هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
هاگوارتز ساکت بود و ساکن...شالوده ای از غم و اندوه آن را در بر گرفته بود...درست مانند بنای باستانی ای بود که سالیان سال در زیر امیزه ای از کسالت و کرختی مدفون بوده است...دیوارها نمور و فضا بی روح!پیچکها هم مزید بر علت شده بودند و مانند سپاهی از فلاکت و مصیبت انجا را در بر گرفته بودند...اری دامبلدور که رفت روح هاگوارتز را با خود برد...دیگر هاگوارتز آن هاگوارتز قدیمی نبود...حتی بدعنق هم دیگر شیطنتی نمیکرد و چه بسا به بارون خون آلود شبیه شده بود......
**********
درست 3 ماه از زمانی که دانش آموزان برای تعطیلات رفته بودند میگذشت و امروز روز برگشت انها به هاگوارتز بود ولی ای کاش بازنمیگشتند...
هری و هرمیون هم مانند بقیه بچه ها از قطار پیاده شدند و سوار بر کاسکه ای که چند تسترال آن را میکشیدند به طرف هاگوارتز روان شدند/غافل از اینکه چشمهای سیاهی انها را زیر نظر دارد...رون و جینی هنوز از مسافرتی که بهمراه خانواده شان رفته بودند باز نگشته بودند...شاید اینکه میگویند حیوانات خطر را قبل از پیداشش درک میکنند درست باشد تسترالها مانند همیشه ارام و باوقار نمیرفتند اظطرابی معنی دار در طرز حرکتشان بود...کالسکه بی امان به بالا و پائین پرت میشد و آرامش را از هری و هرمیون سلب میکرد/ که ناگهان پای یکی از تسترالها پیچ خورد و بر زمین افتاد...
به تبعش کالسکه هم واژگون شد...هری خود را به زور از زیر کالسکه بیرون کشید و سپس به هرمیون کمک کرد تا او هم بیرون بیاید...هر دو سر و روئی از خاک تکاندند و هرمیون به حرف آمد:هری بنظرت الان باید چکار بکنیم؟
_اول بهتره این زبون بسته ها را آزاد کنیم تا بروند بعدم خودمون آپارات میکنیم...
_مثل اینکه یادت رفته در محدوده هاگوارتز غیب و ظاهر شدن غیر ممکنه!اینها هم با من...هرمیون چوبدستیش را به سمت طنابهائی که تسترالها را با آن بسته بودند گرفت و با یک ورد پاره شان کرد تسترالها با تمام قوا متواری شدند...
هری:پس مجبوریم راه را با پای پیاده گز کنیم...
............................30 دقیقه بعد..................................
انها به استانه درهای عظیم و پرشکوه ورودی هاگوارتز رسیده بودند...
هری:من یک سال بهمراه رون همچین اتفاقی برایم پیش آمد الان باید اینقدر صبر کنیم تا یه استادی چیزی پیدایش بشود و درو باز کند تا ما بریم داخل...
_هری اونجا را نگاه کن
_کجا رو؟
_به وسط درها توجه کن!یه ردی از نور داره به بیرون میتابه!
_و این یعنی اینکه ما شانس آوردیم و من مجبور نیستم مثل اون سال لعنتی منتظر شم تا یکی مثل اسنیپ بد ذات بیاد درو برام باز کنه...بزن بریم
انها چند متری با درهای ورودی هاگوارتز فاصله نداشتند که جای چندین رد پا توجه آنها را به خود جلب کرد...
_هرمیون بنظرت این رد پاها مال چه کسانی هستند
_احتمالا اینها هم مثل ما از بقیه جا مانده بودند و دیرتر رسیدن...هومممم ولی نکته جالب اینجاست که بلد بودند چه طوری خودشان درو باز کنند و داخل شوند...
_بیخیالش مهم اینه که ما هم الان میتونیم بریم تو پس بیا زودتر بریم تا کسی نفهمیده...
_هری من خیلی دلم برای هاگرید تنگ شده دوست دارم اول بریم اونو ببینیم
_باشه بریم...
انها به طرف کلبه هاگرید به راه افتادند...
سیاهی لحظه به لحظه بر حلقه محاصره اش بر هاگوارتز می افزود....
_چرا هر چی در میزنم هاگرید نیستش!
_هوممم خوب شاید برای جشن شروع سال رفته بریم شاید اونجا ببنیمش...هنوز قدمی بر نداشته بودند...که در کمال ناباوری آمیزه ای از طلسم آوداکداورا و جیغ و فریاد به گوششان خورد...دانش آموزان مانند جن زده ها به بیرون از ساختمان هاگوارتز هجوم میبردند و مرگخوارها هم همانطور که عده ای را در زیر طلسمهایشان تلف میکردند به دنبال قربانیان نگون بخت دیگر روان بودند....
ناگهان یکی از آنها هری و هرمیون را دید و همچنان که به سمتشان میدوید مسلسلی از انواع طلسمها که درمیانشان فقط کروشیو و آوداکداورا قابل تشخیص بود به سوی آنها پرتاب میکرد...هری و هرمیون با عجله به سمت جنگلی که در نزدیکی کلبه هاگرید بود فرار کردند...
بعد از مدتی دویدن در پناه درختی مخفی شدند تا شاید بتوانند لختی بیاسایند...شاید اگر هرمیون دنبال هری نبود و اون این احساس مسئولیت را که باید از هرمیون محافظت کند بر شانه خود حس نمیکرد به خاطر بغض و کینه ای که از مرگخواران داشت همان اول به سمتشان هجوم برده بود...ولی الان از بدن تنومند هری که حاالا خود جوان رعنائی شده بود تکیه گاهی آرامش بخشتر برای هرمیون پیدا نمیشد و او نمیخواست این را از دخترک پریشان دریغ کند...چهره اش مصمم بود و هر آن منتظر بود که در صورت رویت مرگخوار با او درگیر شود...ذهنش سخت مشغول بود و داشت انواع و اقسام طلسمها را با خود مرور میکرد تا شاید در مبارزه با مرگخوار به دردش بخورد...حس انتقامجوئی در هری و تشویش و اضطراب در هرمیون به قدری قوی بود که اجازه نمیداد متوجه شوند که سر و رویشان در اثر برخورد با تیغهای بلندی که در میان درختان جنگل روئیده اند سخت زخمی شده است...
صدای پائی آمد...گوشهای هردو تیزترشد...چهره هری مصمم تر و چهره هرمیون پریشان تر شد...صدا لحظه به لحظه نزدیکتر میشد...هری سراپا مملو از حس خشم و نفرت بود دوست داشت شکم مرگخوار را بدرد ولی در درونش ته مایه ای از اضطراب وجود داشت ولی نه بخاطر خودش بلکه برای هرمیون/چون لحظاتی قبل متوجه شده بود که چوبدستیش در جیبش نیست احتمالا وقتی در حال دویدن بوده از جیبش افتاده/نمیخواست از چوبدستی هرمیون استفاده کند عقیده داشت ممکن است اون چوبدستی باعث نجات جان خود هرمیون شود...اگر مرگخوار او را میکشت چه بر سر هرمیون میامد؟...تکرار چندین باره این سوال در درونش حس اضطراب فوق العاده ای پیش اورده بود...
ولی....ناگهان....تلوءلوئی از نور در اطرافش درخشیدن گرفت..قلبش سرشار از آرامش شده بود...تابحال به یاد نداشت اینقدر احساس نیرومندی کرده باشد...زمزمه هائی آشنا به گوشش میرسید...شاید...آری شاید...شاید شبیه صدای آرامش بخش دامبلدور...و ناگهان نور مانند صاعقه ای که لحظه ای بزند و غیب شود از بین رفت...چشمهای هر دو خیره شده بود...دو شیئ در جلوی پای هری سقوط کرد/دست برد تا آنها را بردارد...نمیدانست چرا! ولی حسی در درونش میگفت اینها امدادی غیبی هستند...دستانش شمشیر جواهرنشان گودریک گریفندور...و چوبدستی خودش را لمس کرد...قلبش سراسر مالامال از شادی بود...دیگر بهتر از این نمیشد...و چیزی که مزید بر علت شادمانی اش شده بود زمزمه هرمیون در کنار گوشش بود که میگفت:
آن نور چقدر شبیه ققنوس بود!

