هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
#73

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
كاغذ صورتي را گوشه اي پرت كردم.
با عصبانيت و نگراني شروع به قدم زدن در اتاقم كردم. چرا ين قدر نگران بودم؟ حتما پيرمرد اشتباه كرده بود.
به كتاب خيره شدم. كتابي بود با جلدي ضخيم و قهوه اي رنگ و كهنه كه گرد و غبار روي جلدش ، كتاب را قديمي تر نشان ميداد.
جلو رفتم. كتاب را باز كردم. صفحه ها را يكي يكي ورق زدم تا به صفحه ي اول رسيدم.
قلبم به شدت مي تپيد. شروع به خواندن كردم.

فصل اول:

از مردگان چه مي دانيد؟ حقيقتا شنيدن داستان غم انگيز مرگ شما را تحت تاثير قرار خواهد داد. اما اين مرگ چيست؟
دنياي مردگان آغاز دنياي زنده است. مرده ها كجا هستند؟ پس از مرگ مردگان به كجا مي روند؟ نيمي از مردگان در دنياي انسان ها زندگي مي كنند.

چي؟ يك بار ديگر اين جمله را خواندم و هزار بار ديگر. ادامه ي كتاب را خواندم:

مردگاني كه در دنياي انسان ها هستند ، با انسان ها كاري ندارند و به آنان آسيبي نمي رسانند. اما نه هميشه. انسان هميشه كنجكاو است. اين خود انسان است كه مي خواهد با مردگان بيشتر آشنا شود.
مردگان با انسان رابطه اي دارد كه انسان از آن بي خبر است. انسان ، با اين فكر ها درباره ي ارواح و مردگان اين ارتباط را با آنان به صورت نا خود آگاه فعال مي كند. ..

_ جيمي؟
اين صداي مادرم بود. قلبم به شدت مي تپيد. ادامه ي كتاب را خواندم:

...و مردگان با انسان ارتباط برقرار مي كنند...

_ جيمي؟

... و ارواح وارد زندگي انسان ميشوند....

_ جيمي؟

....و براي هميشه با انسان زندگي مي كنند...

_جيمي؟
از خواندن دست برداشتم. با ترس و لرز كتاب را به طرفي پرت كردم. نفس نفس ميزدم. همه ي جملات كتاب در ذهنم رژه مي رفت.
به طبقه ي پايين آمدم. مادرم شام درست كرده بود. مادرم با ديدن من لبخندي زد و گفت: بيا شامتو بخور. خسته شدم از بس صدات كردم.
هاج و واج به مادرم نگاه كردم.
مادرم اخمي كرد و گفت: حالت خوبه جيمي؟
انگار تازه متوجه حضورم در آشپزخانه شده بودم جواب دادم: بله...بله...حالم خوبه....
سپس پشت ميز ناهار خوري نشستم و شروع به خوردن شامم كردم....

باز هم ميگم: ترسناك ادامه بديد....


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
#72

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
با عصبانيت كتاب را برداشتم و به سمت در خروجي رفتم. ته دلم خوشحال بودم كه از اين جا بيرون ميروم. دستگيره در را گرفتم كه...
-دخترم...

قلبم به تپش افتاد و ناگهان حس كردم كه چيزي در قلبم فروريخت و نوك انگشتانم يخ كرد. نمي دانم چرا ولي از اين مي ترسيدم. مي خواستم در را باز كنم و با تمام سرعتم به سمت خانه بدوم. اما برگشتم و به پيرمرد نگاهي گذرا كردم, نمي دانم چرا شادي غريبي را در چهره اش حس كردم. شادي تلخي كه مرا واردار كرد به پايه ميز روبرويم خيره شوم و از ترس سرم را بالا نگيرم.

پيرمرد چيزي را سمت من تكان داد و گفت: اينو يادت رفت.
سرم به سرعت بالا پريد و تكه كاغذ صورتي رنگي را در دست پيرمرد ديدم, جلو تر رفتم. پيرمرد كتاب را از من گرفت و آن كاغذ را به من نشان داد و بين كتاب گذاشت. از خودم شرمنده شدم. آن تكه كاغذ تاريخ امانت و تاريخ بازپس گيري كتاب را اعلام مي كرد.

