هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
- آقای رئیس خواهش میکنم ... فقط همین یه سوال !!
- تو کنفرانس مطبوعاتی فردا همه چیز رو توضیح میدم ...
- در مورد شایعه هایی که ...
- آیا این درسته که شما از دست اسمشو نبر در حال فرار هستید ؟
دامبلدور در حالی که ردای خودش رو مرتب میکنه نگاه معنی داری به خبرنگاری که این سوال رو کرده بود میندازه .
- هر کس این اطلاعات رو به شما داده اشتباه کرده ما در حال جمع آوری نیرو هستیم ! فقط همین ...


دیدین ریدین تو دین دیدین ریدین تو دین ( صدای زنگ تلفن )
- ای بر پدر مردم ازار لعنت !
گوشی رو بردار بابایی ، داره لنگمون میره هوایی !
آلبوس کش و قوسی به خودش میده و گوشی رو برمیداره .
- ها چیه ريموس؟ چی شده باز این وقت صبح ؟
- قربان خطر ... خطر ... همین الان یه چیزی مثل برق از کنارمون رد شد !
برق سه فاز از سر آلبوس میپره و مگس کشی که دم دستش بود رو بالا میگیره .
- چی ؟؟ پس شما اونجا چه غلطی میکنید ؟ چه طور از طلسم حفاظتی رد شد ؟
- قربان یه مار بود فکر کنم ! طلسمای حفاظتی ما روی حیوونا ...

آلبوس دیگه متوجه بقیه حرفای ريموس نمیشد ، چشمانش بر روی ماری دو متری که به آرامی از لای در وارد میشد افتاد ... ماری سیاه که زبون خودش رو به سمت آلبوس نزدیک میکرد .
- ن ... نه ... نه خواهش میکنم ... نه ...
مار روی میز زمین چمباتمه زده بود و به چشمان آلبوس خیره شده بود .
آلبوس در چشمان مار ، لرد رو میدید که روی یه صندلی سلطنتی نشسته و چوب دستی خودش رو بالا و پائین میندازه . صدایی در ذهن آلبوس شنیده میشد :

« فکر کردی میتونی با طلسمای محافظتی و مامورای امنیتی جلوی منو بگیری ؟ کور خوندی ! مثل همیشه یه پیر خرفت ترسو بودی و نخواستی قبول کنی که قدرت من از توی مفلوک بیشتر بوده !
خوب گوش کن ببین چی میگم ... من دوباره برگشتم ... برگشتم تا کاری که نیمه تموم مونده بود رو تموم کنم ! تو و همه کسایی که از اون لجن زاده ها حمایت میکنید رو به درک واصل کنم .
فقط دو روز بهت مهلت میدم که با ارتش خودش پیش من بیاید و جلوی من زانو بزنید تا از گناه و خطاتون بگذرم ... فقط دو روز ... فهمیدی ؟ بعد از اون به راحتی آب خوردن با مرگخوارام ، تو و همه احمقهایی که تو اربابشون هستی رو تو یه چشم به هم زدن از سر راهم برمیدارم .
نذار مجبور بشم خون به پا کنم ؛ اخر عمرت بهتره به آرزوی دوران جووونیت فکرکنی ! تو قدرت سلطنت رو داری ! تو جادوگر بزرگی هستی و عاقل تر از اون هستی که بخوای جنگی که میدونی توش شکست میخوری رو راه بندازی ... از بچگی آرزوی جایگاه منو داشتی ، پس این فرصت رو از دست نده ، این شانس آخر زندگیت قبل از اینکه بتونی علامت شوم رو بالای جسد کثیفت ببینی .
فقط دو روز ... فقط دو روز ... توی خـــونـــه ريـــــــدل منتظر زجه و التماس کردنت هستم وگرنه ... »

عرقهای سردی روی پیشونی آلبوس نشسته بود . چشماش که از ترس سرخ شده بود روی ماری که در حال خارج شدن بود خیره مونده بود.

- آلبووووووس !! آلبوس کجایی ؟؟؟
ريموس سراسیمه وارد اتاق شد !
- چی شده ؟ چرا رنگ و روت پریده ؟؟
- او ... اون ... ب . برگشته ! باید ب ... بريم پی ... پیشش !

بدلیل خود مثبت بینی بیش از حد تام‌م عزیز ، این پست بررسی نمی شود.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۲۲:۲۲:۱۱


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
همه ی محفلی ها در یک اتاق نه خیلی بزرگ دور یکدیگر جمع شده بودند . هر کس یا دیگری حرف میزد ولی وقتی دامبلدور وارد اتاق شد همه به احترام او سکوت کردند .
دامبلدور فوری صندلی ای انتخاب کرد و روی ان نشست و بعد گفت : من واقعا از تک تک شما برای اینکه دعوت من رو پذیرفتید ممنونم . ما تو این جلسه باید درباره ی مسایل مهمی تصمیم گیری کنیم . پس لطفا نظم و سکوت جلسه رو رعایت کنید و هر کس هم که سوالی داشت صبر کنه تا آخر جلسه اون رو مطرح کنه .
همه حرف دامبلدور را تایید کردند و برای شروع جلسه آماده شدند .
دامبلدور : خوب اول از همه باید از دست رفتن دو تن از دوستانمون رو که برای محفل واقعا مفید بودند رو به شما ها تسلیت میگم و امیدوارم که تلاش های اون دوستان بی نتیجه نشه .
بعد از این میریم سراغ طرح نقشه ای برای بر ملا شدن هویت واقعی عده ای که در کافه ی سه دسته جارو شورش کردند . همونطور که همه میدونید عده ای شورشی دیروز ساعت 12ظهر به دلیلی نا معلوم کافه رو به خون کشیدند .
یکی از مشتریان کافه که از این حادثه جون سالم به در برده میگه تونسته علامت سیاه رو روی بازوی یکی از اون شورشی ها ببینه . وزارت سحر و جادو پیگیر این ماجراست اما من میخوام چند نفر از خودمون دنباله ی این اتفاق رو بگیرن . من فکر میکنم این شورش با شورشی که در کتابخانه ی بزرگ لندن صورت گرفت مرتبطه . این ها چند شورش عادی نیستند که به منظور نشون دادن اعتراض یا مسایل دیگر اتفاق افتاده .
دامبلدور وقتی کلامش را تمام کرد به وسیله ی چوبدستی اش لیوان ابی را ظاهر کرد و کمی از آن را نوشید . در این بین اعضا هم فرصت کوتاهی برای مشورت با بغل دستیشان پیدا کردند .
دامبلدور : من دو نفر رو مامور پیگیری این شورش های اخیر میکنم . مودی عزیز و آقای ویزلی ، آیا شما این ماموریت را قبول میکنید ؟
مودی : خوب ... اوممم ! بله پرفسور من این رو قبول میکنم ولی ا ولی ...
آرتور ویزلی کلام مودی را اینطور کامل کرد : ولی شما فکر نمیکنید برای موفق شدن تو این ماموریت دو نفرکافی نیستند ؟
دامبلدور : اوه ، آرتور من فکر نمیکنم که دو نفر کم باشند . من میخوام شما بدون سر و صدا و بدون این که ردی از خود باقی بگذارید دربارهی شورش ها سرنخی جمع کنید . اگر خیلی دقت کنید میتونید دو نفری بدون ایجاد مزاحمتی برای کسی و یا شناخته شدن سر و ته موضوع رو پیگیری کنید اما 3 نفری مطمئنا نقشمون خراب میشه .
آرتور سری تکان داد و پاسخ داد : بله ، همینطوره که شما میگید پرفسور .
دامبلدور سرفه ای کرد و شروع کرد به صحبت کردن : خوب دوستان ، اگه کسی در این زمینه سوالی نداره بریم سر موضوع بعدی .
چون حرفی نزد دامبلدور ادامه داد : موضوع بعدی اینه ، ما برای چیره شدن به مرگخوار ها و اربابشون هنوز خیلی ضعیفیم . به همین جهت هاگرید به محل سکونت غول ها رفته تا اونا رو متحد کنه و برای کمک به ما دعوت بکنه .
اما اگر او در ماموریت دشوارش موفق بشه با در نظر گرفتن قدرت مرگخوار ها و ولدومورت باز هم ضعیف و شکست پذیر هستیم . پس تو ریموس آیا حاظر هستی عده ای از گرگینه ها رو همراه ما کنی ؟
لوپین در کمال آرامش جواب داد : بله پرفسور . من بعد از این جلسه فورا آماده میشوم تا به محل زندگی گرگینه ها بروم .
دامبلدور سری تکان داد و گفت : بله ، مچکرم ریموس . اگه کسی اعتراضی یا سوالی داره میتونه الان بگه .
اما کسی مثل سری پیش سوالی نداشت .
دامبلدور آهی کشید و ادامه داد : حالا وقتشه که یکی از اعضای تازه وارد رو به شما ها معرفی کنم . آماندا لانگ باتم .
و دستش را به سمت ساحره ی جوانی که گوشه ای نشسته بود گرفت . ساحره با شنیدن نام خود سرخ شد و لبخند ملایمی زد .
دامبلدور ادامه داد : ایشون تازه وارد محفل شدند و قبلا در جنگی که ناخواسته با مرگخواران داشته شجاعت خودش رو ثابت کرده . امیدوارم شما بتونید از اون به خوبی استقبال کنید و شیوهی کار و زندگی رو در محفل براش توضیح بدید .

