هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳
#10

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
- تا کی می خواد خودشو اون جا حبس کنه؟

جیمز سیریوس پاتر، نگران و آشفته، با خشمی که تا به حال مهار شده بود و هر آن امکان از دست رفتن مهارش بیش تر می شد، روی مبل کنار شومینه نشست و به دنبال عکس العملی در پی حرفش، چهره تک تک کسانی را که دور شومینه نشسته بودند، از نظر گذراند.

نیازی نبود اشاره کند در مورد چه کسی حرف می زند، خواه ناخواه آشکار بود چه کسی این روزها زیرشیروانی محفل را سلول خود کرده!
- از وقتی کِل رفت...حصاری که دور خودش کشید، هرروز تنگ تر شد. دیر بجنبیم، دیگه هیچ کس نمی تونه از اون حصار نجاتش بده.

هیچ کس در جواب به جیمز، چیزی نگفت. همه شاهد بودند که بدون حضور ویولت و جنجال هایش، محفل رونق قبل را ندارد. رکسان ترقه ای را که رویش هم شده بود، کنار گذاشت و با دندان هایی که بر هم فشرده می شدند تا جلوی ریزش اشکش را بگیرند، سرش را بالا آورد. ویکتوریا ویزلی تره ای از موهای طلاییش را کنار زد و لب زیرینش را گاز گرفت و در کنارش یوآن نگرانی پنهان شده در چشمانش را آشکار کرد اما جدا از همه، تدی آرام اما نگران، سرش را بلند کرد و گفت:
- من یه نقشه ای دارم!

*******************************************


- تدی تو حق نداری، نه تو حق نداری!
- ویکی، نباید حس کنی پریزاد بودنت...

صدای شکستن بشقاب و پرواز کردن وسایل آشپزخانه، نشان از اوج گرفتن ماجرا داشت. ویکی و تدی بازیگرهای خوبی بودند.

لبخندی زد و گوش هایش را تیز کرد تا صدای کفش هایش را روی پاگرد بشنود. بعد از چند دقیقه، صدای کشیده شدن کفش روی پاگرد و میوی بلند پس از آن، باعث شد نفسی از سر آسودگی بکشد.

محکم تر به دیوار پشت سرش چسبید و دور شدن ویولت را تماشا کرد. گربه ی زشتش هم خرامان خرامان او را دنبال می کرد. در یک لحظه گربه چرخید و چشم در چشم رکسان دوخت. نفسش را در سینه حبس کرد، هنوز هم سر عقیده قبلیش بود، "این گربه نفرت انگیزه!"

ویولت را تا گم شدن در پیچ راهرو دنبال کرد و سپس روی نوک پا، به سمت زیرشیروانی راه افتاد.

کاغذ ها را جا به جا کرد. هرلحظه سردرگم تر می شد. در همان حال که یادداشت کوچکی را از زیر ده ها یادداشت دیگر بیرون می کشید: چشمش به چند کتاب روی میز کار افتاد. کتاب ها را به سمت خودش کشید، هر کدام در صفحه ای باز مانده بودند. اولین کتاب را بست و اسم روی جلد را زیر لب زمزمه کرد:
- گسترش مرزهای جادو - تحقیقات و آزمایش ها، مرلین کبیر.

این کتاب از کجا آمده بود؟ در کتابخانه هاگوارتز کتاب هایی از مرلین وجود داشت اما این کتاب نه! کتاب قطور بعدی را بلند کرد.
- جادوی فراتر از درک، گلرت گریندل والد.

و در کنارش کتاب " جادوی تخصص یافته، سالازار اسلایترین" تلنبار شده بود.

متحیر و با ذهنی که قادر به هضم اتفاقات پیش رویش نبود، یادداشت ها را زیر و رو کرد. هر لحظه بر لرزش دستانش افزوده می شد، ویولت قصد انجام چه کاری را داشت؟ این کتاب ها و یادداشت ها سیاه تر از هرچه بودند که رکسان در طول زندگی با آن رو به رو شده بود!
- این نباید حقیقت داشته باشه!

ویولت بودلر، بعد از مدت ها نشان داده بود که الحق نواده بر حق روونا راونکلاو است، ویولتِ ننگ روونا، به تاریخ پیوسته بود!


ها؟!


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳
#9

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
بعضی داستان‌ها با مرگ به پایان می‌رسند. امّا از آن جالب‌تر، تعدادی هستند که با مرگ..

تازه شروع می‌شوند!..


-___________________________-


سوژه جدید!


- نـــــــــه! نــــــــه! کــلاوس!!

مرگخوارانی که اطراف ویولت را گرفته بودند، نفهمیدند این خشم و قدرت وحشیانه به یک‌باره از کجا سرچشمه گرفته است. نفهمیدند چطور طوفان خشم بودلر ارشد بر سرشان نازل گشت و هرکدام به سمتی پرت شدند. اگر کسی از بالا ناظر صحنه‌ی جنگ بین بودلرها و چند مرگخواری بود که در میانه‌ی مأموریتشان سر راهشان قرار گرفته بودند؛ قدرت ویولت در دوئل را تحسین می‌کرد. گرچه دختر ریونکلایی تا وقتی از سلامت برادر کوچکترش مطمئن نمی‌شد، برای آن تحسین لعنتی تره هم خُرد نمی‌کرد!

به سمت برادرش که روی زمین افتاده بود شتافت. صداهای اطرافش، محو و نامشخص بودند. صدای ظهور هم‌سنگرهایش را در دور دست‌ها می‌شنید و..

مات و ناتوان از حرکت، مانند بنایی استوار که به یک‌باره خُرد شود، به زانو در آمد. دستانش را به سمت عینک کج شده‌ی برادرش دراز کرد و مثل میلیون‌ها بار دیگری که بودلر وسطی هنگام مطالعه به خواب رفته بود، برش داشت. صورت رنگ‌پریده‌ی کلاوس، معصوم و آسیب‌پذیر به نظر می‌رسید. برای اولین بار در زندگی‌ش احساس می‌کرد چرخ‌دنده‌های مغزش از کار افتاده‌اند..

دستی روی شانه‌ش قرار گرفت. بی اراده به سمت صاحب دست برگشت. این چشمان کهربایی آشفته و نگران.. چقدر آشنا بودند!

- ویولت..

برخاست. به خُشکی چرخ‌دنده‌هایی که هرگز رنگ روغن را به خود ندیده‌اند.
- من باید گزارش مأموریتمون رو به پروف بدم..

مکثی کرد. نام صاحب آن چشمان آشنا را به خاطر نمی‌آورد. تامی؟ تروی؟

به هر حال "او" شروع به صحبت کرد:
- ویولت واقعاً..

چشمان خشک و سوزانش را به طرف مقابلش دوخت. آه! تدی!
- تدی! من. باید. گزارش. بدم!