هوم...من خودم علاقه خاصی به سه نقطه دارم و می بینم که تو هم داری!!!
بعضی وقتا نمیشه بدون سه نقطه چیز نوشت! ولی بعضی وقتا هم استفاده زیاد پست رو بی مزه میکنه! که پست تو هم یه خورده به مورد دوم رفته!!!

هومک....فکر کنم همین سه نقطه باعث شد من فکر کنم که توصیفات مشکل دارن! ولی فکر می کنم توصیفات خوب بودن و میتونستن بهتر بشن! میتونستن حتی تا جایی برسن که کسی که اینو میخونه واقعا وحشت رو حس کنه...موهاش سیخ بشه...واقعا بلرزه! (اوج رول نویسی!)
موضوعش خوب بود!!! من موضوع و آخرش رو خیلی خوشم اومد....از کلمه "بود" خوب استفاده کرده بودی طوری که تکراری نشده بود...ولی جمله آخر یه کم قضیه رو خراب کرد...فکر کنم میخواستی با متن قبلی هماهنگ باشه و واسه همین"بود" نوشته بودی!
یه پیشنهاد! میتونی به جای اون بنویسی:

دستانش شمشیر جواهرنشان گودریک گریفندور و چوبدستی خودش را لمس کرد...قلبش سراسر مالامال از شادی بود...دیگر بهتر از این نمیشد!
و چیزی که از همه بیشتر او را شادمان میکرد، اشاره هرمیون بود که ققنوسی طلایی را در آسمان نشان می داد!

در واقع به جای زمزمه هرمیون از یه چیز دیگه استفاده کنی که مجبور نباشی براش یه دیالوگ بنویسی!! من الان خودمم امتحان کردم و دیدم کلا دیالوگ اونجا یه جورایی خوب در نمیاد!!!

فضاسازی اول پست زیاد به نظرم جالب نبود!! به نظرم بیشتر باید طوری می شد که یه فضای هولناک و در عین حال غمگین رو نشون میداد ولی اینطور نبود! یعنی سعی کرده بودی باشه ولی نشده بود!

در کل نظرم اینه که رو فضاسازی بیشتر کار کنی و سه نقطه رو یه کم کمتر کنی!! همینارو روش خیلی کار کنی از این رو به اون رو میشی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۹ ۲۰:۳۰:۲۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
عکس جدید:


عکس


پست اعضای ایفای نقش هم نقد میشه!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۶

هرميون جين گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۲۶ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
از زمان های نه چندان دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 284
آفلاین
واوووووو يه آذرخش...
آره خودشه...
اين تنها کلماتي بود که از دهان رون و هري بعد از 10 دقيقه خيره شدن به چوب جارو خارج شده بود.....يعني چطوري ممکنه..آخه چه کسي همچين کاري ميکنه؟؟؟
رون که هنوز هم محو چوب جارو بود و با تعجب نگاش ميکرد گفت:هري کجا پيداش کردي؟يعني کي ميتونه همچين چوب جارويي رو گم کنه؟؟
هري با تعجب به رون نگاه کرد و گفت:رون اگه يه کم چشماتو باز کني ميبيني که اون جغد اين رو واسه من آورد پس در نتيجه من پيداش نکردم برام فرستادن...
رون چانه اش را خاروند و گفت:پس احتمالا يکي ديوونه شده..اخه کي ميتونه اين کارو بکنه؟؟؟
هري با بي اهميتي چوب رو بر روي تخت گذاشت و به طرف پنجره رفت....من ميدونم کي اينکارو کرده...در همون موقع هرميون وارد تالار پسرا شد..رون در حالي که با عجله پتو را دور خودش ميپيچيد جيغ دخترانه اي کشيد هرميون چشم غره اي به او رفت و در حالي که چوب رو وارسي ميکرد گفت:نميخواستم فالگوش واستم ولي حرف هاتونو شنيدم...بعد چوب رو بر روي تخت قرار داد و کنار هري که هنوز خيره بر آسمان بود رفت....نيم نگاهي به او انداخت و گفت:تو هم به همون چيزي که من فکر ميکنم فکر ميکني؟
رون به کنار اندو اومد وگفت:من نميدونم شماها به چي فکر ميکنيد ولي به نظر من اون کسي که اين چوب رو فرستاده يا پولش زيادي کرده يا که اشتباهي اين بسته رو فرستاده ويا شايدم يکي واقعا عاشقه....وبا چشم غره ي ديگري از هرميون حرف خود را ادامه نداد...

