هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۶
#38

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
ناگهان چشمانش تیره و تار گشت. چند جسم شفاف همانند برق از کنارش گذشت. نوری کورکننده در جلوی چشمانش پدیدار گشت و ناگهان از سرما برخود لرزید. چشمانش را مالید. بدنش چقدر نرم بود.چشمانش آرام آرام به فضا عادت کردند. خود را در برابر تابلوی نورانی دید: سرزمین آرامش
آه چقدر زیبا بود. با اشتیاق به سمتش گام برداشت. با هر گام احساس میکرد از درون خرد میشود اما تابلو او را به سمت خود میکشید. بلاخره پشت تابلو نمایان شد و اشتیاق او را بیشتر کرد. با خود اندیشید: چرا نباید خود را در آن سرزمین زیبا و بهشتی رها کند؟؟ جلو رفت. کم کم احساس کرد هر چه در بدن دارد از بین میرود. کم کم احساس کرد از زمین جدا میشود. بدنش سبک شده بود. در میان زمین و هوا معلق ماند اما دست از رفتن نکشید. با تمام وجود به سمت دروازه رفت گویی هر لحظه امکان داشت بسته شود. ناگهان دردی را در ستون فقراتش احساس کرد. اهمیتی نداد اما درد بیشتر میشد و تمام نقاط بدنش را میگرفت. کم کم از دروازه دور میشد و ناگهان با صدای بلند آخ در کنار پرده افتاد.
درد فروکش کرد و کم کم چهره خشمگین ادوارد را دید . صورتش چنان به او نزدیک بود که نفسش را احساس میکرد.
- دختره بی فکر. از همون اولش اشتباه کردم شما رو با خودم آوردم. نزدیک بود برای همیشه زندگیت رو از دست بدی. همین حالا باید برگردید به خانه شماره 13 پورتلند.و از این مأموریت هیچی به کسی نمیگید.
آلیشیا گفت: برگردید؟؟ یعنی من هم باید....؟
ادوارد به میان حرفش پرید و پرخاشگران گفت: بله. شما هم برمیگردید.
آنگاه به پرده نگاه کرد. سری تکان داد. پرده به حالت اول بازگشته بود. هیچ چیز نگفت و باری دیگر از ابتدا وردهایی را که اینبار برای بچه ها آشنا بودند خواند. ویولت نمیدانست چرا اما نسبت به وردها واکنش نشان میداد. احساس میکرد باید خود را نمایان کند اما چرا؟؟
صدایی در گوشش گفت: ویولت! این خاصیت پرده است. تو تا چند روز آینده نیمی از این پرده به حساب میایی. برای همین بهتره برگردی خونه.
اما صدایی که در ذهنش میپیچید به قدری زیبا بود که نمیتوانست از آن دور شود. تکان نمیخورد و تنها به شعری گوش میکرد که در ذهنش میپیچید. شعری که او را از هر کاری وا میداشت.
ریموس به سرعت دست او را در دستان آلیشیا گذاشت و با لحنی که دیگر جای بحث باقی نمیگذاشت گفت: همین حالا خانه شماره 13 پورتلند.
آلیشیا با اینکه دلش بر خلاف این را میپسندید اما به خاطر دوستش آپارات را انجام داد.
صدای پاق را نشنید اما حس معمول به او دست داد. کم کم داشت فرو میرفت که ناگهان از بین رفت. چشمانش را باز کرد. ریموس با تعجب به او چشم دوخته بود.
- تا اونجا که یادمه اینجا ضد آپارات....
اما ناگهان در شکست و توجه همه به آن سمت جلب شد. اما ادوارد گویی هیچ گوشی نداشت


نقد پست:

ریموس عزیز این هم از نقد شما:

پاراگراف بندی---
لوپین عزیز ، به نظر من بود پاراگراف اول را در این قسمت تمام می کردی:
خود را در برابر تابلوی نورانی دید: سرزمین آرامش
پاراگراف دوم را به توصیف سرزمین آرامش اختصاص می دادی و در این قسمت ه پایان می رساندی:
چنان به او نزدیک بود که نفسش را احساس میکرد.

پاراگراف سوم نیز اگر تا پایان این قسمت ادامه داشت ، بهتر بود .یعنی این قسمت:
شعری که او را از هر کاری وا میداشت.
بدلیل اینکه در قسمت بعد ، یعنی پاراگراف چهارم ، محوریت اصلی داستان به آپارات معطوف شده بود.
لحن و زبان داستان---
خب لحن داستان را جدی و معیاری به کار برده بودی ، ولی اشتباهت بیشتر در این بود که در اکثر دیالوگها نیز از زبان معیار استفاده کرده بودی در صورتی که بایستی از لحن شکسته و گفتاری استفاده می کردی.

بررسی نگارشی و املایی---
ناگهان چشمانش تیره و تار گشت. چند جسم شفاف همانند برق از کنارش گذشت. نوری کورکننده در جلوی چشمانش پدیدار گشت و ناگهان از سرما برخود لرزید.

به نظر من بهتر بود در یکی از جملات اول یا سوم از فعلی به غیر از ((گشت)) استفاده می کردی ، چون زیبایی اش بسیار بهتر می شد.

در برخی قسمت ها مانند ((تابلوی نورانی)) ، فراموش کرده بودی که از ((ی)) نکره استفاده کنی.
در بعضی جاها نیز علایم نگارشی را به اشتباه به کار برده بودی و خیلی از نقطه استفاده کرده بودی ، ضمن اینکه هیچ گاه بعد از ((و)) ، نقطه به کار نمی رود.
کلمه ((پرخاشگران )) از لحاظ ادبیات درست نیست و بهتر بود از (( با عصبانیت )) استفاده می کردی.
کم کم داشت فرو میرفت که ناگهان از بین رفت.
در جمله بالا ، اگر بین ((داشت )) و ((فرو می رفت)) از ، ((در این احساس )) استفاده می کردی پستت گویاتر می شد.
توجه همه به آن سمت جلب شد.
*توجه همه به سمت آن جلب شد.