خب برای ورود به محفل خیلی عالی بود آماندا عزیز ، بجز چند اشکال تایپی و یک اشکال نگارشی جزیی اشکالی در پستت به چشم نمی خورد.برای بار سوم تلاش کردی و تلاشت واقعا تحسین برانگیز ود.امیدوارم شاهد فعالیت خوبت در محفل باشیم.
تایید شد.
بزودی آرم شما در تاپیک جلسات محرمانه محفل زده خواهد شد ، لطفا آنرا در امضای خود قرار دهید. با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۳ ۲۰:۰۷:۴۴

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۹:۴۲ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۶

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
- ارباب بیدار شوید لطفا!! ارباب.
در خواب ولدمورت:
فضایی تاریک و سرد. هری پاتر جلوی ولدمورت زانو زده ، دست هایش را به ردای ولدورت می کشد. التماس می کند : ارباب ، ارباب، به من رحم کنید ، ارباب ، منو عفو کنید ، ارباب، بیدار شوید لطفا!!
ولدمورت با یک حرکت ناگهانی از خواب می پرد. دستی به سر کچل خود می کشد و می گوید: پیتر ، چند بار بگم منو با ملایمت بیدار کن!
پیتر پتی گرو در حالی که سینی صبحانه را روی تخت ولدمورت می گذاشت عذر خواهی کرد و گفت: سرورم، بعد از صبحانه ورزش صبحگاهی یادتون نره! الان درست 1 سال و نیمه که دارین ورزشتون رو به تعویق می اندازین! برای سلامتیتون ضرر داره قربان!( پست با محتوا!)
ولدمورت که چایی اش را در نعلبکی می ریزد! ، حبه قندی را در دهان می گذارد و می گوید: من چه بی تو کفته بودم بعدا می کنم حالا...(قوووورت!دلنگ ! دولونگ!)نقشه شب هنوز سره جاشه؟
- بله ارباب ، همه مرگ خوار ها اعلام آمادگی کردن و گفتن سر ساعت 12 جلوی در اردوگاه هاگزمید منتظر شما خواهند شد.
- خوبه! اگه هوریس سیبیلو نبود ما نمی فهمیدیم ، محفلیا قراره برن اردو! حالا اون ظرف نون رو بده من!

نیمه شب، ساعت 12 (0:0) رو به روی در اردوگاه هاگزمید( اردوگاه هم داشته ما نمی دونستیم؟!!)
ولدمورت از روی جارویش بلند شده و جلوی مرگخواران به صف کشیده راه می رود.
- اووم! نات ، هوریس، زابینی،رابستن و لوسیوس.. به به همگی که جمعین!هر کدوم تون طبق برنامه به سراغ چادر ها برین. وفادران من ، خوش دارم تار و مارشون کنید!
نات و بلیز آرام آرام خود را به چادر دامبلدور رساندند. بلیز دست خود را برای نشان دادن علامت سکوت روی لبش گذاشت و همراه با نات وارد چادر شدند.نات، بلافاصله بعد از ورود با دیدن لباس خواب خرگوشی دامبلدور خنده آهسته ای کرد و باعث شد هر دوی آن ها مورد خشم دامبلدور قرار بگیرند!( دامبلدور زمزمه کرده بود: استیوپفای،سکتوم سمپرا، فقط آروم چاک چاک شین تا سرو صدا ایجاد نشه!)
در آن طرف اردوگاه رابستن،هوریس و اسنیپ به سمت چادر استرجس،لوپین و هدویگ رفته بودند. رابست دستش را آرام توی چادر کرد و با صدای تیک چیزی را کند اما بعدش صدا هووو، هوو ای! در فضا پیچید!
- کمک! کمکم کنید ، بی ناموس ها ! شب با پر های دختر مردم چه کار دارین؟!
دوربین عقب میاید و نمایی از ماه شب چهارده را نشان می دهد. با این حال صدا هایی از قبیل : مرگخوار ها اومدن!، استیوپفای، آواداکدورا،می کشمت،آآآآی!،هوریس در رو!!، به طور کاملا واضح به گوش می رسد.
آخرین مرگخوار یعنی لوسیوس مالفوی خود را به چادر بچه ها رساند و داشت توی آن سرک می کشید که ناگهان جسمی محکم به بینی اش برخورد کرد!آن جسم چیزی جز پای رون نبود! رون که آرام به سمت راست غلت می زد زیرلب گفت: هرمیون ، من از لاوندر خوشم نمیاد!
هیچکدام از بچه ها ی داخل چادر ، تا صبح از حضور مالفوی و خونریزی شدید بینی وی اطلاع پیدا نمی کنند. مالفوی هم تا صبح از این که دامبلدور او را با پترفیکوس توتالوس جادو کرده آگاه نمی شود. اما بالاخره می فهمد که جریان چیست و چرا اکنون در آزکابان به سر می برد!
درود بر محفل همیشه پیروز
--------------------------------------------
ناظرین محترم، برای سومین بار پست می زنم. تاییدم؟؟!


