شبی در هگزمید...
مدت ها بود که لوسیوس مالفوی به هاگزمید نیامده بود...البته اینبار هم که آمده بود ...آمدنش با تمام کسانی که آنجا رفت آمد داشتن متفاوت بود... اکثرا برای برای خوشگذرانی در کافه ها شیرینی فروشی ها مغازه های جوک به آنجا می آمدند ولی لوسیوس برای دزدیدن چیزی بسیار مهم از جایی که در هاگزمید مخفی شده بود آنجا آمده بود چیزی که لوسیوس خیلی برای مهم بود برای همین رنگه او از همیشه سفید تر شده بود او صورت خود را پوشانده بود دوست نداشت کس او را آنجا ببیند او به طرفی در حال حرکت بود که تقریبا از هاگزمید خارج میشد... اونجا کلبه ای عجیب وجود داشت لوسیوس با اخباری که با جاسوسی ها خودشو دادن رشوه انجام داده بود متوجه شده بود چیزی که قراره بدست آورد در آن کلبه بود شب دهشناکی بود... ماه کامل بود و روشنایی زیادی داشت تکه های بزرگ ابر هم در آسمان بود که در نور ماه کاملا سیاه به نظر میرسیدند باد سرد وخشکی میوزید و هرز از گاهی صدای زوزه گرگی یا گرگ های شنیده میشد...
لوسیوس حالا دیگه کاملا مقابل کلبه بود صدای های عجیبی به گوش میرسید صداهای که مو به تن آدم سیخ میکرد... لوسیوس آب دهانش رو قورت داد البته به زحمت کمی ترسیده بود... با این که انسان ترسویی نبود..او یک جادوگر اصیل و پاک بود... که فقط از اربابش لرد تاریکی فرمان میگرفت... احتملا آمدن آن به اینجا هم برای همین بود که بر لرد تاریکی خدمت کند...
لوسیوس حالا چوب دستی زیبای خود رو از بالای عصای خود خارج کرد و آماده عکس العمل بود... کلبه عجیب بود پنجره ای نداشت حتی به نظر میرسید دری هم نداشته باشد... لوسیوس برای دور زدن کلبه به سمت چپ رفت ناگاه صدای ناله و زوزه های وحشتناکی به گوش رسید ... لوسیوس تکانی از ترس خورد وکمی عقب پرید و دوباره حرکت کرد دوباره دورهکلبه میچرخید که ناگاه پایش روی یک گودال که رویش را با برگ و شاخ پوشانده بودن رفت و نتوانست تعادل خودش رو حفظ کنه و به درون گودال افتاد گودال خیلی گود بود... لوسیوس وقتی به زمین خورد احساس کرد تمام استخوان هایش له شده است زمن اینکه درد عجیبی در بازویه چپش داشت انگار که خنجری در دستش فرو کرده باشیند...
هنوز از درد نمی توانست سرش را هم تکان بدهد انگار حتی گردنش هم شکسته بود دست راستش را روی بازوی چپش برد ودید که بله چیزی بازویش را زخم کرده و حالا سرش را برگرداند ودید چوب جادویی خودش بازویش رو سوراخ کرده و از طرف دیگر بیرون آمده... لوسیوس با دیدن بازویش احساس ضعف عجیبی کرد... و لعنتی فرستاد... هنوز نمیتوانست بلند شود چند دقیقه مکس کرد و سپس خودش را کشان کشان به طرف کنار گودال رساند وکمرش را به دیواره نم دار خاکی گودال زد سپس چوب دستی را گرفتو در یک آن او را کشید فریادی زد...
حالا حسابی عرق کرده بود... چشمانش از درد آب می آمد چوب دستی را برداشت و روی بازویه زخمی خود گرفت و وردی خواند ناگاه زخم ترمیم شد ولی نه بصورت کامل حالا شبیه به یک زخم خشک شده خلی بد شکل بزرگ بود ولی معلوم بود هنوز درد دارد چون سره خود را به دیوار گودال زد و دندان های خود را روی هم فشرد...
ناگاه با دیدن دو چشم زرد رنگ در طرف دیگر گودال درد را فراموش کرد... چوب دستی خود را به زحمت بالا گرفت و گفت:
-لوموس.
نور زرد رنگی از انتهای چوب دستی لوسیوس خارج شد و همه جا را روشن کرد ودید گرگی در مقابلش به او خیره شده و در حالی که بزاغ از دهانش میریخت دندان های خود رو به مالفوی نشان میداد سپس با صدای عجیب زوزه کش خودش را آماده حمله کرد...