هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
مغازه چوب دستي فروشي،مثل هميشه خالي از آدم بود.آقاي اليواندر مثل هميشه،در حال تميز كردن مغازه اش بود كه شخصي با شنلي سياه و كلاهي كه تقريبا صورت آن را پوشانده بود،وارد مغازه شد.نزديكتر كه شد كلاهش را برداشت.او كاركاروف بود.آقاي اليواندر مقداري عقب رفت و به قفسه چوب دستي هايش برخورد كرد.
-ولي...ولي جناب كاركاروف من شنيده بودم شما كشته شديد.يعني...يعني..!
-فعلا كه ميبيني من اينجا هستم در مقابل تو.لرد سياه من را بخشيد.خب حالا من يك چوب دستي ميخوام.چوب دستي قديميم شكسته است.
-البته البته!صبر كنيد.الان يكدونه خوبش را براتون ميارم.

آقاي اليواندر از پله اي بالا رفت و قابي قهوه اي رنگ از آنجا برداشت و پايين آمد.قاب را به طرف ايگور گرفت تا او چوب دستي را بردارد.
خون در تمام بدنش خشك شد.انگار قلبش نميزد.ياد خاطره هاي بد زندگيش افتاد.اين چوب مناسبش نبود.چوب را به طرف اليواندر پرتاب كرد و منتظر ماند تو چوب ديگري را امتحان كند.

اليواندر به گوشه اي رفت و چوب دستي ديگري را آورد.اينبار چوب دستي رنگ سبز روشن بود و علامت ماري بر روي آن نمايان بود.
-19 اينچ،انعطاف پذير و با موي عقاب و درخت سرو ساخته شده است.اين چوب با علامت اسليترين ساخته شده است تا ابهت خود را نشان دهد.
اينبار بر روي بدنش تاثير بدي نداشت.عرق بر روي پيشانيش نشسته بود و ميخواست آن را امتحان كند.
-اكسيو جعبه!
جعبه به جاي اينكه به طرفش پرواز كند در همانجا منفجر شد و دودي غليظ از خود به جا گذاشت.
-البته اين نيست.بذاريد اين يكي را امتحان كنيم.پر طاووس و ريشه هاي درخت بيد.16 اينچ و انعطاف ناپذير.
يك حسي به او ميگفت كه اين چوب دستي از آن او بود.بر روي چوب دستي حروف يوناني ثبت شده بود كه كاركاروف كنجكاوانه به آن خيره شده بود.چوب دستي را در دست گرفت.اينبار هم بر روي بدنش تاثيري نداشت.نميدانست چرا دستانش ميلرزد.چوب دستي را رو به اليواندر گرفت و فرياد زد:
-كرشيو!
اليواندر بر روي زمين افتاد و از درد به خود پيچيد.ايگور كه خشنود به نظر ميرسيد با حركت ديگر از چوب دستي او را به حالت اول بازگرداند.ذهنش را اصلاح كرد و به بيرون مغازه رفت!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۱۲:۲۵:۲۴