هرميون با نگاه نگراني گفت:هري بهتر نيست به پروفسور دامبلدور بگي؟؟؟
هري :خودم هم همچين تصميمي دارم...ولي دامبلدور اين روزا سرش خيلي شلوغه
هرميون در حالي که به طرف در ميرفت گفت:ولي مطمئنم واسه تو وقت داره..عجله کنيد پايين منتظرتونم...

رون و هري به سرعت لباش پوشيديند و همراه هرميون به طرف دفتر دامبلدور به راه افتادند

هري جلوي در نگاهي به هرميون کرد
هرميون هم با نگاه مطمئني گفت:موفق باشي
هري:شربت آبليمو
از پلکان سحر آميز عبور کرد و روبروي درب زيباي دفتر مدير قرار گرفت
تق تق
صداي دامبلدور در اتاق پيچيد:بيا تو
هري داخل شد...
دفتر دامبلدور مثل هميشه زيبا و جالب بود
تابلو هاي مديران اسبق به خواب عميقي فرو رفته بودند
يا شايدم خود را به خواب زده بودند
ققنوس دامبلدور سر جاي هميشگي خود قرارداشت و با نگاه نافذ خود به هري خوش امد ميگفت
دامبلدور با لبخند هميشگي اش بر سر جاي خود نشسته بود
هري جلو رفت و سلام کرد
و قضيه را به طور کامل براي دامبلدور تعريف کرد:
و در آخر اين طور به پايان برد:هرميون گفت که شما حتما ميتونيد کمکم کنيد...و چوب جارو رو بر روي ميز هميشه شلوغ دامبلدور گذاشت دامبلدور چوب رو برداشت و نگاهي به ان انداخت...
انگشتان باريک خود را بر روي آن کشيد و زير لب چيزي زمزمه کرد
ناگهان پر طوسي رنگي بر روي جارو نمايان شد
دامبلدور از بالاي عينک حلالي شکل خود نگاهي به هري انداخت و گفت:جواب خود را گرفتي؟
هري با تعجب گفت:سيريوس؟
دامبلدور با سر تاييد کرد هري با سرعت چوب را برداشت و از دامبلدور خداحافظي کرد....
در سر سرا رون و هرميون را ديد و در جواب نگاه پرسشگر انها گفت:سيريوس
و در حالي که راه خود را ادامه ميداد گفت:رون دوست نداري اولين کسي باشي که امتحانش ميکني؟
برق شادي بر چشمان رون نمايان شد
هرميون مکثي کرد وبا نگاه مشکوک هميشه گي اش گفت::هري مطمئني؟
هري...در جواب او گفت:هرميون دامبلدور اشتباه نميکنه..
هرميون که هنوز هم چندان مطمئن نبود سري تکان داد
هري:تو نمياي؟
هرميون:نه من هنوز تمرين هاي رياضياتم مونده..شماها بريد
و آنهارا ترک کرد
رون با خنده گفت:مالفوي از شدت حسادت ميترکه سپس نگاهي به هري انداخت و با سرعت به سمت زمين بازي رفتند


خوب بود! خوب تونستی داستانو عوض کنی! بسی حال نمودیم! تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۶ ۱۳:۴۶:۲۲

ما به اوج باز می گردیم و بر تری گریفیندور را عملا ثابت می کنیم...منتظر باشید..


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
هری نزدیکش میشه، یکم دیگه.....الانه که اون توپ کوچولو رو بگیره یک دیگه..... نگاه کنید،دیوانه ساز ها..اوه نه هری داره از جاروش میافته...
این آخرین چیزی بود که هری به خاطر داشت.صدای لی جردن که ورود دیوانه ساز ها را اعلام میکرد و بعد صدای جیغ وحشتناک و نه چندان غریبی که تمام وجودش را فرا گرفته بود.
هری به آرامی چشمانش را باز کرد و سعی کرد آدمهای بالای سرش را که بسیار تار به نظر میامدند بشناسد که صدای آشنا و نه چندان بلند که حاوی شادی ولی در این حال نگرانی بود گرفت:
داره به هوش میاد،چشماش رو داره باز میکنه.
کم کم همه تصویرهای بالای سرش روشن و واضح شدند.تقریبا تمام تیم گریفیندور با لباس های گلی وخیس بالای سرش بودند و هرمیون که از همه به وی نزدیک تر بود عینک هری را به وی داد و گفت:
خداروشکر که حالت خوبه،اگر دامبلدور اون تخت رو زیرت ظاهر نکرده بود الان مرده بودی.
ــ چی شد که من افتادم؟کی جیغ میکشید؟
رون: کسی جیغ نمیکشید و در زمن ...
خانم پامفری با عصبانیت میان حرف رون پرید و گفت:
بینم این جا چه خبره؟ هری احتیاج به استراحت داره بعد از ۵ دقیقه دیگه همه باید برین بیرون.
بعد از اینکه مادام پامفری رفت بیرون رون و هرمیون نگاهی رد و بدل کردند و بعد رون کیسه ای پر از خورده چوب را روی تخت ریخت و با ناراحتی گفت:بعد از اینکه افتادی ما چوبت رو پیدا کردیم،فقط کامل نبود.فکر کنم به بید کتکزن برخورد کرده.
بعد هم همه به بیرون رفتن و هری رو با چوبش تنها گزاشتن.