كتاب را گرفتم و و نگاهي گذرا به پيرمرد كرد. چهره اش غمگين شده بود و يا از اول غكگين بود و من با توهم خود او را خندان فرض كرده بودم. حالا كه با دقت بيشتري به پيرمرد نگاه مي كردم متوجه شدم كه خطوط چهره اش به گونه اي بود كه انگار هرگز رنگ خنده را به خود نديده است.

به سمت در رفتم. بي اختيار مي لرزيدم و تمام موهاي پشت سرم سيخ شده بودند اما وانمود مي كردم كه از گرفتن اين كتاب خوشحالم. به محض اينكه در را باز كردم و از آنجا خارج شدم شروع كردم به دويدن.

-جرينگ جرينگ جرينگ!!! اين صداي سكه هاي داخل جيبم بود كه بعد از چند دقيقه دويدن مرا به خود آورد. ايستادم. حالا كه درست فكر مي كردم من پولي را به عنوان حق عضويت نپرداخته بودم. با خودم كلنجار رفتم و بالاخره خودم را راضي كردم تا برگردم.

-جرينگ جرينگ جرينگ!!! اين صداي زنگي بود كه بالاي در كتابسرا نصب شده بود. به آرامي داخل رفتم و صدا زدم: آهاي...ببخشيد...من... مكث كردم. نمي دانم چرا از انعكاس صداي خودم اينقدر جا خوردم. حسي به من مي گفت كه من تنها هستم. از حضور در اينجا مي ترسيدم.

نمي دانم چطور خودم را به خانه رساندم. تمام راه را دويده بودم و به سختي نفس مي كشيدم. بدون توجه به صداي مادرم كه مي پرسيد كجا بودم به اتاق خودم در طبقه بالا رفتم.

بعد از چند دقيقه كه حالم جا آمد به سراغ كتاب رفتم. اولين چيزي كه نگاهم را جلب كرد همان كاغذ صورتي رنگ بود و چيزي كه بر روي آن نوشته شده بود مرا ميخكوب كرد:

نام كتاب: داستان های حقیقی در باره ی روح ها
تاريخ امانت: 16 ماه مارس
تاريخ بازپس گيري: 22 مارس 1988, ساعت 24



------------------------
ايول هدويگ جان سوژه باحالي زدي. دستت درد نكنه.


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۸ ۱۲:۵۱:۱۱

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
#71

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
جسی در بین راه از من پرسید : چه نوع کتابی میخوای ؟
با صدایی اهسته گفتم: کتاب های ترسناک ... مثلا درباره ی روح ,جن یه چیزی مثل همینا! البته همه ی اینا افسانه است اما من خیلی به اونا علاقه دارم.
جسی با صدایی گرفته گفت : زیاد مطمئن نباش یک وقتایی هم راسته.
از حرفش خنده ام گرفت اما در لحنش هیچ شوخی نبود ناگهان سرمایی تیغه ی پشتم را سوزاند.
جسی ارام و با صدایی بی روح گفت: اینجا ردیف کتاب های جن و روح است. هر کدوم را خاستی بگو.
و بعد به ردیف های دیگر رفت.نگاهی به کتاب ها انداختم.کتاب هایی ترسناک با عکس هایی وحشت افرین.
داستان های حقیقی در باره ی روح ها یک کتاب نظرم را جلب کرد من همیشه دنبال حقیقتی درباره ی روح و جن بودم . و ان کتاب احساسات من را تحریک کرد کتاب را برداشتم و به طرف کتابدار حرکت کردم...
_ من این کتاب را انتخاب کردم .
پدر جسی پس از مدتی نگاهی به من انداخت و گفت : اسمت چی بود ؟
_ جیمی. جیمی پیکس.

