هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ دوشنبه ۳ دی ۱۳۸۶
#84

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
یکی از شبهای تاریک و مه گرفته دهکده بود.رابرت فریمن،خیاط پیر دهکده بعد از گذراندن نیمی از شب درون کافه و نوشیدن زیاد در حالی که تعادل خودش را به خوبی نمیتوانست کنترل کند به طرف خانه اش میرفت.
در میان راه باقی مانده هوش و حواسش که توسط الکل از بین نرفته بود درگیر صحبت های درون کافه بود.همه از مرگ خانواده ریدل صحبت میکردند.با اینکه یک ماه از مرگ اسرار آمیز آنها میگذشت هنوز این موضوع نقل محافل دهکده بود.
همه فرانک،باغبان خانواده ریدل را قاتل آنها میدانستند.تنها چیزی که متوجه نمیشدند این بود که چگونه فرانک توانسته بودن اینکه هیچ ردی از خود بگذارد آنها را به قتل برساند.چون در گزارش پزشکی قانونی نوشته شده بود هیچ اثر زخم یا کبودی و یا آثار سم و چیزهای دیگر بر روی بدن مقتولین پیدا نشده است.همین موضوع بود که باعث میشد ماجرا هیجان انگیز تر شود.
رابرت در مدتی که درون کافه بود همانند دیگران که بر اثر نوشیدن منگ شده بودند با صدای بلند نظرهای عجیب و غریب خودش را فریاد میکرد.
ناگهان چیزی حواس اش را از قتل خانواده ریدل دور کرد.او مسیر را اشتباه آمده بود.در تاریکی شب به جای اینکه به طرف خانه اش برود اشتباهاً به سمت گورستان رفته بود.
گورستان در آن موقع شب سرد و تاریک بود.رابرت از اینکه چنین اشتباهی کرده بود عصبانی بود.مسلماً قبرستان جایی نیست که کسی دلش بخواهد نیمه از آنجا سر در بیاورد.
ولی آیا واقعاً کسی دلش نمیخواهد؟
رابرت تحرکی را در میان قبرها مشاهده کرد.همین طور صدای زمزمه آرام ولی خشمگین.خشم آن صدا را میشد حتی در میان یک طوفان به وضوح تشخیص داد.مستی رابرت ناپدید شد.حس کنکجکاوی اش آنقدر تحریک شده بود که به خطرهای ممکن فکر نکرد و خودش را آرام آرام به نزدیک جایی رساند که آن شخص در حال صحبت کردن بود.
در تاریکی چیز زیادی قابل تشخیص نبود.نور ماه از پشت لایه های ابر و شاخ و برگ درختان خشک شده به زور گورستان را روشن میکرد.در جلوی قبر خانواده ریدل شخصی ایستاده بود و با توده ای نامفهوم که روی زمین افتاده بود صحبت میکرد.ماه برای اندکی از پشت ابرها کنار رفت و رابرت چیزی را دید که باعث شد سر جایش یخ بزند.پسری جوان و قد بلند جلوی قبرها ایستاده بود.در جلوی او جسد پسر خانواده ریدل قرار داشت.آن مرد پر خودخواهی که روزی همه افراد دهکده را به چشم چهارپایانی بی خاصیت میدید روبروی پسر جوان در خاک غلتیده بود.رابرات نمیفهمید که پسر جوان چطور آن جسد را از درون تابوت زیر خاک بیرون کشیده است.
هیچ چاله ای برای بیرون کشیدن جسد کنده نشده بود.رابرت گوش هایش را تیز کرد تا شاید بتواند کمی از حرف های پسر جوان را بشنود.
...برای تو این مرگ خیلی کم بود.دلم میخواست هر روز زنده ات کنم و اینقدر شکنجه ات بدم تا بمیری.میخواستم اون چشم های لعنتیت رو آتیش بزنم(در کمال ناباوری برای رابرت جایی که باید چشم های جسد قرار داشته باشد آتش گرفت و بعد از چند ثانیه خاموش شد.میشد بوی سوختن را احساس کرد.)دلم میخواد قلبت رو با دستم از سینه ات در بیارم...
رابرت دیگر نمیتوانست این توحش را تحمل کند.سوال های زیادی در ذهنش بود.مانند اینکه چطور آن جسد را از زیر خاک بیرون آورده بود و یا اینکه چرا با گذشت یک ماه جسد هنوز مانند روز اول تازه بود.فرصتی برای فکر کردن به این سوال ها نداشت.باید سریع به دهکده میرفت و مردم را خبر میکرد.همین که میخواست از پشت سنگی قبری که پشتش پناه گرفته بود بیرون بیاید پایش به روی شاخه خشکی رفت و صدای شکشتن آن شاخه در تمام گورستان پیچید.پسر جوان حالا برگشته بود و درست به همان جایی نگاه میکرد که رابرت در پشتش پناه گرفته بود.
نفس رابرت در سینه حبس شده بود.او با یک جهش که از سنش بعید بود از پشت سنگ بیرون پرید تا از گورستان فرار کند ولی قبل از آنکه بیشتر از چند قدم جلو برود درخشش نوری خیره کننده را در پشت سرش احساس کرد و بعد از آن احساس کرد که از درون آتش گرفته است.او حتی نمیتوانست فریاد بکشد...
چیزی به صبح نمانده بود.گورستان مانند همیشه خالی و ساکت بود و باد کپه خاکستری را کنار قبرهای اعضای خانواده ریدل تکان میداد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ یکشنبه ۲ دی ۱۳۸۶
#83

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
یکی از شبهای قبرستان!