]چارلی عزیز.. پستت قوی و محکم نبود! شاید بهت گفته باشن که جنگ بین سیاه و سفید رو بنویسی ولی نباید در این جنگ از هر وسیله برای توصیفش استفاده کنی!
من نمی گم که خنده دار و یا طنز ننویس ولی نه اینکه بیایی اصول و پایه کتاب رو از بین ببری!
اول پستت خب باز در دنیای طنز خوب بود و خب به جز چند تا مشکل جمله بندی چیزی نمی تونم در موردش بگم!
اما قسمت حمله به اردوگاه جالب نبود! یعنی انقدر راحت مرگ خوارا حمله می کنن و انقدر راحت محفلی ها اونا رو شکست می دن و تموم می شه؟
خب اینو در دنیای واقعی بررسی کن! خب خیلی از چیزهایی که در این قمست بود جالب نبود!
ما توی داستانهای طنزمون اگر چیزی خلاف کتاب و یا خارق العاده می گیم برای اینکه دیگه وارد اون دنیا شدیم و از دنیای هری پاتر شاید کمی فاصله گرفتیم اما این روش برای تأیید شدن در محفل مناسب نیست!
تو سوژه های خوبی تو ذهنت داری ولی اصلا روشون کار نمیکنی تا بهترین از آب در بیاد!
مطمئنا این سوژه رو تو می تونستی خیلی خیلی زیباتر از این بنویسیش!
دفعه بعد وقتی یه سوژه پیدا کردی و وقتی پست رو نوشتی ( اگه طولانی بود اشکالی نداره! مهم اینکه زیبا و کامل باشه و فرد احساس نکنه خیلی اونو با عجله نوشتی و خواستی زود تمومش کنی!) زمانی که احساس کردی پستت واقعا زیبا شده اونو توی محفل بزن!
یه پیشنهاد : می تونی چگونگی عضو شدنتو در محفل شرح بدی!
مطمئن باش اگه خودت ازش راضی باشی منم تأییدت خواهم کرد! برای ورود به محفل این سخت گیری ها لازمه عزیز! امیدوارم موفق باشی!

تأیید نشد!


از پیشنهادتون خیلی ممنون خانم اوانز!( سعی می کنم یه پست خوب بزنم.) !!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۰ ۲۲:۲۸:۴۸
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۱ ۹:۴۱:۳۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۲۳:۲۱:۱۸

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
خیابانی از شهرلندن
زنی که قد بلندی داشت و موهایش بلند و قهوه ای بود رو به روی مغازه ای ایستاده بود و مشغول تماشای اجناسی بود که در ویترین به نمایش گذاشته شده بود . اما نگاه های بی وقفه ی او به ساعت و آن طرف خیابان این حقیقت را فاش میکرد که او منتظر کسی است .
تقریبا 5 دقیقه به همین منوال گذشت که ماشین زرشکی رنگی طرف دیگر خیابان پارک کرد . با صدای اتومبیل آن زن فوری روی پاشنه ی پا چرخید و و با نگاهی نافذ اتومبیل و سرنشینش را زیر نظر گرفت . ابتدا کمی صبر کرد . وقتی مردی که از ماشین پیاده شد وارد ساختمان آجری روبه رویش شد زن هم او را دنبال کرد .
فضای ساختمان نمناک و تاریک بود و بوی کهنگی از آن می آمد . تارهای عنکبوت هم که در گوشه های دنج ان ساختمان دیده میشد بیانگر متروکه بودن ساختمان بود .
زن ایتدا اردید داشت اما کمی بعد انگار چیزی در درونش او را مجبور میکرد که راهش را ادامه دهد . آهسته راه میرفت تا کسی متوجه حظورش نشود . راهرویی را آنقدر ادامه داد تا به پله ها رسید . آرام و با احتیاط از پله ها بالا رفت .
هنگامی که آخرین پله را پشت سر گذاشت دوباره با راهروی طویلی رو به رو شد . آن راهرو را هم ادامه داد . دو طرف راهرو اتاق هایی وجود داشت که در های کهنه و زوار در رفته شان بسته بود . زن آنقدر ادامه داد تا صدایی را شنیتد . ایستاد و خوب گوش کرد . صدا از آخرین اتاق سمت چب می آمد . پس فوری به طرف آن اتاق به راه افتاد . خوب به صدای گفتگوی دومردی که از اتاق می آمد گوش کرد .
: خوب آقای جیسون میلر ! شما میدونید که اگه نتونید ماموریتتون رو به خوبی انجام بدید چه سرنوشتی در انتظارتونه ؟
زن از جای کلید داخل اتاق را دید . اتاقی بود تاریک که تنها منبع روشناییش شمعی بود که بین دو مرد قرار داشت و فقط چهره ی آن دو را نشان میداد . یکی از آن دو نقابی مانند مرگخواران به صورت داشت و زن فوری این را فهمید . آن یکی هم مردی بود قد کوتاه و چاق . پس نام آن مرد جیسون بود .
جیسون در جواب مرگخوار گفت : ب ب ب بله آقا منزل درست کنار خانه ی عموی اون پسره پاتره ! من میتونم ترتیبی بدم که اون پسره تو دام لرد سیاه بیفته ! من ...
مرگخوار : خوب دیگه کافیه ! حال بهتره فوری اینجا رو ترک کنی .
زن وقتی فهمید ممکن است دیده شود چوبدستی ای را در آورد و خود را غیب کرد . او یک ساحره بود .
ساحره خود را جلوی هاگوارتز مدرسه ی جادوگری ظاهر کرد . و زنگ عظیم آن را به صدا در آورد . مدتی بعد پرفسور مک گاناگول در حالی که دوان دوان به طرف در می آمد با دیدن چهره ی ساحره تعجب کرد و گفت : آماندا تو اینجا ... .
آماندا : اوه مینروا ! من همین الان باید دامبلدور رو ببینم همین حالا !
20 دقیقه بعد دفتر دامبلدور
دامبلدور : خوب ! پس تو می گی ولدومورت میخواد برای به دست آوردن هری از همسایه ی ماگل عمویش استفاده کنه ؟
آماندا : بله همینطوره ! شما نباید بذارید اون این تابستون رو به خونه برگرده . جون اون در خطره .
دامبلدور باریش هایش بازی میکرد که انگار داشت فکر میکرد بعد رو به آماندا گفت : نه نمیشه ! اون فقط تو خونه ی دورسلی ها امنه . اون بازم به اونجا برمیگرده و منتهی من نگهبان های خیلی بیشتری رو برای اون میذارم .
پرفسور مک گاناگول تا اینجا ساکت بود و فقط گوش میکرد گقت : ا آلبوس چرا اون مردکی رو که قراره هری رو به دام ولدومورت بندازه رو طلسم نمیکنی ؟ مثلا اونو تحت طلسم فرمان کنترل نمیکنی یا حافظش رو تغییر نمیدی ؟
دامبلدور آهی کشید و از جایش باند شد . کمی بعد لا همان متانت همیشگی اش جواب داد : نه نمیشه ! اگه ما این کار رو بکنیم ولدومورت میفهمه که از نقشه اش خبر داریم و بعد میتونه تمام کارهای ما رو خراب کنه اما اگه هم نفهمه و به هردلیل اون مرد نتونه ماموریتش رو انجام بده ولدومورت میکشدش و این اصلا به نفع ما نیست . ولی من تزتیبی میدم که وقتی هری تو خونه ی عمویش است بعضی از نگهبان ها دورادور مواظب کارهای جیسون میلر باشند . اما فقط دورادور .


آماندا جان وقتی پستتو دیدم تصمیم گرفتم تأییدت کنم!
اما می دونی چیه یه اشکال بزرگ داری... من یه پیشنهادی بهت می کنم ...
تو بیا و یه نمایشنامه بنویس و طرز عضو شدنتو تو محفل شرح بده! اینجوری داستان ها که می خوای بنویسی توی یه پست نمی تونه خلاصه شه!
شاید این ها رو بشه بعده ها سوژه کرد!
ولی الان تو باید یه داستان کوتاه مثل چیزی که توی کارگاه زدی بزنی...فقط اینجا عکس نداره و خودتی و ذهنت!
یه بار دیگه سعی کن ... من خیلی دوست دارم تو عضو محفل شی!


ویرایش شده توسط آماندا لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۱ ۲۰:۱۸:۵۳
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۲ ۰:۰۴:۳۵

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۸:۱۲ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶

کارادوک دیربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۰ سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۹ سه شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۶
از جهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 329
آفلاین
خورشید به پائین ترین نقطه خود در افق رسیده بود. باد سردی می وزید. دهکده هاگزمید یکی از سردترین روزهای زمستانی خود را در ماه دسامبر تجربه کرده بود. بیشتر مغازه های دهکده تعطیل شده بودند یا در حال تعطیلی بودند و افراد با سرعتی بیشتر از معمول به سمت خانه های خود حرکت میکردند.

