خواست شما مبني بر ملاقات دوشيزه جينورا ويزلي موافقت كردند.15 دقيقه براي صحبت هاي پاياني وقت داريد كه از همين لحظه شروع مي شه.بعد از اون ديوانه ساز ها در همين اتاق حكم رو اجرا مي كنند»
احساس مي كرد هوايي تازه سراسر اتاق را پر كرده است .در مقابل آن لرزش امواج سرخ رنگ و آتشين،مرگ با همه ي سرما و وحشتش رنگ مي باخت.
**********
جيني با سردي نگاهي به نگهبان انداخت:«خوب؟!...شما مي خوايد تمام اين 15 دقيقه رو مثل مترسك كنار من بايستيد؟!»
_«حضور من براي محافظت از جون شماست دوشيزه ويزلي.مالفوي يه قاتل خطرناكه.ما نمي تونيم شما رو با اون...»
جيني با عصبانيت حرف نگهبان را قطع كرد:«اون بيشتر از يه قاتل خطرناك، يه محكوم به اعدامه كه فقط 15 دقيقه تا مرگش باقي مونده!تمام خروجي هاي دادگاه توسط كارآگاههاي حرفه اي حفاظت مي شه.اون با دستهاي بسته و بدون چوب دستي،در حاليكه يه جوخه ديوانه ساز پشت در منتظرشن چه خطري مي تونه براي من داشته باشه؟!»
نگهبان چند لحظه سكوت كرد و بعد در حاليكه هنوز مردد به نظر مي رسيد از اتاق خارج شد.
«خوشحالم كه اومدي...راستش فكر نمي كردم درخواستمو قبول كني...زياد براي من نگران نباش.اون ديوانه سازها اونقدرا هم ترسناك نيستند...فكر مي كنم مرگ راحتي باشه...»
جيني در حاليكه به پنجره نزديك مي شد گفت:«مالفوي ممكنه چند دقيقه دهنتو ببنديو بذاري كارمو انجام بدم؟»
_«كارتو؟...منظورت چيه؟...گوش كن.براي من مهم نيست تو از چي حرف مي زني.من وقت زيادي ندارم و بايد يه چيزي رو حتماً به تو...»
_«به خاطر خدا چند لحظه ساكت باش...»
دراكو احساس مي كرد گرماي عطرآگين اتاق رفته رفته كمرنگ مي شود.جيني مثل هميشه هيچ ارزشي براي او و حرفهايش قائل نبود.چرا او بايد به يك ويزلي مو قرمز علاقه مند مي شد؟چرا با همه ي غرورش، در برابر او تا اين حد احساس درماندگي مي كرد؟اگر جيني نمي خواست حرفهايش را بشنود پس چرا به آنجا آمده بود؟باز هم يك مأموريت تازه از طرف گروه؟او از پيوستن به مرگخوارها سر باز زده بود چون نمي خواست در ميان جماعتي باشد كه براي اهداف خود خواهانه ي اربابشان ارزشي فراتر از وجود انسانها قائلند...فكر مي كرد در جمع اعضاي محفل به آنچه مي خواهد خواهد رسيد...اما در آن لحظه ي گنگ احساس مي كرد همه ي شعار هاي زيبايي كه جانش را بر سر تحققشان گذاشته است دروغي بيش نبوده اند...خير و شري وجود نداشت.همه چيز به يك نقطه منتهي مي شود:بازي كثيف قدرت...امّا...امّا او جيني را دوست داشت.اين تنها حقيقتي بود كه به درستي اش ايمان داشت.حقيقتي كه از تار پود وجودش نشأت مي گرفت...
«هواست كجاست مالفوي؟»
_«به خاطر خدا انقد منو با اين لحن صدا نكن!اصلاً تو براي چي اينجا اومدي ويزلي؟!يه مأموريت تازه؟...داري وقتتو هدر مي دي!من چيزي به اونا نگفتم.چيز تازه اي هم براي گفتن به تو ندارم!همه ي اطلاعاتي كه به دست آورده بودمو قبل از دستگيري توي قدح انديشه ريختم و به آبرفورث دادم...ذهن من خاليه خاليه...»
_«معلوم هست چي داري مي گي...»
_«حرفمو قطع نكن جينورا!من كمتر از 10 دقيقه وقت دارم و بايد چيز مهمي رو به تو بگم...حتي اگه شنيدنش هيچ اهميتي برات نداشته باشه...»
_«گوش كن مالفوي .براي گفتن اين حرفها وقت داريم!الآن بهتره تو...»
دراكو با خنده اي عصبي حرف جيني را قطع كرد:«وقت؟!اُه متأسفم!اين تنها چيزيه كه من ندارم!»