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
مغازه الیواندر از قبل خیلی خلوت تر شده بود...
از زمانی که مرگ خواران آزادانه در آن حوالی راه میرفتن دیگر افراد خیلی کمی پا به این کوچه می گذاشتند.
مغازه الیواندر نیز از این قاعده مستثنی نبود...مغازه اش با اینکه دارای چوب دستی های مرغوبی بود افراد خیلی خیلی کمی در روز پا به این مغازه می گذاشتند.
ناگهان در با صدای جیر جیری باز شد... عرق سردی بر پیشانی الیواندر نشسته بود... اگر فرد تازه وارد مرگ خوار بود کارش تمام شد به حساب می آمد.
ولی لحظه ای بعد وقتی کسی را دید که هیچ شباهتی به مرگ خواران نداشته و به طرف پیشخوان حرکت میکند آهی از سر آسودگی کشید.
مرد جوان بود و خوش هیل با شناه هایی پهن و صورتی بزرگ و سختی دیده.
الیواندر با لبخندی تصنعی گفت :‌ کاری از دستم بر میاد قربان؟
مرد جوان لبخندی زد و با سر تائید کرد سپس گفت : ممنون میشم اگر یک چوب در خور من بهم بدید.قیمتش برام اهمیتی نداره ولی فقط میخوام ازجنس های مرغوبتون باشه.
الیواندر در حالیکه سعی می کرد همان لبخند را بر لبان داشته باشد سرش را تکان داد و به طرف قفسه چوب ها رفت و بعد از مدتی با یک جعبه بازگشت.در جعبه را باز کرد و گذاشت تا مرد جوان آن را ببیند و براندازش کند.سپس شروع به توضیح دادن کرد :
ـ این چوب دستی یکی از مرغوبترین چوب دستی ها هست.داخل اون یک پر ققنوس هست که باعث میشه تمامی افسون ها رو به راحتی هر چه تمام تر اجرا کرد.همچنین چوبش هم از جنس بلوط جادویی هست و به هیچ وجه من الوجوه نخواهد شکست... میتونین چند تا طلسم باهاش بفرستین!
مرد تصدیق کنان چوب را برداشت و به طرف یک گلدان سورمه ای گرفت سپس زیر لب گفت : اکیو!
طلسم به راحتی اجرا شد ... گلدان یک راست به طرف او آمد و بر روی زمین افتاد و خرد شد.
مر چوبش را به طرف خرده ها گرفت و به صورت دایره وار چرخاند و گفت : ریپارو!
گلدان بی هیچ زحمتی ترمیم شد.
ــ خیلی چوب خوبیه ولی به نظرم من رو قبول نداره!
الیواندر آهی کشید و برگشت و یک چوب دیگر را آورد.
چوب دستی دراز بود و براق و زیبا.
الیواندر نگاهی از سر رضایت به چوب انداخت و گفت : چوب دستیه فوق العادیه! مقداری شیر تک شاخ درون اون هست و همین طور موی یال سنتور ها.چوبش هم از درخت کاج سیاه هست. یکی از با دوام ترین و مقاومت پذیر ترین چوب ها!
مرد جوان این بار با رضایت بیشتری چوب را در دست گرفت.آن را چرخاند و دوباره هم طلسم ها را اجرا کرد.
سرش را به طرف الیواندر چرخاند و گفت : از این خوشم اومد. چوب دستی من رو پذیرفته!
این بار لبخندی واقعی بر لبان الیواندر نشست.


وقتی �


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
با اینکه نیمی از سال تحصیلی جدید هاگوارتز می گذشت و همه دانش آموزان خرید های خود را کرده بودند ، ولی باز هم تعداد کثیری از دانش آموزان مقابل مغازه چوبدستی فروشی الیوندر جمع شده بودند . رفته رفته متقاضیان خرید چوبدستی کمتر و کمتر شدند تا اینکه بالاخره نوبت به او رسید ، با قدم های بلند و وقار خاصی که در راه رفتنش وجود داشت وارد مغازه شد و به سمت الیوندر رفت .

- سلام آقای ویزلی ! گویا خیلی در وزارت خونه در گیر هستید ، چون من کمتر شما رو توی دیاگون میبینم
- سلام الیوندر ، آره خوب ، وقتم پره ، الانم برای خرید چوبدستی جدید اومدم

الیوندر با شگفتی گفت : اوه بله ، حتما ... حتما ؛ بزار ببینم این چطوره ... اوهوم ... 23 سانت ، انعطاف پذیر ، چوب سرخس ، با هسته موی دم تک شاخ ! چوبدستی زیبایی بود ، ولی به محض این که دستش با چوبدستی تماس پیدا کرد ، اعضای بدنش از داخل شروع به لرزش کردند ؛ بی اختیار چوبدستی را به سمت الیوندر گرفت و گفت : نه نه ، این خوب نیست . :no:

الیوندر با تعجب چوبدستی را گرفت و پشت قفسه های بی شمار چوبدستی ناپدید شد ، لحظه ای بعد در حالی که سه جعبه چوبدستی در دستانش بود ، به سمت پرسی آمد و گفت : این رو امتحان کنید ، 17 سانت ، انعطاف پذیر ، چوب نارون آفریقایی با هسته پر ققنوس .

