هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۶

کینگزلی شکلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۰ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از دنیای دموناتا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
سلام لطفا قبل از اینکه داستانم را بخوانید به این توضیحات دقت بفرمایید
داستان من در قسمت بازی با کلمات با شناسه نمایشی روتا اسکادی تایید شد بعدش من شناسمو تغییر دادم به کینگزلی شاکلبولت و در اینجا هم همان طور که مشخصه با همین شناسه می خوام داستانم را بدم خلاصه منظورم اینه که در تاپیک بازی با کلمات تایید شدم.
امیدوارم که بعد از این مرحله در قسمت معرفی شخصیت به مشکلی بر خورد نکنم .
متشکرم از زحمات شما در این سایت کینگزلی شاکلبولت
-----------------------------------------------------------------------------------------------
- وحالا این شما و این هم داستانم:
سر تا سر شب را کابوس دیده بود وقتی از خواب پرید متوجه شد که تمام بدنش از عرق خیس شده .عینکش را به چشم زد , لباسها و ردایش را پوشید و به سالن عمومی گریفندور رفت . کمی از پنجره به بیرون نگاه کرد ابر ها هوا را پوشانده بودند .اسمان کدر بود . صبح گرفته ای بود . برای صبحانه ای زود به سرسرای بزرگ رفت .
بعد از مدتی رون و هرمیون هم به او پیوستند .همین طور که هری مشغوله خوردن صبحانه بود , هرمیون با نگرانی او را نگاه می کرد اخر سر ازش پرسید : هری دیشب هم کابوس دیدی ؟ هری دروغکی گفت :نه. هرمیون با خشم گفت :به من دروغ نگو , از رنگ و رویت معلومه . همین که هری دهانش را باز کرد تا جوابش رو بده , جغد های نامه رسان وارد سرسرای ورودی شدند , هری که طبق معمول انتظار دیدن هدویگ را نداشت با دیدن جغد اشنای سفیدی که نامه ای به منقار داشت بسیار تعجب کرد بطوری که فکر جواب دادن به هرمیون از سرش رفت .
هری با هیجان خاصی نامه را باز کرد. رون همان طور که دهانش پر از غذا بود پرسید : از طرف کیه؟
هری قادر به حدف زدن نبود قلبش تند تند می تپید کاردی که دستش بود با صدای جرینگی بر روی میز افتاد.
هرمیون سریع پرسید چی شده ؟ رون سعی می کرد به زور نامه را از دست هری بگیرد !
تا اینکه هر دو با شنیدن صدای هری روی صندلیشان میخکوب شدند ; هری زمزمه کرد: نامه از طرف دامبلدوره.
باورکردنی نیست یعنی این یک حقه از طرفه ولدمورت و مرگخوارانشه ؟ولی هری با تمام وجودش می دانست که این نامه از طرفه خوده البوس دامبلدوره . این نامه بوی او را می داد
چیزی مثل یک تپش یک نبض در وجود هری بر این مساله دیوانه وار تاکید می کرد ولی مشکل اینجا بود که دامبلدور از او خواسته بود که با وجود خطری که هری را تهدید می کرد هاگوارتز را ترک کند و به دیدن او در دره گودریک برود این از کارهای دامبلدور نبود او همیشه سعی می کرد که هری را در جای امن نگه دارد.
دو روز تمام رون و هرمیون مغز هری را خوردند تا او را ازاین کار منصرف کنند .بالاخره در نیمه های شب سوم هری مصمم از تخت و خوابش پایین امد عینکش را بر روی بینی اش صاف کرد و چوب جادوییش را در دستانش فشرد...

هوم .... فقط چون دامبلدور توش بود و همی من تحت تاثیر قرار گرفتم تایید میشه...!

ولی جای پیشرفت داره! که امیدوارم این پیشرفت تو رول اتفاق بیفته!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۱۶:۰۷:۳۵


