هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
« موضوع جدید! »


_بچه ها امشب خیلی دامبلدور اخمو شده بود ها!
_آره ، راست می گه ... حتی جواب سلام منو هم نداد و رفت!
_یعنی چی شده؟ شما ها چیزی نمی دونید؟
_ساکت ، بخوابید!
و با صدای ریموس ، سارا ، سینیسترا و لیلی خاموش شدند و با افکار مختلف و اینکه چه اتفاقی در شرف وقوع ست به خواب رفتند!

صبح ساعت 5:30 ، پادگان ، خوابگاه سربازان!

_پاشیــــــــــــــــد! پاشیــــــــــــــــــــد! ساعت 6 همه در محوطه نظامی پادگان!
ملت خواب آلود :
_یعنی چه خبر شده؟
_ داره اینجا اتفاقاتی می افته!

صبح ساعت 6 ، محوطه نظامی و آموزشی پادگان

دامبلدور با یک لباس سرهنگی با کلی نشانه و مدال های ارتشی بروی سینه در مقابل صف بسته شده متشکل از نظامیان محفلی ایستاد!
ملت محفلی :
_این دیگه کیه؟
_این خوده دامبلدوره!
_نه باورم نمی شه!
کنار دست او ریموس و استرجس در سمت سرگرد با لباس های مشابه دامبلدور ایستاده بودند! دامبلدور چوب بلندی را که در دستش داشت به کف دست دیگرش می زد و با جدیت و خفنیت به سربازان نگاه می کرد!
_خبردار!
ملت محفلی :
_خیله خب ، فعلا چون چیزی نمی دونید ، آزاد باش!
ملت محفلی :
_خیله خب...اصلا بی خیال... شما از فردا تمرینات و تعلیمات مخصوصی خواهید دید تا از نظر بدنی نیز مقاوم شده و تمرکز حواس پیدا کنید . این چند وقته خیلی بهتون خوش گذشته... از فردا دیگه خوش گذرونی تمومه و اگه بخواد کسی از دستور سرپیچی کنه به مجازات سختی دچار خواهد شد! باقی مطالب را سرگرد لوپین به اطلاعاتون می رسونن! سرگرد ....
لوپین چند قدمی جلو آمد و شروع به صحبت کرد :
_شما از فردا به مدت 2 ماه به تعلیمات سخت خواهید پرداخت! هر کس در این مدت احساس ناتوانی کنه به سرعت از محفل اخراجه و پروندش زیر بغلش تو کوچه ست! بعد از اینکه این مدت تموم شد شما به دسته های مختلف تقسیم بندی می شید! اما برنامه روزانه : جناب سرگرد پادمور؟
استرجس اهمی کرد و جلو آمد :
_شما موظفید صبح ساعت 4:30 دقیقه از خواب بلند شده و 5 تمرینات را آغاز کنید! رأس ساعت 12 ناهار و سپس نیم ساعت استراحت و ساعت 1 دوباره تمرینات آغاز می شود . سعی کنید غذا کم بخورید تا بتوانید در آموزشات عصرانه موفق باشید! ساعت 7 شب نیز شام و سپس 9 شب نیز ساعت خاموشی ست! روشنه؟
ملت محفلی :

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

خب من تصمیم گرفتم که مقداری به خود پادگان بپردازم! اتفاقاتی که در این جا در مدت این دوماهی که قراره طبق داستان تعلیم ببینیم به عهده خودتونه! سعی کنید از داستان و هم چنین از پادگان خارج نشید!
شاید هم نقشه ایی برای سر به نیست کردن دامبلدور ، ریموس و استرجس در داستان همراه با تعلیمات بد نباشه!
بهر حال پستی که اتفاق بی راهه کننده ایی رو اضافه کنه توسط ناظر عزیز این تاپیک پاک خواهد شد! حرفی از ولدمورت در داستان آورده نمی شود و دامبلدور را خشن توصیف کنید!
نفر بعدی باید نقشه کشیدن بچه ها رو قبل از رسیدن فردا شرح بده و اینکه این نقشه ها به جایی نمی رسن فعلا! پست ها باید کوتاه باشه وگرنه پاک خواهند شد! بعد از نقشه باید اولین روز آموزش رو توصیف کنید.