_ اهان فهمیدم خوب جیمی بیا اینم کارتت ببینم چه کتابی برداشتی؟
کتاب را روی میزش گذاشتم و اسمش را بلند گفتم :داستان های حقیقی درباره ی روح.
کتابدار نگاهی به کتاب انداخت انداخت و با لحن غمگینی گفت : مطمئنی میخوای این کتاب را بخونی ؟
با ترس گفتم : مگر چی میشه ؟
_ هیچی ... هیچی فقط میگم یک وقت شاید ترسیدی .

با عصبانیت کتاب را برداشتم و گفتم: نه... من از هیچ چیزی نمی ترسم حتی اگر یک روح واقعی ببینم ( نمیدانستم که به زودی همین طور خواهد شد.)
کتابدار کارت را به دستم داد و گفت : چه دختر شجاعی !




Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
#70

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
سوژه ي جديد:

_ سلام!
_ سلام كوچولو بيا تو!
با عصبانيت گفتم: من كوچولو نيستم!
آن زن لبخندي زد و در را برايم كامل باز كرد. نگاهي به زن خوشرو انداختم و وارد شدم. عجب جاي بزرگي!
صداي پيرمردي به گوش رسيد: جودي. چرا اينو تو كتابسرا راه دادي؟ تو كه ميدوني اينجا خيلي وقته كه تعطيله!
به پيرمردي كه اين حرف را زده بود نگاه كردم. مردي قدكوتاه ، با چهره اي مهربان بود كه داشت آن زن را كه به نظر ميرسيد اسمش جسي است سرزنش ميكرد.
پيرمرد نگاهي به من انداخت. به طرفم آمد و گفت: ميخواي عضو كتابسرا بشي؟
با صدايي آرام گفتم: من...من ميخواستم يه كتاب بگيرم.
پيرمرد لبخندي زد و گفت: ولي اينجا تعطيله. خيلي وقته كه تعطيله.
گفتم: براي چي؟
پيرمرد نگاهي از سر ناراحتي به من انداخت و گفت: تعطيلش كردند. اونم فقط براي اين كه....بگذريم!
مرد پشت پيشخوان رفت و با صدايي بلندتر گفت: جسي. امروز اين جوون اينجا اومده و من بهش اجازه ميدم يه كتاب برداره.
جسي سرش را تكان داد.
پيرمرد به من نگاه كرد و گفت: جسي دخترم بود. با هم توي اين كتابسرا كار ميكرديم.
* دخترم بود؟* اين جمله ي ترسناك خيلي سريع در ذهنم آمد. براي چي از فعل ماضي اسفاده كرد؟
پيرمرد خنديد و گفت: خب ، پس مي خواستي عضو بشي؟
_ بله! اگه...اگه ميشه.
پيرمرد گفت: البته كه ميشه ولي...فقط براي امروز.
با خودم فكر كردم: چرا اين طوري ميكنه؟ اگه فقط براي امروز بايد از اينجا كتاب بردارم پس ديگه نياز نيست عضو بشم.
پيرمرد گفت: اسم شريفتون؟
_ جيمي. جيمي پيكس.
پيرمرد با قلمي سياه روي دفتر عضويت و با خط خرچنگ قورباغه اي نوشت : جيمي پيكس.
بعد رو به من گفت: امروز چندمه؟
جواب دادم: 16 مارس.
با صدايي آرام گفت: ماه مارس؟ 16 مارس؟
با خود فكر كردم: چرا اين سوالو مي پرسه؟ اين مرد از دنيا عقبه؟
پيرمرد گفت: بسيار خب. ميتوني بري.
بعد پيرمرد جسي را صدا زد و به جسي گفت: راهنماييش كن.
جسي حرفي نزد.
من و جسي به سمت قفسه هاي كتابسرا به راه افتاديم...

ترسناك ادامه بديد.
جريان داستان: پيرمرد و دخترش سال هاست كه مردن. در 16 ماه مارس. اونا وقتي كه زنده بودن صاحب اين كتابسرا بودند.
حالا جيمي وارد اين كتابسرا ميشه و بعد كم كم متوجه همه چيز ميشه.