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۶

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
پست من در بازي باكلمات .
اين هم داستانم در كارگاه نمايشنامه نويسي :
سال اول تحصيلي هري پاتر در هاگوارتز :
صبح زود از خواب بيدار شد و ديد همه در خوابند . دراين فكر بود كه :
- حالا كه واسه كوييديچ انتخاب شدم يه جاروي پرنده لازم دارم . ولي از كجا بيارم . اين مسأله ي مهميه .
به آرامي لباسش را عوض كرد و از خوابگاه بيرون رفت . در راه چندين نفر از گروه هاي ديگر مدرسه را ديد و با آنها سلام و عليك كرد و با آنها آشنا شد . و بالاخره به پلكان مرمري سرسراي ورودي رسيد از آنجا با سرعت دويد و به ميز صبحانه رسيد ... حدود نيم ساعت بعد هرميون و رون وارد سرسرا شدند كه در همان لحظه جغد هاي نامه رسان هم رسيدند . ناگهان هري هدويگ را ديد كه با بسته اي بزرگ به طرفش در حال پرواز است ... بسته را كه باز كرد و گفت :
- هورا ! آخ جون !
رون با تعجب گفت :
- چي ؟ اين جارو ... نيم ... نيمبوس دوهزاره .
هرميون گفت :
- بهترين جارويي كه تا به حال ساخته شده . با سرعت 250 كيلومتر بر ساعت بيشترين سرعتو داره ...
هري نامه را از پاي هدويگ باز كرد و ديد كه هدويگ به سمت پروفسور مينروا مك گونگال مي رود ... هنگامي كه هدويگ روي پاي پروفسور نشست او سرش را نوازش كرد و به هري چشمكي زد .
رون گفت :
- واي . چه خوب شد . كي اينو خريده و فرستاده ؟ ولي هركيبوده خيلي پول داده . ببين تو نامه چي نوشته ؟
هري نامه را باز كرد و خواند :
هري عزيز سلام . شنيدم كه براي تيم
كوييديچ گروه گريفندور انتخاب شدي .
اينو از پدرت به ارث بردي . من براي هديه
اين جارو رو خريدم و براي تو فرستادم .
اگر قبول كني خوشحال مي شوم .
خدا نگهدارت
هرميون گفت :
- آدم خيلي زرنگي بوده .
رون پرسيد :
- چرا ؟ يعني از كجا فهميدي ؟
هرميون گفت :
- آخه يه جوري نوشته بو نه يعني با يه دستختي نوشته بود كه كسي نفهمه كيه . ولي هري واقعا خوش بحالت . خوب شد ديگه , بالاخره براي مسابقه اي كه امروز بعد از ظهر با اسليتريني ها داري يه چيزي گير آوردي . صد در صد مي برين .
رون گفت :
- هري . فرد و جرج هم توي تيم هستن . اونا ضربه زنن . كارشون عاليه . اونا از بقيه ي بازيكنا در برابر بلادجر ها محافظت مي كنن . حالا خودت تو بازي مي بينيشون .
[color=CC0000]
هوم...نوشته خوبی بود ولی سوژه کاملا تکراری بود....باید سعی کنی سوژه نو بدی...فکر میکنم اونقدر خوب باشی که اگه سوژه جدید و غیر تکراری(چیزی که تو کتاب نباشه) تایید بشی!

فکر میکنم دفعه بعد تاییدت کنم!

تایید نشد

[/color]


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۰ ۲۱:۲۵:۳۹


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۳۹ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۶

مورگان لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 105
آفلاین
هري در كنار رون و هرميون نشسته بود و با اشتهايي نزديكك اشتهاي رون صبحانه ميخورد و هر از گاهي هر دو شاهد نگاه هاي زير چشمي هرميون بودند كه انگار ميخواست به انها بگويد چه خبرتونه؟...
هرميون هم در حاليكه كتابش را به يك جام تكيه داده بود مشغول هم زدن چاي بود
در همين حين دنيس كريوي با ان جثه ريزش مقابل انها نشست : سلام بچه ها....
هري و رون در جواب او فقط به تكان دادن سرشان بسنده كردند ولي هرميون كه حالا داشت به ان دو چشم قره ميرفت د جواب دنيس گفت :سلام دنيس...
هرميون ديگر بايك تيك عصبي چايش را هم ميزد و هري احساس ميكرد كه هر لحظه ممكن است كه هرميون بر سر انها فرياد بكشد و بگويد : يواش تر.. بخوريد...
ولي خوشبختانه فرود هدويگ روي ميز باعث شد كه توجه هر سه انها به او جمع شود هري ابتدا فكر كرد كه هدويگ براي ديدن او امده ولي وقتي كه هدويگ پايش را جلو اورد هري متوجه نامه ايي كه همراه خود اورده بود شد و ان را از پايش باز كرد و به هدويگ اجازه داد كه از داخل ظرفش كمي تگه نان بخورد
رون در حالي كه دهاني پر از كيك خامه اي داشت گفت :از طرق خيه؟
رون با اين كارش باعث شد كه هرميون نگاه خشم الودي به او بكند
هري نامه راباز كرد باديدن دست خط نامه فورا صاحب ان را شناخت نامه از طرف لوپين بود كه از هري خواسته بود در مراسم عروسي اش به عنوان ساقدوش او شركت كند هري با هيجان نامه را ميخواند و اصلا متوجه چها ر چشم ديگري كه به نامه دوخته شده بود نبود.
هري بعد از اينكه نامه را كاملا خواند با خود فكر كرد كه اين اولين عروسي جادوگري است كه او در ان شركت ميكنه ان هم به عنوان ساقدوش داماد...