موفق باشید

خب سوژه بسیار نوینی برای این اپیک ارائه کردی.خیلی وقت بود که به اینگونه موضوعات پرداخته نشده بود.می توان از آن به بهترین نحو برای طنز استفاده کرد ، فقط وای به حال کسی که بخواد قصد کشتن من را داشته باشه ها !!! موفق باشی.اعضای عزیز منتظر پستهای سبزتان هستیم.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۵۳:۴۹


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
سه نفر از سمت ديگر به جايي كه قبلا پرسي در آنجا ايستاده بود آمدند و با چوبهاي آماده دور و بر را برانداز مي كردند.كسي كه جلوتر از همه ايستاده بود.با صداي بلندي كه به فرياد نزديك بود گفت:
-: كي به شما اجازه داد كه به اونا حمله كنيد!!..مگه دامبلدور نگفته بود كه بذاريد جلوتر بيان بعد غافلگيرشون كنيد..؟؟
-: اما ..ريموس..اون يه نفر بيشتر نبود ..موقعيت خوبي بود..
-: موقعيت خوب؟!؟..احتمالا آواداكدارودا به بود برخورد كرده..موقعيت خوب ..اين چه موقعت خوبيه...من كارتو به دامبلدور گزارش مي دم ..
-: ريموس الان موقع اين حرفا نيست ..ما بايد اونا رو پيدا كنيم! ..اشتباه مانچ رو بعدا بهش رسيدگي مي كنيم...بهتره كه الان بريم دنبال اونا...
-: آره ريموس ..استرجس راست مي گه...به نظر من بهتره كه تقسيم بشيم...
ريموس هوا را با شدت از بيني اش خارج كرد، كمي مكث كرد. در اين لحظه صداي پاهايي از پشت سرشان شنيده شد. تعداد زيادي از محفليها به آنها ملحق شده بودند.ريموس به افراد پشت سرش نگاهي انداخت. سپس گفت:
تقسيم مي شيم ..من ، سارا ، ويكتور و اريك..استرجس، ليلي و اليور و چو..لارتن، ادوارد و ويولت و سينسترا ...همين جا از هم جدا مي شيم...بازم تاكييد مي كنم ..تا اونجايي كه مي تونيد حضورتونو آشكار نكنيد..ادوارد ..سر راهتون اون دوتا مرگخوار رو هم ببريد به برج اصلي...ما هم مي ريم به زخمي هاي خودمون برسيم...ديگه بريد...اميدوارم بعد از انجام ماموريت همتونو بالاي برج مركزي سالم ببينم..
سپس لبخندي زد و به همراه سه يار ديگرش از آنجا دور شد..ديگر محفلي ها هم ار آنجا رفتند. پرسي همچنان تقلا مي كرد كه در اثر درد زخم پايش فرياد نكشد. به خود مي پيچيد حتي نمي توانست كه چوب را در دست بگيرد. ماه دوباره در پشت ابرها پنهان شد و نورش را از او دريغ كرد. حالا وضع وخيم تر شده بود. احساس مي كرد كه استخوان پايش در اثر طلسم آن محفلي خرد شده است.به زحمت چوبش را در دست گرفت خواست طلسمي را براي مداواي خودش اجرا كند اما با اين كار ته ماندهي نيرويش را هم از دست داد.سرش گيج رفت و از حال رفت ..در آخرين لحظات دستي را بر شانه اش حس ..اما نتوانست كه صاحب آن را بشناسد ..تنها حس كرد كه در امان است و ديگر هيچ...
---------------------
در جنوبي:
بورگين و اكتو توانسته بودند كه از در جنوبي عبور كنند و به داخل قلعه راه پيدا كنند.اما آنها هم به خوبي مي دانستند كه طلسم هاي دامبلدور و سختي هاي كار در داخل قلعه بيشتر است. با احتياط قدم بر مي داشتند و گوش به زنگ بودند كه با كوچكترين صدايي مخفي شوند.
-: نگاه كن بورگين ..اونجا دوتا نگهبان هست.. بايد ازشون رد بشيم...
-: صبر كن ..يه فكري دارم ...دنبالم بيا..
آن دو در نزديكترين محل ممكن به نگهبانان مخفي شدند. بورگين چوبدستي اش را بالا آورد و وردي را زير لب زمزمه كرد ..سپس به سمت نقطه ي دوري گرفت ..اتفاقي نيفتاد..
-: هيچ اتفاقي نيفتاد بورگين!!
-:‌صبر كن!
ناگهان نورهاي رنگيني در محلي كه چند لحظه پيش در آنجا ايستاده بودند پديدار شد...نگهبانان به آن سمت دويدند .بورگين و الكتو هم به سرعت از در عبور كردند و به خاني جديد رسيدند. راهروي طويلي بود كه در گوشه و كنار آن آينه هايي نتراشيده وجود داشت ..گويي كه آينه اي بزرگ را در آنجا متلاشي كرده باشند.نور اندك ماه كه از پشت ابر بيرون مي امد به آينه ها تلالوئي خاص بخشيده بود ..تلالوئي هراس انگيز!!