چوبدستی را از الیوندر گرفت و با بی توجهی شروع به برانداز کردن چوبدستی کرد ، سپس چوب را به سمت یکی از قفسه ها گرفت و بدون آن که وردی را زمزمه کند ، لرزش خفیفی به چوبدستی داد ؛ صدای غرشی بلند شد و قفسه ها با حالت تهدید آمیزی شروع به لرزش کردند .

آقای الیوندر با صدای نسبتا بلندی گفت : نه ... مسلما این هم نیست . این رو امتحان کنید آقای ویزلی ؛ 20 سانت ، انعطاف پذیر ، چوب پونتانای نقره ای ، با هسته ریسه قلب اژدها .

چوبدستی را گرفت ، احساس می کرد ، اعضای درون بدنش قصد دارند از لوله باریکی عبور کنند . با این حال گلدان سنگی مقابلش را هدف گرفت و تکان کوچکی به چوبدستی داد . این بار پرتوی سبز رنگی به سمت گلدان سنگی هجوم برد و گلدان به هزاران تکه تبدیل شد .

آقای الیوندر با دهان باز نگاهی به گلدان کرد و گفت : این هم نمی تونه باشه . چطوره این یکی رو امتحان کنید ... 18 سانت ، انعطاف ناپذیر ، چوب زبان گنجشک به همراه هسته موی تک شاخ .

پرسی با احتیاط چوبدستی را گرفت و مقابل قفسه ها تکان داد ، اتفاقی نیفتاد ؛ پرتو نور زرد رنگی او را در بر گرفته بود ، گویا چوبدستی او را برگزیده بود .


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
در این لحظه سامی رهبری رو در دست میگیره:خب به دو دسته تقسیم میشیم.یه عده میگردن چوبدستی رو پیدا میکنن.یه عده میرن با این محفلی ها مبارزه میکنن.یه عده هم میرن دنبال یه درمانی برای این تئو درد گرفته.
رودولف:سامی جون این که شد سه تا!
سامی:با من مخالفت میکنی؟با دختر ارباب؟الان حالیت میکنم!بابایی یکی رو میفرستم مجازاتش کنی!
و با یک حرکت خشانت بار رودولف رو پیش ولدی میفرسته تا به اجزای تشکیل دهنده اش تجزیه کنه و بلا هم دنبالش میره تا بپرسه که به چه حقی به دختر غریبه نا محرم میگه جون و آیا رودولف همیشه چپ و راست به همه دخترا میگه جون و در ضمن چرا اسم جون(اسم دختره!محض اطلاع!)رو به زبون آورده و حالا باید زبونش از حلقومش بیرون کشیده بشه!
در این لحظه تئودور از پشت شیشه به سارا خفنز اشاره میکنه:ببخشید اون خانوم محترم کیه؟ارادتمند.تئودور نات.
قبل از این که دست سارا به تئو برسه تا پاهاش رو به دستاش گره بزنه سالازار همه رو خلاص میکنه و با یک اردنگی تئو رو به قبرستون...ببخشید پیش ولدی میفرسته تا حسابش رو برسه!
مورگان مانند ساحرگان زشت روی جیغ میکشه:جییییییییییغ!خب یه کاری بکنید الانه که این محفلی ها بریزن سرمون داغونمون کنن!ما که زورمون بهشون نمیرسه!
در این لحظه چندین اتفاق با هم میفته.در حرکت اول الیوندر جوگیر میشه و با همه بیست چوبدستی سامانتا رو از مغازه پرت میکنه بیرون و سامانتا در آغوش سارا فرود میاد و سارا هم با حرکتی خفن اون رو دستگیر میکنه.در حرکت دوم مورگان توسط سالی و لوسیوس به دلیل اعتراف صادقانه به برتری محفل به قتل میرسه!در حرکت سوم ملت محفلی با هم میریزن توی مغازه تا حق متجاوزین رو کف دستشون بذارن و در حرکت چهارم ملت محفلی فقط با لوسی( ). سالی مواجه میشن که به حالت دو نقطه دی دارن به ملت غیور محفل نگاه میکنن.ملت محفل اما برای حالت دونقطه دی وقت تلف نمیکنن و سالی و لوسی رو هم دستگیر میکنن.فوقع ما وقع!
باری دیگر یکی از ماموریت های مرگخواران با شکست مواجه شد...اهم!یه سر و صدایی از اون خونه هه میایَه!(تیریپ از اون بالا کفتر میایَه!)
صدای لرد:چوبدستی من کو تئو؟جییییییییییییغ!جیییییییییییغ!من چوبدستیمو میخوام.کروشیو!کروشیو!
صدای تئو:ببخشید شما کی هستید؟آخ!ارادتمند تئودور نات.
صدای بلا:حالا دیگه شده سامی جون؟ها؟یک سامی جونی نشونت بدم حظ کنی!کروشیو!
صدای رودولف:کبوتر زیبای زندگی من!الهی قربون خشانت وجودت برم دو دقیقه صبر کن آخه....!
پایان!


