هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
کافه - بی انصاف - طناب - سینه خیز - تحصیل - ریپارو - متقاضی - معروف - پاتیل - کنایه

سریع کلم هایی که درست جلوی اسنیپ بر روی زمین ریخته بود رو جمع کرد و کاسه کلمهارو با ریپارو درست کرد. اسنیپ نگاه خشنی به وی کرد و با صدایی نه چندان بلند به کلاس گفت:
پاتیل هاتون رو جمع کنید و برید،پاتر من با تو هنوز کار دارم بیا دفترم.
بعد هم با همان حالت خفاش مانند معروف از کلاس خارج شد.
هری با خستگی به دفتر اسنیپ رفت و آرام در زد.بعد از شنیدن صدای اسنیپ وارد شد.
اسنیپ روی صندلیه چرمی لم داده بود به هری نگاه کرد و با کنایه گفت:
هیچ وقت در معجون سازی خوب نبودی،نمیدونم چه طور به تو اجازه تحصیل در هاگوارتز رو دادن.
به نظر هری،اسنیپ بی انصاف ترین معلم دنیا بود.
بعد از مجازات،هری سریع به کافه پاتیل درزدار رفت،جایی که رون و هرمیون منتظر او بودن تا قرار الف دال بعدی رو بزارن.


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۰ ۱۹:۳۳:۱۲


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کلمات جدید:
کافه - بی انصاف - طناب - سینه خیز - تحصیل - ریپارو - متقاضی - معروف - پاتیل - کنایه

* ریپارو: طلسم تعمیر و ساخت مجدد وسایل



وارد کافه ای در آنسوی خیابون شد تا زمان کوتاهی استراحت کند.برای ادامه تحصیل وارد لندن شده بود.با خودش عهد کرده بود که در آینده شخص معروفی شود طوریکه گذشته اش کاملا از یاد برود.وسایل اندکی با خود همراه کرده بود از جمله پاتیل سیاه رنگی که مشخص بود بارها با طلسم ریپارو تعمیر شده است.
تصمیم داشت برای فرار از کنایه های مردم در مورد سر و وضعش یه شغل نیمه وقت بیابد که متقاضی زیادی نیز نداشته باشد.اما خودش به خوبی میدانست که مردم بی انصاف تر از آن هستند که به یک گرگینه اعتماد کنند.





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶

حسن مصطفیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۳ چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۷
از درگاهان قشم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 41
آفلاین
سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجان

سردي هوا اشك را به چشمانم تحميل كرده بود تعطيلات كريسمس بود و هاگوارتز در نبود دانش اموزان ميخواست نفسي تازه كند به طرف ايستگاه قطار سريع السير در حال حركت بودم.

هميشه وقتي در برف قدم بر ميداشتم به ياد افسانه ي مرد يخي يتي ميافتادم شايد هيجاني كه از فكر كردن در باره اين موضوع به من دست ميداد باعث ميشد سرما كمتر استخوانهاي نازك پاهايم را به لرزه در اورد.تجربه هاي پيشينم در برف و سرما اين مسئله را تاييد كرده بود.

نور قوي چراغهاي راهنما كه مسير مدرسه تا ايستگاه اتوبوس را روشن كرده بود حتي در ان برف و كوران هم به خوبي ديده ميشد .

زمين لغزنده بود و من علارغم خيلي از دوستانم براي رسيدن به ايستگاه درنگ نميكردم آخر ارزشش را نداشت براي كمي فقط كمي زود رسيدن لذت تعطيلات كريسمس را با يك اسيب ديدگي كوچك از خود بگيرم.



شما قبلا عضو ایفای نقش نبودی؟؟؟
تایید شد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۰ ۲۱:۴۸:۱۶
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۰ ۲۱:۵۰:۵۱


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۶

کالین کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 704
آفلاین
سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجان
-------------------------------------------
هوا سرد بود به گونه اي که استخوان هايم به شدت مي لرزيد...تصميم گرفتم که سريعا چراغ نفتي را که در اتاقم بود روشن کنم اما ترسم از يخ زدن در تصميم مداخله مي نمود...در همين منوال بودم که ناگهان نوري خيره کننده اتاق را روشن نمود چشمهايم را به سرعت بستم گرما داشت به وجودم رخنه ميکرد با کمي درنگ آنها را باز نمودم...حلقه اي از اشک در اثر هيجان زياد در چشمانم شکل گرفت...آري مريلين افسانه اي با آفتابه پر ارزشش براي تاييد دابليو سي خانه ام به پيش من آمده بود و از گرماي وجود پر برکت آفتابه اش خانه من نيز گرم گشته بود!!!