هوم....من حس میکنم که تو از اونایی هستی که وقتی وارد رول میشن سعی میکنن هرجور شده خودشونو بهتر کنن!!!

سوژه هم خوب بود....واسه همین...تایید شد! به شرطی که بهم ثابت کنی اشتباه فکر نکردم! تو رول میبینمت!



ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۹ ۱۶:۰۵:۲۷



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶

هانا آبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۵ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱:۱۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۹
از قبرستون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
بامرگ دامبلدوربلاخره اسنیب به آرزوش رسیده بود ومعلم دفاع دربرابر جادوی سیاه شده بود. هری که از این وضع خیلی واهمه داشت ویه حدس هایی زده بود که باید اتفاقاتی افتاده باشد.به گفته پدر خوانده اش عمل کرد که گفته بود هری ازتمامی اتفاقات منو باخبر کن نامه ایی به او نوشت وتمامی موضوع رو شرح داد.چند روز منتظر بود تا جواب نامه برسد.

بلاخره هدویگ پس چند روز اومد هری باسرعت به سمت خوابگاه رفت رون وهرمیون که طبق معمول که پیش هری نشسته بودند وقتی این وضع رو دیدند فهمیدند که باید خبری باشه بنابرین به دنبال اورفتند.

باچی شده چی شده های رون وهرمیون هری مجبور شد نامه رو بلند بخونه.

هری:سلام هری من ازچندنفر شنیدم که دوباره لردسیاه مثل اینکه قدرت گرفته وحالا معلمی اسنیب رو ازتو شنیدم این دو موضوع خیلی مشکوکه واحتمالا باید ربطی داشته باشند.مک گوناگل که اعتماد دامبلدور به اسنیب رو دیده وحالا که مدیر شده اسنیب رو معلم کرده.تو لطفا حواست باشه وهر اتفاق کوچیکی رو به من اطلاع بده.

سیریوس

هری که چند بار نامه رو بلند خوند هیچ متوجه گذر زمان نشدووقتی که سرش رو بلند کرد رون رو دید که پشت پنجره وایستاده وهرمیون نزدیک شومینه نشسته وهرکدام درحال فکر کردن بودندکه اسنیب مرگ خوار ولدمورت ویا دشمن او؟

تا جایی که یادمه وقتی اسنیپ دامبلدورو کشت سیریوس مرده بود!!

داستانت خیلی کم پرداخت شده بود...بخصوص اون نامه خیلی عجیب بود...مک گونگال خودش دیده که اسنیپ دامبلدورو کشته بعد براساس حرف دامبلدور اونو معلم کرده؟ اسنیپ هم با اون کارش تو هاگوارتز مونده؟

یه خورده بر اساس کتاب بنویسی هم بد نیست!!

پیشنهاد میکنم برو یه خورده انجمن هارو بخون و ببین چجوری مینویسن...البته تو انجمنها هم وفادار به کتاب نیستن...ولی نه تا اید حد!! اینجوری کل داستان رولینگ عوض شده!

تایید نشد


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۸ ۱۹:۴۴:۴۲

[b][size=medium][color=0000FF][font=Arial]واقعا کی جوابگوی تصمی�


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶

مسعود--شكوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۶
از همه ي ايران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
بازی با کلمات

----------------------------------------------------------
صدای زن:تو مطمئنی می خوای در مورد این قضیه بنویسی...آخه ...
صدای مرد :خب میدونی فکر میکنم این اتفاق جالبی بوده که خانوم رولینگ از کنارش راحت گذشته.
ببینش...اینا دست نوشته هامه ...بخون:


((نور صحنه روشن می شود و اولین صحنه ی قرار گرفته در مقابل چشم تماشاگران سایه روشن چند نفر که در حال صحبت باهم هستند و البته در انتهای صحنه بر روی یک دست کاناپه نشستن و کل صحنه هم تصویری از یک دفتر ...شاید دفتری شبیه به دفتر مینروا مگ گونگال))

- ببینم لی لی هری کجاست؟

- بردمش پیش مادلی(شاید شفابخش استخدام در هاگوارتز که در حال حاضر خانوم پامفری عهده داره مسئولیتشه) و مینروا توی درمونگاه.

