مجبور شدم به پرسی گفتم،اون و سیریوسم مدتیه دارن دنبال یه دلیل قانع کننده واسه این مطلب میگردن که چرا رفتار استر این طوری شده...اونا قول دادن به کسی چیزی نگن ولی...فقط یه مشکلی این وسط هست...اونم اینکه ما باید چطوری یه راهی پیدا کنیم که بتونیم سر از این موضوع در بیاریم؟!
لارتن در همین موقع میگه:حالا خیلی لازمه بفهمیم!شما بذارید به حساب اینکه ...
ولی با توجه به نگاه های این طوری
ملت لارتن دیگه حرفی نمیزنه و همه در افکارشون غرق میشن.
پس از چند دقیقه فکر کردن لارتن یه دفعه با یه همچین قیافه ای :
می گه: یافتم! یافتم!
جسی : چی رو یافتی؟
یعنی فهمیدی چجوری از ماجرا سر در بیاریم.
لارتن: خوب ... اِ ... آره ... چند وقت پیش بود که ...
فلش بک 3 روز پیش (لارتن در حال تعریف خاطره برای دیگران):لارتن در حالیکه در سرسرا به سرعت راه میرفت چشمش به رون ویزلی افتاد.
لارتن : هِی ... رون ... می دونی هرمیون گرنجر کجاست؟
رون (با ای هوا رگ غیرت): چیکارش داری؟
-خوب ازش یه سوال در مورد امتحان معجون سازی فردا دارم.
-آها... خوب فکر کنم کتابخونه باشه، و گرنه باید کلاس داشته باشه ... اصلا به من چه؟! من از کجا بدونم؟!
همینطور که رون از لارتن دورتر می شد لارتن زیر لبش ناسزایی گفت (
) و به سمت کتابخونه راه افتاد. به کتابخونه رسیده بود و دنبال هرمیون بود که چشمش به میزی افتاد که روش پره کتاب بود! حدس زد که همین میز، میزیه که هرمیون پشتش نشسته. یه کم اون ورتر رفت تا ببینه کی پشت میز نشسته که در کمال تعجب دید پسری پشت اون میز نشسته و کتابی با نام "چگونه مخ دوستمان را هک کنیم؟" در دستش بود.
لارتن:
پایان فلش بک:سینیسترا: خوب؟ بعدش؟ اصلا این چه ربطی داشت به موضوع؟!
لارتن: خوب همونطور که گفتم اون پسره داشت کتاب "چگونه مخ دوستمان را هک کنیم؟" رو می خوند...
جسی می پره وسط حرفش و میگه: آها... فکر کنم فهمیدم! منظورت اینه که بریم اون کتاب رو بخونیم تا بتونیم از ماجرایی که توی ذهن استر می گذره با خبر شیم؟
لیلی: نه بابا... کی حال داره بره کتاب بخونه؟!
به نظرم بهتره که از همون پسره کمک بگیریم!
لارتن در حالی که با سر حرف های لیلی رو تصدیق می کنه، می گه: درسته... من هم همین رو می خواستم بگم!
الیور: ای بابا... چی حالا برای خودتون می برین و می دوزین؟ ما که اون پسره رو نمیشناسیم!! حالا از کجا بیاریمش؟
دوباره همه به فکر فرو رفتن تا یه راه حلی برای مشکل جدیدشون پیدا کنن.
ملت:
سینیترا با حالتی بسیار شاداب (بیشتر شبیه به ارشمیدس بود وقتی توی حموم فکر می کرد و راه حل رو پیدا کرد) از جمع خارج میشه و به سمت کتابخونه می دوئه. در بین راه که همینجوری داره می دوئه ، پروفسور اسنیپ به مانند کنترل نامحسوس جلوش رو ثبت می کنه و می گه: اوهو ... یه گریفندوری با این سرعت کجا می دوئه؟
سینیترا که از کرده خود بس پشیمان شده بود می گه: ببخشید پروفسور - اِ ... دیگه تکرار نمیشه
- خوب باشه حالا این دفعه می بخشمت و فقط 15 امتیاز از گریفندور کم می کنم!
بد از اینکه اسنیپ میره دوباره سینیترا با سرعتی بالا به سمت کتابخونه میره و به اولین میزی که پر از کتابه یورش می بره!
پشت میز رو که نگاه می کنه همون طور که لارتن شرح داده بود پسری بلند قد رو می بینه که کتاب های عجیب قریب می خونه. با کمال ادب و نزاکت به اون پسره می گه: ببخشید آقا... اِ... میشه اسمتون رو بدونم؟
پسره:
و بعد از کمی فکر کردن:
بِ...بِ ... بله... مَ...مَ ... من اسمم دیدالوسه ... دیدالوس دیگل
- خوب ... میشه من شما رو دیدا صدا بزنم؟!
- شما هر چی می خواید من رو صدا بزنید
کمبود محبت از چشم های دیدا نمایان بود، سینی در همون نگاه اول فهمید که دیدا هیچ دوستی نداره و بعد از کمی
بازی بهش می گه: خوب دیدا ... ما به کمکت نیاز داریم؟
- ما؟!
- خوب من و دوستام دیگه!
- آها... باشه من در خدمتم
سینیترا بعد از شنیدن این حرف دست دیدا رو گرفت به سرعت دنبال خودش کشید به پیش دوستانش...
ملت هنوز :
سینیترا سکوتشون رو میشکنه و میگه: پیداش کردم...
بعد از چند لحظه داستان رو برای دیدالوس شرح میدن و اون که دیگه تقریبا از همه چیز خبر دار شده می گه: آها... که موضوع از این قراره... من می تونم کمکتون کنم ولی ...
ملت: ولی؟
- ولی باید وقتی که استر توی اتاقش ما هم اونجا باشیم.
(روز از نو روزی از نو
)
دیدا: کدوم یکی از شما حاضر با من بیاد اونجا؟
ملت:
-=-=-=-=-=
خوب دوستان می بخشید می خواستم خودم رو هم قاطی کنم
اگر خراب نکردم که به نظرم بهتره بعد چند تا مراقب برای پرسی و سیریوس هم بزارید ولی اگر خراب کردم که این پست رو ندادیده بگیرید و ...
البته فکر کنم یکم جادو جنبل بازی جدید داشته باشیم جالب میشه...