هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۶
#67

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
و لرد ولدمورت زنده شد!!
______
وحشت...اون برمیگرده... امشب...میاد و همه مونو میکشه..لرد سیاه ووووو
_لرد سیاه؟پرفسور لرد سیاه چی؟پرفسور؟

_بله عزیزم؟کارتو تموم کردی؟

_ نه نه.شما همین الان گفتین لرد سیاه میاد و هم ما رو میکشه.
با چشمان بزرگش که زیر اون عینک ته استکانی بو.د به وی نگاه عجیبی کرد وگفت:
من گفتم؟ شما حالتون خوبه آقای پاتر؟میخوایید من ...

آلبوس سوروس سریع حرفشو قطع کرد و با عجله گفت:
شما همین الان گفتین.همه کلاس شنیدن.
سیبل نگاهی به کلاس انداخت.تمامی دانش آموزان با نگاهایی انگیخته از ترس و تعجب به وی چشم دوخته بودند نگاه دیگری به هری انداخت و با لحن همیشگی گفت:
اگر لر..د..سیاه میخواست بیاد من حتما توی فنجون چایم نشانش رو میدیدم.تازه لرد دلیلی نداره که بیاد.لرد پدرت رو میخواست که اونم دیگه از مدرسه رفته.پس برا چی باید بیاد؟

آلبوس سوروس نگاه معنا داری به تد،برادر ناتنیش کرد و خطاب به پرفسور گفت:
پرفسور.من و تد باید بریم پیش مدیر مدرسه.یک موضوعی پیش اومده که باید سریع بریم.

_ اشکالی نداره عزیزم.برین.ولی تکلیف رو یادتون نره انجام بدید.

_____________خانه ریدل______________
هاگوارتز...خانه قدیمی من.اون مدرسه باید خالی از خون لجنها بشه. پاتر یک بار منو شکست داد.ولی اینبار من خونمو پس میگیریم. اواداکدابرا.

ورد همچون شمشیر طرف شئ پرتاب شد و شئ را به دوتکه تقسیم کرد.آرم الف دال.
_______________________________________________
یک کار بسیار آسون.لرد میخواد هم هاگوارتز رو بگیره و هم با از بین بردن الف دالی های ضعیف از پاتر انتقام بگیره.
محفلی ها هم میتونن تو داستان بیان تا هم از هاگوارتز و هم از الف دالیها دفاع کنن.
بالاخره ایین الف دالی ها هنوز الف بچن دیگه


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۳۰ ۱۹:۲۱:۳۷



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶
#66

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
ناگهان صدای فریادی در آن سالن بزرگ طنین انداخت : صبر کنین ببینم ، اینجا چه خبره ؟
این صدا متعلق به یکی از همان مردانی بود که جلوتر از بقیه ، از در مذکور وارد شده بودند . به دنبال فریاد آن مرد ، همراهان او به سرعت همه ی افراد حاضر در سالن ، مرگخواران و هافلپافی های اصیل را ، طی حرکتی غافلگیرانه خلع سلاح کردند ، پیش از هر گونه عکس العملی از جانب آنها .
سر و صداها خوابید و سکوتی سنگین سالن را در برگرفت . آرم وزارتخانه بر سینه های آن مردان خودنمایی می کرد . ماندانگاس که با دیدن آرم وزارتخانه خیالش آسوده شده بود ، با اشاره ای پنهانی ، به بچه ها اطمینان داد که همه چیز مرتب است .
پنج دقیقه بعد همه ی آنها در یکی از همان دو اتاق مذکور بودند . در حالی که توانایی هرگونه عکس العملی از آنها سلب شده بود .
همان مردی که به نظر سر دسته ی افراد وزارتخانه به نظر می رسید ، پس از اینکه اطمینان حاصل کرد که هیچ راه فراری برای آنها وجود ندارد ، بر روی صندلی ای مقابل آنها نشست و با تحکم پرسید : باید توضیح بدین که اینجا چه کار می کنین .
نگاه او درست روی لودو که جلوتر از همه بود ثابت ماند .
لودو سرش را با حالتی کلافه تکان داد و با تردید شروع کرد : خب ... راستش ما برای انجام کاری مجبور شدیم بیایم توی برج ... اینا همه دوستان من هستن ، هافلپافی های اصیل . ولی ... با این مرگخوارها روبرو شدیم . حضور مرگخوارها اونم در چنین جایی واقها عجیب بود . می تونستن خرابکاریهای زیادی رو به طور پنهانی به بار بیارن . به خاطر همین هم ما تصمیم گرفتیم که اونا رو دستگیر کنیم. اولش تعدادشون تا این اندازه نبود . ولی کم کم سروکله ی بقیه شون پیدا شد . مطمئنا شماها می دونین که اونا مرگخوارن . توی این مورد که شکی نیست . ولی خب ... این یه مسئله ی کاملا مبرهنه که اونا توانایی جادوییشون از ما بیشتره . به همین خاطر هم وقتی که تعدادشون زیاد شد ، چیزی نمونده بود که ما الان اسیر اینها باشیم ، بدون اینکه کسی بفهمه .

