هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۴۵ چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۶
#88

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
اوباش باز می گردند!


مکان: مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز!
زمان: دوران مدیریت ایگور کارکاروف!


ساعت از دوازده گذشته. سکوت همچون بختکی عظیم الجثه بر هاگوارتز سایه انداخته ولی با صدای پایی که میاد بوقیده میشه توی سکوت! آلبوس سوروس پاتر در حالی که از یک تمرین شبانه ی کوییدیچ برمی گرده، جاروش رو بدست گرفته و بسوی خوابگاه هافل حرکت می کنه. خستگی از صورتش می باره. زمزمه هایی هم ازش به گوش میرسه.
-آی پام! آی سرم! آی دستم! آی کمرم! آی بوقم! خدا ازت نگذره دنیس. هیچ کس تو عمرم اینقدر ازم کار نکشیده بود. مرلین تو کمرت بزنه! کوییدیچ تو بوقت! قهرمانی تو بوقت! نخوایم قهرمان بشیم باید کی رو ببینیم؟!
آلبوس به تالار هافل میرسه. خوشحالی سراسر وجودش رو میگیره. میدونه توی تالار یک تخت نرم و گرم منتظرشه. با صدای آرامی رمز ورود رو میگه.
-توسط ناظر سانسور شد. بوقی چرا اسم رمز گروهت رو میای جلوی ملت میگی؟ بار آخرت باشه هاااااا!
در باز میشه و آلبوس پا به تالار مقدس (!) هافل میزاره.
بوم!
این ضربه به طرز بی رحمانه ای درست به فک چپ آلبوس، ناحیه ی شمالیش برخورد می کنه. قبل از اینکه آل بتونه واکنشی نشون بده کشیده ای نثارش میشه.
شترق!
آلبوس همچنان از همه جا بی خبر به دور و برش نگاه می کنه. همه جا تاریکه و هیچ چیز رو نمی بینه. چوبدستیش رو از جیبش در میاره و با صدای بلندی میگه:
-لوموس!
همه جا به یکباره روشن میشه! آلبوس از اینکه طلسم روشناییش تا این حد قویه به وجد میاد ولی با یکم نظاره به اطراف می فهمه یکی چراغ رو روشن کرده.
-سلام آل!
آلبوس: بار...بارتی؟!
(شفاف سازی:بارتی؟! تالار هافلپاف؟! باب من از همون اول می گفتم هافل جاسوس داره باورتون نمی شد! )
-تو...تو چجوری اومدی توی تالار؟
بارتی نیشخندی میزنه و با صدای آرامی میگه:
-خودت توی پستت گفتی. من قبل از اینکه ناظر ویرایش بکنه اومدم رمز ورودی تالار هافل رو دیدم.
چانه آلبوس به اندازه ی یک نون بربری کش میاد. آخه آدم تا این حد...؟
آلبوس به آرامی میگه : حالا که اومدی باید یه چیزه مهم رو بهت بگم! این کتاب رو ببین!
و کتابی مرتبط به تاریخ رو به بارتی میده!
آلبوس میگه: توش در مورد گروهی گانگستری و اوباشگر به اسم اوباش بورگین و رفقا خوندم! مثل اینکه چند وقت پیش گروه از هم پاشیده میشه! می خوام دوباره تشکیلش بدم! هستی؟
بارتی در حالی که شکل وزغی شده که تازه از چرا برگشته و به شدت نیاز به wc داره (چه شود!) میگه: معلومه که هستم! چند تا عضو عالی هم سراغ دارم! از فردا شروع به عضو گیری می کنیم!
آلبوس جواب میده : عالیه ! فقط باید حواسمون به ایگور باشه!

------------------------------------------------------------------------------
هوووم...اینم پست شروع ماموریت!
توضیحات ماموریت ها رو پیوز توی این پست داده. کامل و دقیق بخونید! سوژه رو اون طوری که توضیح داده پیش ببرید. برای من مهم نیست که شما جمله بندی هاتون نادرسته یا اشتباهات نگارشی یا املایی دارید! این ها به مرور زمان و با سعی و تلاش درست میشه ولی خراب کردن سوژه...!

سوژه ی ماموریت 1-1: اوباش باز می گردند!
نقل قول:
آلبوس سوروس پاتر که به شکلی از گذشته اوباش اطلاع پیدا کرده تصمیم میگیره دوباره اوباش رو تشکیل بده و به این منظور شروع به جمع آوری مخفیانه اعضاش می کنه ! در این بین ایگور کارکاروف مدیر مدرسه می فهمه اونها رو توبیخ می کنه اما وقتی در دفترش دارن براش توضیح میدن کم کم علاقه مند میشه و خودش عضو اوباش میشه اما میگه که فعالیت اوباش تو هاگوارتس خطرناکه پس اوباش تصمیم می گیرن مقرشون رو منتقل کنند.