در عرض یک ساعت تقریباً کسی در کوچه ها و خیابان های دهکده دیده نمیشد. تنها صدایی که قابل شنیدن بود صدای سوز باد بود. در طی چند ماه گذشته این وضع غیرطبیعی جلوه میکرد. شایعات مردم و وقایع اخیر، فرار کردن سیزده مرگخوار از آزکابان و چند قتل بدست ولدمورت و پیروانش باعث شده بود تا وزارت جادو آرورهای بیشتری را مأمور محافظت از تنها دهکده تمام جادویی جهان کند.

تعداد کمی از آرورها و افراد محفل برای گریز از سرما در کافه هاگزهد جمع شده بودند و درباره این مسائل گفت و گو میکردند. در کافه باز شد و لوپین و آرتور ویزلی بدنبال آن داخل کافه شدند. صدای ناراضی آرتور شنیده شد که گفت: با از کنترل خارج شدن دیوانه سازها، این هوا هیچ تعبجی نداره... آن دو نیز به جمع جادوگران دیگر پیوستند.

لوپین هنوز نوشیدنی ای که از آن بخار بلند میشد را کامل ننوشیده بود که صدای شکسته شدن چند تخته و بدنبال آن داد و فریادهای چند مرد و زن که طلسمهای دفاعی بر زبان می آوردند شنیده شد. آنها بسرعت بسوی صداها که از دروازه دهکده به گوش میرسیدند دویدند.

تعدادی مرگ خوار سیاه پوش که صورتهایشان را با ماسک های سیاه پوشانیده بودند با جادوگران سفید که تعدادشان نصف بود درگیر شده بودند. نور افسونهایی که از چوبدستی های آنها خارج میشد و فریادهایشان تاریکی و سکوت دهکده را از بین برده بود. علاوه بر آن چند دیوانه ساز با شنل های سیاه از جهت مخالف به مبارزین محفلی و وزارت حمله میکردند.

کافه نشین ها با دیدن این صحنه بی درنگ به سمت یاران خود دویدند تا با مرگ خواران مبارزه کنند. تعدادی از آنها نیز به پشت مجسمه ها و سنگرها رفتند و پناه گرفتند. لوپین که در ایجاد پاترونوس تبحر خاصی داشت به سمت دیوانه سازها رفت. سه دیوانه ساز به او حمله کردند. لحظه ای درنگ کرد گویی بدنبال خاطره ای خوش میگشت و فریاد زد: اکسپکتو پاترونوم! ناگهان سپری سفید و درخشان بین او و آنها قرار گرفت و تلاشهای بیهوده دیوانه سازان را پایان داد. آنها بسرعت فرار کردند و در تاریکی فرورفتند. چند دیوانه ساز دیگر به سمت لوپین حمله ور شدند...

در آن طرف دو جبهه در حال مبارزه بودند. نوری قرمز رنگ از چوبدستی یک مرگخوار خارج شد و به آرور روبرویش خورد. او فریاد کشید و بیهوش شد. تانکس فریاد زد: اکسپلیارموس! آن مرگ خوار خلع سلاح شد. مودی از چوبدستی اش طناب هایی مارشکل را بسمت آن مرگخوار شلیک کرد و دست و پای او را بست و بلافاصله چوبدستی اش را به بالا و بسمت قلعه هاگوارتز فریاد زد: پریکیولوم! رسام قرمز درخشانی به آسمان شلیک شد. آرتور ویزلی نیز به همراه او این طلسم را گفت.

لوپین از پس چند دیوانه ساز دیگر برآمد و به آن دو پیوست و نفس زنان گفت: تعداد اونها از ما بیشتره ما نمیتونیم بیشتر از این مقاومت کنیم، چند نفر هم زخمی شدن. آرتور گفت: ما به هاگوارتز علامت دادیم، دامبلدور هر لحظه ممکنه برسه.

- پتریفیکوس توتالوس! طلسمی از پهلوی مودی رد شد. مودی بلافاصله آن مرگخوار را بیهوش کرد. در همین زمان چوبدستی اش را بسمت مرگخوار دیگری که یک آرور را بیهوش کرده بود گرفت و طلسمی را به زبان آورد. شعله های آبی رنگی بسمت ردای سیاه او شلیک شدند و در یک لحظه او به آتش کشیده شد! و سعی کرد فرار کند اما تانکس بر سر راه او قرار گرفت و او را بیهوش کرد و گفت: معلومه اونقدرها هم پیر نشدی مدآی!

پس از چند دقیقه دیگر مبارزه درحالیکه نومیدی در چهره های مبارزین محفل و وزارت پیدا شده بود و شکست را نزدیک میدیدند نور سفید خیره کننده ای از دروازه دهکده بسمت چند دیوانه ساز که مشغول مکیدن روح مبارزین محفل بودند رفت. ققنوسی با شکوه با سرعت به سمت دیوانه سازها رفت و همه آنها را فراری داد.

چند مرگخوار که به آن محل خیره شده بودند توسط اعضای محفل مورد حمله قرار گرفتند. مودی گفت: آلبوس میدونستم میای. وزارت هیچ انتظار چنین حمله ای رو نداشته. دامبلدور به بدن های بیهوش و زخمی روی زمین اشاره کرد و گفت: کاملاً مشخصه.

مرگخوارانی که جان سالم بدر برده بودند با ترس و وحشت عقب عقب رفتند درحالیکه طلسمهایی را فریاد میزدند. آرورها بدنبال آنها طلسمهایی را پرتاب میکردند. پس از آنکه مرگخواران کمی از هاگزمید دور شدند همگی آپارت کردند.

دامبلدور گفت: من برمیگردم به مدرسه. باید یک جغد به وزیر بفرستم و این ماجرا رو براش توضیح بدم. افرادی هم باید بیان و زخمی ها رو به سنت مانگو منتقل کنند. این بار مرگخوارها خیلی نزدیک شده بودند، ولی همه شما خوب مبارزه کردید.

و اینطور شد که پیروزی دیگری برای جبهه سفید رقم خورد!
_____________________________________________
اگه قبول شدم انگلیسیش Caradoc Dearborn هست!!


کارادوک عزیز!
پست خوبی بود...
اما روی قسمت اول پست بیش تر کار شده بود... زمان جنگ محفلی ها و مرگ خواران به نظر می رسید که فقط به دلیل زیاد کردن پست بود!
آخر های پست هم با عجله نوشته شده بود و به نظر می رسید نویسنده می خواد هر چه زودتر داستان رو تموم کنه!
ولی در کل به عنوان اولین نوشتت در محفل خوب نوشته بودی و چون می بینم که می تونی فعالیت خوبی داشته باشی تأییدت می کنم!
اما فقط به شرط فعالیت خوب و زدن نوشته ها و نمایشنامه های زیبا!

تأیید شد... موفق باشید!