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۷ ۱۶:۴۸:۵۸

عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۹:۰۰ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#69

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
وارد کتاب سرای دیاگون شدم. محیطی بزرگ و خلوت و ساکت بود با سقف بلند و کف پوش چوبی ، قفسه های بزرگی در اقصی نقاط آن دیده می شد و در بین قفسه ها میز های مطالعه پشت سر هم چیده شده بود.
به سمت قفسه مربوط به کتاب های معجون سازی رفتم و شروع به گشتن کردم. کتاب های فراوان ، جادویی ، رنگارنگ ، یکی دهان داشت و دیگری حرف می زد. تا اینکه به کتابی رسیدم که هیچ چیز نداشت. از یک کتاب معمولی هم پایین تر ، اما عنوانش نشان می داد همانی است که من می خواهم : « قوی ترین معجون های دنیا! »
کتاب را برداشتم. جلد چرمی و کاغذ های پوستی قدیمی داشت. همه کاغذ های آن سفید بود. هیچ نوشته ای در آن نبود. از پرسیدن شروع کردم : « در مورد معجون "پاور تو آید"(1) می خواستم !»
کتاب پاسخی نداد. نوشتن را امتحان کردم : « چطور معجون پاور تو آید درست کنم ؟ » باز هم کتاب جوابی نداد.
ده ها دقیقه گذشت و من هر راهی به ذهنم می رسید را امتحان کردم. سرانجام با ناامیدی کتاب را روی میز گذاشتم و در ذهنم خطاب به او گفتم : « کاش بهم می گفتی چطور باهات کار کنم !»
و در کمال شگفتی ، در ذهنم صدایی شنیدم ! در واقع صدایی نشنیدم ، صحبتی در مغزم شکل گرفت که گویی شخص دیگری آن را می گفت : « برای کار کردن با من باید از طریق فکر با من ارتباط بر قرار کنی !»
وحشت زده به کتاب خیره شدم. چیز خنده داری به ذهنم رسید. امتحانش کردم. تمرکز کردم و در ذهنم خطاب به کتاب گفتم : « چطور معجون "پاور تو آید" درست کنم ؟ »
لحظاتی بعد ، در حالی که داشتم از دریافت جواب نا امید می شدم ، کتاب در سرم صحبت کرد : « برای این کار ، باید کمی ماهیچه اژدها را با عصاره گل بابونه جادویی مخلوط کنی و در دیگی روی آتش بگذاری ، سپس کمی مغز ابولهول را درون آن بریزی و زهر باسیلیسک را هم در حالی که با دندان خرد شده افعی شاخدار مخلوط شده به آن اضافه کنی. تمام این کار ها باید در عرض ده دقیقه انجام شود. سپس آتش زیر معجون را خاموش کن و یک ساعت آن را بی حرکت نگه دار ! با این کار معجون کامل می شود. »
از سختی کار سرم درد گرفت. کاغذی برداشتم و تمام آنچه شنیده بودم را روی آن نوشتم. سپس دوباره از کتاب پرسیدم : « کار این معجون دقیقا چیه ؟ »
و کتاب توضیح داد : « قدرتی خارج العاده به انسان میده ، انسان یا خوردن یک لیوان معجون به مدت ده ساعت می تونه همه کاری بکنه ، می تونه زمان رو کنترل کنه ، به ذهن دیگران وارد بشه ، دیگران رو از طریق چشم بکشه و هزاران هزار کار خارق العاده دیگه ! »
وحشت و شوق تمام وجودم را گرفت. اگر به آن نیرو دست پیدا می کردم عالی بود. درنگ نکردم. بدون اینکه حتی کتاب را ببندم از کتابسرا خارج شدم تا وسایل مورد نیاز برای معجون را آماده کنم ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۷:۳۱ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
#68

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
هری به همراه چهار پنچ گریفیندوری به داخل کتابسرای جادویی میره ... کتابسرا شدیدا شلوغ بود و میشد در بین آنها دانش آموزان گروه های هاگوارتز رو وضوح مشاهده کرد .
او به سمت مسئول کتابسرا رفت و گفت:

همگی به سمت قسمت انتهایی رفتند و مشغول جست و جو در بین کتابها شدند ... هرمیون داد زد:
پیداش کردم !!!

