هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۸۶

لرد ولدمورت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۹ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
از خانه ریدل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 53
آفلاین
لرد هم با الگو برداری از ویولت سعی کرد خاطرات گذشته را در خودش به وجود بیاره.... و از این تشعشات از خودش تولید کنه، ولی هر چی فشار میاره... اتفاقی نمی افته!

در همین حال تعدادی زیادی مرگخوار از سر میرسن... و محفلی ها هنوز در گوشه ای داشتن در مورد بزرگترین افتخار محفل ققنوس بحث میکردن...
آلبوس: اگه ارتش WC...t نبود و این پشتیبانی لجوستکی را از محفل نکرده این افتخار نایل ما نمیشد! تصویر کوچک شده
لوپین که خیلی هیجان زده بود...تصویر کوچک شده : خدا رو شکر قبل از پایان ماموریت که فردا بود توانستیم... به این افتخار کبیر.. و این حماسه اعظیم رو خلق کنیم... تصویر کوچک شده

هدویگ که حالا تنها کسی بود که متوجه حضور مرگخواران اعصبانیتصویر کوچک شده شده بود... یادش به دورانی که داداش کایکوتصویر کوچک شدهبود افتاد.. و سعی کرد از خودش تشعشات خارج کنهتصویر کوچک شده ... ولی زابینی حالا درب پشتی را باز کرده بود... و بیرون از انباری اتوبوس جادویی بزرگ که حدود3 طبقه داشت ایستاده بود و روی اون نوشته بود سرویس کودکستان جادوگران!تصویر کوچک شده

زابینی و چند مرگخوار که برای کمک آمده بودن... راننده جادو که یک خانم خیلی با شخصیتتصویر کوچک شده بود را به زور وارد کردن...

زابینی: قربان این هم مدیر کودکستان!تصویر کوچک شده

لرد سیاه: خانم با شخصیت با من ازدواج میکننده!(با لهجه)تصویر کوچک شده لردسیاه این را گفت و ناگهان اطراف او را هم تشعشات قرمزی فرا گرفت!
ولی لردسیاه به خود آمد...تصویر کوچک شده

ده اخه خانم چند بار بگم وقتی این بچه های را برای گردش علمی میارید پارک جنگل نذارید بیان اینجا..اینجا خطر داره جیزه... افتاد الان؟...زابینی بگیر این توله موله ها رو پرت کن بیرون از اینجا...

مرگخواران شروع کردن به گرفتن محفلی ها و انداختن اونا تو گنی... سر گنی ها رو هم با ریسمانی که از چوبدستی خود ایجاد کرده بودن بستن... و داخل اتوبوس جادویی مهدکودک انداختن... خانم، مدیر مهدکودک هم که توسط لرد سیاه مورد آزار و اذیت(تنفس مصنوعی) قرار گرفته بودتصویر کوچک شده سوار اتوبوس شد... و شروع کرد به تصویر کوچک شده و اتوبوس ناپدید شد!


----------------------------------------------------------
خوب از آنجایی که لوپین گفته ماموریت محفل تا فردا تموم میشه... با برو بچ به این نتیجه رسیدیم که فردا اوج امتحانات بچه های عزیز محفل است... گفتیم یه کار خیر کرده باشیم... ما تمومش کردیم... در ضمن دفعه دیگه خواستید بیاید دژ مرگ خوب بیاد...تصویر کوچک شده چرا اینجا رو میکنید دژ مرگ.تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۱ ۲۳:۰۳:۲۱

تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۸۶

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
بلیز با الگو برداری از ویولت خواست خاطرات گذشتشو زنده کنه تا قوی بشه بتونه تشعشعات سرخ رنگ از خودش ساطع کنه بعد یاد گذشته می افته که هر روز اژدها سواری میکرده و اینا و با این فکر غرق در احساس معنوی شده و لبخند بر لبش میشینه اما بعد یادش می افته که اون چارلی بوده و خودش از این خاطرات نداره!
بلیز: چرا در من احساس عشق به وجود نمیاد پس؟

