هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
با سلام!

لینک عکس این هفته در زیر داده شده!

دوستان تازه وارد توجه کنند که باید با توجه با عکس داده شده نمایشنامه ای برای تأیید و وارد شدن به ایفای نقش سایت بنویسند.

عکس جدید

اگه لینک کار نکرد این هم آدرسش :

http://www.jadoogaran.org/uploads/kn01.jpg

تصویر کوچک شده


هری ، رون و هرمیون در حال فرار هستند و باید بگید که چرا و از دست چه چیزی در حال فرار هستند!

لطفا حدالامکان در رابطه با عکس بنویسید!

با تشکر



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۵:۵۸ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
- هوهو..هوهو..
هری،رون و هرمیون به آرامی روی برگهای زیر پاشون حرکت میکردن و تنها صدای خش خش برگها و صدای هوهو ی یک جغد اعصاب خورد کن بیناموس که هی واسه هرمیون سوت میزد!تنها منابع(!) صدابودند.
-هری..هری،من دارم میترسما..!من سکته میکنم می افتم رو دستتا!هری،من جوون مرگ میشم میمیرم میفتم تو حوض نقاشی بعد اونوقت کی بیاد به نظرت تورو بخندونه؟نگا..این اعصاب منه()!هری..
هری با مشت تو دماغ رون میکوبه تا اونو ساکت کنه.
هری:رون!میشه دهنتو برای یه لحظه ببندی؟اگه اون اژدها بیدار بشه،کارهرسه امون ساخته اس..راستی هرمیون کو؟
رون:اوا!مث اینکه با جغده رفت....
هری و رون سرجاشون وایمیستن.هری در حالی که چوبدستی اشو محکم تو دستش فشار میده و اونو جلوی خودش نگه داشته میگه:
-اگه فقط یه شوخی باشه...!
در همون لحظه صدای جیغ یک دختر از اعماق جنگل ممنوع مدرسه، به گوش میرسه.هری بیخیال دویست گالیونی میشه که از اون اژدها دزدیده بوده و میخواسته برای هاگرید ببره!کیسه ی پول رو روی زمین میندازه و میدوئه طرف درختا.
-هرمیون؟
-هری!!گراوپ!!
هری رو به رون:تو شنیدی چی گفت؟
رون:اره.مث اینکه گفت گراپ..یا همچین چی..!گراوپ؟خدای من!هری..بیا بریم دیگه!ولش کن!بذار خوش باشه! اَه!
هری استین رون رو میکشه تا بهش بفهمونه که اژدهاهِ داره با حالت تهدید آمیزی،تلو تلو خوران به سمتشون میاد.
-این یارو مسته؟
اژدها: حالت و حالت.
هری و رون فریاد میکشند،اژدها با آخرین قدرتش فوت میکنه و شعله های آتیش، دو سه متر جلوی اونو فرا میگیره. هری که چوبدستی اش جزغاله شده،اونو به کناری پرت میکنه.(اهم..چطوری میشه یه چیزی نابود بشه، بعد یکی اونو پرت کنه یه ور دیگه!؟)کلا این کارا از هری برمیاد!مگه یادتون رفته،اون پسریه که زنده موند!
حالا هرچی...اژدها دوباره به سمت هری و رون شعله میفرسته و بعد..
-ولشون کن!
صدای هرمیون شنیده میشه که داد میزنه. گراپ مثل بادیگاردهایی غیور (!) پشت هرمیون ایستاده و وقتی اژدها به اون دوتا نگاه میکنه(حال کنید چه اژدهای بافرهنگیه!اول فکر میکنه بعد عمل!)،گراوپ خشمگین،خسته؛ تنها،به سمتش حمله میکنه.
هری سریع یه تکه چوب رو از روی زمین میقاپه که نوشته ی ما با عکس بخونه!
اژدها و گراوپ، هر دو به زمین می افتند...هری با کمک هرمیون،رون رو بلند میکنند و هرسه تاشون، به سمت هاگوراتز میدوند. صدای فریادی سوزناک از سمت اژدها و گراوپ میاد و هری،رون و هرمیون،بر خلاف میلشون، سرشون رو برمیگردونن به سمت صدا..گراوپ و اژدها هردو نفس نفس میزنن و خسته به نظر میرسند..
__ اخطار: اگه مشکل قلبی دارید،قسمت پایینو نخونید چون ترسنکه!__
هرمیون:بیاید بریم..هاگرید منتظره!
هری:ما پولا رو از دست دادیم!
هرمیون:بله؟
-.

__سرکاری بود!__
----------------------------------------------------





لاوندر عزیز!
تو خودت یه بار دیگه این پست و همه پستهایی که می زنی رو بخون؟
به نظر تو واقعا اتفاقات این پست ها می تونه در واقعیت هم رخ بده؟
اگر تو جای شخصیت های داستانت بودی واقعا این دیالوگ های پستهاتو می گفتی؟
مشکل اصلی رول نویسی تو اینه که اصلا به این فکر نمی کنی که پستهات حس ندارن...اتفاقات توش خیلی ارزشی هستن!
خودت هم می دونی... ولی تغییرشون نمی دی!
ببین هم در پست های جدی و هم طنز باید وقایع رخ داده حدالامکان به جو داستان نزدیک باشن و بشه تصورشون کرد.

بعضی وقتها یه نکاتی طنزی برای خنده دار کردن پست نوشته می شن ولی ادامه پیدا نمی کنن!
مثلا توی این پست نوشته بودی " جغد واسه هرمیون سوت میزد " خودت تصور کن واقعا می شه؟
خب این نکات پست هم که باعث ارزشی شدن پست می شه!

می دونم که برای پستهات وقت می زاری و حداقل دو سه بار می خونیشون...
ولی فقط می خونی که ببینی غلط املایی نداشته باشه نه اینکه روند داستان زیبا باشه!
خب دیگه نمی تونم چجوری بهت بگم....فقط اینو یادت باشه که هرچی می خوای بنویسی خودتو در اون شرایط بزار و بنویس.