But Life has a happy end. :)


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
لرد گوشی رو قطع کرد. لوسیوس به این حالت و سپس به لقاال... پیوست!
ملت مرگ خوار :
اما تئو در آن میان با همان نیش باز جلو آمد و گفت :
_مشکلی پیش اومده؟؟
ملت حاضر :
مورگان که از هم جواری کلمن حسابی کیف کرده بود از اون پشت جلو آمد و گفت :
_ راستی چوب دستی کو؟؟
و ملت به سمت انبوهی از چوب دستی که به نظر می رسید به همین دلیل از تعداد مرگ خوارا کمی کاسته شده بود بازگشتند!
الیوندر :
_الان زنگ می زنم اداره محفل بیان جمعتون کنن! بدبختم کردید! زحمت 10000 سالم از دست رفت!
رودلف :
_ببخشید شما چند سالتونه؟

قبل از آنکه کسی بتواند جلوی الیوندر را بگیرد صدای بوق آژیر شنیده شد!
_شما توسط نیروهای ما محصاره شدید! خودتونو تسلیم کنید!
ملت مرگ خوار : مـــــــــــــا! یعنی محفلی ها اینقدر سریع بودن و ما نمی دونستیم!؟
_شما به جرم از بین بردن چوب دستی های جناب الیوندر و توهین به ایشون و از بین بردن آرامششون به زندگی 2 ماهه در خانه 12 گریمولد مجازات می شید!
مرگ خوارا : خانه گریمولد؟ نــــــــــــــــه! :no:
در همین بین لوسیوس که به تازگی زنده شده بود گفت :
_بچه ها صدای هدیه! عجب صدایی داره ها دمش گرم!
ملت مرگ خوار : آره...آره!
بلا که عصبانی شده بود فریاد زد :
_به جای اینکه یه کاری بکنید نشستید اینجا می خندید؟ رودلف بپر الیوندر رو ....
و تا به سمت الیوندر بازگشت تا به او اشاره کند او را دید که 20 تا چوب دستی به دست به سمت بلا نشانه رفته است پس تصمیم گرفت بقیه حرف خود را بخورد!
_دستاتونو بزارید رو سرتون و آروم از مغازه خراج شید! شورشی های بوقی!
سامانتا : هان ؟ من که به هیچ وجه تسلیم نمی شم!
_یا شما می آیید بیرون یا ما می اییم تو!
مرگ خواران در سردرگمی... اگر بر می گشتند که توسط ولدی می مردند و اگر می ماندند هم که ....
باید چه می کردند؟



Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
جمعیت آه بلندی از سر تعجب، وحشت، عصبانیت می کشند. الیواندر هم که لحظاتی قبل از این اتفاق در حال تفکر در رابطه با میزان خفنیت مرگخواران بود ، هم اکنون به این نتیجه رسیده که با عده ای بسیار خفن روبروست.

دپس ....دپس ....دپس دپس( صدای زنگ مرگخوار اریکسون)

جمعیت یک صدا فریاد می زنند: یا مرلینا... چی کار کنیم؟!

سالی که کنار تئو روی صندلی نشسته نا گهان با صدای رسا و لحین حماسی و کلامی آسلامی میگه:مرگخواران اصلا نگران نباشید، من سالازار اسلیترین بزرگترین جادوگر دویست سال و اندی پیش اعلام میدارم که از هم اکنون رهبری شما را به عهده می گیرم و در ضمن نگران این تئو هم نباشید هفت هشت ساعت دیگه حالش جا میاد. تصویر کوچک شده

سالی منتظر می مونه تا تاثیر سخنانش رو ببینه ، ملت مرگخوار پس از مدتی که سالی رو به تصویر کوچک شده
این حالت نگاه می کنند به صورت عادی در میان.