- خب اینجوری خیلی بهتره ... راحت تر می شه صحبت کرد.
((پیرمرد از زن رو برمی گرداند و نگاهش در بین او و مرد دیگری که در سمت چپ زن نشسته حرکت می کند )) خب جیمز...فکراتو کردی؟ راجبه اون پیشنهادی که بهت دادم.

- خب پرفسور من و لی لی خیلی به این موضوع فکر کردیم و یه...یه تصمیم نو تر گرفتیم ((در حالی که روی شونه ی مرد دیگری که در کنار او نشسته می زنه با لبخند نگاهی رضایت آمیز به او و لبخندی به زن که حالا اسمش لی لی هست می زنه و رو به پرفسور )) فکر کردیم شاید بهتر باشه که سیریوس این کارو بکنه.

- خب...البته فکر قشنگیه...اما فکر نمی کنی ممکنه براش خطرناک باشه..؟؟ سیریوس...میدونی که اگه ولدمورت بفهمه میاد سراغت.

- اوه دامبلدور...یعنی می خوای بگی من نمی تونم...میدونی که من پدرخونده ی هری هم هستم.

- نه سیریوس.منظور من این نبود. من میگم اینجوری ممکنه یه موقعی برات...

- من کاملا آماده ام دامبلدور.

- خب باشه. پس ... حالا که هم تو و هم جیمز و هم ...لی لی!!!؟؟؟ تو چی؟

- راستش پرفسور من هم همین عقیده رو دارم. راستش ما فکر کردیم این جوری کاملا ولدمورت و گمراه می کنیم. چون اون مطمئنا فکر می کنه شما رازدار هستی. این جوری خیلی از وقتش گرفته می شه.

- خب پس حالا که موافقید همتون...پس بهتره هرچه زودتر انجامش بدین. ...((دامبلدور با اشاره به دو مرد دیگر که تا حالا ساکت بودند )) ریموس...پیتر...بهتره شما هم بیاید. نباید موقع اجرای افسون کسی اینجا باشه.

- بله پرفسور....سیریوس جیمز لی لی امیدوارم موفق باشین.

- خب سیریوس امیدوارم درست اجراش کنی.

-ممنونم پرفسور.

- اااممم...پیتر میشه تو یه چند لحظه صبر کنی...
-اوه من...بل..بله...حتما جیمز.
((درحالی که دامبلدور و ریموس از در بیرون میرن لی لی به سمت پیتر میاد و اونو دعوت به نشستن در جایی بین خودش و جیمز و روبروی سیریوس که حالا دیگه ایستاده دعوت می کنه))

- ببین پیتر ما یه فکری کردیم. ...راستش می خواستیم...البته می تونی روش فکر کنی و حتی قبول هم نکنی ها...اما

- اما ما گفتیم بهت بگیم خیلی بهتره تا از قبل پیش بینی کنیم که قبول نمی کنی...

- اوه..مم..ممنون...خب...اون..اون کار...

- ببین ما ازت می...

-جیمز بزار من بهش بگم. ببین پیتر ما می خوایم به جای من تو رو رازدار کنیم.
((پیتر در حالی که نگرانی و یه شعف خیلی نامحسوس توی چهره اش و صداش بود سکسکه ای کرد))
- یعنی...یع...من...این...این ...

-ببین اصلا لازم نیست نگران باشی. هیچ کس جز من و سیریوس و لی لی از این قضیه خبر نداره و این جوری می شه به راحتی ولدمورت و کاملا گمراه کرد...

- در ضمن پیتر سیریوس هم خودشو به خاطر احتیاط و حفظ جون تو مخفی می کنه که ولدمورت و مرگ خوارا دنبال اون باشن تا تو.

- هم چنین من خودم یه جای امن برات سراغ دارم که می تونی اون جا مخفی شی.

-خ...خخخخ...خب .من.من اصلا نگررر..نگران نیستم....و...ووووقتی شما...ببگین همه چی حلله.

صدای زن: ببین به نظرت بهتر نیست برای خواننده ها جلوی هر کسی که می خواد حرف بزنه اسمشو هم بیاری...این جوری نمی شه به راحتی تشخیص داد که کی چی می گه
صدای مرد: خب راستش قصدم هم همینه...می خوام خواننده تلاش کنه و دقیق بشه تا خودش از لحن گفته ها بفهمه کی چی می گه.