موفق باشی.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۱۵:۳۹:۱۳

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶

کرنلیوس آگریپاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ یکشنبه ۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
هری در ورزشگاه جام جهانی کوییدیچ پرواز می کرد وجمعییت به وجد آمده بودند.
هری هیچ وقت فکر نمی کرد که روزی بتواند در مقابل تیم کوییدیچ بلغارستان بازی کند.
در واقع حوادث خیلی زود اتفاق افتاده بود; چون او کاپیتان تیم گریفندور بود وتیمش توانسته بودند قهرمان شوند, تیم ملی کوییدیچ انگلیس از او خواسته بود که به عنوان جستجوگر در تیمشان بازی کند.
آنها از اول جام جهانی تا حالا بازی های زیادی کرده بودند وسعی کرده بودند بیشتر آن ها را ببرند و بالاخره او به آرزوهایش رسیده بود و توانسته بود به فینال راه پیدا کند.
لودو بگمن گزارشگر معروف کوییدیچ بازی را پر شور و حال گزارش می کرد: ما در این بازی 2استعداد بسیار جوان داریم که حتما˝هر دو را می شناسید هری پاتر و ویکتور کرام آنها در یک رقابت تنگاتنگ برای به دست آوردن گوی زرین هستند و نتیجه 20بر30به نفع بلغارستان...
هری فکر می کرد که رون و هرمیون کجا نشسته اند و داشت در میان تماشاچیان می گشت تا چهره ای آشنا پیدا کند.
اما به خود گفت: اگر حواسم پرت شود گوی زرین را از دست خواهم داد و در هر صورت آنها را بعد از بازی خواهم دید .
حواسش را به بازی جمع کرد او با نگاهش به دنبال گوی زرین می گشت و دید که ویکتور کرام نیز دارد همین کار را می کند.
او همچنین صدای لودو را می شنید که می گفت:انگار دو جستجوگر در حال تلاش برای پیدا کردن گوی زرین هستند این ویکتور کرام است که آن را پیدا کرده.پس منتظر چی هستی هری؟

هری به سمتی که کرام شیرجه می زد رفت وناگهان گوی را دید: آن گوی زرین با بال های کوچک که با دقت بسیاری درست شده بودند ودر مجموع آن توپ از یک گردو بزرگتر نبود.
به سمت آن شیرجه رفت زیرا گوی در چند متری زمین در حرکت بود به ویکتور کرام رسید ویکتور او را دید و به او تنه ای زد هری جا خالی داد و با سرعت بیشتری به سوی گوی حرکت کرد او در این حال فکر می کرد که هزاران نفر در ورزشگاه داشتند او و کرام را نگاه می کردند و رون و هرمیون نیز جزو آنان بودند اگر گوی را نمی گرفت آنها را نا امید می کرد.
این افکار را از ذهنش بیرون برد و دستش را به سوی گوی بلند کرد او چند متر بیشتر با گوی فاصله نداشت و ناگهان آن را گرفت و دستش را بالا برد تا همه بتوانند آن را ببینند.
همه اعضای تیم دور اوحلقه زدند و همه تیم خوشحال بودند که جام را برده بودند.
همه می خواندند: ما جام را بردیم ما برنده شدیم... ما برنده شدیم.
ناگهان در میان آن هیاهو هری چهره ای آشنا دید: چهره ای مار مانند با شکاف هایی سوراخ مانند به جای بینی و پوستی تقریبا˝ سبز چهره لرد ولدرمورت که به او خیره شده بود وناگهان پرتوی سبزی را دید که به طرف او می آمد از خواب بیدار شد .
او چند شب می شد که این خواب را می دید ونمی دانست که چه معنی دارد.

ILIDEN عزیز!
پست خوبی نوشته بودی. ولی از نظر پاراگراف بندی مشکل زیادی داشت .
من برات بازش کردم.
هیجان خوبی داشت. فقط در قسمت گرفتن گوی یه ذره بیشتر توضیح می دادی بهش انرژی می بخشیدی زیباتر بود.
اگر هم این مسابقه رو یک خواب تصور نمی کردی و ولدمورت را در جریان وارد نمی کردی خیلی بهتر بود.
از جملات بلند استفاده کرده بودی که در بعضی جاها خواننده رو خسته می کرد و اگه جملات رو جدا می کردی جالب تر بود!
بهرحال موفق باشی و سعی کن پاراگراف بندی رو در نوشتن فراموش نکنی و برای نوشتن همه پستات وقت بزاری و برای جالب تر کردنشون از راه های منطقی و معقول استفاده کنی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط ILIDEN در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۶ ۲۲:۵۲:۰۱
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۸ ۱۶:۳۳:۵۲



ارزشی بی‌ بکارت


تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
*
گرگ و ميش صبح بود...هري رداي سرخ و زرد كوئيديچش را به تن كرده بود و جارويش را به روي دوشش گذاشته بود.
با قدم هايي آرام و بي هيچ صحبتي با رون ، دوست و همراه خواب آلودش به سمت ورزشگاه حركت ميكرد.
صداي شكسته شدن چمن هاي يخ زده زير پايشان گوش نواز بود...
زماني كه به ورزشگاه رسيدند هري بعد از رون وارد رختكن گريفندور شد و بلافاصله با تشويق بازيكنان تيم مواجه شد.هري نيشش تا بنا گوش باز شد،حتي فكرش را هم نمي كرد كه بچه هاي تيم اينقدر روحيه داشته باشند، با اينكه اوليوندر در آخرين تمرين مصدوم شده بود.حالا آليشيا كاپيتان شده بود ولي اوليوندر هم،با بازوي آويزان به گردن ،داخل رختكن بود...
**
هري آخرين ضربه ي پايش را به زمين محكم تر از هميشه زد و با اين كار حجم زيادي از هواي سرد را به درون سينه اش كشاند.به خاطر تشويق پر شور گريفندوري ها احساس مسئوليت بيشتر در دل داشت...در حالي كه ترانه ي((اوني كه سرور و پادشاهمونه ويزليه...)) كاملا واضح در هواي اطرافش پراكنده بود،براي رون آرزوي موفقيت كرد و رون هم در جواب،لبخند جانانه اي به هري زد.