فقط سریع باشید! 3 تا ماموریت تا قبل از سال 87 باید تموم بشه!




Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲:۴۰ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶
#87

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
پست پایانی جنگ...یوهاهاها


اوضاع بشدت قمر در عقرب شده است،همه مشغول جنگیدن هستند و متاسفانه بعلت وضعیت غیربهداشتی میدان جنگ قیافه مردم جنگجو اندکی به رنگ سبز زیتونی گرائیده و بنابراین همه از صمیم قلب آرزو دارند یا میدان جنگ عوض شود و یا کلا بیخیال جنگ بشوند و همه بریزند در حمام،البته با حفظ شعار آسلامیوس و اینا!
رودولف در حالی که رنگ صورتش برنگ صورت گلی-یعنی گل گوشتخوار بلیز که مسلما سبز است-در آمده بصورت ملتمسانه نگاهی به بلاتریکس میکند:
رودولف:
بلاتریکس:
و بدین صورت رودولف درک میکند که نمیتواند کاری کند که بیخیال جنگ بشوند و بنابراین به سرکارش بازمیگردد که عبارت است از مقادیری شکنجه کردن هرکس سرراهش قرار گرفت!
بلیز که مشغول کشیدن یک نفر از دهان گلش به بیرون است سر مانتی داد میزند:
-آخه بچه تو این محیط غیربهداشتی هرچی روی زمین بود که نباید برداری بخوری...ایدز میگیری!
-نون!(ترجمه:نون چقدر بد با گلی رفتار میکنه،گلی قلبش شکست! مانتی کمکم کن نون داره منو اذیت میکنه...نون قلب نداره،گلی دیشب شام نخورده الان گرسنه است ولی نون داره غذای گلی رو ازش میگیره...مانتی کمک! )
مانتی که بشدت غیرتی شده است نیز مشغول جدا کردن بلیز از گلی میشود تا بدین صورت آسلامیوس را حفظ کرده باشد.
ملت محفل که میبینند به تدریج از جمعیتشان کم و به میزان خوشحالی و شادمانی مانتی افزوده میشود به سرعت دور هم جمع میشوند تا دراین مورد تصمیمی بگیرند و این عمل باعث برانگیختن اعتراض مرگخواران میشود:
-رفقای نیمه راه!
-هوی بوقیا داریم میجنگیم مثلا...کجا رفتین؟
-مگه دارین والیبال بازی میکنین که اینجوری دور هم جمع شدید؟!
ملت محفلی همچنان دور هم جمع شده اند و مشغول صحبت هستند:
-ما باید یک کاری بکنیم،همینجوری که این غول بی شاخ و دم دارد پیش میرود دو دقیقه دیگه به عنوان دسر دامبلدور رو هم میخوره بعد آیندگان نمیگویند پس این محفلی ها بوق بودند؟!
ملت محفلی:
-پس بیائید یک کاری کنیم!
او،پیشنهادش را به همه میگوید و همه موافقت میکنند و برمیگردند سرجنگشان:
-مانتی بازی دوست داره!!!
ملت محفلی:
بلیز که متوجه حرکات مشکوکی در میان محفلی ها شده به سرعت خودش را به لرد میرساند که مشغول مبارزه با دامبلدور و دستمال قدرت وی است:
-کایکو تو نخواهی توانست منرا شکست بدهی..یوهاهاها!(اوج خشانت)
-ارباب ارباب یک موردی پیش آمده...وضعیت خیلی مشکوکه!
لرد با خشانت هرچه تمامتر به او نگاه میکند:
-چه وضعیت مشکوکی؟
-راستش محفلی ها نیم ساعت دورهم جمع شدند وبعد اصلا کلا عوض شدند...انگار یه اتفاقی افتاده...ارباب میشه بس کنیم؟همه خسته شدیم بعدهم بوی اینجا واقعا دیگه داره از حد تحمل خارج میشه...میشه بریم؟
لرد با خشانت به ملت محفلی خیره میشود و بعد از دیدن قیافه های آنها بدین نتیجه میرسد که بلیز درست میگوید،قیافه آنها بصورت تابلویی خبر از اتفاقی نامبارک برای مرگخواران میدهد:
-هوم...باید یه خبرهایی شده باشه...
بلیز هنوز سئوال خود را مطرح نکرده گردبادی در همان محیط شکل میگیرد و بعد چند نفر با ابهت در میان محل جنگ ظاهر میشوند...ابهت آنها خیلی زیاد است،بطوری که همه به سرعت درک میکنند صاحابش اومد!
کویرل:
ملت حاضر در میدان نبرد:
از آنجایی که گردباد بوجود آمده در چنین فضایی مسلما میتواند فجایع زیادی به بار بیاورد پس هیچکس رسما از دیدن کویرل خوشحال نشد چون وضعیت جسمانی و پوشاکی مردم حاضر در میدان نبرد...خوب...یکمی به هرکسی حالت تحمل دست میدهد بخصوص اینکه گردباد باعث ایجاد نیروی گریز از مرکز شده و لباس همه آلوده به چیزهایی شده که روی زمین است!!!(ایشششش)
کویرل وقتی قیافه همه را میبیند به سرعت متوجه موضوع میشود ولی خودش را میزند به آن راه و بشدت و با خشانت زیادی به لرد و افرادش نگاه میکند:
کویرل:
ملت مرگخوار:
-به چه جرات در مکانی که متعلق به من است جنگ براه انداختید؟
-به همان جراتی که بز طلایی مرا ربودید ای بوق!!!
ملت مرگخوار از چنین جملات زیبایی از سوی لرد به وجد آمده و وی را بشدت تشویق میکنند:
ملت به وجد آمده:
کویرل که بشدت عصبانی است به افرادش دستور حمله میدهد ولی افرادش که تازه رداهای خود را پوشیده اند تا همراه او بیایند چندان تمایلی به وارد شدن به میدان جنگ و دچار شدن به وضعیت جنگجویان ندارند،لرد پوزخندی میزند و مدالش را لمس میکند...ناگهان،دیوارها فرو میریزند و رعد وبرقی مهیب آسمان را میشکافد و صدای باد خیلی شدید میشود و اصولا بادی شدید وزیدن میگیرد و یکی دو نفری را هم باد برد گویا و بعد خاکها و چیزهای دیگر روی زمین مینشیند و ملت شاهد یک بز میشوند:
ملت:
لرد به ملت مرگخوار اشاره میکند و همه روی بز سوار میشوند،کویرل که بشدت از این سوءاستفاده از حیوانات بجوش آمده یقه لرد را میگیرد:
-200نفر مرگخوارت را سوار یک بز کردی؟خجالت نمیکشی؟
لرد کویرل را هل میدهد و به مرگخوارانش ملحق میشود و کویرل در کمال حیرت،مشاهده میکند که بز همینجوری کش آمده و همه مرگخواران براحتی سرجایشان نشسته اند،وی،که از این جادوی لرد سیاه در عجب مانده انگشت حیرت میگزد و ملت مرگخوار در حالی که یوهاهاها کنان میخندند همراه با بزی که حالا بالهای 60متری اش را باز کرده به نقطه ای نامعلوم کوچ میکنند.
کویرل لبخندی میزند و به محفلیها خیره میشود:
-فرار کردند!
ملت محفلی:
کویرل که هنوز متوجه وضعیتی که بوجود آورده نشده همچنان مشغول شادمانی و سرور و از این مباحث است،در حالی که ملت محفلی لحظه به لحظه به وی نزدیکتر میشوند و وضعیت برایش لحظه به لحظه وخیمتر میشود!!!


