- نمیدونم تا کی باید به تو اعتماد کنم ؟!
- ببین ، من سعی میکنم جبرانش کنم ! تو بالاخره می فهمی که من همون کسی ام که دنبالشی !
دو مرد درست روبروی هم ایستاده و چوبدستی هایشان را رو به گلوی یکدیگر نشانه رفته بودند.
بالاخره یکی از آن ها چوبدستیش را پایین آورد و با خشم به دیگری خیره شد .
- خب؟
- خب چی ؟
مرد سرش را تکان داد و با خشونت گفت :
- خب میای بریم یا نه !؟
مرد دوم نیز چوبدستیش را پایین آورد و با صدایی که کمی می لرزید گفت :
- اما... اما اگه ارباب بفهمه؟!
- نمی فهمه ... بیا بریم !
سپس مرد اول که قد بلند تر بود برگشت و به سمت کوچه ی تاریکی سمت چپشان حرکت کرد ، مرد دوم نیز با دستپاچگی در حالیکه کلاه شنلش را جلوتر می کشید تا صورتش پنهان شود به دنبال او به راه افتاد .
2 ساعت بعد – لندن :اینبار هم دو مرد وارد کادر دوربین شدند ، اما اینبار به جای ردا های بلند و دست و پاگیر ، کت و شلوار های جینشان باعث شده بود که در آن ظهر تابستانی عرق داغی بر پیشانیشان بنشیند.
- بلیز... من می ترسم !
- به محض اینکه بریم اونجا دیگه نمی ترسی... ارباب نمی فهمه بارتی !
مرد دوم که بارتی نام داشت آب دهانش را قورت داد و به دنبال بلیز به میان مشنگ ها پا گذاشت .
در راه ، بارتی تمام سعیش را می کرد که تنه اش با تنه ی مشنگ ها برخورد نکند .
- این دیگه چه نوع راه رفتنه بارتی ؟
بارتی چیزی نگفت ، بی توجه به مردم اطرافش که به هم تنه می زدند و رد می شدند هنوز هم بدنش را پیچ و تاب می داد .
- اینجاست !
بارتی با صدای بلیز که در آن هیجان موج می زد ایستاد ، که این کارش باعث شد با سه مشنگ برخورد کند که این هم باعث شد فریاد " اَه ! چندش ! " بارتی در خیابان بپیچد.
بلیز بی توجه به بارتی وارد اتاق خاک گرفته ای که تنها نیم متر با آنها فاصله داشت حرکت کرد و وارد شد ، پس از ده دقیقه بارتی نیز وارد اتاق شد .
با اولین نگاه برگشت و در را باز کرد تا از آن جهنم بیرون رود ، اما دست بلیز که روی شانه اش قرار گرفت مانع خروج وی از در شد .
بارتی با ترس به بلیز و سپس به پسربچه هایی که پشت دستگاه های عجیب و غریبی نشسته و با هیجان فریاد می کشیدند خیره شد .
درست در بالای در ورودی نوشته شده بود :
به گیم نت
"خز" خوش آمدید !
_____________________
چشمان سبز رنگ هری مستقیما به چشم های سرخ او دوخته شده بود.
لبخند تلخی بر لبان رنگ پریده ی ولدمورت نشست.
دستانش را بالا برد ، به هری نگاه کرد و با شرارت خندید.
و آنگاه چوبدستیش را کشید ...
- آوداکداورا !
هری به سرعت برگشت .
- اکسپلیارموس !
دو نور سبز رنگ و سرخ رنگ چوبدستی ها به هم برخورد کردند ، شبکه های نورانی عجیبی اطراف هر دوی آن ها را فرا گرفت و حدود چند سانتی متر از روی زمین بلند شدند.
هری مات و مبهوت بود ، دو دستی چوبدستیش را نگه داشته بود ، چوبدستی ای که به شدت می لرزید...
به ولدمورت خیره شد ، او نیز از تعجب فریاد کوتاهی کشید .
هری با دو دست چوبستیش را فشار می داد. دیگر توان نگه داشتن آن را نداشت . نه... نمی توانست ! نه !
نــــــــــــــه !!!چوبدستی از دستان هری رها شد و به زمین افتاد ، در آنسوی میدان نبرد ، لرد سیاه پیروزمندانه به سمت او حرکت کرد ، چوبدستیش را بالا برد و ...
GAME OVER - اَه ! ولدی کچل ! نمی میره که ! خب اگه منم جونم رو تو هفت تا آت آشغال می چپوندم و مینداختم این ور و اون ور نمی مردم !
بلیز زابینی در حالیکه با عصبانیت دسته ی پلیستیشن را تکان میداد غرغر کرد ، البته این را هم باید در نظر داشته باشیم که 50 درصد تکان خوردن دسته ویبره و 50 درصدش هم اعصاب بلیز بود.
- هفت تا آت آشغال بلیز ؟ ولدی ؟ کچل ؟
بلیز باشنیدن صدای سردی برگشت و ابتدا چشمش به مشنگ هایی که برای بازی راحت تر آن ها را نفله کرده بود ، سپس به دری که با شصت طلسم مختلف جلوگیری از ورود مشنگ قفل شده بود و سپس به بارتی که رنگ از صورتش پریده و به گوشه ای زل زده بود و ... سپس به گوشه ای که بارتی به آنجا زل زده بود نگاه کرد...
- ار.. ار... ارباب ! ش..شما.. این...اینجا ؟
- جیــــــــــــغ !
-
کروشیو ! بارتی ! - آیییی... چرا من ارباب ؟
-
کروشیو بلیز !...
...