با سلام . این برای عکس جدید ( غوله ) است .
__________________
انروز هری از صبح حال خوشی نداشت . بازی کوییدیچ نزدیک بود و او باید در برابر تیم هافلپاف بازی میکرد . هنوز هم راضی نبود که تغییر کلی در کادر تیم و اعضای ان بدهد . هری به ژامبون های روی میز که روبرویش قرار داشت نگاهی انداخت . رون گفت :
_ هری , یک چیزی بخور ..... چرا این طوری شدی ؟
هری سرش را بلند کرد . رون همان لحظه که قیافه ی او را دید گفت :
_ باشه . هیچی نخور .... ولی حروم هم نکن ! بده من بخورم.... راستی , اگه خواستی اعضای تیم رو عوض کنی من هم کمکت میکنم .
با این حرف هری قوت قلب گرفت . صاف نشست و ژامبونش را از دست رون بیرون کشید . وقتی بالاخره صبحانه اشان را خوردند , هری بلند شد و هر سه به طرف در سرسرا رفتند . هری نگاهی سرسری به بیرون انداخت . ولی بعد بلافاصله خشکش زد . رون و هرمیون به او برخوردند . هری دوباره سرش را برگرداند .
_ چی شد ؟
_ اون جا رو !
هری اشتباه نمی کرد چیزی داشت درختان را به شدت تکان میداد . هرمیون نفسش را در سینه حبس کرد و گفت :
_ مگه هاگرید گراوپ و زنش رو نبرده بود ماه عسل !؟
هری سرش را تکان داد . امکان نداشت ماه عسل انها یک روز طول بکشد . با توجه به هیکل اندو این امر اصلا امکان پذیر نبود . هری زیر لب به دونفر دیگر گفت :
_ بهتره یه نگاهی بندازیم !
انها با هم به راه افتادند . مغز هری از کار افتاده بود . در واقع حوصله نداشت که انجا را ببیند . نمی دانست چطور سه ثانیه ی پیش از ته دل میخواست راز ان را کشف کند ! بالاخره به نزدیکی کلبه ی هاگرید رسیدند . هری دستش را سایبان چشمانش کرد و داخل درختان جنگل را نگاه کرد . هیچ چیز جز تاریکی نمیدید .
_ بیاید ....
او دوباره دلش میخواست بفهمد که چه چیزی پرندگان را انطور میترساند . وقتی وارد جنگل شدند صدایی نمی شنیدند .تا اینکه صدای غرشی مانند غرش دایناسور شنیدند . هری ایستاد . رون گفت :
_ ترو ریش مرلین بیاید برگردیم .....
اما هری جلو تر رفت . تکان خوردن چیزی را بین درختان احساس کرده بود . یک لحظه گمان کرد اراگوگ را دیده است ولی بلافاصله خاطره ی چال کردن او در ذهنش نقش بست .
_ نـــــــــــــــــــــــــه !
هری چوبدستی اش را از جیب شلوارش در اورد . چیزی او را سر و ته نگه داشته بود . رون و هرمیون را دید که با وحشت به او نگاه میکردند ولی اندو نیز برعکس و وارانه بودند . هری سرش را بالا اورد و به پاهایش که به سمت هوا بود نگاه کرد . غولی در مقابل خود دید که با دست عظیمش او را نگه داشته بود . کلاه بوقی ( یه چیزی تو مایه های کلاه حسن کچل ) به سر داشت که رنگها ی رنگین کمان را نشان میداد .
غول چشمان سبز درشتی داشت و دماغش کوفته ای بود . چندتار موی بود روی چشمانش افتاده بود . بدنش سبز کم رنگ بود و با صدای بلندی که به شدت گوشخراش بود نعره میزد . هری نیز نعره زد :
_ ولم کن ! ولم کن نفهم ! تو کی هستی ؟!
غول با ناراحتی نعره زد . هری احساس حمماقت میکرد . چطور میتوانست از شر یک غول خلاص شود در حالی که رون و هرمیون هر دو مثل برق گرفته ها خشک شده بودند ؟! هری صدای هرمیون را شنید که می گفت :
_ اون واقعا شبیه گراوپ است ! اون خیلی شبیه گراوپ است !
غول هری را مثل نمکدان تکان داد .
_ اوهو ! کمک - به - چرا - ول کن - منو -
ژامبون ها در بدن هری بالا و پایین میرفتند . هری میتوانست به خوبی احساس کند که ژامبون ها تا گردنش بالا امده اند .
صدای نعره ای به گوش رسید و هری تالاپی روی زمین افتاد. یک لحظه گمان کرد چند نفر با هم نعره زده بودند .
