هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۶
#15

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
سرژ سوت زنان به سمت هلیکوپتر میره و به ققی اشاره میکنه که استارت هلیکوپترو برای پرواز بزنه!

تررررررت...ترررررررت!(صدای استارت زدن!)

سرژ: دوباره بزن!
ققی: روشن نمیشه!

سرژ به سمت کاپوتِ هلیکوپتر! میره و پس از چند دقیقه ور رفتن با چیز میزِ هلیکوپتر، در حالی که از ریشاش داره روغن میچکه کاپوتو میبنده!

سرژ: چسبونده!...کاربراتورشم کثیفه!
ققی: خب چی کار کنیم؟
سرژ: پیاده میریم!!(نکته: آپارات کردن تو مرام بچه های حذب نیست!)


بروبچزِ حذب در حالی که همه با هم آواز میخوندن به سمت درب خروجی خانه ی سالمندان حرکت میکنن که ناگهان پرستارها دور سرژ و ققی رو میگیرن!

پرستار 1: منم میخوام!!
پرستار 2: یه امضا بده مو!(این پرستاره همشهریِ کورنِ آبادانیه!)
پرستار 3: چیز...

سرژ و ققی یه نگاهِ "عجب پرستارهای باصفایی داره این خانه ی سالمندان!" به هم میکنن و صد و هشتاد درجه تغییر جهت میدن و به سمت اتاق های مخصوص سالمندان حرکت میکنن!


-در همین لحظه-
-وسط حیاط-

آلبوس: گریندی جون...خیلی پیر شدی...چروک شده کل پوستت...دیگه دارم کم کم ازت خسته میشم...نمیخوای یه حرکتی واسه من بکنی؟
گریندل والد: مثلا چی عزیزم؟
آلبوس: خب عزیزم برو این پوستتو بکش...ری استور کن این بدنتو!
گریندل والد: باشه عزیزم...پس باید اعتراض بکنیم که برامون یه قسمت جراحی پلاستیک بزارن اینجا!
آلبوس: نذارن پدرشونو در میارم!...ریشاتو!!:bigkiss: (منابع موثق خبر دادن که گریندل والد هم ریش داشته...ریشاشم خیلی گولاخ بوده!)



-نیم ساعت بعد-

بچه های حذب در حال توجیه کردن مدیر خانه ی سالمندان هستن!

سرژ: ما باید یه چند شبی اینجا بمونیم و رفتار این سه نفر رو مورد ارزیابی قرار بدیم!
مدیر: خیلی خوبه خیلی خوبه!
سرژ: البته ما باید رفتار بقیه رو هم زیر نظر داشته باشیم...شبانه روز!
مدیر: خیلی خوبه خیلی خوبه!
سرژ: ایول...باشه!

سرژ مدیر رو تنها میذاره و به سمت ققی میره!

سرژ: ققی این مدیره خیلی خوبه خیلی خوبه!
ققی: باشه یادم میمونه!


در این لحظه یکی از پرستارها به سمت بچه های حذب میاد و در مورد خانه ی سالمندان براشون توضیح میده!

پرستار: خب اونجا دست شویی مردونست...پشتشم دست شویی زنونست...اون قسمت هم دستشویی مخصوص آلبوس و گریندل والد و مرلینه!!!
سرژ: ببخشید خانم پرستار جون...ما باید کجا بخوابیم شبا؟!
پرستار: شما...شما...شما میتونین هر جا که میخواین بخوابین!...البته...

در این لحظه آلبوس و گریندل والد و مرلین به صحنه میان!

آلبوس: پرستار جون سرژ پیش ما میخوابه!:bigkiss:(نکته: این تنفس مصنوعی متعلق گریندل والد بود!)
سرژ: ققی منو تنها نذار!
ققی: من سرم شلوغه...متاسفم سرژ!


آلبوس و گریندل والد و مرلین به سرژ نزدیک میشن و در حالی که یکی دست راست دیگری دست چپ و آن دیگری ریششوو گرفته، سرژ رو به سمت اتاق مخصوصشون در خانه ی سالمندان میبرن!


[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
#14

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
بععععع بووووو بععععع بووووو بععععع بووووو!