آن مرد نگاهی عجیب به لودو انداخت و سپس با شک و تردید به بقیه ی بچه ها خیره شد . بعد به چند مردی که پشت سرش بودند اشاره کرد تا مرگخواران را از آن اتاق خارج کند . به دنبال آنها خودش هم از اتاق بیرون رفت .

بورگین : به نظرتون حرفای ما رو باور می کنن ؟ آخه ما که نگفتیم دقیقا برای چه کاری اومدیم اینجا . اگه بپرسن چی بگیم ؟
پیوز : حداقلش اینه که ما مرگخوار نیستیم . از این نظر نمی تونن به ما اتهامی بزنن .
اِما و اریکا که هر دو دستان هم را با نگرانی گرفته بودند ، یکصدا گفتند : فقط چند دقیقه ی دیگه ... گذشت زمان همه چیز رو معلوم می کنه .

پس از انتظاری تقریبا طولانی ، در اتاق ، بار دیگر باز شد و همان مرد وارد شد . در دستان او جسم تقریبا بزرگی خودنمایی می کرد که در پوششی قرار داشت . او در مقابل هافلپافی ها قرار گرفت و گفت : ما همین الان در طی ارتباطی که با وزارتخونه داشتیم ، متوجه شدیم که همه ی حرفهای شما کاملا درسته . اون چند نفر همه شون مرگخوار بودن . در واقع اگه حضور نابهنگام شماها نبود ، اونها می تونستن به بسیاری از اطلاعات مخفی اینجا دست پیدا کنن . ولی شماها مانع از تحقق هدفشون شدید . بابت این کار ازتون ممنونیم . گفتین هافلپافی هستین ، درسته ؟
همه با تکان سر حرف او را تایید کردند .
مرد دستش را پیش برد و آن جسم را به ماندانگاس داد : فکر می کنم که این بتونه زحمتهای شما رو جبران کنه. اگه دیر میرسیدین ممکن بود دیگه این وجود نداشته باشه . چون هدف مرگخوارها در واقع همین بوده تا به لردسیه تقدیمش کنن .
ماندانگاس با کنجکاوی پوشش آن را باز کرد .
هافلپافی ها : گورکن طلایی هافلپاف ؟!
مرد : هر چی باشه ، به جد بزرگتون ، هلگا هافلپاف مربوطه . امیدوارم به خوبی ازش مراقبت کنین . افتخار بزرگی نصیبتون شده . همین الان هم شماها رو سالم می رسونیم مدرسه . به امید دیدار.

بچه ها با خوشحالی به هم نگاه کردند. بالاخره به هدفشان ، گورکن طلایی ، دست یافته بودند !


