ملت اسلی درحالیکه از دردرسر جدیدی که بوجود آمده بود به شدت ابراز شادی و سرور میکردند
به گروههای مختلف تقسیم شده و برای پیدا کردن مانتی و دوست گوشتخوارش در هاگوارتز پخش شدند.
تلاشهای رودولف برای اینکه با بلاتریکس در یک گروه قرار نگیرد بی نتیجه ماند و بلاتریکس به همراه رودولف و بلیز و ایگور وآنی مونی بطرف راهروی طبقه سوم حرکت کردند.
-رودولف...به محض اینکه مانتی رو پیدا کنم تو رو به خوردش میشدم.اصلا وجود تو برای این بچه بد آموزی داره.بی عرضه بار میاد.
-هر چی تو بگی عزیزم.
-هر چی نارسیسا و مادرم گفتن این رودولف درست بشو نیست بیا زن گری بک شو گوش نکردم...حالا حقمه..باید تحمل کنم....
- هرچی تو بگی عزیزم ...
بلیز و آنی مونی و ایگور از مقادیر زیادی پنبه در گوشهایشانم استفاده کرده بودند و خوشبختانه از شنیدن صحبتهای فوق خصوصی بلاتریکس و رودولف در امان ماندند.
توقف ناگهانی بلیز باعث شد بلا فعلا بحث با رودولف را فراموش کند.
-چی شد؟بچم در خطره..داری استراحت میکنی؟
بلیز با دقت به اطراف نگاه کرد.
-فکر میکنم یه صدایی شنیدم.
آنی مونی سرخ شد:چیزه..آخه من زیاد شام نخوردم .....فقط غذای ایوان و بلیز و رابستنو خوردم.اسنیپ هم دلش سوخت و نصف شامشو داد به من.بعد رفتم تالار گریف و غذای استرجس و یکی دونفر دیگه رو هم خوردم.همین.این طرفا غذا پیدا نمیشه؟.
-نه بابا...یه صدایی مثل صدای سوت بود.
- تو که درحالت عادی هم چیزی نمیشنوی..چه برسه به الان که پنبه تو گوشات گذاشتی.
بلیز با حرکت دست ایگور را ساکت کرد.حق با بلیز بود.صدای سوت نزدیک و نزدیکتر میشد.
هر پنج نفر پشت مجسمه شوالیه سیاه پنهان شدند.
-آنی مونی پات دیده میشه.توچرا نمیتونی قایم بشی؟اصلا تو برو بیرون.الان همه ما رو لو میدی.
آنی مونی توسط ملت خائن اسلی به وسط راهرو پرتاب شد.درست درهمین لحظه منبع صدای سوت رسید.
-اوه..مونتاگ..تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
آنی مونی زیر چشمی نگاهی به ملت اسلی کرد.چهار چوب دستی به طرز تهدید آمیزی بطرفش گرفته شده بود
.
-چیزی نیست پروفسور دامبلدور...من..من داشتم فکر میکردم بهتره هری پاترو پیدا کنم و کمی دلداریش بدم.آخه امروز روز مادره و اون بیچاره مادر نداره.وااای..چه فاجعه غم انگیزی.
پروفسور دامبلدوردستی به ریشش کشید و در حالیکه چیزهایی راجع به اشتباهات کلاه گروهبندی زمزمه میکرد دور شد.
ملت اسلی با دور شدن دامبلدور نفس راحتی کشیدند و از مخفیگاه خارج شدند.
-بهانه بهتری پیدا نکردی؟تو آبروی ملت اصیل و خشن اسلی رو بردی.
آنی مونی لبخندی زد.
-ممکنه...ولی عوضش مانتی و گل گوشتخوارو پیدا کردم.
ملت به اطراف نگاه کردند.
-کو..کجاست؟
آنی مونی به راهرویی که پروفسور دامبلدور وارد آن شده بود اشاره کرد.
-فکر کنم دامبلدور هدیه ای رو که میخواست به مک گونگال بده پیدا کرده..مانتی تو جیب چپش بود و گلی تو جیب راستش...
-بلاتریکس در حالیکه مراسم مخصوص اسلی ها(تو سر زدن)را اجرا میکرد به دنبال دامبلدور دوید...
-پرووووفسوووور...صبر کنین..من یه اشکال درسی دارم..اگه حل نشه امشب خوابم نمیبره..جون گودریک صبر کنین...
ملت اسلی هم با عجله به دنبال بلا رفتند.