همه مرگ خوارا در دژ مشغول شادمانی بودند و اولین موفقیت خود را جشن می گرفتند. ولدمورت با همان شنل قدیمی و کهنه اش بر صندلی بلند و باشکوهی نشسته بود و به افتخار شربتی به رنگ خون را می نوشید!
_ ارباب به شما تبریک می گم! واقعا خیلی شجاعانه به محفل رفتید و کارشونو تموم کردید! اونا مطمئنا خیلی ترسیدن و در فکر اینن که چجوری به اینجا بیان تا شما بهشون کاری نداشته باشید. دیدن اون پیر خرفت در لحظه ای که داره در مقابل شما زانو می زنه تماشاییه! بودن در ارکاب شما باعث سرفرازی منه ارباب من!
آنتونی تعظیمی کرد و رفت. ولدمورت تنها پوزخندی زد و با غرور به جمعیت در مقابلش نگریست!
اما چند نفری بیرون از دژ ایستاده بودند و همانطور که باحسرت به جشن برگزار شده در تالار از دور می نگریستند مثلا نگهبانی می دادند!
_ من یه عمر معاون لرد بودم! حالا باید اینجا مثل .... رژه برم تا اون محفلی های ترسو مبادا جشن لرد رو بهم نزنن!
_ بلیز غر نزن! هرکاری برای خوشنودی ارباب یه جشنه! بهتره به کارت برسی!
بلا این را گفت و از او دور شد. آنی مونی یک گوشه برای خودش آتشی روشن کرده بود و به نظر می رسید اصلا تو این خطا نیست.
در همین اثنا صدای خش خش برگ هایی از سوی جنگل مقابل آن سه نگهبان به گوش رسید. بلا به سرعت متوجه شد و گفت :
_ هوی آنی مونی بلند شو برو ببین اونجا چه خبره! زود باش...
_ها؟
بلا که به این صورت از آنی مونی روی برمی گرداند به بلیز اشاره کرد و گفت :
_ تو خب برو! یا می ری یا به...
بلیز :
بلا که با دیدن این قیافه بلیز به طرف آنی مونی برگشت ولی او آنجا نبود. هردو نگاه ها را تا بالای دیوار امتداد دادند و چه یافتند... آنی مونی که از پا از بالای دیوار آویزان شده بود!
بلا چند قدمی به عقب برگشت و گفت :
_ حالا دیگه مطمئن شدم اینجا خبرائیه! باید به ارباب....
و وقتی به طرف بلیز برگشت:
بلا :
بلیز هم به عاقبت نگهبانی آنی مونی دچار شده بود و بیهوش بالای دیوار به این طرف و آن طرف می رفت!
حالا بلا عقب عقب به طرف در ورودی دژ می رفت!
_ لسترنج عزیز کجا فرار می کنی؟ بایست و شجاعانه در راه اون ارباب خوش خیالت بمیر! فکر می کنه خیلی زرنگه که تونسته بیاد و ما رو تهدید کنه! فکر می کنه می تونه ما رو به زانو در بیاره! ها ها ها ها ها....
بلا آب دهانش را به سختی غورت داد و گفت :
_سارا اوانز!
و بلا محکم به در خورد! حالا می توانست چندی از محفلی ها را ببیند که داشتند به او می خندیدند. بلا در حالی که داشت به دنبال دستگیره در می گشت گفت :
_ شما سزای این بی احترامی به لرد رو می بینید!
چو در حالی که جلو و جلوتر می آمد گفت :
_ ببینم لسترنج! فکر نمی کنی چوب دستیتو یه جایی جا گذاشتی؟ اونو توی دستت نمی بینم!
بلا :
ملت محفلی :
_ دماغ سوخته می خریم!
ولدمورت در حالی که داشت به بلای زخمی می نگریست بروی زمین نشست و دو دستی بر سر خود کوفت!
_ بدبخت شدیم!جمع کنید بریم...فــــــــــــرار!