لرد: ها این عشق که میگن یعنی چه؟ (با لهجه)
دالاهوف: ببین ارباب مثلا وقتی دو نفر همدیگر رو دوست دارن یعنی اینکه عاشق همن!
لرد: ها این دوست داشتن یعنی چه؟(با لهجه)
تئودور: یعنی علاقه داشتن!
لرد: اه علاقه داشتن یعنی چه؟ حالا منو خر میکنین فکر میکنین من گول میخورم؟ هرهرهر کرکرکر ! آواداکدوراااا!
آنتونیون و تئودور
لرد: خوب برید زنگ بزنید چند نفر بیان این سقف رو درست کنن خوش ندارم انباریمون بدون سقف باشه!

در طرفی دیگر محفلی ها همچنان در حال شادی کردنن و یکی یکی دارن به ویولت تبریک میگن.
آلبوس برای هزارمین بار: من به شما جوانان محفل افتخار میکنم. شما مایه سرافرازی منید.
سینی: من میگم زنگ بزنیم از پیام امروز برای مصاحبه بیان!
ریموس: باید عکس ویولت با ما رو بزرگ در صفحه اول بزنن. ما موفق شدیم سقف انباری خانه ریدل ها رو خراب کنیم!
آلبوس: بی خیال حالا فعلا بیاین موج مکزیکی درست کنیم بعد در موردش حرف میزنیم!
محفلی ها

بلیز: ارباب چه میفرمایید؟ اینا واقعا شورشو درآوردن. حالا یه طلسم دفاع کردنا .. آبرومونو پیش در و همسایه بردن!
لرد: هوم برو سریع از طبقه بالا چندتا مرگخوار از آشپزخونه وردار بیار این ارازل رو بریزن بیرون. فقط از در پشتی بندازینشون بیرون تا بیش از این آبرومون جلوی در و همسایه نره


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۱ ۱۸:۲۹:۴۴
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۱ ۱۸:۴۴:۱۷



Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
دامبلدور و ولدمورت برای چندمین بار رو به روی هم قرار گرفته بودند اما این با در دژ مرگ...
نیروهای دیگر محفلی نیز وارد شدندو هر کدام شروع به دوئل با مرگخوار ها کردند.
چو توانسته بود با یک ورد ساده نات را کله پا کندو آن طرف تر جسی با بلا در حالی پیکار بود. آلیشیا نیز وردی را که ایگور به طرفش فرستاده بود ، منحرف می کرد،در حالی که همه ی آنها حواسشان به دامبلدور و ولد مورت بود ! سینیسترا هم سعی می کرد با ایما و اشاره موضوع را به دامبلدور بفهماند ولی ویولت به همان حالت ، مات و مبهوت به آن دو خیره شده بود.

-تام، تو باز هم اشتباه کردی؟! خواستی با دزدیدن یکی از اعضای محفل یه امیال و خواسته هات جامه ی عمل بپوشونی!
صدای دامبلدور بود که باز هم بسیار خونسرد و آرام جملات را ادا می کرد.
ولد مورت خنده ای کرد و گفت:
-باز هم همون حرف های قدیمی آلبوس...خسته نشدی این حرفها رو تکرار می کنی! دوره ی این حرفها به سر اومده ... حال من و تو اینجا هستیم..می تونیم با هم دوئل کنیم...

پیش از آنکه حرف ولد مورت به پایان برسد صدایی رسا و گیرا گفت:
-قربان بذارین من باهاش دوئل کنم!؟

با گفتن این جمله همه برگشتند و به ویولت چشم دوختند. حتی دالاهوف که تازه به هوش آمده بود ، به او خیره مانده بود.اما عکس العمل دامبلدور غیر قابل پیش بینی تر از آن بود!
-البته دوشیزه بودلر...
با گفتن این جمله از زبان دامبلدور اعضای محفل و مرگخوار دست از دوئل برداشتند. محفلی ها نمی دانستند که این بار چه در سر دامبلدور می گذرد...مگر او نمی دانست که بودلر فقط یه عضو ساده ی محفل است و ولد مورت یکی از بزرگترین جادوگران قرون و اعصار! و آیا او جان ویولت را به این راحتی به خطر می انداخت! نه.. این بار نیز باید به او اعتماد می کردند...وقتی او به ویلت اعتماد می کند ، انها نیز باید اعتماد کنند...