همگی به دور کتاب حلقه زدند ... کتاب عجیبی بود ... در داخلش فقط سه خط نوشته شده بود :

نوک قلم را بر من فشار بیارید ... برای خروج بگویید : خسته شدم ... امیدوارم که لذت ببرید ... نویسنده ی کتاب

همگی به هم نگاه میکردند تا اینکه استر قلم پر خود را در آورد و به صفحه ی کتاب فشار آورد ....

نور شدیدی به وجود آمد ...

آنها در میان جنگی ایستاده بودن ... همه چیز منفجر میشد ... نورهای زیادی از کنارشان میگذشت که رنگ های مختلفی داشت.

هرمیون شروع به صحبت کرد و به دلیل سر و صدای زیاد مجبور شد داد بزنه:

پروفسور بینز گفت آشوب رو سرکوب کنید ... فکر کنم منظورش این بود که جنگو از بین ببرید !!!

انگار همه منتظر یادآوری او بودند ... چون همه چوب دستیهاشون رو در دستشون گرفتند و به سمت گابلینها رفتند ... نتیجه ی این حمله ی آنها این بود که گابلینها نفهمیدند از کجا خوردند ... چون بچه ها در خاطره بودند و گابلینها نمیتوانستند آنها را ببینند ... در نتیجه یکی پس از دیگری به گوشه و کنار پرتاب شدند....

میدان جنگ آرام شده بود ... فقط بچه ها در میان میدان ایستاده بودند ... رون عرق خود را پاک کرد و گفت:
همین بود یعنی ؟؟؟

بــــــــــــــــــــــــــوم !!!!

آنها با صدای انفجاری به وسط کتابسرا پرت شدن ... کتابی که آنها در داخلشان بودند زبان باز کرده بود انگار ... شروع به صحبت کرد و گفت:

خاطره ی منو حق نداشتین تغییر بدین ... این بلایی که سرتون اومد حقتون بود ...

سپس کتاب با حالت قهر از آنها دور شد و در بین قفسه ای آرام جا گرفت... در حالی که تمام کتاب ها داشتند به یکدیگر حمله میکردند ...

هری گفت:
باید همه ی این کتاب ها رو این طوری کنیم؟؟ یا همین یکی کافیه ؟؟؟

همه به هری چپ چپ نگاه میکردند!!!


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۱ ۱۹:۵۵:۱۵

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۶
#67

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
- خب! تا اینجا که خوبه. اونا یه دهکده کوچیک و قشنگ دارن. وضعشونم خوب به نظر می رسه. من که هیچ وحشی گری ای توشون نمی بینم!

این حرفی بود که مافلدا، در حالی که مثل بقیه به دهکده گابلین ها چشم دوخته بود، زد. در حقیقت گابلین ها زندگی آرامی داشتند.

تا اینکه درست زمانی که همه متفق القول، قصد بازگشت را داشتند و فکر می کردند باید جای دیگری از تاریخ را کنکاش کنند، صدای پاقی به گوش رسید و حدود بیست جادوگر و ساحره، با رداهای آبی رنگ ظاهر شدند.

جادوگر یشمی پوش با اشتیاق گفت:
- من این لباسا رو می شناسم! اینا در زمان گذشته گارد مخصوص سلطنتی بودن ........ یعنی یه جورایی الان! ولی اونا اینجا چیکار دارن!؟

و همه با دقت و مسلما" بطور پنهانی به صحنه ورود افراد گاردی چشم دوختند.

به وضوح دیده می شد که چند نفر از افراد آبی پوش در اطراف آن دهکده موضع گرفتند و گروهی پنج نفری وارد محوطه باز بین کلبه ها شدند.

گابلین ها هم که از این ورود غیر منتظره متعجب بودند، به آرامی در محوطه جمع شدند.