-پس حالا که تو هم موافقی...((رو به جیمز و لی لی )) بهتره که شروع کنیم.

- خب پس بی زحمت برو و هری رو هم بیار و ...

- و تموم شد ارباب.
((جمله ی آخر پیتر در قهقهه ی مستانه ی دهشناکی فروخورده شد.))
- اوه تو کارتو خوب انجام دادی دم باریک. خیلی هم خوب.

- مم...ممنون ارباب...وظ...وظیففه ببود.

صدای زن: اوه نگاه کن ببین ساعت چنده....همین جوری نشستیم به خوندن یادمون رفت. مگه قرار نبود بریم تئاتر.
صدای مرد : اوه ... اوه راست می گی ...بریم.



باید نوشته مربوط به عکس باشه!!

ولی داستانت خودش خوب بود، ولی این چیزایی که پررنگ نوشتی یه خورده قاطی کرد، لازم نیست نشون بدی که یه ماگل داره درمورد اینا فکر میکنه، اینجا دنیای جادوگریه و ما میخوایم جادوگر باشیم! واسه همین از نظر یه ماگلی که کتاب میخونه یا فیلم میبینه بررسی نکن!!

دوباره بزن...تایید میشی حتما!

تایید نشد


ویرایش شده توسط SIB--سیب در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۸ ۱۸:۳۹:۳۹
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۸ ۱۹:۳۸:۰۹
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۸ ۱۹:۴۰:۱۵

مذهبم ایران است
وجودم سهراب است
مکتبم باران است


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
- هری ... !
- آ .. آ ... آی
فریاد رون و سپس هری که صدای تلاپ سنگین و جیرینگ جیرینگ حبابهای شیشه ای زیر او بدرقه شان کرد، همه را هراسان ساخته و موجب شد دست از کار بکشند و با نگرانی به هری چشم بدوزند که با چهره ای در هم رفته در میان توده ای از شیشه های خورد شده که بخار ازشان بر می خاست، ولو شده بود و کمرش را می مالید.
- اوه متاسفم
جینی چشم غرّه ای به رون رفت و هری گفت:
- می تونی دفه بعد که باهام کار داشتی بیایی پیشم و آروم صدام کنی !
با کمک جینی که پیش امده و دستش را گرفته بود از جا برخاست و با دیدن چهره ی هرمیون ادامه داد:
- چیزی نیست هرمیون حالم خوبه !
- ولی ... حبابها
هری غافلگیر به زیر پای خود نگاه کرد و جینی با خشم گفت:
- رون ... ببین چیکار کردی
رون در حالی که تا بناگوش سرخ شده بود با دستپاچگی گفت:
- چی ز ... چیزی نشده، الان درستشون میکنم !
و مضطرب نگاهی به هرمیون انداخت که به یاد تلاشش برای تهیه معجون درخشان هفت رنگ در شرف گریستن بود.
- پس بی زحمت بخارشون رو هم از هوا جمع کن
جینی به فضای اطرافشان اشاره کرد که به لطف بخار های رنگین هر لحظه به رنگی در می آمد.
نویل زیر چشمی نگاهی به هرمیون انداخت و آهسته پرسید:
- سمی نیستن ؟!
آهی کش دار آمیخته به " نه " از جایی که هرمیون ایستاده بود به گوش رسید و او ادامه داد:
- ولی بهتره پنجره ها رو باز کنید، روی پوست بی تاثیر نیست.
دستانش را پیش آورد، هم اکنون همه به راحتی می توانستند درخشش رنگها را بر روی پوست دست او ببینند. غمگین گفت:
- روغن مادام پامفری تاثیر چندانی روش نداره !
نویل بلافاصله به سوی دو پنجره بسته اتاق رفت و پس باز کردن آنها هراسان به بازتاب تصویر چهره خود در پس شیشه کدرشان نگاه کرد ...


ادامه دارد !


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۶ ۱۷:۴۶:۴۰

این نیز بگذرد !