ارائه سوژه برای نفر بعد و بررسی سوژه خود پست---
خب سوژه را به خوبی ادامه بودی ولی به نظر من ابتدا و انتهای پستت کمی گنگ بود و به خصوص در پایان پستت ، مقداری به ونتد داستان سرعت بخشیده بودی.با اینکه زیاد توصیفات را بکار برده بودی ، معذلک نتوانسته بودی منظور و روند داستان را به خوبی بیان کنی.بهتر برود توصیفاتت هدفمندتر می بود.موفق باشی همکار عزیز.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۰ ۱۳:۰۹:۳۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۰ ۱۷:۰۶:۴۰

تصویر کوچک شده


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۸۶
#37

فرد   ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۸ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
از مغازه شوخي‌هاي جادويي برادران ويزلي - كوچه دياگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
لرد در تختش دراز كشيده بود و از دندون درد به خودش مي‌پيچيد.
-: بايد به چوري دست به سرشون كنم تا بتونم يه راه چاره براي دندون دردم پيدا كنم.
بعد از چند ساعت فكر كردن (كه نشانگر ضريب هوشي ولدمورته) فكري به ذهنش خطور كرد.
-: آره ، خودشه. به يه مأموريت سوري مي‌فرستمشون و از بيمارستان سنت‌مانگو كمك مي‌گيرم.
بعد از پانزده دقيقه تمام مرگ‌خوارها در سالن كنفرانس‌ها (سالن كنفرانس هم داشتن و خبر نداشتين ) جمع شده بودند ولي اثري از ولدمورت نبود. بعد از نيم ساعت دير كرد ولدمورت رسيد و با رسيدنش همهمه‌اي بين مرگ‌خوارها در گرفت: دقيقاً سر وقت ، آن تايمِ آن تايم ،‌اسوه وقت شناسي رسيدند. در همين حين مرگ‌خوارها متوجه قرمزي لپ ولدمورت كه نشانه شدت دندان دردش بود شدند و زدند زير خنده البته طوري كه ولدمورت متوجه خنده آنها نشود.
-: اي ياران من. امروز شما جمع شده‌ايد تا به مأموريتي بس خطرناك اعزام بشيد. عده‌اي به فضاي سبز وزارت خونه برن و درختان اونجا رو هرس كنند ، عده‌اي هم به آبدارخونه برند و استكان‌ها رو لنگ بكشند و تميز كنند. ( اَه ، اَه حالم بهم خورد ، اين ارتش سياه هم كه چيزي از تميزي حاليشون نيست.)
با آخرين كلمه‌اي كه از دهن ولدمورت بيرون پريد دوباره همهمه بين مرگ‌خوارها در گرفت.
جماعت مرگ‌خوار: واي ، چه مأموريت خطرناكي ، ما كه زرد كرديم .
يه دسته از مرگ‌خوارها: مي‌گم بريم جزاير قناري حال كنيم بعد بيام بگيم مأموريت بوديم اين كه حاليش نيست.
عده‌اي ديگه: ما رو مي‌فرستي دنيال نخود سياه!!! ما كه مجبوريم بريم ولي نشونت مي‌ديم ،‌ حالت رو مي‌گيريم لرد نامرد. ما كه مي‌دونيم براي چي ما رو به اين مأموريت مي‌فرستي ، ما هم به ارتش الف.دال خبر مي‌ديم بيان حالت رو بگيرن.

*********************
ببخشيد كه اينطوري شد هر چي صبر كردم يكي ديگه بياد شروع كنه نيومد مجبور شدم خودم شروع كنم.

به دلیل بی ربط بودن پست به سوژه با اینکه مأموریت ارتش الف دال است نادیده گرفته میشود. زیرا تاپیک را در حالت خاک خوردن باقی گذاشته است. اعضا از پست قبل و سوژه ی قبلی ادامه بدن


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۶ ۱۸:۵۵:۱۲
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۶ ۱۹:۴۱:۴۷
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۵ ۱۲:۵۱:۰۰

شک ندارم که اگر خداوند قبل از حضرت آدم تورا می آفرید شیطان اول از همه سجده می کرد


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶
#36

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
از اول هم مشكلي وجود نداشته ويولت...دو به هم زني نكن!!!! يه مساله ي دوستانه بود كه فكركنم حل شد...من در هر صورت از پست تو ادامه مي دم ..چون حق با ناظره...
ويولت تو چرا اينقدر زود علاقه داري به طاق نما برسي؟..مي توني بگي اينجوري ..مرگخوارها چه طوري مي خوان متوجه ي ما بشن..چر كار ها رو اينقدر سخت مي كني
========================
ادوارد با صداي پاق ضعيفي ظاهر شد. سالن مستطيلي كم نوري بود كه در وسط آن يك فرورفتگيبه شكل گودال سنگي بزرگ به عمق شش متر وجود داشت.ادوارد در بالاترين رديف نيمكت هاي سنگي ايستاده بود كه دورتادور اتاق ادامه مي يافت و بر روي سطح شيب دار و پله مانندي رديف به رديف تا پايين گودال كشيده شده بود. همچون سالن نمايش يا دادگاهي به نظر مي رسيد. در مركز پايين ترين سطح آن جاي صندلي زنجيردار سكوي سنگي بلندي به چشم مي خورد و بر روي آن همان تاق نماي باستاني وجود داشت..راه ارتباط با سرزمين مردگان..با دامبلدور...پرده ي تاق نما همچنان مي لرزيد.ادوارد از پله ها پايين آمد.صداي پايش در سالن خالي انعكاس پيدا مي كرد. بونز همچنان پايين رفت و به پرده نزديك شد. در مقابل پرده ايستاد و به او چشم دوخت.پرده ي سياه لرزيد و صدايي به گوش بونز رسيد:
-:آه....بالاخره اومدي!؟
-:بله پرفسور!!
در همين لحظه صداي پاق ديگري آمد و در همان جايي كه ادوارد كمي پيش ايستاده بود ريموس ويولت و آليشيا ظاهر شدند.ويولت همچون بچه اي كه كفش تازه اي خريده باشد هيجان داشت و آليشيا همچنان سعي داشت كه هيجانش را بپوشاند اما ريموس چيزي را مخفي نمي كرد..چشمانش مشتاق بود كه هر چه زودتر صورت دامبلدور را ببيند..شايد انگيزه ي او از اين سفر همين بود..
-: چه عجب بالاخره تصميم گرفتيد از اون خونه ي قديمي آپارات كنيد..!!
-: خب اين دخترا با آپارات يه ذره مشكل داشتن، ادوارد.!
در اين هنگام ناگهان صدايي را از بالاي سرشان شنيدند انگار كه دو جسم به يكديگر برخورد كرده باشند.*
-: صداي چي بود..ريموس؟
-:‌اين بالا رفت و آمد زياده ادوارد..احتمالا كسي شصت پاش رفت تو چشمش!!!
-: خب ميشه حالا بگيد بايد چه كار كنيم آقايون نابغه؟!
-: كمي صبر داشته باشيد همه چيزو مي فهمي..دخترجون..
-: يه صدايي از اون پشت مياد!؟
ويولت در حالي كه مجذوب پرده شده بود اين را گفت و به سمت پرده حركت كرد.ريموس لوپين هم به همراه او از پله ها پايين آمد و به سمت ادوارد رفت و رو به ادوارد كرد و گفت:
-:‌خب ادوارد ..بايد چه كار كني..وارد پرده بشيم يا قبلش وردي بايد خونده بشه؟
-: نه وارد شدن همينجوري به پرده خطرناكه چون امكان داره كه ديگه نتونيم برگرديم..بايد بهش بگيم كه ما رو بشناسه و اجازه ي برگشت رو به ما بده...من الان مي خوام خوندن ورد رو شروع كنم ..خواهش مي كنم كه كارمو قطع نكنيد چون مجبور مي شم از اول شروع كنم..
ادوارد چوبش را به سمت تاق نما گرفت و كلمات نا آشنايي را به زبان آورد. ناگهان همگي متوجه شدند كه ويولت كه به شدت شيفته ي پرده شده دستش را طوري به طرف پرده دراز كرده و به سمت آن حركت مي كرد كه انگار يك آشناي قديمي را پس از سالهاي دراز ديده است. فاصله ي بين ويولت و پرده نزديك تر و نزديك تر مي شد و در اين بين بقيه بهت زده به و نگاه مي كردند.." يه صدايي از اونجا مياد" جمله اي بود كه او مدام تكرار مي كرد. فاصله اش كمتر و كمتر شد شايد كمتر از يك سانتيمتر...
==============
لحظه ي حساسي تموم شد
*يه توضيحي كه بايد بدم اينه كه صدايي كه از بالاي سرشون اومد ..صدايي بسته شدن دريچه اي بود كه در بالا قرار داشت همون دريچه اي كه وقتي هري و نويل تو اونجا محاصره شده بودند محفلي ها از اون وارد شدن..يك مرگخوار كه تو وزارتخونه كار مي كرد از وجود اونا با خبر شده و مخفيانه به حرفهاشون گوش كرده..و به زودي مرگخواران ديگري به دنبال ما ميان...
پيشنهاد مي كنم كه پست بعدي به همين قضيه و رسيدن اين خبر به لرد بپردازه...