ولد مورت با همان لحن سرد همیشگیش گفت:
-باشه آلبوس عزیز.. هر جور که تو مایلی.. یکی یکییتون رو می کشم.. به ترتیب...حالا از اون عضو های کوچیکتون تا خود تو ، آلبوس... می خوای مرگتو به تاخیر بندازی...

ولد مورت درنگ نکرد. چوب دستیش را به حالت مضحکانه ای بالا گرفت گویی کشتن ویولت مسخره ترین کاریست که در تمام عمرش می خواهد انجام بدهد. فریاد زد:

-آوادا کداورا!

ویولت درست رو به روی ولد مورت ایستاده بود... درست در چند قدمی او... و آرزویی که را هنگام ورودش به محفل داشت به خاطر می اورد. ان لحظه های زیبایی که با سینی ، آلیشیا جسی و چو می گذراند. به یاد اولی اختراعش افتاد. یک عروسک چوبی که می توانست زبانش را در آورد و بگوید : LOVE . NOT ANY THING ELSE. با این افکار جان تازه ای گرفت و نیرویی در قلبش احساس کرد. باید جان بهترین دوستانش را نجات می داد. بیو بمب تا چند لحظه ی دیگر منفجر می شد.چشمانش را بست و از اعماق وجودش تمرکز کرد. ناگهان هاله ی قرمز رنگی دور ویولت را فرا گرفت و شروع به تابیدن کرد. ورد به آن برخورد کردو منحرف شد و در اثر انحراف به سقف و دیوار ها برخورد کردند. سقف و دیوارها در اثر نیروی ورد فرو ریختند و گرد و غبار فضای را پر کرد.

ویولت فریاد زد :
-حالا...

--------------------------------

بوووووووووووووووووووووووووووووووم....

صدای انفجار .... و حال در مقابل دیدگان محفلی به جای دژ مرگ یه مشت خاک به چشم می آمد. اعضای محفل در حالی که اشک در چشمانشان جمع شده بود همدیگر را در اغوش کشیدند . از خوشحالی هورایی سر دادند. ویولت برگشت و به دامبلدور نگاه کرد. آلبوس لبخندی به او زد و گفت: بسیار عالی بود دوشیزه بودلر..سیار عالی و هوشمندانه...
سینیسترا که همچنان مبهوت بود رو به ویولت کرد وگفت:

-اما ویولت اون چه وردی بود که استفاده کرد..خیلی قدرتمند بود...
ویولت در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید ، با شادی وصف ناپذیری فریاد زد:

- بزرگترین اختراع.... عشق!