ویرایش شده توسط کالین کریوی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۷ ۱۸:۱۹:۳۲

هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۶

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
از شدت هیجان چشمانش پر از اشک شده بود. نور ضعیف چراغ که صورتش را روشن کرده بود حقیقتی را که قابل دیدن نبود تایید می کرد.
تمام استخوان های بدنش در اثر سردی هوا منجمد شده بودند.توان حرکت کردن نداشت.در آن لحظه تنها چیزی را که علت این اتفاق می دانست وجود دیوانه سازانی بود که او همیشه آنان را افسانه می پنداشت و وجودشان را انکار میکرد.





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۱۵ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶

کینگزلی شکلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۰ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از دنیای دموناتا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجان
هوا سرد بود . دست هایش بر روی چوب جارو کرخت شده بود . شتاب حرکتش باعث شده بود که اشک گوشه چشم هایش را قلقلک دهد . هری هر جا می رفت به دنبال گوی ذرین می گشت او خوب می دانست که در کوئیدیچ یک ادم افسانه ای نیست پس باید حواسش را جمع می کرد , درنگ جایز نیست , در مقابل باد وحشتناکی که از یک ساعت قبل شروع به وزیدن کرده بود , دستهایش را روی جارو محکم تر کرد . به خوبی می دانست که اگر از این فاصله بیفتد استخوان سالمی برایش باقی نمی ماند. ناگهان هیجان همچون موجی از گرما در وجودش شعله کشید.بله او گوی ذرین را دیده . سریع دسته جارویش را کج کردو به سمت ان شتافت مالفوی هم به او رسید هر دو شانه به شانه هم پیش می رفتند که ناگهان در کمتر از یک ثانیه هری زودتر به ان رسید و دستش را به دور توپ کوچک طلایی حلقه کرد .سوت تایید پایان مسابقه به صدا در امد .ایا این مسابقه ارزش فوران خشم مالفوی را نداشت؟

تایید شد (پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۰ ۱۸:۲۳:۰۰


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۶

یه بنده خدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۵ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۷
از برّ بیابون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجان
###########################

طبق این افسانه در کنار های کوهستان ژیور در نزدیکی دهکده جادویی سنت ویزوئل فرانسه ، غاری سرد وجود دارد که چراغ ظلمت در آن نور می تراود.
سالیان دراز ، مردم هیجان زده ، از شوق رسیدن به اشک بلورین که شیعی با قدرت جادویی بسیار زیاد است در کار افسانه مداخله کرده اند و غار جادویی نیز بی درنگ آن ها را از بین برده است . به همین دلیل است که در میان غار کوهی از استخوان های انسان ها و جادوگران جمع شده است و هنوز نیز این طمع ادامه دارد ...
----------------------------------------------------
دو تا کلمه استفاده نشد ، اینجا استفاده اش می کنم : این پست ارزشی نسیت ، لطفا تاییدش کنید.

تایید شد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۹ ۲۰:۰۰:۴۴


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۶

مورگان لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 105
آفلاین
سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجان



با هيجان به حرفاش گوش ميكردم لحظه ايي درنگ كرد و به من خيره شد گويي ميخواست با اين كارش ارزش موضوعي را كه تعريف ميكرد را بيشتر كند ولي هيچ نيازي به اين كار نبود چون من بيشتر از هر چيزي ميخواستم پايان اين افسانه رو بدونم بهش زل زدم تا شايد ادامه بده ولي بي فايده بود اينو ميدونستم وقتي كه به خطر پلك نزدن چشمام پر از اشك شد دست از اين كار برداشتم و با اينكه ميدونستم حماقته محضه پرسيدم :نميخواي ادامه بدي؟
گفت: وقته خوابه.....(و براي تاييد حرفش دوباره يه جمله فديمي رو گفت)اين طوري بيشتر مزه ميده...
وقتي كه دستش رو به سمت چراغ برد تا آن را خاموش كند من هم در را باز كردم تابه اتاقم در ان سوي ايوان برم سردي هوا تا مغز استخوانم را اذيت ميكرد ولي ميدانستم كه تختي گرم انتظارم را ميكشد