ادوارد عزیز پستت خوب بود.یکی از اشکالاتی کهداشت لبخند ریموس بعد از عصبانیتش بود که به نظر جور در نمی آمد ، در بقیه موار توصیفاتت را بجا بکار برده بودی هرچند در پایان پست روند داستان را سریع کرده بودی.موفق باشی
4 امتیاز به همراه B در کل 8 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۴۸:۰۳

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
مغز پرسی دیوانه وار کار میکرد ، نگاهش بین ایگور و تئودور در نوسان بود ، به چوبدستی اش چنگ زده بود ، قادر نبود افسونی را پیدا کند تا ایسگور و تئودور را به حالت اول بازگرداند ، احساس ترس وجودش را پر کرده بود ، گویی صدها جفت چشم به او خیره شده بودند ...
_ استیوپف...
_ پروتگو !
پرسی این افسون را بر زبان آورد وبا آخرین توانی که داشت شروع به زیگزاگی دویدن کرد وهر از چند گاهی طلسمی را به پشت سرش میفرستاد ، چند محفلی با سرعت به دنبال او می دویدند . پرسی لحظه ای فکرش را به جایی جلوتر متمرکذ کرد وخواست که آپارات کند ولی نمی شد . آن جا هم مثل هاگوارتز طلسم شده بود ، کسی قادر نبود در آن جا آپارات کند .
طلسمی از کنار بازویش رد شد و طلسم دیگر به پهلویش خورده بود ولی او همچنان به راهش ادامه می داد .
پرسی بر سر یک دو راهی رسید ، فرصتی برای انتخاب مسیر نداشت ، راه سمت چپی را در پیش گرفت و شروع به دویدن کرد و در همان حال افسونی را بدون آن که نشانه گیری کند به پشت سرش فرستاد و در پی آن فریاد دردآلودی را شنید . نمی دانست تا کی می تواند با محفلی ها مقابله کند ، در همین لحظه یکی از افسون ها به پایش اصابت کرد واو را روی زمین انداخت ، پرسی وقت را تلف نکرد وبی درنگ روی زمین چرخید وفریاد زد : آواداکداورا !
یکی از محفلی ها روی زمین غلتید .تنها یک نفر از محفلی ها باقی مانده بود که او هم چهره اش بر اثر سایه های درختان اطرافشان دیده نمیشد شد ، او خواست تا پرسی را با طناب ببند و فریاد زد : ایمپدیمنتا اینکارسروس !
_ پروتگو !
_ استیوپفای !
_ پروتگو !
دیفندو !
_ آخ دستم ! ...آواداکداورا !
پرسی از درد به خود پیچید ، می دانست که شانس آورده است ، تنها دو محفلی دنبال او بودند . چوبدستی اش را به سمت زخم پایش گرفت تا آن را درمان کند ، در همین لحظه صدای افرادی از دور شنیده شد ، آنان به سوی پرسی حرکت میکردند .
پرسی زیر لب گفت : محفلی ها ...
می دانست که فرصتی برای درمان زخم هایش ندارد ، زخم ها طول میکشید تا جوش بخورند ، بهتر بود از زمان استفاده کرده و پنهان شود ، از این رو خود را به میان بوته های شمشاد انداخت .

خب پست کاملی بود رابستن عزیز ، توصیف و فضاسازی با تمام جزییات ، استفاده از طلسم های هری پاتری بدون نقص و ارائه سوژه برای نفر بعد.املا و نگارش هم که چیزی کم نداشت.موفق باشی.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۹ ۱۱:۵۳:۰۴
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۹ ۱۲:۱۳:۲۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۳۲:۱۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۳۵:۲۹



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۸:۱۱ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶

علي بشير


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 7
آفلاین
كم كم سردي شب داشت به بدن مريدان لرد سياه رخنه ميكرد اما اين كوچكترين مشكلي بود كه انها با ان سر و كار داشتند.

همگي ساكت بودند و در افكار خود داشتند جست و جو ميكردند.