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶
#65

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
لودو همچنان حرکت می کرد. در سمت راست پنجره ای کوچک بود که پرده های مخملی و سرخ رنگ داشت. لودو درنگ نکرد. دست ماندانگاس را باز کرد و در گوشش گفت : « چوبدستی ها را می خوام. »
سپس با مشعلی که برداشته بود اول پرده و سپس لباس مرگخواری که چوبدستی ها را گرفته بود به سرعت آتش زد.
همه مرگخواران به سرعت برگشتند. لودو با یک حرکت سریع مشعل را به صورت سه چهار تا از مرگخواران کوبید و سپس آن را یه سمت بقیه مرگخواران پرت کرد.
در همین لحظات مرگخواری که لباسش آتش گرفته بود می سوخت و ماندانگاس هم از غفلت او استفاده کرده چوبدستی ها را برداشت.
تمام این اتفاقات در کمتر از ده ثانیه روی داد و لودو چوبدستیش را چنگ زد و بلافاصله یک طلسم استیوپفای به سمت مرگخواران فرستاد. سه نفر از مرگخواران کور شده بودند و طلسم لودو یکی دیگر را بیهوش کرد. ماندانگاس در این میان داشت چوبدستی هافلپافی ها اصیل را پس می داد و دست آنها را باز می کرد. لودو در مقابل هشت مرگخوار مقابلش هیچ راهی نداشت به جز اینکه همه طلسم ها را به سرعت دفع کند . کمک سریع رسید. اما ، ارنی و اریکا سر رسیدند و دانگ هم لحظاتی بعد با بورگین و درک و پیوز آمدند.
طلسم های سرخ و زرد و سبز و آبی از همه طرف پراکنده می شد. مرگخواران مبارزه می کردند و هشت مرگخوار بالحق بر هشت هافلپافی اصیل برتری داشتند.
درست در لحظه ای که یک طلسم بیهوشی که یکی از مرگخواران فرستاده بود به سینه بورگین خورد در باز شد و چندین مرد وارد شدند ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۳:۰۶:۵۱
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۳:۳۰:۱۸

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶
#64

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
قبل از آنکه اِما و پيوز قدم از پيش بردارند پنج مرگخوار ديگر در جلوی پلکان ظاهر شده، راه آن­ها را سد نمودند. درست در همان زمان بورگين، درک، اريکا و ارني نيز خلع سلاح شدند.
مرگخوارها از دو طرف حلقه­ی محاصره­شان را تنگ­تر مي­کردند و هافلپافي­هاي اصيل به ناچار گرداگرد لودو و دانگ، پشت به پشت يکديگر جمع آمدند. لحظه­ای بعد لبخند چندش­آوری بر لب مرگخواران نشست و دندان­هاي زردشان را نمايان ساخت...
- اينکارسروس!
ده مرگخوار، يکصدا اين ورد را بر زبان راندند و سيل ريسمان­هاي در هم تنيده در فضا جاری گشت. اکنون همه­ی بچه­ها تقلا مي­کردند بلکه خود را از بند طناب­ها آزاد گردانند اما فايده­ای نداشت؛ حتي پيوز نيز بر اثر طلسم انجماد يکي از مرگخوارها اسير و آخرين روزنه­ی اميد بر روی هافلپافی­هاي اصيل بسته شد.
- خيلی خب، حرکت کنيد! اين مزاحم­ها رو به نوک برج مي­بريم!
در تمام طول راه دستان خراشيده­ی بچه­ها پي باز کردن طناب­ها و چشمان درمانده­شان به دنبال راهي برای فرار در حرکت بود. مرگخواران آن­ها را از پله­ها بالا و بالاتر مي­بردند و صدای قهقهه­هاي مستانه و نيش و کنايه­هاي دردناکشان در راهروها مي­پيچيد.
سرانجام آخرين پلکان را نيز پشت سر گذاشته و به راهروی عريض سربازی که گويا بلندترين نقطه­ی برج بود رسيدند. سرتاسر راهرو را مشعل­هاي فروزان فرا گرفته بود و در آخر به دو در منتهي ميشد. با ديدن آن درها چشمان لودو برقی زد و بر سرعت ساييدن طنابش افزود، يکي از آن دو در آن­ها را به گورکن طلايي مي­رساند!
بـلـه... بالاخره موفق شد! او که عقب­تر از همه حرکت مي­کرد بدون سر و صدا ريسمان­ها را باز و دستش را به سوی نزديک­ترين مشعل دراز نمود...