ویرایش شده توسط کارادوک دیربورن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۸:۱۸:۴۴
ویرایش شده توسط کارادوک دیربورن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۸:۲۲:۱۶
ویرایش شده توسط کارادوک دیربورن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۸:۲۴:۰۴
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۵ ۲:۳۹:۱۰


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
اتاقی لوزی شکل و تقریبا کوچک . هوا ی اتاق شدیدا گرم بود و تاریک . وسط اتاق صندلی زوار دررفته ای قرار داشت و شخصی به آن بسته شده بود . آن شخص کسی نبود جز آماندا لانگ باتم . صورتش غرق به خون بود . گردنش تحمل وزن سرش را نداشت و خون های خشک و لخته شده موهایش را کثیف تر از کثیف نشان میداد . بدنش تاب آن همه گرما را نداشت . عرق میکرد و آب های ذخیره ای بدنش تبخیر میشد . آماندا کم کم به هوش آمد . ضعیف تر از آن شده بود که برای جرعه ای آب فریاد بزند . ناله ی ضعیفی کرد . بدنش را آرام تکان داد . طناب دور دستانش باعث کرخت شدن آنها میشد . ....
کیلومتر ها دور تز از آن محل وحشتناک داخل یک غار مرطوب مودی لوپین و تانکس غافل از گم شدن ناگهانی آماندا ، استراحت میکردند . کم کم خورشید طلوع کرد . با اولبن پرتو های خورشید لوپین بیدار شد و خمیازه ای کشید . او با خمیازه اش مودی و تانکس را هم بیدار کرد .
تانکس به بدن خود کش و قوسی داد و زیر لب غر زد : بهتر بود من هم مثل آماندا برای خواب بیرون از غار میرفتم . اینجا رو این صخره ها بدنم خشک شده .
مودی : چی اون احمق رفته بیرون خوابیده ؟ پناه بر خدا اگه طعمه ی گرگ ها نشده باشه عالی میشه !
لوپین : مودی اینقدر بد بین نباش ! این طرفا گرگی نیست .
تانکس بلند شد و بیرون از غار رفت تا آماندا را از خواب بیدار کند اما هرچه گشت پیدایش نکرد .
تانکس : لوپین ، مودی ... بیاین آماندا نیست !
مودی : (به لوپین ) بد بین نباش بد بین نباش .
لوپین : (به مودی ) خیلی خوب توهم !!! به جای غر زدن بهتره ببینیم کجاست .
آنها از غار خارج شدند .
لوپین : بهتره هرکدوممون از یه طرف بریم و دنبال آماندا بگردیم .
مودی و تانکس قبول کردند. 3 نفر از یک دیگر جدا شدند و مشغول به جست و جوی اماندا شدند . تانکس در راه انگشتر اماندا را پیدا کرد . پس با این سرنخ معلوم شد که اماندا به طرف غرب پیش رفته . تانکس با استفاده از چوب دستی اش علامتی به مودی و لوپین داد . چند دقیقه صبر کرد وقتی لوپین و مودی خود را رساندند به طرف غرب پیش رفتند .
مودی : مثل اینکه شما ماموریت رو فراموش کردید و یادتون رفته که ما از طرف دامبلدور مامور شدیم تا سرنخی از مرگخواران این اطاف جمع کنیم ؟
تانکس فورا جواب داد : اما مانمیتونیم اماندا رو ول کنیم و بریم . شاید تو دردسر افتاده باشه .
لوپین : اما مودی راست میگه تانکس در هر صورت ماموریت ما در درجه ی اول اولویت قرار داره .اون جلو هم یه دهکده ی مشنگ نشین هست . آماندا یه جادوگره ! هیچ مشنگی نمیتونه به اون آسیب برسونه .
با این حرف ها تانکس قانع شد . لوپین اون رو مطمئن کرد که بلایی سر اماندا نمیاد . اما وقتی جلو رفتند چیز زیر پای مودی ترق صدا داد و شکست . در اثر این شکستن جرقه ای تولید شد توجه مودی رو جلب کرد . مودی خم شد و آن تکه چوبی را که شکست برداشت . نیازی نبود که خیلی دقت کند تا متوجه شود آن یک تکه چوب معمولی نیست .
لوپین : این چوب امانداست .
تانکس : اون بدون چوبش نمیتونه کاری کنه . این یعنی جونش در خطره .
**************************************************************
در اتاق لوزی شکل باز میشود . مرد جوانی وارد اتاق میشود . صدای قدم های مرد در گوش اماندا میپیچد .
تق تق تق تق تق تق تق تق
مرد به گوشه ی اتاق میرود شمعی را روشن میکند . شمع را در دست میگیرد و به سمت اماندا میرود .
نور چشمان اماندا را اذیت میکند . کمی معطل میشود . وقتی چشمانش به نور عادت میکند میتواند لبخند پیروز مندانه ای را که بر لبان جوان نقش بسته بود ببیند . میتوانست جوان را بشناسد .
او ... او .... پیتر پتی گرو بود .


اماندا عزیز متاسفانه شما تایید نشدید به چند دلیل: یکی اینکه داستان را تمام نکرده بودید. داستان خیلی تصنعی و بدون هیچ دلیلی پیش رفت.بخش هایی از داستان مثل خمیازه کشیدن لوپین و بیدار شدن تانکس و مودی ، بیش از حد تصنعی بود.بهتر است بار دیگر تلاش کنید.موفق باشید.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۵:۴۵:۰۳

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ جمعه ۲۵ خرداد ۱۳۸۶

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
سلام به ناظران گرامی
------------------------------------------------
هری کمی پرده را کنار زد و سپس گفت:من نمی دونم چرا هدویک 2 روزه برنگشته این جا!
هرمیون پوزخندی زد و گفت:شاید آدرس قطب جنوب بوده نه؟
رون سراسیمه درهارا به هم کوبید و وارد شد.
_رون میشه بگی داری چی کار می کنی؟مثلا الان ضیافت شام و می دونی که از همه چیز برای دامبلدور مهم تره که ما در این هنگام به طور کامل سکوت کنیم و همه با هم بیایم سر میز؟
رون رویش را به سمت هری کرد و روی نیمکت نشست.
_هری،این نامه تو رو به خانه ی شماره ی 12 خیابان گریمالد دعوت کرده و گفته که نمی تونی کسی رو با خودت بیاری و در عوض ما کسی رو برای همراهیت می فرستیم.هر لحظه اماده باش.
و از طرف محفل ققنوس اومده!!!!!!!!!
هری نامه را از دست رون قاپید.
هرمیون ران مرغ را به طرز محترمانه ای درون بششقابش گذاشت و سرش را روی نامه خم کرد.
_هری تو باید حاضر بشی.و رون هم حتما کمکت می کنه!
رون نگاهی حاکی از نفرت به هرمیون انداخت و همراه با هری روانه شد.
----------------
در راهرو......
هری سرش را پایین انداخته بود و پله ها را دوتا یکی بالا می رفت.
_رون میشه بگی این نامه رو کدوم جغد آورد؟
رون گفت:خب معلومه هدویک چه طور مگه؟
_هیچی می خاوستم مطمئن بشم که....
یکباره از درون دیوار زنی با ردای مشکی و کلاهی که روی صورتش را پوشانده بود ظاهر شد.
_اوه من چه قدر خاکی شدم.این کیه؟آها اون همون مرد جوونه.درست خدس زدم؟
رون و هری باهم گفتند:کدوممون رو می گید خانم یا..ببخشید شما آقا هستید یا خانم؟
_اوه من خانم هستم و تو رو میشناسم هری نمیخواد بگی.منظورم این مرد جوان با موهای نارنجی بود.من باید هرچه زودتر تو رو برسونم اون جا.شومینه کجاست؟
هری در جواب زن گفت:توی تالار گریفیندور داریم.
_پس این مرد جوون با موهای نارنجی میتونه بره و من و تو بریم.درسته؟
رون سرش را به علامت تایید تکان داد ورفت.
---------------------------------------
خانه ی 12 گریمالد....