آسمان به علت انبوه ابرها به رنگهای قرمز و بنفش و ارغوانی درآمده بود ... باران شدیدی در جریان بود و باد طاقت فرسایی میوزید ... هر چند لحظه یک بار همه جا روشن میشد و وقتی تاریکی اقتدار سابق خود را بدست می آورد صدای غرش انفجار مانندی از هر سو به گوش میرسید ..

درست در وسط قبرستان سایه شبح مانندی دیده میشد ... صورتش بخاطر بالا پوشی که بر سر انداخته ناپیدا مینمود و شنل سیاهش همراه با وزش باد موج میزد...

شبح بدون توجه به اطرافش همانطور که دستان خود را به سمت آسمان گرفته بود قهقه میزد ... قهقه ای که به طرز جنون آمیزی هر لحظه شدیدتر از قبل شنیده میشد...

ناگهان برقی بر پهنه آسمان نمایان شد و به دنبالش برقی دیگر که یکراست بر خاک قبرستان فرود آمد و پس از برخورد انفجار مهیبی را ایجاد کرد و وقتی هم که دوباره تاریکی بر فضا حاکم شد همچنان دودی پیچ مانند از محل برخورد صاعقه با زمین بلند میشد.

با روشن شدن دوباره آسمان ناگهان دستی همچون برف سفید از نقطه برخورد صاعقه با زمین بیرون زد ... دست حریصانه انگشتانش را به هر سو تاب میداد تا جای بیشتری برای بیرون آمدن باز کند سپس دستش را که حال تا آرنج از خاک بیرون زده بود به روی زمین خم کرد و پنجه هاش را در خاک نمناک اطرافش فرو برد تا خود را بیشتر بالا بکشد ... سطح خاک همینطور بالا و بالاتر میامد....

شدت باران بیشتر شده بود و آسمان رعد و برق باران! با هر صاعقه قبری میشکافت یا سنگی منفجر میشد یا خاکی بالا میامد و به دنبالش پیکری شبح مانند و برهنه پدیدار میشد ...

در قسمتی که برای اولین بار خاک بالا آمده بود حال سر مرد جوانی با چشمان مات و موهای سیاه رنگ ژولیده ای دیده میشد که موفق شده بود نیم تنه خود را از خاک بیرون بکشد و هم اکنون سعی میکرد پاهای خود را نیز خلاص کند ... سرانجام مرد موفق شد روی دو پای خود بایستد و بی اعتنا به بدن عریانش که آنقدر از آفتاب دور مانده بود (یا شایدم بخاطر روحی که نداشت (!)) به سفیدی میزد پشت سر بقیه مردان و زنانی که تازه از خاک بیرون آمده بودند به سوی مرکز قبرستان حرکت کرد...

چشمانشان بی حالت و صورتهایشان بی تفاوت بود .. لنگ لنگان و بی اراده به سوی شخصی که احضارشان کرده بود حرکت میکردند ... آنهایی که زودتر میرسیدند به دور احضار کننده شان حلقه میزدند و صبر میکردند تا هم قطار هایشان نیز از راه برسند و آنهایی که عقب مانده بودند سعی میکردند با سرعت بیشتری خود را به بقیه برسانند ..

سرانجام همه مردگان از راه رسیدند و یک حلقه ضخیم را به دور سایه شبح مانند تشکیل دادند ... باران بر سر و رویشان میبارید اما اهمیت نمیدادند ... آسمان از نور برق های متعدد رنگارنگ میشد اما حس نمیکردند .. تا اینکه رهبرشان خنده جنون آمیز دیگری را که برای چندمین بار در قبرستان انعکاس میافت سر داد و در حالی که با چوبدستیش جمجمه ای را که از مغزش یک افعی بیرون زده بود به آسمان میفرستاد به سمت جاده ای که از قبرستان به بیرون منتهی میشد حرکت کرد ...

و مردگان هم در حالی که کلماتی را زمزمه میکردند که به سرعت با صدای بقیه یکپارچه و هم آهنگ میشد پشت اربابشان بی اراده یا بااراده به راه افتادند! به زودی صداهایشان چنان با هم در آمیخته شد که در میان باد و باران رعد و برق این شعار هر لحظه قوت بیشتری میافت:

ارباب ما را احضار کرده .. ارباب ما را از دنیای مردگان برگردونده!

لشکر اینفری ها باری دیگر بیدار شده بود!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲ ۱۷:۰۲:۲۶



Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۲:۵۰ یکشنبه ۲ دی ۱۳۸۶
#82

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
مدتها بود که لرد سیاه و مرگخوارانش جلسات هفتگیشان را در گورستان ریدل ها برگزار میکردند. گورستان دیگر محل آرامش مردگان نبود.
آن روز هم مثل روزهای قبل چند مرگخوار در گوشه و کنار گورستان به چشم میخوردند.ولی اینبار اوضاع کمی غیر عادی بود.مرگخواران دور تا دور گورستان حلقه زده بودند وبا لبخند تمسخر آمیزی که بر لب داشتند به مردی که هراسان در میان گورستان میدوید نگاه میکردند.
گهگاهی یکی از مرگخواران برای رفع خستگی و بی حوصلگی طلسمی را نثار فرد ناشناس میکرد.ماگل بی دفاع به دنبال راه فرار مدام به این سو و آن سو میدوید.اصلا درک نمیکرد این موجودات ردا پوش چه کسانی یا چه چیزهایی هستند و با او چکار دارند.فقط مطمئن بود که سرنوشت خوبی در انتظارش نیست.