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
بازي با كلمات
اين هم داستانم در كارگاه نمايشنامه نويسي :
از خواب بيدار شد و ديد كه هيچ كس نيست و فهميد اتفاقي افتاده است . لباسهايش را پوشيد و از خوابگاه بيرون رفت . از مجسمه ي بانوي چاق , راه پله و سرسراي ورودي گذشت تا به سرسراي اصلي رسيد . در آنجا ناگهان شخصي بر صورتش بوسه زد و او را در آغوش كشيد . گفت :
- سلام هرميون . چي شده ؟ اينجا چه خبره ؟
هرميون كمي صبر كرد سپس گفت :
- سلام هري . خوبي ؟ تابستون چطوري طاغت آوردي ؟ موضوع رو به دورسلي ها گفتي ؟
- ممنون خوبم . تابستون يه ماه و نيم پيش دورسلي ها بودم و بعد رفتم خونه ي سيري ... يوس , اونجا خيلي شلوغ بود و بعد هم اومدم اينجا . منظورت موضوع سفره ؟ آره گفتم . اونا هم خيلي استقبال كردن . راستي رون كو ؟ رمز جديد چيه ؟
هرميون گفت :
بيا بشين صبحانه بخور . اگه نجمبي تموم مي شه .
تا او خواست روي صندلي بنشيند شخصي ديگر او را در آغوش كشيد و گفت :
- سلام هري . خوبي ؟ تمام شب منتظرت بودم . مي دوني چي شده ؟
هري گفت :
نه . چي شده ؟
رون آب دهانش را غورت داد و گفت :
- هيچي . فقط معلم دفاع در برابر جادوي سياه ريموس لوپين شده و معلم تغيير شكل هم مامان من شده .
هري كه يك ليوان آب كدو حلوايي را مي نوشيد با شنيدن اين حرف آن را سريع غورت داد و گفت :
- چي ؟ ... يعني چه خوب . راستي اينجا چه خبره ؟
هرميون گفت :
- به خاطر مرگ پروفسور دامبلدور اينجوري ش ...
رون وسط حرف هرميون پريد و گفت :
- اين نامه رو هم پروفسور مك گونگال داده .
هري با سرعت گفت :
بده ببينم .
رون نامه را به هري داد و هري آن را باز كرد و شروع به خواندن آن كرد :
هري پاتر عزيز سلام
از اين كه امسال هم به مدرسه ي علوم و فنون جادوگري هاگوارتز قدم گذاشته اي خوشحالم . مي خواستم به اطلاعتون برسونم كه مدير جديد كسي نيست جز پروفسور مينروا مك گونگال كه خود من هستم . برنامه ي درسي شما در زير نوشته شده اگه مي خواهيد آن را تغيير بدهيد به پروفسور مالي ويزلي مسؤول گروه گريفندور كه استاد جديد درس دفاع در برابر جادوي سياه هستند صحبت كنيد . در پاكت نامه ورق ديگري هست كه فكر كنم مايليد
آن را بخوانيد .
مدير مدرسه ي علوم و فنون جادوگري هاگوارتز م . مك گونگل
هري آن ورق كه بسيار قديمي و زهوار در رفته بود را در آورد و شروع به خواندن كرد :
اين وصيت نامه ي آلبوس دامبلدور است . هر كس از من بدي , بد اخلاقي و ناپسندي اي ديده يا شنيده به بزرگواري خودش ببخشه . از شما خواهشمندم كه اين اشيا كه همگي به من تعلق دارند را در اختيار هري پاتر جوان بگذاريد :
1- قدح انديش 2- چوبدستي
و تمام عكس هاي غورباغه ي شكلاتي اي كه من دارم و مقدار پولي كه در گرينگوتز شماره ي 794 دارم را به آقاي رونالد ويزلي و تمامي كتابهاي من را در اختيار سركار خانم دوشيزه هرميون گرنجر قرار دهيد . مقام مديريت مدرسه را نيز به پروفسور مينروا مك گونگل مي بخشم . اميد كه مرا مورد بخشش خود قرار دهيد .
آلبوس دامبلدور
آنها پس از اين كه متن وصيت نامه را چندين بار مرور كردند كمي گريه كردند و بعد هري با بغض تركيده پرسيد :
- راستي هرميون رمز تابلوي بانوي چاق چيه ؟ مي خوام يه چيري بهتون نشون بدم .
هرميون با صدايي كه كسي نشنود گفت :
- رمز تابلو آلبوس دامبلدور هست . مي خواي چي بهمون نشون بدي ؟
هري گفت :
- چيزي كه پروفسور دامبلدور به خاطر بدست آوردنش مرد . ولي اون چيز يه چيزه ديگه بود . و اون الكي مرد .
هرميون گفت :
- باشه بدو برو بيارش . چي ؟
هري گفت :
- بعد توضيح مي دم . فعلا خدا حافظ .
هرميون و رون با هم گفتند :
- خدا حافظ هري . تو كلاس مي بينيمت .