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۱ ۱۴:۴۲:۴۳

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۸:۴۷ جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
او سینیسترا بود که چوبدستیش به سمت سقف دژ نشانه رفت بود.
ولدمورت و دالاهوف با تعجب به او نگاه کردند. اما درنگ جایز نبود. ویولت به سختی از جایش برخاست و با دردی که در وجودش شعله ور بود به سمت سینیسترا رفت.
ولدمورت سریع به خودش آمد. چوبدستیش را بالا برد و به سمت سینیسترا نشانه برد
- آواداکداورا
ناگهان چوبدستی سینیسترا پایین آمد و درست مقابل آن نور سبز رنگ قرار گرفت. نوری همانند مهتاب از چوبدستیش بیرون جهید و طلسم را منحرف کرد. آنگاه از بین رفت.ویولت با دیدن آن نور بلافاصله قضیه رو فهمید. وردی برای گرفتن نیرو از آسمان، از ماه و از خورشید. سینیسترا از آن استفاده کرده بود.
بلاخره دامبلدور و دیگر اعضای محفل وارد شدند.با دیدن لرد ولدمورت از ترس سر جایشان میخکوب شدند. تنها کسی که جلو آمد و کنار سینیسترا ایستاد دامبلدور بود.
لرد ولدمورت به تمسخر گفت: باز هم همون شجاعت قبلی دامبلدور. فکر میکنی میتونی بر من پیروز شی؟؟؟
دامبلدور لبخندی زد و گفت: تام! تو هم هنوز غرورتو از دست ندادی. خیلی خوب یادمه وقتی کمدت آتیش....
اما صحبت دامبلدور در میان فریاد طلسم لرد ولدمورت قطع شد
- آواداکداورا
دامبلدور با طلسمی دیگر، آن را دفع کرد و خود یک طلسم دیگر روانه کرد.
در این هنگام دالاهوف به خود آمد. میدانست چه کند. چوبدستیش را خارج کرد و به سمت دامبلدور نشانه رفت.
سینیسترا به سمت او نشانه رفت و زمزمه کرد: تراک بلانیور
نوری زرد رنگ به سمت دالاهوف پرواز کرد و او را در برگرفت. آنگاه از بین رفت و دالاهوف محکم بر زمین افتاد. اما ولدمورت و دامبلدور اصلا متوجه این قضیه نبودند. دوئلی سخت میان آنان برپا بود. طلسم های آن دو به گونه ای قوی بود که تمام اعضا مطمئن بودند اگر در معرض یکی از این طلسم ها بودند هیچ کاری نمیتوانستند بکنند. اما دامبلدور خیلی راحت این طلسم ها را دفع میکرد.
در این هنگام ناگهان چند مرگخوار وارد اتاق شدند. اعضا درنگ نکردند. چوبدستی خویش را کشیدند و به دوئل پرداختند.
تنها ویولت اینکار را نکرد. او درحالی که چوبدستی خود را کشیده بود، چیزی را در گوش سینیسترا زمزمه کرد.
چهره سینیسترا همانند گچ سفید شد.
وقت زیادی نداشت. باید سریعا دامبلدور را با خبر میکرد. اما در آن لحظه امکان نداشت موفق شود. باید 2 نفری دست به کار میشدند.
پیو بمب تا چند لحظه دیگر منفجر میشد
--------------------------------------------------------------------------------
فردا مأموریت تموم میشه.


تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
دامبلدور نگاهی به اعضای محفل انداخت:ناامیدی در برابر لرد سیاه مثل مرگه.ترس و ناامیدی دو یار همیشگی ولدمورتن که با اون هر کسی رو از پا در میارن.ما هنوز شانس زیادی داریم.فراموش نکنید که اولا جان ویولت تا زمانی که اختراعاتش رو در اختیار ولدمورت قرار نده در امانه.دوما اونا بدون شکی منتظرن که ما رو زیر بارون طلسم ها بگیرن.بهتره اول به حرف های دوشیزه سینیسترا گوش بدیم.
سینیسترا نگاهی شرمزده به دوستانش انداخت:متاسفم!من شکست خوردم.لرد سیاه فهمید من کیم!
سپس در حالی که از شرم سرش را پایین انداخته بود تمام ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد.
چو لبخندی زد و دستش را بر روی شانه سینیسترا گذاشت:هی!حواست باشه که تو شکست نخوردی.تو حداقل به ویولت فهموندی که برامون اهمیت داره و این باعث میشه اون حالا حالا ها اختراعش رو به اونا نده.
سینیسترا با شادی نگاه قدرشناسانه به چو انداخت:متشکرم.
دامبلدور که اخم هایش به شدت در هم رفته بود گفت:ولی ظاهرا دوشیزه چانگ به یک قسمت حرفهای دوشیزه سینیسترا توجه نکرده.بیو بمب.من حدس میزنم که...
سعی کرد لرزش صدایش را پنهان دارد:با توجه به توصیفات دوشیزه سینیسترا دوشیزه بودلر میخواد کل مرگخوارا رو با بیو بمب نابود کنه.
جسیکا با رنگی پریده گفت:ولی...بیو بمب مگه همونی نیست که همه جانداران حاضر در فضای بسته رو نابود میکنه؟اون طوری که...خود ویولت هم میمیره!
ریموس به آرامی گفت:فداکاری بزرگیه!
دامبلدور با قیافه ای مصمم به یگانه پناهگاه ویولت نگاه کرد:قبل از انفجار باید ویولت رو نجات بدیم...
===
ویولت در حالی که به زحمت حرف میزد گفت:مطمئن باش تمام اون مرگخوارای فشفشه ات نمیتونن حریف یه دامبلدور بشن!
چشمان قرمز ولدمورت با شنیدن این حرف برقی زد و با خشم فریاد زد:کروشیو.تو هنوز یاد نگرفتی که با من چطوری حرف بزنی مشنگ فسقلی!حقا که لایق همون محفلی های کله خری!
طلسم آخری که با خشم فراوان ادا شد درد زیادی را در وجود ویولت دواند.گویی بند بند وجودش از هم جدا میشدند و آتش میگرفتند.ناگهان از درد ویولت کاسته شد.چرا که تئودور نات ناگهان بر اثر بر خورد یک طلسم به داخل اتاق پرت شد و به دنبال او شخصی دیگر وارد اتاق شد...چه عجیب!به نظر ویولت با دیدن او فضای اتاق به طرز عجیبی گرم شد!!