-ارباب دیر کرد.یاکسلی یک ساعت پیش رفت به ارباب خبر بده که ماگلی رو که دستور داده بود دستگیر کردیم.

بلیز زابینی حرف مرگخوار را تایید کرد.
-راستی تو نمیدونی این ماگل مرتکب چه اشتباهی شده که ارباب میخواد شخصا مجازاتش کنه؟

آمیکوس کرو با تاسف سر تکان داد.
-پتی گرو میگفت سالها پیش این ماگل به ارباب خوندن و نوشتن ماگلی یاد میداده.یک روز که لرد از کلاس فرار کرده این موجود پست یک سیلی به لرد زده.این گناه قابل بخشش نیست.
صدای تق بلندی شنیده شد و لرد سیاه درست پشت سر آمیکوس ظاهر شد.

ماگل همچنان به دنبال راه نجات میگشت.در اوج ناامیدی ناگهان فکری مانند برق از ذهنش گذشت.گلدان قدیمی و شکسته ای که در چند متری او قرار داشت.جادوگری که او را به گورستان آورده بود با دست زدن به این گلدان ناپدید شده بود.بدون استفاده از چوب دستی.ممکن بود این راه برای او هم موثر باشد.ماگل حتی نمیدانست که بعد از غیب شدن به کجا خواهد رفت ولی این آخرین شانس فرار بود.
به مرگخواران نگاه کرد.خوشبختانه انها اصلا تصورش را نمیکردند که پورت کی شکسته و قدیمی توجه ماگل را به خود جلب کند...ولی کرده بود.
با امیدواری بطرف گلدان رفت.دستش را دراز کرد.

-نه... دست نزن...اون کشنده اس.
کار ابلهانه ای بود ولی لحن تحکم آمیز صدا باعث شد دستش را عقب بکشد.بطرف صاحب صدا برگشت.او هم ردا پوشیده بود.
-تو...تو هم از اونا هستی؟
-نه...نیستم.من میخواهم کمکت کنم.من راه بهتری برای رهایی تو بلدم.
مردبه مرگخواران نگاه کرد.در عین تعجب دید که همه آنها با بیخیالی مشغول صحبت بودند.گویی او و همراهش را نمیدیدند.دست جادوگر بطرف ماگل دراز شد.مرد نفس عمیقی کشید و به تازه وارد اعتماد کرد.دستش را گرفت.
صاحب صدا یک قدم جلوتر آمد.صورتش در نور ماه واضح تر شد.
ماگل با دیدن صورت او فریادی از حیرت کشید.
-خدای من.اون جانی ها با تو چیکار کردن؟دماغ تو رو بریدن؟چقدر وحشتناکه.

لبخندسردو وحشتناک لرد سیاه آخرین چیزی بود که ماگل دید.
مرگخواران تا ساعتها مشغول جمع کردن بقایای اعضای بدن ماگل از گوشه و کنار گورستان بودند.

لرد حتی به جسد ماگل هم رحم نکرده بود.




Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ پنجشنبه ۸ آذر ۱۳۸۶
#81

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
شب بود, سوز و سرما بدن درختان را شکنجه میداد.ماه تنها نوری بود که آن مکان شیطانی را روشن میکرد.
گورستان بیشتر از هر زمان دیگری تنها و تاریک,خاموش و خالی بجای مانده بود. ناگهان در کنج تاریکی,در کنار درختی صدایی و بعد مردی پدیدار شد.صورت مرد در نور ماه می درخشید. مرد دارای قدی کشیده با انگشتانی لاغر,صورتی دراز و ماری را در دستانش قلقلک میداد.در پشت مرد سه نقاب دار از تاریکی بیرون آمدند.
نقاب دار اول کیسه ای را با خود میکشید.هر از چند گاهی جیغ خفیفی از دران کیسه شنیده میشد ولی بعد از لگدی در دران کیسه خفه میشد.
لرد با چوبش کیسه را احضار کرد.کیسه آرام به پیش پای لرد و بعد به زمین انداخته شد.لرد با دستانش در کیسه را باز کرد.داخل کیسه پسری طناب پیچی شده بود.لرد با چشمانش به پسر و بعد به مرگخوارانش نگاه کرد و گفت:
دیگه هیچی نمیتونه نجاتش بده.حتی مادرش.وبعد با صدای بلند خندید.همچون دیوانها خندید و به طرف قبری رفت.روی قبر با دست خط میخی کلماتی نوشته شده بود.بر روی سنگ قبر ترکی دیده میشد.لرد رویش را به پسر کرد و گفت:
چند ساعت دیگر تو هم همچون پدرم در همین قبر به خاک سپرده خواهی شد ولی قبل از آن چیزیست که تو به من خواهی داد.
لرد دستانش را به سمت پسر دراز کرد.از بین انگشتان خشک شده پسر چوبش را دراورد و بعد با چوب خود آن را به دو تکه تقسیم کرد.
لرد لبخندی شیطانی به پسر زد چوبش را به سمتش گرفت و نور سبزی گورستان را فرا گرفت.
این اولین باری نبود که فردی را در این گورستان میکشدند.ولی این بار با بارهای دیگر تفاوت داشت.این بار هری پاتر,پسری که بارها از چنگال های لرد سیاه فرار کرده بود را کشتند.
_________
با سلام به جناب لرد.من این پست رو در یک تاپیک درگر نیز زدم.ولی گفتم اینجا هم بزنمش بد نیست.
خوشحال میشم اگر این جانب(البته بنده سفیدم)را قابل بدونید و پستمو نقد کنی.




Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ شنبه ۷ مهر ۱۳۸۶
#80

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
مراسم تدفین هوریس اسلاگهورن!
آسمون به سیاهی همیشه است. جیرجیرک ها صدا میدن از دور صدای غررره یه ماشین میاد و حتی صدای زوزه فنریر گری بک هم میاد. فقط همه جا خلوت و خالیه. البته فک نکن که قرار اتفاق عجیبی بیفته. آخه کدوم بنی بشری ساعت ده شب شنبه میاد قبرستون که تو انتظار داری خلوت نباشه؟
آها. ظاهرا بنی بشر مذکور پیداش شد. جوونکی که ته ریش گذاشته و پشت مویی مستعد جوات شدن داره، در حالی که یه گونی رو کولشه، داره بین قبر ها راه میره.
- اه. این چقدر سنگینه. از کت و کول افتادم!
جوونک کنار یه قبر خالی می ایسته و گونی رو میندازه زمین. نگاهی به آسمون میندازه که نه ابریه و نه تاریک. کلی هم ستاره توش چشمک می زنن. جوونک دست می کنه تو جیبش تا شماره شو بنویسه ولی یادش میاد که ستاره ها خیلی بالان و دستش نمیرسه
یه دفعه متوجه جغد سیفیدی میشه که به طرفش پرواز می کنه و روی سنگ یکی از قبر ها میشینه.
- اِ... هدویگ وسط پست من چی کار می کنی؟ مگه شناسه تو بسته نشده؟
هدویگ به سیریوس تغییر شکل میده و میگه:
- نه داش. اون شکل آنیماگوسمه. مراسم تدفین کی هست؟
- یه نیم ساعت دیگه. میگم تو این جا باش هر کی اومد نگهش دار نگرخه من به کارا برسم.
سیریوس با سر تایید می کنه و درک هم مشغول کار میشه. یه دستمال اسکاور نشان در میاره که تبدیل میشه به یه چادر، دور خودش و گونی مذکور تا نامحرما نبینن و بعد در گونی رو باز می کنه.
- اهه اهه... اه، لعنت به تو درک! گونی قحط بود؟ این بوی پیاز میده آدم یاد کوییریل میفته!
- خیلی خب حالا گیزر نده. این وسط من گونی باید از کجام میوردم؟
- خب بیخیل کیا اومدن؟
- سیریوس اومده. صدای زوه فنریر هم بود. صدای یه پیکان گوجه ای هم اومد که احتمالا مال جواتاس. بقیه هم میان.
درک اینا رو میگه و بعد دوباره با چوبدستش به گونی اشاره می کنه که تبدیل میشه به تابوت. هوریس میره توی تابوت دراز می کشه و درک هم درو تابوتو می بنده ولی چون شکم هوریس بزرگه، در بسته نمیشه.
- د مردک یه کم کمتر می خوردی! در تابوت هم بسته نمیشه.
- خب یه سایر بزرگ تر می گرفتی. این قدر خسیسی؟
از بیرون یه صدایی میاد مبنی بر اینکه چقدر لفتش میدن و اینا که باعث میشه.
- خیلی خب. نفستو بده تو تا شکمت بره داخل و در بسته شه.
هوریس به نصیحت درک گوش میده درک هم در تابوتو می بنده و دوباره تابوت رو میذاره رو کولش و از چادر میره بیرون. جمعیت زیادی پشت در چادر ایستادن و با دیدن صحنه، یه دست جمعی به هوریس میندازن چون سیبیلش از لای در تابوت زده بیرون! ایگور که سوار یه سی جیه، میاد از زیر تابوت رد شه ولی با سر می خوره به تابوت و میفته. صدای هوریس میاد که میگه:
- ایگور بوقی*، چند بار بهت گفتم که وقتی اوسات هست، با سی جی کلاس نمیذاری؟
ملت یه دیگه نثار می کنن و راه رو برای درک باز می کنن تا تابوت هوریس رو بذاره توی قبر. سیریوس بلک،ادوارد جک،سالازاراسلیترین،پرسی ویزلی،ماندانگاس فلچر،ایگور کارکاروف،کالین کریوی،فنریر گری بک،لی جردن،سینیسترا،لیلی اوانز،جولیا تراورز،دراکو مالفوی،آناکین مونتاگ،رودولف لسترنج،بلیز زابینی،بلاتریکس لسترنج،لوییس لاوگود،استرجس پادمور،مرلین کبیر،گراپ،بارتی کرواچ،لودو بگمن،پرفسور اسپراوت،لارتن کرپسلی،جرج ویزلی،اسکاور،ویولت،ادوارد بونز،خون آشام،درک،نیکلاس استنبرگ،بادراد ریشو،بلرویچ به طرف قبر هجوم می برن و به بقیه راه نمیدن که برای آخرین خداحافظی با هوریس جلو بیان. (من که همه رو گفتم مگه کس دیگه ای هم موند؟ حالا اگه مونده فرض کنه جزو اوناییه که راه ندادن بیاد جلو.)