با صدای "پاق"ـی، ناپدید شد و دقیقاً از همان لحظه، چیزی در درون تدی، شاید غریزه‌ی گرگی خطرآشنا، به او هشدار داد که بودلر ارشد، دیگر هرگز همان محفلی سابق نخواهد شد!..
-________________-


چندین سال پیش، در شبی مثل شب‌های دیگر و نه چندان متفاوت، مرگخوارانی به خانه‌ی بودلرها هجوم آورده بودند. پدر، مادر و خواهر کوچکترشان را شکنجه کرده و کشتند. در میان جیغ‌های دردمندانه‌ی اعضای خانواده‌ش، ویولت بودلر به اتاق برادرش شتافته بود و با بافتن نردبانی طنابی از ملحفه‌ها، او را فراری داد و خودش با دست خالی، جلوی درب اتاق بودلر وسطی ایستاد تا جلوی هر تنابنده‌ای که قصد آزار رساندن به برادرش را داشته باشد، بگیرد. شکر به مرلین، کاراگاهان وزارتخانه به موقع از راه رسیدند و بودلر ارشد، از این حرکت جسورانه و توأم با حماقت ِ مطلق، جان سالم به در برد.

آن شب، تمام چیزی که به ویولت قدرت ایستادگی می‌داد، اضطرارش در نجات جان برادرش بود. با آرزوی ساختن دنیایی بهتر برای برادر کوچکتر باهوش و کرم کتابش، به محفل پیوست.

حالا تمام بهانه‌های دخترک پیش چشمانش نابود شده بودند. نور لرزان شمع که زیرشیروانی خاک‌گرفته‌ی گریمولد - پناهگاه همیشگی ویولت - را روشن می‌کرد، گویی برای روشنی بخشیدن به زندگی‌ش، ناتوان بود.

ویولت بودلر، کتاب قطور و کهنه‌ای را جلو کشید:
- من به اندازه‌ی کافی قوی نبودم.. تا ازت محافظت کنم..

روی جلد کتاب، عنوان "گسترش مرزهای جادو - تحقیقات و آزمایش ها" و زیر آن، نام نویسنده "مرلین کبیر" می‌درخشید. بوی خطر، نحوست و سیاهی، از تک تک اوراق کتاب بلند می‌شد ولی به نظر می‌رسید حواس پنجگانه‌ی ویولت با مرگ برادرش، از بین رفته باشند. عینک برادرش، آخرین یادگار او را، از جیبش بیرون آورد و روی میز گذاشت.

- ولی اونقدر قوی خواهم بود که..

کتاب را گشود و چشمانش، با حالتی خطرناک، برق زدند:
- انتقامت رو از تک تک اونا بگیرم!..



Re: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۶
#8

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
رام آرام راه میرفت. سکوت تمام راهرو را برداشته بود. نقشه غارتگر در زیر شنل نامرئیش نوری ایجاد کرده بود. هیچکس در راهرو ها نبود. جز او و سرایدر مزاحم مدرسه فلیچ
اما ناگهان توجهش به نقطه قرمز دیگری جلب شد. و آنگاه نقطه دیگری نیز نمایان شد.بر بالای آنها دو نوشته خودنمایی میکرد:
آلبوس دامبلدور و....
این عجیب ترین چیزی بود که تا به حال دیده بود. و دراکو مالفوی
چرا انقدر ناگهانی. میدانست تنها درصورتی که کسی در اتاق مدیر باشد نشان داده نمیشود. اما یعنی دراکو مالفوی توانسته بود آپارات کند؟ عجیب بود.
سعی کرد انتخاب کند.دراکو مالفوی و یا... البوس دامبلدور؟
گالیون زرد رنگی از جیبش به بیرون آمد. گویا کلید ماجرا خودش میخواست به دست او برسد. گالیون را در دست گرفت و با تمام وجود رون و هرمیون را صدا کرد. این قابلیت جدید گالیون ها واقعا چیز جالبی بود. چند دقیقه طول کشید تا 2 یار وفادارش را در کنار خود حس کرد. رو به آنها کرد و چیزهایی را پچ پچ مانند برای انها گفت. سپس با سرعت به سمت دفتر مدیر مدرسه دوید.
صدای پاهایش در راهروی مدرسه طنین انداز میشد. اما مهم نبود. جلوی در اتاق مدیر توقف کرد. آرام با خود زمزمه کرد:
آبنبات تند و تیز
مجسمه سنگی کنار رفت و راه پله نمایان شد. گویا این شب کسی در درون حلقش معجون فلیکس فلیسیس خورانده بود. نمیدانست این رمز را از کجا فهمیده است. وقت فکر کردن نبود. به سرعت به سمت اتاق مدیر دوید.
در زد. صدایی نیامد. بلند تر در زد. باز هم هیچ. نگران شد. در را به سرعت باز کرد.
- پرفسور.. پرفسور دام...
حرفش را قطع کرد. یک چوب زیر گردنش بود و او گیر افتاده بود.
خوش اومدی هری پاتر. خوش اومدی.
صدای او را میشناخت. کم کم به یاد می آورد. اه. چرا زودتر به فکرش نرسیده بود. به این زودی قضیه جام آتش را از یاد برده بود و حالا بار دیگر گول خورده بود. آری صدای او را خوب میشناخت. او صدای بلاتریکس لسترنج را به خوبی میشناخت. اما پس چرا نقشه غارتگر نام او را درست نشان نداده بود؟ او که توانسته بود بارتیموس کرواچ را از آلستور مودی تشخیص دهد.
پس دامبلدور کجا بود. یعنی دوستانش نیز در چنگ مرگخوار دیگری گرفتار بودند؟ چرا نام آلبوس دامبلدور به جای بلاتریکس بر روی نقشه ظاهر شده بود؟
تمام این سؤالات به تندی از ذهنش میگذشت و آنگاه چشمانش بسته شد.
- هری.... هری
ناگهان از رخت پرید. او درخوابگاه بود. اندکی آسوده شد اما پس او که بود؟آیا او باز هم لرد ولدمورت شده بود؟ پس چرا نام او را پاتر خطاب کرده بودند. هیچ چیز نمیدانست. هیچ چیز. ناگهان چیزی را به یاد آورد:
-آچیو نقشه غارتگر
چشمانش را بست و چیزی را در ذهنش گفت.واقعا اینکار هرمیون به لو نرفتن نقشه کمک....
یک چیز بنظرش جور در نمیومد. یاد اون گالیون ها افتاد. هرمیون گویا از همه چیز با خبر بود و پیش بینی کرده بود. دورش را نگاه کرد.
پرسید: هرمیون کجاست؟
ناگهان رون اخم کرد. چه شده بود؟ رون گفت: هرمیون صبح با اینکه فهمیده بود تو این حالت رو پیدا کردی گفت بزاریم تو بخوابی.
همه چی در ذهنم شروع به چرخش کرد. معجونی که روز پیش هرمیون به او داده بود. کارهایی که کرده بود. بله همه اینها کار هرمیون بود. نقشه را باز کرد. دنبال دراکو مالفوی بودم. او باز هم همانجایی بود که در خواب ایستاده بود. و شاید هم... این دفعه اولش بود.
هیچ نمیفهمید. آن خواب... بلاتریکس به جای آلبوس... کارهای هرمیون... مالفوی
ناگهان با یاد آوری بلاتریکس از خوابگاه بیرون دوید.وقت عوض کردن لباس نبود. شنل نامرئیش را پوشید و به سرعت به سمت دفتر مدیر حرکت کرد. اسم رمز را میدانست. بله.خواب دیروز این را به او فهمانده بود:
- آبنبات تند و تیز
به سرعت بالا رفت. اینبار محتاط عمل کرد. در ابتدا چوبش را در آورد و به سمت گوشه راست اتاق گرفت و سپس با سرعت از در وارد شد. اتاق هیچ تغییری با گذشته نداشت.
- مشکلی پیش اومده هری؟
ناگهان وحشت کرد. دامبلدور او را دیده بود. آخر از کجا؟
دامبلدور ادامه داد: اصلا توی ورود پنهانی قوی نیستی هری. خیلی راحت می شد فهمید که اون در توسط یه انسان باز شده. ولی بزار ببینم وقتی من به کسی اسم رمز رو نگفتم تو از کجا مطلع شدی؟
لبخندی بر لبانش نقش بسته بود. لبخندی دروغین.لبخندش اصلا آن آرامش قبل را نداشت. چیزی در آن اتاق فرق کرده بود.ناگهان به یاد آورد. نقشه غارتگر اتاق مدیر مدرسه را نشان داده بود. این امکان نداشت. چه اتفاقی در حال وقوع بود. نمیتوانست حتی به دامبلدور نیز اعتماد کند. چرا اصلا اون آرامش را به انسان نمیداد؟
چه باید میکرد؟ دعا میکرد به گذشته برگردد. به زمانی که همه چیز درست بود. شاید میفهمید چه چیز تغییر کرده است. ناگهان قدح اندیشه خود را محکم از کمد به بیرون پرتاب کرد. گویا در خواست میکرد من به درونش بپرم. ناگهان چوب آلبوس در آمد و جلویم را گرفت.ناگهان احساس نیرو کردم. محکم جلو دویدم. وردهای دامبلدور یا شبه دامبلدور به سمتم می امد.سریعا به سمت قدح پریدم و در آن فرو رفتم.
-----
بار دیگر در مدرسه هاگوارتز اتفاقاتی رخ داده است. هری به گذشته باز میگردد تا آن اتفاقات را دقیقا متوجه شود. اما در این زمانها باز هم با مشکلاتی رو به رو خواهد شد. دو هری در یک زمان با دیدن یکدیگر وحشت میکنند و...
سوژه کلی به شرحیه که بالا گفتم. میسپارمش به دست شما اعضای محفل.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۳۰ ۱۶:۰۹:۴۱