پرسي نقشه پادگان را از تئودور نات گرفت سعي كرد موقعيت فعليشان را شناسايي كند.مهتابي زيبا فضا را در بر گرفته بود اما انقدر روشنايي هديه نكرده بود كه پرسي به راحتي بتواند نقشه را برانداز كند.

از جادو هم نميتوانست استفاده كند چون ممكن بود محفلي ها متوجه حضور انها بشوند.

بدون استراحت داشتند به پيشروي خود ادامه ميدند پرسي كم كم از ور رفتن به نقشه خسته شد چند قدم جلوتر ايگور رويش را به سمت پرسي و تئودور بر گرداند و خس خس كنان گفت:حالم خو....

قبل از به پايان رسيدن جمله اش ناگهان به روي زمين افتاد تئودور تلو تلو خوران خود را به كنارش كشاند.

صداي خس خس ايگور در حالي كه روي صورتش افتاده بود و توان حركت نداشت شنيده ميشد.

نات با سختي او را جابه جا كرد رنگش به شدت سفيد شده بود و زخم هاي اطراف بدنش كه شاخه هاي درخت ايجاد كرده بودند كبود و متورم شده بودند.

تئودور كه خود حال مسائدي نداشت دستي به پيشانيش كشيد و روي زمين افتاد.

پرسي كه با ديدن اين وقايع شكه شده بود سريع خود را به ان دو رساند زخم هاي كبود روي صورت و رنگ پريده از چه حكايت ميكرد.

از به زبان اوردن فكري كه ديوانه بار در ذهنش رخنه ميكرد امتناع ميكرد اما بعد با صداي ريزي گفت:اون درخت سمي بود

خب علی بشیر ، اش یا هوریس عزیز! متاسفانه پستت از لحاظ املایی مشکل داشت.علاوه بر آن ، سوژه خوبی داشت ولی توصیفات را درست به کار نبرده بودی.در کل پست متوسطی بود.موفق باشی.


ویرایش شده توسط علي بشير در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۹ ۸:۲۰:۴۳
ویرایش شده توسط علي بشير در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۹ ۸:۲۵:۲۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۱۷:۱۵

تصویر کوچک شده

[b]در سرزميÙ


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۷:۴۲ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
تئودور که بسیار خوشحال باید رو به پرسی کرد و با شجاعتی ساختگی گفت:
_ببین این محفلی ها که می گفتی همینن.اینا که برای یه جشن پادگان رو ول کردن.
پرسی در حالی که از ترس نمی توانست درست حرف بزند گفت:
_این ....اولشه....صبر کن دامبلدور......بیاد حالیت میشه.
ایگور که رنگ صورتش کمی به زرد مایل شده بود گفت:
_تو رو جون این خل و چل اسمش رو نیار یهو میاد ها....
تئدور:
و هر سه در حالی که اصلا به چیزی شک نکرده بودند به راه خود به سمت مرکز پادگان حرکت می کردند.اریک و ریموس با هم در حال پیشروی در پشت سر آنها بودند.اریک با تمسخر گفت:
_این ابله ها تا چند لحظه دیگه حالیشون میشه کجا اومدن.
ریموس با صدای بسیار آرامی که به زور شنیده میشد گفت:
_ساکت....اگه صدامون رو بشنون تمومه.
اریک:
اریک که کمی عصبانی بود گفت:
_مگه من دارم داد میزنم که تو اینطوری جواب میدی...
ریموس که کمی دلخور شده بود صدایش رو کمی بالاتر برد و گفت:
_حالا ساکت باش بعدا تا خود صبح حرف می زنیم ولی الان نه......اصلا اگه یک کلمه حرف بزنی به دامبلدور گزارش میدم.
ریموس:
اریک:


اریک عزیز بهتره روی پستهات بیشتر کار کنی.پستت در واقع توضیحی برای پست قبلی یعنی پست تئودور بود.با توجه به دیالوگها و شکلکهای زیاد می توان گفت که پستی کاملا ارزشی بود.تنها مورد مثبت پستت،تشریح دقیق مکان مرگخوارها بود.