صدای به هم خوردن دست ها از داخل خانه می آید.در میان آن همه سروصدا،صدایی آشنا به نظر می آید.
_هوهوهوهوهو
_هدویک اون جاست؟
_منظورت اون جغد بیچاره است؟اون راه رو گم کرده بود!تازه توی چنگال هاش خبری از ولدمورت بود.چیز جالب تر این که از طرف اون بود.
همه دور میز جمع شده بودند و فقط دو جای خالی باقی مانده بود که یکی برای هری و دیگری برای آن مرد مرموز همراهش بود.

اینیگو صدایش را صاف کرد جرعه ای اب نوشید و گفت:این پرنده که در این جاست حاوی خبرهای زیادی در مورد ولدمورت و هم چنین پیام خودشه برای ما و تمامی جادوگرها.ما باید ببینیم که...
در به شدت به هم می خورد زمین می لرزید و همه از ترس فریاد می کشیدند ارتش ولدمورت مردم را کنار میزد و درست به طرف خانه ی پنهان شماره ی 12 خیابان گریمالد می آمد.ارتش او با مشعل هایی که آتشین بودند به همراه رییسشان قدم بر زمین می کوبیدند و همه جارا به لرزه درمی آوردند.
ولدمورت کلاهش را کنار زده بود تا چهره ی فاسد و بی ارزشش نمایان باشد.

دامبلدور فریاد کشید :از هری محافظت کنید.چوب دستی هاتون رو دربیارید حتی هری!
زن لاغر اندام هری را پشت خود مخفی کرده بودو چوب دستی اش را در دست هایش می فشرد.
دست های هری عرق کرده بود و به شدت گرم شده بود.
هری:چه اتفاقی داره می افتده؟
_همون چیزی که حدس می زدم.حمله ای از طرف لرد.آروم باش مرد جوان.
ورد های رنگینی بود که رد و بدل می شد.
محفل نتوانست مقاومت کند.
پس از چندی.......

هری چوب دستی ای دور گردنش احساس کرد.نفس های سرد و تند را روی صورتش را احساس می کرد.
_اوه همون هری پاتر کثیف که نقشه های منو یارانم رو خراب کرد؟درسته پاتر؟مادر و پدرت رو کشتم بست نبود؟حالا آماده باش تا
نیروی همیشگی ام رو دوباره پس بگیرم.
ولدمورت خود را باد کرد وخودش را عقب برد تا ورد را اجرا کند و سپس با تمام نیرویش فریاد کشید:سولیانو بک مموریال
هری نگاهش را روی زن مرموز که روی زمین افتاده بود متمرکز کرد و در همان حال که ولدمورت در حال گفتن ورد بود سینی روی میز را به ارامی کشید و جلوی هری پرید و باعث شکستن ورد و برگشتن آن به طرف ولدمورت شد.
نوری خیره کننده تمام اتاق را فراگرفته بود.
ولدمورت درد می کشید و سعی داشت تا به هر روش ممکن فرار کند.
او در هنگام فرار فریادی حاکی از خشم کشید و گفت:انتقامم را خواهم گرفت پاتر!و پرددددد......
او دور شد و دیگر نه در خیابان و نه در جای دیگری نمایان بود.
اینیگو لیوانش را که در دستش شکسته بود به طرف دیگری پرت کرد.زن نحیف به اینیگو کمک کرد تا بلند شود.
_اوه من رو نگاه کنید!روی زمین با یک لیوان شکسته میان این همه آدم و البته دو قهرمان که باعث نجات جون همه ی جادوگر ها شدند.
همه بلند شده بودند و به آن زن و هری نگاه می کردند.

زن گفت:سلام هری!و سپس کلاه خود را برداشت!او فردی نبود جز پردفوت که برگشته بود و دوباره با محفل همراه شده بود.
همه ناباورانه به او می نگریستند،آیا او همانی بود که به او تهمت خیانت زده بودند؟
دامبلدور:پرد!تو دوباره برگشتی!تو وفاداری خودت رو ثابت کردی!برگشتت رو به محفل تبریک میگم.
---------------------------------------------------------
ادامه ندارد و نخواهد داشت!!!!!!!!!!!!!!!

تایید شد پرد فوت عزیز.با اینکه پستت دارای نقایص بود از جلمه فضاپردازی سریع ، عدم ارائه اطلاعات کافی به خواننده و فضاسازی ناقص ولی بهرصورت برای ورود به محفل مناسب بود.بزودی آرم شما آماده خواهد شد.موفق باشی.


ویرایش شده توسط پرد فوت در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۵ ۱۸:۵۳:۴۳
ویرایش شده توسط پرد فوت در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۱۰:۰۸:۰۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۲۳:۱۲:۱۷

تصویر کوچک شده









عضو رسمی محفل ققنوس

-------------------------------------
در مسابق


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۹:۰۸ جمعه ۱۸ خرداد ۱۳۸۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!

به به، چه ناظرین جدید با حالی، روشنتون می کنم بهش میگن جدی نویسی! -18 ممنوعه !




نمایشنامه


عملیات نجات


در شبی از شب ها، اعضای محفل ققنوس، سر میز عذاخوری آشپزخانه خانه 12 گریموالد، نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند. با هم بگو بخند داشتند. مالی ویزلی، دائما از عادت های بد شوهرش، آرتور در جمع می گفت و به دنبال آن قهقه ها و خنده های ریمس لوپین و تانکس و الستر مودی به گوش می رسید. در آن طرف میز، سورس اسنیپ داشت با قاشق غذا را در بشقابش فقط این ور و اون ور می کرد و گویا علاقه ای به خوردن آن غذا نداشت. گاهی هم نگاه های سرد و ناخوشایندی به لوپین و مودی می کرد. کنار وی، مینروا مک گونگال، با کلاهی سبز رنگ ، با کینگزلی شکلبوت که در کنارش بود، مشغول صحبت گرم و جذابی شده بود.
همه ساکت شدند. صدای باز شدن درب خانه به گوش رسید. همه محفلی ها سر خود را چرخاندن تا ببینند کیست که داخل خانه شده است. از سایه ای که روی زمین افتاده بود و داشت همین طور نزدیک تر می آمد، به وضوح پیدا بود که نمی توانست پیکر کس دیگری جز دامبلدور باشد. و همین طور هم بود.
آلبس دامبلدور با قامت بلند خویش، در حالیکه ردا و کلاه سیاهی بر تن کرده بود، داخل آشپزخانه شد.
ریمس لوپین، در حالیکه داشت غذایش را می جوید با دهن پر گفت:
چی شد؟ شما که همین 10 دقیقه پیش رفتید! چقدر زود برگشتید!
دامبلدور نگاه پرمعنی به لوپین و سایرین کرد، سپس کم کم داشت قیافه ای عبوس به خود می گرفت، جلو آمد و روی یکی از صندلی ها نشست و شروع به صحبت کرد:
ما گرد هم نیآمده ایم تا بنشینیم تو این خونه خاک گرفته قدیمی بلک، و بعد بشینیم شام بخوریم. ما اومدیم اینجارو پایگاهی برای اهداف و همفکری های خود قرار دادیم تا چگونه جامعه جادوگری امروزه را از دست قدرت تاریکی ولدمورت نجات دهیم. نه اینکه بنشینیم و بخندیم...
تا کلمه: ولدمورت" به گوش اسنیپ رسید، او فورا رویش را از سمت دامبلدور که جلویش بود، به سمت دیوار چرخاند.
همه با تعجب دامبلدور را نگاه می کردند. یعنی او در این چند دقیقه چه دیده؟چه شنیده که اینطور میان یاران محفلی اش صحبت می کند؟!...
دامبلدور با دستمالی عرق رویص ورتش را پاک می کرد
مک گونگال: آلبس؛ چی شده؟ چیزی دیدی یا شنیدی؟ ما را هم در جریان قرار بده لطفا...
دامبلدور سرفه خفیفی کرد و از جای برخاست، سپس گفت:
آره؛ ما باید همین حالا بریم لیتل هانگتون، خانه ریدل
لیتل هانگتون؛ خانه ریدل؛ نام این منطقه موهای اندام محفلی ها را سیخ کرد...
کینگزلی شکلبوت از جایش برخاست و به داملدور اشاره ای کرد و گفت:
دامبلدور، برای چی باید بریم اونجا، مگه چی شده؟ آلبس اصلا واضح حرف نمیزنی؟ اگه این ماموریته زود بگو! بگو چه خبره اونجا، ما که از جونمون سیر نشدیم الکی بریم اونجا...
همه منتظر بودند تا جواب دامبلدور را بشنوند...
دامبلدور: استرجس پادمور، یار محفلی ما، الان مرخصی نیست، اسیر کلی مرگخواره اونم تو لیتل هانگتون تو خونه ولدمورت، و هر لحظه که میگذره خطر مرگش بیشتر میشه...
مودی چشمانش چخید و پرسید: حاالا برای چی اونو گرفتن شکنجه میدن...
دامبلدور: من هیچی نمی دونم الستور، فقط می دانم که این جدا از شرفمونه که یارمون شکنجه بشه تا سر حد مرگ و ما اینطور بی تفاوت اینجا بنشینیم... بلند شید...آماده مبارزه باشید..عازم لیتل هانگتون میشیم...