***با اينكه حدود سه ربع از شروع بازي ميگذشت،هنوز گوي زرين رو نديده بود...به اطراف نگاه ميكرد.صداي لي جردن در گوشش مي پيچيد:
((..چه ميكنه اين آليشيا اسپينت..؟؟..گل هفتمش رو در اين بازي ميزنه تا هتريك كرده باشه...110به 40 به نفع گريفندور...وبله گويا سدريك ديگوري يه چيزي ديده..))
اما نه ..هري هم متوجه "آن چيز" شده بود... درست زماني كه هري به سمت رون چرخيده بود تا اوضاعش را بررسي كند،گوي زرين را ديده بود،در گوشه ي يكي از برجك هاي كنار زمين كه به ملايمت و درارتفاع ثابتي به سمت جايگاه تماشاگران گريفندوري در حركت بود...
هري با تمام سرعت به سمت چپ و پائين شيرجه رفت تا زودتر از سدريك به آن برسد. هر چند سدريك رو نديده بود،اما اطمينان داشت اگر سدريك به گوي برسد بازي را باخته اند...
صدا ها در گوشش مي پيچيد ...صحنه هاي اطرافش به خطوط موازي نوراني ِ نامفهومي تبديل مي شد...
تقريبا در يك متري گوي زرين بود كه روي نيمبوس خم شد و دستش را به سمتش دراز كرد.گوي زرين گويي از تلاش هري براي گرفتنش آگاه شد و در تكاپو افتاد، به سمت بالا منحرف شد ...در يك لحظه برشي از نور خورشيد از گوشه ي تكه ابري چشمان هري ِ در حال صعود را زد و هري گوي زرين را گم كرد .
مانند اين بود كه با افسون گيج شده باشد...و قبل از اينكه چيز ديگري ببيند، فرياد نا اميدانه ي لي جردن به او فهماند : سدريك موفق شده بود.


توضيحات:
1. همش كه نبايد هري گوي رو بگيره!!!! با عكس هم تناقضي نداره!
2. چند مورد نا جور در اومد ديگه: به دليل حضور سدريك ،اين بازي قبل از سال چهارم بوده كه در اينصورت رون تو تيم نبود و شايد هري هم آذرخش داشت.

R.A.B1989 عزیز!
پست خوبی نوشته بودی. فقط اشکالاتی هم داشتی.
اول پستت نوشته بودی " صدای شکسته شدن " خوب زیاد جالب نبود. می نوشتی خرد می شد یا له می شد بهتر جلوه می داد!

بعد از این جمله و وقتی رون و هری می رسن به رختکن خوب روند داستان کمی تغییر می کنه و حالت محاوره ای و طنز می گیره...
خوب این یه مقداری تناقض بود و بهتره از این جور چیزا دیگه توی پستت نداتشه باشی و سعی کن پستت یک دست باشه!
بعد از اون پستت خوب بود. فقط اینکه سدریک توپ رو گرفت خیلی با اول پستت مربوط نمی شد و اگه اول پست هری رو نگران نشون می دادی بهتر بود!
در هر حال من تأییدت میکنم ولی یه پست دیگه بزن تا در مورد رول نویسیت یقین حاصل کنم...
می دونم که می تونی خوب بنویسی... فقط برای اطمینان.
موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۷ ۱۶:۰۰:۵۲

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶

کاملیا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۲ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۰۱ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از قصر مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
پرواز می کرد.او دراین فکر بود که آیا می تواند در مسابقه نیز به این خوبی پرواز کند؟ اگر باعث باخت تیم خود می شد باید چه می کرد؟شاید باید سرزنش های شش نفر تیم خود را تحمل می کرد،و یا شاید سرزنش های پرفسور مک گونگال؟
اودرهمین حال و احوال بود که ناگهان اولیور وود ،کاپیتان تیم،هری را صدا کرد.هری از جا پرید؛کاملأ مشخص بود که اگر هری خود را کنترل نمی کرد،از جارواش به زمین می افتاد.
هری به زمین فرود آمدو به طرف رختکن هجوم برد.اولیور در آن جا منتظر هری بود.اولیور گفت:هری بهتره بری و یکمی استراحت کنی؛فرداصبح اول وقت میام دنبالت برای تمرین.
درضمن فردا روز مسابقه و قرار این که باید با چه تیمی رقابت کنیم تعیین می شه...إإإ میخوام خودتو نشون بدی...توکه این کارو برام میکنی.نه؟
_مطمئئن باش برات می کنم.

**********
صبح روز بعد فرا رسید و اولیور برای بیدار کردن هری کنار تخت خواب او آمد اما خیلی تعجب کرد،زیرا هری روی تخت نبود.هری اولیورو دید،به او سلام گفت.اولیور وقتی به هری نگاه کرد،دید که هری لباس مخصوص کوییدیچ رو پوشیده و جارو شو آماده رو دوشش گذاشته واصلأ خواب در چشمانش نیست!
هری و اولیور وبقیه ی بازیکنان به اوج آسمان رفتند و تمرین خود را شروع کردند وخاتمه دادند. به رختکن برمی گشتند که پروفسور مک گونگال را دیدند.قرار مسابقه یکشنبه ی هفته ی دیگه شد.وتیم حریفتون گروه ریونکلا شد.وود آه عمیقی کشید و گفت:آب خوردنه!!!
**********
با فرا رسیدن روز مسابقه قلب هری در سینه اش فرو ریخت.
همه ی بازیکنان در جایگاه خود بودند.
با سوت مادام هوچ مسابقه آغاز شد.بعدازسی دقیقه، امتیاز به دست آمده،10_30به نفع گریفندر شد.
ناگهان گوی زرین در دور هری و جستجوگر تیم ریونکلا چرخی زد و آنقدر دور شد که از نظر ناپدید شد.هری و جستجوگر تیم ریونکلا به دنبال گوی زرین گشتند.هری گوی زرین را پیدا کرد به دنبال آن رفت؛دستش رادراز کرد که آن را بگیرد،ناگهان،یکی از بازی کنان تیم حریف،با سرعت هرچه تمام تر به سمت هری آمدو به پای هری زد.هری که از شدت درد به خود می پیچید،منتظر سوت خطای مادام هوچ بود.اما ظاهرأ داور این خطا را ندیده بود.
هری دوباره شروع به گشتن کرد. ودوباره گوی زرین را پیدا کرد. اطرافش را نگاه کرد.کسی به او توجه نمی کردبنابراین سریع دستش را دراز کرد تا گوی زرین را بگیرد.مسابقه تمام شد و هری گوی زرین را گرفت.
امشب در سالن عمومی گروه گریفندر جشنی به پاشده بود،چون که هری در اولین بازی اش توانست .... گوی زرین را بگیرد.