_مامور مخصوص مبارزه با بيناموسي و فساد وزارت سحر و جادو صحبت ميكنهه! عجب اسمي داريم! خلاصه ما صحبت ميكنيم!احترام بگذاريد!! اينجا در محاصره است! تكون نخوريد!
يكي از سالمندان: آقا ما يخورده تكون بخوريم؟!
_نه آقا تكون نخوريد! آهاي با تو‌ام تكون نخور! نه انگشتتم تكون نده! بي شعور مگه با تو نيستم؟!سرباز ققي! بگيرش بعد بكِشش بعد بكُشش!
_اطاعات فرمانده!

بعد از سه روز محاصره خانه سالمندان بالاخره فرمانده تانكيان متوجه ميشه كه جريان از چه قراره و خيلي وقته جنگ تموم شده و اصلا براي اين اومده بود كه سه نفر بيناموس رو تنبيه كنه!خلاصه بروبچز ضايع حذبي كه بالاخره با هر دوز و كلكي كه بود يك كار درست حسابي واسه خودشون جور كرده بودن،تصميم مي‌گيرن با هليكوپتر توي حياط خانه سالمندان فرود بيان!

ققي سوار بر هلي‌كوپتر همراه با سرژيا...در حال فرود!
ققي: خدايش عجب هلي‌كوپتريه ها!
سرژيا: تو خودت هلي‌كوپتري عزيزم!
ققي:!!!!!
سانسور!
به علت همين سانسور بالا ، هلي‌كوپتر از كنترل خارج ميشه و به طرز وحشتناكي فرود مياد! صداي ناله چند سالمند و خورد شدن استخان هاي پوكشان از زير هلي‌كوپتر به گوش ميرسه!حذبي ها از صندوق عقب ميپرن بيرون به سمت سه بيناموس بزرگ قرن ميرن!

سرژ:بـــــــــــــه!بچه ها آلبوس! آره همون آلبوس دامبلدور خودمون! چطوري جيگر؟ تو كه مرده بودي! نه؟
آلبوس در آغوش گريندل والد:آره اما رولينگ طي يك مصاحبه اعلام كرد كه شخصيت من چند روز بعد از مرگ ولدمورت از تو قبرش مياد بيرون و به ترويچ فساد ميپردازه!
سرژ:بازم ايول رولينگ! من شنيدم قراره يكي دو روز ديگه اعلام كنه، يك روز كه هري از خواب پا ميشه، ناخن شصت دست چپ يكي از دانش آموزان هاگوارتز كه حتي اسمش هم نيومده، مي‌شكنه!
مرلين: هر هر هر!
سرژ: خب بچه ها راحت باشيد!! ما كم كم رفع زحمت كنيم! خيلي خوشحال شدم از ديدنتون! خداحافظ!
همه: خداحافظ!

---
در راستاي خشك شدن ذوق هميشه خشك رول نويسي اينجانب!



Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱:۵۱ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
#13

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
یک نکته برای اعضایِ معلولِ ذهنی!: این پست به پست های قبلی هیچ ربطی نداره!
----------------------------------------------------



-هشتاد سال بعد!-
-حیاط خانه ی سالمندان-



-ما علیلیم!...ما ذلیلیم!
-به من بیچاره ی سالمندِ بدبخت کمک کنید!!
-من دارم میمیرم!...من خیلی سالمند شدم!


تمام سالمندان و پرستاران همگی در حیاط خانه ی سالمندان جمع شدن تا یه هوایی بخورن و سالمندان رو از اون یکنواختی و کهن گرایی در بیارن!(به واقع من یاد دومبولیسم افتادم هنوز شروع نکرده!!)

در این بین سه دوست قدیمی و معروفِ خانه ی سالمندان بر روی چمن های حیاطِ خانه ی سالمندان نشستن و دارن مسخره بازی در میارن!


مرلین: یکی منو بگیره من دارم ویبره میرم از شدت سالمندی!!
آلبوس: ایول ایول خیلی خنده بود مرلین جووون!...بخورمت!:bigkiss:


آلبوس بر روی مرلین میفته و تنفس مصنوعی های مربوطه رو میره که در این بین دوستِ سوم، یعنی گریندل والد هم به این جمع اضافه میشه و یه تنفس مصنوعی ِ دسته جمعی هم با هم به مدت پنج دقیقه میرن!

ناگهان از جلوی ساختمان اصلی خانه ی سالمندان فریادی شنیده میشه!

-مگه نگفتم این مسخره بازیا رو بزارید کنــــــــــــــــــار!