بعد از دیدن چوب، هری به قدری شکه شده بود که یادش رفت بپرسد چند به چند باختند.
شب،بعد از صحبت های فراوان، مادام پامفری قبول کرد که هری را مرخص کند.
هری از فرط خستگی به تالار خصوصی رفت و با این که فردا کریسمس شروع میشد، بعد از عوض کردن لباسش سریع به خواب رفت.
صبح روز بعد،هری با فریاد رون که هری را به پایین میخواند بیدار شد.
هری بدون این که لباسش را عوض کند به پایین رفت و بسته ای دراز را در دستان رون دید.
رون بسته را به هری داد و با نگاهش وی را مجبور به باز کردنش کرد.
هری آرام کاغذ بسته را پاره کرد و بعد جیغی از خوشحالی کشید
در بسته یک آذرخش بود.
رون:کی فرستادش...میتونم بعضی مواقع باهاش پرواز کنم؟
هری که هنوز داشت به جارو نگاه میکرد پاسخ داد:
نمیدونم کی فرستاده،نامه ای نداره.اگر به من اجازه بدن سوارش بشم،تو هم میتونی.
...........................................................................
ببخشید آخرش یکم بد شد.

هوم....الان تو رولی ولی فکر کنم بدونی که اگه عین کتاب رو به عنوان نمایشنامه بزنی میشه تقلید از خانم جی کی رولینگ!

و از اونجا که کتاب حق کپی رایت داره و این حرفا بنابراین بیاین بر اساس کتاب، اما از ذهن خودمون بنویسیم!!!


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۱ ۲۰:۱۹:۴۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱ ۱۶:۱۹:۱۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
عکس جدید:


عکس اینجاست!

کسی که رو تخت نشسته هریه ولی اون یکی رو میتونین هرکسی بگیرین که دلتون میخواد!!!



نکته: از این به بعد پست اعضای ایفای نقش هم نقد میشه!!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۱ ۱۴:۰۷:۱۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۱ ۲۲:۴۴:۴۹
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱ ۱۶:۰۸:۲۶

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۴۸ جمعه ۲۴ فروردین ۱۳۸۶

یه بنده خدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۵ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۷
از برّ بیابون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
هری نگاهی به نامه انداخت و رو به هرمیون گفت : " خودشه ، از طرف سر برتی هیگز ! "
رون در حالی که یک لقمه بزرگ در دهانش بود پرسید : " من بالاخره نفهمیدم این برتی هیگز کیه و چی می خواد ؟ "
هری بی توجه به چشم غره ای که هرمیون به رون می رفت گفت : " اون یکی از مامورین وزارت جادوه ! اون در واقع رئیس بخش حمل و نقل جادویی وزارتخانه است ! کارش هم با من اینه که ازش خواسته بودم کلیه محموله های جادویی قانونی و غیر قانونی رو برام کنترل کنه و در کمال تعجب فهمیدم که اون این کار رو برای من کرده ! "
باد در پنجره زوزه می کشید و نوای آن شعله شمع ها را به رقص آورده بود. هرمیون گفت : " نامه رو باز کن ببین چی نوشته ؟!"
هری نامه را باز کرد. وقتی پاکت را گشود یک کاغذ بنفش رنگ دید که روی آن علامت وزارت سحر و جادو ثبت شده بود و با جوهر فیروزه ای براقی روی آن نوشته بودند ! هری شروع به خواندن نامه کرد :
جناب آقای هری پاتر
پیرو در خواست شما تمام محموله های سری ، قانونی و غیر قانونی کنترل شد و هیچ شئ یا وسیله مشکوکی پیدا نشد و در ضمن هیچ چیزی هم که مربوط به راونا راونکلاو باشد در آنها نبود ! پس احتمالا شک شما درمورد اینکه اسمشو نبر با محموله های قاچاقی اون شئ رو جابجا می کنه اشتباه بوده است ؛
برتی هیگز
رئیس بخش حمل و نقل جادویی

باد همچنان زوزه می کشید ، تالار هاگوارتس کم کم خلوت شده بود و همه صبحانه هایشان را خورده بودند و به سمت کلاس ها می رفتند. هرمیون مشکوکانه پرسید : " تو همه چیز رو در مورد اون هورکراکس به هیگز گفتی ؟ "
هری گفت : " در مورد هورکراکس چیزی نگفتم ؛ فقط گفتم شئی هست که در نابودی ولدمورت کمکم می کنه ! "
هرمیون گفت : " بهتره بریم سر کلاسمون ! "
و هر سه بلند شدند و به مست کلاس ها به راه افتادند !
---------------------------------------------------
فکر می کنم یک ذره دیالوگ هام زیاد شد !

هوم خوب بود! ولی جای پیشرفت داره!! تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۴ ۲:۴۲:۲۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۶