دراکو مالفوی *** عزیز!
پستت سرعت عجیبی داشت. هیچی توش کاملا توضیح داده نشده بود.
اولین جمله پست نوشته بودی " پرواز می کرد" اگر می نوشتی " روز آفتابی و صافی بود و هری در آسمان آبی در حال پرواز بود. " خیلی خیلی زیباتر بود.
توصیفات زیبا همیشه باعث جذب خواننده می شه. البته باید متعادل بشه و خواننده رو خسته نکنه.
نوشته بودی " به سوی رختکن هجوم برد " خب اصلا جمله جالبی نیست . نوشتن " به سمت رختکن دوید " بهتر بود.
نوشته بودی " مطمئن باش برات می کنم " جمله زیبایی نیست. می نوشتی " مطمئن باش نا امیدت نمی کنم. " یا چیزی شبیه به این قشنگ تر نبود؟
این جمله " شروع کردند و خاتمه داد " . هوووم خب نباید اینقدر با سرعت تموم می کردی .
مثلا اگه می گفتی " شروع کردند و پس از ساعتی در حالی که با خستگی فراوان ، آرام آرام به سمت رختکن می رفتند به آن خاتمه دادند" .
کمبود همچین جمله هایی در پستت دلیل بر سرعتشه !
نوشته بودی " با فرا رسیدن روز مسابقه قلب هری در سینه اش فرو ریخت. "
خب می دونی یه روز انقدر کوتاه نیست که سریع بیاد و بره و قلب هری هم با اومدنش فرو ریخته بشه!
می تونستی بگی " با فرا رسیدن روز مسابقه قلب هری در سینه اش دیگر توانایی ماندن نداشت و هر دقیقه که به مسابقه نزدیک تر می شد می خواست از جا کنده شود."
خیلی زود مسابقه رو شرح دادی و گوی رو به دست هری رسوندی. بدون توصیفات و توضیحات زیبا و جالب!
غلط املایی داشتی==> " جارویش ".
خب مطمئنم که باید یه بار دیگه سعی کنی و قدرت نویسندگیتو نشون بدی و اینکه چجوری می تونی فضای داستان رو با کلمات زیبا و جذاب ایجاد کنی.
موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی *** در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۶ ۱۳:۱۷:۱۹
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۶ ۱۵:۳۵:۵۲

So Dark Is The Con Of Man

بس ظلمانی است مکر آدمی.


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶

مالی ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۶
از Barrow
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
استادیوم خانگی تیم هالی هد هارپیز مملو از تماشاگرانی بود که ردایی همرنگ با تیم محبوب خود پوشیده بودند و یکصدا همگی فقط یک آواز سر داده بودند :
هری پاتر رو داریم پس دیگه غم نداریم
وقتی پاتر جوینده است تیم هارپیز برنده است
اسنیچ زرد مال ماست قهرمانی حق ماست

در بین این آوازهای کر کننده به سختی میشد صدای مفسر بازی را شنید. صدای رویاگونه دختری جوان که به علت شهرت و محبوبیت گزارش هایش در مسابقات مدرسه هاگوارت توانسته بود شغلی در رادیوی جادوگران دست و پا کند. لونا لاوگود صدایش در ورزشگاه طنین می انداخت : حالا کوافل دست بازیکنان هارپیزه و به سرعت جلو میرن. و بله یک گل دیگه! یک گل دیگه! عجب مسابقه ای! انگاربازگشت هری پاتر به کل تیم قدرتی دو برابر داده! ولی خودش اون بالا چیکار میکنه و کی میخواد اسنیچ رو بگیره؟! یالا هری یه حرکتی بکن دیگه! نکنه هنوز شکستگیه جمجمه ات خوب نشده؟!
در ارتفاعی حدود 30 متر بالاتر از استادیوم، هری پاتر روی آذرخش خود سوار بود و اسنیچ را جستجو میکرد و زمانی که تیمش یک گل دیگر زده بود به عادت همیشگی یک شیرجه زیبا و سریع زد که نشانه جشن گرفتن برای 10 امتیاز با ارزش دیگر بود. نگاهی به تابلوی نتایج انداخت . تیم آنها 150 امیتاز از حریف پیش بود و او نمی خواست با از دست دادن اسنیچ بازی به تساوی کشیده شود. باید اسنیچ را می گرفت. چرخی دور استادیم زد و بار دیگر گوی طلایی کوچک را جستجو نمود. درست پشت دروازه وسط تیم حریف برق طلایی اسنیچ را دید. برسرعت خود افزود. احساس میکرد تماشاگران نیم خیز شده اند و همگی به او نگاه می کنند. نمی خواست آنها را نا امید کند. ناگهان با شنیدن صدای لونا قلبش فرو ریخت. او میگفت : اوه! همه هارپیزیها حواسشون به پاتر بود و اصلاً نفهمیدن چطوری این گل رو خوردن! تازه دارن اسنیچ رو هم از دست میدن!
جوینده تیم حریف با سرعتی وحشتناک از بالای دروازه داشت به سمت اسنیچ شیرجه میرفت. هری به آذرخش خود نهیب زد : تند تر! تندتر!
روی چوب اندکی بلند شد و به سمت لبه آن رفت. با دست راست لبه چوب را گرفته بود و دست چپش آماده بود که اسنیچ را بگیرد. در یک لحظه به نظر رسید با جوینده دیگر برخورد کرده است ولی به سرعت جا خالی داد و با فاصله ای کم از کنار او گذشت. حرکت سریع بالهای اسنیچ را در مشت خود حس میکرد. دست چپ خود را بالا گرفت و سه دور دور استادیوم چرخید و بعد به آرامی فرود آمد تا به هم تیمی های خود ملحق شود. می دانست جشن با شکوهی به مناسبت قهرمانی در راه است و میخواست مطمئن شود که برای حضور دوستان خوبش در این میهمانی هیچ مشکلی پیش نمیاید.