But Life has a happy end. :)


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
- ویولت! ویولت!

محفلی ها با شور و شوق به طرف سینسترا دویدند تا او را در آغوش بگیرند. سینسترا بلافاصله دستانش را جلوی خود گرفت تا آنها را بازدارد و گفت:
_من سینسترام! ویولت اون بالاست!

و پنجره کوچک و روشنی را نشان داد که ویولت از آن به پایین نگاه می کرد. ویولت به محض اینکه متوجه نگاه محفلی ها به خود شد، با اشتیاق برای آنها دست تکان داد و لبخند زد. محفلی ها با دیدن ویولت به طرف در مخوف دژ دویدند تا او را نجات دهند. هر کدام در دل با خود عهد می بست که دیگر هیچوقت، هرگز، از ویولت به خاطر اختراعهایش دلگیر نشود. هرکس می خواست زودتر به او برسد و او را در آغوش گیرد. جانی تازه در اعضا دمیده شده بود!

- نه! ویولت!
با شنیدن صدای هراسان آلیشیا، همه برگشتند. صورت آلیشیا چون گچ سفید شده بود. چشمانش به پنجره کوچک ویولت خیره مانده بودند. سایه ویولت از پشت پنجره تکان سختی خورد، دستی از تاریکی به طرفش هجوم آورد، چیزی یا کسی ویولت را از پنجره کنار کشید.

سایه ای مخوف، رعب انگیز و هراسناک جای ویولت را گرفت. نفس در سینه محفلی ها حبس شد. نگاه برنده اش لحظه ای بر آنها خیره ماند، و بعد با تکان دستش، پرده جلوی دید محفلیها را گرفت. قلب ها تند تند میزد. همه می دانستند او کیست.

----------------------

- تو خانم کوچولو، یاد میگیری دیگه از فرمان ارباب سرپیچی نکنی!
دالاهوف کروشیویی دیگر بر زبان آورد. ویولت سخت تر از هر بار درد می کشید، نفرت دالاهوف با هر ورد یکی میشد و درد را تا ژرفای وجود ویولت پیش می برد. لرد ولدمورت نظاره گر شکنجه بود، پوزخند روی لبهایش نفرتی عمیق تر از همیشه را به ویولت هدیه می کرد. صدای سردش طنین انداز اتاق شد:
- دوستان محفلیت هیچ شانسی نخواهند داشت، دختر بیچاره! به محض اینکه وارد قلعه بشن، سیل خروشانی به استقبالشون میاد! با دوستانت خداحافظی کن، بعید میدونم دوباره اونارو ببینی!