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
ششم سپتامبر ، ساعت هفت و سی دقیقه صبح ، سرسرای اصلی :
هري , رون و هرميون روزی دیگر را آغاز کرده بودند ، در حين خوردن صبحانه بود ، كه جغدها از راه رسيدند ، نسیمی ملایم همراه با ورود جغدها به درون سرسرا وزید ، هری مانند همیشه انتظار نامه و یا بسته ای را نمیکشید ، به همین خاطر وقتی هدویگ را بین هزاران جغد سراسیمه یافت ، با تعجب نگاهی به رون و هرمیون انداخت ، آن دو نیز برای جواب شانه های خود را بالا انداختند ، هدویگ مسرور و در عین حال سراسیمه مقابل ظرف شیر هری فرود آمد ، لحظه کوتاهی صبر کرد و بلافاصله بعد از اینکه نامه از پایش جدا شد ، پر زد و مانند همیشه به جغد دانی رفت ، حتی صبر نکرد که هری در جواب به لطف او پرهایش را نوازش کند .
هری با عجله نامه را پاره کرد ، رون همانطور که سعی میکرد لقمه بزرگی را قورت دهد ، نگاهی به نامه انداخت و گفت : هاگریده
هري و رون و هرميون عزيز سلام .
مي خواستم ... بگم ..بگم ... كه ...
فنگ مریضی سختی گرفته ، واقعا
حالش بده ، در واقع میخواستم ازتون
که ، که لطف کنید و از دفتر اسنیپ
پادزهر کورانوس برام بیارین . میدونم
که کار سختیه ، ولی خواهش میکنم
ازتون .
هاگريد
بعد از خواندن نامه هر بدون هیچ صحبتی از بلند شدند و به سمت دفتر اسنیپ روانه شدند ، نيمه ي راه هرميون در حالی که لبش را گاز میگرفت ، با متانت گفت :
- وايسين !
هري گفت :
- چيه ؟
رون گفت :
- حال فنگ بده . بايد زودتر پادزهرو به هاگرید برسونیم !
هرميون که سعی میکرد ، موهای وزوزیش را مرتب کند گفت :
- ببينين . اگه به اسنيپ بگيم پادزهر میخوایم ، اولا که نمیده ، دوما سوال پیچمون میکنه که برای چی میخوایم ، اگر هم بگیم برای هاگرید میخوایم اون تو دردسر ميفته و اگه نگيم و بريم بدزديم خودمون تو دردسر ميفتيم . به نظر من نريم ، خیلی بهتره
هري با پرخاشگري گفت :
- چي ؟ حالا يه بار هاگريد ازمون يه كاري خواست . بايد براش انجام بديم . اون بهترين دوست ماس .
رون گفت :
- منم موافقم رفیق
هرميون لحظه ای مردد ماند و بعد گفت :
- باشه . ولي هر چي شد نگين نگفتيا .
هري گفت :
- بجنبين .
هر سه در راهروهايي كه به سمت دخمه ها مي رسيد به راه افتادند ، بعد از زمان کوتاهی هنگامي كه به در دفتر اسنيپ رسيدند هرميون با زيركي از سوراخ در نگاه كرد تا مبادا اسنیپ در اتاق باشد ، بعد رو به هري گفت :
- خب . برو ديگه . ما اينجا نگهباني ميديم .
هري من و مني كرد و سپس گفت :
- باشه . پس وقتي اومد صدایی در بیارین تا فرصت داشته باشم خودمو قایم کنم .
رون گفت :
- باشه . برو ديگه .
هري گفت :
- حالا چي بر دارم ؟
هرمیون با کم رویی گفت :
- عجبا ، خوبه خودت خوندی ، پادزهر کورانوس .
هری لحظه ای مردد ماند و گفت :
- من از کجا اینو پیدا کنم ، نمیدونم چیه
و سپس با سر در گمی رو به رون کرد و گفت : رون ، تو اینجا کشیک بده ، منو هرمیون بریم تو
هري و هرميون به داخل رفتند و مشغول گشتن شدند . رون هم در كناري نشست و چشمانش را بست .
هري و هرميون با سرعت هر چه بيشتر و با صداي هر چه كمتر مشغول جستجو در کمدها شدند ، بالاخره بعد از نیم ساعت پادزهر کورانوس را پیدا کردند ، هری در حالی که زیر لب اسنیپ را لعن میکرد به سمت در رفت ، دستگیره آن را کشید ، ولی ...
سوروس اسنیپ با عجله درون اتاق خزید ، نگاهی به چهره درمانده آن دو کرد و گفت :
- به به پاتر و دوشیزه گرنجر !
هری با درماندگی زیر لب گفت :
- رون
سوروس اسنيپ با صدای کشداری گفت :
- مي بينم كه خيلي سخت مشغول به دزدي هستين . اين دوستتون هم كه اينجا خوابيده . اينجا چي كار مي كردين ؟
هري آب دهانش را قورت داد و گفت :
- ما ؟ ما اينجا دنبال شما مي گشتيم كه اينا ( و با انگشت سبابه اش به پادزهر اشاره کرد ) رو ازتون بگيريم . شما هم نبودين و ما هم ...
اسنيپ فرياد كشيد :
- شما چي ؟ شما هم از نبود من استفاده کردین و مواد من رو کش رفتین ؟ بهتون اجازه میدم برین ولی میخوام که راس ساعت 6 اینجا باشین ، هر سه تاتون
هري و هرميون یکصدا گفتند :
- چ ... چ ... شم . پروفسور .
هری با عجله به سمت رون رفت ، لگدی به زانویش زد ، رون که از ماجرا بی خبر بود با تعجب گفت :
- چي شد ؟ مواد رو نگرفتين ؟
هري گفت :
- ساكت شو . بيا بهت بگم .
هر سه با بيشترين سرعتي كه در خود يافتند دويدند و ... پا به تالار عمومي گريفندور نهادند . در آنجا هري و هرميون تمام ماجرا رو از سير تا پياز براي رون تعريف كردند و ... ظهر هنگامي كه با دست خالي پيش هاگريد رفتند , هاگريد از آنها پرسيد :
- چي شد ؟ مواد رو نياوردين ؟ چي شده ؟
و باز هم هري و هرميون از سير تا پياز ماجرا رو تعريف كردن . هاگريد به آنها چند بار گفت :
- من ميام مي گم تقصير من بوده .
و آنها در جوابش گفتند :
- نه . ما اگه مي خواستيم تو رو تو دردسر بندازيم از اول به اسنيپ مي گفتيم .
ولي هاگريد روي حرف خودش ايستاد و بعد از ظهر به دفتر اسنيپ رفت و به او ماجرا را گفت . سوروس هم گفت :
- پس كه اينطور . دانش آموزان رو اجير مي كني كه بيان و كاراتو انجام بدن ؟
هاگريد جواب داد :
- نهو من سگم مريض شده . مگه نمي فهمي ؟
سوروس اسنيپ پوزخندي زد و گفت :
- خب . من مي رم پيش دامبلدور و بهش گذارش مي كنم .
هاگريد از اين حرف اسنيپ ناراحت شد و گفت :
- به درك . هر كاري مي خواي بكن .
و اسنيپ پيش دامبلدور رفت و تمام ماجرا را گذارش كرد . دامبلدور كه كمي از حرفهاي اسنيپ خسته شده بود گفت :
- سوروس هاگرید سگش مريض شده بود و مي خواست اونو درمان كنه و اون دانش آموز ها هم مي خواستن بهش كمك كنن . نيت بدي ه نداشتن ، ازت میخوام که لطف کنی و جسارت اونها رو ببخشی .
اسنیپ با چهره ای لبریز از خشم به دامبلدور نگاه کرد ، و بدون آنکه صحبتی کند از دفترش خارج شد !