و بعد درک شروع می کنه به سخنرانی:
- خب حضار عزیز هوریس از همتون ممنونه که اومدید. اون مرد خوبی بود. من از زمانی که یه پاترونوس بود می شناختمش. وقتی هم آرشام شد می شناختمش. وقتی اش ویندر هم شد و مثل یه کرم خاکی رو زمین می خزید می شناختمش...
یه دفعه در تابوت باز میشه. درک که فک می کنه هوریس از دستش عصبانی شده و می خواد حالشو بگیره، میاد فرار کنه ولی هوریس یهو میگه:
- ببخشید درک جون. نفس کم آوردم. دیگه نمی تونستم نفسم رو نگه دارم.
- ماااااااااااااااااا! تو تا الآن نفست رو نگه داشته بودی؟
- جواتان را به یاد داشته باش! نفس نگه داشتنیست!
- خیلی خب حالا در اون تابوتو ببند بذار من سخنرانیمو بکنم.
در این حین یه جن خاکی به اسم ادوارد جک سعی می کنه راهشو به طرف تابوت باز کنه ولی ملت بهش راه نمیدن. ادی داد می زنه:
- هوی مرتیکه های بیناموس. برید کنار. این جوری بهم نگاه نکنین من خودم لرد سایتم!
یکی از وسط جمعیت یکی می زنه پس کله ادی به این منظور که "زر زیادی موقوف!" که این ضربه اش باعث میشه ادی پرت شه توی تابوت هوریس.
- هوریس منو با خودت ببر! دوبی دوبی!
جمعیت جوات حاضر با آواز ادی شروع می کنن به بندری و باباکرم و ... جمعیت ناجوات هم شروع می کنن به تکنو و گاها باله و ... . با این اتفاق، جمعیت پراکنده میشن اما در این بین عده ای هم پراکنده نمیشن.
دانگ همچنان بالای تابوت ایستاده و به هوریس و ادی نگاه می کنه، آب از لب و لوچه اش آویزونه و با حرص خاصی میگه:
- هوریس منم می بری؟ منم وپرم تو بغلت؟
-
و دانگ هم می پره توی تابوت. فنریر هم ایستاده و به تابوت نگه می کنه.
- هوریس درو که می بندن اون تو تاریک میشه؟
- آره.
- آخ که دلم چقد هوای اون کوچه تاریکه توی قزوینو کرده که تو محل زندگی نوشته بودم!
و در نتیجه فنریر هم شیرجه می زنه توی تابوت. درک داد می زنه:
- کس دیگه ای نبود؟ بدو بیا حراجش کردم به شناسه خودم! (ورژن جدید به جون خودم!) دیگه کسی نیست؟ ببندم درو؟
هوریس از داخل تابوت داد می زنه:
- ایگور بوقی تو نمیای؟
و بلافاصله یه سی جی به سرنشینیه ایگور میره تو کلما، نه ببخشید میره تو تابوت.
درک دیگه داره درو می بنده که یهو ایگور میگه:
- نه صب کن. من نمی خوام برم. من می خوام بر گردم.
صدای یه پس گردنی میاد و بعد صدای هوریس میاد که میگه:
- دِ نشد بوقی. به همین زودی جا زدی؟ می خوای برگردی؟
ایگور که میبینه اوضاع پسه، از رگ اسلایترینیش استفاده می کنه تا یه حقه سر هم کنه و میگه:
- هوریس جون باید برم این سی جی رو برگردونم. اگه اینو با خودم بیارم که نسل جواتا از تو سایت برداشته میشه.
و ایگور سعی می کنه با سی جی از تابوت بیاد بیرون ولی درک سی جی رو ازش می گیره و میگه:
- من خودم مواظب جواتای سایت هستم.
و بدون مهلت دادن به ایگور، در تابوتو می بنده ولی با این حال نصفی از ایگور از تابوت بیرون می مونه و دسترسی ایفای نقش و تالار اسلایترینش می مونه
درک هم میره تا وسط جمع ارزشی باقی مونده، بندری بزنه!