احساس میکنم این داستان در پست پایین دیده شده ... تایید نشد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط پرسي ويزلي در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۶ ۱۳:۱۴:۰۰
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۸ ۱۲:۳۰:۳۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۶

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
صبح سر میز صبحانه شلوغ تر از همیشه بچه ها هجوم آورده بودند و برخلاف روز های قبلی بسیار سحرخیز شده بودند.اما تنها کسی که کنار میز قرار نداشت کالین بود که انگار از تمام قضایا عقب مانده بود.رومیزیه زیبایی روی میز گریفیندور کشیده شده بود و همه ی بچه ها امیدوار بودند کثیفش نکنند.
هری:واقعا که جالبه.تخم مرغ ها نپختن.
هرمیون:بهتره جواب این رو بدن که چرا نون ها امروز خمیر شدند!!
رون:و این که چرا چایی ها پر از تفاله است!
هری تخم مرغی را که کمی از ان را در دهان گذاشته بود می جوید اما انگار زیاد خوشش نمی آمد.
هری به هرمیون گفت:می دونی!میز اسلایترین امروز خیلی مرموزه.اصلا خنده ای در کار نیست!و هم چنین مسخره کردن من!
لحظه ای بعد نامه ای با ورق کاهی به طرف هری آمد و روی میز افتاد.هری عینک خود را که روی بینی اش قرار داشت کمی بالا داد،نگاهی به روی نامه انداخت که روی آن نوشته بود:
زودتر باز شود.
هرمیون در حالی که داشت قاشق چایی را با نیروی جادویی اش به هم می زد به کتابی که جلویش گذاشته بود نگاهی کوتاه انداخت و سپس رو به رون کرد و چشمکی زد.

هری نامه را باز کرد:
با سلام به آقای پاتر ،از شخص ذکر شده تقاضا داریم هر چه زودتر به پروفسور مک گانگال برای تحویل گرفتن محموله ای مهم مراجعه فرمایند.

هری کمی به نامه خیره شد سپس آن را بست.رون نامه را از لای انگشتان هری بیرون کشید تا آن را بخواند.رون مانند سگ ها نامه را بو می کشید و هرمیون و هری نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورند.
هرمیون:هری بهتره زودتر بری به دفتر.برای خودت می گم.
هری از روی صندلی بلند شد و شنلش را تکاند و پس از مدتی راه افتاد.
در راه به این فکر می کرد که آن وسیله ی مهم چیست؟آیا ربطی به پروفسور دامبلدور دارد یا....
وقتی نزدیک دفتر شد قلبش به شدت می تپید.در زد و داخل اما در اولین نظر فکر کرد کسی آن جا نیست .کمی دلخور شد و می خواست از در بیرون برود که دستی روی پشتش احساس کرد.

مک گانگال:هری.باید یه موضوع خیلی مهم رو باهات در میون بزارم.در اتاق ضروریات چیزی پیدا شده که مربوط به مادر و پدرت می شه.من وظیفه دونستم اونو بهت بدم.
او قاب عکسی کوچک را در آورد.هری می خواست آن را بگیرد اما پروفسور مک گانگال قاب عکس را کنار کشید و جلوی هری را گرفت.
هری:اما اون برای منه چرا نمی دینش؟
_می دم اما به شرطی که رازی رو که من در مورد این وسیله کشف کردم به کسی نگی!
_چی؟میشه بیشتر توضیح بدین دارم کم کم گیج می شم.
_این جعبه می تونه اعصاب ولدمورت رو تحریک کنه.این وسیله در زمان پدر و مادرت غدغن نبود اما حالا ممنوعه.یادت باشه در مواقع گرفتاری و مواقع اضطراری از اون استفاده کن.حالا می تونی بری!
هری ناباورانه به جعبه خیره شده بود.نمی توانست به خود بقبولاند که این سال ها پیش در دست پدر و مادرش بوده است.