خوب پست خوبی بود. تاق نما را با کمی تغییر دقیقا مثل کتاب توصیف کرده بودی و سعی کرده بودی زیاد تغییر در آن ندهی که این خود نکته مثبتی بود.پست را به قول خودت در نقطه حساسی تمام کرده بودی و اگر نفر بعد حرف تو را عمل کند داستان قشنگی خواهد شد.هیچ گونه مشکلی نداشت.پست خوبی بود.موفق باشی ادوارد عزیز.
5 امتیاز به همراه A در کل 10 امتیاز.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱:۲۰:۲۵

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶
#35

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
من نمیدونم بالاخره قضیه چی شد!من از پست خودم دوباره ادامه میدم اگه مشکل ریموس و ادوارد حل شد پست من رو نادیده بگیرید.
=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:
ادوارد و ریموس به سمت بالا نگاه کردند....
و ویولت و آلیشیا را دیدند که با لبخندی بر لب از بالای پله ها اعلام آمادگی میکردند.
اخم های ادوارد در هم رفت:نه اصلا.شماها...
آلیشیا زیرکانه ادوارد را به دام انداخت:ما چی هستیم؟کوچکتر از توایم؟تا اونجا که میدونم دامبلدور همینطوری به من اطمینان کرد و الف دال رو به من سپرد.بی تجربه تریم؟خب باید تجربه کنیم تا با تجربه بشیم.دختریم؟باید یادآوری کنیم که سارا اوانز که یکی از اعضای بلند پایه محفله هم دختره!فراموش نکن لیلی پاتر هم دختر بود.یادت نره که سینیسترا،قابل اعتماد ترین ستاره شناس ما هم دختره.به ذهن بسپر که خیلی از اعضای محفل دخترن و از خیلی مردا بزرگترن.نکنه میخوای افتخار ملاقات با دامبلدور فقط مال خودت باشه؟
این سخن آخر آلیشیا کاملا حساب شده و حیله گرانه بود.حدس میزد که ادوارد بونز مردی باشد که طاقت شنیدن تهمت خودخواهی را ندارد.
ادوارد از کوره در رفت و گفت:باشه!باشه!اهمیتی نداره!برام مهم نیست شما دوتا بیفتید بمیرید!از بچه های لجباز متنفرم!
ریموس لبخند محوی به آلیشیا زد و در دل او را بابت این جلب رضایت هنرمندانه تحسین کرد.
ویولت اما شادیش را پنهان نکرد و با خنده به آلیشیا گفت:ایول!تو دیگه آخرشی!بزن قدش!
ادوارد رویش را از آن دو برگرداند تا متوجه لبخندش نشوند و با صدای آمرانه ای گفت:خیله خب.بسه دیگه.ذهنتون رو روی طاق نما متمرکز کنید و ناپدید شید.حواستون رو جمع کنید دخترها!نمیخوام یه نصفه تون رو تحویل بگیرم!
بعد بی آن که منتظر شنیدن پاسخ بقیه شود با صدای خفه ای ناپدید شد.
آلیشیا نگاهی به ویولت انداخت"خدا به ما رحم کنه!
هرسه در حالی که میخندیدند به ادوارد پیوستند...

ویولت عزیز اشکال پستت سرعت زیاد داستان بود ، همانطور که ادوارد ن گفته بهتر بود آنها در جای دیگری ظاهر می شدند تا یک درگیری قبل از رسیدن هم داشتیم.اشکالات نگارشی و املایی نبود ضمن اینکه بخش دفاعا از دخترا را کمی زیادی طول داده بودی در حالی که می توانستی اون رو کمتر کنی و بیشتر به فضاسازی بپردازی.موفق باشی.
2.5 امتیاز به همراه C در کل 5.5 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱:۰۷:۵۱

But Life has a happy end. :)


