هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

تینا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۲ پنجشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۳ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۸۶
از بن بست اسبینر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
این بار این هری بود که به راحتی توانست بگریزد. برای اولین بار این هرمیون بود که اشتباه می کرد.
هرمیون:هری من توجهشو به طرفت جلب می کنم تا خوب بتونی طلسمش کنی
هری:باشه شروع کن.
هرمیون اهسته به طرف درخت می امد و هری اماده چوبدستی خود را در دست گرفته بود.سانتور درشت هیکل همراه هرمین به طرف هر ی می امد.
هرمی:حالا هری
طلسم هری کاملا به هدف خورد و سانتور گیج به درختان برخئرد می کرد.
هرمیون به طرف هری می دوید دی حالیکه نفس نفس می زد و اشک می ریخت.
هرمیون هری را در اغوش کشید و هری که سانتور را زیر نظد داشت با خود زمزمه کرد:
-هرمیون عزیز بالا خره مرتکب اشتباه شدی.!!!

برای عضویت در ایفای نقش باید اول در تاپیک بازی با کلمات پست بزنید اگه تایید شدید بیاید اینجا!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۳ ۱:۰۳:۲۴



کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 271
آفلاین
بله چوچانگ جان نمایش نامه نصفه است چون همون طور که خودتم میدونی دست من نبود!برق رفت و کامپیوترم خاموش شد!!!!
نمیدونم چرا ارسالش کرد آخه؟!آبروم رفت!!!
اشکال نداره ادامش رو مینویسم:
شب بود و هوا سرد!هرمیون و هری و رون در زیر نور زیبا و دل نشین ماه قدم میزدند که ناگهان صدایی از دور دست به گوش رسید!
هرسه ی آن ها در جای خود میخ کوب شدند وهمین به اطراف خود نگاه کردند عده ای از گرگینه ها ی بی رحم اطراف آنان را گرفته بودند:
هرمیون با تعجب توام با ترس گفت:
_میشه بگید چی کار کنیم؟؟!!
هری در حالی که به اطرافش نگاه میکرد گفت:
_واقعا" نمی دونم!فقط چوب دستیتون رو در بیارید!
رون به آرامی و ترس و لرز گفت:
_ایده ی خوبیه ولی چه وردی باید به کار ببریم؟!
گرگینه ها هر لحظه فاصله ی خود را با آن ها کمتر میکردند و دندان های تیز و خطر ناک خود را برای آنان نمایان میساختند!
هری به آرامی گفت:
_هرمیون،استیوپفای روی اینا تاثیر داره؟!
هرمیون آب هان خود را قورد داد و گفت:
_نمیدونم تا به حال را جع به این چیزی نخوندم!
_پس بهتره امتحان کنیم!
رون گفت:
_نمی تونیم یه جری کمک بخوایم؟!
هری که صدایش عصبانی به نظر میرسید گفت:
_میشه بگی چه طوری؟!با سه ی من...1...2...3
هرسه ی آن ها با هم فریاد زدند استیوپفای!!!!
اما تاثیری نداشت.فقط گرگینه ها به چند متر آن طرف تر پرتاب شدند!
آنان با دندان های گشوده و چشم های ترس ناک به سمت آنان می آمدند.
هری و هرمیون به سرعت به پشت یکی از درختان دویدند و هرمیون با تمام توان خود فریاد زد:

رون اون طرف نه!اون طرف نه!!!!نه نه!!!
هری سرش را به سمت هرمون چرخاند و دید که رو به سمت یکی از گرگینه ها میرود که بسیار غیر عادی به نظر میرسید!
گوشهایش بیش از حد بلند بود و صورتش مثل آن بود که با سنگی بزرگ به صورتش کوبیده باشند!
رون که در حالت عادی خود به نظر نمی آمد به گرگینه خیره بود!
هرمیون جیغ کشید:
نه!!!
هری هرمیون را در آعغوش کشید و با سر و صورت زخمی به لحظه ای به هرمیون خیره شد وقتی برگشت اثری از رون ندید.
هرمیون به سمت صحنه دوید!
او پریشان حال به این سو و آن سو میدوید و رون را صدا میزد!
اما دیگر اثری از رون نبود.
رون توسط گرگینه ها برده شده بود و قطعا" به گروه آنان پیوشته بود!
هری به آرامی گفت:
دیگه فایده ای نداره!اون رفته!
هرمیون به آغوش هری پرید و تا نفس داشت گریه کرد.
---------------------------------------------------------------------------
ببخشید خیلی مزخرف شدش!من واقعا"عذر میخوام!
من نمیدونم چرا اینایی که میزنم این قدر چرت میشه!
به هر حال ممنون میشم نقدش کنید!