زنی هشتصد نهصد ساله به صورت کَت واک! به سمت قسمتی که سه دوست مذکور هستن میاد و با قیافه ای خشن به اونا نگاه میکنه!
سه دوستِ مذکور که دست از تنفس مصنوعی برداشته بودن به صورت مظلومانه ای به زنِ مربوطه! نگاه میکنن!


مدیر خانه ی سالمندان!: هزار دفعه بهتون گفتم اینجا بــــوق نیست!...اینجا خانه ی سالمندانه!...دست از این خل و چل بازیاتون در بیارین!... شما بی ناموس ترین سالمندایی هستین که تا حالا تو عمرم دیده بودم!
گریندل والد: خانمِ محترم ما که کاری نکردیم!

مدیر یه شلاق در میاره! و به صورت گریندل والد میکوبه!
بر اثر این حرکتِ انتحاری آلبوس ناگهان غیرتی میشه!!


آلبوس: چی؟!...چـــــــی؟!...گریندی جونِ منو زدی؟!
گریندل والد: ولش کن آلبوس زنیکه ی بی فرهنگو!
آلبوس: باشه گریندی جون...من به هیچ کس کاری ندارم...فقط تو!...فقط هری!...فقط هاگرید!!!!!:bigkiss:
گریندل والد: یعنی روزی میرسه که هاگریدم بیاد اینجا پیشِ ما!؟
آلبوس: هاگرید خودش دوریِ مارو نمیتونه تحمل کنه عزیزم...به زودی اونم میاد پیش ما...حتی اگه شده با کلک و حقه بازی!:bigkiss:
گریندل والد: ریشاتو!

مدیر مربوطه که از دیدن این صحنه ها زنگ زدن به بخشِ مبارزه با بی ناموسی و فسادِ وزارت سحر و جادو رو بهتر از هر تنبیهی میدید، سریعاً و پرش کنان! به سمت دفتر خودش میره!




-دفتر مدیر مربوطه-

بیپ بیپ بیپ...بیپ بیپ...بیپ بیپ بیپ بیپ!

مدیر: الو الو...سلام آقا...من مدیر خانه ی سالمندان هستم...بله بله...همونی که مختلطه!...اینجا یه مورد بی ناموسی پیش اومده!...باید سریعاً خودتونو برسونید!...چی؟...نه نه نه!...ربطی به مختلط بودن نداره...جنس موافق...موافق موافق...بله بله...باشه...بای!


مدیر گوشی تلفن رو میذاره و لیوان آبی رو که بر روی میزش بود رو سر میکشه!

مدیر: نمیدونم دیگه از دستِ اینا چی کار کنم!


ناگهان از داخل حیاط صدای جیغِ یکی از پرستارها شنیده میشه و پس از یک لحظه یکی دیگه از پرستارها به داخل اتاق مدیر میپره!


پرستار: جناب مدیر...جناب مدیر...بیاین ببینین بیرون چه افتضاحی درست کردن!!
مدیر: چی شده چی شده!؟
پرستار: من واقعاً از گفتنش شرمم میشه...بهتره زنگِ ستاد مبارزه با بی ناموسی رو به صدا در بیاریم!(نکته: این زنگه مثل همون زنگایی میمونه که تو بانک ها کار گذاشتن تا در مواقع اضطراری به صدا در بیارن و پلیس از راه برسه!)
مدیر: نه من خودم با ستاد تماس گرفتم...بهتره خونسردیِ خودمون رو حفظ کنیم...اونا با ما کاری ندارن...اونا دارن به روح خودشون آسیب میرسونن!
پرستار: ایول ایول!


مدیر یه نگاهِ "چکشتو بنداز زمین برو سر کارت!" به پرستار میندازه و پرستار هم سریعاً از اتاق خارج میشه!

مدیر قدم زنان و با آرامش به افتضاحی که در حیاط خانه ی سالمندان در جریانه فکر میکنه...


[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶
#12

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
دامبل مرلین رو کامل کشید بالا . دو دقیقه بعد پرستار رسید .

پرستار : چی شد ؟ مرد ؟!
مرلین : اوا ! زبونتون رو گاز بگیرید خانم پرستار ! من هنوز زندم !
پرستار : آره ؟ چه بد ! خب یالا همین الان قرصاتون رو بخورید بعدشم با بقیه ی هم اتاقی هاتون خدافظی کنید !

مرلین دامبلدور هم زمان گفتند : چرا ؟!!!

