شب چهاردهم ماه بود و آسمان با تکه های کوچک ابر پوشانده شده بود . هری و هرمیون برای ملاقات پروفسور لوپین که به خانه هاگرید رفته بود مخفیانه به آنجا می رفتند. هرمیون دو بطری کوچک در دست داشت. هری شنل نامرئی کننده خود را روی هردویشان کشیده بود اما شنل برایشان کوچک بود و راه رفتن با آن آزار دهنده.
هرموین با اضطراب گفت: به نظرت هاگرید تونسته اونو آروم نگه داره؟
هری: باید تونسته باشه. الان هوا ابریه ولی نمی دونم این ابر ضعیف تا کی می تونه قرص ماه رو پنهان نگه داره.
هرمیون: کاش رون هم با ما بود. ولی با اون همه تکلیف انجام نداده که داشت ...
به خانه هاگرید رسیدند. هری چند ضربه ملایم به در زد.
تق...تق...توق
هاگرید: دیر کردین....
هاگرید در را باز کرد . تمام بدنش زخمی شده بود
هرمیون: وای خدای من چه بلایی سرت اومده؟
هاگرید: پروفسور....
هری: اما ماه که کاملا قابل دید نیست.
هاگرید: آره ولی باز هم تاثیر می زاره. به طور کامل دچار دگردیسی نشد فقط خوی حیوانی گرفته اونم موقعه ای که می خواستم براش نوشیدنی بیارم.
هری: الان کجاست؟
هاگرید: فرار کرد. رفت توی جنگل ممنوعه.
هرمیون با نگاهی نگران گفت: سانتورا بلایی سرش نمی آرن. اون ظاهرش هنوز مثل یه انسانه . ممکنه به خاطر ورود به منطقشون بکشنش.
هاگرید: خودم هم همین فکر رو می کنم. شما بچه ها برگرید به خوابگاه من سعی می کنم درستش کنم.
هری: اما تو زخمی شدی.
ناگهان هرمیون با صدای جیغ مانندی گفت: هاگرید تو...تو ممکنه به یه گرگینه تبدیل بشی.
هاگرید با لبخندی گفت: نترس دختر. اول اینکه اون هنوز به یه گرگ کامل بدل نشده بود و دوم هم اینکه من یه دو رگه ام و با این چیزا چیزیم نمی شه. خب حالا زود برگردین.
هری و هرمیون با ناراحتی شنل را برداشتند و از کلبه خارج شدند.
هری: باید به جنگل بریم.
هرمیون: اما الان جنگل خیلی خطرناکه.
هری: شاید هاگرید اون طور که می گفت حالش خوب نباشه من نگرانم. در ضمن ما باید معجون رو به خورد پروفسور بدیم.
هرمیون با مکثی همراه با تردید گفت: باشه بریم.
*********************
جنگل ممنوعه سرد و نمناک بود. هردو چوب هایشان را روشن کردند.
هرمیون: نگاه کن ردپای یه آدم همراه با کمی خون. به نظرت هاگرید بلایی سر پروفسور آورده؟
هری: نه فکر نمی کنم. شاید برای خودش یه حیوون شکار کرده باشه.
صدای سم سانتور ها بر روی علف خشک به گوش رسید.
هری: عجله کن نباید ما رو ببینن.
هردو به پشت درخت نارونی پناه بردند. هری هرمیون را که به تندی نفس نفس می زد در آغوش گرفته بود.
سانتوری به طرف آنها آمد: فکر کردم اینجا چیزی تکون خرد.
سانتور دیگر: عجله کن . اینجا کسی نیست باید اون یار رو پیدا کنیم.
سانتور ها از محل دور شدند.
هرمیون: حالا چی کار کنیم اونا پروفسور رو دیدن.
هری: بیا...عجله کن باید بدویم تا قبل از اونا پیداش کنیم.
هر دو شروع به دویدن کردند. خسته و عرق ریزان به قستمی از جنگل که از بوته های تمشک پوشیده شده بود رسیدند.