2 امتیاز به همراه D در کل 4 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۰۵:۱۹

جوما�


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶
#99

تئودور نات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از كنار بر بچ مرگ خوار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
دامبلدور در اتاقی کوچک در حال قدم زدن بود.در این فکر بود که چگونه چند نفر وارد پادگان شده بودند و از بسیاری از موانع او عبور کرده بودند.اما با تمام زیرکی و دقت باز هم به این موضوع پی نبرده بودند که چرا اینجا اینقدر در سکوت بسر میبرد.
این نیز از نقشه های ماهرانه دامبلدور بود.او میخواست راه را باز کند تا جاسوسان به درون پادگان راه پیدا کنند اما زمانی که وارد شدند راه خروج را برای انها مسدود کند.
در همین موقع مردی با عجله وارد اتاق شد و بدون مقدمه ای شروع به صحبت کرد.
"اونها همین الان از درخت ها گذشتند.بهتر نیست ما شروع به حمله کنیم و غافل گیرشون کنیم"
دامبلدور کمی مکث کرد و بعد با ملایمت همیشگی خود گفت:"فعلا بهتر کمی پیش برن ریموس.اما شما از پشت مراقبشون باشید و سعی کنید اونها به چیزی مشکوک نشن"
ریموس به نشانه موفقت سری تکان داد و از در خارج شد.
-----------------------
ایگور و تئودور و پرسی بسوی جلو حرکت میکردند.و غافل از اینکه قرار است دچار چه مشکلاتی شوند.انها همینطور به قلب پادگان نزدیک میشدند.انها توانسته بودند چند مانع را از پیش رو بردارند و این نشان از قدرت و زیرکی انها میداد.هر چند هیچ کدام به این موضوع که چرا اینجا اینقدر ساکت است پی نبرده بودند و در این خیال بودند که محفلی ها با داشتن جشن همه امنیت پادگان را رها کرده بودند.

پستی که از لحاظ سوژه فوق العاده بود.با توجه به کوتاهی پستت ، فضاسازی عالی ای انجام داده بودی و توانسته بودی داستان را از یک بن بست رها کنی و به آن جان دوباره ببخشی.عالی بود.موفق باشی.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۲:۵۸:۳۳

گزیده ای از برداشتهایم...
جوانا کاتلین رولینگ،بعد از نوشتن کتاب هری پاتر و Ø


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۶:۰۲ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶
#98