پرستار : نگید که نمیدونید ! به خاطر فرار از مقام بالا یی ها دستور اومده منتقلتون کنیم به انفرادی ! تازه اونم با اعمال شاقه !

دامبل : خبرش چقدر زود رفت !

پرستار : پس چی خیال کردید ؟! یالا بجنبین !

و بدین ترتیب مرلین و دامبل با بارون خون آلود وداع کردن و راهی انفرادی شدند .
داشتن میرفتن که یه دفعه سر پرستار جلوشونو گرفت .
سر پرستار : پرستار ؟!

پرستار : بله سر پرستار ؟!

سر پرستار : اینارو کجا میبری پرستار ؟!

پرستار : دارم میبرمشون انفرادی سر پرستار !

سر پرستار : با چشای باز پرستار ؟

پرستار : بله سر پرستار !

سر پرستار : چند بار بگم منفردی ها رو چشاشون رو ببند بعد ببر ! اینجوری راه رو یاد میگیرن فرار میکنن !

پرستار : آخ یادم رفت سر پرستار همین الان این کارو میکنم !
و بعد با استفاده از چوبدستی اش دو چشم بند سیاه را ظاهر کرد . ( در راستای هری پاتری شدن داستان !)
چشم دامبل و مرلین رو بست و بعد آن ها را به اتاق هاشان (!) برد . اتاق مرلین دامبل درست کنار هم بود اما چون چشم هردو آنها بسته بود متوجه نشدند !
پرستار : برنامه ی کاریتون اینه ! هر روز راس ساعت 5 صبح بیدار میشید . قرص هاتون رو کوفت میکنید و بعدش هم صبونه ی بخور و نمیری رو هم دوباره کوفت میکنید . بعد یه گونی سیب زمینی ، دو گونه سبزی آش و سه گونی پیاز میارم براتون . باید همشون رو تا ساعت 12 پوست بکنید و پاک کنید . در ضمن دونه به دونه ی سیب زمین و سبزی و پیازا شمرده شدن . حتی دونه دونه ی برگای سبزی ها ! پس اگه کم بشن یه وقت فکر میکنیم شما دزدیدیدشون !
راس 12 وقتی کاراتون رو کردید ناهار و دوا هاتون آمادس ! اونا میخورین . اگه گونی ها رو تا دوازده تحویل نداده باشید تا وقتی تموم نشن از ناهار خبری نیست . تازه فردا هم تعداد گونی ها دو براربر میشه !
بعد کارا نیم ساعت کپه اتون رو میذارید ! بعدش هم سپزی سیب زمینی پیازی که صبح پاکشون کردید رو میارم باهاشون یه آش شوله قلم کاری بپزید که هر کس میخوره یه انگشتش هم با غذا بره پایین !!!

دامبل و مرلین :


تصویر کوچک شده


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۶:۴۶ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶
#11

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
- آلبوس.جون هر کی دوس داری برو ولدی رو صدا کن بیاد باب!

-ولدی چرا؟


- چون شخصیت ما تو کتابای رولینگ خوب بوده! اون میتونه آوداکداورا بزنه اینا رو جمشون کنه! مگه دستم به رولینگ نرسه!


آلبوس و مرلین رو تخت نشسته اند و نوه نتیجه خلاصه ندیده کور! اه! همونا هم دارن با بیشترین حد صداشون جیغ و داد میکنن و از سرو ریش باب بزرگشون بالا میرن.در همون لحظه بارون وارد اتاق میشه و در حالی که سعی میکنه معجون هایی رو قایم کنه، به سمت تختش میره.

بچه ها: جییییییییییییغ!
بارون: !

البوس و مرلین گوشاشونو میگیرن و بچه ها با دیدن بارون از ترس و وحشت فرار میکنن.مرلین که اصلا باورش نمیشده با حالت :banana: بلند میشه و شروع میکنه بندری زدن.

آلبوس هم که حالش خوب شده بندری میزنه. بارون هم برای اینکه کم نیاره بندری رو استاد میکنه و بعد...نگاه مرلین به پنجره ی اتاق می افته. استین آلبوس رو میکشه.

- هی، هی..اونو نیگا! پنجره.. میدونی چه فکری به ذهنم رسید..؟ راحت میشه از پنجره رفت پایین..تو وایستا بالا، ریشتو بنداز پایین! خب؟ من از ریشت میرم پایین بعد تو بگو ولدی تو رو بیاره پایین.