سامانتا با لحن مهربانانه ای میگه:پدر جان باز جوگیزر شدی؟!
- فقط یه حمله ی کوچیک بود دخترم... حالا حالم بهتره تصویر کوچک شده


دپس ....دپس ....دپس دپس( صدای زنگ مرگخوار اریکسون برای دومین بار)

مرگخوار ها با شنیدن این صدا هر کدام حرکتی نشون میدن، رودولف سریعا به طرف بلا میدوه و به طرز نجات بخشانه ای روی بلا می پره .
رودلف: بلا سرتو بدزد نباید شناسایی بشیم. تصویر کوچک شده
بلا : یه شکنجه ای بهت بدم تصویر کوچک شده

سالی هم سریعا فریاد می کشه: فرار... ( وعصازنان به طرف پشت صندلی حرکت میکنه!!)
مورگان با انتحاری ترین اقدام به پشت کلمن مغازه می پره.
اما لوسیوس که شجاعتی انتحاری در چهره اش دیده میشه به سمت تئو میره و گوشی رو بر میداره.

مرگخوار اریکسون از قطر نصف میشه و تصویر لرد به نمایش در میاد.
- تئو ... تئو... کدوم بوقی هستی؟
- بله لرد جان ... تئو حالش خوب نیست... کاری داشتید...
- تئو کجاست ... چوبدستی رو خریدید. تصویر کوچک شده
....


تصویر کوچک شده


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶

تئودور نات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از كنار بر بچ مرگ خوار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
-ببین تو خیلی کوچیکی وگرنه میدادم مانتی بخورتت!
کارادوک با شنیدن اسم مانتی بدنش لرزشی احساس کرد (این لرزش از ترس بود نه بندری)
سامانتا سریعا یک طلسم انجام داد و کارادوک را بیهوش کرد.
دپس ...دپس ...دپس دپس...
-الو
-گوش کن تئو من چوبم رو میخوام یا الان میاری یا خفت میکنم.
-باشه بابا لرد چرا قات میزنی!تو هم میخوای مثل دمبل سقط بشی!
-چی گفتی؟
-هیچی باب فعلا بای
و سریعا گوشی را درون جیبش گذاشت.
دپس ...دپس ...دپس دپس...
تئو با ترس و لرز دکمه رو مرگخوار اریکسون رو فشار داد.
-لرد ببخشید به ریش مرلین از دهنم در رفت.خوهش میکنم منو طلسم نکنین...خواهش میکنم ارباب
-خودت هستی ممد
-تو کی هستی؟
-من جاسم هستم دوست ممد مگه این گوشی ممد نیست؟
-چرا هست اما لرد دادتش دست من مفهوم شد
تئو گوشی را قطع کرد و عرق روی پیشانی اش را پاک کرد.
دپس ....دپس ....دپس دپس
-الو بفرمایین
تصویر از وسط دو نصف شد و در نصف دیگرش لرد با چهره ای بر افروخته بود.
-به من چی گفتی؟
لرد ناگهان مشتش را گره کرد و از این طرف تصویر مشت محکمی به صورت تئودور زد.
-مــــــــــا .......این کار رو چطور کردی لرد اخخخخخخخخ!
-ببین جوجه حالا معاونم شدی دیگه قرار نیست هر چی بگی در ضمن اینم یکی از مضایای مرگخوار اریکسونه!
تئودور جای مشت لرد را میمالید و اه و ناله میکرد.
-عجب دست سنگینی داره.
در ان طرف سالی بطری کوچکی را از درون ردایش در اورد!و لبخندی شیطانی بر صورتش نشست.
-بیا پسرم این رو بخور زودتر خوب شی.
تئودور بدون این که به برچسب بطری که عکس مالدبر و فرگوس رویش بود توجه کند بطری را گرفت و سر کشید.
تئودور تکان شدیدی خورد و ناگهان نیشش تا بناگوش باز شد!
ملت مرگخوار و الیواندر با تعجب به تئودور مینگریستند.
-ببخشید این جا کجاست؟......ارادتمند شما تئودور نات
-این چش شد!ببین سالی به این چی دادی؟
سالازار با نگاهی معصومانه گفت:فقط کمی از معجون مادولین محصول مشترک مالدبر و فرگوس!


