هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۹:۵۶ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۶
#14

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
ساعت 12:30 نیمه شب / اتاق داکولا
_ خاااااا .... پوووووف ....خااااا....پوووووف ( صدای خر و پف داکولا!)
_ پیست پیست...! مرگ خوارا آماده اید؟
_ آری ای لرد آزاده ... آماده ایم آماده

این جملات بین مرگ خواران و لرد ولدمورت رد و بدل شد که در حال له شدن در بغل داکولا بودند.
لرد ولدمورت ، با چابکی از بغل داکولا در میاد و مرگ خواران نیز به پیروی از او همین کار را می کنند.

کمی بعد ... تالار خانه داکولا
چندین هیکل سیاه پوش و با وقار در حال که پاورچین پاورچین حرکت می کردند سر انجام در گوشه ای ایستاده و نفسی تازه کردند.

لرد ولدمورت با صدایی که می شد ابهت را در آن خواند خطاب به دیگر مرگ خوارانش گفت : خب ، چوب های ما تو اتاق داکولا بود و من خیلی سریع اونا رو برداشتم ... بیایین بگیرینشون.

و لرد ولدمورت شروع به پخش کردن چوب ها کرد.
ملت در حالی که به چوب دستی باقی مونده در دستان لرد نگاه میکردند خطاب به لرد گفتند : این چرا اینجوریه؟این چوب کیه؟

در کف دستان لرد ، چوبی که گویا با گواش رنگ آمیزی شده بود و ترک هایی داشت که با آدامس ( اگه محفلیا متوجه نمی شین آدامس یک کلمه با کلاسه چون شما جواتی هستین با کلمه سقز بیشتر آشنایی دارین ) چسبونده بودن و مانع شکستن و لت و پار شدن چوب بودند!

لرد : آها فهمیدم! این چوب مال دمبوله... همون موقع که داکولا گرفتش چوبش رو هم مثل ما مصادره کرد!

و لرد تاریکی ادامه داد : حالا خوب گوش کنید ببینید من چی میگم! جایی که محفلیا خوابیدن حدود ده بیست متر جلوتره ... باید بریم اونجا و همین امشب بدون سر و صدا دخلشون رو در بیاریم چون وقتی داکولا بیدار باشه نمی تونیم باهاشون مبارزه کنیم. فهمیدید؟

جماعت مرگ خوار :

و لرد ولدمورت بدون هیچ حرف اضافه دیگری جلوتر از مرگ خوارانش پاور چین پاور چین حرکت کرد و دیگر مرگ خواران نیز به دنبال او روان شدند...

کمی بعد ... محل اقامت محفلیان
مرگ خواران با حالت پیروز مندی در آستانه در ایستاده بودند و به محفلی ها با پسنود جوات نگاه می کردند که خر و پفشان به هوا رفته بود.

ملت مرگ خوار و لردولدمورت :



Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
#13

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ولدی:ببین رفیق.من دارم فکر میکنم که چه خوب میشه که...
صدای جیغ ویولت از بیرون اتاق میاد:پیداش کردم!من اون رو پیداش کردم!اون گنجینه دست منه!
ملت مرگخوار به سمت در هجوم میبرن و ولدی داره به مرگخوارای محترمش که لای در گیر کردن نگاه میکنه و نچ نچ میگه!
بالاخره ولدی یه کروشیو میزنه و ملت مرگخوار مث هدی که دنبال جا واسه قایم شدن میگشت تو هوا پر پر میزنن.
ولدی در کمال آرامش و وقار میره بیرون و داکولا هم که جوگیرز شده میپره بیرون و دنبال چهار نعل تاختن داکولا ولدی رو زمین فرش میشه!
ویولت که میبینه داکولا و داناکولا و مرگخوارا و یه عده دیگه از رفقای محفلی دارن بهش خیره خیره نگا میکنن چون دختر خیلی خوبی هستش و نمیخواد قوانین داکولا رو زیر پا بذاره یه نیشخندی به داکولا و ملت مرگخوار میزنه و میگه:قایم موشک بسه!حالا بیاید دست رشته بازی کنیم!
بعد کنجینه اسلی رو پرت میکنه طرف دامبلدور.دامبلدور هم گنجینه رو میگیره و چون میبینه ملت مرگخوار همه با هم دارن حمله میکنن.فوری آپارت میکنه و میره محفل خونه شماره دوازده گریمولد که دست محفلی ها عمرا برسه!
و حالا مرگخوارا موندن و محفلی ها که نمیدونن بدون استفاده از چوبدستی چطور حال همدیگه رو بگیرن.
داکولا که آی کیوش در حد هویجه فوری یقه ولدی و مرگخوارا رو میچسبه:پاشید بیاین بینم باو!دیگه شب شده و وقتشه که همه بخوبیم.بقیه هر جا دلشون میخوان تلپ شن!!
محفلی ها:
مرگخوارا:
ولدی که کم آورده:


But Life has a happy end. :)


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
#12

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
نیمفادورا : چند لحظه صبر کن . یه چیزی یادم رفت درو باز می کنی ؟ یه کار مهم دارم .
دامبی : چی ؟ بابا جون مادرت بی خیال شو . بذار بریم به کار وزندگیمون برسیم .
نیمفادورا : باز کن دیگه . خیلی مهمه !
-باشه . ولی خوب حالمونو گرفتی تازه دلم داشت خنک می شد.ترق توروق تررررررررررق. بیا اینم در باز !
-_ مرسی .ممنون ! ( و در حالی که با یه غرور وارد می شه خطاب به بورگین ) : بورگین جون قربونت واقعا رو سفیدمون کردی . ولی عجب ضربه ی ماهرانه ای بود ها ! یک عضو سالم در بدنم نمونده .
-بورگین یه نگاه غضبناک بش می کنه : حقت بود تا تو باشی دفعه ی دیگه یهو مثه نخود نیای وسط !
-_ چی کار کنم ؟ داکولا مثه نخود اومد پیش من .خب فعلا باید برم شما خوش باشید .
-ودامبی درو با همون صداها ی عجیب غریب می بنده و هر دو خیلی زود از اون جا فرار می کنن .
-چند دقیقه بعد ، داکولا با خستگی تمام و قیافه ای در هم برهم بر میگرده و یهو یاد گروگاناش (گروگان ؟!) می افته و با یه غرور خاص در رو با هزار بدبختی باز می کنه لبخند بر لب ملت رو می شماره ! .... .... نه ! پس اون یکی ؟ پس دمبی من کجاست ؟ هان ؟ چی کار کردید باهاش ؟ هان ؟ کوش ؟ با شمام ؟ زود باشید بگید وگرنه باید یه شب دیگه هم پی شمن بخوابید !
-ملت : وای نه !!!!!!!!!!!!!!!...................................
-ولدی از خود گذشتگی می کنه : باشه باشه . فقط شب دوم رو بی خیال شو من همه چی رو برات میگم .
-_ می شنوم . امیدوارم توضیحاتت کافی باشه ها و به درد بخور!...


ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
#11

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
نمای بیرونی اتاق صدای ترق توروق میاد.تانکس که زیر پنجره همون اتاقه داره به این شکل به صداها گوش میده و زاری میکنه:بی دومبول شدیم آخ!وای!بدبخت شدیم!حالا ما باید برمی انتقام دومبول رو بگیریم!
و با گقتن این جمله به صورتی بس غیورانه به سمت اتاق حرکت میکنه که ناگاهن در با صدای ترق خفنی وا میشه و دمبلدور فاتح و عظیم و بزرگ با قیافه یک برنده خارج میشه و پشتش ولدی و مرگخوارا به این شکل به در و دیوار چسبیده ان!
دامبلدور با لحنی به سان سردار سورنا در جنگ میان ایران و روم میفرماید:چنان زدیمشان که نفهمند از کجا خورده اند!گمان میبرند چند عدد بچه مدرسه ای حریف دامبل عظیم و باشکوه میشوند!
پشتش تنی از مرگخواران دارند صدای سوسک در میاورند تا اینان باشند که خیال کج به سرسان نزند!
دامبلدور یهو یه فکری به مغزش خطور میکنه:من یه فکر به ذهنم رسید!نظرت چیه که برای کمک به دل این کودک معصوم داکولا مرگخوران رو بگیریم و بندازیم تو اتاق تا خیال کنه همشون رو خودش گرفته!!!
و بعد هر دو به این شکل در میان:
بعد دامبل در طی یک عملیات انتحاری در رو با یک طلسم من در آوردی که فقط خودش بلده قفل میکنه:این هم از این!البته اگر هم بیان بیرون داکولا میشناستشون!!!