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
#34

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
نه دخترا شما هنوز خيلي جوونيد ..شما نمي تونيد با ما بيايد!
-: البته نمي تونيد با ادوارد بريد ...چون من نمي تونم همراه ادوارد بيام...چون محفل در خطره و ما كمتر از اون مرگخوارها هستيم ..براي همين كار عاقلانه اي نيست كه اعضاي باتجربه و قديمي ما ر تنها بذارن ..اينو به تو هم دارم مي گم ادوارد...گزارش كارتو به خودمون بدي بهتره ..چون بعيد نيست وقتي برگشتي ببيني كه من و مينروا هم مرديم ..فهميدي؟
-: اگه اين ماموريت انجام بشه و من گزارشمو به دامبلدور بدم ..هرچه سريعتر مي تونيم كه از شر لردتاريكي خلاص بشيم ..مي فهمي؟ بحث سر مرگ لرد!!
-: اوه...چه قدر جالب شد ..مرگ لرد..يه عضو پير و قديمي مي خواد لرد رو بكشه...كسي كه دامبلدور نتونست كاريش بكنه!! نمي تونم بگم كه از ديدن دوبارت خوشحال نيستم ..ادوارد ولي اين درست نيست كه الان كه تو اين وضع بحراني اومدي ما رو دوباره تنها بذاري و بري...من به عنوان جانشين دامبلدور اين اجازه رو بهت نمي دم!!!
-: ببين مينروا اين يه عمر خيلي مهمه ..اينطوري مي تونيم كه از شر لرد خلاص بشيم..من بايد دامبلدورو ببينم..چون هيچ كس جز اون نمي تونه مشكل مارو حل كنه..مي فهمي؟
-: خب مي توني از دفتر من تو هاگوارتز ببينيش!
-: مينروا اين واقعا از تو بعيده كه اين حرف رو بزني ..تابلوئه دامبلدور به درد من نمي خوره..
-: مي خواي بگي كه روحش بدردت مي خوره؟
-: آره ..طبق تحقيقات من در اين 17 سال آره ..مي تونه!!
مينروا هوا رو با شدت از بيني اش خارج كرد و در طول راهروي طولاني خانه قدم زد و با كوبين هرچه بيشتر كفشهايش به زمين نارضايتي خودش رو بيشتر اعلام مي كرد. در اين بين ادوارد كه چوبدستي اس را به سمت سر و صورت خودش مي گرفت در حال گرفتن يك حمام جادويي بود به مينروا رو كرد و گفت:
-: مينروا من وقت اضافي براي تلف كردن تو اين خونه ي متروكه ندارم.
آليشيا كه حس مي كرد كه بهش توهين شده با عصبانيت گفت:
چي اينجا قرارگاه جديد ماست ..خونه ي متروكه؟؟!!
با نگاه سهمناك پرفسور مك گونگال به آليشيا ..او بقيه ي حرفش را قورت داد و گفت:
ببخشيد پرفسور !!
سپس ادوارد كه حالا كارش با موها و صورتش تمام شده بود چوبدستي را به سمت دستها و لباسش گرفته بود دوباره تكرار كرد و گفت:
مينروا همونطور كه گفتم من وقت اضافي براي تلف كردن ندارم!!
پرفسور مك گونگال هم كه ه شدت عصبي بود گفت:
-: اوه ..بله ..بله ..واضحه كه وقت نداري و داري به يك حموم جادويي خشك مي پردازي..
-: اين به نظرت مشكا داره كه دارم از وقت استفاده ي بهينه مي كنم؟
-: بس كن ادوارد ..باش ..قبوله ..واضحه كه من از پس تو برنميام ..مي توني دوتا از اعضاي جديدو با خودت ببيري البته اگه فكر مي كني كه خطرناك نيست..
-: خب ..فكر كنم اولين كانديدم اين دختر جوون ريونكلايي باشه..
او به سمت ويولت اشاره كرد و سپس با لحني كه شوخ طبعي از آن مي باريد گفت:
آيا به من افتخار مي ديد؟..خب نفر دومم كيه؟
ريموس گفت:
عجله نكن ..وقتي بريم به قرارگاه محفل كانديدهاي زيادي پيدا مي شه ..فعلا مي توني يه ذره استراحت كني تا ما امكانات سفرتو به اون دنيا فراهم كنيم!!!
سپس همگي با هم خنديدند پس از اتمام خنده شان ادوارد گفت:
ولي من چه طوري مي تونم بيام تو قرارگاه اونجا مگه نمودار ناپذير نيست؟ رازدارش هم احتمالا دامبلدور بوده ديگه نه؟
مينروا در حالي كه به سختي بر احساساتش غلبه مي كرد گفت:
اون خيلي مرد دور انديشي بوده ..براي اين موقع ها هم راه حل گذاشته بيا اين نوشته رو بخون!!
مينروا كاغذي را كه بر روي ان دست خط مايل دامبلدور به چشم مي خورد را به ادوارد داد.
هر پنج نفر در هواي سرد صبح آپارات كردند و به سمت كانديد چهارم پيش رفتند.

پستت با پست قبل اصلا هماهنگی نبود.
در پست قبل تنها کسی که با آلیشیا اومده بود ریموس لوپین بود، اما شما در پستت مینروا رو نوشتی. خواهشا قبل از نوشتن پست قبل رو با دقت بخون
دیالوگ لوپین هم هماهنگ نبود. همونطور که در پست قبل ذکر شده لوپین قبول کرده که با ادوار دبره اما در این پست میخونیم، که گفته نمیتونه همراه ادوارد بره
این تکه از پستت هم با اواسط پستت همخونی نداره. در یه تکه کاندید اول ویولت انتخاب شده و ادوارد گفته نفر دوم کیه اما در پایان پستت نوشته شده به سمت کاندید چهارم پیش رفتند. البته اگه منظورت از 2 نفر دیگه لوپین و مینروا بود که هیچی
این چون اصلا داستان رو پیش نبرده و با پست قبل هم هماهنگ نیست نادیده گرفته میشه
اعضا از پست قبل ادامه بدن



به نظر من كه شما بهتره يه بار ديگه ..از اول تا آخرشو بخوني ...چون اين اولين بار نيست كه شما به من ميگي كه به پست قبل توجه نكردم..دفعه ي قبل توي پادگان نظامي هم يه همچين مشكلي رو به وجود آوردي .كه دامبلدور مجبور به مداخله شد اگه شما از همون اول كري كه دامبلدور كرد رو مي كردي ..ايشون هم به زحمت نمي افتاد..در مورد مينروا بايد بگم كه مينروا همراه ريموس نيومد ..بلكه به طور ناگهاني از در وارد ميشه و اينو مي تونيد از جملاتش درك كنيد..
در مورد رفتن ريموس هم ..فكر كنم دليل خوبي آوردم كه چرا نبايد بره ...شما اصل مطلب رو بگو ..مي خواي ريموس همرا تو اين سوژه باشه .خب بگو دفعه ي بعد ريموس رو بيارن
در مورد كانديد چهارم هم بايد بگم كه مينروا و ريموس هم جزو كانديدا هستن ولي قرار نيست بيان..طبق همون دليل و كانديد با همسفر فرق مي كنه!!!
در مورد اينكه داستان پيش نرفته هم مي تونم بگم كه بعضي اوقات لازمه كه يك توضيحاتي داده بشه و اين توضيحات لازمه كه از زبان شخصيتها باشه ..بدون اين توضيحات داستان ناقص خواهد بود و شما هيچ وقت به توضيحات در پست توجه نداشتي ..همونطور كه تو دره ي گودريك ديدم سوژه بدون هيچ توضيحي جلو مي ره و بقيه رو سردرگم مي كنه..
ديگه چيزي ندارم كه بهتون بگم..فقط يه بار ديگه مي گم پستها رو در مقام يك ويرايشگر بايد دقيق تر بخوني و در اين مقام بايد از خواسته ها و تفكرات خودت فاصله بگيري و براي انجام اين كار به بهترين وجه بايد به معيارها توجه كني..نه به علايق شخصي..
در اين مورد اگه حرف ديگه اي داشتي با پيام شخصي بگو
با احترام ممنون