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
لرد روی تخت پادشاه مانندش جلوس کرده بود و در حال نوازش سر نجینی بود...لیکن افکارش در جائی دور و دراز در نوسان بودند.
عصبانی بود و حق هم داشت که عصبانی باشد باید همه کارها در آرامش تمام صورت میپذیرفت اما موقعیتهای پیش بینی نشده کار مریدان او را پیچیده کرده بود....
**********************
پرسی لختی اندیشید:بلیز و آنتونی متاسفم....تصمیم خود را گرفت از آن دو فاصله گرفت و راه خود را به طرف ایگور و تئودور در آن سوی جنگل کج کرد.
چاره دیگری نداشت باید بلیز و آنتونی را رها میکرد تا به استقبال هر چه در تقدیرشان رقم خورده در دل جنگل پیش بروند...چون موقعیت ایگور و تئودور اضطراربیشتری را طلب میکرد...بدون مهابا و همچون اسبهای بادپا میدوید.
خش خش برگان زیر پایش که در اثر دویدن به صدائی دائمی تبدیل شده بود لحظه ای توجه حیوانهای دور و برش را جلب میکرد ولی تا می آمدند متوجه او شوند اثری از او تا چند ده متری نمانده بود...و همچنان با سخت کوشی میدوید تا اینکه به مبدا صدای گوشخراشی رسید که تصور میکرد باعث ایجادش درگیری تئودور با درخت سرکش باشد...درست حدس زده بود درختی وحشی و رم کرده با یال و کوپال فراوان همچون شیری که با طعمه اش سرگرم بازی کردن!باشد کلنجار میرفت.
ارتفاع درخت به دهها فوت میرسید...عظمت آن چشمانش را خیره کرده بود...شاخه های درهم تنیده و فراوان که مانند رگهای تو در توئی آن را احاطه کرده بودند.تمثال جانور وحشی ای شده بود که در بیشه اش خفته است تا هر رهگذر غریبه ای که جرئت کند وارد حریمش شود را ادب کند!....عرق سردی بر پیشانیش نشست چوبدستی در دستانش شل شد...ریشه هایش همچون بازوان غول پیکری کل محوطه را احاطه میکردند و آیا بذهن هیچ تنابنده ای خطور میکرد که ممکن است این درخت روزی از ریشه دربیاید؟!!!
ذهنش سخت مشغول پیدا کردن راه حلی برای مقابله با این غول بی شاخ و دم و البته سبز! بود!
سبز...سبز...این رنگ برای او معنای ملموسی داشت اولین چیزی که بذهنش خطور میکرد رنگ نشان و علامت اسلایترین بود...با مرور کلمه علامت در ذهنش سریع بیاد علامت شوم افتاد...چیزی که همیشه باعث وحشت دشمنان لرد و تجدید روحیه مریدانش میشد...ناگهان بخود آمد و فکر کرد که واقعا احمق است که در همچین موقعیتی به چیزهای بی ربطی مانند علامت شوم فکر کرده است...تئودور همچنان در حال جا خالی دادن و ور رفتن با درخت بود...پرسی در فاصله معینی که توسط درخت رویت نشود و شاخه هایش به آن نرسد ایستاده بود و نظاره گر ماجرا بود لیکن تا موقعی که فکر بکری بنظرش نمیرسید نمیتوانست بکمک تئودور برود چون نه تنها کمکی نمیکرد بلکه خودش هم سرنوشت تئودور یا ایضا ایگور را پیدا میکرد...
و باز اندیشید...و باز ذهنش ناخود آگاه بسمت علامت شوم میرفت...شاید این از امدادهای غیبی لرد بود که ذهن مریدانش را به سمتی که خود میخواست هدایت میکرد...و ناگهان ذهن پرسی در نقطه ای ثابت ماند...به خودش لعنت میفرستاد که چرا زودتر به ذهنش نرسیده است...ایگور آخرین دست و پاهایش را میزد/دیگر از تقلا کردن خسته شده بود و امیدش را از دست داده بود.
پرسی رو به ایگور کرد:الان میارمت پائین...و بدون هیچ مکثی علامت شوم را بالای سر درخت بوجود آورد...درخت سرکش توجهش به علامت وحشتناک و بزرگ سبزی جلب شده بود که بالای سرش در حال درآوردن زبانی بود که بسیار شبیهه مارها بود!و در این بین به کلی ایگور و تئودور را از یاد برده بود...در اثر همین حواس پرتی بازویش رها شد و ایگور از آن بالا به پائین سقوط کرد تئودور و پرسی سریع به کمکش آمدند و از منطقه متواری شدند...اما درخت نه تنها هیچ توجهی به آنها نکرد بلکه سعی داشت مزاحم جدید و البته بسیار با ابهت تر و بزرگترش را متواری کند...شاخه هایش را جمع میکرد و مدام به سمت علامت شوم روی سرش روانه میساخت بدین امید که بتواند در میان آنها لهش کند!
**************
پرسی:بهتره بریم ببینیم وضعیت بلیز و آنتونی چه جوری هست...و سه مرگخوار با هم به سمت قسمت دیگر جنگل رسیدند...لیکن هر چقدر بیشتر گشتند کمتر نتیجه گرفتند!...هیچ اثری از بلیز و آنتونی نبود!
*****************
مورگان و بورگین به پیشرویشان ادامه میدادند...و ایگور/تئودور و پرسی هم که از یافتن بلیز و آنتونی ناامید شده بودند عنقریب بود که به آنها بپیوندند...

آنتونین پست متوسطی بود.
دارای اشکالات نگارشی و املایی بود. پاراگراف بندی نشده بود.در ضمن فکر نمی کنم پرسی بتواند با سرعتی مسافتی را طی کند و تا چند ده متری دیده نشود ، بهتر بود از طلسم استفاده می کردی.
مسلما اگر به پست قبل توجه کرده باشی پرسی ویزلی گفته بود که از دروازه پادگان ، درخت هویدا بود ، پس بنظر نمی رسد که درست کردن علامت شوم با توجه به این موقعیت و با توجه به اول پستت که ذکر کرده بودی لرد می خواست این ماموریت بی سر و صدا انجام شود صحیح باشد.موفق باشی.


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۶:۵۰:۰۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۸:۳۴:۱۸


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶
#97

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
تئودور : کروشیو ... آواداکدوارا ... استیوپفای ... مرسمورد ؛ هیچ وردی روشون کار نمیکنه ، چیکار باید بکنم ایگور ؟
ایگور که همچنان با شاخه های درخت درگیر بود ، با صدای کشداری گفت : باید به لرد سیاه خبر بدی ، فقط زود باش ، دارم خفه میشم ...
تئودور بدون معطلی انگشت شصت دست راستش را روی نشان شوم روی بازوی دست چپش فشرد و نگه داشت ، لحظه ای نشان شوم درخشید و داغ شد !