ویرایش شده توسط رودولف در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۸ ۲:۴۴:۵۴

بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#86

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
ولدي: ای دامبل نامرد! حالا دیگه با ریش تله می ذاری؟!

دامبل با يه حركت ِ سَر باعث ميشه ريشش دور كمرش تابيده بشه و از تو دستو پا جمع شه! بعد چوبدستش رو به حالت تهاجمي ميگيره سمت ولدي كه داره سعي ميكنه شصت پاش رو از تو چشش دربياره و ميگه:
- پس چي فكر كردي...! هاهاها... من خفن تر از توام!
- اِ... جدي؟! پس بگير... آواداكداورا!!!
آلبوس كمرش رو ميگيره و تريپ "ماسك" ميكشه كنار! طلسم ولدي رد ميشه! و آلبي كمرش رو ول ميكنه كه برگرده سر جاش!
- هاهاها... هنوزم عكس العملام سريعه! ولي تو هنوز مو در نياوردي!
ولدي با حالت "چه ربطي داشت" به آلبوس نگاه ميكنه...

-------
اونطرف ِ توالت (حالا جا قحطي بود؟!) درگيري ِ سختي بين دو ملت(مرگخوار و محفلي) برقراره...
تعداد زيادي از توالت ها خورد و خاك شير شده و بعضي از لوله هاي فاضلاب هم باز شده و يه سري مواد ِ معطر(!) و خوش سيما(!) كف محل رو گرفته!
از لوله هاي تركيده هم آب فواره ميزنه... اين وسط انواع و اقسام طلسم و اينا هم رد و بدل ميشه... خلاصه خيلي صحنه خفن شده، خودتون بفهميد ديگه!