But Life has a happy end. :)


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
#10

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
!
......................
داکولا که رو زمین تلپ شده در همان حالت دراز کش یک لگد میکوبه نیمفادورا تانکس به طوری که از پنجره پرت میشه بیرون!!
_ انقدر نقد می کنن زیر پستا رو میگن ییهو خودتون رو تو داستان نیارین! اه!

کمی بعد داکولا که سرش را می خواروند دوباره برگشت که ناگهان قضیه روح دراکو دوباره یادش افتاد تا اومد فکر کنه فهمید که یک چیز سفید دیده!
یکم بیشتر که فکر کرد فهمید که یک ریش سپید بوده که از کمد بیرون زده ...

پس دوان دوان به طرف کمد برگشت و کمد رو باز کرد ...
ملت که داخل کمد بودند یهو جا خوردند :

داکولا : دمبولی جووون! پس تو اینجا بودی؟ دلم برات تنگ شده بود!
و دامبلدور رو تو آغوشش گرفت و شروع به فشار کردن آن پیری بدبخت کرد

کمی بعد که داکولا خسته شد ، نعشه دامبلدور رو ، بر روی دوشش انداخت و خواست بره که ناگهان چشمش به ولدمورت و زاخی افتاد!
_ اه شما ها هم هستین؟ ای سلفوکافون ها ! بیایین ... بیایین بغل عمو!!

کمی بعد ... اتاقی که کسانی که گرفته شده بودند در آن زندانی بودند!
بورگین : ای صلوات به ریش دامبل و محفلیا
ملت مرگ خوار در حالی که لبخندی شیطانی بر پهنای صورتشان نشسته بود :

ناگهان در باز شد و دمبول و ولدی و زاخاریاس با هم افتادن تو!
داکولا در حالی که دستانش را به هم میزد گفت : خوب شما ها هم همینجا باشین تا من بیام! من رفتم سراغ بقیه...!

و گرومپ گرمپ کنان از اتاق دور شد و دمبول را بین ملت مرگ خوار و ولدمورت تنها گذاشت!

ولدمورت : دامبل ممبول جووون! خیلی وقته که منتظر این موقع هستم!
ملت مرگ خوار :

........................



Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
#9

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
از طرفی زاخی و ولدی و دمبی مثه سه تا دوست دیرینه ساکت و اروم کنار هم نشسته بودن . انگار نه انگار که اون بیرون اتفاقاتی بس عجیب در حال رخ دادنه ! یه مدت که گذشت زاخی گفت : بچه ها می گم پایه اید بشینیم جوک تعریف کنیم . این یارو دکلی دوکول که مثه این که قرار نیست بیاد مارو بگیره !شما هم که کم مونده اغوش محبت به روی هم باز کنید پس واسه این که دشمنیتون همچنان برقرار باشه بر علیه هم جوک بگید من هم این وسط یه کوچولو می خندم . ثواب داره به خدا اگه دل بچه ی مردم رو شاد کنید .ولدی :قبل از این که این چوب لباسی رو بکنم تو حلقت خودت ساکت شو ! دمبی : راست می گه دیگه . خب حوصلم سر رفت .یه ذره عقلتو به کار بنداز. ولدی : (در حال فکر کردن) بسیار خوب ، یه روز یه محفلی می ره شکار یکی از اعضای سیاه صدای علف در میاره .زاخی :( در حالی که از خنده رو زمین غش کرده بود ) یه ضربه ی جانانه از ولدی دریافت می کنه . دمبی: اخه باهوش! الان مثلا بر علیه ما جوک تعریف کردی؟ واقعا که خااااااااااااک!بهتره که دیگه ادامه ندی وگرنه خودتون رو به جای مار ، خروس ، موش و سوسک هم جا می زنی! ولدی :( در حالی که به فکر فرو رفته بود با خودش فکر کرد : راست می گه ها عجب دست گلی به اب دادم ) . داکولا که در تمام این مدت پشت در کمد وایساده بود یه دفعه جن گیر شد ، دو پا داشت دو پا هم قرض کرد و به طرف اتاق پذیرایی شروع به دویدن کرد و مدام داد می زد: روح ، روح ، روح ملکه الیزابت (چی گفتم ؟)نه نه ! روح دراکو! این جاست تو کمد اومده منو بکشه ! . کمک کمک ! و همین طور که می دوید یهو با یه چیزی برخورد کرد سرش رو که بالا گرفت نیمفادورا رو دید که داشت با لبخند نگاهش می کرد .


ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
#8

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
هدی که اصلا ذلش نمیخواد شب تو اتاق داکولا بخوابه در به در دنبال یه جا واسه قایم شدن میگرده که یهو داکولا با سرعت نور از جلوش رد میشه و به سمت شخصی که پشت هدیه میره که کسی نیست جز:بورگین!
بورگین فحش های بالای 18 میده :ای هدی شده !آخه من فکر کردم نه که خیلی باریک و خوشتیپم پشت تو قایم میشم!!
داکولا که یقه بورگین رو گرفته . داره میبره پیش موری میگه:نه بابا!مث این بود که یه آدمی که بدن سازیش ناقص مونده رو بخوایم پشت یه ورزشکار خوش هیکل پیدا کنیم!!
و بورگین که داره به موری میپیونده باز هم فحش های بالای 18 میده!و هدی هم هر هر میزنه زیر خنده!:دو هیچ به نفع محفل!!!
=====
رودولف بالاخره بعد از اینکه بر اثر نوازش های کبوتر نازنینش بلا به شکل یه آفتابه قر شده در میاد از اتاق میپره بیرون:آخ!خدا رو شکر که این بلای نازنین من بود!اگه گیر داناکولا میفتادم چی؟
همین طوری که توی دلش داره قربون صدقه بلای نازنینش میره یهو میبینه که یه نفر تق میزنه پس گردنش و میگیرتش:تو رو هم پیدا کردم!داکی خیلی باهوشه!من سه تا مرگخوار گرفتم!
و بعد در حالی که رودولف رو توی اتاق کنار موری و بورگین میندازه به این فکر میکنه که چرا از توی کمد توی راهرو صداهای عجیب غریب میاد!
ویولت که توی یه اتاق دیگه قایم شده بود هر هر میخنده و میگه:سه هیچ به نفع محفل!!


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۹ ۱۲:۲۹:۱۹

But Life has a happy end. :)


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
#7

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
بله دیر شده بود ولدی دستی به سمت چوبدستی اش برد و خواست آن را بکشد که ناگهان در کمد باز شد و زاخاریاس با کله پرد تو کمد :
زاخی: اوه ببخشید مثل اینکه سرتون شلوغه ولی داکولا همین دور و واراست بهتره هوس دعوا نکنید و گر نه باید یک اقامت یک شبه در اتاق داکولای عزیز داشته باشید.
دامبول: شنیدی چی گفت جناب سیاه سوخته ؟
ولدی: حالا تو کم بودی این یکی هم اومد ساکت باشید و گرنه باید سه نفری در آغوش داکولا جون بخوابیم.

کمی آن طرف تر در لونه ی خرابه:

هدویگ که تازه آرام گرفته ناگهان مورد تهاجم یک ناشناس قرار گرفته بود :
ای بی ناموس بی فرهنگ***##@@$!^&$$# برو بیرون

هدویگ که داشت دنبال مهاجم می گشت ناگهان به بیرون پرتاب شد و وقتی دوباره تعادلش را بدست آورد فهمید که سوراخی که توی آن رفته بود در واقع طاق توالت بوده که از قضا آبش کشیده شده بوده و لونه ی یک موش بوده است(چکش)

صدایی در محلی که هدویگ واستاده بود طنین افکند :

هاهاها!!!!!! گرفتمت!!!!!

بله این صدای داکولا بود که داشت با سرعت سرسام آوری به سمت هدویگ می دوید.......