- ولدی چطوری منو بیاره پایین؟


مرلین: نمیتونم بگم! کتاب هفت رو که نمیشه افشا کرد، میشه؟
البوس و بارون::no:

در نتیجه، آلبوس خم میشه از پنجره به سمت پایین و ریششو میندازه تو هوا. برح بلند نیست ولی کوتاه هم نیست. مرلین روی پنجره میپره! و آهنگ بالاتر از خطر هم پخش میشه(). مرلین ریش البوس رو میگیره و میگه:


-پایین میبینمت!
و بعد، مثل کوها نوردان حرفه ای، با عملیاتی بس شجاعانه به سمت پایین میره. آلبوس چهره اشو از درد ریشش در هم کشیده. مرلین پاشو به دیوار میزنه و مقدار دیگه ای پایین میره.

- اهم اهم!

چهره ی مرلین در حین شنیدن از صدا از پایین:

مرلین سرشو به آرامی برمیگردونه. پرستار دومیه با حالت پایین ایستاده و به مرلین نگاه میکنه.


پرستار: دیدی داشتی فرار میکردی؟
مرلین هم با حالت فریاد میزنه:
-آلبوس! منو بکش بالا...منو بکش بالا صاحابش اومد!()

طی یک عملیات آنتحاری البوس ریششو بالا میکشه و مرلین و ریش هردو با سرعت برق بالا میرن ولی..


افسوس که پنجره لبه داشته و سر مرلین با صدای گرومپی به لبه میخوره. مدتی روی صفحه با قرمز و آبی نوشته بودن بومب!( ) و بعد میره و مرلین در حالی که ستاره هایی دور سرش دیده میشه،از ریش آلبوس آویزونه..


پرستار: وای خدا مرگم بده! بکشیدش بالا من الان میام!
مرلین:


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۳ ۶:۴۹:۴۲

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
#10

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۴۸ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
در همین لحظه پرستار در حالی که سه آمپول خوشگل در دستش بوده که یکی از اوونها به ابعاد آمپول گاوی بوده به داخل میاد.
پرستار در حالی که انگار دنبال کسی بوده:پس اوون یکیتون کوو؟؟نکنه فرار کرده شما هم قصد داشتید فرار کنید .حالا با این آمپولا حالتون رو جا میارم.
پرستار با آمپول در حالی که آلبوس اصرار میکرده آمپول نمی خواد(اوون آمپول گنده بره آلبوس بوده) به طرف اوون میره.
پرستار رو به مرلین:چشماتون رو بگیرید آقا یا روتون رو بر گردونید.
مرلین در حالی که فکری بس بی ناموسانه به ذهنش خطور میکنه میگه چشم و روشو برمیگردونه.
تو فکر مرلین:این بهترین فرصته. وقتی می خواد آمپول بزنه......(بقیش بی ناموسیه)
صدای "آخ" از آلبوس به گوش میرسه و پرستار به سمت مرلین میاد.
مرلین با اشتیاق فراوان بر روی تخت میخوابه.
مرلین:من آماده ام تصویر کوچک شده
پرستار در حالی که اینجوری تصویر کوچک شده به مرلین نگاه میکرده:نوع تزریق شما فرق میکنه لطفا رو تخت بشینین و دستتون رو آماده کنید
مرلین:یعنی چی فرق میکنه چرا تبعیض قائل میشید.
پرستار:کافیه آقا دستتون رو بیارید جلو.
مرلین:آاااااااااااااااخ
به این تتیب پرستار از اتاق خارج میشه.
مرلین:الان بهترین فرصت بره فراره
و بعدش به سمت آلبوس میره که بره اولین بار بعد از سقوطش میخواسته رو پاش راه بره
مرلین در حالی که دست آلبوس رو میگرفته و میخواسته بلندش کنه:بلند شو مرد نترس.
آلبوس با کمک مرلین بلند میشه و چند قدمی راه میره که ناگهان احساس بدی بهش دست میده
آلبوس: تصویر کوچک شده
و چند لحظه بعد موادی بس خفن از دهن آلبوس خارج میشه.در همین لحظه پرستار میاد داخل و با کمک مرلین دوباره آلبوس رو ، روو تخت می خوابونن
مرلین:خانم پرستار مگه خوووب نشده
پرستار:نه آقا ایشون با اون سقوطی که داشتن اگه هر چند قدمی که راه برن بالا میارن.ما داریم ایشون رو مداوا میکنیم و شاید یه دو هفته ای طول بکشه
روز ها سپری میشده و مرلین منتظر بوده آلبوس بهبود پیدا کنه تا فرار کنن و در این مدت بارون نیز بطور مشکوکی در حالی که چند معجون در دست داشته هی به مرلین گاه میرفته.
سر انجام دوره درمان آلبوس تموم میشه و هردو آماده فرار بودن که ناگهان ملتی ارزشی که تقریبا چندین هزار نفر بودن به داخل اتاق میان و با هم فریاد میزنن
ملت:روز پدر مبارک!!!
فردی که در جلو ملت قرار داشته:جناب مرلین به مناسبت روز پدر نوه هاتون و نتیجه هاتون و نوه ی نوه هاتون و نوه ی نوه ی.... به ملاقات شما اوومدن.
آلبوس و مرلین:


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۰ ۰:۴۴:۳۰
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۰ ۰:۵۴:۰۵

تصویر کوچک شده


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
#9

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
صحنه اسلوموشن می شود.ولدمورت در حالی می میرد که دل به آخرین هورکراکس اش یعنی نجینی بسته است، در حالی که جسدش در کنار مرلینگاه افتاده است و نجینی در کنار او آرام می گرید و می داند که به زودی می میرد.

ورم تیل نیز در گوشه ای دیگر افتاده بود.هیچ کس نمی داند چرا ولدی در مرلینگاه قرار گذاشته بود ، شاید از ترس برخورد با دامبی (که معلولش هم ولدی رو حریفه) یا مرلین ( که آفتابش ، ولدی را نصف میکنه) . صحنه رقت باری بوجود آمده .تیکه روح محبوس در نجینی:
-آخ...بالاخره این مرد! خدا کنه بالاخره برم تو جسم یه آدم ! این زبون نفهم که فقط فیس و فیس می کنه نمی ذاره ما عقده های بچگیمون را با آواداکداورا خالی کنیم.آآِییی...کمک! بارون خون آلود کمک کن...
روح ولدی منتظر کمک عوامل خارجی از جمله بارون خون آلود است...

---------------------------------------------------------

مرلین و دامبلدو بدون توجه به حضور چند ساعته ولدی در مرلینگاه ( چون این امری عادی است.) در فکر راهی برای فرار بودند. مرلین:
-میگم بیا من این آبشخوری را بکنم ، بعد با هم از راه فاضلاب در بریم ، چطوره؟
دامبلدور:
-اه اه ! دوستهای ورم تیل را هرگز حاضر نیستم ببینم! بعدش هم ههه..ههووو .ههه..من با این نفسم چه جوری اونجای خوشبو دووم بیاورم؟
-خب چطوره خودمونو به دیوونگی بزنیم؟
-اون وقت حتما میذارن ما بریم از اینجا بیرون.. مثل اینکه دوست داری پرستاره بیاد بیشتر بهت دارو بده ف نه؟
-آره ، خدایییش بدم نمیاد!
-این خاک رو تو سر ZZ ات کنن! پیرمرد بدبخت! از من یاد بگیر همیشه به نگاه خواهری به مک گونگال نگاه می کردم!
-آره ، می دونم....!
سرانجام تصمیم گرفتند به جای بحث بیهوده دومرتبه ، به فکر راهی برای فرار باشند ، غافل از اینکه پرستار چشم آبی در پشت در حرفهای آنها را می شنود...

***
ببخشید اگر بد شد ، سعی کردم سوژه را دوباره برگردونم.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۹ ۲۳:۱۳:۳۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۹ ۲۳:۲۶:۱۷



Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۸:۲۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
#8

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۱ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۱۷ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۶
از fozool sanj
گروه:
کاربران عضو
پیام: 280
آفلاین
ییهو این ورمتیل از طریق چاه فاضلاب میاد تو میگه: قربان...سرورم
پیتزا آوردم. تا حالا خوردین؟
ولدی بی دندون میگه: آره بابا اون موقع که تو آلبانی بودم زیاد زدم تو رگ. فقط موش کثیف8 قسمتش نکن من با 6 قسمتم سیر میشم.
ورمتیل با چشای گشاد شده: باشه قربان چشم.
ورمتیل تو دلش میگه: ما رو باش اومدیم پیش چه خری خدمت کنیم.