ادوارد عزیز من پست شما را خواندم ، خوب تا حدودی هم حرف شما بود و هم حرف لوپین . در کل ویرایش من برای عیب یابی نبود ، ولی در کل با توجه به اینکه دو پست از پست شما گذشته دیگر امکان شرکت این پست در داستان نیست ، ولی بنده با توجه به نقدی که در زیر می آورم ، به آن امتیار دهی می کنم.موفق باشی.
و اما نقد:
پست متوسطی بود به نظر من بهتر بود دو دیالوگ اضافه تر برای مک گونگال می نوشتی تا بیشتر حضور ناگهانی اش به چشم آید ، گرچه الان هم خیلی خوب این کار را انجام دادی.پست دیالوگ زیادی داشت ولی با اینکه فضاسازی کمی داشت ، زیاد کمبود فضاسازی به چشم نمی خورد.موفق باشی.
3 امتیاز به همراه C در کل 6 امتیاز.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۳:۲۲:۰۰
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۳:۲۴:۴۷
ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۸:۴۱:۵۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۰:۵۲:۰۲

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
#33

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ادوارد با تعجب او را برانداز کرد:یعنی چی که نمیدونی؟تو مثلا عضو محفل و ارتشی هستی که دامبلدور بنا کرده؟
کم کم برق اشک داشت در چشمان ویولت نمایان میشد:راسـ...راستش...اون...رفته.
ادوارد که به تدریج داشت به عقل ویولت شک میکرد پرسید:کجا رفته؟ماموریت؟دختر جون دیگه داری حوصله ام رو سر میبری!
جمله آخر را با فریاد گفت و ویولت هم در جوابش فریاد زد:سر من داد نزن!تویی که این همه بی خیالی که بعد از سالها برگشتی و حتی از مرگ دامبلدور هم خبر نداری حق نداری سر من که تموم مدت تو غم اون فرو رفته بودم داد بزنی!
سپس در حالی که هجوم اشک به صورتش آغاز شده بود دوان دوان از پله خانه بالا رفت و از دید بونز پنهان شد.گرچه ادوارد دیگر هیچ چیز را نمیدید.نه خانه.نه اتاق و نه حتی این دنیا را.دامبلدور رفته بود و او خبر نداشت؟چگونه امکان داشت؟بزرگترین جادوگر دنیا.پشت و پناه تمام سفیدان.او که با مخوف ترین موجودات مبارزه کرده و خم بر ابرو نیاورده بود و با مهلک ترین درد ها و جراحت ها آخ نگفته بود حالا کم کم داشت فرو میریخت.با صدای بلند گفت:آه.خودش صدای فرو ریختن بدنش را شنید.آهسته به دیوار تکیه داد و نرم نرمک بر زمین لغزید.اشک زلال و پاک بر روی کف پوش چوبی ئی که روزگاری زیر پای آلبوس دامبلدور بود فرو ریخت...
_:ادوارد؟ویولت؟آلیشیا نکنه من رو سر کار گذاشتی؟
صدای دورگه ای این را گفت و سپس صدای لطیف تری پاسخ داد:این طور نیست ریموس.خودش گفت که اسمش ادوارد بونز و بعد 17 سال اومده.
ناگهان چشمان ریموس لوپین که به همراه آلیشیا آمده بود به ادوارد که در اندوه بر زمین تکیه زده بود افتاد و با فریادی از شادی گفت:ادوارد بونز!تو کجا بود...داری گریه میکنی؟
بونز به سرعت دو قطره اشک چشمش را زدود و از جا برخواست.سپس در مقابل ریموس ایستاد و پرسید:این خبر درسته ریموس؟
ریموس بلافاصله منظور او را دریافت و با شرمندگی چشم به زمین دوخت:متاسفم ادوارد.کاملا درسته.
آلیشیا که دلش نمیخواست دوباره اشک بریزد به سرعت گفت:میرم ببینم ویولت کجاست.
و بی آن که منتظر جوابی بماند از پله ها بالا رفت.ریموس با تردید به ادوارد نگاه کرد:تو...میخوای الان چیکار کنی؟
ادوارد با لحن محکمی که خبر از اراده استوارش میداد گفت:میخوام گزارش ماموریتم رو به دامبلدور بدم.به من کمک میکنی؟یک سفر بی خطر؟
ریموس با چشمانی گشاد پرسید:چه جوری؟وایسا!فهمیدم.از طریق طاق نما؟
ادوارد سری تکان داد و دوباره تکرار کرد:به من کمک میکنی؟
ریموس با لبخندی گرم به او گفت:البته.محفلی پشت محفلی.دوست پشت دوست.همیشه باهم.
گرچه میدانست چه خطری به استقبالش خواهد آمد.صدای دخترانه ای از بالای پله ها گفت:فکر این که ما رو اینجا جا بذارید رو از سرتون بیرون کنید...
ادوارد و ریموس به سمت بالا نگاه کردند....



اولین دیالوگ ادوارد به این صورت زیباتر نیست؟؟
ادوارد با تعجب او را برانداز کرد:تو مثلا عضو محفل و ارتشی هستی که دامبلدور بنا کرده. یعنی چی که نمیدونی؟
سعی کن به جای اینکه در یک جمله از 2 نشانه مشابه استفاده کنی با بازی با کلمات زیباترش کنی.
توصیفات حالات و فضاسازی در این قسمت مشکلی نداشت.
سعی کن وقتی که مکان یا زمان در پست تغییر میکنه بنویسی تا خواننده گیح نشه.
اولین دیالوگ لوپین، مشکلی داشت. مگه ویولت یکی از اعضای محفل نبود، پس چرا لوپین با تعجب نام او را میگوید؟؟
از قسمت دیدن ادوارد توسط ریموس پستت خیلی سریع پیش رفت و معلوم بود بی حوصله نوشته شده بود. سعی کن تا جایی که میتونی بنویسی. بلند نوشتن مهم نیست، زیبا نوشتن مهمه. ممکنه یکی توی 10 خط یک رول زیبا بنویسه اما یکی توی 100 خط رول نویسی به اون زیبایی ننویسه.
از نظر غلط املایی و پاراگراف بندی مشکلی نداشتی.
3.5 از 5 به همراه یه B در کل 7.5 امتیاز