جيني لحظه اي مكث كرد و بعد به آرامي به دراكو نزديك شد.براي مدتي كوتاه به چشمهاي روشنش نگاه كرد و بعد به آرامي دستهاي سردش را در ميان دستانش گرفت.
دراكو نا باورانه به آن نگاه آتشين خيره مانده بود.احساس مي كرد زمان و مكان بار ديگر براي او توقف كرده اند .سعي كرد چيزي بگويد اما پيش از اينكه كلامي از دهانش خرج شود،جيني دستهايش را به نشانه ي سكوت روي لبهاي لرزانش گذاشت...
«گوش كن دراكو»جيني به آرامي شروع به صحبت كرد«مي دونم كه مي خواي از چي حرف بزني...من كودن نيستم!معناي نگاهت،لرزش صدات و فرياد قلبت رو با همه ي وجودم احساس مي كنم...ولي باور كن...باور كن كه الآن زمان مناسبي براي صحبت كردن در مورد احساساتمون نيست...»
دراكو در سكوت به جيني خيره شد.او صداي فرياد قلبش را شنيده بود ! او مي دانست!...همين چند جمله ي ساده براي ارزش بخشيدن به تمام ثانيه ها عمر كوتاهش كافي بود.مي توانست با آرامش جسم زخمي و خسته اش را به آغوش مرگ بسپارد.او مي دانست!همين كافي بود...
جيني در حاليكه دستهايش را از ميان دستهاي دراكو بيرون مي كشيد و در زير ردايش چيزي را جستجو مي كرد سكوت را شكست:«وقت زيادي نداريم...ما يه نقشه كشيديم كه فكر مي كنم قابل اجرا باشه...»
«نقشه؟!...اميدوارم فكر فراري دادن من نباشي.تو كه بهتر از هر كسي مي دوني اين دادگاه توي محوطه ي استحفاظي آزكابان ساخته شده.اينجا هيچ كس نمي تونه غيب يا ظاهر بشه.همه ي خروجي ها هم به وسيله ي كارآگاهها حفاظت مي شن!نمي خوام به خاطر من حماقت كني و خودتو به دردسر...»
_«حرف نزن دراكو!فقط گوش كن!»جيني بعد از چند لحظه دستش را از زير ردايش بيرون كشيد.به نظر مي رسيد جسم باريكي را در دست گرفته است كه قابل ديدن نبود.پيش از اينكه دراكو فرصت سؤال كردن پيدا كند جيني شنل نا مرئي را از روي جسم باريك كنار زد و يك دسته جارو بين انگشتانش نمايان شد.
«آذرخش؟!»
«آره.هري اينو براي اين مأموريت به ما قرض داده...»
دراكو احساس كرد دردي آشنا مثل ماري زخمي در شكمش پيچيد:«پاتر؟ پاتر اينو به خاطر نجات من داده؟!»
جيني در حاليكه با حركت چوبدستي زنجيرهاي دست دراكو را باز مي كرد گفت:«آره.حالا ديگه لطفاً اون قيافه ي احمقانه رو كنار بذار.تو ديگه اون پسر بچه ي لجباز هاگوارتز نيستي!بيا اينم چوب جادوي جديدته.اميدوارم مناسب باشه.هرچند براي اينكه بهمون مشكوك نشن مجبوري چوب دستي منو هم ببري...»
جيني بعد از گفتن اين حرفها دوباره به پنجره نزديك شد و دراكو را در ناباوري تنها گذاشت.همه چيز با سرعتي باورنكردني اتفاق افتاده بود.تا چند دقيقه قبل او با نا اميدي در انتظار بوسه ي ديوانه سازان بود و بزرگترين آرزويش اين بود كه به جيني بگويد دوستش دارد!اما در فاصله اي كوتاه همه چيز تغيير كرده بود.زنجير دستهايش باز شده بود.ديگر تنها و بي پناه نبود.در يكي از دستهاي زخمي اش يك چوب دستي جديد و در دست ديگرش يك دسته جاروي آذرخش داشت.جيني از عشق و علاقه ي او آگاه بود و وانمود نمي كرد كه اين علاقه يك طرفه و بي حاصل است...
صداي جيني كه در مقابل پنجره با خود زمزمه مي كرد او را به خود آورد«به نظر خيلي محكم مي رسه.فكر نمي كنم بتونم...»
_«با هم ديگه مي تونيم»دراكو به جيني نزديك شد و چوبدستي اش را به سمت ميله هاي فولادي گرفت.
جيني لبخندي زد:«آره مطمئناً با هم ديگه مي تونيم.بايد پنجره رو منفجر كنيم...از وردهاي غير كلامي استفاده مي كنيم ،اينجوري سروصداي كمتري ايجاد مي شه و تو فرصت بيشتري براي فرار داري...»