لرد صدای فش فیش از خودش در میاره. نجینی داره نزدیک میشه
لرد: نجینیه عزیزم. دوباره 1000 پای مصنوعی تو گم کردی؟:O باشه دوباره بهت میدم.(اینا چقدر پیر شدن؟)
ورمتیل میاد میگه: سرورم آماده ش کردم. اما لحن ورمتیل عجیب بود.
لرد بهش توجه نمیکنه و پیتزا رو میزنه تو رگ. ورمتیل داره با نجینی بازی میکنه که ییهو ولدی چوبشو از عصای مار گونش در میاره و طلس مرگ رو به سمتش میفرسته.
ورمتیل جان به جان آفرین تسلیم میکنه و ولدی در حالی که سعی میکرد از تو گلوش دندون مصنوعی های ورمتیل خدا بیامرز رو در بیاره چهرش بنفش میشه و ..... میمیره.


همه ی بدبختیا از اونجایی شروع میشه که فکرای بد به سرت میزنه.
همه ی بدبختیا از اونجایی شروع میشه که فکرای خوب از سرت پر میزنه


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶
#7

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
بعد رو به ولدی نگاه غضبناکی کرد و از اتاق خارج شد .
ولدی : این چش شده بود ؟ کی میدونه ؟؟؟
مرلین : هیچی ! همون بهتر که ندونی !
دامبل که انگار از خواب هفت پادشاه بیدار شده بود نگاهی (همونطوری که خودتون میدونید !) به اطراف کرد و وقتی مرلین را دید با چشمان ریز بینش او را به دقت بر انداز کرد ! انگار قیافه اش برایش آشنا بود !
بعد از کمی تامل دریافت که مرلی مرلینه . بعد خواست بلند شود و ... .
ما الان تو ذهن آلبوسیم :
آلبوس وقتی مرلین رو میبینه میخواست خودش رو در آغوش اون بندازه . مرلین که میبینه آلبوس بیدار شده آغوشش را اینجوری براش باز کرد و به طرف آلبوس دوید : آلبوس ! ...
دامبل هم از اون طرف به طرف مرلین میدوه : مرلین ...
(صحنات (حرکات آهسته (مثل این فیلم هندی ها !)))
از ذهن دامبل خارج میشیم ! صحنه کم کم محو میشه . یه صدای فیشی هم خودتون براش افکت کنید !
دامبل خواست مثل دامبل تو ذهنش عمل کنه اما تنها نتیجه اش یک عطسه ی شپندر قیچی بود ! که همین هم اطرافیان را به تعجب واداشت !
اطرافیان :
دامبل لبخند محوی زد طفلی خودش فکر میکرد لبخند گل و گشادی رو تحویل داده !
............................................
سه روز و اندی و اندی و نیمی به همین صورت گذرونده شد که صبح میشد پرستار میومد یه غذای بد مزه و داروهای تلخ جلوشون میذاشت . نگاه بیناموسانه ی مرلین رو تحمل میکرد . هی به ولدی کوچولو گیر میداد ! بعدشم میرفت پی کارش . تا عصر این چند تا سالمند اون روحه سر به سر هم دیگه میذاشتند و دامبل هم اونور اتاق رو تختش کز کرده بود . آخی ! عصر دوباره پرستار میاد و غذا و داروهاشون رو میده و باز هم نگاه های اون چشم دریده مرلین رو تحمل میکنه و بعدش میزنه به چاک !
تو خونه ی سالمندان زندگی واقعا یک نواخت و بی رنگه !
همه ی سالمندای اونجا به انتظار یک اتفاق یک اتفاق غیر منتظره میشینن اما تنها اتفاق دور از انتظار گذاشتن یکی دو قاشق بستنی کنار دسر اونم فقط دو هفته یه بار تو روزای یک شنبه بود ! (مال خودم نبود این تیکه ! از کتاب بابا لنگ دراز الهام گرفتم !!! )
اما روز چهارم اقامت دامبل در آسایشگاه یک اتفاق هیجان انگیز رخ داد ! یه وقت فکر نکنید که یکی مرد ها ! یا اینکه یه دزد به آسایشگاه حمله کرد ! نه ! دامبل خوب شد !!!
اتاق دامبل اینا :
مرلین ک هوررررررررررررررررررا جانمی جان دامبل جونم تو خوب شدی تو عالی شدی جیگر !
بارون : به افتخار دامبل همه یه کف مرتب !
همه : تپ توپ تاپ تیپ چپ پچ چوپ و ... (کف مرتب !)
مرلین : خوب دامبل ! پدر خوبم ! بگو ببینم چطور شد که خوب شدی ؟ چرا چه جوری ؟ با کمک کی ؟ کجا ؟ ... ؟
چرا
دامبل ابتدا سرفه ی خفیفی کرد : اوهو اوهوم هوه هوه هوه اهم ! (سرفه ی خیلی بسیار خفیف !)
خوب دوستان من دلم ... هه هه هه .....برای شما تنگ شده بود ...هه هه هه .... من از ساختومن ........هه هه ....افتادم پایین ! ......هوه هوه هوه اما به جر چن تا شکستگی سطحی .......هیه هه هه هیچیم نشد ... ولی مرگخوارای اون .....هوه هاه هیه .....ذلیل مرده !(چه با ادب !) .....به من .... یه دارو خوروندند ....هه هه هه .....و هوه هوه هوه منو ناتوان جلوه دادن .....هیه هیه هیه اما من قوی تر از این حرفام که با یه دارو برای همیشه گوشه نشین بشم ! ........هوه هوه هو هیه هیه هیه !(ای بابا اعصابتون خورد نشه دیگه !این هیه هوه ها و ..... اینا مال نفس تازه کردنشه دیگه ! ناسلامتی از یه برج ؟ افتاده و تازه یه داروی خطرناک هم خورده ! )
ولدی : ببین آلبالو !(آلبوس !) من تا حالا خیلی رعایت ریشت رو کردم ها ! ولی خوش ندارم بشنفم کسی به من بگه ذلیل مرده ! پس ...
مرلین : زهر ! خفه شو مرتیکه ی الدنگ !
ولدی که از ترس زهره ترک شده بود پشت تختش قایم شد و زمزمه کرد : غلط کردم ! تو رو به خدا کاریم نداشته باش !
مرلین : خب مبخواستم بگم آلبوس جان ! الان که تو خوب شدی نمیتونی اینجا بمونی ! اونا (منظورش پرستارا و مدیر خونه سالمندان بود ) نمیذارن تو بری ! تو باید فرار کنی و من رو هم از دست ولدی فراری بدی ! این تنها راهه . و الا باید تموم عمرت رو اینجا تو این اتاق خاک خورده ی کسل کننده زندونی بمونی ... .
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
خب اگه خیلی افتضاح شده بود به بزرگی خودتون ببخشید .