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۲:۲۵:۳۶
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۲:۲۹:۴۶


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#63

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
اریکا کمی عقب رفت و در عوض لودو ، ماندانگاس ، ارنی ، پیوز ، بورگین و بقیه اعضا جلو آمدند. ارنی ، اما ، اریکا و پیوز از پشت ، لودو ، ماندانگاس و بورگین و درک رو پشتیبانی می کردند !
لودو رو به مرگخواران کرد. تعدادشان حدود ده نفر بود و چوبدستی هایشان را جلو گرفته بودند. ناگهان لودو فریاد زد : « اگسپلیارموس »
مرگخواران که غافل گیر شده بودند ناگهان حالت نظامی گرفتند ولی دو نفر از آنها خلع سلاح شدند و ناچار به ردیف عقب پناه بردند.
جنگ سخت شروع شد. پیوز که هیچ طلسمی بهش اثر نمی کرد در این میان سعی می کرد با پرتاب اشیا و اعمال طلسم ها پیشرفته مرگخواران رو مغلوب کند.
ماندانگاس فریاد زد : « تاراتالگرا »
یکی از مرگخوار ها کنترل پا هایش را از دست داد و از پله ها به پایین پرتاب شد.
حالا فقط پنج مرگخوار باقی مانده بودند. یکی از آنها فریاد زد : « اینکارسروس » و بلافاصله دست های ماندانگاس بسته شد. دیگری یک ورد فرولا به سمت لودو فرستاد و لودو هم با بدنی طناب پیچی شده روی زمین افتاد.
بورگین که حالا با کمک درک و اریکا و ارنی به جنگ ادامه می داد از یک طلسم کروشیو جا خالی داد و در حالی که یک طلسم اینکارسروس به سمت مرگخواران می فرستاد فریاد زد : « اما ، پیوز ... زود برین و گوزکن طلایی رو بردارین ... »
اما در همان لحظه


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۲۱:۳۰:۱۰

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#62

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
تمامی هافلپافی ها یکی یکی از طناب بالا رفتند ...
سرانجام اریکا به عنوان آخرین نفر از طناب بالا آمد و لبخندی به پهنای صورت دیگر هافلپافی ها تحویل داد.
_ خب حالا رسیدیم و همون طور که پیوز گفت باید بریم طبقه بالا ... ولی پیوز ، اینجا هیچ راهی نیست!

پیوز چرخی زد ولی این بار بدون جواب مانده بود! این بار دیگر روح بودنشش به درد نمیخورد این بار تنها عاملی که برای آنها در این زمان کارآمدی داشت،فکر و اتحادشان بود و همین دو عامل باید آنها را از این مخمصه نجات می داد.

دنیس در حالی که اضطراب را میشد در چشمانش خواند گفت : این کار رو بسپارین به من!
و چوبش را به طرف سقف گرفت و طلسمی را زمزمه کرد.
_ بروکین بروک
اختری قرمز رنگ از نک چوب دنیس با ظرافت ولی فشار زیاد خارج شد و به سقف خورد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد...!

لودو در حالی که با آستینش عرقی را که بر پیشانی اش نشسته بود پاک میکرد نفس عمیقی کشید و گفت : تو کافه که بودیم از یک فرد قهار در همین زمینه ها اطلاعاتی از همین برج پرسیدم...مکانیزم و طلسم هایی که اینجا به کار رفته اونقدر پیچیده است که حتی بعضی از جادو ها در اینجا عمل نمی کنه.
_ مسلماً این طبقه بدون در و راهرو نیست ... باید مرگ خواران و لرد ولدمورت برای امنیت اینجا راهرو های مخفی گذاشته باشند!

_ باید به دنبال نکات هرچند کوچک ولی مهم بگردیم...اینجا دیوارهاش صافه پس پیدا کردن نکاتی متغیر با همسانی دیوار نباید سخت باشه.

سپس او و بعد دیگر هافلی ها به پیروی از وی مشغول گشتن دیورا ها شدند...

در داخل اتاق هیچ صدایی از هیچ کس بیرون نمی آمد.
همه مشغول گشتن بودند...

_ هی من اینجا یک چیزی پیدا کردم.
این صدای بورگین بود که با دست در تاریکی به یک دستگیره اشاره میکرد که گویا به سنگ آویز شده بود...

اریکا بلافاصله چوبش را بیرون آورد و به طرف آویز فلزی سنگ گرفت...
_ ورنانور
دستگیره تکانی خورد و به طرف جلو حرکت کرد گویا دستی نیرومند در حال کشیدن آن بود...

کمی بعد راه پله ای تاریک در جلوی رویشان دیده شد...
لبخندی از سر پیروزی بر لبان هافلپافی ها نشست ولی نمی دانستند که پایان هر خنده ای گریه ای هم هست ...