تصویر کوچک شده


Re: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۶:۳۴ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۶
#7

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
سردی شب،باعث میشد که نیکلاس فلامل جوان مو قرمزی که بسیار مردنی هم بود،به شدت به لرزیدن دچاربشه.
البوس دامبلدور نیز،پسرجوانی با موی بور رو به سفید بود،که همراه نیکلاس به سمت غاری حرکت میکردند . نیکلاس با وجود سرما،کاپشن خود را روی دوش دامبلدور انداخت.
-سردت نیست،البوس؟
-نه..من خوبم.
بعد از مدتی که چندان کم هم نبود،شن های ساحل زیر پایشان گرم تر شد.انها از صبح زود در ساحل پیش رفته بودند.ساحل،جایی فقط دریا و بعد فقط شن!حالا که افتاب درامده بود و پرتوهای خود را سخاوتمندانه روی دریا و شنها میریخت،البوس و نیکلاس کمی احساس گرما میکردند.
در همان لحظه انها چنان به غاری که مرکز هدفشان بود نزدیک شده بودندکه البوس بدون دراز کردن دستش هم میتوانست انرا لمس کند! نیکلاس گفت:
-فکر میکنی اینجا باشه؟
-پدرم میگفت توی یه غار توی ساحله!
البوس بعد ز این حرف شانه هایش را بالا انداخت. نیکلاس با حالت متعجبی سرش را تکان داد.
-گمون میکنم پدرت درست گفته؛اینجارو ببین.
او به زمین غار اشاره کرد.جای پا...انهابه دنبال یکی از افراد فامیل خود که به تازگی توسط یک گرگینه مجروح شده بود،امده بودند. پدر البوس صدای او را از داخل غار شنیده بوده ولی به علت کهولت سن،نزدیک نرفته.حالا البوس و نیکلاس روبروی غار ایستاده و به ردپاها خیره شده بودند.
-بریم.
نیکلاس اول و البوس پشت سرش وارد شد.او چوبدستی اش را بیرون کشید.
غار چنان تاریک بود که البوس به هیچ وجه چیزی نمیدید و حتی ذره ای سفیدی در میان تاریکی نبود،بنابراین اختیار حرکت کردنش را از دست داد.
خرشششششششش
البوس به سرعت به طرف پشتش برگشت..قلبش به شدت میتپید...
-نیکلاس؟
البوس سه چهاربار نام او را فریاد زد...چه شده بود؟
خرششششششششش
خرشششششششششش
صدا از همه طرف شنیده میشد و البوس نور چوبدستی اش را از سمت چپ به راست غار میانداخت..چیزی نبود..
چرششششششششش
البوس که داشت دیوانه میشد دستش را روی گوشش گذاشت و روی زمین نشست و داد زد :
-بسه!بسه!تمومش کن!
نمیدانست با چه کسی صحبت میکند..
خرششششششش
خرشششششششششش
خرششششششششش
البوس اشک میریخت. در همان لحظه،سایه ی بزرگ سیاهی از جلوی نور چوبدستی البوس گذشت. و همه چیز پایان یافت. سایه ی سیاه از غار بیرون رفت و البوس لحظه ای پشت خمیده ی گرگینه را دید. بعد بادودست چوبدستی اش را نگه داشت تا به خاطر لرزش دستش،نیفتد.
-نیکلاس؟
-ا..البوس!
صدای ضعیف او راشنید. نور چوبدستی را روی مزنی گرفت.بدن نیکلاس را دید...او ضعیف شده بود. از گوشه ی دهانش خون جاری بود و دستانش بی حال کنارش افتاده بود.
-البوس!
نیکلاس چشمانش را بست و با اینکار نشان داد که از دیدن البوس بسیار خوشحال شده است.
-چی شده؟
-اون..به من حمله کرد!گمون نمیکنم من به گرگینه تبدیل بشم..اما میمیرم!
البوس با وحشت گفت:
-نه!نمیمیری!تو نباید بمیری!تو نمیمیری!
نیکلاس سرش را به ارامی تکان داد و گفت:
-فقط، ببین این اطراف چیز خوردنی پیدا نمیکنی!حتی اگه شن و ماسه باشه!
البوس بلند شد. اشکهایش میریختند بدون اینکه او اختیاری داشته باشد!چشمش به درخشش نور قرمزی روی دیوار غار شد . جایی از دیوار که افتاب نیز به انجا میتابید.
یک سنگ بود..
البوس سنگ را برداشت.به نظر خیلی قیمتی میامد... انرا پیش نیسکلاس برد.
-ببین چی پیداکردم!
-این به چه درد من میخوره!من که نمیتونم سنگ بخورم،البوس!
اما بعد از نگاه کردن به سنگ،متوجه شد که میتواند انرا بخورد!! سنگ بسیار نرم بود و درست مانند غره غوروت(؟) بود.حالت پودری و شکننده ای داشت.
-خیلی عالیه!خیلی عالیه...من...احساس میکنم که...چندین سال جوون شده ام.
البوس به دسترنج کارش خیره ماندوسپس ، از حال رفت.
****
او با صدای تقی از خواب پرید. روی تخت خودش بود...دیگر در غار نبود.
-نیکلاس؟
نیکلاس کنار تخت او بود. چنان سرحال بود که البوس جاخورد.
-توخوبی؟
-نمیدونم اون سنگ چی بود ولی هرچی که بود منو نجات داد! باید اونو کشف کنم!اسمشو میذارم...سنگ جادویی! سنگ احیاگر...رستاخیز ... هرچی به اینا ربط داشته باشه! ناسلامتی تو و اون سنگ جون منو نجات دادید! با من به غار میای؟
-چرا؟
-میخوام از اون سنگ مقداری بیشتری بردارم!
البوس فقط لبخند زد.