گزیده ای از برداشتهایم...
جوانا کاتلین رولینگ،بعد از نوشتن کتاب هری پاتر و Ø


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶

کارادوک دیربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۰ سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۹ سه شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۶
از جهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 329
آفلاین
سالی برای اینکه خودی نشون بده از صندلیش با زحمت بلند شد و نگاهی عاقل اندر سفیه به سامانتا کرد و گفت: فرزندم اون چوبدستی رو بده به من... میترسم جیزدار باشه.

- بدمش به تو پوست استخون؟ بدمش به تو تا افتخار دادن اون به لرد رو از دست بدم؟ هرگز! لرد منو نمیبخشه! همه مرگخوارها تحت تأثیر این وفاداری قرار گرفتند و بیخیال اشک از چشمانشان جاری شد... فضای معنوی و آسلامی تمام مغازه را در بر گرفته بود. سالی الیوندر و سپس بستنی فروش را در آغوش گرفت.

رودولف از این جو معنوی سوء استفاده کرد و با پوزخندی شیطانی سامانتا رو طلسم کرد و چوبدستی رو ازش گرفت.
- من وفادارترین مرگخوار به لرد سیاه هستم...حالا بذارم تو جوجه چوبدستیشو بهش بدی؟ هرگز! من هر شب آرزو میکنم که افتخار کشته شدن توسط لرد نصیبم بشه حالا بذارم تو چوبدستی رو بهش بدی؟ نه...نه...این بدور از اصالت خونیه!

مرگخوارها باز تحت تأثیر این کلمات و بیانات قرار گرفتند و با نگاه هایشان رودولف را تحسین کردند.

اما ایندفعه بلاتریکس پیشدستی کرد و فریاد زد: آکسیو چوبدستی لرد عزیز مامانی خودم! و چوبدستی در دستان سرد و بی روح ولی آکنده از احساسش قرار گرفت.
بلاتریکس: من همکلاسی لرد بودم...من در رکاب لرد بودم...از لرد قول گرفتم که بعنوان هدیه روز ولنتاین شکنجه م کنه...حالا به تو دزد خرده پا اجازه بدم قدرت اون رو در دست بگیری؟ تو فکر کردی کی هستی؟ ها؟

رودولف به یاد سوابق قبلی مخالفتش با بلا افتاد. برای همین کمی به عقب رفت و آب دهانش رو قورت داد. و نفس زنان و با کمی چاشنی گفت: ببین بلا جان من هیچ منظوری نداشتم خواهش میکنم منو ببخش! منو نکش! من هزاران آرزو دارم! التماس میکنم! غلط کردم...دامبی خوردم...دامبی خوردم! منو ببخش! ایلتیماسیوس!

بلاتریکس با صدایی نازک و سرشار از محبت گفت: حالا چون پسر خوبی بودی و التماس کردی نمیکشمت. رودولف با تعجب تمام: بلاتریکس فریاد زد: کروشیو! کروشــــــــــــیو! (تشدید داره)

رودولف با آه و ناله و درد و زجر: نه! منو بکش! همون بکشی بهتره! آآآآآآآآآآآآآآآآآی...

- آوادا کداورا!
شترق! نور سبزی از چند سانتیمتری رودولف رد شد و در یک لحظه چند ردیف چوبدستی از قفسه ها فروریختند. الیوندر دستانش را بر سرش کوفت.

رودولف: ای آلبالو، ای پامادور. تو چقدر بخشنده ای. بذار دست و پات رو ببوسم!

- تو کی هستی؟

جادوگر ناشناس روپوش صورتش را کنار زد و قدم زنان بسمت مرگخوارها اومد.