یکی از افراد که به نظر دارای درجه بالاتری بود، کاغذی پوستی را بالا گرفت و با صدای بلند شروع کرد به صحبت کردن:

- شما گابلین ها باعث خشم شاه شدین! در ماه گذشته حتی یک نات هم خراج ندادین! و این یعنی اینکه شما قصد توطئه بر علیه حکومت رو دارین! باید تنبیه بشین! باید پنج نفر از این دهکده برای کار در معدن با ما بیان!

- اما شما که می دونین! امسال زمین های ما......

- خفه شو جن کثیف!

و بعد با چوبدستی خود او را نشانه گرفت و فریاد زد:
- کریشیو!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۰ ۱۸:۱۶:۳۴

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶
#66

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
... عنوان سرگذشت زندگي گابلين ها از گذشته تا به امروز که بر روي آن حک شده بود مشهود شد ومافلدا گفت :
- هي بچه ها . اينو ببينيد . در مورد زندگينامه ي گابلينهاس !!!
آبراهام كه متعجب شده بود گفت :
- ا ... خب بازش كن ديگه .
برتي گفت :
- چه عالي شد كه پيداش كردي .
... و مافلدا كتاب را به آرامي باز كرد و صفحه ي اول آن را خواند :
- اجنه معروف به گابلين ها از موجودا متكبري هستند كه در اين جهان زند ...
و دنيا بر ديدگان آنها براي چندمين بار تاريك شد و آنها در دهكده اي پر از گابلين خود را يافتند و آبراهام گفت :
- هي بچه ها . مثل اينكه اينجا محل زندگي گابلين هاس !!!
برتي گفت :
- چه جاي جالبيه .
دنيس با صداي بچه گانه اش گفت :
- خب ما الان بايد چيكار كني ...
كه چند گابلين به سمت آنها آمدند و گفتند :
- سلام انسانها . شما كاري داريد ؟
آبراهام گفت :
- ا ... ببخشيد ما فقط اومديم كه ... كه ...
و مافلدا ادامه داد :
- ما اومديم مناظر اينجا رو ببينيم .
و به سمت بوته اي از گل رفت و گفت :
- هي دنيس اين گلا چه قشنگه .
و چشمكي به آبراهام زد و آبراهام بقيه رو به دنبال خود به سمت مافلدا كشاند و مافلدا گفت :
- ما الان بايد به صورت مخفي تحقيق كنيم . طوري كه اونا بهمون مشكوك نشن .
دنيس با حالتي متعجب پرسيد :
- خب حالا از كجا شروع كنيم ؟



Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶
#65

هرميون جين گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۲۶ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
از زمان های نه چندان دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 284
آفلاین
خداي من اون جن داره فرار ميکنه
نگاه ها همه به سوي جن کوچکي که سعي داشت از بين بوته ها راهي براي نجات بيابد متمرکز شده بود....
ياردلي به سرعت برگشت و چوب جادوگري خود را از ردا بيرون کشيد تا جن را متوقف کند ولي ورد به جن اثابت نکرد و او همچنان با پاهاي کوچکش بوته ها را مي پيمود
ياردلي پلات که از قدرت جادوگري خود مايوس شده بود فرياد زد:بگيريدششش
سربازان که منتظر دستور بودند ساحره جوان را رها کردند و به سمت جن شتافتند ساحره به سرعت خود را به ديگر همراهانش رساند و بار ديگر تاريکي مطلق همه جارا فرا گرفت....با فرود آرامي باز به محيط قديمي و غبار آلود کتابفروشي برگشتند....و مشغول جستجو براي يافتن کتابي در باره ي زندگي گابلين ها شدند....اثري از کتاب نبود..گويي سرنوشت بر اين بود که بانک گرينگوتز در اختيار اجنه قرار گيرد......بعد از 1 ساعت جستجو همگي نا اميد به دور هم جمع شدند...جادوگر جواني که راجر نام داشت بر روي زمين کتابفروشي نشست و در حالي که به قفسه ها تکيه داده بود گفت:بي فايده است...
ابراهام با نگراني رو به مافلدا کرد و گفت:اون قفسه ي آخر رو هم گشتي؟؟
مافلدا با اشاره ي سر جواب مثبت داد...و او نيز در کنار راجر نشست...و نگاه بي تفاوتي به قفسه ها انداخت ناگهان بر قي از جلوي چشمانش گذشت اين برق از زير قفسه ي روبروي او به چشم ميخورد به سرعت 4دست و پا به سمت قفسه رفت و کتاب نقره اي رنگي را يافت که گرد و خاک مانع آن ميشد که عنوانش معلوم شود مافلدا آرام گرد و خاک را پاک کرد و عنوان سرگذشت زندگي گابلين ها از گذشته تا امروز که بر روي آن حک شده بود مشهود شد