---------------------------
شایان ذکره که بنا به آخرین اخبار، اکثر افراد یاد شده از این ماجرا جان سالم بدر برده اند و از تابوت مذکور خارج شده اند. البته اونایی که زنده بودن، اونایی که مرده بودن خب مرده بودن دیگه.


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۸ ۰:۲۷:۳۲
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۸ ۰:۳۰:۴۸


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۰:۱۴ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶
#79

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
آرام آرام بر مي خيزيم!

افراد حاضر در صحنه مثل بزك زنگوله پا به صحنه خيره مي شن و همگان به حالت عجيبي فرو مي روند..
جسد: نه ارباب.قربونت بشه بلا..
شپلخ!
ناگهان هزاران هزار نقطه ي سياه از آسمون سرازير مي شه به سمت زمين.نقطه هايي سياهي با دست و پا و شاخك(شپش همينجوريه ديگه نيست؟..من تا حالا شپش نديدم والا ولي مي دونم از اين جانوراي خال طوريه_ چه طوريه؟ _).
دينگ .پق ..پوق ..زرت ..زورت شپلخ! ( صداي برخورد شيپيشا با زمين!)
جسد بلا كه از عشق زياد دوزخي شده بود بلند مي شه و به سمت عشق محبوبش روان مي شه! و بر سر زنان و شيون كشان به سمت لرد مياد كه اين صحنه بسي آدم رو به ياد زناي عزادار "روز واقعه" مي ندازه!!
بلا: هي هي هي ...قربون كله ي كچلت..بره بلا..اوهوو..اوهوو
ادوارد:‌چه صحنه ي دردناكيه!..
آلبوس در حاي كه موهاشو كه به شكل بانو مرغ درست كرده بود صاف و صوف مي كنه قدم برمي داره و سگگ هاي كفشش آواي گوش نوازي از خودش بروز مي ده! آلبوس همينطور به سمت جسد رلد ولدي حركت مي كنه و ريشاش كه با بيگودي خيلي تيميس فر خورده توي باد تاب مي خوره!

...ناكجا آباد:...
لردي خودشو در يك فضاي خالي مي بينه .هيچ كس دورش نبوده و تنها داشته قدم مي زده.
-: نمي دونم اون سوژه چي شد؟...يه زن براي ما تونستن بگيرن آخر سر يا نه؟..ههععييي روزگار...اينجا كجاست اين گنبدا چيه بالاي سرم؟...(ارور شماره ي بوق)
لرد به تنهايي قدم مي زد و كمي آن طرف تر بچه اي كه خيلي تپل مپل بود گريه مي كرد. لرد به شدت احساس سرما كرد و اون موقع تازه فهميد كه لباس تنش نيست..(‌طراح لباس عروسي داشته رفته مرخصي)
بوق...مشترگ گرامي شما مجاز به ديدن اين صفحه نيستيد..!!

------گورستان ريدل:------

دامبلدور همچنان به سمت لرد در حركت بود. تا اينكه سراجام به مقصد رسيد.لرد به حالتي شپلخ شده بر زمين افتاده بود و با چشمان بسته به دامبل زل زده بود!! دامبل ريششو از سر راه جمع كرد و كنار لرد زانو زد.دستش را به طرف اون برد اما بلا به حالتي خفنانه دامبل رو با سرعت 20 متر بر ثانيه پرت كرد بغل عمو!( عمو اديب)
-: ارباب..پاشو...اي زيباي خفته ي من پاشو...هوومكيوس زيباي خفته؟!

بوق

ناگهان نوري از آسمان به لرد مي تابه و اون كه جاني دوباره گرفته بلند مي شه..دامبل هم از سويي ديگر بلند ي شه و به سمت لرد راه ميوفته! اما نگران نباشيد هيچ اتفاق ناگواري نمي افته چون اين داستان ها مثل ما شكسپير و قرن نمي دونم چنده بايد هميشه خوب تموم بشه..
دامبل: خوشحالم كه مي بينم زنده اي تام و گرنه تنها اميدم به بندري زدن از بين مي رفت..
ولدي توي دلش: نترس اگه مي مردم هوركراكسام نمي ذاشتن بميرم
ولدي بيرون دلش!: دامبلي شيشه منو پس بده من بدون اون نمي تونم زندگي كنم( بي تو هرگز!)
دامبل: باشه..ولي بده منم باهاش شير بخورم..باشه..باشه باشه؟
ولدي در فكر فرو مي ره اما خبر نداشته كه فكر خيلي عميق بوده و توش غرق مي شه!
-: باشه قبوله..تو منو از دست شيپيشا نجات دادي..باوشه
بلا: ارباب جونم شيپيشا از كجا اومده بودن؟
در اين لحظه لرد به ياد شي مجهول الهويه اي مي افته كه هوريس به اون داده بود.

-: هوريييس....
پق ..شپلخ!
پايانارزشي

[spoiler=خطر افشا شدن پايان هري پاتر و يادگارهاي مرگ!]پايان ارزشي مثل رولينگ!![/spoiler]


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶
#78

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
آرام آرام بر مي خيزيم


-ای قربون اون شیپیشات برم...نکششون حیفن قلب من ریش میشه...
ولدی که خارش سر امانشو بریده بود یه آواکادرا نثار بلا میکنه و از روی جسدش رد میشه.
جسد:
ولدی رو به لارتن میکنه سعی میکنه صداش تا اونجایی که ممکنه خشن به نظر برسه:هوووی نارنجی این پیرمرد جلف کو پس؟
ناگهان ابر سفیدی از یکی از قبرها بیرون میاد و فضا رو می پوشونه و صحنه اسلوموشن میشه و آهنگ فیلمهای اکشن وقتی که شخصیت خفن داستان می خواد بیاد و دشمناشو شپلخ کنه به گوش میرسه.یک چکمه سگک دار از وسط ابر بیرون میاد و محکم روی زمین کوبیده میشه.ولدی:
یک دست بعد از چکمه ظاهر میشه و بعد از 10 دقیقه دست دوم میاد بیرون.
ملت:
بالاخره بعد نیم ساعت این صحنه مهیج به پایان میرسه و دامبل در حالی که شیشه شیری رو میمکه کامل از دود بیرون میاد.
ملت مرگخوار:
دامبل:خفه!مگه خودتون کودک درون ندارید؟
ولدی در حالی که با یک طلسم هفتاد شپش رو به اون دنیا می فرسته با این حالت به دامبل نگاه میکنه.
ولدی:اون شیشه صاحاب داره.....مامااااااااااااااااااان شیشم دهنی شد.
دامبل شیشه رو توی جیبش می چپونه و چوبدستی رو به سمت ولدی میگیره,ولدی هم که یه دستش همچنان روی سرش مشغوله همین کارو میکنه.
دامبل توی ذهنش به طلسم دیدریوس فکر می کنه و دهنشو باز میکنه که طلسمو بگه ولی در همین موقع جنازه بلا میگه:ای قربون...
دامبل:دادیروس
طلسم به جای قلب ولدی به کله اش برخورد میکنه.