هوم...به نظرم خوب بود!!

به اندازه ای خوب بود که تایید بشه....ولی همه جای پیشرفت دارن!!

موفق باشی!!

تایید شد


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۴ ۲:۴۰:۰۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۴۱ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۶

رها


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
از اونجایی که به تو هیچ ربطی نداره نمی گم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
هری، رون و هرمیون سر میز صبحانه نشسته بودند. هرمیون مثل همیشه داشت از اون کارای نفرت انگیزش می کرد( کتابی رو به جامش تکیه داده بود و خر می...یعنی مطالعه می کرد!:) :hammerو رون هم هلف هلف نون و کره و هر چی به دستش می رسید می لمبوند. فقط این وسط هری بود که به حغدای متعددی که هو هو کنان بالای سرش پرواز میکردند و مملو از حس وظیفه شناسی، نامه رو سرش پرت میکردن، خیره شده بود و با تعجب به این فکر می کرد که چه عجب نمردیم و واسمون نامه اومد! :mail:
هری اولین نامه رو ورداشت و بازش کرد. یه دفعه صدای کرکننده ای تو سرسرا پیچید:
« پسره ی دروغگوی دودره باز، مگه قرار نبود تو کتاب هفتم بری لردولدمورتو پیدا کنی بکشی؟ تو که هنوز نشستی که! بی تربیت! »
هری که از خجالت سرخ شده بود، سرش رو بالا آورد .کل ملت دانش آموز بهش خیره شده بودن. و در بدترین شرایط، موقعی که پروفسور مگ گونگال داشت از اون نگاههای سرزنش آمیزش میکرد و بچه های اسلیترین سوت می زدن، رون با تعجب یه نامه ی سنگین و بزرگ رو ورداشت و بازش کرد.
_آخخخخخخخخخ!
از توی پاکت، اشعه های نقره ای رنگی به هری برخورد کرد . گوشهای هری هر کدوم به اندازه ی یه دیگ بخارپز شده بودن و در حالی که ازشون دود بیرون میزد ، سوت میکشیدن. این دفعه دیگه واقعا سرسرا از خنده منفجر شد. هرمیون با دستپاچگی چوبدستیشو به طرف هری گرفت:
_ وای خدای من!!! لینکاردیوم!
هری نفس راحتی کشید. ظاهرا اثر اون طلسم توی پاکت از بین رفته بود . هری در برابر خنده و صداهای تمسخرآمیز بچه ها و نگاههای زیر ذره بینی مگ گونگال، به رون و هرمیون اشاره کرد که برن بیرون.
_ هری پاتر حیا کن////هاگوارتزمونو رها کن
آن سه قدم زنان سعی می کردن هر چه سریعتر به تالار عمومی برسن که شخص بانمکی جلوی اونا ظاهر شد:
_ سلام هری پاتر. آیا درسته که شما مردم را سرکار گذاشته اید؟ ارادتمند شما فرگوس فینیگان...
هری: چی می گی تو؟ من؟ من پسر برگزیده ام!
فرگوس: شما از چه نظر پسر برگزیده اید؟ ارادتمند شما فرگوس فینیگان...
تا هری خواست جوابشو بده ، هرمیون دستشو کشید و نامه ای رو که یه جغد قهوه ای رو سرش انداخته بود نشون هری داد:
_ اینو ول کن بابا... شنیدم یه کم:yclown:. اینو بخون ببین چی نوشته...
رون: احتمال میدم فحش نوشته باشن.
_ نه...یه نگاه به آدرسش بنداز...از طرف چو چانگه...
هرمیون با کمی اضطراب، نامه رو در دستان لرزان هری گذاشت. هری که به هیچ وجه انتظار چنین خبری رو نداشت، نامه رو گرفت و مشغول خوندنش شد...
_ آیا درسته که شما با چو چانگ رابطه ی عاشقانه داشتین؟ ارادتمند شما فرگوس فینیگان...
هرمیون: شات آپیوس!
فرگوس:
هری چشمان خیاریشو بالا آورد و با خوشحالی به هرمیون و رون خیره شد.
رون: هری اون....اون چی نوشته؟

هری بی هیچ حرفی، نامه رو جلوی چشم رون و هرمیون گرفت. روی اون فقط دو کلمه به چشم میخورد:
تایید شد!
فرگوس:


باحال بود

ولی با ملت شوخی های اینجوری نکن میخونن ناراحت میشن!

تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۴ ۲:۳۶:۴۷

در گذرگاه زمان، خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد...
عشقها می میØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۷ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۶

مسعود--شكوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۶
از همه ي ايران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
بازی با کلمات

**این جوری که من نوشتم تقریبا داستان در داستانه که خیلی دوست دارم و البته بنا به دلایلی خیلی کوچولو و کم حجم اینجا به صورت نمایشنامه نوشتم.
روایتی که روایت می کنه راویی که راوی خودش روایت کننده ای دیگه داره که منم.**

**و البته نکته ی دیگه اینکه من باید خدمت جناب پادمور عزیز ناظر گرامی عرض کنم که این متن همون متنه اما با تغییراتی جدید. البته تغییرات فقط در مورد صدای مرد و زن نوشته ی قبلی و اضافه ی تکمیلی خودم هستش. **
((یک زن و یک مرد جوون.حدودا هفده هیجده ساله که پسر دارای موی بهم ریخته ی عجیبی است که اتفافا بلند هستش و تا روی شونه هاش بهم ریختگی ش ادامه داره و چشماش یه جور سبز یشمی هستش که در نوع خودش ایننم عجیبه و دماغش کمی کشیده اما خیلی زیباست و چند خراش هم در کنار صورتش وجود داره حالی که یک سری نوشته به صورت دستی رو می خونه و دختره هم در کنارش با موهایی مشکی و البته خیلی صاف و چشمایی مشکی که به پسر خیره شده و ...اوه بله پسر داره اون نوشته هارو واسش می خونه))

دختر: تو مطمئنی می خوای در مورد این قضیه بنویسی...اخه ...