اونقدر هم بد نبود اینقدر خودتو اذیت نکن!!

همونطور که قبلشم گفتم موضوعت خوبه!! دیالوگهای اولتم خوبن فقط چند تا اشکال املایی کوچولو دارن!!

"هرمیون به سمت صحنه دوید"
اینجا آدم حس میکنه داری صحنه نمایش رو توصیف میکنی، در حالی که در واقع یه داستان داره تعریف میشه! مثلا به جای اون میتونی بنویسی: "هرمیون به طرف جایی دوید که تا چند لحظه پیش، گرگینه ها آنجا بودند."

آخر نوشته ات یخورده یه جوری بود! هم چیز مثبت داشت هم چیز منفی!
من وقتی خوندمش پیش خودم بقیه داستانم ساختم که رون گرگینه میشه و بعدا دشمن هری میشه و از اینجور چیزا!! این یعنی این که نوشته تو اونقدر خوب بوده که ذهن منو وادار به ساختن بقیه اش بکنه! وگرنه یه نمایشنامه چرت به هیچ عنوان نمیذاره ادم چیزی بنویسه!

ولی جهت منفی از اینجا بود که خیلی کم توضیح داده بودی مثلا نوشتی هرمیون به بغل هری پرید و تا نفس داشت گریه کرد!
خوب این زیاد جمله جالبی نمیشد....میشه حتی یه پاراگراف کامل درباره احساسات هرمیون نوشت!
کافیه خودتو بذاری جای هرمیون! ببینی غیر از اینکه گریه میکنه، چه فکرهایی به ذهنش میاد، چه احساساتی داره، کافیه فقط ببینی پشت اون گریه ها چی میگذره!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۳ ۰:۴۴:۱۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
پیروزی.کلمه ای که در ذهن هری همچون خاطره ای دور به نظر می رسید.
خاطره ی زیبای دورانی که...دورانی که حقیقت هنوز در پشت لوای زمان منتظر فرصت مناسب بود.این نبرد ...این نبرد بی پایان بین هری و ولدمورت نبود این نبردحتی بین خیر و شر نیز نبود این نبرد در سطحی بسیارگسترده تر از این بود. این نبرد نبرد حقیقت با سرنوشت بود .دو خط سیر منطبق که در تضاد و تعارض با یکدیگر توافق را آموختند آن دو آموختند که آنچه از دیوار بلند زمان بالا می رود به همت خودشان است. خواه در تضادشان و خواه در تعارضشان. افکار تاریک در عرصه و زمان تاریک تنها یک عامل بودند حتی در این چنین دوره ای نیز قلب هایی لپوجود داشت که برای آزادی می تپید.قلب هایی که به امید روزی می تپید که کودکان در چمنزار ها آزادانه بدوند و زیبایی را حس کنند که خودشان نیز روزی حس کرده بودند.
امروز روز موعود بود .رویارویی نهایی ...روزی که هری یا وظیفه ای را که به دوش داشت به نحو احسنت انجام می داد یا در راه آن می مرد ....یا شاید....

_آه!!!!!!

آنها آمدند.صدای فریاد چون نفیر تیری از زه رها شده در ذهنش به گوش می رسید انگار آن فریاد هیچگاه خاموش نشده و نخواهد شد.