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۳:۳۱:۱۳

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶
#77

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
آرام آرام برمیخیزیم....

لرد که شیپیش 666 ام رو میکشه ، با دیدن آلبوس که شیشه میمکه یاد خاطرات بچگیش میفته.

**اندر خاطرات لرد کچل و شیپیشو **:
_: اواااا... اواااا...
_: بیا کچلم ... عزیزم ... اینم شیشه... :mama:
_ : اه .. اه .. این که پستونک بود مامی. چون تو خنگ بازی در میاری به منم میگن تام خنگول دیگه. حالا که مایه آبروریزی منی ... آواداکداورا..
نهههه... مامان .. مامان.. واستا حد اقل جای شیشه رو بهم بگو.
تام با خودش : کاش قبل از کشتن مامی جای شیشرو میپرسیدم. واقعا که مغز تو کلم نیست. عیب نداره شاید بزرگتر شدم مغزم یه کم در اومد ( رشد کرد)
** چند سال بعد تام در پرورشگاه **اه :
_: یعنی چی؟ یعنی مامی شیشمو کجا گذاشته؟
و تام که در این سالها به خاطر بی شیشگی و تنهایی دونه دونه موهاشو کنده بود کله صیقلیشو به طرف لامپ اتاقش میگیره و تنظیم میکنه تا جاهای تاریک اتاق روشن بشه.
_: ای شیپیش نامرد.. رو کله من چیکار میکنی. اون چی بود به مامانم گفتم ... آهان آواداکداورا.
تام کچل که نمیدونست این وردو از کجا یاد داره ، سعی کرد شیپیشو بکشه اما به دلیل اینکه هنوز مغزش رشد نکرده بود همونطور که شیپیش بیچاره روی سرش بود ورد و گفت و به خاطر کچلی مفرط آواداکداورا کمونه میکنه و به کمد چوبیش میخوره. کمد متلاشی میشه و یکی از تیکه های چوب به دماغ تام میخوره اونو از جا میکنه.
پایان خاطرات لرد کچل شیپیشو **

و تازه لرد به خودش اومد که قراره با آلبوس دوئل کنه...


تصویر کوچک شده


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶
#76

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
آرام آرام برمی خیزیم.

ملت محفل با ناراحتی در گورستان ریدل ها متفرق شدند ... هوا سرد بود و دندان های محفلی ها به هم می خورد ... دست ها می لرزید. همه جا تاریک بود !
تا اینکه یک نفر از ناکجا آباد فریاد زد : « یافتم ! »
محفلی ها همه به آن سمت هجوم بردند : ادوارد بونز در کنار درختی ایستاده بود که بالای آن جسم سفید رنگی به چشم می خورد !
ملت با هماهنگی : « شیشه شیر آلبوس ؟ »
ادوارد به داخل شیشه شیر اشاره کرد ، چوبدستی نسبتا بلندی درون آن بود ! در همان لحظه پیوز گفت : « اونجا رو ! »
کمی آنطرف تر خارج گورستان ریدل :
- آها .... غرش بده
- دست دست دست !
- می سوزه !!!!
- چی شده ایگور ؟
- می سوزه ... نشان سیاه داره میسوزه !
بلا که حالا بسیار شاد می نمود گفت : « ولدی جون ما رو می خواد »

گورستان ریدل :

ملت محفل به این صورت به ولدی کچل نگاه می کردند که دست در مو های نداشته اش برده بود و به شدت با کله اش کشتی می گرفت !
هر چند لحظه یک بار ولدی یک چیزی از توی موهاش در میآورد : « شپش بی تربیت ... آواداکداورا ! »
ویکتور فریاد زد : « اگه همینطور ادامه بدی تا صبح هم نمی میرن ! » و همان لحظه بود که ولدی علامت دستش را لمس کرد !

آلبوس دامبلدور در خانه نشسته بود : « مامااااااان .... آخه چرا چوبدستی من گم شد ؟ .... »
ناگهان یک گوزن ماده نقره ای برابر ظاهر شد و شروع به صحبت کرد : « آلی جون خودتو برسون ... ولدی کچل اومد ... گورستان ریدل ! »

چند دقیقه بعد ، گورستان ریدل

ویکتور یک شیشه شیر به آلبوس که تازه رسیده بود داد و گفت : « بیا ... اینم چوبدستی ات ! »
و آلبوس شیشه شیر را بر دهان گذاشت و شروع به مکیدن کرد ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۲:۰۶:۰۵
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۲:۱۰:۵۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶
#75

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
آرام آرام برمی خیزیم.