لودو که اولین قدم را بر روی راه پله گذاشت افسونی دقیقاً از پشت سرش کمانه کرد و به پشتش خورد و باعث شد با فریادی بر روی زمین بیفتد...

اریکا هراسان فریاد زد : مرگ خوارا!
و با دست به جایی که شش ، هفت مرگ خوار با رداهایی سیاه دیده میشد اشاره کرد!


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۶:۵۴:۲۶


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#61

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
لودو که گویا بسیار ترسیده بود گفت : « ما کجاییم ؟ »
بورگین با صدای دورگه پاسخ داد : « حدود پنج متر سقوط کردیم ... یعنی حدودا دو طبقه افتادیم پایین!»
در این میان صدایی شنیده شد که احتمالا متعلق به اریکا بود : « لوموس »
پرتو های نور در اتاق تاریک پراکنده شدند و کم کم منظره خوف انگیز آن اتاق پدیدار شد: اتاق کوچک بود و دیوار های سنگی داشت که تا حدود پنج متر بالاتر ادامه می یافت.
کف اتاق سیاه یک دست بود و چندین اسکلت بزرگ انسان درون آن به چشم می خورد!!
پیوز در حالی که سعی می کرد موقعیت را شوخی جلوه دهد گفت : « چه خوب که من مُردم !!» تصویر کوچک شده
در جواب او ماندانگاس ناگهان شروع به صحبت کرد : « اینجا باید یک سیاهچال باشه ... فکر نمی کنم بیرون اومدن از اون برای هافلپافی های اصیل کار سختی باشه درسته ؟ »
درک با ناراحتی گفت : « چطور می خوای از اینجا بری بیرون ؟ »
لودو نگاه افتخار آمیزی به پیوز کرد و گفت : « ما یک روح توی گروهمون داریم درک ، اون می تونه پرواز کنه و از دیوار ها رد بشه ... و این یعنی اینکه اون می تونه یک راهی پیدا کنه ! »
پیوز با ناراحتی گفت : « باشه باشه ... یه فکری براش می کنم ! »
سپس اطراف اتاق که تقریبا پنج متر در پنج متر بود گشتی زد و هر چند وقت یک بار می ایستاد و سرش را از دیوار رد می کرد ، بعضی وقت ها کلا وارد دیوار می شد و بعد بر می گشت. وقتی پیوز یک دور کامل زد برگشت و با لحنی نا امیدانه گفت: « یک طرف اتاق به ضلع غربی برج می رسه و یک طرف به ضلع شمالی ... یعنی اگز دیوار رو خراب کنید رو به شمال وایسادین ... ولی مشکل اینجاست که ما در طبقه دوازدهم هستیم !! »
لودو با ناراحتی پرسید : « دو طرف دیگه چی ؟ »
پیوز گفت:« طرف جنوبی دیواره ... تا چشم کار می کنه دیواره و این دیوار اونقدر کلفته که میرسه به دیوار بیرونی برج ! ... طرف شرقی هم می رسه به بالا راه پله یعنی باز هم ارتفاعش زیاده و ما مجبور میشیم نه طبقه بپریم ! »
سپس گفت : « فقط یک راه مونده ! »
سپس رو به اریکا کرد و گفت : « باید یک طناب جادویی اینجاد کنیم و بریم بالا ... شقف اتاق مستقیم می رسه به طبقه چهاردهم ... و بعد از اونجا می تونیم برین به طبقه پانزدهم یعنی بالاترین طبقه برج ! »
اریکا نگاهی به اطراف کرد سپس چوبدستی اش را به سمت سقف اتاق گرفت و فریاد زد : « دیفندو ! »
سقف منفجر شد و تکه های سنگ و خاک آن پایین ریخت و اعضای گروه مجبور شدند جا خالی بدهند !
پیوز بالا رفت و گفت : « من کشیک میدم و در تاریکی ناپدید شد ! »
لودو رو به اریکا گفت : « به یک طناب احتیاج داریم ! »
اریکا دوباره چوبش را به سمت سقف گرفت و گفت :
« کارپن کاردد »
طنابی به رنگ نقره ای مایل به بنفش از چوبش خارج شد و جایی در تاریکی های سقف روی یکی از دیوار ها محکم شد .. اریکا رو به بچه ها گفت : « زود باشین .. برین بالا ! »


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۲:۵۵:۵۷
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۶:۴۲:۱۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۹:۳۳ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#60

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
سکوت به طور عجیبی بر محیط بسته آن اتاقک حکم فرما بود و تنها چیزی که سکوت را به مبارزه می طلبید صدای خش خش آرامی بود که از بالا رفتن آسانسور ایجاد میشد.

سرانجام لودو سکوت را شکست و گفت : امیدوارم به هیچ دردسری نخوریم...و امیدوارم که راهمون رو گم نکنیم.
جمله آخری مانند پتکی بر سر بچه خورد...! اگر آنها راه خود را در این برج با این همه طلسم و مرگ خوار گم میکردند واقعاً دچار دردسری عجیب می شدند.

سرانجام بعد از بیست دقیقه تکان تکان خوردن آسانسور سرانجام با صدای خشکی ایستاد و درش نیز به طور اتوماتیک باز شد...

ماندی آنقدر چوب دستی اش را محکم گرفته بود که دور انگشتانش عرق کرده بود ... اریکا زادینگ نفس هایش به شماره افتاده بود ... عرق سردی بر پیشانی بورگین نشسته بود و همه ی این عکس العمل ها برای این بود که درخششی عجیب و طلایی رنگ را در جلوی خود ، و در صندوقی طلایی رنگ و خاک گرفته دیده بودند.

سرانجام تمام هافلی ها پا به بیرون گذاشتند و بعد از مدتی آسانسور پشت سر آنها دوباره بسته شد و شروع به پایین رفتن کرد.

مکانی که آنها به آنجا پا گذاشته بودند هیچ وسیله ی زینتی ای نداشت لیک دارای پنجره هایی بسیار بزرگ که از زمین تا سقف کشیده میشدند و پرده های مخمل و کلفتی که مانع از طراوش نور مهتاب می شدند و یک صندوق بزرگ...صندوقی که فقط به خاطر آن این همه راه آمده بودند.

لودو قدمی پیش گذاشت و به پیروی از او تمام هافلپافی های دیگر نیز این کار را کردند ولی ناگهان زمین زیر پایشان لرزید و کف پوش چوبی ای زمین
ناگهان کنار رفت و اعضای هافلپافی های با فریاد به قعر تاریکی فرو رفتند...

نقد شد!برسسی پستهای خانه ریدل شماره 15


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۰:۰۱:۳۳
ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۲۰:۳۳:۵۴


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۰:۴۹ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#59

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
درخشندگي بيش از حد سالن و همچنين سکوت کر کننده­اش آن­ها را بيشتر مي­آزرد. ثانيه­ها از يکديگر پيشي مي­جستند اما هافلپافی­هاي اصيل کماکان بدون حرکت ايستاده و به درها خيره شده بودند.
- بهتره يکي­يکي امتحانشون کنيم!
اين صدای ماندانگاس بود که همگان را از خلسه بيرون کشاند. درست هنگامی که دانگ دستش را به سوی نزديک­ترين در دراز کرد لودو گفت:
- نه! اين ريسک بزرگيه... ممکنه هر اتفاقی پيش بياد! به نفعمونه با استدلال جلو بريم.
سپس متفکرانه شروع به گام برداشتن نمود؛ او همانطور که دورادور سالن مدور راه مي­رفت با صدای بلند نظراتش را به زبان مي­آورد...
- با توجه به اسکلت کلی برج بعد از اين نيم دايره نمي­تونه قسمت ديگه­ای وجود داشته باشه چون ديوارش مدوره قسمت خارجی و اصلی ساختمانو تشکيل ميده، پس مي­تونيم اين چند تا در رو ناديده بگيريم!
آنگاه چند قدم به عقب بازگشت و ادامه داد:
- ... همينطور زاويه ي اون دو تا گوشه با زاويه ي دو راهرويي که از بيرون ديده ميشه هماهنگي داره پس در امتداد اون درها هم چيزی جز راهرو و اتاقهای فرعی نيست!
و در نهايت روبروی سه در ايستاد و کلامش را به پايان رساند...
- در مورد نظر ما بايد يکي از اينا باشه!
تا آن لحظه صدای نفس­هاي بريده­ی بچه­ها به وضوح شنيده ميشد اما اکنون همه سکوت اختيار کرده و به تپش ديوانه­وار قلب­هاشان گوش سپرده بودند.
ناگهان پيوز در هوا به حرکت در آمد و گفت:
- در وسطی رو باز ميکنيم!
لودو او را نيز از اين کار بازداشت و با نگاهي ديگر به نقشه زير لب و گويي خطاب به خود زمزمه کرد:
- از اين طبقه به بعد برج به طرف چپ تمايل داره، بنابراين...
سرانجام دست لرزان او به دور دستگيره­ی اولين در از سمت چپ چفت شد؛ لودو قبل از چرخاندن آن چهره­ی دوستانش را از نظر گذراند و هنگامی که با حرکت سر به آن­ها اطمينان داد دستگيره را چرخاند.
در ورای آن در، چيزي جز اتاقکی کوچک انتظار هافلپافی­هاي اصيل را نمي­کشيد. آن­ها به درون اتاقک قدم گذاردند و هنگامي که آخرين نفر نيز وارد شد در به روی آن­ها بسته گرديد. لحظه­ای بعد چيزی که بی­شبيه به آسانسورهاي ماگلي نبود با سرعتي سرسام­آور به سمت نوک برج اوج مي­گرفت!

نقد شد!برسسی پستهای خانه ریدل شماره 15


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۶:۳۰:۱۴
ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۲۰:۲۹:۴۹


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶
#58

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
- به نظر میرسه که باید همین راه رو ادامه بدیم . باید از همین پله ها بریم بالا . ما می خواهیم به مرتفع ترین نقطه ی برج برسیم . عاقلانه ترین راه همینه .

لودو به دنبال این حرفش ، زودتر از همه راه پلکان را در پیش گرفت و پیشقدم شد . با این کار او ، بقیه ی بچه ها هم به دنبال او راه افتادند . پلکان پیچ در پیچی بود . راهروی آن کاملا تاریک و تا اندازه ی وحشتناک جلوه می کرد .
بورگین : کاش می تونستیم حداقل یکی از چوبدستی هامونو روشن کنیم . اینجا خیلی تاریکه . چشم چشمو نمی بینه .
دانگ : هیسسس ... ساکت باشین . ممکنه کسی اینجا باشه و یه موقع صدامونو بشنوه . اونوقت دیگه توی این راه باریک ، مجال فرار کردن نیست .
حدود یک دقیقه بعد لودو دستش را جلوی همه گرفت و علامت داد بایستند . بعد زمزمه وار گفت : مثل اینکه پله ها تموم شد . آهسته بیاین بالا .

درست در بالای پله ها سالنی بزرگ قرار داشت . وجود آن سالن در آنجا و بعد از خاتمه ی آن پله ها ، واقعا عجیب می نمود. عجیب تر این بود که آن سالن کاملا روشن بود . ولی کوچکترین نوری از داخل آن به پلکان نمی رسید . این اتفاق با عقل هماهنگی نداشت .

بالاخره آخرین نفر هم از پله ها بالا آمد . سالن ساکت بود . کوچکترین حرکتی در آنجا مشاهده نمی شد . همه در مرکز سالن جمع شدند . سالنی گرد و مدور بود . وسایل آن قدیمی و کهن و در عین حال گران قیمت بود . کف سالن با اینکه هیچ پوششی نداشت ، اما راه رفتن بر روی آن کوچکترین سروصدایی ایجاد نمی کرد .

اریکا همانطور که با دقت به اطراف نگاه می کرد به آرامی پرسید : خب ، حالا که رسیدیم تا اینجا ، ولی ... این سالن که هیچی نداره . هیچ در یا راه دیگه ای نیست که بتونیم ازش عبور کنیم .
درست به محض پایان یافتن سخن اریکا بود که ناگهان تاریکی مطلق آنها را در برگرفت . اما این تاریکی به اندازه ی چشم بر هم زدنی طول نکشید . باز هم روشنی و نور همه جا را در فرا گرفت . اما این بار ، سالن کاملا با چند ثانیه قبل متفاوت بود . درهای فراوانی دور تا دور سالن به چشم می خورد . انتخاب یک در و درست ترین راه برای عبور به راستی ممکن بود ؟

نقد شد!برسسی پستهای خانه ریدل شماره 15


ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۲۰:۲۸:۲۰

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.