- من کی هستم؟ من کارادوک دیربورنم! همونی که ولدی میخواست بکشدش ولی در عوض غیبش کرد حالا هم بدستور دامبلدور اومدم بستنی فروش اون طرف خیابون رو بعنوان بستنی ساز شخصیش استخدام کنم. ولی میبینم شما اون رو خِرکش کردین آوردین اینجا. بعنوان مأمور اعزامی محفل در کوچه دیاگون دستور میدم یا اون رو تحویل من بدید وگرنه ا همون جا میفرستمتون که ولدی رفت ...



Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲:۳۲ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
سالازار متوجه وخامت اوضاع شد و سعی کرد فورا دو گالیونش را نجات بدهد ولی دیگر دیر شده بود.آنتونین با یک پرش زیبا دو گالیون را درهوا گرفت و به همان زیبایی روی تئودور فرود آمد.

-چیکار داری میکنی؟من به اون بستنی احتیاج دارم.قند خونم کمه...وای...سرم داره گیج میره.

مرگخوارها کوچکترین اهمیتی به التماسهای سالازار ندادند.

-رودولف بیا پولو بگیر.مواظب باش دست سالازار بهش نرسه.رودولف...رودولف کجایی؟

مرگخواران به اطراف نگاه کردند ولی اثری از رودولف نبود.همه کمد ها و کشوها و حتی زیر فرش الیواندر را گشتند ولی رودولفی در کار نبود.
لوسیوس با نگرانی جیبهای مورگان راخالی کرد.

-نه اینجا هم نیست.نکنه بلایی سرش اومده؟اوه..خدای من..سامانتا هم نیست.
موهای بلاتریکس به طرز وحشتناکی سیخ سیخ شد.

- چی چیو سامانتا هم نیست؟این دو تا چرا با هم غیبشون میزنه؟رودوووووولف...
فریاد کوتاه بلاتریکس موثر واقع شد و سرو کله رودولف از سمت دیگر خیابان پیدا شددرحالیکه به شدت نفس نفس میزد و یک بستنی قیفی بزرگ در دست داشت.

-بله عزیزم.کاری داشتی؟من فقط رفته بودم برای سالازار بستنی جور کنم..گناه داره پیرمرد.خوب دلش میخواد.فردا اگه افتاد مرد عذاب وجدان میگیریم.
خیال بلاتریکس کمی راحت شد:میشه بپرسم سامانتا کجاست؟

طولی نمیکشد که سامانتا به همراه یک عدد بستنی فروش از راه میرسد.
-بیا جد عزیزم.اینو ببر خونه ازش نگهداری کن.قول داده هر وقت بستنی خواستی فورا برات آماده کنه.

الیواندر نگاهی به جمعیت داخل مغازه میکند.
-خوب میشه بپرسم چوب رو برای کی میخوایین؟همونطور که میدونین این چوب دستیه که صاحبشو انتخاب میکنه.

-این قصه ها رو برای بچه های کلاس اول هاگوارتز نگه دار..ما بهترین چوب دستیتو میخواییم..ترجیحا توش از پر ققنوس استفاده نشده باشه چون لرد بهش آلرژی داره...
چشمان الیواندر با شنیدن کلمه لرد برقی میزند.به آرامی در بین قفسه ها گشته و یک جعبه را درمقابل مرگخواران قرار میدهد.
-خوب....فکر میکنم این مناسب باشه.

رودولف درجعبه را باز میکند و فریاد مرگخواران مغازه الیواندر را به لرزه در می آورد.

-هی..این که صورتیه..سرش هم خز داره.ما رو دست انداختی؟اگه ما اینو ببریم برای لر...اهم اهم...صاحبش احتمالا عکس العمل جالبی نشون نمیده.فورا یه چوب دستی دیگه بده.
الیواندر لبخندی زد و جعبه را سرجای اولش گذاشت.کمی فکر کرد.جعبه سیاهی را از انتهای آخرین قفسه خارج کرد.
- آره..خودشه.این حرف نداره.عالیه.فقط یک مشکل کوچیک داره.
مرگخواران با بیحوصلگی به چوب دستی سیاه براق نگاه کردند.
-چه مشکلی؟نمیشه باهاش جادو کرد؟
-نه...ام..راستش این چوب دستی کار خود من نیست.از یه عتیقه فروش خریدمش.میگفت این چوب دستی مخصوص جادوی سیاه درست شده.برای همین تابحال جرات نکردم به کسی بفروشمش..حالا هم اگه شما نمیخوایینش....
دینگ دینگ..دینگ دینگ...
پس از صدای بوق تئودور اعلام میکند که لرد سیاه طی یک اس ام اس خشانتبار اعلام کرده که درصورتیکه تا یک ساعت دیگر چوب دستی را دریافت نکند سرانجام خوبی در انتظار مرگخواران نخواهد بود.
همه حریصانه به چوب دستی روی میز خیره شدند.
سامانتا جعبه را برداشت.پول را از رودولف گرفت(البته برای انجام این کار مجبور شد رودولف را بیهوش کند).
-نه..نه..همین خوبه..ما همینو میبریم..
الیواندر نگاه تحقیر آمیزی به دو سکه روی میز انداخت.

