محفلی ها با تعجب به علامت شوم حک شده بر دست پرسی می نگریستند. جو خفقان آوری به وجود آمده بود. اما می شد در آن شادمانی لرد و مرگ خوارانش را به وضوح حس کرد. ولدمورت نگاهی به محفلی ها افکند و با سردی بسیار گفت:
_کارشون دیگه تموم شده! بکشیدشون....
مرگ خواران که منتظر چنین لحظه ایی بودند چوب دستی ها را به سمت آن 4 محفلی گرفتند. سارا از روی زمین برخاست و نگاه معنی داری به آلیشیا،مریدانوس و آنیتا افکند.آنیتا نیز سرش را تکانی داد. سارا نیشخندی زد و گفت:
_کشتن یه محفلی به این سادگی ها نیست لرد سیاه.....
زابینی می رفت که اولین طلسم را روانه آن ها کند که در عرض چند ثانیه محفلی ها ناپدید شدند.زابینی به تعجب اطراف را نگریست اما ولدمورت پوزخندی زد و گفت:
_خیلی راحت تر از اون چیزیه که بتونی فکرشو بکنی!
فلوا قدمی به جلو برداشت و گفت:
_موضوع چیه؟ اونها کجا رفتن؟!
سامانتا ولدمورت پاسخ داد:
_اون پیرمرد هوای همه چیز رو داشته!
ولدمورت اشاره ایی به مرگ خوارانش کرد و به راه افتاد. حالا می توانست به خواسته اش به آسانی دست یابد و چیزی را که در پی آن بود، بدست آورد. آن ها به سرعت حرکت می کردند. هیچ کس در آن اطراف به چشم نمی خورد. همه جا در سکوت وهم انگیزی فرو رفته بود. حتی دیگر صدای پارس سگ نیز شنیده نمی شد.
کم کم از دور خانه هایی پدیدار گشت. لبخند سردی بر روی لبان ولدمورت نقش بست.
_-_-_-_-_-_-_-_-_
اتاق دامبلدور به نظر شلوغ می آمد. حالا چند گلدان و قفسه کتاب شکسته در آن نیز به چشم می خورد. هنوز افراد زیادی از موضوع مطلع نشده بودند. چند نفری از محفلی ها جسد دخترک بی گناه را از اتاق خارج کردند در حالی که به تلخی می گریستند.
_حالا باید چطوری این موضوع رو به پدر و مادر اون دختر اطلاع بدیم؟ وقتی همه از ماجرا با خبر بشن مطمئنا تأثیر بدی بروی والدین دانش آموزان خواهد گذاشت!
دامبلدور هم چنان آرام و خون سرد بروی صندلی همشگی اش پشت میز نشست و در جواب استرجس گفت:
_مردم باید با وضع جامعه کنار بیان و بفهمن که الان دیگه هیچ جا امن نیست! البته می دونم که اون اتفاقی که نباید بیافته دیر یا زود خواهد افتاد!
چو با نگرانی پرسید:
_حالا باید در مورد قدح چه کار کنیم؟ الان اونها دارن آزادانه هر کاری که می خوان رو اونجا انجام می دن!
دامبلدور سکوت کرد. قطعا او همیشه برای هر سوالی جوابی دارد اما در آن لحظه از جواب خود مطمئن نبود. آوریل در حالی که سرش را به علامت نفی تکان می داد گفت:
_نه! من که نمی تونم باور کنم که پرسی این کار رو کرده باشه!
دامبلدور لبخندی زد و گفت:
_من می دونستم که نباید زیاد به اون اعتماد کنیم. به همین خاطر اون رو فرستادم توی قدح تا زودتر بتونیم جاسوس رو از بین خودمون بیرون کنیم....فکر می کنم در آینده به حفظ اسرار بیش تری نیازمند باشیم.
حالا همه اعضا دور میز دامبلدور ایستاده و یا نشسته بودند. هیچ کس حرفی نمی زد. همه منتظر عکس العمل و یا دستوری از جانب دامبلدور بودند اما او در افکارات خود غرق شده بود و هیچ نمی گفت. شاید در ذهن خود مسیر مرگ خواران را دنبال می کرد.