پسر: خب میدونی فکر میکنم این اتفاق جالبی بوده که مطمئنم به همین صورت اتفاق افتاده. فکر کن... فکر کن که اگه ما این تئاتر و روی صحنه ی تئاتر هاگوارتز اجرا کنیم چقدر قشنگ می شه. خودت می دونی که با همه ی حرف هایی که پشت سر بابای منه همه هنوز خیلی دوسش دارن و بچه ها همه دوست دارن از گذشته ی خودش و پدرش باخبر بشن.خب اینم که در مورد بچگیشه.حتما خوششون میاد. حالا که تئاتر هاگوارتز شکل گرفته و تازه کاره. من می خوام با این سوژه ها هم اونا رو اشنا کنم با پدر و پدربزرگم و هم یه نوع رابطه رو بنویسم...ببین این تیکش و بخون (در حالی که یه برگ رو از بین بقیه بر میداره و به دست دختر می ده)

(نور صحنه روشن می شود و اولین صحنه ی قرار گرفته در مقابل چشم تماشاگران سایه روشن چند نفر که در حال صحبت باهم هستند و البته در انتهای صحنه بر روی یک دست کاناپه نشستن و کل صحنه هم تصویری از یک دفتر ..شاید دفتری شبیه به دفتر مینروا مگ گونگال)

- ببینم لی لی هری کجاست؟

- بردمش پیش مادلی(شاید شفابخش استخدام در هاگوارتز که در حال حاضر خانوم پامفری عهده داره مسئولیتشه) و مینروا توی درمونگاه.

- خب اینجوری خیلی بهتره ... راحت تر می شه صحبت کرد.

(پیرمرد از زن رو برمی گرداند و نگاهش در بین او و مرد دیگری که در سمت چپ زن نشسته حرکت می کند ) خب جیمز...فکراتو کردی؟ راجبه اون پیشنهادی که بهت دادم.

- خب پرفسور من و لی لی خیلی به این موضوع فکر کردیم و یه...یه تصمیم نو تر گرفتیم (در حالی که روی شونه ی مرد دیگری که در کنار او ایستاده می زنه با لبخند نگاهی رضایت آمیز به او و لبخندی به زن که حالا اسمش لی لی هست می زنه و رو به پرفسور ) فکر کردیم شاید بهتر باشه که سیریوس این کارو بکنه.

- خب...البته فکر قشنگیه...اما فکر نمی کنی ممکنه براش خطرناک باشه..؟؟ سیریوس...میدونی که اگه ولدمورت بفهمه میاد سراغت ها.

- اوه دامبلدور...یعنی می خوای بگی من نمی تونم...میدونی که من پدرخونده ی هری هم هستم.

- نه سیریوس.منظور من این نبود. من میگم اینجوری ممکنه یه موقعی برات...

- من کاملا آماده ام دامبلدور.

- خب باشه. پس ...باشه حالا که هم تو و هم جیمز و هم ...لی لی!!!؟؟؟ تو چی؟

- راستش پرفسور من هم همین عقیده رو دارم. راستش ما فکر کردیم این جوری کاملا ولدمورت و گمراه می کنیم. چون اون مطمئنا فکر می کنه شما رازدار هستی. این جوری خیلی از وقتش گرفته می شه.

- خب پس حالا که موافقید همتون...پس بهتره هرچه زودتر انجامش بدین. ...(دامبلدور با اشاره به دو مرد دیگر که تا حالا ساکت بودند ) ریموس...پیتر...بهتره شما هم بیاید. نباید موقع اجرای افسون کسی اینجا باشه.

- بله پرفسور....سیریوس جیمز لی لی امیدوارم موفق باشین.

- خب سیریوس امیدوارم درست اجراش کنی.

-ممنونم پرفسور.

- اااممم...پیتر میشه تو یه چند لحظه صبر کنی...

-اوه من...بل..بله...حتما.

(درحالی که دامبلدور و ریموس از در بیرون میرن لی لی به سمت پیتر میاد و اونو دعوت به نشستن در جایی بین خودش و جیمز و روبروی سیریوس که حالا دیگه ایستاده دعوت می کنه)
- ببین پیتر ما یه فکری کردیم. ...راستش می خواستیم...البته می تونی روش فکر کنی و حتی قبوئل هم نکنی ها...اما

- اما ما گفتیم بهت بگیم خیلی بهتره تا از قبل پیش بینی کنیم که قبول نمی کنی...

- اوه..مم..ممنون...خب...اون..اون کار...

- ببین ما ازت می...

-جیمز بزار من بهش بگم. ببین پیتر ما می خوایم به جای من تو رو رازدار کنیم.

(پیتر در حالی که نگرانی و یه شعف خیلی نامحسوس توی چهره اش و صداش بود سکسکه ای کرد)
- یعنی...یع...من...این...این ...

-ببین اصلا لازم نیست نگران باشی. هیچ کس جز من و سیریوس و لی لی از این قضیه خبر نداره و این جوری می شه به راحتی ولدمورت و کاملا گمراه کرد...

- در ضمن پیتر سیریوس هم خوذدشو به خاطر احتیاط و حفظ جون تو مخفی می کنهخ که ولدمورت و مرگ خوارا دنبال اون باشن تا تو.

- هم چنین من خودم یه جای امن برات سراغ دارم که می تونی اون جا مخفی شی.

-خ...خخخخ...خب .من.من اصلا نگررر..نگران نیستم....و...ووووقتی ششما...ببگین همه چی حلله.