-ولی قیمت این چوب ده گالیونه.اونم به خاطر اینه که ساخت خودم نیست.واضحه که این یک چوب دستی استثناییه.مطمئن باشید ارزش واقعیش بیشتر از صد گالیونه.
.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۲:۳۶:۴۶

عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ شنبه ۲ تیر ۱۳۸۶

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
قیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــژ!!! و سالازار پیر سه بار دور خودش چرخید تا این که سامانتا او را به زور نگه داشت !
درهمان حال پیر اسلیترین عصای خود را بالا گرفت و تا توانست با هوار های مکرر بدون توجه به قرار گرفتن در اذهان عمومی هرچی خواست نثار بار اتوبوس شوالیه و آن کمک راننده بخت برگشته اش نمود!
_ مرتیکه...مگه کوری؟... یه لشکر آدم نمی بینی این وسط ...فقط بیا پایین تا حالیت کنم ...
سامانتا او را به سختی کنترل کرد و دندان مصنوعی هایش را به زور در دهانش جا داد و در همان حال او را به آرامش دعوت کرد.
_ بابا بزرگ عزیزم... کنترل می کنی یا کنترلت کنم !
سالازار :
مورگان با غرولند در گوش تئودور به او فهماند که بابا اینا کین ورداشتی آوردی ولی خب برای آنکه بار دیگر از آن کتک های لرد نوش جان نکند با گفتن جمله ای از خواهر لرد به حالت در آمد!
رودلف که طبق معمول در حال خود شیرینی برای بلا بود به سمت فروشنده دور گردی رفت تا برای او یک عدد دامن بخرد . یکی از آن گل من گلی هایش را که قیمتی برابر با نیم گالیون داشت را بالا گرفت و گفت :
_ این چطوره عزیزم ؟
_
_ چی کارکنم حقوقم همین قدره دیگه! تو که می دونی که.......

گروه خشانت وجب به وجب دیاگون را سیر کردند تا به مغازه اولیوندر رسیدند . مورگان لگدی به در زد
و تریپ یااللهی وارد شد :
_ سام علیک!
و سالازار را که روی کولش سوار کرده بود در گوشه ایی بر روی یک چارپایه ولو نمود...
_ بپر پایین پدر جون...سواری تموم شد...آخر خطه!!!
و به سرعت به سمت کلمن مغازه اولیوندر حمله ور شد...یا مرلینی گفت و سر کشید!

تئودور ابتدا راه رو برای خانم ها باز کرد و بعدش رودلف را که می خواست قبل از او وارد شود هل داد و در را بر دماغ او کوبید.
بلا :
اولیوندر : ها؟ چیکار کنم ؟
تئودور : خانم منظورشون این بود که یه چوب بیار!
اولیوندر : پولشو دارید ؟ هی با شما دو تام.... اون کلمن صاحاب داره ها!
رودلف : معلومه که داریم !
و دست در جیبش نمود! اما هنگامی که شست دستش بر کف جیبش رسید در یافت که در راه سلام علیکی هم با ماندانگاس فلچر نموده است...!
تئودور ابرویی بالا انداخت و با غرور خواست که کیف پولش را در بیاورد اما متوجه شد شلوارش را عوض کرده است!
سالازار : نوه گلم سامانتا جان...بیا این دوگالیون رو بگیر ...برو واسم یه بستنی قیفی از اون ور خیابون بخر....

ملت : حملــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.