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۵ ۱۶:۲۳:۰۳

ما به اوج باز می گردیم و بر تری گریفیندور را عملا ثابت می کنیم...منتظر باشید..


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶
#64

مورفین گانتOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۲۹ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۰۶ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
از خانه گانت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 33
آفلاین
آبراهام گفت : « یک لحظه صبر کنید ! به یک حقه احتیاج داریم و بعد باید بریم ! »
- «باید بریم ؟»
آبراهام ادامه داد : « باید با یک حقه اون رو نجات بدیم و بعد برگردیم به کتاب خونه ! »
- «چرا برگردیم ؟ ما اومدیم تا از شورش جلوگیری کنیم ! »
آبراهام اخم کرد و گفت : « درسته ، باید یک کتاب پیدا کنیم که در مورد زندگی گابلین ها باشه ! در اون صورت می تونیم از اومدن گابلین ها به این منطقه جلوگیری کنیم ! »
بقیه کمی فکر کردند تا سرانجام دختری که مافلدا نام داشت گفت: « فکر خوبیه ، ما اون رو نجات میدیم و برمیگردیم تا جلوی گابلین ها رو برای اومدن به اینجا بگیریم ! بعد دوباره میایم اینجا و با یاردلی پلات صحبت می کنیم تا نظرش رو راجع به جن ها عوض کنیم ، بعد هم میریم به زمان شورش تا دقیقا مطمئن بشیم که هیج شورشی اتفاق نمی افته ... بعد باید تمام تاریخ رو بازنویسی کنیم ! خدای من چه کار سختی ! »
آبراهام که عرق روی شقیقه اش سر می خورد به سختی دهانش را باز کرد تا حرفی برند ، اما آن را بست. برتی گفت : « من یک فکری دارم ! »
همه توجه ها به او جلب شد و او گفت : « باید یکی از ما بره و با یاردلی پلات صحبت کنه ، یک نفر دیگه همزمان از پشت اون بوته ها میره و یکی از جن ها رو آزاد می کنه و بعد فریاد می زنه خدا من یکی از اونها فرار کرد. در این صورت یاردلی پلات همه سرباز ها رو به سمت او جن می فرسته و اون کسی که پشت بوته هاست رفیقمون رو آزاد می کنه و بعد همه با هم فرار می کنیم ! »
همه با نگاه هایی وحشت زده همدیگر نگاه کردند تا اینکه صدای یاردلی پلات شنیده شد : « فکر می کنم وقتش رسیده که آتش رو روشن کنید ! »
برتی فریاد زد : « عجله کنید ! »

مافلدا جلو رفت تا حواس یاردلی پلات را پرت کند ، پسر بچه پانزده ساله گروه ، دنیس ، به سرعت به سمت بوته ها و محل جن ها رفت و آبراهام سعی کرد او را پوشش دهد.
برتی هم به همراه دو-سه نفر دیگر در گوشه ای منتظر فرار شدند .
مافلدا شروع به صحبت کرد و ناگهان فریادی شنیده شد که مطعلق به آبراهام بود : « خدای من ، اون جن داره فرار می کنه » ...


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۵ ۱۵:۰۶:۴۴

حرفی نمونده واسه گفتن

شناسه قبلی من ! پیوز







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.