بیشتر پستت دیالوگ بود ولی به خاطر داستانت تایید میشی ... امیدوارم توی ایفای نقش کمتر از دیالوگ استفاده کنی !!!
تایید شد(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۸ ۱۲:۳۶:۵۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
- هی شما دو تا ...
هری و جینی با فریاد هرمیون از جا پریدن و هرمیون در همان حال که یک دست به کمر زده و با دست دیگر با جادو نوارهای رنگی را بر فراز سر آنها معلق نگه داشته بود به آن دو نزدیک شد. با یک پا بر زمین ضرب گرفت و پس از آنکه هوا را با ناراحتی از بینی بیرون داد، گفت:
- معلوم هست چیکار میکنین؟
هری در حالی که با نگرانی به انبوه کاغذ ها بالای سرشان چشم دوخته بود، گفت: اِ ... ما ...
جینی بالافاصله گفت: داشتیم استراحت می کردیم
- می تونم بپرسم چی شما رو خسته کرده ؟
هری و جینی نگاهی به یکدیگر انداخته و سپس با احساس ندامت به دیوار و سقف مقابل خود چشم دوختن که تزئیناتش ناتمام مانده بود.
- اِ خب ...
هرمیون بی آنکه منتظر دفاع هری باشد، که با وجود من و من هایش به نظر می رسید چیزی برای گفتن ندارد، چوب دستی اش را که رو به بالا نگه داشته بود به آرامی پایین آورد و با باطل کردن جادو اجازه داد کوه کاغذ و زلم زیمبو ها بر سرشان فرو بریزد. او گفت:
- خستگیتون که در رفت اینها رو هم درست کنین.
و سپس به سوی نویل رفت که صورت گردش در اثر تلاش برای باز کردن گره گور چن نخ زر سرخ شده بود.


ادامه دارد ...

...........................................................

پ.ن: متاسفانه جای مناسبی برا این پیدا نکردم


این نیز بگذرد !


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
بعد از کلاس گیاهشناسی که از نظر رون بسیار دشوار بود هری نگاهی به هرمیون انداخت و گفت:ساعتت چنده؟
_هر چی باشه وقت ناهاره و وقت رسیدگی به نامه ها.من که خیلی ذوق دارم قراره خاله ام برام یه هدیه بفرسته.
هری:خب رون تو میای؟
رون:ترجیح می دم نه.از اون روزی که مامانم برام یه نامه ی عربده کش فرستاد ذوقی برای رفتن به ناهار ندارم.
هرمیون در کنار هری راه می رفت.
هرمیون:هری تو ذوق زده نیستی؟
_چرا اما بیشتر علاقه به خوردن ناهار دارم چون واقعا امروز از توضیح های تکراری اسپراوت خسته شدم.
هری در سالن عمومی را باز کرد و داخل شد.صدای بچه ها و به هم خوردن قاشق چنگال ها در سالن پر شده بود.در آن میان میز گریفیندور با دانش آموزان گریفیندوری پر شده بود.
هرمیون:بیا بشینیم!5 دقیقه بیشتر به دادن نامه ها نمونده.هری بشقاب خود را پر از سالاد سبزیجات جنگلی کرد و روی آن طعم دهنده هایی ریخت.
هرمیون:بیا ببین جغد ها دارن میان!یوهو.
لحظه ای بعد نامه ای با کادو پیچی قرمز و سبز به عنوان هدیه ی کریسمس برای هرمیون آمده بود.هرمیون با شوق و ذوق در کادویش را باز کرد.
هرمیون:وای هری ببین.نگاه کن چه جالب یه کالسکه ی چینی بابانوئل.
هری:اره واقعا جذاب و جالبه!
در همان حال رون که پشیمان شده بود برگشت و کنار هری نشست.
هری ناامید شده بود که هدویک از راه رسیدکه نامه ای در دستش بود.
هری روی نامه را خواند:از طرف محفل ققنوس
رون و هرمیون با ناباوری به نامه نگاه می کردند.
رون:مطمئنی برای تو هری؟
_تعجبی نداره.انتظارش رو می کشیدم.
هری نامه را باز کرد.ابتدا چشمش به مهر محفل خورد که می درخشید و بعد به سراغ متن رفت:
هری عزیز سلام
می دانیم که در طول این تابستان،به تو خوش نگذشته است.فردا یکشنبه در دفتر دامبلدور حاضر باش.پیغام مهمی در انتظار توست.
یادت نرود دامبلدور جوجه ی جادویی دوست دارد.
قرار ما ساعت 5 بعد از ظهر.

هری نامه را بست و بدون این که حرفی بزند از سالن بیرون رفت.
هرمیون پس از چند لحظه شروع به دویدن کرد.راه هری را متوقف ساخت و پرسید:چه اتفاقی افتاده.
_مدرسه در خطره.
_یعنی؟......
و هر دو ناباورانه به یکدیگر خیره شدند.

داستانت ضعیف بود یه خورده....معمولا اینقدر دانش آموزا هیجان زده نمیشن واسه یه نامه....بهتر بود اینقدر هیجان نشون نمیدادی!!

تایید نشد


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۵ ۱۱:۱۹:۴۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۵ ۱۱:۲۰:۰۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.