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۰:۳۵ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
#6

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا لطیف


سلام

بابت تاخیرم معذرت(معضرت ، معظرت (کپی رایت بای خودم ) ) می خوام .
قرار بود هر هفته سوژه ی جدید تایین بشه .

سوژه ی این هفته :

نیکلاس فلامل و کشف اکسیر حیات
( وقایع روز کشف سنگ جادو)

نکته : نیکلاس فلامل کاشف اکسیر حیات یا همان سنگ جادو یکی از دوستان نزدیک آلبوس دامبلدور است . وی بیش از ششصد سال زندگی کرده است .

بهترین پست در سوژه ی قبل ( نبرد دامبلدور با گریندل والد ) :

پست اينيگو ايماگو


ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱:۳۵:۱۷

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶
#5

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
در اتاقش نشسته بود. با آن ریش نقره فامش در خاطراتش کندوکاو میکرد. زمان آن بود که به هری چیزی را بیاموزد. کم کم ساعت 11 نزدیک میشد.
تق تق
- بیا تو
هری سلام کرد و وارد اتاق شد.
- پرفسور، گفته بودین چیز خیلی مهمی رو....
دامبلدور حرف هری را قطع کرد و گفت: اه هری بله. بیا جلو
قدح اندیشه بر روی میز قرار داشت. تاری نقره ای را از شقیقه اش بیرون کشید. کمی با آن روی چوبدستیش بازی کرد و سپس آن را به درون قدح انداخت.
مایع درون قدح همانند همیشه موجی زد اما بر خلاف همیشه آنها ناخواسته به درون کشیده شدند.
- آلبوس مطمئنی که داری کار درستی میکنی؟؟؟
- آه البته مینروا. حتی به بهای جونم حاضر نیستم از مبارزه دست بکشم. این آخرین مبارزه ما خواهد بود. جدال سرنوشت ما
- اما آلبوس....
- مینروا خواهش میکنم. من دیگه حاضر نیستم بشینم و این همه درد و رنج رو تحمل کنم. اون.... اون.... اون پدر و مادر منم کشت
در این هنگام هری با تعجب به آلبوس پیر نگاه کرد. اشک در چشمان او حلقه زده بود. حالت صورتش درست مانند زمانی بود که این را گفته بود. کم کم هری میفهمید چرا لرد ولدمورت از او بیم داشت و چرا او انقدر به دامبلدور وابسته بود. آن 2 زندگی همانند هم داشتند.
ناگهان احساس کرد زمین زیر پایش حرکت میکند. دامبلدور اشک را از چشمانش زدود و باری دیگر به راه افتاد. دامبلدور جوان به سمت مکانی میرفت که هری قبلا دیده بود. دره ی خشک و سوخته ی سریکنیام. اما آن دره در آن زمان بسیار باشکوه بود. باشکوه بود اما تنها برای سیاهان. سیاهی از سر روی آن دره میبارید. آلبوس جوان چوبدستیش را تکانی داد و همانند آلبوس حال مرموزانه چیزهایی را زیر لب زمزمه کرد. پس از مدتی دروازه ای سرخ رنگ پدید آمد و صدایی هراس انگیزتر از صدای لرد ولدمورت در فضا پیچید:
تراکتر....
اما فریاد آلبوس آن صدا را در خود فرو برد: اینامیوم بنگردان
برقی کور کننده ناگاه چشمان حاضران را زد و چند لحظه دیگر تنها چیزی که در آنجا به چشم میخورد یک در طلایی بود که بر روی آن نوشته شده بود:
گریندل والد.
هری پرسید: قربان این خاطره مربوط به....
دامبلدور سری تکان داد و گفت: بله هری. جایی که مجبور شدم عشقم رو تقدیم سرنوشت کنم تا سیاهی رو پاک کنم.
قطره اشکی از چشمان دامبلدور پایین آمد. اما گویی هیچ چیز نیمتوانست مانع گام های استوار او شود. همانند همیشه قدم برمیداشت و به سمت در میرفت. چند لحظه بعد آنها در جایی ایستاده بودند که هری تا به حال نظیر آن را حتی در نمایی از دژ مرگ ندیده بود.
منظره ای وحشتناک. خانه هایی که ترس و وحشت را در وجود آدم بیدار میکرد. خانه هایی که لرزه بر اندام هر انسانی مینداخت جز یک نفر.
آلبوس دامبلدور.
هری با خود گفت: به راستی او بزرگترین جادوگر قرن است.
دامبلدور جوان هیچ ترسی به خود راه نداد و راه خود را به سمت ترسناک ترین خانه کج کرد. خانه ای با علامتی وحشتناک به وحشتناکی مرگ. 2 اسکلت با استفاده از اختری سرخ رنگ به هم دوخته شده بودند. هری هیچ وردی را نمیشناخت که همچینکاری بکند پس به چهره ای پرسگر به دامبلدور پیر چشم دوخت
دامبلدور هیچ نگفت و تنها به راه افتاد. انگار نمیخواست راز این ورد برملا شود. هری همچنان به او نگاه میکرد. سرانجام سکوت شکسته شد و هری پرسید: پرفسور اون اختر چه وردیه؟؟
دامبلدور سری تکان داد و گفت: هری واقعا میخوای که بهت بگم؟؟؟
هری با اصرار گفت: بله پرفسور خواهش میکنم.
دامبلدور گفت: اون ورد بدترین ورد کشنده است. وردی که مرگی پردرد رو برای آدم میسازه و روح رو در بدترین عذاب ها قرار میده وردی مخصوص سیاهترین جادوگر آن زمان گریندل والد.
سپس سکوت کرد. هری با وحشت به آن 2 اسکلت خیره شد. ناگهان صدایی او را به خود آورد.
- بنگرابیارن
در خانه از جا در آمد و نابود شد. دامبلدور جوان با قدمهایی آراسته وارد شد.
هری و دامبلدور پیر نیز وارد شدند. ناگهان هری از ترس به خودش لرزید. چهره ای که در مقابلش میدید حتی در بدترین کابوس ها قابل تصور نبود
گریندل والد گفت: اه دامبلدور منتظرت بودم. میدونم برای چه کاری اومدی. بهتر نیست شروع کنیم؟
و سپس بدون هیچ درنگی وردی پر قدرت به سمت دامبلدور روانه ساخت. دامبلدور جاخالی داد. ورد به دیوار برخورد کرد و آن تکه از دیوار را فرو ریخت. دامبلدور جوان درنگ نکرد و وردی قدرتمندتر را روانه کرد. وردها لحظه به لحظه رد و بدل میشدند و خرابی بیشتری به بار می آوردند. هیچ یک از جادوگران جاضر به تسیلیم شدن نبودند. چند لحظه بعد خانه نابود شده بود و 2 جادوگر در حالی که عرق میریختند در فضای باز دوئل میکردند. گریندل والد وردی را زمزمه کرد. نوری زرد رنگ با قدرت تام به سمت دامبلدور رفت. اما در میانه راه ایستاد و نابود شد. دامبلدور را هاله ای سرخ مانند فرا گرفت. کم کم ترس در چهره ی گریندل والد سایه انداخت. میدانست چه اتفاقی در حال افتادن است. نیروی عشق چیزی که مانع شده بود دامبلدور کشته شود اکنون به کمک او می آمد. نیرویی که هیچکس حتی او نمیتوانست مانعش شود. کم کم هاله از بین رفت اما نوری زیبا بر بدن دامبلدور افتاد. دامبلدور اینگونه سخن گفت:
- نیروی عشق، با عشق به تمامی کسانی که به من امید دارن و با عشق به تمامی کسانی که به من عشق میورزن و به عشق به تمامی کسانی که به خاطر من نابود شده اند ازت میخوام به من کمک کنی تا امید دیگران قطع نشود و سیاهترین جادوگر قرن اخیر را نابود سازی تا بار دیگر تنها برای مدتی کوتاه عشق در دنیا بوجود آید و مردم با خیالی آسوده زندگی کنند
دامبلدور جوان سخنش را به پایان رساند و با دستانش به گریندل والد اشاره کرد. نوری به بیرون جهید و ناگهان تمام دره آتش گرفت. تمام دره با تمام پلیدی هایش. اما نگاه هری گریندل والد را میدید که در میان هاله ای از عشق میسوخت و نابود میشد. ناگهان هری احساس کرد از زمین کنده میشود. همان احساس همیشگی و بلاخره در اتاق دامبلدور ظاهر شد.
دامبلدور گفت: خب هری فهمیدی چرا این خاطره رو به تو نشون دادم؟؟
هری با شک و تردید گفت: یعنی من هم باید همینکار رو بکنم؟؟؟؟
دامبلدور تنها سری تکان داد. چند دقیقه در سکوت گذشت و سپس دامبلدور گفت: هری، فکر کنم وقت رفتن باشه.
هری لبخندی زد و به سمت در رفت. در چهارچوب در چرخید و رو به دامبلدور گفت: روی چیزی که دیدم و شنیدم فکر میکنم پرفسور
سپس از پله ها پایین رفت و با ذهنش درگیر شد. همه فکر میکردند گریندل والد به وسیله یک ورد کشته شده است و هیچکس از این خاطره خبر نداشت جز کسی که خود دارای این نیرو بود
هری پاتر
او در ذهنش این جمله را کامل کرد:
او و دامبلدور زندگی شبیه به هم داشتند تنها با این تفاوت که دامبلدور مأموریتش را به پایان رسانده بود.

