سلام بر گیریفیندور وگیریفیندوری
بچه ها از این که اینقدر نام من رو مکرر استفاده کردین و در نبود من خیلی خوب هوامو داشتین کمال تشکر را دارم اگر این ویکتور نبود که الان من جزء مفقودالعسر ها هم نبودم که ............خلاصه من با مگی موافقم ما همه جزء یک گروهیم وقتی ما حتی با خودمون هم دعوا داریم که نمی تونیم جلو دشمن های گیریف رو بگیریم ؛تورو خدا یکی یه سورژه با حال بکشه وسط ؛این شبیه به خاله باز یه
و حالا چون من از بچه گی علاقه ی زیادی به خاله بازی داشتم منم بازی
..................................................................................................
سالی یر از اون فضای رخوت انگیز خسته شد و رو به جمعیت علاف ها کرد و گفت :- من خسته شدم بابا حوصله ام سر رفت
ولی هیچکس به حرفش توجهی نکرد اخه همه تو جو شکست های عشقیشون بودن
سالی یر :- هووووی با شما بودم ها
ولی انگار نه انگار
سالی یر ویکی رو که در کنارش نشسته بود از خواب عشقی پروند و ویکی اسمی تو مایه های لائورا از دهنش پرید
سالی یر:- لائورا کیه ؟
ویکی
با دهان باز البته) کی ؟ من نمی شناسم !!
سالی یر:- اره ارواح هدی .......بگذریم چیزه من حوصله ام سر رفته
ویکی :- خوب
سالی یر:- خوب......خوب یه کاری کنیم بابا
ویکی :- چی کار ؟؟
سالی یر :- ......اخه عاقل اگر می دونستم که سراغ تو نمی یومدم
ویکی فریاد زد :- ای ملت
همه از خواب بیدار شدن و در واقع لارتن که دستش را روی قلب نارنجیش گرفته بود سکته هه رو رد کرد و بقیه هم همه یکی یه ناقص زدن
استر:- چته؟ .....حالا که اینطور شد می دم بلاگت کنن
ویکی:- به چون لائور.....نه به جون خودم من بیگناهم این منو اغفال کرد
و به سالی یر اشاره کرد
سالی یر هم زیر لب :- ای ادم فروش تقصیر منه نجاتت دادم
لارتن پرسید:- حالا چی می گی ؟
سالی یر:- بریم دخترا رم بیدار کنیم اونها هم باشن بابا مردیم از بیکاری
بیل گفت:- اره اونا خیلی هم با ما خوبن مخصوصا" با کارای این چند وقته .....هنوز کسی نمی دونه اون رژه مال کیه ؟
سالی یر:- (..
.) ول کنید بابا اصلا" مال منه
هدی:- جون من ؟ سالی یر :(
)
همه گی به طرف خوابگاه ساحره ها به راه افتادن ولی فقط هدی با بال بال زدن تونست خودشو به بالا برسونه
ده دقیقه بعد همه ی گیریفی ها دور هم جمع بودن و درصدد راهی برای فرار از کسالت و کنار گذاشتن کدورت ها
.....................................................................
ده دقیقه بعد
هدی از نوک از سقف اویزون شده بود
، سالی یر دست و پا بسته رو زمین ول ول می خورد؛ سینیسترا و استر داشتن دوئل می کردن و لیلی همونطور که ته ابنباتش رو می جوید و دودش رو قورت می داد
داشت جورج رو طلسم می کرد و اندرو گوشه ای بیهوش روی زمین بود ؛و یکی هم بعد از عنایت مگورین به صورتش در این حالت بود .
مگی هم داشت به دمش که مقداری از موهای سرش به واسته ی ورد ی که ویکی به سمتش فرستاده بودو سوخته بود نگاه می کرد .
و این چنین بود که همه ی گیریفندوری ها ی خوب و بخشنده ی تالار کدورت ها را کنار گذاشتند
.............................................................
توجه:- رژ لب مال من نبود
زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و