اوکی...تایید شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۸ ۲۱:۵۷:۰۲



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجان
هواي بسيار سردي بود , در خيابان هاي لندن با هيجاني غير قابل وصف مي دويد و اشك مي ريخت . ناگهان يك درخت صدايي كرد و اورا از جا پراند , تا صدا را شنيد از دويدن دست كشيد و پس از لحظه اي درنگ كمي دور و اطرافش را نگريست . نقشه را از جيب كتش در آورد و به آن نگاه كرد و آرام به راه افتاد و با خود زمزمه كرد :
پنج قدم به راست ... حالا دو قدم به چپ . و به مكان مورد نظرش رسيد و چراغ را بر روي زمين رها كرد . با خود فكر مي كرد :
آيا اين كار شبانه ارزشي دارد تا او را در آزمون ورودي به وزارتخانه تاييد كنند ؟
سرما در مغز استخوانهايش نيز نفوذ كرد تا ... دوباره فكري به ذهنش خطور كرد :
نكنه اين نقشه افسانه اي يا دروغي باشه و منو سر كار گذاشته باشن ؟ ولي ... نه . من بايد اينجا رو جست و جو كنم , بلكه چيزي بيابم . با خود زمزمه كرد :
اگه دروغي باشه به كسي نمي گم و مداخله اي تو كار بقيه نمي كنم و اگر راست باشه يه راست مي رم وزارتخونه و گزارش مي كنم , و شروع به كار كرد .
نزديكهاي صبح از خواب بيدار شد و فهميد همه يك خواب بوده است . به طبقه ي پايين رفت و ديد نامه اي از طرف وزارتخانه برايش رسيده . بدون لحظه اي درنگ نامه را باز كرد و فهميد كه در آزمون تاييد شده است , در همين هنگاه اشك از چشمانش سرازير شد ( البته اشك شوق ) .

شما که چند پست پایین تر تایید شدی ...
میتونی بری مرحله ی بعد (پادمور)


ویرایش شده توسط پرسي ويزلي در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۷ ۱۰:۳۷:۰۷
ویرایش شده توسط پرسي ويزلي در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۷ ۱۰:۴۰:۴۲
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۷ ۱۸:۳۹:۰۱


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجان
--------------------------------------------------------
پیرمرد جادوگر به آرامی برای کودک افسانه ای را نقل می کرد.وحشت در چشمان کودک هویدا بود.پیرمرد گویی با مشاهده وحشت وی لذت می برد.سردی هوای اتاق تا استخوان نفوذ می کرد, گویی هوا نیز از ترس در حال انجماد بود.
در این هنگام مادر کودک با سراسیمگی وارد اتاق شد و .از فرط ناراحتی اشک در چشمانش حلقه زده بود.با لحنی معترض رو به پیرمرد کرد و گفت:
-پدر, چرا دست از سر این بچه برنمی دارین؟هنوز برای ترسیدن خیلی بچه است!
پیرمرد خنده ای وحشتناک سر داد و گفت:
-ولی لرد ولدمورت به بچه بودنش کاری نداره.
-آه..پدر , اون به یه بچه چی کار داره؟
-مگر افسانه هری پاتر را نشنیدی؟ در ضمن فکر نکنم او از شنیدن این افسانه ها بترسد؟
پسرک بدون درنگ با تکان دادن سرش حرف پدربزرگ را تایید کرد.مادر با عصبانیت به سوی کلید رفت و چراغ را روشن نمود در حالی که زیر لب زمزمه می کرد:
-اینها همش چرندیاته!
با این حرف هیجان در صورت کودک خشکید.پیرمرد در این لحظه با عصبانیت رویش را به سمت مادر کودک برگرداند و گفت:
-من هیچ وقت وقتم را برای گفتن چرندیات تلف نمی کنم چون خوب ارزش وقتمو می دونم.
زن خواست جواب پدرش را بدهد که کودک مداخله کرد و با ناراحتی فریاد زد:
-من میخوام داستان پدربزرگو گوش بدم!
گویی حرف او همه چیز را مشخص کرد.الحظه ای بعد مادر با عصبانیت آندو را بار دیگر با یکدیگر تنها گذاشت تا پیرمرد قصه خود را بار دیگر از سر گیرد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۶ ۲۳:۱۸:۰۳








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.