وسط درگيري ها اسكاور (!!!) از تو يكي از سنگهاي توالت سرش رو مياره بيرون:
- هوششش... هوي... آهاي.... هي... هم...!
لارتن: آلبوس... آلبوس... ببين اين يارو كيه! فكر كنم با تو كار داره!
البوس: نميبيني دستم بنده نارنجي؟! بگو پيام شخصي بزاره بعدآ ميخونم.
- ميگه اسمش اسكاوره...
- اها. اومدم. ... ببين تامي(تام ريدل) يه لحظه نامردي نكن ببينم چيكار داره، الان ميام.
- باوشه!
و آلبوس ميره سمت اسكاور و ولدي هم رو ميكنه تو آينه و به دقت روي سرش دنبال اثري از مو ميگرده تا بتونه روي آلبوس رو كم كنه!


آلبوس: ها چيه اسكي؟ آورديش؟
اسكي: اره آوردم. بيگي.
- دمت گرم. ولي چرا اينقدر دير؟! نگفتي بلايي سرم بياد!
- باب به مرلين مسيجت دير اومد.
اسكاور اين رو ميگه و يه دستمالي ميده دست آلبوس و آلبوس هم دستمال رو ميبنده دور ريشش! و يه چشمك ِ "ايول-دمت گرم" به اسكي ميزنه و ميره سمت ولدي...

لارتن كه با حالت "چه مشكوك" به دستمال ِ دور ريش آلبي نيگا ميكنه ميگه: آلبوس اين چيه؟؟؟
آلبوس: به كسي نگي... ولي دستمال قدرته!
لارتن: ... ببينم دوپينگ نيس كه؟!
آلبوس با نگاه "به تو چه" جواب لارتن رو ميده و ميره سمت ولدي كه تلكوپ گذاشته جلوش و داره تو آينه رو نيگا ميكنه!

---
كمي اونطرف تر بلاتريكس چوبدستش رو گرفته سمت كله ي اسكاور كه به نظر گردنش تو لوله ي توالت گير كرده و نميتونه برگرده!
بلا: ببينم تو محفلي هستي؟؟؟ نديده بودمت!
اسكي: نه به خدا... من محفلي نيستم! اون شناسه ي قبليم بود جون مادرم! الان من هيچ كارم. يه سفارش بود آوردم واسه مشتري... گير نده. من جَوونم آرزو دارم... من گناه دارم! قول ميده بچه خوبي باشم... نــــــــه! منو نكش!!!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۸ ۰:۲۳:۲۰

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#85

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
کل راهرو ها و پله ها به طرز عجیبی خلوت بود. حتی از خبرنگاران هم خبری نبود و لرد سیاه به همراه مرگخواران سر خوش از پیروزی بدست آمده، به طرف در خروجی در حرکت بودند که ناگهان شخصی با لحن آلن دلونی از پشت یک ستون گفت:

- عجله نکن ولدی! بازی هنوز تموم نشده!

بعد ریموس با یک حرکت خفن از درون سایه ها ظاهر شد!

ملت مرگخوار :

ولدی در حالی که با حرکت دست مرگخواران را ساکت می کرد، سرش را به طرف جلو خم کرد و گفت:

- خوب به سر کچل من نگاه کن! خوب دقت کن! ..... فقط و فقط خودت رو توش می بینی! تنهای تنها! هیشکی اطرافت نیست بوقی! منم که بهم می گن ولدی، به عمرم بدون بچه محلا و این بوقیا نرفتم دعوا! برو کنار بذار باد بیاد.

ناگهان در میان بهت و حیرت و اینای مرگخواران، محفلی ها از پشت ستون ها بیرون آمدند و چوبدستی هایشان را بالا گرفتند.

ولدی:

- که اینطور! مرگخواران وفادار من! آواداکداورایی 100 گالوین!

با این حرف طلسم های سبز رنگ در هوا پخش و شد و ولدی هم به دور از چشم همه برای بیرون بردن غنیمت عزیزش به سرعت به طرف در خروجی رفت که.....

زِپِرِشک!

با صورت با کف پارکت برخورد کرد و وقتی به عقب نگاه کرد با دامبل مواجه شد که طرف چپ ایستاده و سر ریشش طرف راست، در دست لارتن است و در واقع پایش به ریش دامبل گیر کرده بود!

- ای دامبل نامرد! حالا دیگه با ریش تله می ذاری!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۲۳:۳۴:۰۰

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#84

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
ملت مرگخوار بعد از عبور از یک تونل وحشت ناک درست رو به روی در اصلی تالار اسرار ایستادند . باز هم همون مشکل قدیمی برگشته . در با یک رمز عبور به زبان مار ها باز میشه و کسی هم زبان مار ها رو بلد نیست .