در لیتل هانگتون


همه اعضای محفل آنجا بودند. به غیر از سه چهار نفری از جمله پادمور، در خیابانی پر پیچ و خم و نسبتا تاریک، و پر از خانه های مججل و زیبا اما متروک، دامبلدور از میان جمع جلو آمد..
- افراد، آماده باشید، مدت هاست که لیتل هانگتون متروک شده، تو این تاریکی چپ و راست خودتون ا داشته باشید، هر لحظه امکان حمله مرگخوارا وجود داره...
آنها پشت سر دامبلدور قدم به قدم جلو می آمدند، دامبلدور به خانه ریدل اشاره کرد، چیزی حدود 100 متر با آن فاصله داشتند.
اکنون در 50 متری خانه بودند. دامبلدور برگشت و رو به جمع کرد و گفت:
خب اکنون زمانش رسیده که دست به کار بشید، سورس، الستور، شماها با من بیاین، ما از پشت خانه داخل میشیم. ریمس، تو با آرتور و کینگزلی و تانکس، از جلو و در اصلی داخل بشید، خیلی مراقب باشید، بقیه شماها هم همینجا بمونید، خانه رو زیر نظر داشته باشید...،مینروا لازم دیدی خودت با یه نفر دیگه داخل شو...
دو گروه عازم شدند...

گروه اول

مودی با صدای لرزان گفت:
لوموس مکسما
از نوک چوبدستی الستور مودی نوری درخشان فواره کرد، آنها به درب پشتی خانه رسیده بودند. مودی از پنجره با نوری که ایجاد کرده بود می توانست داخل خانه را ببیند، آنجا آشپزخانه...
دامبلدور با یک حرکت دست قفل درب را ناپدید ساخت و آن را باز کرد. آنها داخل شدند...
به آشپزخانه تاریک رسیدند...
تق تق
- اکسپلیارموس
- نه مودی..آروم باش..ولش کن...ببینم..
- پترفیکیوس توتالوس...
- نه....
از همه جهت افسون و صدایهای اصابت آنها به گوش می رسید.

گروه دوم

- صدای چی بود...
ریمس: زود باشید بریم تو...سریع..سریع..
گروه دوم فورا با وردی درب خانه را شکستند و همگی چوبدستی بدست به داخل خانه خیز برداشتند...
تانکس با نگرانی داد زد:
آلبس، مودی،سوروس شما کجائین...؟؟؟!!!
صدایی گفت:
اینجائیم...
بی شک با آن سردی و بی روحی صدا مشخص بود که صدای اسنیپ است...
دو گروه به هم رسیدند. استرجس پاددمور با لباسی خونین به گوشه ای مثل مجسمه ها افتاده بود، اسنیپ به دیوار تکیه داده بود و دامبلدور بالای سر مودی وحشت کرده ایستاده بود...، مودی در حال لرزیدن بود...
اکنون استرجس پادمور، نجات یافته بود اما بسیار زخمی بود، از شدت بی حالی و جراحات وارده روی مودی افتاد و او را بشدت ترساند. بار دیگر لرد سیاه موفق نشد با شکنجه دادن یکی از جنبش ها اصلی محفل از نقشه های محفلی ها باخبر گردد. ناکامی ای دیگر برای لرد سیاه و یاران خونخوارش. و این تازه ابتدای ناکامی های یک خونخوار قاتل بود.



نکته اخلاقی:

مرگخوارا، من یه پوستی ازتون بکنم!!!





خب
سوژه با اینکه کمی تکراری بود اما خوب پیشرفته بود. داستان مشکلی نداشت.
پستت خوب به اتمام رسید
بیشتر نکات پشت نوشتن رو رعایت کرده بودی و از لحاظ غلط املایی مشکل خاصی نداشتی.
فکر میکنم برای محفل عضو خوبی باشی
پس تأیید شد. منتظر آرمت باش


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۸:۵۳:۳۹

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۶

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
بعد ظهر یک روز بارانی چارلی و استر در سالن عمومی گریفندور نشسته بودند.
بعد از صدای رعد چارلی صحبتش را شروع کرد: استر ، می دونی ... من یه بار برای ورود به محفل در خواست دادم اما تایید نشدم تو نمی تونی یه کاری بکنی؟ آخه ناسلامتی استرجس پادموری گفتن!!
استرجس بعد از چشم غره رفتن به چارلی به مبل راحتی تکیه می ده و می گه : تو باید ثابت کنی لیاقت داری همین جوری که کسی رو راه نمی دن .
چارلی که سخت به فکر رفته بود منتظر یه راهی بود که ثابت کنه بی لیاقت نیست.
یک هفته بعد هدویگ سراسیمه وارد سالن عمومی شد و گفت : استرجس ، همین الان یه جغد اومد ...
استرجس : هدویگ؟! نکته انحرافی می گی ؟!! یعنی چی یه جغد اومد؟
هدویگ با صورت سرخ فریاد زد : اهمیتی نداره . یه پیغام رسید . مرگ خوارهاچند تا اژدها رو توی کوچه دیاگون ول کردن! تقریبا هر کی توی کوچه بوده آسیب دیده. احتیاج به نیروی کمکی دارند.سریع تر راه بیفت. هرکی هم می تونی خبر کن.
استرجس که رنگش یه دفعه مثل گچ شد سریع راه افتاد .
- مریدانوس . کوچه دیاگون حادثه رخ داده سریع خودتو برسون.
- باشه ولی بی زحمت تو معصومه و نگه می داری ؟ آخه می ترسم بدتر بشه . می دونی؟ سرماخورده.
استرجس: خدایا !! کاش منم تو دیاگون بودم! چارلی یه چیزی هم درباره ی تو .
چارلی که کنار دیوار بود به سرعت سرش رو برگردوند.
- تو با ما نمی آی .این کار برای اولین ماموریت خیلی سخته و تو ممکنه بمیری برای همین بذار برای دفعات بعدی. اون موقع حتما تو رو می برم.
چارلی:اما...
استرجس در حالی که از سالن عمومی خارج می شد گفت: دیگه حرف نباشه به جز آرتور هیچ کدوم از ویزلی ها نمی آن.
بعد از گفتن این حرف در سالن رو تق بست.( نکته اینه که بعدش یه تیکه از گچ سقف روی زمین افتاد!)
چارلی بعد از این که نگاهی به دور و برش انداخت فهمید تنها است. با خودش فکر کرد : (( منو باش می خواستم برم ماموریت خطرناک!! اگه الان از پنجره بپرم بیرون... نه ! دست و پام می شکنه . اگه غیب شم... نه ! این جا که که نمی شه غیب شد. اصلا بی خیال ! هر کاری دلشون می خواد بکنن لابد به من احتیاجی ندارن دیگه. منم از این فرصت استفاده می کنم!!))
چارلی همین جور که فکر می کرد رفت و چند تا قورباغه شکلاتی ، دانه های برتی بات ، یه ظرف گنده پاپ کورن ( همون چیزه فیل خودمون!) چند تا کیک شکلاتی ، کیک کدو حلوایی و کیک خامه ای و چیپس برای خودش آماده کرد و بعد رو زمین نشست و مشغول بازی تیله سنگی شد. چند ساعت بعد ، چارلی پس از یک خمیازه به خواب رفت. وقتی چشمش رو باز کرد قیافه ی خونین و مالین استر و هدویگ رو دید و از جا بلند شد.
- استرجس ، هدویگ . چی شد؟
استرجس در حالی که داشن بال هدویگ رو باند پیچی می کرد گفت : چارلی ، زیاد خوب نبود بگذریم. راستی من فکر کردم برای این که لیاقتت رو ثابت کنی یه جوری میای دنبالمون. ولی مثل این که خیلی بهت خوش گذشته نه؟
چارلی بعد از این که قورباغه شکلاتی برای هدویگ و استرجس انداخت خندید و گفت: جای شما خالی!! فقط فکر کنم رودل کردم!!
بعد اشاره ای به پوست و باقی مانده ی چیز هایی که خورده بود کرد.