Romulus عزیز!
پست خوبی بود. فقط نگفته بودی تیم هری اسمش چیه .
یه کمی هم اونجایی که هری برای گل زدن تیم چرخ می زنه اغراق بود .
همچنین امتیاز 150 برای تیم هری کمی زیادی رویایی بود.
بهرحال خوب نوشته بودی. موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۵ ۲۱:۰۴:۲۱

[b][size=medium][color=CC0000]جادوی عشق، قوی ترین جادوهاست


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶

نجینیold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۳ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۹:۰۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 7
آفلاین
لازمه عذر خواهی کنم به خاطر پست قبلی که زدم نمیخواستم وقتتونو بگیرم به هر حال تازه واردم و قوانینو نمیدونم
________________________________________________
اضطراب!تنها واژه ای بود که میتوانست وضعیت هری را در ان دقایق تعریف کند.روی صندلی صفت رختکن نشسته بود و به ظاهر به حرف های الیور گوش میداد.
لبهای وود تکان میخورد اما گویا موج صدایش بر اثر اصطکاک با هوا قبل از رسیدن به گوش هری متوقف میشد.
صدای هیاهوی تماشاچیان وحشیانه به در رختکن میکوبید و استرس را به رگهای هری تزریق میکرد.
نگاهش را به کف پوش کثیف و چرک رختکن دوخت.دلش میخواست همین حالا میتوانست کنار بکشد.اما افسوس که نمیشد.دست گرمی را روی شانه اش احساس کرد.برگشت و وود را دید که با چشمانش او را وادار به بلند شدن میکند.
اعضای تیم دم در رختکن صف کشیده بودند و به هری نگاه میکردند.این عمر موجب شد که خون روی گونه های هری بدود و استرسش را بیشتر کند..
با تحریک های الیور که به پشتش ضربه میزد از روی نیمکت بلند شد به جلوی رختکن رسید و منتظر باز شدن درب ماند.
هر چه به زمان اغاز مسابقه نزدیک تر میشد صدای هیاهوی تماشاچیان بلند تر به گوش میرسد.
بلاخره انتظارها به پایان رسید و با صدای تلق خفیفی درب ورزشگاه رو به باز شدن گذاشت.با دیدن جمعیت حاضر در ورزشگاه لرزش خفیفی بدن هری را در بر گرفت.
و درست هنگامی که میخواست پایش را به بیرون بگذارد بر اثر حواس پرتی پایش به لبه رختکن گرفت و محکم زمین خورد. صدای هیاهو جای خود را به خنده های مضحک (؟) داد . به کمک وود از زمین بلند شد.دیگر خیلی میترسید و ناراحت بود.
بعد از پایان مراسمات مرسوم مسابقات همگی روی جارو نشستند و پا به زمین کوفتند.هری ابتدا دو دل بود اما بعد با فشاری اندکی مثل پری سبک به سمت هوا گام برداشت.
نسیم خنکی میوزید که ضماد روحیه ضعیفش بود. هر چه پیشتر میرفت بیشتر با هوا اخت میگرفت و راحت تر میشد. کاپیتانها با هم دست دادند و مسابقه شروع شد.
کوافل قرمز رنگ در هوا به چرخش درامد دستان یار سبز پوش بود که ان را در اغوش کشید.بازیکنان حریف مثل زنبور های وحشی او را احاطه کردند.سبز پوش کوافل را برای همی تیمی اش که در نزدیک دروازه ایستاده بود فرستاد.
و او نیز بدون مکس با دست چپش ضربه محکمی نثار توپ کرد که البته وود با یک حرکت نمایشی موفق به مهارش شد.
هری نگاهش را از بازی برداشت و جستوجگر حریف را دید که به دنبال اسنیچ میگردد.کمی ارتفاعش را کم کرد و پایین تر از بازیکن حریف مشغول کشت و گذار شد.
دقایق کند و کسل کننده شده بود.چشمانش خسته شده بودند و کلافه بود. فکر میکرد که هرگز نمیتواند ان را پیدا کند در همین افکار بود که برق زردی به تندی از جلوی چشمانش گذشت.
فریادی از سر خوشحالی و بی تجربگی کشید که موجب شد جستجو گر حریف از کشف او سر دربیاورد.
نبرد اغاز شده بود.
هر دو در کنار یک دیگر قرار گرفته بودند و به هم تنه میزدند مثل مسابقات رالی ماگلی شده بود که رانندگان برای پیشتازی هر کاری میکردند. اسنیچ حدود یک متری انها بود و با احتساب طول دستشان نیم متری با انها فاصله داشت.
در شرایطی نبودند که دست را از جارو جدا کنند زیرا هر فرصتی به حریف باعث سرنگونی از جارو بود. در این افکار بود که از مبارزه صرف نظر کند با نگاه کردن به پایین و دیدن ارتفاع زیادشان این اندیشه در سرش زرق و برق بیشتری گرفت سلامتی بهتر از هر چیزی بود.
اما ناگهان صدای ویژ کوتاهی شنید و نوری قهوهای رنگ به سرعت از کنارش گذشت. جستجوگر حریف به موقع از بلاجر خشمگین جا خالی داد اما همین باعث شد که اختلافش با هری زیاد شود.
هری دستش را دراز کرد نوک انگشتانش بالهای ظریف اسنیچ را احساس میکرد.
و ناگهان ان را گرفت او اسنیچ را گرفت!