سرش گیج میرفت . وقتی به دنبال منبع صدا میگشت هرمیون او را عقب کشید . هری دید که غول به سمت درختان جنگل میدود .... او به صورت زیگزاگی میدوید . هری دور و بر را نگاه کرد بلکه چیزی ببیند که نگهان متوجه شد یک سانتور به طرف انها می اید . درواقع ین سانتور بسیار بزرگ بود و تقریبا هم قد هاگرید و شاید حتی بلند تر بود . سانتور هیکلی قوی داشت و بدنش قهوه ای و روی ان پر از موهای بلند قهوه ای رنگ بود . او به انها نگاهی انداخت و بعد گفت :
_ حالتون خوبه ؟
صدای او بسیار عجیب بود . درست مثل اینکه دو صدای مختلف با هم حرف بزنند .هرمیون با ترس و لرز گفت :
_ اون .... اون چی بود ؟
هری بلافاصله فهمید که چرا هرمیون موقع صحبت کردن با سانتور سعی میکرد هر چه از او دور تر باشد . هری پوزخندی زده بود چرا که تصویر امبریج در ذهنش نقش بسته بود که سانتورها او را میبردند . وقتی از شر افکار خود خلاص شد سانتور به سمتی نگاه کرد که غول رفته بود و ارام و شمرده با همان صدای دوتایی گفت :
_ اون پسر گراوپ بود . اسمش شجریان *است . اون فقط چند روزش است . هاگرید نمیخواست اون رو با خودشون ببرند . بنابراین من , الفرد خویی , که رئیس قبیله ی سانتور ها هستم از اون مراقبت میکنم . شما هم بهتره دیگه این جارو ترک کنید .
هری برای اخرین بار به رد پای شجریان نگاه کرد و قلبش در سینه فرو ریخت ! پسر گراوپ ؟ رون زیر لب گفت :
_ همینو کم داشتیم .... حالا حتما باید به این یکی هم انگلیسی یاد بدیم یا خدا کنه که نخواد راه رفتن و زندگی رو بهش یاد بدیم یا واسه اش به خاستگاری بریم .
------------------------------------------
* = دلیل اینکه این اسم رو انتخاب کردم اینه که اولا اسمی به ذهنم نمیرسید . دوم اینکه صدای پسر گراوپ خیلی بلند بوده و اونم صداشو می نداخته سرش رو درختارو از جا میکنده .
بدبخت شجریان...! حالا مجبور که نبودی اسم بذاری آخه
سوژه خوب بود...قشنگ هم نوشته بودی!!
فقط...فکر کنم ویرایش زیر پست قبلیتو نخوندی! چون "است" ها همچنان به جاش بود و درست نشده بود! مثلا:
اسمش شجریان است . اون فقط چند روزش است .
که میتونه بشه:
اسمش شجریانه. اون فقط چند روزشه.
ها یه پیشنهاد! وقتی نقطه یا علامت تعجب یا علامت سوال(هرچی!) آخر جمله ات رو میذاری، بین علامت و آخرین کلمه ی جمله فاصله نذار! ببین منظورم اینجوریه:
ارام و شمرده با همان صدای دوتایی گفت :
میبینی؟ بین "گفت" و دو نقطه یدونه فاصله اومده! این فاصله با وجود کوچک و کم بودنش، میتونه به ساختار پست آسیب بزنه... اینطوری که، وقتی علامت مورد نظر میفته به آخر سطر، بخاطر همین یه فاصله میره به سطر بعدی! مثلا به سطر اول نوشته ات نگاه کن! نقطه افتاده به سطر دوم! این زیاد جالب دیده نمیشه!
میدونم چیز خیلی کوچیکی بود و زیاد هم مهم نبود ولی وقتی اینجوری میشه پست یه جورایی ناجور درمیاد!
(در کل خلاصه بگم، هیچ جا بین علامت های نگارشی و کلمه قبل از اون فاصله نذار!)
صدای او بسیار عجیب بود . درست مثل اینکه دو صدای مختلف با هم حرف بزنند .
این جمله کلی باحال بود من خیلی خوشم اومد! میشه گفت توصیف دورگه بودن صدا بود! یعنی آدم میتونه سطر بعدش هم بیاد بگه: با همان صدای دورگه گفت...
که یه جور زیبانویسی در ادبیاته!
یه چیزی به ذهنم رسید...مگه تو کتاب پنج گفته نشده بود که سانتورها با گراوپ کنار نمیومدن!؟ حالا چطور شده گراوپ ازدواج هم کرده بچه دار هم شده سانتورا هیچی بهش نگفتن!؟
به نظرم اگه این قسمت رو یه خورده توضیح میدادی که چطور سانتورها از این قضیه ناراحت نیستن، این شک و شبهه رو برطرف میکرد!
راستی...خیلی جالب از ژامبونها تو قسمتهای مختلف پست استفاده کرده بودی! آفرین!
[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