همه محفلی ها جملات سرشار از بوقی را نثار ویکور کرام می کنن و بعد از اینکه ویکتور مورد حمله انواع طلسم ها(غیر از طلسم مرگ) قرار می گیره ، ویولت میگه:
-خب دامبلدور نگفت دیروز کجا ها رفته؟
لارتن به بک آپ ذهنش مراجعه کرد و گفت:
-از صبح به ترتیب اینجاه بوده: مرلینگاه خانه دوازده-آشپرخونه-مرلینگاه-آشپزخونه-مرلینگاه-...تا ظهر همینجوری بوده عصر هم یه سرر رفته هاگوارتز دیدن مینروا بعدش هم با مینروا رفتن یه قبرستونی..
-یعنی کجا؟
-دارم میگم که قبرستون رفتن ، من نمیدونم هاگواتز جا کم داشته که اینا رفتن قبرستون !!!بدبختیش هم اینه که یادش رفته کدوم قبرستون ، باید ببینیم که پورتکی رو کجا گذاشته تا ما هم از طریق همون بریم.
بالاخره تصمیم گرفتن اول به بقیه جاها سر بزنند و سپس به سراغ قبرستون بروند.
---مرلینگاه خانه دوازده--
لارتن در حالی که قرمز شده بود و به نظر می رسید که در
آستانه خفگی است از مرلینگاه به بیرون جهید ، تابلوی ((خراب است)) را به در آن نصب کرد و گفت:
-اه ، آلبوس کار این رو هم ساخته!! باید به فکر ساختن یه مرلینگاه دیگه واسه خونه باشیم.بریم سراغ آشپزخونه ، از کریچر هم بپرسیم.
---آشپزخانه خانه دوازده---
اعضای جوخه کشف چوبدستی به آشپزخونه هجوم آوردند ، ادوارد بلافاصله یقه کریچر را گرفت و گفت:
-زود باش ، اعتراف کن ...چوبدستی رو کجات قایم کردی؟ اعتراف کن.
-کریچر چوبدستی نداشت، کریچر نیازی به چوبدستی نداشت.مرا ول کن والا شپلخ می شوی.
ادوارد بلافاصله جن خونگی را ول رکد و گفت:
-خب دیدین که طفلی برش نداشته ف حالا بیاین ببینیم بین این ظرفهای کثیف ، چوبدستی دامبلدور پیدا میشه یا نه.فقط یادتون باشه حتما دستکش بکنین ، این ظرغها آغشته به بزاق سمی هستند.
پس از گشتن دو ساعته سرانجام به این نتیجه رسیدند که چوبدستی در آشپرخونه نیست ، پس به سراغ هاگوارتز رفتند.
---هاگوارتز-دفتر دامبلدور---
-اوه اوه ، اینجا چقدر شلوغه!! این دو تا اینجا تمرین دوئل کردن؟
قدح اندیشه بحالت واژگون در کناری افتاده بود و فرت و فرت شخیتهای خاطره ای از آن بالا می آمد و خاطره ای از دامبلدور را بر ملا می کرد:
-آقا ایشون منو تحت طلسم کروشیو قرار داده ، من اعتراض دارم.میگه یا ولدمورت رو میکشی واسم یا اینکه من شکنجت میدم،من از آلبوس شکایت دارم...
-این پیرمرد خجالت نمیکشه با این ریش سفیدش اومده پارتی ، آقا حیا کن دیگه از سن شما گذشته!!!
-هری پسرم ، میدونستی دامبلدور دوست صمیمی برادر حمیده؟
ملت محفلی:
-
سرانجام ملت بی خیال خاطره های دامبلدور می شوند و تصمیم بگیرند دنبال چوبدستی بگردند و در این بین انواع مختلفی از عروسکهای کوچک پیدا می کنند.لارتن :
-آقا بی فایده است، هر چی بوده تو همون قبرستونه!یه پاترونوس واسش بفرستیم تا ببینیم پورتکیش رو کجا قرار داده و چی بوده.
لیلی پاترونوس گوزن خودش را برای او می فرستد.
ملت محفلی هم در وسط می نشینند و شروع به بازی با عروسکهای دامبلدور می کنند.پس از اندی (به جون خودم منظورم مقداری زمان است ها) نامه ای به همراه مدل کوچکی از شیشه شیر از غیب مستقیما بر سر لارتن فرود می آید.ملت به نامه خیر می شوند .ادوارد:
-اه ، این چقدر به این شیشه شیر علاقه داره ، پورتکیش هم مدل کوچیک اونه.
محفلی ها سرانجام با دستمال های ضد عفونی کننده دستشان را به شیشه می گیرند و از دفتر به یه قبرستونی منتقل می شوند.
به محض دیدن قبرستون ، لیلی گفت:
-ا ، اینکه دقیقا مثل همونیه که هری واسم تعریف کرد تو خواب ، فکر کنم گورستان ریدل هاست.
لارتن جواب داد:
-درست فکر کردی، اون هم قبراشون.آخه این مینروا و دامبلدور اینقدر متوجه نبودن که به کجا آپارات کردن؟
و ترس بر همه مستولی شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۱:۴۲:۲۷








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.