لوپین اسم اون رو با تعجب نمیگه در واقع داره ادوارد و ویولت رو صدا میکنه.وقتی جوابی نمشنوه از آلیشیا میپرسه که سر کارش گذاشته؟ولی تعجب نکرده.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۸:۵۲:۳۷
ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۲:۰۳:۴۵

But Life has a happy end. :)


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
#32

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
هوا تازه داشت روشن مي شد و نسيم صبحگاهي مهي را كه كوچه را گرفته بود با خود مي برد و محو مي كرد. در اين هواي گرگ و ميش مردي كه تقريبا مسن به نظر مي رسيد با ظاهري خاك آلود و لباسهايي كه رو به كهنگي نهاده بودند به طرز آشفته اي مي دويد. از ظاهرش معلوم بود كه مدت زيادي در سفر بوده و به حمام نرفته و لباسهايش از شدت سختي راه رنگ و رو رفته شده اند و براي خودش هم نيز تواني باقي نمانده است. اما در صورت او اميدي موج مي زد گويا كه اين اميد همه چيز حتي سختي راه و خستگي را از او مي زدود.
دوان دوان به سمت انتهاي كوچه در كنار بندرگاه* پيش رفت . او در جلوي خانه اي كه رويش نوشته شده بود " خانه ي شماره ي 13" ايستاد ، نفس عميقي كشيد و لبخند زد و زنگ را به صدا در آورد. با اشتياق وصف ناشدني اي منتظر جواب و باز شدن در ماند. اما جوابي نيامد دوباره زنگ را زد ...اما هيچ.. براي بار سوم خواست زنگ را به صدا درآورد كه در با صدايي قيژ و ويژ عجيبي باز شد. مرد خوشحال شد و دوباره لبخندي كه چند لحظه پيش بر لب داشت بر لبش ظاهر شد. قدم برداشت و به داخل خانه پا گذاشت و با صداي بلندي سلام كرد.جوابي نيامد . اما او به نيامدن جواب توجه نكرد.به خانه كه از قبل كهنه تر و خاك گرفته تر شده بود خيره خيره نگاه مي كرد ..خانه اي كه زماني مالي ويزلي آن را به شدت تميز نگه مي داشت . خانه اي كه زماني جادوگران و ساحره هاي بزرگ و ماهري در آن جا عبور و مرور داشتند و در آن دوران پر اضظراب در اينجا همه ي مشكلات خود را از ياد مي بردند . خانه ي قرارگاه محفل ققنوس كه رو به كهنگي نهاده بود و حالا كه لرد دوباره برگشته بود رو به ويراني نهاده بود...چه اتفاقي افتاده بود ؟ چه بر سر اعضاي اين خانه آمده بود؟ ..دامبلدور كجا بود؟..همينطور كه اين افكار در سرش موج مي خورد حضوري را در پشت سرش حس كرد نه بلكه حضورهايي را ناخودآگاه دستش به چوبش رفت و برگشت و طلسم خلع سلاح را بر زبان آورد . همزمان دو چوب به هوا جست. در مقابل او دو دختر جوان ايستاده بودند كه با ترس و تعجب به صورت او مي نگريستند به صورت او كه اثاري از سالخوردگي در آن پيدا شده بود به موهايش كه تارهاي سفيد در ميان آن به چشم مي خورد و چهره ي جدي و چشمان بررسي گر او كه آنها را برانداز مي كرد.
مرد گفت: شماها كي هستيد اينجا چه كار مي كنيد ؟
يكي از دختران جواب داد: چه پررو!...تو اومدي تو قرارگاه ما بعد از ما مي پرسي؟
مرد گفت: احترامتو حفظ كن دختره ي بي ادب!! گفتم كي هستيد!
دوباره آن دختر جواب داد: همون كه گفتم تو اومدي تو قرارگاه ما تو بايد خودتو معرفي كني..!
مرد گفت: كه اينطور ..باشه قبوله ..من ادوارد بونز هستم شما كي هستيد ؟
دختر ديگر جواب داد: ادوارد بونز؟!....از محفلي هاي قديمي هستي؟...تاحالا كجا بودي؟...من شنيده بودم كه مردي؟
مرد گفت: آره ..از محفلي هاي قديمي هستم ...اينم كه تاحالا كجا بودم به خودم مربوطه ...شما كي هستيد و تو قرار گاه محفل چه كار مي كنيد؟
دختر اولي جواب داد:مثل اينكه تو از هيچي خبر نداري؟! اينجا ديگه قرارگاه مخفل ققنوس نيست..الان مال ارتش دامبلدور و ارتش وايت تورنادوئه...من آليشيا اسپينت هستم و اينم ويولت بودلر از اعضاي ارتش وايت تورنادو و محفل ققنوسه ...
مرد گفت: خب اين نصف جواب من بود ...الان قرارگاه محفل كجاست و شما اينجا چه كار مي كنيد؟
دختر دومي جواب داد: محفل رفته به خانه ي شماره ي دوازده گريمالد تو لندن....اينجا رو هم ...
ناگهان بغضي در صداي دخترك نمايان شد و صداي او را در خودش فرو برد...
مرد كه صبرش تمام شده بود فرياد كشيد: اينجا چي؟
دختر اولي جواب داد: بعد از اينكه محفل از اين جا رفت ..دامبلدور ....اينجا رو به ما داد. ما هم الان اومده بوديم كه اينجا رو سر و سامون بديم...حالا شما از خودت بگو!؟
مرد گفت: همونطور كه گفتيد من از اعضاي قديميه محفل هستم و مدت زيادي رو براي ماموريت رفته بودم...من اينجا رو خيلي خوب مي شناسم ..اينجا خونه ي يكي از دوستان من بود...يادش بخير...اولين محفل ققنوس!!
سپس چوبدستيه دخترها را به آنها داد و چوب خودش را بالا گرفت و گفت: كلانيوس...
خانه بلافاصله تميز و مرتب شد. سپس مرد در حالي كه لبخند مي زد رو به دو دختر كرد و گفت:
حالا مثل اولش شد ..خب فكر كنم كار شما هم اينجا تموم شده ..فكر كنم حالا بتونيد منو ببريد به قرارگاه جديد محفل!؟
دختر اولي جواب داد: نمي شه اونجا نمودار ناپذيره ..براي همين شما نمي تونيد بيايد اونجا ...اگه شما اينجا بمونيد من مي رم و يكي از اعضا رو ميارم اينجا..ويولت تو اينجا بمون...تا من يكي از محفلي ها رو خبر كنم..
سپس دختر اول كه آليشيا نام داشت از خانه خارج شد و با صداي پاقي آپارات كرد و رفت.
مرد رو به دختر دوم كه ويولت نام داشت كرد و گفت:
خب ...دامبلدور الان كجاست ..حتما داره عليه لرد نقشه مي كشه نه؟! ..اون خيلي باهوش و قدرتمنده...خب نگفتي الان اون كجاست؟من حتما بايد اونو رو ببينم..
ويولت كه بغض عميقي گلوش را گرفته بود گفت: ن...نـ...نمي دونم!!
حتي خودش هم نمي دانست كه چرا به مرد حقيقت را نگفت...
---------------------
اين داستان بعد از مرگ دامبلدور رخ داده و جريان از اين قراره كه ادوارد بونز كه از اعضاي قديمي بوده و پس از 17 سال حالا برگشته به قرارگاه قديم محفل اومده و دنبال دامبلدور مي گرده تا حاصل ماموريت خطرناك و مهمشو كه سالها طول كشيده به دامبلدور اطلاع بده اما غافل از اينه كه دامبلدور مرده...پس از اينكه اون مي فهمه دامبلدور مرده تصميم مي گيره از طريق پرده ي تالار اسرار در وزارت خونه به سراغ دامبلدور بره و نتيجه ي مهم ماموريتش را به او اطلاع بده و چند نفر ديگه از اعضاي محفل در اين سفري كه به گفته ي او بي خطر بوده با او همراه مي شن ..اما لرد از برگشت اون باخبر مي شه و مرگخوارن رو به دنبال اون و همراهانش مي فرسته و اتفاقات زيادي در اين سفر رخ مي ده.. به اين ترتيب يك سفر به پشت طاق نماي تالار اسرار شروع مي شه!
سوژه ي خوبي مي شه
--------------------
* پورتلند
ببخشيد طولاني شد


