هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶

عبدله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۳ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۹:۳۰ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
از آن سوی سرزمین جادویی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 71
آفلاین
با سلام
راستش تا حالا چندتا داستان نوشتم ولی هر بار که سند کردم متاسفانه به دلایلی از سیستم خارج شدم . این داستان رو هم در طی 15 دقیقه تایپ کردم و امید وارم خوب در اومده باشه.
.............................................................................................

صبح با پرتوهای درخشان خورشید آغاز می شد . خانم ویزلی در آشپزخانه پناهگاه در حال تهیه غذا بود . نگرانی و دل آشوبی تمام وجودش را می خورد .
ــ آخه طوری این اتفاق افتاده ؟ چه طور ممکنه که....
آقای ویزلی که منتظر صبحانه بود با بی حوصلگی دستی به موهایش کشید و گقت: عزیزم خواهش می کنم دوباره شروع نکن من و الستور الان خیلی خسته ایم.
مالی در حالی که مقداری خاگینه در بشقاب می ریخت گفت: متاسفم اما... من واقعا گیج شدم.
مودی پشت میز نشته بود و چشم متحرکش اطراف را می پایید.
ــ خانم ویزلی ما نمی تونیم به خاطر مسائل امنیتی بیشتر از این چیزی بگیم. ما الان در حال جنگیم.
ــ اما چرا سانتور ها باید یه همچین کاری کنن. اونا که طرف دامبلدور و ما بودن چی باعث شده که یه همچین کاری کنن.
ــ ببینید خانم ویزلی من نمی تونم حقیقت رو به شما بگم و نمی خوام دروغ بگم . الان همه چیز مختومه است.
خانم ویزلی در حالی که گر گرفته بود گفت: یعنی چی که همه چیز مختومه است . چرا شما به کسی اعتماد ندارید؟
آقای ویزلی دست مالی را در دست گرفت : این طوریا که تو فکر می کنی نیست عزیزم . الستور از این می ترسه که اگر تو اطلاعات زیادی در مورد کارهای ما و فعالیت های آیندمون بدونی توی درد سر بیفتی.
خانم ویزلی به آرامی آهی کشید. و دستان آرتور را فشرد.
ــ بچه ها نباید از چیزی خبر دار بشن . مخصوصا در باره قتل عامی که در نزدیکی خونه هرمیون اتفاق افتاده.
اضطراب دوباره مالی را در بر گرفت.
ــ تو مطمئنی که مادر هرمیون حالش خوبه. آخه اون بارداره و هرمیون براش خیلی نگرانه و مدام براش نامه می فرسته.
مودی در حالی که خاگینه اش را با ولع می خورد گفت : من به دوقلو ها سپردم که اجازه ندن نامه ای به دست مادر هرمی برسه. اون فعلا بستریه و چند وقت دیگه فارغ می شه.
آقای ویزلی با لحنی نگران گفت : من باید درمورد هرکراکسس ها با هری حرف بزنم.
مودی که توجه اش به موضوع جلب شده بود گفت: هنوز اصرار داره که خودش دنبال اونا بگرده .
ــ آره
ــ پسره ی احمق . آخه چه طور می تونه اونا رو از بین ببره. مثل مادرش گستاخ و خود سره.

در این هنگام هری وارد آشپزخانه شد و با عصبانیت فریاد زد: من می دونم باید چی کار کنم و نیازی هم به نگرانی شما ندارم.
مودی پوزخندی زد.
ــ حالا مثل پدرت می مونی. پس به حرفای ما گوش می دادی.
خانم ویزلی به طرف هری رفت و او را در آغوش گرفت . هر چند که هری از این عمل متنفر بود ولی برای لحطه ای احساس آرامش کرد.
ــ ما نگرانتیم عزیزم چون دوستت داریم. لطفا اینون درک کن و بفهم.
هری با شرمندگی گفت : می دونم. من نمی خوام برای شما هم مثل هاگرید اتفاقی بیفته.
مودی با خباثت گفت: اون حماقت کرد که کشته شد .
هری دوباره عصبانی شد و سر مودی داد زد: چه طور جرات می کنی درمورد اون این طور حرف بزنی.
خانم ویزلی برای اینکه هری را آرام کند او را با خود از آشپزخانه دور کرد.
ــ هری عزیزم . تو که می دونی رفتار مودی چه طوریه.
هری با اخم گفت: می دونم ولی تازگی ها خیلی عوض شده. آخه چرا؟
ــ اون ترسیده . همه ما ترسیدیم. چون اسمشو نبر رو نمی تونیم به هیچ طریقی نابود کنیم.
ــ اما من می تونم.
ــ به خاطر اینه که اون نگران و می ترسه تورو از دست بدیم. حالا بهتره بری و بقیه رو بیدار کنی. باشه؟
هری سرش را با موافقت تکان داد و از پله ها بالا رفت تا تنها دوستانش را از خواب بیدار کند.


جنگیدن و دوباره جنگیدن و ادامه دادن به جنگ فقط زمانی که اهریمن را دور نگه دارد مهم است هرچند آن را به طور کامل از بین نبرد

آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۴:۰۸ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
فرد ویزلی:
آفرین از سوژت خوشم اومد چون هم نو بود و هم قابل قبول.
توی نوشتت هم ایراد خاصی ندیدم پاراگراف بندی رو رعایت کرده بود غلط املایی هم نداشتی.فقط سعی کن زیاد طولانی ننویسی.
به ارتش خوش اومدی.
تایید شد.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۰:۵۹ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶

فرد   ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۸ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
از مغازه شوخي‌هاي جادويي برادران ويزلي - كوچه دياگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
براي عضويت
-------------------------------------------
هري ، رون و هرميون به دره گودريك رفته بودن تا شايد بتونن مارها رو هم ترغيب به همكاري با خودشون براي مبارزه با ولدمورت و مرگ‌خوارانش كنند.
به طرف يكي از غارها رفتند كه درون آن فقط تاريكي بود ، غاري بس وحشتناك كه مارها براي نجات خود به آن پناه آورده بودند. به در غار كه رسيدند هري مكثي كرد و رو به هرميون و رون گفت:
-: شما صبر كنين تا من با اونها حرف بزنم شايد تونستم رازيشون كنم.
چون كلاً رون و هرميون از زبان مارها سر در نمي‌آوردند همانجا ماندند تا هري بتواند كارش را به انجام برساند.
از زماني كه هري به درون غار رفته بود فقط صداي فيش فيش (صداي مار) مارگونه‌اي كه گاهي آهسته و گاهي تند بود به گوش مي‌رسيد كه اين نشانگر عصبانيت مارها و شايد خود هري بود.
پس از چند ساعت هري از درون آن غار مخوف بيرون آمد‌ ، از چهره گرفته هري مي‌شد حدس زد كه نتوانسته نظر آنها را جلب كند ، اما با اين وجود رون گفت: چي‌ شد هري ؟ تونستي رازيشون كني؟
هرميون چشم غره‌اي به رون رفت ولي هري جواب داد:
-: هنوز معلوم نيست ، ولدمورت قبل از ما به اينجا اومده و اونا رو تهديد كرده كه يا به اون بپيوندند يا اونا رو نابود مي‌كنه براي همين مي‌ترسن كه به ما ملحق بشن. با اين وجود گفتن كه يه مدت به اونها وقت بديم تا بتونن مشورت كنن و يكي از اين دو راه رو انتخاب كنن.
*************
حالا ديگر شب شده بود و آنها در زير مهتاببه سوي هاگوارتز به راه افتادن كه پس تعطيلي آن ، حال مقر ارتش الف‌.دال شده بود. هنوز به در قلعه نرسيده بودن كه علامت شوم رو بالاي دهكده هاگزميد مشاهده كردند. هري با حالت عصبي رو به طرف رون كرد و گفت :
-: تو برو اعضاي ارتش رو خبر كن. منو هرميون هم به دهكده مي‌ريم. در ضمن به اونا هم از قضيه مارها چيزي نگو نبايد يه خبر بد تو اين موقعيت بهشون بديم.
رون به درون قلعه رفت و هري و هرميون هم به سمت دهكده.
هنگامي كه به دهكده رسيدند با صحنه وحشتناكي روبرو شدند. خانه‌ها همگي آتش گرفته بودند ، جادوگران و ساحره‌هايي كه بي حركت بر روي زمين افتاده بودند و جان خودشان را از دست داده بودند و مرگ‌خواراني كه به پيش هجوم مي‌بردند و هر چيزي كه در سر راهشان قرار مي‌گرفت را نابود مي‌كردند.
هري در قلب خود احساس كينه و نفرتي وصف ناپذير مي‌كرد ، ابتدا تصميم گرفت كه خود به مرگ‌خواران حمله كند و از پيش‌روي آنها جلوگيري كند ولي با صحبت‌هاي هرميون بر خود مسلط شد چون اين كار او باعث مرگش مي‌شد و كاري كه براي آن انتخاب شده بود را نمي‌توانست به انجام برساند(مبارزه با ولدمورت) پس صبر كرد تا ديگر اعضاي ارتش نيز به آنها محلق شوند هر چند اين صبر براي او خيلي عذاب‌آور باشد.
پس از حدود 10 دقيقه ديگر اعضاي ارتش نيز رسيدند. حالا وقت آن رسيده بود تا از خرابي و ويراني‌اي كه مرگ‌خوارها بوجود آورده بودند جلوگيري كنند. با طلسمي كه هري به سوي مرگ‌خوارا روانه كرد بقيه اعضاي الف.دال نيز طلسم‌هايشان را به سمت آنها فرستادن اما تعداد آنها بسيار زيادتر بود و همچنين قدرت‌ آنها.
بعد از نيم ساعت جنگ بين دو گروه اين الف.دال بود كه داشت عقب نشيني مي‌كرد ولي در يك لحظه صداهاي خس خسي از پشت مرگ‌خوارها به گوش رسيد ، مارها به آنجا آمده بودند قلب هري به شدت مي‌زد اگر مارها به مرگ‌خوارها ملحق مي‌شدند كار آنها تمام بود ولي اگر به آنها مي‌پيوستند ...
هري در همين فكر بود كه مارها از پشت به مرگ‌خوارها نيش زدند و آنها از درد به خود پيچيدند ، هري كه موقعيت را مناسب ديد به سوي مرگ‌خوارها طلسم آووكادرو را روانه كرد و همچنين ديگر افراد. تعداد مرگ‌خوارها به شدت كم شده بود تعدادي فرار كرده بودند و تعدادي هم كشته شده بودند و تعدادي نيز هنوز مقاومت مي‌كردند ولي در پايان ارتش بود كه پيروز شد.
بعد از آن جنگ هري با چهره بشاش به سمت دسته مارها رفت و به زبان ماري گفت : خوش اومديد.

ببخشيد كه خيلي بد شد.
--------------------------------------

خارج از رول :
يه چيزي رو هم كه تو دلم بود مي‌خواستم آخر اين پست بگم. اميدوارم ناراحت نشيد.

آیا دین ما نسبت به انسانها کمتر از وظیفه مان نسبت به کرم هاست؟ ------ می توان نفسی بود در گلوی دیگری... می توان قلبی بود در سینهء کودکی... می توان خوراک کاملی بود برای کرم ها... تو! کدام را انتخاب می کنی؟... نگران نباش! کرم ها گرسنه نمی‌مانند!...


شک ندارم که اگر خداوند قبل از حضرت آدم تورا می آفرید شیطان اول از همه سجده می کرد


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
زاخاریاس اسمیت:
بدون هیچ حرفی تایید شد.آرمت رو با پیام شخصی برات می فرستم.به زودی هم یه جلسه توی مسنجر خواهیم داشت,پس لطفا آیدی منو اد کن(تو پروفایلم هست).
موفق باشی


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
خارج از رول: ببخشید ولی من چون فصل امتحاناتم است همین پستم رو کامل می کنم. راستش من این دفعه سعی کردم بهترش کنم و فقط دیالوگ ها رو محاوره ای بزنم
---------------------------------------------
سیمرغ آسمان پادشاهی آسمان بی کران را از عروس آسمان باز پس گرفته بود و با اقتدار تمام می درخشید و با ابر هایی که قصد تاریک ساختن امپراطوری عظیم او داشتند مبارزه می کرد.
هوای سحری سرد بود و سوز سردی داشت زاخاریاس داشت مثل همیشه
کنار دریاچه ی هاگوارتز قدم می زد که ناگهان تلائلو چیزی را دید که کنار ساحل دریاچه افتاده بود زاخاریاس که تعجب کرده بود قدم هایش را تند تر کرد تا به جسم درخشان رسید :
__ اوه یه سکه ی یک گالیونی
زاخاریاس خم شد تا سکه را بر دارد :
__ اوه چقدر هم داغه!!!! یعنی چی اینو گرم کرده؟؟؟؟؟
او به اطرافش نگاهی انداخت ولی چون چیزی مشاهده نکرد
زاخاریاس سکه را در جیب ردایش چپاند و با خود اندیشید که بعد از صبحانه اش به این مسله می پردازد پس به سمت میز صبحانه حرکت کرد او از کنار دریاچه عبور کرد و وارد سرسرا شد میز ها پر از غذا های رنگارنگ بود ولی آن ها
هنوز خالی بودند و بچه ها هنوز به سرسرا وارد می شدند زاخاریاس که خیلی گرسنه بودد به سمت میز هافل رفت و چند تکه ژانبون و آب کدو حلوایی بر داشت او سریع غذایش را تمام کرد و سکه را از جیبش در آورد او از این که سکه هنوز هم گرم بود تعجب کرد ولی ناگهان فکری به خاطرش رسید و سکه را در ظرف یخ فرو کرد او چند دقیقه صبر کرد و سکه را بداشت ولی سکه هنوز هم گرم بود ولی یخ ها آب شده بود زاخاریاس داشت با سکه ور می رفت که ناگهان باب آگدن که داشت از سرسرا بیرون می رفت جلوی او متوقف شد :
__هی اونو از کجا آوردی؟
و اونو از دست زاخاریاس غاپید :
__حدس می زدم .
__ چی رو حدس می زدی سکمو پس بده!!!!!!!!!!!!!!!!
__اگه برای توه بگو چرا اینقدر گرمه؟؟؟؟
__ خب راستش...راستش...نمی دونم!
__پس گوش کن دوست داری جز یه گروه تقویت دفاع در برابر جادوی سیاه باشی؟؟
__چه جور گروهیه؟؟ معلمش کیه؟؟
__ خب ما هممون دانش آموزیم و معلممون هم هری پاتره در اصل ما روی طلسم های دفاع از خود کار می کنیم.
__راستش من خوشحال می شم ولی شما کجا تمرین می کنید ؟
__ با من بیا بهت می گم .


آن دو نفر به سمت اتاق ضروریات راه افتادند از سرسرا خارج شدن و از پله های متحرک عبور کردن در راه زاخاریاس سعی داشت جواب همه ی سوال هایش را بگیرد:
__میشه بگی کجا می ریم؟
__داریم می ریم سر کلاس دیگه
__چرا اون سکه گرم بود؟
__ احتمالا این سکه مال یکی از اعضای ما بوده که اون جا افتاده
این سکه زمانی که یک جلسه برگذار شه گرم می شه. خب دیگه رسیدیم.
او جلوی دیواری در طبقه ی نهم متوقف شد
__هی نکنه خل شدیمی خوای از دیوار رد شی؟؟
__فقط یک دقیقه حرف نزن.

او ابتدا تمرکز کرد سپس سه بار جلوی دیوار قدم زدو بعد چیزی زمزمه کرد و ناگهان دری سنگی و بزرگ پدیدار شد او در بزرگ را کشید و باز کرد. اطاق کوچکی بود که چند کوسن و قفسه ای از کتاب در گوشه ای از اطاق بود و چند نفر هم بر روی صندلی های کوچکی که وسط اطاق بود نشسته بودن کنج دیوار ها پر از تار عنکبوت بود و گوشه هایی از در و دیوار کنده شده و روی زمین افتاده بود که معلوم بود به دلیل اصابت طلسم ها متعدد به این شکل در آمده آلیشیا با دیدن زاخاریاس و باب از جایش بلند شد:
__ اوه یه داوطلب جدید خوش اومدی می دونم باب جزئیات رو بهت گفته ولی یک بار دیگه می پرسم آیا به ما می پیوندی؟
زاخاریاس لبخند زد و گفت : با کمال میل
-------------------------------------------------------
تو رو به خدا تایید کنید

با احترام و عرض خسته نباشید خدمت شما

زاخاریاس
اسمیت


[i]


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۸۶

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
زاخاریاس اسمیت:
در مورد پستت باید بگم که کلا سوژه متوسطی داره یعنی انگار فقط وقایع توی کتاب رو عینا اینجا آوردی.از اون تیکه پیدا کردن سکه خوشم اومد ولی بقیه سوژه زیاد خلاقیت نداشت.

متن رو تقریبا خوب نوشتی و از جملات خوبی استفاده کردی, البته بعضی جاها محاوره ای و کتابی با هم قاطی شده.توی نوشته یا باید همه رو محاوره ای بنویسی یا همه رو کتابی بنویسی و فقط دیالوگ ها محاوره ای باشن.البته این فقط توی متن جدی مثل مال تو صدق میکنه.غلط املایی زیاد توی متنت ندیدم که این خیلی خوبه.سعی کن به پاگراف بندی و علامت گذاری توی متن حتما توجه کنی چون باعث میشه خوندن نوشتت آسون تر بشه.

نوشتت فضا سازی زیاد نداشت و بیشتر شبیه یه گزارش شده بود.برای فضا سازی از هر چیزی می تونی استفاده کنی.از هر چیزی که دید بهتری از چیزی که می نویسی به خواننده بده.

در کل کارت خوبه,به خاطر همین یه نقد کامل کردم.اگر توی نوشته بعدیت چیزهایی رو که گفتم رعایت کنی حتما تایید میشی. فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۸ ۱۶:۲۴:۲۳

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
خارج از رول: ببخشید ولی من چون فصل امتحاناتم است همین پستم رو کامل می کنم.
---------------------------------------------
هوای سحری سرد بود و سوز سردی داشت زاخاریاس داشت مثل همیشه
کنار دریاچه ی هاگوارتز قدم می زد که ناگهان تلائلو چیزی را دید که کنار ساحل دریاچه افتاده بود زاخاریاس که تعجب کرده بود قدم هایش را تند تر کرد تا به جسم درخشان رسید :
__ اوه یه سکه ی یک گالیونی
زاخاریاس خم شد تا سکه را بر دارد :
__ اوه چقدر هم داغه!!!! یعنی چی اینو گرم کرده؟؟؟؟؟
زاخاریاس سکه را در جیب ردایش چپاند و با خود اندیشید که بعد از صبحانه اش به این مسله می اندیشد پس به سمت میز صبحانه راه افتاد او از کنار دریاچه عبور کرد و وارد سرسرا شدمیز ها پر از غذا های رنگارنگ بود ولی میز ها هنوز خالی بود و بچه ها هنوز به جمع بقیه می پیوستن زاخاریاس که خیلی گرسنه بودد به سمت میز هافل رفت و چند تکه ژانبون و آب کدو حلوایی بر داشت او غذایش را تمام کرد و سکه را از جیبش در آورد او از این که سکه هنوز هم گرم بود تعجب کردو سکه را در ظرف یخ فرو کرد او چند دیقه صبر کرد و سکه را بداشت ولی سکه هنوز هم گرم بود زاخاریاس داشت با سکه ور می رفت که ناگهان باب آگدن که داشت از سرسرا بیرون می رفت جلوی او متوقف شد :
__هی اونو از کجا آوردی؟
و اونو از دست زاخی غاپید :
__حدس می زدم
__ چی رو حدس می زدی سکمو پس بده!!!!!!!!!!!!!!!!
__اگه برای توه بگو چرا اینقدر گرمه؟؟؟؟
__ خب راستش...راستش...نمی دونم
__پس گوش کن دوست داری جز یه گروه تقویت دفاع در برابر جادوی سیاه باشی؟؟
__چه جور گروهیه؟؟ معلمش کیه؟؟
__ خب ما هممون دانش آموزیم و معلممون هم هری پاتره و روی طلسم های دفاع از خود کار می کنیم.
__راستش من خوشحال می شم ولی شما کجا تمرین می کنید
__ با من بیا بهت می گم

و دو نفری به سمت اتاق ضروریات راه افتادن از سرسرا خارج شدن و از پله های متحرک عبور کردن در راه زاخاریاس سعی داشت جواب همه ی سوال هایش را بگیرد:
__میشه بگی کجا می ریم؟
__داریم می ریم سر کلاس دیگه
__چرا اون سکه گرم بود؟
__ احتمالا این سکه مال یکی از اعضای ما بوده که اون جا افتاده
این سکه زمانی که یک جلسه برگذار شود گرم می شه. خب دیگه رسیدیم
او جلوی دیواری در طبقه ی نهم متوقف شد
__هی نکنه خل شدی یا روحی که می خوای از دیوار رد شی؟؟
__فقط یک دقیقه حرف نزن

او سه بار جلوی دیوار قدم زدو بعد چیزی زمزمه کرد و ناگهان دری سنگی و بزرگ پدیدار شد او در بزرگ را کشید و باز کرد. اطاق کوچکی بود که چند کوسن و قفسه ای از کتاب در گوشه ای از اطاق بود و چند نفر هم بر روی صندلی های کوچکی که وسط اطاق بود نشسته بودن گوشه ی دیوار ها پر از تار عنکبوت بود و گوشه هایی از در و دیوار کنده شده و روی زمین افتاده بود که معلوم بود به دلیل اصابت طلسم ها متعدد به این شکل در آمده هری با دیدن زاخاریاس و باب از جایش بلند شد:
__ اوه یه داوطلب جدید خوش اومدی می دونم باب جزئیات رو بهت گفته ولی یک بار دیگه می پرسم آیا به ما می پیوندی؟
زاخاریاس لبخند زد و گفت : با کمال میل

با احترام و عرض خسته نباشید خدمت شما

زاخاریاس
اسمیت


[i]


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
با سلام

پست وود:
خیلی خوشم اومد.
داستان خوبی بود.فضا سازی,محتواش,و موضوعش خوب بودن.
چند تا اشکال تایپی داشتی که اونم مشکلی نداره.
تایید شد
آرمتم آلیشیا یا با پیامشخصی یا تو تاپیک گفنگو میده.


به اسمیت عزیز:
پستت بد نبود,ولی نیاز به کار کردن داشت.فضا سازیت در حد لازم نبود و یکم دیالوگ زیاد داشتی ولی موضوعت خوب بود.
یک بار دیگه سعی کن.فضا سازیت رو بهتر کن خوب میشه.
تایید نشد

__________
پی ن به وود:
در تاپیک ارتش الف دال میتونی بری موضوع و داسان رو ادامه بدی.
و بعد من یا ریموس یا آلیشیا پستت رو نقد میکنیم.

موفق باشید




Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
هوای سحری سرد بود و سوز سردی داشت زاخاریاس داشت مثل همیشه
کنار دریاچه ی هاگوارتز قدم می زد که ناگهان تلائلو چیزی را دید که کنار ساحل دریاچه افتاده بود زاخاریاس که تعجب کرده بود قدم هایش را تند تر کرد تا به جسم درخشان رسید :
__ اوه یه سکه ی یک گالیونی
زاخاریاس خم شد تا سکه را بر دارد :
__ اوه چقدر هم داغه!!!! یعنی چی اینو گرم کرده؟؟؟؟؟
زاخاریاس سکه را در جیب ردایش چپاند و با خود اندیشید که بعد از صبحانه اش به این مسله می اندیشد پس به سمت میز صبحانه راه افتاد سر صبحانه زاخاریاس داشت با سکه ور می رفت که ناگهان باب آگدن پرید جلوش :
__هی اونو از کجا آوردی؟
و اونو از دست زاخی غاپید :
__حدس می زدم
__ چی رو حدس می زدی سکمو پس بده!!!!!!!!!!!!!!!!
__اگه برای توه بگو چرا اینقدر گرمه؟؟؟؟
__ خب راستش...راستش...نمی دونم
__پس گوش کن دوست داری جز یه گروه تقویت دفاع در برابر جادوی سیاه باشی؟؟
__چه جور گروهیه؟؟ معلمش کیه؟؟
__ خب ما هممون دانش آموزیم و معلممون هم هری پاتره و روی طلسم های دفاع از خود کار می کنیم.
__راستش من خوشحال می شم ولی شما کجا تمرین می کنید
__ با من بیا بهت می گم

و دو نفری به سمت اتاق ضروریات راه افتادن :

__میشه بگی کجا می ریم؟
__داریم می ریم سر کلاس دیگه
__چرا اون سکه گرم بود؟
__ احتمالا این سکه مال یکی از اعضای ما بوده که اون جا افتاده
این سکه زمانی که یک جلسه برگذار شود گرم می شه. خب دیگه رسیدیم

او سه بار راه رفت و بعد چیزی زمزمه کرد و ناگهان دری پدیدار شد او در بزرگ را کشید و باز کرد. اطاق کوچکی بود که چند کوسن و قفسه ای از کتاب در گوشه ای از اطاق بود و چند نفر هم بر روی صندلی های کوچکی که وسط اطاق بود نشسته بودن هری با دیدن زاخاریاس و باب از جایش بلند شد:
__ اوه یه داوطلب جدید خوش اومدی می دونم باب جزئیات رو بهت گفته ولی یک بار دیگه می پرسم آیا به ما می پیوندی؟
زاخاریاس لبخند زد و گفت : با کمال میل

با احترام


[i]


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
سلام
داستان قبلیم تایید نشد . این هم مشکلاتی داره .اما فکر کنم بهتر از قبلی شده
هری با سرعت کنار هریمون و نویل حرکت می کرد . رون و جینی هم کمی عقب تر در حال دویدن بودند . از وقتی که موقع بر گشتن از تمرین کوئیدیچ علامت شوم رو بالای دهکده ی هاگزمید دیده بود بدون استراحت دویده بود . اول به برج گریفیندور رفته بود حالا به همراه 4 نفر دیگر داشتند به سمت دهکده ی هاگزمید حرکت می کردند.
قرار بود دین و سیموس به پرفسور مک کونگال و هاگرید خبر بدن . اما صدا خنده های وحشتناکی که از دهکده می اومد نشان می داد که اعضای محفل هنوز وارد دهکده نشدن . کم کم به دهکده نزدیک می شدند . علامت سبز و بزرگ جمجمه ای که ماری از دهانش بیرون آمده بود از اتفاق خوبی خبر نمی داد . نور ماه از لابه لای خانه های حاشیه ی هاگزمید به صورت هری می تابید . صدای درگیری از همان نزدیکی می آمد . هری دعا می کرد که حد اقل از اعضای وزارت توی هاگزمید باشند . هیچ کس در طول مسیر حرف نمی زد . شاید همه مثل هری در فکر این بودند که چه اتفاقی خواهد افتاد.
رستوران هاگزهد در آتش می سوخت . هری به یاد جلسات الف . دال افتاد . شاید دین و توماس به بقیه ی اعضای الف .دال هم خبر میداند . هری با این فکر کمی دلش آرام شد . آنها با سرعت از کنار هاگزهد گذشتند و به طرف مرکز شهر ، و منبع همه ی اتفاقات پیش رفتند .
همین که اعضای الف .دال به مرکز شهر رسیند سرعتشون رو کم کردن14 فرد شنل پوش در حالی که همگی نقاب به صورت خود زده بودند پی در پی به طرف رستوران سه دسته جارو طلسم روانه می کردند . هری از چند مرگخواری که روی زمین افتاده بودند فهمید که افراد محفل یا وزارت خانه اونجا بودن . هری با بقیه ی بچه ها به طرف مغازه ای که اثرات برخورد طلسم با دیوار آن به چشم می خورد رفتند . اونجا محل خوبی برای مبارزه با مرگ خوار ها بود . هری هنوز از اینکه وارد درگیری شوند مطمئن نبود . با این حال نمی خواست بعد از مرگ دامبلدور هیچ فرصتی رو برای مبارزه با مرگ خوار ها از دست به . همهی بچه ها وارد مغازه ی شدند. داخل مغازه نسبتا بزرگ بود و آثار درگیری شدیدی در آن به چشم میخورد . بطری ها شکسته ، میز های واژگون ، اثرات خون روی میز پیشخوان همه از درگیری شدیدی در اون محل حکایت می کزد.
هری بعد از مدت زیادی که هیچ حرفی زده نشده بود بالاخره سکوت را شکست و گفت : تعدادشون خیلیه . بهتره همین جا بمونیم .
هرمیون در حالی که به انتهای مغازه اشاره می کرد گفت : یه در پشتی هم اونجا هست به طرف خانه ی شیون آوارگان با میشه .
هری سرش رو به نشانه ی تایید تکان داد و گفت : خوبه .! بهتره دو گروه بشمیم . یه گروه برن طبقه ی بالا .
رون در حالی که با انزجار به عنکبوت های آویزان از سقف نگاه می کرد گفت : بهتره من برم بالا .
جینی در حالی که موهایش را پشت سرش جمع می کرد گفت : منم همینطور .
نویل هم با صدایی لرزان گفت : پس من بهتره پایین پیش تو و هرمیون بمونم .
هری گفت : خوبه . بهتره شورع کنیم . هری اولین نفر بود که به طرف پنجره ی شکسته ی مغازه رفت و فریاد زد : اکسپلیار موس
هرمیون و نویل هم به ترتیب در حالی که چوب دستی هایشان رو به طرف مرگ خواره ا گرفته بودند فریاد زندن : ... استوپیفای ...ایمپندیمنتا ...
از میان سه طلسم فقط طلسم نویل به یکی از مرگ خوار ها خورد و او را به طرفی پرتاب کرد . هری و هرمیون همزمان نگاهی از روی تحسین به نویل انداختند . نویل با چهره ای مصمم دوباره طلسم دیگری به طرف مرگ خوار ها فرستاد ....
چند دقیه ای از در گیری ها می گذشت . مو های رون به خاطر بر خورد طلسمی به آنها سوخته بود و دست نویل هنوز از درد برخورد طلسم با آن، دیوانه وار درد می کرد . هری در حالی که پی در پی فریاد میزد : آگوامنتی ؛ سعی می کرد آتش شنل هرمیون را خاموش کند . مرگ خوار ها مجبور بودند با چهار طرف مبار زه کنند . اعضای محفل که در رستوران سه دسته جارو بودند ، اعضای وزارت خانه که آرتور ویزلی هم توی آنها بود و بقیه اعضای الف . دال که تازه رسیده بودند. هری بین مرگ خوارن ، لسترنج و دراکو و لوسیوس مالفوی رو تشخیص می داد . از هیکل بد ترکیب وسط میدان که پشت سر هم فریاد میزد : آواداکرا می توانست حدس بزند که او گری بک است .
دین توماس از طرف اعضای الف.دال به طرف هری آمد و در حالی که با سرعت می دوید برای اینکه طلسم یکی از مرگ خوار ها به او برخورد نکند به داخل مغازه شیرجه زد . هری به طرف او رفت و بلندش کرد . دین از هری تشکر کرد و گفت : نه هاگرید توی مدرسه بودند و نه مک کونگال . هری چند ثانیه فکر کرد و گفت . دین ، باید به بچه ها بگی که همه هماهنگ یه طلسم رو بفرستن. با علامت من . طلسم خلع سلاح رو زیاد تمرین کردیم . با علامت من همه دست به کار بشن .دین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و دوباره به طرف بقیه ی اعضای الف .دال برگشت . هری با نگاهش او را تا رسیدن به اعضا دنبال کرد . هری در میان اعضا چشمش به چو خورد که از دستش خون جاری بود .
هری به طرف نویل برگشت و گفت : بهتره بری به رون و جینی هم بگی . نویل با سرعت و در حالی که تلو تلو می خورد به طرف طبقه ی بالا آمد . هری به هرمیون نگاهی کرد . هرمیون با لبخند ی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد .
هری چوب دستی اظ را به طرف آسمان گرفت و جرقه ی قرمز بزرگی با هوا فرستاد و بعد به طرف مرگ خوار ها برگشت و فریاد زد : اکسپلیارموس ... همزمان با اشعه ی قرمز هری ، ده ها اشعه قرمز به طرف مرگ خوار ها روانه شد . لسترنج ، لوسیوس و گری بک به همراه دو مرگ خوار دیگر با دیدن این صحنه به سرعت ناپدید شدند . اما باقی مرگ خوار ها فقط این صحنه رو نظاره کردند . اعضای محفل با دین این صحنه سریع به طرف مرگ خوارها رفتند ...
هری لوپین ، مودی ، تانکس و بیل را دید که هر کدام در حالی که چند چوب دستی در دست داشتند با طلسم محافظ چند مرگ خوار را به طرف رستوران سه دسته جارو می بردند . هری در میان مرگ خوار ها چشمش به دراکو افتاد که با نفرت به او نگاه می کرد .
........................
با تشکر
فعلا ....
یا علی


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.