__________________________________________

مهلت ماموریت شنبه تموم میشه، لطفا طوری بنویسین که تا شنبه دیگه تموم کنیم و ماموریتمون نصفه نمونه! مرسی!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
سنیسترا نفس نفس زنان غلطی زد و سعی کرد از جا برخیزد.درد امانش را بریده بود!لعنت بر این نقشه!لعنت بر این ویولت احمق!اگر دم دستش بود اورا میکشت!ولی نه!نمیتوانست...او خودش این نقشه را قبول کرده بود.دوباره دردی سر تا پای وجودش را فرا گرفت.آتشی درون وجودش روشن میگشت و بند بند بدنش را میسوزاند.
نات قهقهه زنان گفت:خوبه!ما خیلی وقته که تفریح نکردیم بلاتریکس!هیچ کس مث این دختره ضعیف نیست و اینقدر درد نمیکشه که ما لذت ببریم!
خشم در وجود سینیسترا شکفت.به یاد گفته دامبلدور افتاد:ضعیف بودن ایراد نیست،این که ضعفت رو برای دشمت آشکار کنی اشتباه مهلکیه!ناگاهن فکری در زهنش جرقه زد.فکر آلیشیا بود.این که یک چوبدستی را در آستینش پنهان کند!بلاتریکس،نات و زابینی برای به سخره گرفتن محفل چند دقیقه ای دست از شکنجه او برداشتند تمام نیرویی را که در بدن داشت جمع کرد و همانطور که چوبدستیش را میکشید از جا پرید و با سه فریاد:اکسپلیارموس،سکتوسمپرا و اینکار سروس هر سه مرگخوار را غافلگیر کرد.سپس در حالی که لبخند میزد اندیشید چه خوبه که دشمن روی ضعف هات حساب کنه!سپس به سرعت بیرون دوید.باید محفلی ها رو میافت و خبر شکستش را به آنها میداد...
===========
جسیکا پس از اتمام توضیحاتش در مورد نقاط ضعف دژ گفت:بله.این تمام چیزهایی بود که من ارزیابی کرده بودم.
دامبلدور به آرامی گفت:خیلی خوبه!اولین جایی که ما باید بریم و امکان حضور ویولت بیشتره آزمایشگاهه.متاسفانه نمیتونیم رو نیروی آپارات حساب کنیم.چون اینجا هم مث هاگوراتز غیر قابل آپاراته.
تمام محفلی ها بی توجه به خطراتی که تهدیدشان میکرد تنها به امید نجات دوستانشان وارد دژ مرگ شدند.صدای فریادی برخواست.
چو لبخندی بر لب آورد:این اولیشون بود که گیرم افتاد!
===
ویولت با دقت بیو بمب را سر هم کرد.آهی کشید و روی زمین نشست.تنها یک حرکت دیگر و آنگاه دیگر نه اثری از ویولت بودلر و سینیسترا و نه اثری از مرگخواران و لرد ولدمورت بود.کی فکرش را میکرد که روزی اختراعش را بر علیه خود به کار ببرد؟قطره ای اشک از روی گونه اش پایین خزید و روی زمین خاک گرفته افتاد.ویولت به سمت پنجره دوده گرفته رفت تا برای آخرین بار نگاهی به آسمان شب که عشق دیرینه سینیسترا بود بیاندازد.ناگهان چشمش به گروهی افتاد که جوانه امید در دلش شکفت و بدنش از شادی گرم شد!


But Life has a happy end. :)