خب. سوژه ی خوبی میشه اما باید پستهای اولش خوب اون رو پرورش بده. پستت تقریبا خوب بود و از نظر من کمی با عجله ارسال شده بود.
و حالا نقد پست:
در اوایل پستت فضاسازی خوبی به چشم میخورد که در زیباتر کردن پست کمک بسیار میکرد و از شروع کردن پست با دیالوگ ها بسیار بهتر بود. توصیف حالاتت هم خوب بود و در کل فضاسازی خوبی داشتی
دیالوگ هات تا حدودی خوب نوشته شده بود و قدرت فهماندن سوژه به خواننده رو داشت.
آخر پستت با یک جمله تمام شده بود که حالت خاصی رو القا نمیکرد اما زیبا بود. توضیحاتت هم به اندازه کافی بود و از توضیحات اضافی تا حدودی خودداری کرده بودی.
به عنوان پست قبول میتونم بگم که قابل قبول بود
4 از 5 به همراه یه A و 4 امتیاز به دلیل سوژه جدید در کل 13 امتیاز


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۸:۱۵:۱۷

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۵:۳۲ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
#31

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
- سلام
این صدای مالفوی بود که تازه از خواب بلند شده بود. ریموس آرام گفت: سلام دراکو
دراکو مالفوی لبخندی زد. سپس جلو رفت وقتی سدریک را دید بی مقدمه گفت: همانطور که گفتم دامبلدور از شما خواسته منو عضو ارتش الف دال کنید. حالا منو عضو میکنید یا نه؟؟؟؟
لحنش مانند گذشته نبود دیگر در لحنش غرور دیده نمیشد. سدریک با لبخندی بر لب برگشت و به مالفوی نگاه کرد و گفت: خب! بهتره یه خورده صبر کنی. من باید با اعضا صحبت کنم.
ناگهان چیزی را دید که لبخندش را کاملا نابود کرد دراکو بار دیگر پوزخندی زد که بسیار اهریمنی به نظر میرسید اما هیچ نگفت و فقط از جلوی او گذشت. درک اینکه دراکو میخواست عضو ارتش الف دال شود برایش مشکل بود اما به هرحال به هرمیون گفت: اعضا رو جمع کن.
وقتی همه در اتاق جلسات جمع شدند سدریک در را بست و گفت:همانطور که همه ی شما میدانید دراکو مالفوی قصد عضویت در ارتش الف دال را دارد. اما امروز من بار دیگر پوزخندی از او دیدم. پوزخندش مانند پدرش نبود یک نفرت در آن می درخشید یک نیروی اهریمنی در آن دیده میشد
آلیشا گفت: سدریک. چیزهایی که تو گفتی خیلی عجیبن. پوزخند اون همیشه دارای نفرت بوده ولی نه یک نیروی اهریمنی. فقط نمیدونم تو از کجا به اهریمنی بودن اون پی بردی!!!
سدریک به آلیشا گفت: من اهریمن رو حس کردم. واقعا لحظه ای که پوزخند رو زد احساس بدی پیدا کردم فکر میکنم تا بعد از مأموریت نباید او را عضو کنیم
اما در همان هنگام هرمیون برخاست و گفت: نظر من مخالف نظر توست. به نظر من این مأموریت میتواند یک ازمایش برای او باشد و اگر قبول شد او را عضو کنیم. فکر میکنم اینکار بهتر باشد
سپس منتظر ماند تا پاسخ سدریک را بشنود
سدریک پس از لحظه ای سکوت گفت: پیشنهاد خوبی است پس بهتر است همینکار رو بکنیم
آلیشا گفت: ولی بهتر است قبلش کمی با او تمرین کنیم. زیرا ممکن است در اجرای وردهای غیرلفظیی و وردهای قوی مشکل داشته باشد. در ضمن سدریک بهتره بهش بگی باید یه آزمایش بده و مأموریت رو بهش بگو هرچند فکر میکنم اون صدای ریموس رو شنیده باشه.
سدریک با غرولندی گفت: باشه باشه! بهش میگم. تو هم برو اتاق دوئلو آماده کن. به دراکو میگم ساعت 5 اونجا باشه خوبه؟
آلیشا چشمکی زد و گفت: آره. بقیه اعضا هم موافقن؟
همه یکصدا گفتند: بله
-------------------------------------------------------------------------
سوژه جدیدی ندادم فقط مقدمه چینی برای مأموریت کردم همین


خب باید بگم که نسبت به پست های قبلیت پیشرفت خیلی خوبی داشتی!
باید بهت تبریک بگم! فقط چند تا مشکل کوچیک داشتی...یکی اینکه نباید خیلی هم اول پستت دراکو رو رئوف نشون می دادی!
و دوم هم اینکه دیالوگ هایی که گفتی بعضی هاش خیلی رسمی بود یه ذره محاوره ایی تر بود قشنگ تر بود!
همین دیگه...همین جوری ادامه بده!