هرسه دویدند و به پشت درختانی که در سمت راست جاده بود رفتند.
زمان آن فرا رسیده بود.مرگ خواران می آمدند.هیکل های سیاهشان از هرسو ظاهر می شد.اما هری متعجب بود از اینکه قلبش با وجود غم ها ی فراوان هنوز آرام و گرم بود چون دوستانش در کنار او بودند.او نباید آنها را به کشتن می داد
اشک در چشمان هری حدقه زده بود.این آخرین بار بود که رون و هرمیون را می دید.تقدیر سرنوشت او را آنگونه رغم زده بود که در چنین لحظه ای از آنها خداحافظی کند.رون با حالتی غم زده به او خیره نگاه می کرد آن چشمان غم زده همان چشمان شادابی بود که برای اولین بار در ایستگاه کینگزکراس دیده بود اولین باری که به هاگوارتز دنیای آرزوهایش می رفت در آن روز های خوش هیچگاه چنین وداعی در تصورش نمی گنجید.هرگز رون شوخ طبع را آن قدر آرام ندیده بود .هری رو به هرمیون کرد ولی او طاقت نیاورد و به سمت هری دوید و او را در آغوش کشید.تحمل بغضی که گلویش را می فشرد سخت تر شود.در جایی بیرون از آنجا کسانی انتظار آن دو را می کشیدند و این برای هری سخت بود که آنها را....فکر کردن به این مساله او را آزار می داد.او همان طور که هرمیون را در آغوش گرفته بود به آنسوی درختان نگاه کرد
مرگ خواران همچنان مصرانه به آن سمت می آمدند.امید از دلهایشان رخت بر بسته بود ...هری احساس فقدان عظیمی می کرد.اما برای لحظه ای خود ناامیدی ها در دلش نورر امید ایجاد کردند که به سبب هدفی نو بود. دوستانش نباتید در دست مرگ خواران کشته می شدند این آرامش زیبا در چهره هایشان نباید خاموش میشد.این نومیدی بی معنا بود . در آن بیرون افراد زیادی منتظرشان بودند.
_رون...هرمیون..نمی دونم چه جوری بگم ...واقعا ممنونم...
کاری که روزی کس دیگری با او کرده بود او امروز با عزیز ترین دوستانش می کرد.
_شما شنل بپوشین و منتظر علامت من باشین...
آن دو سری تکان دادند و شنل نامرئی را پوشیدند.صدای پای مرگ خواران بلند تر شده بود . هری می دانست به محض آمدن آنها رون و هرمیون وارد صحنه می شدند.او چوبدستی اش را بلند کرد و به سمت دوستان نامرئی اش گرفت .
_پتریفیکوس توتالوس!
اینک خاطرش آسوده بود . او خود را برای این لحظه آماده کرده بود. او به سرعت به سمت مرگ خواران دوید تا آنها را از درختان دور کند.هیچگاه خود را اینگونه قدرتمند نیافقته بود او سرشار از حسی بود که به نیرو می داد .احتمالا ولدمورت خود برای مبارزه با او می آمد اما اهمیتی نداشت ارزش های او زنده می ماند .شاید روز ها بعد بر روی همین چمنزار های هاگوارتز کودکانی قدم می زدند و یاد می گرفتند که :

چه قدر مهم است که مبارزه کنیم و به مبارزه ادامه دهیم چرا که
نیروی شر هیچ گاه از بین نمی رود تنها مهم این است که آن را دور نگه داریم...مهم است که مبارزه کنیم و همینطور به مبارزه ادامه دهیم تا همواره آن را دور نگه داریم .

عالی...تایید میشه...

فقط یه چیزی اوایل پستت توصیفات به نظرم یه خورده زیاد بودن....یکی هم اینکه اگه یه خورده توی پست کمتر پند و اندرز باشه ملت بیشتر میخونن!!(تو پست جدی!)


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۰ ۱۴:۲۱:۴۱

... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 271
آفلاین
شب بود و هوا سرد!هرمیون و هری و رون در زیر نور زیبا و دل نشین ماه قدم میزدند که ناگهان صدایی از دور دست به گوش رسید!
هرسه ی آن ها در جای خود میخ کوب شدند وهمین به اطراف خود نگاه کردند عده ای از گرگینه ها ی بی رحم اطراف آنان را گرفته بودند:
هرمیون با تعجب توام با ترس گفت:
_میشه بگید چی کار کنیم؟؟!!
هری در حالی که به اطرافش نگاه میکرد گفت:
_واقعا" نمی دونم!فقط چوب دستیتون رو در بیارید!
رون به آرامی و ترس و لرز گفت:
_ایده ی خوبیه ولی چه وردی باید به کار ببریم؟!
گرگینه ها هر لحظه فاصله ی خود را با آن ها کمتر میکردند و دندان های تیز و خطر ناک خود را برای آنان نمایان میساختند!
هری به آرامی گفت:
_هرمیون،استیوپفای روی اینا تاثیر داره؟!
هرمیون آب هان خود را قورد داد و گفت:
_نمیدونم تا به حال را جع به این چیزی نخوندم!
_پس بهتره امتحان کنیم!
رون گفت:
_نمی تونیم یه جری کمک بخوایم؟!
هری که صدایش عصبانی به نظر میرسید گفت:
_میشه بگی چه طوری؟!با سه ی من...1...2...3
هرسه ی آن ها با هم فریاد زدند استیوپفای!!!!
اما تاثیری نداشت.فقط گرگینه ها به چند متر آن طرف تر پرتاب شدند!
آنان با دندان های گشوده و چشم های ترس ناک به سمت آنان می آمدند.
هری و هرمیون به سرعت به پشت یکی از درختان دویدند و هرمیون با تمام توان خود فریاد زد:


نمایشنامه نصفه بود خودت نصفه گذاشته بودی یا اشتباه شده بود!؟؟

بهرحال...اگه خودت نصفه گذاشته بودی(که فکر نکنم) اونوقت بگم یادت نره که اینجا باید یه نمایشنامه کامل زد...یعنی مثل تاپیکهای رول نیست که تو یخورده بزنی و اون یکی بقیه اش رو بره...!!!