بلا: خوب به نظر میاد باید منتظر بشیم تا لرد برسه اینجا .
هوریس: خوب چرا بهش اطلاع نمیدید که بیاد؟

بلا که تازه متوجه موضوع شده بود فورا آستین دست چپش رو بالا میزنه و چوب دستیش رو بر روی علات شومی که روی بازوش هک شده و قرار میده و به آرامی چیزی زیر لبش زمزمه میکنه .

همهی مرگخوار ها برای یک لحظه کوتاه درد خفیفی در بازو های سمت چپشون حس میکنند .

_________________________

راهروی مدرسه . بالای سر جسد مرحومه مغفوره آنی مونی کبیر ( رل) .
لرد در حال مداحی کردن و وصف خوبی ها و بزرگواری های آنی مونی و چند تا از مرگخواران حاظر در صحنه به همراه دانش آموزان جان بر کف هاگوارتز مشغول اشک ریختن و سینه زدن بر در جنازه آن مرحوم ( برادر آنی مونی (رل) کبیر) هستند.

ناگهان لرد یه درد خفیف در دست چپ خود احساس کرده و این امر باعث یک توپوق کوچک در نوحه ی مربوطه گردیده که باعث خنده و شادی همه حاظران در آن مراحم ارزشی میگردد.

لرد از خنده و مسخره بازی های به وجود آمده بر سر جنازه آنی مونی سو استفاده کرده و به تمام مرگخواران حاظر در صحنه علامت میدهد که به دنبال او در حرکت باشند . همچنین به گراوپ معموریت میدهد بعد از پایان مراسم نوحه سرای پیکر آن مرحوم ( رل) را به خارج از مدرسه انتقال دهد.

_____________________
دقایقی بعد در در تالار ارسرار

ملت به ترتیب پشت سر لرد در حال ورود به تالار هستند . لرد دقایقی قبل به جمع مرگخوارن ملحق شده و با گشودن در تالار امکان حظور مرگخوران را در تالار فراهم نموده گردیده است .

بعد از ورود آخرین مرگخوار در تالار دوباره بسته میشود تا در مدت زمان حضور لرد و مرگخوران کسی مزاحم فعالیت های آنان نگردد.

مرگخوران با تعجب مشغول نظاره عجایب موجود در تالار هستند ولی لرد به آرامی به سمت گنجه ی کوچکی که در انتهای تالار ( سمت چپ) قرار دارد در حرکت است .

در عرض چند دقیقه تمام مرگخواران بر گرد لرد و آن گنجه کذایی حلقه زده و به دقت و شدت مشغول نظاره لرد که در حال تفکری بس عمیق است میباشند .

درون مایه فکر لرد:
اه . رمزش چی بود این کمد بوقی؟ همش یادم میرفت از اون اول ها . ای بیمیری سالازار با این رمز گذاشتنت . صد رحمت به بوق .

لرد با صدای بلندی کلمه بوق را بر زبان جاری ساخت و همین امر باعث گشوده شدن درب کمد گردید .

مرگخوران که از درون مایه ذهن اربابشان بی اطلاع بوده اند به شدت مشغول تشوق وی گردیدند و لرد در حالی که خیلی زیاد با خودش حال مینمود به شکل کاملا سمبلیک درب نیمه باز آن کمد را گشودن نمود و به شوق و اشتیاق مشغول نظاره یک عمر افتخوار آفرینی خود بود .

درون کمد پر از جام و مدال طلای و نقره ای و کریستالی بود که برق آنها چشمان غیر مصلح مرگخوران را اندکی آزار میداد. در بالاترین قفصه این گمجه یک جعبه چوبی رنگ و رو رفته به چشم میخورد . لرد به آرامی آن جعبه را از گنجه خارج کرد و درب آن را در برار نگاه های حیرت زده مرگخوران باز نمود و نور طلایی رنگی تالار را پر کرد .

اندکی بعد که چشمانشان بر این نور خیره کننده غلبه کرد همه با هم و به طور دسته جمعی محوه نظاره یک مدال طلایی رنگ به شکل بز که در درون آن جعبه بی رنگ و رو قرار داشت گردیدند .

یک مدل کوچک به نقش بز با چشمانی از مروارید سیاه و شاخ های سبز رنگ تراشیده شده از زمرد و به شکل سر افعی و سم های قرمز رنگ از یاقوت کبود .

لرد دست لرزان خود را جلو برد و آن بز با شکوه را از جای به در آورد و به آرامی بر روی سینه خود نصب نمود . همه ی مرگخوران یک صدا مشغول تشویغ لرد گردیدند

دقایقی بعد لرد در جلو و مرگخوران به دنبالش از تالار اسرار خارج شده و به دستشویی مریتل گریان قدم گذاشتند.