ریموس عزیز پستت دارای اشکالات فراوانی بود.یکی اینکه چند غلط املایی در آن دیده می شد.دیگر اینکه صفاتی که در پستت بکاربرده بودی ، زیاد با صفات شخصیت های کتاب سازگار نبود و همین سبب میشد که از هری پاتریت پستت کم بشه.همین طور که آوردن وردها و مکانهایی که ناشناخته بودند به دلیل انکه زیاد به آنها نپرداخته بودی به نا مانوس بودن پستت کمک می کرد.مخصوصا ذکر اینکه هری مثلا نام آن دره را می دانست و قبلا آنرا دیده بود. در کل تنها مزیت پستت ، طرح کلی آن بود که پیام قشنگی داشت و سبب می شد که پستت از لحاظ کیفی بالا بره.موفق باشی همکار عزیز!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۱۴:۵۸:۰۰

تصویر کوچک شده


جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۶
#4

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!



خب ناظرای گل و عزیز؛ روشنتون می کنم، این یک سبک خفن می باشد، جدی و طنز و خشونت با هم قاطی می باشد.برطبق عادت آخرشم خر تو خر میشه.... برای -19 ممنوعه.. !

کنون رزم دامبل و گریندل شنو / دگرها شنیدستی از این دل شنو


کودکی من (اینیگو)

چرند و پرند

اینیگو پسر بدی بود، عشق دوئل بود، دامبلدور یک آدم کش بود!


- ننه جادوگر تی وی رو بگیر..چیه همش به خانه بر می گردیم نیگا می کنی..زود باش دوئله ها...
ننه که در حال تخمه شکسن بود، ظرف پر از پوست های تخمه را روی صورت پسرش ریخت، سپس در حالی که به تی وی نگاه می کرد گفت:
- یا الله...بدو برو سر درس..اولم بگیر اینجا رو جارو کن پر از پوست تخمه کردی...ماهواره رو بابات واسه من خریده..نه تو..درس..فقط درس..
اینیگو کوچولو: ننه، من چی..حتی کارتون...عمو پورنگ...یوگی و دوستان... اینا که ماهواره نیست...
ننه: هیسسسسس !
سپس گلویش را صاف کرد و با آواز گفت:
- درس بخوان ملا بشو، صاحب اسب و خر و خودتم خر بشو....
اینیگو کوچولو با افسردگی تمام در حالیکه فکرش روی دوئل دامبل و گریندل بود، به سمت آشپزخانه رفت، جارو را از پشت درب آشپزخانه برداشت، با ناراحتی تمام کنار تلویزیون و روی فرش را جارو زد، یک لحظه فکر انتقام تمام وجودش را فرا گرفت، خاک انداز حاوی پوست تخمه، جلوی تی وی ایستاده بود:
ننه: بچه بپر کنار دارم نیگا می کنم...راجع به اضطراب شب امتحانه...بپر کنار دیگه...
در یک لحظه اینیگو با خاک انداز بخ روی ننه خویش شیرجه رفت و دهان مبارک وی را باز نمود و پوست های تخمه را درون دهن وی جای داد جیغ و داد ننه خانه را فرا گرفته بود.....سپس جادوگر تی وی را گرفت..و مطمئن از اینکه ننه حالا حالا ها مشغول است...اما چیز روی پای خویش احساس نمود، دست های بابا، که او را می کشید به عقب:
- نه نه، ولم کن...
اینیگو زد تو فک باباش و در یک حرکت فرهنگی گروهی انتحاری ارزشی پرید تو صفحه تلویزین، یقه اش به لامپ تصویر تی وی گیر کرده بود و به زور درست هنگامی که باباش به تی وی رسید از آن رها شد و داخل دنیایی از رنگ و ها کانال ها شد...
- عجب توهمی... ئه..چی بود...آقا هل نده..صفه مگه نمی بینی...
قطاری از ملت جادوگر پشت سر اینیگو صف بسته بودند که به جادوگر تی وی دست یابند و دائما همدیگر را هل می دادند، بلاخره از دوربین جادوگر تی وی افتادن قااطی ملت تو رینگ بوکس...
فریاد های تشویق و جیغ داد در رینک بوکس تبدیل به سکوتی مرگبار شد، حضار همه مو بلند با لباس های خفن با مارک و نشان های اسکلت و خالکوبی ها خفن تر به جادوگرای بیرون افتاده از دوربین نگاه می کردند..
جادوگران:
اینیگو: اهم..گویا اومدیم رینگ بوکس مملی کلی و مایک تایسون...ها..درسته دیگه اوناهاش..اون دامبل..
ملت ماگل لات و لوت با دیدن دامبل فریاد هایی سر دادند و هورا می کشیدند و او را تشویق می کردند، دامبل در حالیکه قیافه ای خشن داشت و فقط یک شلوارک صورتی به تن داشت به رینگ آمد،ریش سپید و بلندش تا سینه هایش کشیده شده بودند،دستکش بزرگ قرمز رنگی به دست داشت، کلاه رپری سیاهی روی سر گذاشته بود، صداها از سوی ماگل ها بلند شد:
- ایول ایول، داش دامبلو ایول...
جادوگران:
اینیگو: بینم این چقدر ماهیچه و عضله داشت رو نمی کرده...
صدای بوم از سوی دیگر رینگ برخاست، لرد گریندل والد در حالیکه یک ماسک کوچک سیاه بر صورت داشت و فقط از صورتش چشمان خونینش نمایان بود، روی کله کچلش یک دست مال سر بسته بود، بر روی رینگ ظاهر شد، او هم تنها یک شلوارک سیاه با آرم سبز مار داشت، تنش از اسکلت نازک تر بود، داور که همان جادوگر شنل آبی قدکوتاه بود به روی رینگ پرید و در بین آن دو نمایان شد:
دامبل: یعنی چه..اینکه جوجه است..اسکلته..تازه ماسک آهنی زده..قبول نیست.مشت باید تو صورت بخوره...
داور: هووووم؟ مگه بوکسه...دوئل جادوگری بابا...
دست در ردایش کرد و چوبدستی بیرون کشید و تکانش داد، رینگ بوکس بسیار طولانی و دراز و کشیده شد، هواداران ماگل غیب شدند، در پشت گریندل والد مرگخواران و نوچه های وی حاضر بودند، نور فضا کمتر شد، داور چوبدستی را به درون شنلش فرو برد و با سرعت عقب رفت و در حالیکه عقب می رفت فریاد زد:
شروع !
گریندل: بگیرش، آواداکداوارا !
اخگری آبی رنگ با سرعت به سمت دامبل روانه گشت، در سه میلی متری ریش وی متوقف شد و سپس اخگر ز نظرها غایب گشت. دامبل پوزخندی موذیانه زد و گفت:
- خب نوبت منه...در یک حرکت انتحاری دست درون شلوارک خویش نمود و یک بیل بیرون کشید، به لذت با قدم های محکم و خنده های شیطانی به سمت گریندل والد حرکت کرد، گریندل والد کمی ماسکش را کنار کشید و با سرعت یک داس بیرون کشید...
داور سوت کشید:
- هوشششت..چیکار می کنید وسایل باغبانی و زراعی ممنوعه...
گریندل دستش را تکان داد، داور اکنون به ستون پشت سرش چسبیده بود و تبدیل به یک پوستر زیبا و دیدنی شده بود...
تنها چیزی که از آن سرعت وحشتناک دوئل به چشم دیده می شد قطرات خون بود که به در و دیوار می پاشیدند.
ملت جادوگر:
چند لحظه بعد لرد گریندل والد با بدنی خونی وسط رینگ افتاده بود و یک داس درون مغر مبارک وی فرو شده بود، همچنین یک پای وی کنده شده بود و یک بیل جایگزین آن شده بود...
دامبلدور:
ملت:
دامبل از بالای رینگ پایین پرید و با شادی به سمت جادوگرها رفت و گفت:
- خب جایزه من کو؟؟ هووم؟؟
ملت جادوگر با سرعت تمام شنل ها و لباس ها و ساعت و چوبدستی های خود را در آوردند و جلوی دامبل ریختند و عریان در رفتن به سمت دوربین جادوگر تی.وی .