لرد مورداک عزیز!
پست خوبی نوشته بودی. اما این گونه پاراگراف بندی زیاد جالب نیست.
من برات جمعش کردم. مهم نیست که نمایشنامه کوتاه باشه مهم اینه که راحت خونده باشه و همچنین پست دارای زیبایی ظاهری باشه!
اسمی از بازیکنان تیم حریف نیوورده بودی.
غلط املایی داشتی ==> " سفت " ، " امر " ، " مکث " و غیره.

امیدوارم که ساخته و دست رنج ذهن خودت باشه!
خوب نوشته بودی فقط آخرشو ناگهانی تموم کردی. احساس می کنم می خواستی هرچه زودتر تمومش کنی!
پستت تخیل زیادی داشت. سعی کن از این به بعد متعادل تر پست بنویسی.
ولی حس داستان داشت. امیدوارم همیشه به همه پستات اهمیت بدی و برای همشون وقت بزاری.
موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط لرد مورداک در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۵ ۱۰:۵۱:۱۱
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۵ ۲۰:۵۴:۲۶
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۵ ۲۰:۵۶:۰۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶

FARIBA


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۴ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۴ جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
روز بدی را شروع کرده بودند ولی باید برای تمرین به زمین کوییدیچ می رفتند زیرا اگر نمی رفتند آنجلینا دیگر آنها را نمی بخشید. وقتی هری و رون برای رفتن آماده می شدند هری نگاه تعجب باری به رون انداخت که انگار خیالی به آماده شدن نداشت گفت:
- رون، چیزی شده؟
رون که سعی می کرد ناراحت جلوه نکند گفت:
- نه، چیزی نشده بهتره دیگه بریم. چون اگه دیر برسیم ممکن آنجلینا نذاره تو بازی فردا شرکت کنیم.
هری در راه رسیدن به زمین در این فکر بود که چرا رون از او پنهان می کند که چه اتفاقی افتاده.شاید چیزی است که او دوست ندارد هیچکس حتی هری نیز از او با خبر شود. وقتی به زمین رسیدند انگار کمی دیر شده بود و اعضای تیم در حال تمرین بودند آنجلینا به طرف هری و رون آمد و گفت که باید زودتر آماده بشن و تمرین کنند مخصوصا رون چون بازی فردا خیلی مهم است. آنها آماده شدند. هیچکدامشان متوجه گذشت سری زمان نشده بودند. کم کم خستگی در تن همه ی آنها دیده می شد که آنجلینا گفت:
-خب... بچه ها خیلی خوب بود... فکر می کنم برای بازی فردا حسابی آماده ایم... امیدوارم نتیجه ی خوبی بگیریم. دیگه بهتره بریم.
با گفتن دیگه بهتره بریم همه به سمت رختکن هجوم بردن و لباسهای خود را که خیس شده بود را عوض کردند و به سمت قلعه به راه افتادند. در راه قلعه هری و رون با هم حرفی نزدند هری دوباره با آزاد شدن فکرش به رون فکر می کرد تا اینکه به قلعه رسیدند در سالن عمومی گریفندر هری دیگر طاقت نیاورد و دوباره از رون پرسید:
- رون، چیزی شده که نمی خوای به من بگی؟
رون خمیازه ای نسبتا طولانی کشید و گفت:
- خب، من از بازی فردا می ترسم!!!
هری با لحن محکمی گفت:
- به نظر من تو خیلی در دروازه بانی جای پیشرفت داری. تو خیلی تمرین کردی . اصلا نباید بترسی.
رون که کمی قوت قلب گرفته بود گفت:
- ممنون که دلداری می دی ولی من اولین بازیمه.
هری گفت:
- اصلا نگران نباش تو می تونی، رون!
هر دو بلند شدند و آماده شدند که بخوابند.

صبح روز بعد هر دو از خواب بیدار شدند و برای خوردن صبحانه به سالن عمومی رفتند و صبحانه را خوردند. هری که کمی بیشتر از رون خورده بود احساس دل درد می کرد اما فکر مسابقه ی آن روز در مقابل دل درد او هیچ بود. کم کم زمان شروع بازی نزدیک می شد. هری و رون آماده ی رفتن شدند و پس از چند دقیقه خود را در رختکن یافتند. همه ی اعضای تیم لباسهای خود را بر تن کرده بودن و از رختکن بیرون رفتند. تماشاچیان با صداهای بلندی تیم محبوبشان را تشویق می کردند و بعضی ها یک صدا آواز می خواندند. پس از گذشت چند لحظه بعد از سوت خانم هوچ همه به هوا رفتند و بازی آغاز شد.لی جردن برای اینکه بازی را هیجان انگیز تر کند با صدای بلند فریاد می زد:
- حالا آنجلینا پاس می ده به کتی، کتی بل پاس می ده به آلیشیا... اما حالا این ورینگتون که توپ را از دستهای آلیشیا در میاره و پروازکنان به سمت دروازه ی تیم گریفندر که رون مسئولیت آن را داره می ره ولی این رون که توپ و می گیره... آفرین...آفرین.
تما شا چیان تیم گریفندر یک صدا اسم رون را صدا می کردند. جرج و فرد، توپ های بازدارنده را چنان دور می کردند که از نظر ها ناپدید می شدند.
- مهاجمین تیم گریفندر خیلی خوب به هم پاس می دن... وای خدای من...چی کار می کنند این بازیکنان... حالا نزدیک دروازه... کتی بل گل می زنه...گل...گل حالا امتیاز ها 20 به 0 می شه.
هری هم چنان دنبال گوی زرین بود و سعی می کرد زودتر از آن چیزی که بقیه فکر می کردند آن را پیدا کند. ناگهان چشمش به گوی زرین افتاد که با شتاب دور حلقه ها دور می زد.
- هری را نگاه کنید. انگار گوی زرین را پیدا کرده آره...آره... پیدا کرده.
مالفوی نیز دنبال هری می رفت اما هری با سرعتی سرسام آور دنبال گوی بود و پس از چند لحظه جلوی گوی زرین ظاهر شد و او را در دستانش زندانی کرد. مالفوی با نامیدی پوزخندی به او زد. اعضای تیم خوشحال تر از همیشه به طرف هری می آمدند و شادی می کردند.
- هری پاتر گوی زرین و گرفته و به زمین بر می گرده و حالا بازی به اتمام می رسه. به تیم گریفندر تبریک می گم خیلی زود بازی رو به نفع خودش تموم می کنه و حالا این اسلیترینی ها هستن که خشمشون اوج گرفته
آن روز آنقدر برای رون دلچسب تمام شد که تمام ترسش به طور اعجاب انگیزی فروکش کرده و دیگر ترسی را به خود راه نداد بود.