نور خیره کننده ای که از آن بز ساطع میشد دستشوی را روشن کرد


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۲۲:۵۸:۵۶


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#83

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
در همین حین در درون تالار اسرار
مرگخواران در حال جلو رفتن در راهروی بلند بالای تالار اسرار هستن. که ناگهان دیواری درجلوی اونها سد شد(شفاف سازی: این همون دیواری بود که توی کتاب 2 ریخت ها. دیدید هری پاتری نوشتم؟)
مرگخواران در حالی که به این حالت بشدت در فکر هستند ناگهان بیاد میارن که:
فلش بک
کلاس و بینش منکرات جادویی

حاج کالین روبروی تخته ایستاده و مشغول نگریستن آسلامی به تمامی دانش آموزان هست(شفاف سازی: یعنی ساحره های گرامی در این میان بوووووووووووووق به حساب میایند) بلاخره نگاه آسلامی حاج کالین تموم میشه و میگه:
- خب دانش آموزان آسلامی. امروز درسی در رابطه با ریش های جادوگران داریم. در واقع ریش های جادوگران، یکی از وسایل آسلامی اصل هست. همینطور دست مالیدن به ریش، ریش سفیدان باعث معجزه و حل مشکل خواهد شد.
پایان فلش بک
ناگهان صدای مرگخواران بلند شد: هوریس
و سپس در تاریکی مشغول جست و جوی هوریس میشن تا اینکه بلاخره وقتی همه مرگخوارا به این حالت در میان یکی از باهوش ترین مرگخوارا زمزمه میکنه:
- لوموس
نور ضعیفی تالار روشن کرد.
ناگهان بلا که چشمش توسط شرکت چشم جادویی مودی ساپورت میشد گفت: ها این هوریس کجاست؟
در همین حین پشت دیوار
یک فرد مجهول الهویه که سبیلهاش بسیار شبیه سبیل های هوریسه در اون ور وایساده و به این حالت ، به سمت دیوار این شکلی درحال مسخره کردن مرگخوارانه( نکته اتحادی: مرگخوارا این همه میگن ما با هم متحدیم حالا حاضر نیستن اجازه بدن کسی به سبیلهاشون هم دست بزنه )
سرانجام در اونطرف دیوار همون مرگخوار باهوشه دوباره فیلم 3 رو به یاد میاره:
- بومبارا
دیوار درحالی که خورد میشه هوریس رو در آغوش میگیره و تکه های خالی مونده از آجر رو با اون پر میکنه.
سرانجام مرگخوارها به این حالت به سمت در ماری لوله میرن اما ازاونجایی که با به یاد آوردن نگاه آسلامی شیخ کالین کاملا آسلامی شدن با دیدن مار که نشانه سیاهی و پلیدی به این حالت بسمت دیوار بازمیگردند
در جستجوی لرد
گراپ درحالی که مشغول آموزش بندری زدن، به زمین هست آنی مونی رو روی شونه اش گذاشته و باعث میشه به دلیل رسیدن تلفیق بوهای ( به دلیل اینکه خواننده موفق به خواندن ادامه پست شود از نوشتن معذوریم) آنی مونی برای همیشه دار فانی رو به دارباقی ترک بگوید.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۲۲:۲۵:۴۱

تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#82

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
در توالت

- آووو...میگم...پدر بزرگ...به ما هم یاد میدی اینطوری خارجی حرف بزنیم؟
- بله فرزندانم...شما اگر با دلی سیاه صحبت کنید در حد تافل به بالا ماری حرف میزنید
- اهم...راستی...کسی نمیخواد ارباب رو صدا کنه؟!پدر جان...ممکنه؟!

بلا نگاهی به رودلف که این جسارت رو کرده بود میکنه و بعد به روح پیرمرد مفلوج و خسته که دائم به صورت برفکی در می آمد. سپس با لبخندی ملیح و ملایم به رودلف نگاه میکند!

پلکان ورودی هاگوارتز

- آقای دامبلدور...اهداف شما در آینده برای مدرسه هاگوارتز چیه؟!
- بله...ما امسال برای بار چهل و هفتم معلم دفاع در برابر جادوی سیاهمون رو عوض کردیم و تعدادی معلم از کشور جاپون وارد کردیم! البته تصور میشه...

جررررررررییییییییینگگگگگگگ....پق....نههههههههههههههههههههههه!!!

دوربین ها به سمت مردی که پشت و رو به روی زمین افتاده بود میروند.
- نه صبر کنید....من هنوز حرفام تموم نشده!

