با سلام و تشکر از ناظر محترم برای گفتن اشکالاتم به بنده !!!
نهایت سعیم رو کردم تا داستان رو تصحیح کنم و همیت طور توی کل داستان دست بردم !!!!
اما مشکل نقطه ها رو نتونستم حل کنم .... شرمنده !!
و اما نسخه ی تصحیح شده نمایشنامه :
اسنیپ در حالی که نشسته بود به گوشه ای از آسمان و ستارگان شب در پنجره می نگریست .....به زندگی شومش و به سرنوشت سیاهش فکر می کرد....
که ناگهان با صدایی به خودش آمد....
- اما ارباب اون خیلی قوی شده ، ما نمی تونیم کاری بکنیم اربا.........
- همین امشب باید پاترو بکشونید اینجا و گر نه کاری می کنم که آخرین شب زندگی ات باشه !!!
- اما ارباب ......
- کرشیو ....
لرد ولدمورت در حالی که مرگخوارش را شکنجه می کرد ، پشت گوشش رو خاراند و گفت :
- سوروس تو باید امشب بری اونجا ......
اسنیپ در حالیکه به خودش می آمد به سوی ولدمورت چرخید و گفت :
- لر.......لرد تاریکی ها چه در خواستی از بنده ی حقیر دارن ؟؟؟؟؟
- تو بهترین و وفادار ترین مرگخوار من بودی و برای من اون لعنتی ( دامبلدور ) رو هم کشتی !!!!!
تو حتما پیش من پاداش خواهی گرفت ..... می خوام امشب بری پاتر رو از توی خونه ی عمو ش بیاری اینجا .....
- اما ارباب من .... من تحت تعقیبم ....
- نا امیدم نکن ، سورس ... تو می تونی و من مطمئنم که تو می تونی .....
اسنیپ در حالی که به زندگانی شوم خودش و سرنوشت سیاهش می اندیشید ، گفت :
- هر چه لرد تاریکی ها بگن اجرا می شه !!!!
- پس حتما سلام من رو هم بهش برسون !
اما این دفعه بلاتریکس لسترنج بود که این حرف رو می زد ....
- نوبت تو هم می رسه که از انتقام لذت ببری بلا....
- بله ..... بله ..... هر چه لرد سیاه بفرمایند ... همان است .....
اسنیپ بلند شد و جلوی اربابش خم شد و تعظیم کرد ، به طوری که موهای چربش به ناخن های لخت ولدمورت برخورد کرد ....
و سپس در تاریکی شب فرو رفت ...
رون و هرمیون برای بردن او به بارو به در خانه ی شماره ی چهار پریوت درایو آمده بودند و در حال صحبت با هری بودند .....
- ولی من نمی تونم بیام هرمیون .... من قصد دارم به دره گودریک هالو برم .....
- اما ....
ناگهان هری چهره ای را در تاریکی تشخیص داد که با صدای بنگی ظاهر شده بود....
بله خودش بود.....خود خائنش بود .... اون قاتل ......هری چهره ی اسنیپ را در آن تاریکی تشخیص داده بود ....
هری نتونست جلوی خودش رو بگیره و مثل فنری که در رفته باشد به طرف اسنیپ پرید ....
اما هرمیون و رون که متوجه موضوع شده بودند بازوهای او را گرفتند و مانعش شدند....
- نه هری .... تو نمی تونی کاری بکنی ... اون تو رو می کشه !!!
- هرمیون راست می گه ... بریم تو خونه پناه بگیریم...
- نه .... ولم کنید من باید حساب این عوضی رو......
- نه .... هری .......نه.......
در همین حال موندانگاس فلچر که از خانه ی شماره چهار محافظت می کرد از درون تاریکی ظاهر شد ....و پشت سرش دو نفر دیگر از اعضای محفل که هری نمی شناختشان ظاهر شدند....
اسنیپ که شانسی برای خود نمی دید دوباره غیب شد و گوشه ای کمین کرد تا موقعیت مناسبی به دست آورد ....
بله او هرگز نمی توانست دست خالی پیش اربابش بازگردد ....
هری با خود اندیشید : چرا اون خائن باید این طرفا آفتابی بشه !!!! هنوز آثار خشم بر چهره اش نمایان بود .... کینه ای عمیق که در دلش پرورش یافته بود ..... باید آن را رها می کرد ..... اما.....
- ولم کنید .... بازوم رو شکستید .... اون رفته !!!!!!
- مم....راست می گه رون ولش کن ....
موندانگاس سریع به طرف هری شتافت و یکی دیگر از اعضای محفل پاترونوسی برای محفل فرستاد....
- اون از کی اینجا اومد هری .....من....من همین الان داشتم شیفتم رو عوض ....... می کردم که یهو متوجه اون شدم ..... و ......
- یعنی برای چی اومده بود اینجا......
هرمیون مثل همیشه که فکر می کرد بیشتر از همه می داند ، با حالتی دل سوزانه گفت :
- می بینی هری اینجا برای تو امن نیست ..... مرگخوارا ...... تو باید با ما به بارو بیای ......
- نه ...... نه..... من خودم از پسشون بر میام من بزرگ شدم هرمیون ...موندانگاس تو می تونی بری.
- اما ........ اما ...... یعنی می تونی مواظب خودت باشی .... پس چوبدستی تو از خودت دور نکن .... باشه هری نمی خوام اتفاق دیگه ای برات بیافته ....
- باشه برو دیگه !!!
رون و هرمیون با دهانی باز به هری زل زده بودند .......
- همین امشب به دره ی گودریک می رم ....
تایید شد!
شما میتونید شخصیت خودتون رو در تاپیک معرفی شخصیت، معرفی و بعد از تایید مدیران وارد گروه ایفای نقش بشید.موفق باشی