خانه ریدل ها ...

مرگخواران در سالن عمومی جمع شده بودند ؛ لرد سیاه با عصبانیت از این طرف سالن به طرف دیگر میرفت و مدام با پای راستش به سنگفرش های سالن میکوبید ، تا اینکه بالاخره لرد سیاه ایستاد ...

لرد سیاه : نات و کارکاروف توی درد سر افتادن ! ویزلی ، بورگین ، الکتو هر چه سریعتر به سمت پادگان آپارات کنید ...

هر سه بدون شکایتی اطاعت کردند ، بعد از دقایقی صدای پاقی شنیده شد ...
بالاخره به محوطه پادگان نظامی رسیده بودند ، پرسی که حالاتش لحظه به لحظه عصبی تر میشد ، با صدای زیر و بمی خطاب به مورگان و بورگین گفت ، شما دو تا با هم برید ، یادتون باشه سعی کنید از در پشتی وارد پادگان بشید ، در ضمن ممکنه چند تا نگهبان هم اونجا باشه ، خودتون رو آماده کنید .
الکتو و بورگین سری تکان دادند و به سمت پشتپادگان راه افتادند ، پرسی با صدای گرفته ای گفت : راستی ، سعی کنید تا اونجایی که ممکنه بی سر و صدا برید و درگیری ای ایجاد نکنید .

بعد از گفتن این به سمت درب اصلی پادگان رفت ، طرفی بلیز و آنتونین روی زمین افتاده بودند و سمت دیگر درخت تنومندی با ایگور و تئودور درگیر بود ، نباید محفلی ها از این درگیری ها اطلاع پیدا میکردند ، با قدم هایی استوار به سمت آنتونین و بلیز رفت ؛ آن دو را روی تخت هایی که احضار کرده بود قرار داد و با کمک طلسم فرمان آنها را به سمت جنگل تاریک مقابل پادگان فرستاد !

احتمالا بورگین و الکتو تا حالا توانسته بودند وارد پادگان شوند ، چرا که نشان شوم بدون زق زق همیشگی روی دستش جا خوش کرده بود ؛ به آرامی مسیرش را به سمت درخت تنومند که گویا رم کرده بود کج کرد ...

پست بسیار ضعیفی بود پرسی عزیز.مواردش را در زیر بیان می کنم:
1-اشکالات نگارشی داشت که مسلما با یک بار ویرایش قابل تصحیح بود.
2-مسلما با توجه به اقدامات مهم امنیتی محفل که ذکر کردید ، بعید به نظر می رسد که بتوان در پادگان آپارات کرد.
3-آپارات به دقایق نمی رسد پس این هم از هری پاتریت پست می کاست.
4-در مرحله اول و چهار مرگخوار اولی ، به شدت احتیاط می کدند ولی در این مرحله خیلی سریع و بی دغدغه پیش رفتند در حالی که بعد از طلسم شدن زابینی و دالاهوف ، مسلما محفلی ها بیشتر حواسشان را جمع می کنند.
5-عضو محفلی که بلیز و دالاهوف را طلسم کرده بود مسلما آنها را بروی زمین رها نمی کند.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۸:۲۳:۰۰