- آخ...ببخشید!در هاگوارتز کجاست...؟
- اونطرف...آقا اسم شما چیه؟
- آیا مرگخوارای تروریست شما رو گروگان گرفتن؟!
رودلف که گیج و ویج به ساحره های اطراف نگاه میکند یاد لبخند ملیح بلا می افتد و با سرعت به سمت در هاگوارتز میرود!

آشپزخانه

آنی مونی درحالی که با استخوان یکی از جن های بیچاره لای دندان هایش را پاک میکند نگاهی به گراوپ می اندازد که با یک جن خانگی مونث به گفتگو مشغول است.

- اوه...گراوپ...تو واقعا شبیه عشق خدابیامرز منی..اسمش ادوارد بود!
- آره...گراوپ ادوارد بود...گراوپ اول هرمی رو دوست داشت!!!گراوپ دادلی هم بود...گراوپ...!!!
- آه...خوبه تو سه سال نیست توی سایتی!:D

در یهو از جا کنده میشه و رودلف پرت میشه وسط اتاق
- آنی...بدو بیا...لرد گم شده!!!

در جستجوی لرد

- آنی...ارباب برای چی باید بره توی کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه؟
- دیدنش ضرر نداره!

آنی در اتاق رو وا میکنه و از دیدن صحنه موجود بد سکتور میده و میمیره!!:D
مک گونگال در حالی که مقدار زیادی قرص روانگردان مصرف کرده دور اتاق میچرخه و میخونه:
- تو منو کشتی هوریس...تو منو میکشی هوریس...من تورو دوست دوست دارم!!آلبوسو نمیخوام!
بعد از دایناسور سقفی آویزون میشه و در حالی که خودشو تاب میده به خوندن ادامه میده...
- آنی...آنی...بیدار شو!
- هان...چه خبره؟
- لرد اوناها...!

آنی نگاه دیگه ای به مگی میندازه که خودشو توی سطل آشغال انداخته و میچرخه میکنه و از زور انرژی تابشی سرطان میگیره و میمیره


[b]The sun enter


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#81

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
لحظه ای بعد ، همه مرگخوارها:
-ای جیگر...ای مارزبون..ای تو روح و..ا بخشید.ای جد ولدمورت!!میشه به ما کمک کنین که وارد این تالار اسرار بشیم؟آخه هیچ کدوممون مثل شما مارزبان نیستیم ، چشممون فقط به شماست(در راستای چشم امید ولی بدلیل بی سواتی مرگخوارها اینها ازشون بعید نیست)...
در همین لحظه میرتل گریان از داخل توالت فرنگی سالازار میاد بیرون و میگه:
-اا.سالی!چی شده؟ اینا چی میخوان؟
-هیچی عزیزم ، تو برو من الان میام.
ملت مرگخوار پس از شصت ساعت پاچه خواری و ذکر سالازار گفتن ، توانستند او را راضی کنند که بله را بگوید و ، سرانجام در تالار واسشون باز شد..

*****
ویولت ، ادوارد و بقیه محفلیا پشت مجسمه سنگی که چند لحظه پیش مرگخوارها از آن گذشته بودند سنگر گرفته بودند.ویولت با لحنی اعتراض امیز گفت:
-اه...این دامبل کجاس؟
-رفته گل بچینه...نه ببخشید داره پایین مصاحبه میکنه خبر بوقش!
-بچه ها باید دست به کار بشیم .مثل همیشه ما باید کار کنیم ،این آلبوس باید معروف بشه،چرا؟
و این چرا به هزاران چرای بی جواب محفلی های درگیر پیوست.
---
ولدمورت روی کپه دانش آموزان ایستاده بود و مستقیم به تنها دانش آموز مانده در کلاس زل زده بود .او تا بحال جواب تمامی سوالاتش را داده بود و هیچ بهانه ای را برای تنبیهش پیدا نکرده بود ، ناگهان فکری به نظرش رسید...
-ببینم اسمت چیه؟
-غلومعلی
-بچه کجایی؟
-ایران
-خب پس اجنبی هستی ، اجنبی ها بر اساس حکم مرلین ، واجب القتل هستند مثل دورگه ها ، پس آوادا کداورا! آخ جون خب جلسه امروز تموم شد.چقدر خسته شدم.برم سراغ تالار...
و به سوی تالار قدم برداشت.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۲۱:۱۲:۲۴



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#80

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
ملت در حال غرولند کردن از پله ها بالا میرن .

بلا در حالی مه از خستگی نفس نفس میزد گفت : بلیـــــــز ! مطمئنی این راهو درست اومدیم ؟ سه ساعته داریم راه میریم ها .
رودولف : راس میگه ! اگه اشتب اومده باشی ...
بلیز با حالت دو و نیم نقطه دی میگه : سه ساعت چیه ؟ یه ربعه تازه ، شما از بس ...آها ! اوناهاش ! اون دره .