پست خوبی نبود.
برای عضویت در محفل باید پست سفید بنویسید نه یه پست که فقط اتفاقات عادی میفته.و در ضمن اگه به کتاب دقت کنی سوژه های محفل بیشتر درباره ی جنگ با مرگخوارها و گرفتن اطلاعات از مرگخوارهاست.
به هر صورت تأیید نشد!!!!


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۸ ۱۰:۱۹:۱۴

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ یکشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
سلام
این داستان در مورد روز مرگ لیلی و چیمز پاتره .
-----------------------
سیریوس در حالی که با حسرت به میز نهار وسط اتاق تاریک نگاه کرد . همان میزی که لیلی و جیمز ظهر همان روز پشت آن به همراه بقیه ی اعضای محفل غذا خوردند . انگار تصویر اونها رو روی صندلیشان می دید . نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت . تازه از خبر مرگ جیمز و لیلی با خبر شده بود . در کنار اون هم خبر ناپدید شدن ولدمورت رو بهش داده بودن . افکارش پریشان بود . خودشو توی مرگ جیمز و لیلی مقصر می دونست ، اگه اون راز دار اونا می شد دیگه پیتر نمی تونست ... . سیریوس توی اون لحظه تنها یک تصمیم به نظرش منطقی می اومد . پبدا کردن پیتر پتی گرو . سیریوس از خانه شماره ی دوازده گریمولد بیرون آمد . به اطرافش نگاه کرد و بعد آماده ی غیب شدن شد ... شترق...
...................................................
....شترق ... شترق ...
همزمان با صدا ها دو نفر شنل پوش روبروی خانه ی دوازده گریمولد ظاهر شدند . فرد بلند قد تر به طرف در خانه شماره ی دوازده رفت و زنگ سیاه و چرکین اون رو به صدا در آورد . بعد چند لحظه صدای خشنی از پشت در گفت : اسم رمز ... مرد قد بلند با صدائی گرفته جواب داد :" جیمز ، لیلی ، هری" دربا سرعت باز شد و هر دو نفر به داخل رفتند . "مدآی مودی" به همان سرعتی که در را باز کرده بود آن را بست و رو به "دامبلدور" که حالا کلاهش را برداشته بود کرد و در حالی که چشم مصنوعی اش هنوز به طرف در بود گفت : از هری خبری دارین . دامبلدور با همان لحن گرفته گفت : آره هاگرید رفته بیارتش . قراره بیارتش جلوی خونه ی خاله و شوهر خاله هری . منیروا از صبح اونجاست . " لوپین " که تازه شنل قهوه ای اش را از تن در آورده بود با صدایی آهسته گفت : به نظر تو بهتر نیست اونو پیش خودمون نگه داریم . دامبلدور به طرف لو پین برگشت و با صدای بلندی گفت : " نه! " سپس با لحن نرمی ادامه داد : منو ببخش ریموس ، یه لحظه کنترلمو از دست دادم . لوپین در حالی که دست بر شانه های دامبلدور گذاشته بود گفت : درکت میکنم آلبوس ... درکت میکنم " وقتی صحبت لوپین تمام شد ، صدای قالیچه ی تصویر مادر سیریوس به گوش رسید : از خونه ی من گمشید بیرون ... نمی خوام ببینمتون . مودی در حالی که هنوز چشم مصنوئی اش به سمت در بود به طرف قالیچه رفت . دامبلدور با اشاره ی دست به مودی فهماند که جلو نرود . سپس رو کرد به او و گفت : راست می گه بهتره بریم . تا وقتی که خبری از سیریوس نشده ما حق نداریم از این خونه استفاده کنیم . لوپین این بار با لحنی بسیار مهربانانه پرسید : پس محفل چی میشه ؟ دامبلدور لبخندی از روی وظیفه زد و گفت : نمی دونم . اما جلسات محفل نباید تعطیل بشه ، اونم وقتی که هنوز خیلی از مرگ خوار ها بیرون دارن پرسه میزنن . بهتره دیگه بریم . بیرون اوضاع خوبه مدآی ؟ مودی در جواب گفت : از این بهتر نمیشه آلبوس .
سیریوس از دور به خانه ی شماره ی دوازده نگاه می کرد . سه نفر شنل پوش از آن خارج شدند . سیریوس آنها رو شناخت . لحظه ای بعد هر سه همزمان غیب شدند ... شترق ق ق .....
سیریوس به خانه خیره ماند . خاطره های لذت بخشش از آن خانه بسیار کم بود و بیشتر آنها به محفل برمی گشت . سیریوس برای آخرین بار به خانه نگاه کرد و بعد ... شترق...
هیچ کس نمی دانست چند روز بعد برای سیریوس چه اتفاقی خواهد افتاد.
---------------------------------------------
سعی کردم بهتر از قبلی باشه . با این حال مشکلاتش هنوز زیاده .
در ضمن من این داستان رو بر پایه این حدس لیلی اونر نوشتم .( همون که محفل مقر محفل توی زمان قبل از سقوط ولدمورت بوده )

با تشکر
فعلا...
یا علی

اولیور عزیز همان طور که گفتی پستت مشکلاتی داشت از قبیل عدم تطابق برخی از گفته هایت با داستان اصلی هری پاتر که با توجه به اینکه خودت قصد داشتی این تطابق را ایجاد کنی امتیاز منفی به چشم می خورد.مشکل دیگر آن نیز پشت سر هم نویسی ات بود یعنی عدم رعایت پاراگراف بندی که امیدوارم در پستهای بعدیت در سایت شاهدشون باشیم.ولی در کل داستان را خوب پیش برده بودی و توانسته بودی به خوبی از عهده توصیف بر آیی.پس ورودت را به محفل تبریک می گویم اولیور وود عزیز.
تایید شد.
آرم شما تا فردا در تاپیک جلسات محرمانه محفل زده خواهد شد .منتظر پستهای خوبت در محفل هستم.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۷ ۰:۲۱:۵۹

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.