**لطفا امضای منو بخونین**

كتي بل عزیز!
خب پستت خوب بود ولی کمی تصنعی بود! می رم سراغ اشکالات پستت!
اولین جمله پست! نگفته بودی چرا روز بدی برای اونها بود؟ چی شده بود؟
از این جور اشکالات زیاد داشتی! یعنی در مورد چیزهایی در پستت توضیح کامل و واضح نداده بودی.
ناراحت بودن رون رو خیلی بزرگ جلوه داده بودی. انگار یه اتفاق خیلی بدی افتاده...می تونستی اونو نگران و دست پاچه نشون بدی نه ناراحت!
بعد هم وقتی رون دلیل ناراحتیشو می گه خیلی آروم و بی دغدغه اونو مطرح می کنه که این نشون دهنده ناهماهنگی بین دوتا قسمت پستت هست!
نوشته بودی " کم کم خستگی در تن همه ی آنها دیده می شد " خب جمله زیبایی نیست.
اگه می نوشتی " کم کم آثار خستگی در چهره ی تک تک اعضای تیم پدیدار شد که... " باید از کلمات و جملات جالب و جذب کننده برای توصیفات استفاده کنی که متأسفانه کمبود این ها باعث شده پستت کیفیت خودشو از دست بده!
داشتی " لباس های خیس " خب ولی ننوشته بود که از عرق خیس شده یا از بارون؟ یا دلیل دیگه ای داشته!
قسمت توصیف زمین بازی خوب بود. فقط به مرحله گرفتن توپ توسط هری کم پرداخته بودی که موجب شده پستت از هیجان بیفته!
آخر پستت هم خوب بود.
در کل احساس میکنم داری پیشرفت می کنی فقط به نظرم باید کمی دیگه تلاش کنی تا به رول نویسی متعادل برسی و دستت بیاد که چی بنویسی!
پس یه بار دیگه سعی کن. موفق باشی.

تأیید نشد!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۵ ۱۶:۳۸:۰۲


Hi EveryBody


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶

نجینیold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۳ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۹:۰۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 7
آفلاین
هنگامی که در رختکن باز شد و هری برای اولین بار تماشاچیان را دید هول برش داشت.

در دلش دلهوره پیچیدن گرفت||||ناامیدی جنگ خود از سر گرفت
دلهوره پیدا کرد و باز نا امیدی در دلش رخنه کرد.

در جلوی دیده ی بینندگان||||نیست امکان تا کند پرواز چون پرندگان.
در جلوی چشم تماشگران امکان نداشت که بتواند توانایی های خود را ثابت کند

دست گرمی لانه کرد بر شانه اش||||تا کند پیدا این مصیبت چاره اش.
دست گرمی روی شانه هری جای گرفت تا که چاره کارو به او بگوید

برگشت و چهره وود را بدید||||که لبخند میزد و بر چانه اش دست میکشید.
به پشت برگشت و چهره ی الیور ودد را دید که لبخند میزد و چانه خود را میمالید.

وود به او گفت ای جوان تازه کار||||ان اوایل من بُودم به این مشکل دچار.
وود به او گفت ای تازه وارد در اون اوایل منم به همین مشکل دچار بودم

چاره اش در دست توست همینو و بس|||نفسی کش و هراس را پس بزن.
چاره اش فقط در دست خودت است پس نفسی بکش و هراس را به کناری بزن.

بداد جاروی نیمبوس را به دستش||||سپس لمس کرد با حرارت دست سردش.
جاروی نیمبوس را به دستش داد و برای اینکه او را دلگرم کند دستش را فشرد

بیاد اورد که تمرین کرده است سخت||||نباید میداد این فرصت از دست.
به یاد تمرینات سختی که کرده بود افتاد و به خود گفت که نباید این فرصت را از دست بدهد.

کمر راست کرد و بر جارو نشست||||بر زمین کوفت و طلسم ها را شکست.
عزم خود راسخ کرد و روی جارو نشست پاهایش را به زمین کوفت و طلسم هول و هراس را شکست.

هوا تاب میداد گیسوانش||||انرژی میداد بر عزم ناتوانش.
هوا موهایش را به هم میریخت و هر چه پیش میرفت به او بیشتر روحیه میداد.

صدا زد هوچ کاپیتان دو تیم را||||که بفشارند دست یک دگر را.
هوچ کاپیتان دو تیم را صدا کرد ک با هم دست بدهند.

سپس وقتی دمید بر سوت اصغر||||بیامد صدایی بم و اکبر.
وقتی در سوت کوچک دمید صدایی بسیار بلند شنیده شد

بازی اغاز شد و دو تیم با هم در گیر شدند هری بالا رفت و منتظر دیدن نشانه هایی از اسنیچ شد.

از گوی طلا ندید نشانی||||تلاشش را یبشتر کرد با بیقراری.
از اسنیچ خبری نبود پس تلاشش را بیشتر کرد تا زودتر ان را پید کند.