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
تاریکی و سکوت فضای اطراف دژ را فرا گرفته بود و جز روباه پیری که در آن حوالی مشغول گشت زنی شبانه اش بود جنبشی دیده نمی شد.به نظر می رسید که مهتاب هم وقتی به این نقطه از زمین می رسد ابرها را برای پوشاندن چهره اش فرامی خواند تا این صحنه شوم را نبیند.
ریموس به ابرهای تیره ای که جلوی ماه را گرفته بودند نگاه کرد و گفت:برای من که خوبه!
گروه کوچک در کنار دروازه دژ مرگ پنهان شده بودند و به عظمت شوم آن می نگریستند.تنها چیزی که مانع می شد تا پا به فرار بگذارند دوستانشان بودند که در دژ به سرنوشت نامعلومی دچار شده بودند.
جسی در حالی که سعی می کرد لرزش صدایش را پنهان کند گفت:فقط چهار تا پنجره روشن دیده میشه,کسی می دونه باید به طرف کدومشون بریم؟
دامبلدور لبخندی زد و گفت:خاطره خوبی ازش ندارم ولی باید بگم قبلا توی این دژ بودم.تنها کاری که ازتون می خوام بکنید اینه که خیلی آروم دنبال من بیاید.
پس از مکثی کوتاه به پنجره بزرگ روشنی در قسمت شرقی دژ اشاره کرد و گفت:اونجا اتاق ولدمورته,اتاق که چه عرض کنم...بگذریم... باید تا اونجا که می تونیم از اون قسمت دور باشیم چون نمی خوام با اون روبرو بشیم.
بعد پنجره کوچکی را در پایین دژ نشان داد و گفت:مرگ خوارا از اون اتاق برای نگهبانی استفاده می کنن و معمولا اونجا جمع می شن.ویولت و سینسترا هر جا باشن باید نزدیک اون اتاق باشه.
آلیشیا که به نظر می رسید مسله را حل شده می داند لبخندی زد و گفت:پس پیش به سوی دژ...
اما قبل از اینکه از جایش بلند شود دامبلدور بازوی او را گرفت و با حالت هشدار دهنده ای گفت:به این آسونیم نیست,اول باید بفهمیم چه موانعی برای جلوگیری از ورود مزاحم گذاشتن...

***
ویولت درون آزمایشگاه نشسته بود و به دیوار آلوده آن نگاه می کرد.نقشه ای که برای خلاصی از شر لرد سیاه کشیده بود, عالی به نظر می رسید ولی آیا او حق داشت سینسترا را هم همراه خود قربانی کند؟آیا سینسترا می خواست در راه نابودی لرد سیاه بمیرد؟جواب این سوال احتمالا مثبت بود ولی ویولت نمی توانست خود را برای انجام آن راضی کند.
او تمام وسایل لازم برای ساخت بیو بمب را آماده کرده بود,فقط کافی بود چند ورد ساده را اجرا کند تا اجزا آن در سر جای خود قرار بگیرند.او همچنین چاشنی جدیدی را به آن افزوده بود تا بتواند آن را در همین دژ منفجر کند.
از پشت در آزمایشگاه صدای آواز خواندن دالاهوف به گوش می رسید و از دور دست ها صدایی دیگر...
ویولت مطمن بود که صدای فریاد سینسترا را می شنود,دندانهایش را روی هم فشرد تا همراه او فریاد نزند...
بالاخره تصمیم خود را گرفت و از جایش بلند شد,مطمنا برای سینسترا هم مرگ بهتر از این همه رنج و عذاب بود.
___________________________
یه کم نامفهوم شد!باید قبل از اینکه ویولت بمب رو منفجر کنه اون و سینسترا رو نجات بدیم.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
لرد ولدمورت وقتی خنده هایش تمام شد رو به مرگخواران کرد و گفت:دالاهوف ویولت دومی رو ببر توی آزمایشگاه اصلی و نات تو این ویولت قبلی رو ببر یه اتاقی اون وسایل مورد نیازش رو بده!
ویولت اعتراض کرد:وایسید ببینم!من میخوام بدونم این کیه!
سینیسترا نگاه التماس آمیزش را به ویولت دوخت ولی او به قدری از برهم خوردن نقشه اش خشمگنی بود که متوجه سینیسترا نشد.ویولت هم با خود میندیشید که اگر آن دختر یک بی گناه باشد بر اثر انفجار بیو بمب نابود خواهد شد و او چاره ای جز شناخت او ندارد.
لرد سیاه به عمق چشمان سینیسترا چشم دوخت و او با بیچارگی سرش را پایین انداخت.هیچ وقت چفت کننده خوبی نبود.لرد سیاه به تئودور فرمان داد:سرش رو بالا بگیر!
تئودور نات با خشونت سر او را بالا گرفت.سینیسترا این بار چشمانش را بست.لرد اخم هایش در هم رفت.ولی سپس لبخندی ترسناک بر لب آورد و گفت:خب!معلوم شد ویولت واقعی کیه!اون رو به اتاق شکنجه ببرید.میسپرمش دست شما!فقط کاش میدونستم کیه!
دالاهوف،ها،زابینی،نات و عده ای دیگر از خوشحالی هورا کشیدند.سینیسترا در دلش به همه لعنت فرستاد.وقتی دید دارند او را به زور میبرند از خود پرسید:چرا به ویولت نگوید که چه کسی شجاعت نجات دادن او را داشته است؟
در آخرین لحظه که داشت به زور از اتاق بیرون برده میشد با چشمانی اشکبار به سمت ویولت بازگشت:ویولت!من سینیسترام!
ویولت خشکش زد!دیگر جای تامل نبود!باید بلافاصله دست به کار میشد....
==========
چو با نگرانی نگاهی به بدژ مرگ کرد:نمیدونم چرا سینیسترا علامت نداد!
جسیکا که اخم هایش در هم رفته بود گفت:تنها یه احتمال داره.اون موفق نشده و لرد سیاه به هویت اون پی برده!
همه از باور چنین احتمالی به خود لرزیدند.
آلیشیا عاقبت پرسید:حالا ما باید چیکار کنیم؟دوتا گروگان توی دژ مرگ که یکیشون رو احتمالا...
سعی کرد بغضی که در صدایش است مخفی بماند.
دامبلدور با آرامش از جا برخواست و گفت:چاره ای نداریم جز این که خودمون دست به کار بشیم!
همه شجاعانه از جا برخواستند...


