سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجانسردي هوا
اشك را به چشمانم تحميل كرده بود تعطيلات كريسمس بود و هاگوارتز در نبود دانش اموزان ميخواست نفسي تازه كند به طرف ايستگاه قطار سريع السير در حال حركت بودم.
هميشه وقتي در برف قدم بر ميداشتم به ياد
افسانه ي مرد يخي يتي ميافتادم شايد
هيجاني كه از فكر كردن در باره اين موضوع به من دست ميداد باعث ميشد سرما كمتر
استخوانهاي نازك پاهايم را به لرزه در اورد.تجربه هاي پيشينم در برف و سرما اين مسئله را
تاييد كرده بود.
نور قوي
چراغهاي راهنما كه مسير مدرسه تا ايستگاه اتوبوس را روشن كرده بود حتي در ان برف و كوران هم به خوبي ديده ميشد .
زمين لغزنده بود و من علارغم خيلي از دوستانم براي رسيدن به ايستگاه
درنگ نميكردم آخر
ارزشش را نداشت براي كمي فقط كمي زود رسيدن لذت تعطيلات كريسمس را با يك اسيب ديدگي كوچك از خود بگيرم.
شما قبلا عضو ایفای نقش نبودی؟؟؟
تایید شد !!!(پادمور)