- اینیگو...اینیگو...بابا..بیدار شو..مدرسه ات دیر میشه ها...بیدار شو دیگه...

درس عبرتی برای اینیگو شد که خشونت را کنار بگذارد و سراغ دوئل نرود، که اگه عبرت نگرفت بازم از این خوابا ببیند. اینیگو پس از کلی اندیشه و تحقیق، با توجه به فلسفه فهمید که دوئل همانطور که خواب دیده است اتفاق افتاده است. نتیجه اینکه اینیگو مثه هری پاتر از اون خوابا می بینه، پس هری پاتر بوقی نیست، فقط اینیگو لقب " او یک ویلیام ادوارد بود" را نصیب خود می کند. {خر تو خر}

خب اینیگو عزیز پست متوسطی بود ، سع کرده بودی طنز بنویسی که باید بگم تا حد متوسطی در این کا موفق بودی.در ضمن یادت باشه که رنگ طلسم آواداکداورا سبزه نه آبی! استفاده ات از دیالوگ بیش از اندازه بود ولی با این حال اثری از ارزشی بودن به چشم نمی خورد و داستان را به خوبی پیش برده بودی.مورد دیگری نداشت.موفق باشی.
3.5 امتیاز به همراه B در کل 7.5 امتیاز


ویرایش شده توسط اينيگو ايماگو در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۱۳:۲۱:۴۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۲۱:۰۳:۴۴