تصویر کوچک شده


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۶
#6

فورتسکيو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۹ جمعه ۷ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۳ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۸
از اینجا، اونجا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 85
آفلاین
به نام خدا
در عرض دو الی سه دقیقه پرستار سرمی رسه. این پرستار یکی دیگه است چون اون یکی برای بررسی وضعیت دامبلدور رفته .پرستار جدید موهای بلوندی داره، چشمانی نافذ و به رنگ آبی.، زیبا چهره و جذاب ...
ولدی که این وضع رو می بینه می گه : (( معتاد، منم، بیا منو ببر، عزیزم ! خواهش می کنم ! تروخدا، منو ببر !)) بعد می زنه زیر گریه. تازه وقتی پرستار شروع می کنه به حرف زدن مرلین هم شروع می کنه به التماس کردن !
- عزیزم ! کچل پرستار خانه ی سالمندان ! خاله به قربونت بره ! خوشگلم ...
ناگهان ولدی جیغ می کشه و میگه: (( نه تروخدا ! به قربونم نرو ! ما می تونیم ... ))
پرستار به او نزدیک می شه و ناگهان چیزی رو از جیبش در میاره و ...
- آی ... بدجنس جیگر! .... خیلی بی معرفتی !
پرستار لبخندی می زنه و میگه مردیکه هوس باز بی چشم و رو ! حتی پرستارای خانه سالمندان هم از دستش آسایش ندارن ! حالا این درو بکش تا دیگه این حرفا رو نزنی و اعتیادت رو هم فراموش کنی...
در همین موقع پرستار قدیمی وارد شد. او خیلی عصبی بود. کمی با پرستار قدیمی صحبت کرد و از او خواست که اتاق را ترک کند. بعد رو به ...


ویرایش شده توسط فورتسکيو در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۶ ۱۴:۲۳:۰۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.