4 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۹:۲۹:۵۲

تصویر کوچک شده


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵
#30

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
موضوع جدید!

شهر لندن در مه صبحگاهي صبح يکي از روزهاي سرد پاييزي به خواب رفته بود. مه ايي که علاوه بر سرما مانند يک طلسم شهر را در بر گرفته بود. اين اتفاق تنها مختص آن روز هم نبود... بلکه چند سالي مي شد که وضع چنين بود!
مدرسه هاگوارتز نيز در شرايط سختي به سر مي برد. اوضاع روز به روز بد و بد تر مي شد. تا جايي که مدير تصميم به تعطيلي مدرسه گرفت. اخطاري وحشتناک براي همه!
اما بازگشت همه به خانه هايشان ميسر نبود. زيرا چندي پيش قطار هاگوارتز در اثر جنگي که رخ داده بود از بين رفته بود و اين کارها را سخت تر مي کرد.
اما اين اتفاق از سوي ديگر عده ايي را خوشحال مي کرد. اعضاي الف دال...ارتش دامبلدور که منتظر چنين فرصتي بودند تا بتوانند کاري انجام دهند.
تنها مکاني که مي توانستند به نوعي فعاليت کنند يک جا بود. خانه ايي در خيابان پورتلند که دري نيز داشت در خيابان گريمولد! با شماره ي 13 که معلوم نبود اين 13 براي چيست!
خلاصه هر چه که بود بچه ها بايد خود را به آن جا مي رساندند...و از يک طريق اين کار ممکن بود. دامبلدور!
به هر اصراري بود بالاخره موفق شدند که به آن جا بروند. خانه ايي که چند وقتي بود حتي اسمش به ميان نيامده بود. و حالا بيش تر از زمان هاي ديگر به وجودش احتياج داشتند.
چند روزي صرف گرد گيري و نظافت شد اما اشتياق آن ها براي انجام مأموريت هاي الف دال اين روز ها را به سرعت گذراند و بالاخره کار به اتمام رسيد.
حالا زمان آن بود که خود را آماده شروع فعاليت کنند . اينکه از کجا شروع کنند سوال سختي نبود و تنها لازمه آن گرفتن اطلاعاتي از محفلي ها بود. اما بعد از گذشت حدود دو هفته اين کار بي نتيجه ماند . وجود رمز هاي گوناگون اين کار را محقق نمي کرد. پس بايد از راهي ديگر وارد مي شدند.
ساعت 10 صبح را نشان مي داد و همه اعضا دور ميز جمع شده بودند که ناگهان صداي تق تق در آن ها را متعجب ساخت.
سدريک از جاي خود برخاست و به سوي در رفت. بيش تر تعجبشان ازاين بود که چطور مي شد در يک خانه نامرئي را زد؟
او چوب دستي را بيرون آورد و زماني که به پشت در رسيد با صدايي نسبتا بلند پرسيد:
_ تو کي هستي؟ خودتو معرفي کن!
_در رو باز کنيد ، من از طرف پرفسور دامبلدور به اينجا اومدم.....
حالا بقيه اعضا نيز به سدريک پيوسته بودند . آليشيا نگاهي متجب به سدريک انداخت و گفت:
_فکر مي کنم که صداش خيلي آشنا باشه!
لوپين نيز افزود:
_آره...من مطمئنم که قبلا صداشو شنيدم!
هرميون که تا آن زمان در فکر فرو رفته بود ناگهان گفت:
_دراکو مالفوي! خودشه...من مطمئنم!
سارا نيز چوب دستي اش را بيرون کشيد و گفت:
_با اين حال که باز کردن در خطرناکه و ممکنه که به جز مالفوي کس ديگه ايي هم اونجا باشه اما من فکر مي کنم که بهتره در رو باز کني!
حالا تمام چوب دستي ها بود که در دست ها ديده مي شد. سدريک آهسته در را باز کرد. نخستين صحنه قيافه مغرور مالفوي که به نظر کمي رنگ پريده مي آمد با آن موهاي طلايي رنگ مانند هميشه به نظر مي آمد.
سدريک وقتي مطمئن شد که کسي همراه او نيست در را باز تر کرد و مالفوي وارد خانه شد!
_پرفسور دامبلدور تو رو فرستاده اينجا؟
دراکو در حالي که شنلش را در مي آورد پاسخ داد:
_بله ديگوري! اون منو فرستاده و رمز اينجا رو هم اون به من گفته!و از شما خواسته که من رو عضو ارتش کنيد! و مطمئنم که شما اين کار رو مي کنيد...حالا مي شه به من يه اتاق نشون بديد؟ مي خوام يه ذره استراحت کنم!
و سپس فرد با دست يک سو را نشان داد و دراکو بدون تشکر روانه سمتي از سالن شد!
_پسره مغرور خودخواه! معلوم نيست که اومده اينجا چه کار!
اين را سارا گفت و سپس همه با سکوتي مبهم به او نگريستند!

فرداي آن روز زماني که هنوز دراکو در خواب بود ناگهان لوپين با شتاب وارد اتاق شد در حالي که نفس نفس مي زد خبر از يک اتفاق ناگوار مي داد!
_من همين الان شنيدم که در انتهاي خيابونه گريمولد 2 نفر به طرز مشکوکي کشته شدند...بعدا معلوم شده که يکي از اونها ماگل و ديگري جادوگر بوده...اين خبر رو روزنامه ها پخش نکردند و اين رو يکي از اعضاي محفل مي گفت...
بچه ها با اشتياق به حرف هاي لوپين گوش مي دادند...او ليوان آبي خورد و ادامه داد:!
_اون مي گفت که محفل نمي تونه اين اتفاق رو بررسي کنه ...و اينکه ممکنه کساي ديگه ايي هم کشته بشن
افراد با تعجب به هم نگريستند و سپس تنها يک فکر بود که در ذهن ها نقش بست:
" مأموريتي ديگر براي ارتش الف دال براي کمک به محفل "

*********************
خب اين داستان جديد هست! براي اعضاي ارتش الف دال...
در داستان اومده که دراکو عضو ارتش الف دال ميشه...اما شما بايد نشون بديد که دراکو تحت طلسم فرمان وارد الف دال شده تا تک تک افراد رو بکشه! او مأمور ولدمورته و يک خيانتکار!
اون مأموريت داره تا الف دالي ها رو يکي يکي به ولدمورت بسپره تا اونا رو بکشن!



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۹:۲۱ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵
#29

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
به نام دوست

به در خواست سدريك ديگوري قفل شد!!!
تا اطلاع ثانوي باز شود!!!

ارادتمند
استرجس پادمور


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.