_«منظورت چيه كه فرصت بيشتري براي فرار دارم؟مگه تو با من نمياي؟»
_«جارو نمي تونه وزن هر دومون رو تحمل كنه.اينجوري سرعتش خيلي كم مي شه...»
_«من اهميتي نمي دم!نمي تونم تو رو اينجا تنها بذارم!»
_«با من بحث نكن دراكو.ما روي تمام جزئيات نقشه فكر كرديم.اتفاقي براي من نمي افته.تو چوب دستي منو با خودت مي بري.من وانمود مي كنم بهم حمله كردي،چوب دستيمو گرفتي و فرار كردي.هيچ كس باور نمي كنه يه كارمند عالي رتبه ي وزارتخونه به فرار قاتل خطرناكي مثل تو كمك كرده باشه!از طرفي همه توي وزارتخونه در جريان دشمني قديمي خانواده ي منو تو هستن.پس نگران نباش!اگه تو كارتو درست انجام بدي كسي به من مشكوك نمي شه...فقط براي طبيعي تر شدن ماجرا بايد به من صدمه بزني»
_«چيكار كنم؟!»
_«صدمه!...اُه خيلي خب...مثل احمق ها به من نگاه نكن!خودم از عهده ش بر ميام»جيني بعد از گفتن اين حرف چوب دستي اش را به سمت صورت و دستهايش تكان داد وچند زخم عميق روي پوست روشنش پديدار شد.
«اُه جيني چيكار كردي؟!»
جيني در حاليكه سعي مي كرد انعكاس درد حاصل از جراحات را از چهره اش محو كند به آرامي گفت:«يادت باشه قبل از خارج شدن از پنجره بايد شنل نامرئي رو بپوشي و خيلي سريع اوج بگيري.اونا نبايد تورو سوار بر جارو ببينن.در اينصورت متوجه مي شن كه اين فرار با برنامه ريزي قبلي اتفاق افتاده.خيلي خب وقت زيادي نداريم..امّا...امّا قبل از رفتنت يه سؤال هست كه حتماً بايد ازت بپرسم...»
جيني در چشمهاي دراكو خيره شد:«پدرت...حقيقت داره كه تو اونو كشتي؟»
دراكو به چهره ي جيني كه با آن زخمهاي سرخ رنگ حتي زيبا تر از قبل شده بود نگاه كرد و به آرامي گفت:«اگه مادرم طلسم آواداكداورا رو به سمتش نفرستاده بود شايد من اين كارو مي كردم...»
جيني لبخند گنگي زد.دست دراكو را در دست گرفت و به پنجره خيره شد.هر دو در سكوت چوبدستي هايشان را به سمت ميله ها فولادين گرفتند.نوري نقره اي رنگ از نوك چوبدستي ها خارج شد و چند لحظه بعد موج انفجار آنها را به عقب پرتاب كرد.
جيني چوبدستي اش را در دست دراكو گذاشت و با صدايي لرزان كه به سختي شنيده مي شد گفت:«عجله كن.برو!»
دراكو لحظه اي مكث كرد.درحاليكه چوبدستي جيني را در دستهايش مي فشرد خم شد و به آرامي گونه اش را بوسيد.غروب قرمز رنگ او را به سمت خود فرا مي خواند.نبايد تلاش هاي جيني براي نجات جانش را به هدر مي داد.در اتاق با صدايي مهيب باز شد اما پيش از آن دراكو سوار بر آذرخش به آغوش سرخ رنگ آسمان پيوسته بود.
پيكر بي جان و خونالود جيني در كنار اتاق گوياي همه چيز بود.صداي ورود و خروج سراسيمه ي افراد وهمهمه هاي مبهم و سر در گمِ آنها گوشه و كنار اتاق را پر كرده بود:«من كه گفتم تنها موندن يه دختر با اون توي اتاق خطرناكه»...«نمي تونه زياد دور شده باشه دستور بديد اطراف محوطه رو به دقت بگردند اون نمي تونه از اينجا آپارات كنه!به زودي پيداش مي كنيم»...«اون ديوانه سازها رو بيرون كنيد!زودتر!»...«يكي اين دختر رو به سنت مانگو برسونه.خون زيادي ازش رفته...»
جيني بي اهميت به دردي كه تمام وجودش را فرا گرفته بود با لبخند به پنجره نگاه مي كرد.او رفته بود.مايل ها دورتر وزش باد موهاي طلايي رنگش را در هم مي آشفت و لذت نفس كشيدن را در تاروپود وجودش جاري مي كرد.او زنده مانده بود و اين تنها چيزي بود كه در آن لحظه اهميت داشت.