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
#3

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا لطیف

سال 1945 – دره ی گریندل والدس

نور سرخ خورشید خیابانهای خلوت شهر متروکه را نوازش می کرد . خانه های متروکه و تاریک در امتداد خیابان پشت سر هم به صف شده بودند . در انتهای خیابان خانه ای به چشم می خورد که نور کم سوئی از آن به بیرون می تابید . صدای خنده های مستانه و ترسناکی از خانه به گوش می رسید .
درست در همان لحظه ای که آخرین پرتوی نور پشت کوه های بلند و خاکستری پنهان شد ، از انتهای خیابان مردی با شنلی سرتاسر سفید وارد خیابان شد . مو و ریش بلند و مشکی اش در میان شنل سفید رنگش به خوبی دیده می شد . مرد آرام و با اطمینان شروع به حرکت کرد .
صدای خنده های مستانه ی خانه ی انتهای خیابان فروکش کرده بود . همه جا در سکوت فرو رفته بود و فقط صدای برخورد کفش های سفید مرد سفید پوش با خیابان خاک گرفته سکوت خیابان را می شکست . مرد سفید پوش به فاصله ی چند متری خانه ی انتهای خیابان رسید . ایستاد و دستش را در زیر شنل به دور چوب دستی اش محکم کرد . صدای قدم های سنگینی از خانه به گوش می رسید و بعد چند لحظه سه مرد شنل پوش در حالی که همگی چوب دستی هایشان را به طرف مرد گرفته بودند از خانه بیرون آمدند . مرد سفید پوش هنوز با آرامش به آنها نگاه می کرد .
صدای قدم های مرد سیاه پوشی که تازه از در خارج می شد در حرفهایش گم شد :
- آلبوس ... منتظرت بودم ، البته فکر می کردم جرأت اومدن نداشته باشی !
مرد سیاه پوش جلوتر آمد . حالا چهره ی بی روح و سردش که لبخند کجی روی آن نقش بسته بود توی نور کمسویی که از اتاق خانه به بیرون می تابید دیده می شد .
آلبوس کلاه شنلش را برداشت . مردی جوان با ریش هایی که به راحتی به سینه اش میرسید با لبخند ملایمی به مرد روبرویش نگاه می کرد
- سلام گریندل ، گفته بودم میام . فکر می کردم تنها هستی ، اما اینا...! اینا همونایی نیستن که امروز یه خانواده ی ماگل رو تو دره ی گودریک کشتن ؟
لبخند کج گریندل به نیشخند تبدیل شد و گفت :
- درسته آلبوس . اونا از موضوع ما خبر نداشتن ! فقط برای پنهان موندن به اینجا اومدن ... اگه می ترسی می تونم بهشون بگم که برن .
آلبوس آنقدر محکم چوب دستی اش را گرفته بود که رگ های مچ دستش بیرون زده بودند .
گریندل با رضایت به آلبوس نگاه کرد بعد به سه مرد شنل پوش زیر لب چیزی گفت . سه مرد شنل پوش چوب دستی هایشان را پایین آوردند و کنار رفتند . گریندل دوباره رو به آلبوس گفت :
- مطمئنی آلبوس ، اگه به ما بپیوندی می تونی آینده ی خوبی داشته باشی . تو بین زندگی و مرگ داری مرگ رو انتخاب می کنی!
آلبوس با سرعت چوب دستی اش را از زیر شنل بیرون آوردو به طرف گریندل گرفت و گفت :
- من تصمیمو گرفتم... انتقام اون خانواده های بی گناه رو ازت می گیرم!
گریندل با سرعتی بیشتر از آلبوس چوب دستی اش را بیرون آورد و در حالی که فریاد می زد گفت :
- کشتن یه جادوگر که از ماگلها طرفداری می کنه برا من کاری نداره ! خودت خواستی آلبوس....
اشعه ی قرمزی از چوب دستی گریندل بیرون آمد . آلبوس با جهش بلندی از جلوی اشعه کنار رفت اما نتوانست در مقابل اشعه دوم کاری انجام بده . اشعه ی قرمز دوم به او برخورد کرد . انگار داشتند تمام استخوان های او را خرد می کردند . آلبوس نعره ای زد و روی زمین افتاد . گریندل در حالی که مستانه قه قهه می زد گفت :
- بالاخره تو هم طعم طلسم منو چشیدی . طلسم زجرآور ... لذت بخشه نه!
دامبلدور زیر لب و با زحمت چیزی زمزمه کرد . چوب دستی گریندل شروع به لرزش کرد . آلبوس نفس راحتی کشید و بلند شد . چوب دستی گریندل روی زمین افتاده بود . آلبوس از فرصت استفاده کرد و فریاد زد : اکسپلیارموس ! اشعه به گریندل برخورد کرد و اورا چند متر آنطرف تر پرت کرد . یکی از مردان سیاه پوش چوب دستی اش را به طرف آلبوس گرفت و طلسم زردی روانه کرد . آلبوس دیر متوجه شد و طلسم به او خورد . برای چند لحظه بدنش بی حس شد و همین برای گریندل کافی بود تا چوب دستی اش را بردارد. گریندل بشت سر هم چند ورد به طرف آلبوس فرستاد . آلبوس هم متقابلا طلسم آبی رنگی را به طرف او فرستاد . مردان سیاه پوش هم وارد در گیری شده بودند و از هر طرف به طرف آلبوس طلسم روانه می کردند . ریش های سیاه آلبوس توی هوا تاب می خورد . لب های آلبوس لحظه ای از حرکت نمی ایستاد . ناگهان طلسم سبز رنگی به او برخورد کرد . آلبوس از پشت پناهگاه موقتش به وسط خیابان پرت شد و خود را مقابل گریندل دید .آلبوس بی اختیار و با تمام وجود طلسم قرمزی را به طرف گریندل پرتاب کرد . گریندل قبل از هر عکس العملی به طرف گاری شکسته ی پشت سرش پرتاب شد . گریندل مستقیم به طرف دسته ی شکسته ی گاری رفت و بعد صدای پاره شدن شنل با صدای فواره ی خون مخلوط شد . مردان سیاه پوش با وحشت به گریندل که حالا میله ای از وسط بدنش بیرون زده بود نگاه کردند و بعد با سرعت غیب شدند .
آلبوس در حالی که چهره اش از درد پر از چین و چروک شده بود به گریندل که حالا بی حرکت در هوا ایستاده بود نگاه کرد . لبهای آلبوس پهن شدند . صدای فریادی در دره ی گریندل والدس پخش شد.

خب پستت چند اشکال عمده داشت البته از لحاظ هری پاتری بودن .یکی زنگ موی دامبلدور بود که در کتاب دوم ذکر شده بود بنابراین سیاه نیست. مورد بعد کم قدرت نشان دادن دامبلدور و همچنین گریندل بود ، مسلما باید دوئل آنها خیلی تأثیرگذارتر و زیباتر بباشد تا بتواند پست را زیبا کند.مورد بعد استفاده از جمله((لبهای آلبوس دامبلدور پهن شد)) بود که مشخص نبیود دقیقا معنی آن چیست.در آخر صدای فریاد بود که به نظر می رسه دامبلدور همچین آدمی نباشد.از لحاظ املایی اشکالی نداشت و همچننی از لحاظ نگارشی.
2.5 امتیاز به همراه C در کل 5.5 امتیاز.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۲۰:۵۰:۵۴

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
#2

من دراکولا هستم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۰ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۱۴ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
سلام
خوب نمی دونم چون تقریبا اولین نفری هستم که پست می زنم ؛امیدوارم منظورت رو خوب فهمیده باشم اگرم نفهمیدم و اشتباه کردم پاکش کنید به هرحال
ما می پستیم .یا شانس و یا اقبال
..........................................................................................
نبرد دامبلدور با جادوگر سیاهی به نام گریندل والد

توضیح : این نبرد در سال 1945 اتفاق افتاد و دامبلدور با شکست دادن این جادوگر سیاه به شهرت رسید