دختر: ببین بهتر نیست که اسمشونم می نوشتی که اگه یهویی کسی خواست نمایشنامه رو بخونه بفهمه راحت که گفته ها از کیه؟

پسر: می دونی راستش فکر می کنم اینجوری بیشتر باعثه توجشون می شم.تفکیک گفته هارو می تونن در صورتی که شخصیت ها رو بشناسن انجام بده و این یعنی اینکه مجاب می شن صاحبهای شخصیت هارو هم یعنی مامان بزرگم و بابابزرگم و بقیه رو بشناسن.

** این جوری که معلومه باید باز مزاحمتون بشم و یه توضیح بدم پسر ماجرای من که داره ماجرایی رو روایت میکنه نسبتی داره با لیلی و جیمز و...البته هری. من فرض کردم خانوم رولینگ توی کتاب اخر و هفتم هری رو زنده نگه می داره و البته هرمیون رو. و هری صاحبه یه پسر می شه. اینکه همسر هری کیه و ایا فرزند دیگه ای داره و حتی اسم این پسر چیه و دختره باهاش چه رابطه ای داره و کی هستش راستش بهتره فعلا نگم.**

-پس حالا که تو هم موافقی...(رو به جیمز و لی لی ) بهتره که شروع کنیم.

- خب پس بی زحمت برو و هری رو هم بیار و ...

- و تموم شد ارباب.
(جمله ی اخر پیتر در قهقهه ی مستانه ی دهشناکی فروخورده شد.)
- اوه تو کارتو خوب انجام دادی دم باریک. خیلی هم خوب.
- مم...ممنون ارباب...وظ...وظیففه ببود.

دختر : اوه نگاه کن ببین ساعت چنده....همین جوری نشستیم به خوندن یادمون رفت. الانه که کلاسمون شروع بشه. مثه اینکه یادت رفته ها. الان کلاس تغییر شکل داریم.
پسر : اوه ... اوه راست می گی ...فقط مونده یه بار دیگه با گرنجر در بیفتیم.
دختر : ای بابا...پرفسور گرنجر. مثه اینکه معلمه ها و در ضمن بهترین دوست بابات بوده و هستش.

خوب حالا که تو به این طرز نوشتن علاقه داری میتونی اونو تقویت کنی و از حالت خسته کننده درش بیاری....مثلا این قسمت پررنگ آخریه به نظرم ضروری نبود....!! پیشنهاد میکنم پستای اش ویندر رو بری بخونی...ممکنه به دردت بخوره...البته تا حدودی!!

در ضمن اینقدر زیاد ننویس اونوقت هیشکی پستتو نمیخونه...میتونی یه پست با یه موضوع متفاوت بزنی!؟ نمیخوام پستا تکراری باشن...کسی که وارد رول میشه اول باید سوژه های مختلف درست کنه!

تایید نشد



ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۴ ۲:۲۶:۱۲

مذهبم ایران است
وجودم سهراب است
مکتبم باران است


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۶

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
روز اول يكي از سال هاي تحصيلي :
از خواب بيدار شد و كسي را نيافت . لباسهايش را پوشيد و از پلكان مرمري جلوي در خوابگاه به پايين روانه شد , در آنجا هم كسي را نيافت و به ناچار و به تنهايي از حفره ي تابلوي بانوي چاق پايين پريد و از پلكان متحركي كه بسيار خلوت بود يكراست به سمت سرسراي اصلي حركت كرد . در راه نويل , ارني مك ميلان و فرد و جرج را ديد . به سرسراي اصلي كه رسيد , از نظاره ي هرميون و رون كه در انتظارش نشسته بودند به خنده افتاد و رون متوجه آمدنش شد . رون يكراست به سمتش هجوم برد و او را در آغوش كشيد . هرميون هم به محض اطلاع يافتن از ماجرا از جايش بلند شد و پيش هري رفت .
هرميون پرسيد :
- سلام . تابستون چي كار كردي ؟ دغ نكردي ؟
او گفت :
- نه بابا . يه ماه با دورسلي ها بودم و بقيه را در محفل بودم .
رون گفت :
- ا ... خوش بحالت كه تومحفل بودي . من كه تمام تابستون داشتم با مامانم ترشي درست مي كردم .
او و هرميون به اين حرف رون خنديدند و مشغول به خوردن صبحانه شدند كه ناگهان صدايي را شنيدند :
- هووووو ... هورررر ... هووووو !
رون گفت :
-آخ جون جغدا !
او با تعجب گفت :
- ا .. ا... اون هدويگه ؟
هرميون گفت :
- آره درسته .
... او نامه را از پاي هدويگ باز كرد و شروع به خواندن كرد :
سلام . از اين كه سال تحصيليه
جديد رو با آرامش شروع كردي
خوشحالم . مي دونم كه يه
مدت پيش دورسلي ها بودي
و يه مدت هم محفل . مي دوني
كه من توي محفل نبودم . چون
رفتم به هاگزميد و اونجا سگ
يه مرد پير شدم . خونه ي اون
مرد درست روبروي كافه ي
هاگزهد هست .اگر به اون طرفا
يه سري هم به من بزنين .
فين فيني
او از اين نامه خوشحال شد و بدون وقفه با شادي تمام صبحانه را خورد و ... در اولين سفر به هاگزميد با سيريوس ملاقات كرد و جوياي حالش شد و به اين اميد كه در سفر بعدي هم او را ببيند با دوستانش به قلعه بازگشت .
___________________________________________________________
ببخشيد كه ديالوگ هاش كمه ولي شما به بزرگيه خودتون ببخشيد . خدا كنه اين داستانم مورد قبول شما قرار بگيرد .

ببین....داستان جدید چیزیه که سعی بشه از متنهای قبلی توش استفاده نشه! ولی این الان همون داستانه که یه خورده از متنا عوض شده!!

در ضمن، بذار یه خورده بگذره حداقلش دو روز، یه چیزی به ذهنت برسه، بعد بزن!!


ویرایش شده توسط پرسي ويزلي در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۱۲:۳۰:۲۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۱۶:۳۰:۱۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.