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶
#96

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
تئودور در حالی که سعی می کرد وحشتش را پنهان کند گفت : یادته قبلا اسپراوت در مورد اینا میگفت . این درختا ریشه های خیلی بلندی دارن که در سطح زمین پخش میشه و این جوری اگه یه نفر بهشون نزدیک بشه متوجه میشن و...
لحظه ای سکوت برقرار شد .سپس ایگور چوبدستی اش را به سمت درخت نشانه گرفت و زیر لب گفت : ریداکتو !
پرتوی قرمز رنگ به یکی از درختان برخورد کرد اما هیچ تغییری نکرد . دو مرگخوار از دور تمامی ورد هایی را که بلد بودند به سمت درختان فرستادند ولی به هیچ وجه نتوانست آن درختان خطرناک را از جای تکان بدهد .
ایگور در حالی که با نا امیدی به درختان نگاه می کرد گفت : چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه ...ظاهرا تنها راه برای رد شدن جلو رفتن و جنگ با درختان باشه .
سپس نفس عمیقی کشید و با گام هایی لرزانبه سمت درختان حرکت کرد . تئودور هم پشت سر او می آمد و انگشتان دست راستش به دور چوبدستی اش قفل شده و طلسم هایی را که بلد بود برای مقابله با درختان ، مرتبا در ذهنش مرور می کرد .
ناگهان صدای غرشی شنیده شد ، دو مرگخوار به عقب پریدند و چوبدستی خود را برای مقابله با درخت جلویشان گرفتند .
شاخه ی خارداری به سمت آنان رفت ، پرتوی بنفشی دیده شد و شاخه بی حرکت برروی زمین افتاد . دو مرگخوار چسبیده به هم بودند و انواع و اقسام طلسم هایی را که بلد بودند به سمت آنان می فرستادند .سر و صورتشان بر اثر حمله ی شاخه های خاردار پر از بریدگی شده بود .
حمله ی شاخه ها بیشتر و بیشتر میشد ، صد ها شاخه ی خاردار روی زمین افتاده بودند .
_ آخ ...لعنتی ! چوبدستیم افتاد ...
_ ریداکتو ! ریداکتو ! ریداکتو !
در همین لحظه که ایگور خم شده بود تا چوبدستی اش را از روی زمین بردارد یکی از شاخه ها دور بدنش پیچیده و او را از زمین بلند کرد و باعث شد چوبدستی اش از دستش بیفتد .


آخ جون اسپراوت! سلامشو برسون! خب حالا برمی سراغ پست دقیقا همان اشکال پست قبل یعنی عدم تطابق با هری پاتر را شامل میشد .پاراگراف بندی و قواعد نگارشی عالی راعایت شده بود. کلا پست قوی ای بود.موفق باشی.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۶:۱۹:۴۵
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۶:۲۷:۳۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۸:۰۴:۱۰



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶
#95

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
ناامیدی... ناامیدی...ناامیدی!تنها چیزی که دالاهوف حس می کرد همین بود.از مدتی پیش ذهنش خالی شده بود ، نمی توانست به چیزی غیر از اینکه چرا این قدر زود از پا در آمده بودند ، فکر کند.
بدون شک اگر او یک مرگخوار نبود در بیهوشی افکاری از بهشت و درخت و توهمات واهی را در سر می پروارند، ولی آموزش های لرد این توانایی را به او داده بودند که می توانست، در خواب هم افکار خود را کنترل کند ولی... دالاهوف نمی توانست به هوش بیاید... آنها آموخته بودند که با جادوی سیاه احترام بگزارند ودر عوض از اندکی از قدرت آن استفاده ببرند.اما هر بار که سعی می کرد ، قدرتی او را باز می داشت.انگار تمامی امیدهای اطرافش از از بین رفته بودند، نمی دانست چرا و به چه دلیل .

****************************************************
صورت خیس ایگور نشان میداد که مدتی را دویده است.از وقتی که چند اخگر را دیدند مدتی می گذشت ولی آنها آن قدر فاصله گرفته بودند که تقریبا مطمئن بودند که به مکانی امن از در گیری ها رسیده اند.باید به کارشان می اندیشیدند ، نه درگیری و قتل عام، این دستور مستقیم لرد بود.ایگور به اطرافش نگاه کرد در مقابلشان درختانی بلند و سر به فلک کشیده تنها چیزی بودند که جلب نظر می کردند.نگران کننده ترین چیز در مورد آنها این بود که دو مرگخوار ، می دانستند آنها چه درختانی هستند.درختانی وحشی و سمی که قربانیان خود را آرام آرام می بلعیدند.اولین تله...
اما تئودور با دیدن دیوار ها ی پوسیده و رنگ نشده ی اطرافش همه چیز را فهمید.آنها با بخت خوب، از اولین تله ی مرگبار گریخته بودند.دالانی که قبل از فرار قصد ورود به آن را داشتند ، در واقع یک تله بود .دالان ورودی، همین جا بود ، در پشت آن درختان سمی.
تئودور به آرامی روی سنگفرش خاک گرفته جلو رفت می توانست صدای نجواگونه و رعب آور را از پشت درختان بشنود ، درختانی وحشی و درنده...خطری که باید با آن مواجه میشدند.


مورگان عزیز پست خوبی بود تنها عیب آن این بود که صفات محفلی ها و مرگخوارها را بالعکس جلوه داده بودید که این از هری پاتریت پست و کلا ماموریت می کاست. موفق باشید.


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۳:۰۹:۳۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۷:۵۶:۴۳

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.