:- کمک ..........کمک ....بخاطر خدا یکی به من کمک کنه ! نه تورو خدا .....کمک .........
صدای جیغ های گوشخراش زن در میان کوچه های تاریک و خلوت می پیچید و انعکاس شومی پیدا می کرد که باعث می شد پس از شنیدن در گوش شنوده زنگ بزند . زن با تمام وجود می دوید و در پی پیدا کردن مامنی امن صورت تاریکی را با ناخن هایش می خراشید و از عمق وجود خود فریاد می کشید ، سایه ای شوم ارام در پشت سرش حرکت می کرد و با لحن ملایم و کنایه داری زمزمه می کرد :- اهای کوچولو بیا کمی بازی کنیم،ببین چه شب خوبی یه ....من بازی با خانومای خوش صورت رو دوست دارم و با خنده ای از سر لذت افزود :- اوه جیغ نکش مادام !
زن به زمین افتاد و احساس کرد سرزانو هایش خورد شده اند پس خود را روی زمین کشید چون علاقه ای به مرگ ان هم به دست گریندل والد نداشت ،خودرا روی گل ها به جلو می راند درست مانند کرمی که از دست پرنده ی گرسنه ای فرار می کند
ولی دیر شده بودچون صدای گام های گریندل والد را درست پشت سر خود شنید و صدای مرتعشش را که می گفت:- اووف دختر جون تمام لباساتو کثیف کردی چه دختر بدی شدی امروز استلا . استلا برگشت و به چشمای سبز و بی فروغ گریندل والد خیره شده از تمام صورت مرد بلند قد جادوگر شقاوت و از چشمای قهوه ای دخترک ترس هویدا بود .
استلا گرچه از مرگ می ترسید ولی حاضر نبود برای زندگیش از مردی که تمام خانواده اش را قتل عام کرده بود برای زندگی اش التماس کند . گریندل والد همانطور که چوب دستییش را در میان انگشتانش می چرخاند قطرات باران را از روی صورتش پاک کردو گفت:- خوب استلا رسیدیم به جاهای خوب بازی مون ...جاهایی که مورد علاقه ی منه......اوووف اگر اون پدرت اینقدر کله شق نبود و به من می گفت که اون لعنتی رو کجا گذاشته اینقدر درد سر نمی کشیدم . وحالا دختر جون تا الان من خیلی مهربون بودم ولی ........یا می گی اون کجاست یاکاری می کنم که از نفس کشیدنت پشیمون بشی ...خوب اولین و اخرین سوال اون لعنتی کجاست ؟
استلا نه بخاطر سرما و تاریکی شب بلکه بخاطر ترس از مرگ می لرزید سرش را به علامت منفی تکان داد و با پشت دست گلی اش اشک و باران را از گونه اش پاک کرد .
گریندل والد نچ نچی کردو گفت :- متاسفم که می کشمت ...........اواداکداورا . ونور سبز رنگی را به سمت دختر فرستاد چشمای زیبا و جوان دخترک بی حالت شد و از حرکت باز ایستاد و چون تمام سنگینی اش را روی دست هایش داده بود بدنش به سمت چپ متمایل وبا صدای پاق فیفی در میان گل ها افتاد .
صدای مردی از پشت گریندل والد او را به خود اورد :- تو از یه حیوونم پست تری گری !
گریندل والد لازم نبود که خوب نگاه کند چون فقط یک نفر درتمام جهان جرات داشت اورا گری صدا بزند و ان هم کسی نبود جز البسی دامبلدور که با چشمای ابی و صورت جوان و زیبایش رودر روی او ایستاده بودو اماده بود که با او دویل کند. گریندل گفت:- به به ببین کی اینجاست ،من هنوزم معتقدم امشب شب خوبی یه البسی نظر تو در این مورد چی یه ؟ و سعی کرد زیرکانه خود را به سمت چپ که موقعیت بهتری داشت بکشید . دمبلدور فریاد زد :- گری من صلا" در مورد امشب نظر خوبی ندارم چون جلوی چشمم یه بزدل یه دختر بی گناه روکه هیچ دفاعی نمی تونست از خودش بکنه رو کشت. و با گفتن این حرف طلسم مرگ باری را به سمت مرد جادوگر روانه کرد؛ گری خندید و دوطلسم پشت هم فرستاد که اولی با عث منحرف شدن طلسم دامبلدور شد و دومی به سمت او رفت دمبلدور غیب شد و درجایی نزدیکتر به گریندل والد ظاهر شد ؛گری همانطور که داشت طلسم های پشت سر هم دامبلدور را منحرف و خنثی می کرد گفت:- اوه البسی اونها به خاطر اشتباه تو مردن می خواستم گوشزد کنم که تو به اندازه یه ترول احمقی . ولی چون در هنگام ادای این جمله لذت وصف نشدی وجودش را فرا گرفته بود خیلی دیر متوجه شد البسی غیب شده و درست روبه روی اوظاهر شده طلسمی قوی محکم با شکمش برخورد کرد و او چند پا ان طرف تر فرود امد ولی قبل از این که با زمین برخورد کند خود را با طلسمی نگه داشت و با دوپا روی زمین قرار گرفت حالا صورتش مانند دامبلدور خشمگین بود و طلسمی قوی را فریاد زد دامبلدور با چابکی طلسم را جاخالی داد و به سمت گریندوالد دوید روی زمین غلتی زد تا مانع اصابت طلسم به بدنش بشود و طلسم دیگری را به سمت حریفش روانه کرد که بی اثر بود مانند صد ها طلسمی که تا سپیده دم میان انها رد و بدل شد
هردو جادوگر خسته و درمانده به نظر می رسیدند ولی البس دامبلدور انگیزه قوی تری برای نابودی گریندل والد داشت . دامبلدور سپری طلایی در برابر طلسم های مرد درست کرده بود و عرق از لابه لای موهای گندمی اش می ریخت و گریندل والد سعی می کرد درد دست مجروح و از کار افتاده اش را از یاد ببرد . دامیلدور نعره کشید :- بسه گری تمومش کن من چه زنده و چه مرده ی تورو تحویل قانون می دم . گریندل والد در حالی که نفس نفس می زد فریاد زد :- ولی قبلش یکی باید نعش خودتو از زمین جمع کنه. دامبلدور با افسوس گفت:- اخرین فرصتت بود گری ؛منو خسته کردی شیطان ! و خود را از جلوی طلسم سبز مرگ کنار کشید طلسم با دیوار پشت سرش برخورد کرد و خانه را مانند بقیه خانه ها به اتش کشید . دامبلدور سریع چرخید و چوب جادویش را بالای سرش چرخاند چشمانش بسته بودند و طلسمی طلایی همانند موج بالای سرش شکل می گرفت طلسمی که حتی شکل ان نیز برای گریندل والد نا اشنا بود ولی از قدرت بی اندازه ی ان مرد نسبتا" جوان متحیر شده بود . در چشم برهم زدنی دامبلدور همانطور که چوبش را می چرخاند ناپدید شد و در جلوی گریندل والد ظاهر گشت طلسم فوق العاده قدرتمندش را به سمت هماوردش فرستاد گریندل از خود دفاع کرد ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشید که طلسم طلایی با بدنش برخورد کرد چشمانش گشاد و وحشتزده شد و بعد در هوا معلق ماند و بلاخره بی جان برزمین افتاد . دامبلدور با چشمانی اشک بار به سمت دخترک که جوانی اش در اتش دشمنی سوخته و تباه شده بود رفت و اورا از زمین بلند کرد گلویش نه به خاطر دود مخلوط در هوا بلکه بخاطر بغض سنگینی از خستگی و خوشحالی و هم زمان ناراحتی گرفته بود و می سوخت و دامبلدور ان فاتح نبرد زمزمه کرد :- متاسفم استلا نه برای این که باعث مرگت شدم برای این که هرگز بهت نگفتم دوست دارم.
مرد ارام چرخید و گام زنان از شیب تپه پایین امد . بعد از ان همه گان اورا به عنوان بزرگترین جادوگر شناختتند واین کاملا" برازنده اش بود
...................................................................................
خوب می دونم طولانی شد واقعا" ببخشید
عزت زیاد

خون آشام عزیز برای پست زدن در محفل ققنوس ابتدا باید در آن عضو بشوید . برای این منظور خواهشا به تاپیک اعضای محفل از جلو نظام مراجعه کنید.موفق باشید.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۲۰:۲۵:۰۷

بی خیال دنیا و هرچی که توی اونه
اگر همه ی ادما دنیا رو از چشمای من می دیدن:
دیگه هیچ کس حاضر نبود Ø


جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱:۰۳ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
#1

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا لطیف

با سلام

همون طوری که از اسم تاپیک پیداست این تاپیک در مورد مبارزات تاریخی جادوگران سفید چه بعد از محفل و چه قبل از محفل است .
قراره توی این تاپیک ، پست های تکی زده بشه . سبک نوشتتون ( طنز یا جدی )هم دست خودتونه .
در ضمن توی این تاپیک هر هفته موضوعی داده می شه و فقط باید در مورد اون موضوع بنویسید.


ویرایش شد :

موضوع هفته ی اول :

نبرد دامبلدور با جادوگر سیاهی به نام گریندل والد


توضیح
: این نبرد در سال 1945 اتفاق افتاد و دامبلدور با شکست دادن این جادوگر سیاه به شهرت رسید


در ضمن پست های این تاپیک نقد هم می شوند .


ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۵ ۱۳:۴۲:۴۱
ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۵ ۱۳:۴۵:۳۸

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.