But Life has a happy end. :)


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
در کسری از ثانیه نات و دالاهوف سینیسترا را به پیش ولدمورت آوردند. ولدمورت دستور داد تا ویولت را بیاورند. ویولت متعجبانه به مانند خود ، سینیسترا ، نگاهی انداخت و سر تا پای او را از دید گذارند.سینیستر ا سعی کرد که به دور از چشم دیگر مرگخوارها چشمکی بزند اما نات از او چشم بر نمی داشت . ولد مورت نگاهی دقیقی به هر دوی انها انداخت تا بتواند تفاوت کوچکی بین انها بیابد تا بتواند ویولت اصلی را پیدا کند ما دریغ از یک تفاوت کوچک!! حتی تن صداهای آنها به هم شباهت داشت جز خراش هاییی که روی صورت ویولت اصلی بود چیز دیگری مشاهده نمی شد.

سینیسترا برای اینکه جریان واقعی تر جلوه کند ، اخمی به ابروهایش انداخت و در حالی که ترس بر چهره اش سایه انداخته بود ، سعی کرد بر لرزش صدایش مسلط شود ، گلویش را صاف کرد و سعی کرد حالتی تعجب انگیز به خودش بگیرد .سپس رو به ولد مورت کرد و گفت:

- این چقدر شبیه منه؟! ایشون کی باشن ؟
ویولت هم با همان حالت تعجب انگیز ، اما این بار واقعی ، رو به مرگخوار ها کرد و گفت:
- دقیقا" این همون سئوالیه که من از شما دارم !
ولد مورت که سعی می کرد بر اوضاع به وجود امده مسلط باشد گفت :
- شما دو نفر یکیتون داری ما رو بازی می دین !این طوری نمی شه !؟تنها یه راه حل وجود داره که بفهمم کدومتون واقعی هستین ؟ هر دوی شما فرصت دارید طی دو روز آینده بیو بمب درست کنید ! و هر کدوم که نتونید به سرنوشت تلخی دچار خواهید شد ! مرگخوارهیا ما چند وقته که تفریح نکردن !

ولد مورت این را گفت به همرا دیگر مرگخوار ها خنده ای سر دادند و ویولت و سینیسترا در حالی که وحشت سرتا پای وجودشون را فرا گرفته بود نگاهی با هم رد وبدل کردند!

--------------------------------------------------

چو با اضطراب نگاهی به بقیه می اندازد و می گوید:
- یعنی همه چی درست پیش رفته؟!

جسی نگاه آرامش بخشی به بقیه انداخت و گفت :
باید منتظر علامتی از طرف سینیسترا باشیم !

و همه به طرف دامبلدورر برگشتند!


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۹ ۱۵:۳۶:۲۳

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.