سوژه خوب بود....یخورده دیالوگ داشت به طرف زیاد بودن میل میکرد که کنترل شد!!!

چون نمایشنامه کامل نیست نمیتونم نظر دیگه ای بدم!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۰ ۱۴:۴۷:۱۵


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

پروفسور   اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۳ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
نور نقره ای ماه تنها نقطه روشنایی جنگل بود . صدای باد در میان درختان جنگل ، ضربه های تازیانه وار درختان بر یکدیگر ، جانوران شب زنده دار که در دل شب موسیقی هراس انگیز طبیعت را اجرا میکنند ، همه دست در دست هم داده اند تا ترس را بر تن سه شب گذر جنگل راهی کنند .

- من جلومو نمی بینم ، بهتر نیست چوبدستیمون و روشن کنیم ؟
- امکان داره ما رو ببینند ... (آب دهانش را قورت میدهد) بعدش فاجعه میشه ...
هری با لحنی اعتراض آمیز گفت:
- بس کنید ... با هر دوتونم ... هرمیون چوبدستیت و روشن کن ولی فقط به اندازه ای که جلومون و ببینیم ...بعدش برو جلوی ما حرکت کن .
هرمیون که احساس میکرد در رقابتی تنگاتنگ پیروز شده است با صدایی پر غرور گفت : لوموس
سپس نگاهی تمسخر آمیز به رون کرد و از کنارش رد شد.

رون از سرعتش کاست و در پشت آندو شروع به حرکت کرد. . چند متری در دل جنگل حرکتکردند که ناگهان هرمیون استاد و هری و رون محکم به او خوردند .
هری :
-هرمیون معلومه چیکار میکنی ، چی ...

- هیــــس ....!!!

رون زمزمه کنان :
-چی شده ؟ مرگخوارا اینجان ؟

هری محکم می ایستد و در حالی که چوبدستی خود را مستقیم نگاه داشته است به جلو خیره میشود ، دریاچه ای آرام که بمانند آینه ای قرص ماه در آن منعکس بود در برابر دیدگانش نمایان شد و کمی چلوتر از آن علامت دارک مارک به وضوح در هوا شناور بود.زخم هری به سوزش افتاد , قرار بود بار دیگر جسد چه کسی را ببیند؟

هرمیون سرش را بر گرداند تا به هری و رون نگاه کند که ناگهان دسته ای سیاه پوش را که به صورت حلقوی از پشت به آنها نزدیک می شدند دید و فریاد زد:
-زود باشین پناه بگیرین!مرگخوارها پشت سرمون هستن!

آندو بلافاصله بسوی آنها بازگشتند تا ضمن دفاع بتوانند جای مناسبی را برای شروع مبارزه ای عادلانه پیدا کنند,
هری فریاد زد:
-بیاین از این طرف!
مرگخوارها سرعتشان هر لحظه بیشتر می شد.اطرافشان از انوار رنگارنگ نورباران شده بود.هری دست هرمیون را گرفت و به پشت درختی که در نزدیکیشان بود پناه برد.
-رون زود باش بیا!
-شماها برین من یه کم سرشون را گرم می کنم بعد میام!
-رون بیا!تو تنهایی نمیتونی این کارو رو بکنی!برگرد پیش ما تا همه با هم..
-نه ..من نمی خواهم هرمیون جونش تو خطر بیفته..شماها...
نور سبزرنگی چهره رون را نورانی کرد و دیگر هرگز صدایی از آن خارج نشد , در حالی که هرمیون با ناباوری در حالی که به هری چسبیده بود به رون نگاه می کرد.

عالی بود! تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۶ ۱۸:۴۳:۳۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۷:۱۷ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

عبدله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۳ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۹:۳۰ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
از آن سوی سرزمین جادویی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 71
آفلاین
شب چهاردهم ماه بود و آسمان با تکه های کوچک ابر پوشانده شده بود . هری و هرمیون برای ملاقات پروفسور لوپین که به خانه هاگرید رفته بود مخفیانه به آنجا می رفتند. هرمیون دو بطری کوچک در دست داشت. هری شنل نامرئی کننده خود را روی هردویشان کشیده بود اما شنل برایشان کوچک بود و راه رفتن با آن آزار دهنده.
هرموین با اضطراب گفت: به نظرت هاگرید تونسته اونو آروم نگه داره؟
هری: باید تونسته باشه. الان هوا ابریه ولی نمی دونم این ابر ضعیف تا کی می تونه قرص ماه رو پنهان نگه داره.
هرمیون: کاش رون هم با ما بود. ولی با اون همه تکلیف انجام نداده که داشت ...
به خانه هاگرید رسیدند. هری چند ضربه ملایم به در زد.
تق...تق...توق
هاگرید: دیر کردین....
هاگرید در را باز کرد . تمام بدنش زخمی شده بود
هرمیون: وای خدای من چه بلایی سرت اومده؟
هاگرید: پروفسور....
هری: اما ماه که کاملا قابل دید نیست.
هاگرید: آره ولی باز هم تاثیر می زاره. به طور کامل دچار دگردیسی نشد فقط خوی حیوانی گرفته اونم موقعه ای که می خواستم براش نوشیدنی بیارم.
هری: الان کجاست؟
هاگرید: فرار کرد. رفت توی جنگل ممنوعه.
هرمیون با نگاهی نگران گفت: سانتورا بلایی سرش نمی آرن. اون ظاهرش هنوز مثل یه انسانه . ممکنه به خاطر ورود به منطقشون بکشنش.
هاگرید: خودم هم همین فکر رو می کنم. شما بچه ها برگرید به خوابگاه من سعی می کنم درستش کنم.
هری: اما تو زخمی شدی.
ناگهان هرمیون با صدای جیغ مانندی گفت: هاگرید تو...تو ممکنه به یه گرگینه تبدیل بشی.
هاگرید با لبخندی گفت: نترس دختر. اول اینکه اون هنوز به یه گرگ کامل بدل نشده بود و دوم هم اینکه من یه دو رگه ام و با این چیزا چیزیم نمی شه. خب حالا زود برگردین.
هری و هرمیون با ناراحتی شنل را برداشتند و از کلبه خارج شدند.
هری: باید به جنگل بریم.
هرمیون: اما الان جنگل خیلی خطرناکه.
هری: شاید هاگرید اون طور که می گفت حالش خوب نباشه من نگرانم. در ضمن ما باید معجون رو به خورد پروفسور بدیم.
هرمیون با مکثی همراه با تردید گفت: باشه بریم.
*********************

جنگل ممنوعه سرد و نمناک بود. هردو چوب هایشان را روشن کردند.
هرمیون: نگاه کن ردپای یه آدم همراه با کمی خون. به نظرت هاگرید بلایی سر پروفسور آورده؟
هری: نه فکر نمی کنم. شاید برای خودش یه حیوون شکار کرده باشه.
صدای سم سانتور ها بر روی علف خشک به گوش رسید.
هری: عجله کن نباید ما رو ببینن.
هردو به پشت درخت نارونی پناه بردند. هری هرمیون را که به تندی نفس نفس می زد در آغوش گرفته بود.
سانتوری به طرف آنها آمد: فکر کردم اینجا چیزی تکون خرد.
سانتور دیگر: عجله کن . اینجا کسی نیست باید اون یار رو پیدا کنیم.

سانتور ها از محل دور شدند.
هرمیون: حالا چی کار کنیم اونا پروفسور رو دیدن.
هری: بیا...عجله کن باید بدویم تا قبل از اونا پیداش کنیم.
هر دو شروع به دویدن کردند. خسته و عرق ریزان به قستمی از جنگل که از بوته های تمشک پوشیده شده بود رسیدند.
هرمیون: نگاه کن رد خون به پشت این بوته رفته.
هری: باید احتیاط کنیم. بوته ها رو آروم دور می زنیم و به محض دیدن پروفسور بیهوشش می کنیم.
هرمیون با تکان دادن سر موافقت کرد.

پشت بوته ها
هری: اینجا که چیزی نیست
هرمیون: چرا هست . باقی مانده غذای امشب پروفسور
هری چشمانش را تنگ تر کرد . در آن تاریکی درست نمی توانست جزئیات را ببیند. هرمیون درست می گفت در سمت راست هری مقداری گوشت و استخوان ریخته بود.

هرمیون:هری مواظب باش!!
هیولایی( نیکه گرگ نیمه انسان) از میان تاریکی به روی هری پرید. هرمیون جیغ کشید
هری تلاش می کرد که توسط گرگ زخمی و گاز گرفته نشود. هرمیون نمی توانست طلسم را اجرا کنه .می ترسید که به هری برخورد کند.
هری همچنان با گرگ انسان درگیر بود . عینکش افتاده بود و همه جا را تار می دید. گرگ تقلا می کرد تا گلوی او را گاز بگیرد اما هری اجازه نمی داد. چوبش رامحکم در دست گرفته بود. آن را به شکم گرگ چسپاند و فریاد زد:
_استیوپفی .
جانور به هوا پرت شد و بیهوش روی زمین افتاد.
هری : زود باش تا به هوش نیومده معجونو بهش بده.
هرمیون با دستانی لرزان محتوی شیشه را در دهان لوپین خالی کرد.
رنگش بعد از چند ثانیه به حالت اولیه خود برگشت و همین طور شکل صورت و دیگر قسمت هایی که تقریبا شبیه گرگ شده بود.
صدایی از پشت بوته ها آمد. نفس هری در سینه اش حبس شد. حتما سانتورها بودند. اما هیکل بزرگی که بیشتر شبیه یک غول بود تا سانتور نمایان شد
هاگرید: بچه ها شما....اینجا
هرمیون: ما نمی تونستیم کاری نکنیم
هاگرید: اما ممکن بود کشته بشین
هری: چاره ی دیگه ای نداشتیم
هاگرید: معجونو بهش دادین.
هرمیون با تکان سر جواب داد. هاگرید خم شد و پروفسور رابه راحتی بلند کرد مثل اینکه یک عروسک را برمی داشت.
هاگرید: عجله کنید باید به مدرسه برگریم و پروفسور رو به درمانگاه برسونیم.
هری و هرمیون همراه با هاگرید به راه افتادند و بعد از چند دقیقه پیاده روی به بیرون جنگل رسیدند. هری شنلش را که بیرون کلبه هاگرید قایم کرده بود برداشت. و با هرمیون زیر آن پناه گرفت.
هری : باید تمام ماجرا را برای رون تعریف کنیم. مطمئنم که خیلی ناراحت می شه که نتونسته با ما بیاد
هرمیون: این جوری شاید تکالیفش رو به موقع انجام بده.
هر سه خندیدند و خرامان به سمت مدرسه به حرکت در آمدند



.....................................................................................
توضیح: چوچان عزیز راستش من نتونستم آخرین تصویری که موجود بود رو باز کنم به خاطر همین گفتم شاید داستانی که می نویسم به تصویر بخوره. یه وقت این کار من رو بی احترامی تلقی نکنید آخه وقتی عکس باز نشد خیلی عصبی شدم.
خلاصه طلب بخشش می نمایم.

هوم...از اونجا که کاملا نامربوط هم نبود، دیگه نمیگم بری دوباره بنویسی
پستت خوب بود...ولی هرکسی جای پیشرفت داره!!
به نظرم این پیشرفت باید تو رول انجام بشه!
پس...
تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۶ ۱۸:۲۴:۱۲

جنگیدن و دوباره جنگیدن و ادامه دادن به جنگ فقط زمانی که اهریمن را دور نگه دارد مهم است هرچند آن را به طور کامل از بین نبرد

آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۶

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
از هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
خشمگین ترین نگاهش را از پشت درخت روانه ی دوست قدیمیش کرد. رون در حالی که چوبی بدست داشت و خون از چشمانش می چکید و آن آبی دریا را نابود کرده بود در حالی که فریاد میزد به سمت آنها می امد. هرمیون که برای اولین بار در عمرش ترس را احساس کرده بود در اغوش هری پنهان شده بود. هری دندان هایش را به هم سایید و از پشت درخت بیرون آمد و رو به رون کرد و گفت:
بیا بیرون تام. پشت یه پسر 17 ساله پنهان نشو. چی شده؟ یاد بچگی هات افتادی؟
پوزخندی زد و با گوشه ی ردایش کبودی زیر چشمش را لمس کرد. اما سریع دست از کار کشید چون سوزش آن امانش نداد.
ولده مورت که بدن رون را تسخیر کرده بود گفت:
ولده مروت هیچ وقت پنهان نمیشه.
هری گفت:
خاطرات من اینو نشون نمیدن.
ولده مورت گفت:
پس بهتره باهاشون خداحافظی کنی.
همین را گفت و جنگی عظیم آغاز کرد.
بالاخره نیروی سپید توانست نیروی بدی را شکست دهد و با قدرت تمام پایش را روی سینه ی تام قرار داد و چوبش را از دستش خارج کرد.
زود باش هرمیون. از بدن رون بیارش بیرون.
هرمیون چیزی زیر لب زمزمه کرد و بعد از میان دودی غلیظ چیزی غباری نقره ای رنگ بیرون آمد و بلافاصه پشت سر آن جسمی ظاهر شد که صورتی مار مانند با چشمانی خونبار داشت.
رون دوباره چشمان ابی رنگ خود را بازیافت.
هری هیچ فرصتی را جایز ندانست. چوبش را مقابل سینه ی هیکل منفور قرار داد و از ته دل و برای اولین و آخرین بار در عمرش فریاد کشید:
آواداکداورا...

هوم.....ایول کوتاه و باحال خوشم اومد...تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۶ ۱۸:۱۸:۲۴

ما بدون امضا هم معتبریم


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

عبدله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۳ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۹:۳۰ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
از آن سوی سرزمین جادویی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 71
آفلاین
نمای نزذیک از دهان رون در حال خوردن شکلات قورباغه ای
رون: عجب مزه مرکه ای داره
هرمیون: تو آخر خودتو می کشی از بس که می خوری
رون با ذوقی کودکان می گوید: بیا تو هم امتحان کن خیلی خوشمزه است
هرمیون با اخمی جدی رون را ساکت می کند.
هری وارد سرسرا می شود و کنار آن دو می نشیند و با ناراحتی می گوید: سیریوس سردرد داره . الان برام یه جغد فرستاد و ازم خواست که براش جندتا استامنوفن قوی برستم شما چندتا ندارین.
هرمیون: من ...نه ندارم ولی فکر کنم چو داشته باشه اونم از نوع آسایی اش.
هری ذوق زده از جا بلند می شود و به طرف میزی که چو پشت آن نشسته می رود.
هرمیون با تعجب به رون می گوید: کجا رفت ؟ من شوخی کردم. این پسره چقدر جو گیره


هوم به نظرت یه خورده زیادی کوتاه نبود!؟
هرچقدر فکر کردم هیچ ارتباطی هم بین این نمایشنامه و عکس ندیدم!!
نمایشنامه باید مربوط به آخرین عکسی باشه که گذاشته شده!!

تایید نشد


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۵ ۱۶:۰۴:۳۹

جنگیدن و دوباره جنگیدن و ادامه دادن به جنگ فقط زمانی که اهریمن را دور نگه دارد مهم است هرچند آن را به طور کامل از بین نبرد

آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
این برای شما بسته شده.من عکس رو در خود سایت براوت آپلود کردم.
http://www.jadoogaran.org/uploads/harry-hermione.jpg

چوچانگ عزیز:
عکسها رو میتونی به ایمیل من بفرستی تا من در سایت آپلود کنم تا از این مشکلات پیش نیاد.ممنون


ممنون!!! دوستان لطفا از این آدرس استفاده کنید!!!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۱ ۱۶:۲۱:۳۱
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۱۲:۳۳:۱۳




Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

فرد   ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۸ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
از مغازه شوخي‌هاي جادويي برادران ويزلي - كوچه دياگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
سال جديد تحصيلي در هاگوارتز شروع شده بود. بر خلاف انتظار همه تعداد دانش آموزان با زماني كه پرفسور دامبلدور بود ، خيلي تفاوتي نداشت . حال پرفسور مك گوناگال به رياست هاگوارتز رسيده بود. بعد از گروه بندي دانش اموزان مك گوناگال سخنراني كرد اما آن ابهت دامبلدور را نداشت ولي باز هم بر اثر ناراحت بودن دانش آموزان بر اثر مرگ دامبلدور در سال قبل سكوت رعايت مي شد. هري با خود عهد كرده بود تا امسال را بيشتر به درسهايش اهميت دهد و وردهاي جديد و طلسم هاي بيشتري را ياد بگيرد و همچنين ارتش الف.دال را قوي تر و بزرگتر كند. هنگامي كه هري به ميز اساتيد نگاه كرد ، باورش نمي شد. به رون و هرميون گفت : مي دونيد استاد درس دفاع در برابر جادوي سياه امسال كيه ؟!
رون و هرميون يه نگاهي به ميز اساتيد انداختند و بعد از يه مكث كوتاه گفتند : نمي دونيم ولي به نظر مي رسه اسلاگهورن باشه !
هري اون چيزي رو كه باعث تعجبش شده بود با اون ها در ميان گذاشت و گفت : پس چرا سال قبل دامبلدور اونو استاد دفاع در برابر جادمي سياه نكرد در صورتي كه بعد از اينكه براي دعوت اون براي استادي در هاگوارتز رفته بوديم فكر كردم حتماً اون استاد دفاع در برابرجادوي سياه ميشه ولي نشد اما حالا ... !
براي هري اتفاقات عجيب تمامي نداشت ، بعد از چند روز فهميد كه لوپين و مودي هم به قصد تدريس او (دفاع در برابر جادوي سياه ) به مدرسه آمده بودند. باز هم فهميد كه لوپين و مودي فقط تدريس او را بر عهده دارند و همچنان تدريس ارتش الف.دال بر عهده خود اوست. در واقع اين يك راز بود ، همچنين به او گفتند كه اعضاي محفل ققنوس هم در هاگوارتز به سر مي برند اما به صورت كاملاً سري كه حتي هرميون و رون هم نبايد از آن اطلاع پيدا كنند مگر در موارد خواص .
چندين ماه به همين منوال گذشت و هاگوارتز روزهاي آرامي را به خود ديد تا اينكه در يك شب هري ، رون و هرميون كه براي ديدن هاگريد به حاشيه جنگل ممنوع رفته بودند.
هري در خود احساس مي كرد كه بايد وارد جنگل شود. وقتي وارد شدند با صحنه عجيبي روبرو شدند . مرگ خوارها در جنگل جمع شده بودند و خود را براي حمله به هاگوارتز آماده مي كردند . حال وقت آن رسيده بود تا هري راز خود را فاش كند. رو به رون كرد و به او گفت كه اعضاي محفل ققنوس را به آنجا بياورد و براي اين كار هم مي بايست به دفتر رياست هاگوارتز مي رفت. بعد از آن هم مي بايست ارتش الف.دال را از اين خبر مطلع مي كرد. هري و هرميون هم پشت يك درخت كمين كردند تا رون با ديگران برگردد. هري به خاطر خشمي كه از كشته شدن دامبلدور و سيريوس بلك در وجودش شعله مي كشيد مي خواست هر چه زودتر به مرگ خواران حمله كند اما به خاطر هرميون اين كار را نكرد چون مي دانست با اين كار خطرات بزرگي براي هرميون به وجود خواهد آمد و همچنين ممكن بود آنها از آمدن محفلي ها با خبر شوند و حمله خود را به هاگوارتز زودتر شروع كنند و فرصتي براي خبر كردن محفلي ها و ارتش الف.دال براي رون نباشد كه در اين صورت جان تمام انسان هايي كه در قلعه بودند نيز به خطر مي افتاد. پس صبر كردن را بر حمله به آنها ترجيح داد . پس از چند دقيقه اعضاي محفل رسيدند و بر مرگ خواران حمله ور شدند و خود هري هم. در همين گير و دار ارتش الف.دال نيز از راه رسيدند و به كمك او و محفلي ها شتافتند. حال خيال هري كمي راحتر شده بود چون حداقل حالا از نظر تعداد بر آنها برتري داشتند اما باز هم قدرت مرگ خوارها بيشتر مي نمود در همين حين يك حادثه ديگر كفه ترازو را به سوي هري و دوستانش برگرداند. يك نور خيره كننده كه پس از چند ثانيه خاموش شد و درست بعد از آن هري در كمال ناباوري ديد كه از پشت ، طلسم هايي به طرف مرگ خوارها روانه مي شودكه تعدادي از آنها را از پاي درآورد و تعدادي را مجبور به فرار كرد. بعد از اين مبارزه خسته كننده كه تلفات فراواني نيز براي محفلي ها و اعضاي الف.دال داشت همه به سمت هاگوارتز برگشتند. در راه بازگشت هري در اين فكر بود كه آيا باز هم جامعه جادگري رنگ آسايش و صلح را به خود خواهد ديد يا نه ؟ كه همراه با رون و هرميون باز آن نور خيره كننده را در آسمان ديدند اما اين بار با شدت كمتر . هر سه توانستند در اين نور يك ققنوس را تشخيص بدهند. هري مطمئن بود و رون و هرميون. او همان ققنوس دفتر دامبلدور بود ؛ همان كه بعد از مرگ دامبلدور به طور مشكوكي ناپديد شده بود.
باز سؤالي در ذهن هري نقش بست اما اين بار اميدوار كننده.
آيا دامبلدور زنده بود و به كمك آنها شتافته بود يا اينكه ققنوس خود را به نزد كسي رسانده بود ؛ كسي كه به دامبلدور اينقدر نزديك بود كه ققنوسش بعد از مرگ او به پيش دوستش برود و او را براي كمك هري و دوستانش بياورد ؟
اما هر چه بود ، نور اميدي در دل هري جوانه زد. كه او هر كه مي خواهد ، باشد ؛ او بي شك به طور اتفاقي به كمك آنها نيامده. پس هري باز هم يك حمايت كننده و يك تكيه گاه براي خود داشت هر چند نمي دانست كيست و شايد او را هرگز نمي ديد ولي با اين حال خود براي هري بزرگترين اميد بود.

هوم...!!!
نوشته های بلند چیزی که حتما باید داشته باشن اینه که پاراگراف بندی بشن تا خواننده موقع خوندن حوصله اش سر نره!!
وقتی خودت نوشتی میتونی راحت بخونیش ولی بقیه وقتی برای اولین بار میخونن، نمیتونن!
البته اگه کمتر باشه هم دیگه چه بهتر!!

سعی کن اینارو رعایت کنی....بعدش تاییدی!

تایید نشد


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۱ ۱۶:۳۸:۰۰

شک ندارم که اگر خداوند قبل از حضرت آدم تورا می آفرید شیطان اول از همه سجده می کرد







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.