[i]


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
#6

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
کمی اون ور تر:
رودولف در به در به دنبال یه جا برای قایم شدنه.بالاخره یه اتاق رو پیدا میکنه و فوری میچپه توش!بعد یهو دنیا تیره و تار میشه چون یکی با جارو میزنه توسرش.
_:مرتیکه بوقی خجالت نمیکشی؟بلا بیا تحویل بگیر شوهر پاکت رو!
این صدای جیغ و داد ویولت بودلر بود که باعث شد بلاتریکس وسط زمین و هوا به صورت گوپسی بپره تو داستان و به این شکل به رودولف نزدیک بشه.
ویولت هم به این شکل در باطن و به این شکل در ظاهر به بلا میگه:شوهرت رو جمع کن دختر!همین حالا به من پیشنهاد ازدواج داد!
بلا با ملایمت گفت:ویولت جان شما برو بیرون من خودم مشکلم رو با رودولف حل میکنم!
ویولت هم در حالی که هرهر میخندیده آپارات میکنه و یه جای دیگه ظاهر میشه!
====
مورگان خودش هم در به در دنبال یه جا واسه قایم شدنه که از یه اتاق صدای جیغ و داد و فریاد میشنوه و از اونجا که کلا آدم فضولیه چشمش رو میچسبونه به سوراخ کلید و میبینه که بلاتریکس با کروشیو داره رودولف رو تاریخ مصرف گذشته میکنه.اول میاد غیرتی بشه بره تو از هم نوعش دفاع کنه ولی بعد که میبینه بلا در کمال آسودگی داره کروشیو و آواداکداورا میفرسته زیر لبی میگه:دعوا خانوادگی به ما چه مربوطه؟
در این لحظه صدای فریاد ذوق زده ای میفرستدش تو فضا:پیدات کردم!داکی پیدات کرد!امشب تو میای تو اتاق من میخوابی!
بیچاره موری!داک داکولا یقه اش رو میگیره و کشون کشون میبرتش تو اتاق خودش!!!


But Life has a happy end. :)


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
#5

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
کمی آن طرف تر
کمی بعد ولدمورت دوباره به سر جاش ، در نزدیک مرگ خواران شیک پوش (!!) برگشت!
مورگان ، آنیتا رو دید که در کنار پدر خونده اش دمبلی دمبل (!!) ایستاده بود و به دیگر مرگ خوارا چشم غره میرفت...!
الکتو که صحنه رو مناسب دید به طرف آنیتا رفت و خطاب به وی گفت: آنیتا ... با من ازدواج میکنی؟

دمبول که کنار آنیتا بود با شنیدن این جمله از طرف مورگان ، خواست چوبش رو بیرون بکشه که ...
شترررق شوتوروق جرررینگ!

صدای داکوللا بود که با مشت و لگد دمبول رو پرت کرد و صدای آخری نیز صدای برخورد کله دمبول به یک دیگ گنده بود
سپس داکولا خطاب به دیگر محفلی ها و مرگ خوارا گفت : خوب حالا من خواست بازی!! باید با هم بازی کرد و اگرنه از خونه پرت شد بیرون!!! فهمید یا نه؟باید با هم قایم موشک بازی کرد!

ملت :
داکولا : همین که گفتم!
دوباره ملت :

کمی بعد! داکولا گرگ شده و دیگران در حال پیدا کردن جایی برای قایم شدن هستند!
هدویگ پر پر کنان و سراسیمه در حال پیدا کردن یک جایی برای قایم شدن بود زیرا هر کس که می باخت باید یک شب با داکولا تنها می خوابید و او این اتفاق رو دوست نداشت

هدویگ همچنان که پر میزد سر انجام یک لونه ی خرابه رو پیدا کرد و هیجان زده به اونجا پناه برد...
میتونست از دور دست صدای داکولا رو بشنوه که می گفت :
_ 28 ، 29 ، 52 ، 43
هدویگ نفسی به آسودگی کشید که ناگهان با صدای جیغی از پشتش باعث شد که شیش متر بالا بپره !
_ آهای بی ناموس جغد نادن بی شعور شالمه بسته ( کپی رایت بای اسکاور ) اینجا اومدی چه کار؟ مگه خودت ناموس نداری؟ بی فرهنگ!

کمی آن ور تر
دمبولی پاور پاور چین به طرف کمد خرابه ای رفت...
وقت نداشت با اون وضع شمردن داکولا به زودی عدد 100 میشد و باید خیلی سریع قایم میشد...

سریع در کمد رو باز کرد و داخل اون رفت.
_ 100 ملت قایم شدین؟ من اومدم!!
_ هوی پشمالو نیا جای من قایم شو! این جا جای منه ! لرد ولدمورت!

آلبوس از جا پرید ! تو یک کمد با دشمن دیرینه اش زندانی شده بود...
میخواست در را باز کند ولی دیگر دیر شده بود...!
...........................................................................


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۹ ۱۱:۳۰:۴۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.