ملت شروع به دویدن روی پله ها میکنن ، در همین حین پلکان بلند به علت فرسودگی بسیار زیاد ومهندسی بوقی پس از دویدن ملت فرو میریزه .

هوریس : ما چه طوری برگردیم ؟ پله ها خراب شد که .

ملت بدون توجه به حرف هوریس در رو باز میکنن و داخل مکانی مقدس میشن!!

ملت به توالت نگاه میکنن که توسط ملت بی فرهنگ هاگوارتز بسیار کثیف شده بود .

رودولف در حالی که با نفرت به اطرافش نگاه میکنه میگه : نچ نچ ! من وقتی این جا بودم ، این جا چه تمیز بودا ! هووم...چه خاطرات خوشی داشتیم تو این توالت ! یادمه جشن یول بال بودش ...همین جا بودش که از نارسیسا دعوت کردم....
بلا :

پس از چند دقیقه :
بلیز : بیاین ملت ! این جاست ! این در تالار اسراره ....چرا این تریپی نگاه میکنین ؟ خب تو فیلم دیدم دیگه .

ملت آماده میشن که وارد تالار مخوف اسرار بشن ، که ایگور میگه : ما واسه رفتن اون تو باید مارزبونی حرف بزنیم .
ملت : واو ! چه طوری ؟

در همین لحظه صدای شلپ شولوپی میاد و روحی از چاه توالت بیرون میاد و میگه : از وقتی هاگوارتزسل اومده ! ( )
ملت یه نگاه به معنای ( چه ربطی داشت ؟) به هم میندازن و به روح نگاه میکنن .

روح :
بلیز : تو کی هستی دیگه ! یه بوق زداه دیگه ؟ به ما اصیل زادگان کار نگیر !
ایگور : بلیز راس میگه ! برو تو همون چاه توالت ! به ما می خندی ؟
روح :
بلاتریکس : هووم ...بچه ها فکر نمی کنین این یارو همونیه که عکسش تو خونه ریدله ؟

ملت لحظه ای به هم نگاه میکنن و بعد همه با هم فریاد میزنن :
سالازار اسلیترین !!!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۲۰:۳۰:۰۹



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#79

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
سرسرای عمومی

صفحه برفکی با صدای خش خشی درست شد و سر چهار نفر توی اون ظاهر گردید !
ملت محفلی : هورا ! درست شد !
ریموس با دست سیاهش عرق پیشونیشو پاک کرد و به طرف ادوارد که داشت روغن دور دوربین رو تمیز می کرد بر گشت:
- خوب دیگه ، بهتر بریم دنبال مرگخوار ها ! به اندازه ی کافی معطل کردیم !
ادوارد نگاه تحسین برانگیزی به دوربین انداخت و گفت :
- آره ، ما الآن یه برگ برنده داریم ، با این کارمون رسانه ها از ما حمایت می کنن . ما نقش مهمی توی انعکاس اخبا...
ویولت : ای بابا ، ول کنید دیگه ، مرگ خوار ها الآن توی تالار اسرار دارن حال می کنن ، بعد ما اینجا بی کار نشتیم؟ بهتره زود تر بریم ! ایگور هم که سرکارمون گذاشت ، گفت می ره یار جمع کنه بیاد دعوا !
ریموس دستی به موهایش کشید و گفت : باید بریم به تالار اسرار ! فکر کنم اونا هم می خوان اونجا برن !
جسیکا : من می گم با آسانسور بریم ،آخه خیلی کلاس داره !

در آسانسور 10 / دقیقه بعد

سارا : اه ، اینجا چه بوی گندی می ده ! انگار بمب کود حیوانی زدن !
ادوارد : حتما مرگ خوار ها اینجا بودن ، نگاه کنید ، جوراب بلیز اینجا افتاده !
ادوارد جوراب سبز رنگ رو جلوی خودش گرفت و اونو بو کشید .
ترق ...
ویولت : ای بابا ! ادوارد چرا غش کرد ؟

راه پله ی طبقات

ملت مرگخوار پله ها رو یکی یکی بالا می رن ، بلیز که با دقت پاشو روی پله ها می ذاشت گفت :
- یعنی هیچ کدوم یادتون نیست کدوم پله ها خرا...
شترق ...
پای بلیز در یکی از پله ها فرو رفت .
ملت مرگخوار :
بلیز : عوض اینکه به من بخندید به فکر دستور ارباب باشین . اگه بفهمه این قدر طولش دادی پوستمونو می کنه !
ملت مرگخوار به زور جلوی خندشو گرفتن و دوباره توی راه پله شروع به حرکت کردن .
ایگور : یه لحظه .. انگار داره صدای آسانسور میاد ...


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.