هرمیون: نگاه کن رد خون به پشت این بوته رفته.
هری: باید احتیاط کنیم. بوته ها رو آروم دور می زنیم و به محض دیدن پروفسور بیهوشش می کنیم.
هرمیون با تکان دادن سر موافقت کرد.
پشت بوته ها
هری: اینجا که چیزی نیست
هرمیون: چرا هست . باقی مانده غذای امشب پروفسور
هری چشمانش را تنگ تر کرد . در آن تاریکی درست نمی توانست جزئیات را ببیند. هرمیون درست می گفت در سمت راست هری مقداری گوشت و استخوان ریخته بود.
هرمیون:هری مواظب باش!!
هیولایی( نیکه گرگ نیمه انسان) از میان تاریکی به روی هری پرید. هرمیون جیغ کشید
هری تلاش می کرد که توسط گرگ زخمی و گاز گرفته نشود. هرمیون نمی توانست طلسم را اجرا کنه .می ترسید که به هری برخورد کند.
هری همچنان با گرگ انسان درگیر بود . عینکش افتاده بود و همه جا را تار می دید. گرگ تقلا می کرد تا گلوی او را گاز بگیرد اما هری اجازه نمی داد. چوبش رامحکم در دست گرفته بود. آن را به شکم گرگ چسپاند و فریاد زد:
_استیوپفی .
جانور به هوا پرت شد و بیهوش روی زمین افتاد.
هری : زود باش تا به هوش نیومده معجونو بهش بده.
هرمیون با دستانی لرزان محتوی شیشه را در دهان لوپین خالی کرد.
رنگش بعد از چند ثانیه به حالت اولیه خود برگشت و همین طور شکل صورت و دیگر قسمت هایی که تقریبا شبیه گرگ شده بود.
صدایی از پشت بوته ها آمد. نفس هری در سینه اش حبس شد. حتما سانتورها بودند. اما هیکل بزرگی که بیشتر شبیه یک غول بود تا سانتور نمایان شد
هاگرید: بچه ها شما....اینجا
هرمیون: ما نمی تونستیم کاری نکنیم
هاگرید: اما ممکن بود کشته بشین
هری: چاره ی دیگه ای نداشتیم
هاگرید: معجونو بهش دادین.
هرمیون با تکان سر جواب داد. هاگرید خم شد و پروفسور رابه راحتی بلند کرد مثل اینکه یک عروسک را برمی داشت.
هاگرید: عجله کنید باید به مدرسه برگریم و پروفسور رو به درمانگاه برسونیم.
هری و هرمیون همراه با هاگرید به راه افتادند و بعد از چند دقیقه پیاده روی به بیرون جنگل رسیدند. هری شنلش را که بیرون کلبه هاگرید قایم کرده بود برداشت. و با هرمیون زیر آن پناه گرفت.
هری : باید تمام ماجرا را برای رون تعریف کنیم. مطمئنم که خیلی ناراحت می شه که نتونسته با ما بیاد
هرمیون: این جوری شاید تکالیفش رو به موقع انجام بده.
هر سه خندیدند و خرامان به سمت مدرسه به حرکت در آمدند
.....................................................................................
توضیح: چوچان عزیز راستش من نتونستم آخرین تصویری که موجود بود رو باز کنم به خاطر همین گفتم شاید داستانی که می نویسم به تصویر بخوره. یه وقت این کار من رو بی احترامی تلقی نکنید آخه وقتی عکس باز نشد خیلی عصبی شدم.
خلاصه طلب بخشش می نمایم.
هوم...از اونجا که کاملا نامربوط هم نبود، دیگه نمیگم بری دوباره بنویسی
پستت خوب بود...ولی هرکسی جای پیشرفت داره!!
به نظرم این پیشرفت باید تو رول انجام بشه!
پس...
تایید شد!
جنگیدن و دوباره جنگیدن و ادامه دادن به جنگ فقط زمانی که اهریمن را دور نگه دارد مهم است هرچند آن را به طور کامل از بین نبرد
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور