كم كم
سپتامبر داشت به اواخر خود نزديك ميشد.در حال گذر از دياگون بودم و هواي سرد و
خشك انجا گلوي من را به شدت ازار ميداد.
خبر دزديده شدن
جام طلايي همه جا پخش شده بود.برخي ها اين سرقت را به لرد سياه نسبت ميدادند و عقيده داشتند كه جام يكي از جانپيچهاي
شيطاني او بوده.
البته من هم با اين قسم از مردم موافق بودم اخر
محافظت شديدي از جام ميشد و حتي براي
تبهكاران زبر دست نيز دزدي جام غير ممكن بود.
ذهنم را از اين فكر ازار دهنده منحرف كردم.رستوران مجللي را در اين اطراف
سراغ داشتم اما چون اعلاميه هاي مختلف شيشه مغازه ها را پوشانده بود تشخيص ان عمري مشكل بود مخصوصا براي مني كه از اين مكان مدتي دور بوده ام.
به همين دليل از يكي از عابران
نشاني رستوران را پرسيدم.
و براي فرار از مشكلات حتي براي دقايقي كوتاه به سمت ان كافه روانه شدم
خوب بود...تایید شد!
در ضمن...آواتارت کلی باحاله