چندی که گذشت از وقت بازی||||بدید نور زردی سان اسب تازی.
[/size]چند ساعتی از شروع بازی گذشت که نوری زرد رنگ دید که مانند اسب تازی بود.

برفت و بشد سوی ان جسم روان||||بدید که دراکو در پی اش است دیو سان.
رفت و به دنبال ان شی افتاد و متوجه شد که دراکو مانند دیوی تعقیبش میکند.

بعد از ان که از پیش برداشت دراک را||||دست دراز کرد تا بگیرد گوی را.
بعد از انکه دراکو را جا گذاشت دست دراز کرد تا گوی را بگیرد.

بگرد احساس سردی او در دستش||||بفهمید که اسنیچ جا خشک کرده تو مشتش.
در دستش احساس سردی کرد و فهمید که اسنیچ در مشتش است.

بکردند هوار و هوار اعضای تیم||||بکردند بوس بر روی جوان دلیر.
اعضای تیم هوار راه انداختند و رویش را بوسیدند.

حکایت در این جا به پایان رسید و در سالهای بعدی نیز شاهد حضور هری پاتر در لیگ کوئیدیچ بودیم که زرت زرت افتخار افرینی میکرد.

لرد مورداک عزیز!
پست جالبی بود. اما برای تأیید در کارگاه بهتره که از نثر استفاده کنی.
چون من باید قدرت رول نویسیت رو ببینم و بهت بگم که می تونی وارد ایفای نقش بشی یا نه!
چون تو که نمی تونی برای همه نمایشنامه هایی که می زنی از نظم استفاده کنی.
پس بهتره که یه داستان بنویسی تا من بهت بگم تأیید هستی یا نه!
موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۰:۱۲:۰۵


بدون نام
سلام مرسي از نظراتون
در مورد داستانم بايد بگم كه من فكر كنم يك جايي از سايت ديدم كه به زبان محاوره بنويسيد اشتباهآ فكر كردم اينجا خوندم اتفاقآ من اگه به صورت غير محاوره بنويسم راحتر مينويسم اگه غلط املايي داشتم از چشمم افتاده چون يكي دوبار متنمو خوندم!شكلكها رم گفتم خواننده از اين همه متن خسته نشه و شايد احساسم بتونم اينجوري منتقل كنم كه شما گفتيد غلطه!
در مورد خلاصه اي كه گفتيد فقط تو انتخاب يارها از كتاب بود و به نظرم اون تيكه نياز بود چون اون مي شد يك فضاسازي واسه جريان گوي زرين باشه!و براي اين خواستم كه داستان تو مسابقه نباشه كه موضوعم فرق بكنه و سهلآ يا عمدآ توسط من چيزي كپي نشه!
در مورد توصيف توپ زرين چون ترسيدم متن زيادش بلند شه اين كارو نكرده بودم و چون هري توي مسابقه اي نبود سعي كردم به جاي توصيف گوي زرين براي اينكه كار از هيجان نيوفته توپهاي بازدارنده رو وارد ماجرا كنم،هر چي فكر مي كنم با اون فضايي كه درست كرده بودم روي گوي زرين نميشد زياد مانور كرد بهتر از اين نمي شد بشه و اون اتفاقات.(البته اين نظره منه شايد اگه از يه زاويه ديگه مي ديدم مي شد!)
در مورد خطي هم كه گفتيد سبكم مثل استن شنپایک عزيز هست منظورتون درست نفهميدم.منظورتون كپي بود يا اين كه من استن شنپایک هستم با يه يوزر ديگه؟!
جواب:در هر دو مورد داريد اشتباه مي كنيد اگه منظورتون اينا بوده!
در مورد به رخ كشيدن من توي كتابهايي كه خوندم احساس كردم هري اگه در مورد هر يك از توانايي هايي كه خودش باور داره اون توانايي رو داره،بهش شك كنن يا اون تواناييشو ناديده بگيرن اون سعي مي كنه هر جور شده ثابت كنه كه اون توانايي رو داره،پس اين يه نوع به رخ كشيدنه ديگه!!
يكه ضرب المثل هست كه مي گه شما چهارتا پيرهن از من بيشتر پاره كردين! و من تمام حرفاتونو قبول ميكنم و ممنون
شرمنده كه اين پست طولاني رو گذاشتم ولي مي خواستم بدونيد كه چرا متنم اينجوري شده و تقريبآ تو هر جاي داستان ميشه گفت واسه خودم يه استدلال داشتم!
در اخر يك سوال!
مشكلهاي اين داستانو بر طرف كنم خوبه يا برم سراغ يك موضوع ديگه؟!
ممنون

مرلین مک کینن عزیز!
بله در جاهایی از سایت از زبان محاوره ای استفاده می کنن ولی اون زمانی هست که یک داستان طولانی از سر گرفته شده و مطابق با پست اول همه مجبورن از این شیوه استفاده کنن و خوب در اون مواقع اشکالی نداره ولی برای پست های تکی شیوه مناسبی نیست!
در مورد خلاصه من منظورم این بود که تمام پستت شبیه یه خلاصه ست...
انگار تو یک داستان طولانی رو در یک پست خلاصه کردی!

خب باید از توصیف بازداردنده ها منصرف می شدی و به گوی زرین می پرداختی! توی عکس کاملا مشخصه که اون توپ گوی زرینه!درسته؟
من منظورم این بود که کلا سبک پستت شبیه به استن عزیز هست نه یک خط!
هرکسی برای هر کاری که می کنه استدلالی داره ولی ممکنه استدلالاش اشتباه باشن! این طور نیست؟
خواهشا از این به بعد به نکاتی که در مورد پستت گفته می شن با دقت توجه کن تا دچار خطاهای سهلی نشی!
به نظر من باید یکی دیگه بنویسی و اشکالاتت رو توش برطرف کنی!
موفق باشی!


ویرایش شده توسط مرلين مك كينن در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲:۵۹:۵۵
ویرایش شده توسط مرلين مك كينن در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۳:۰۵:۱۴
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۰:۰۷:۰۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.