هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اتاق ضروريات جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
سوژه جديد!


لبخند محوي كه به سختي بر لبانش ديده مي شد نشان از نقشه ي شومي بود كه در سر داشت. به زودي آن كار را انجام مي داد و هاگوارتز در حادثه اي ديگر فرو مي رفت. و بعدش! مورد اعتماد شدن مقابل ارباب ؛ قطعا اسنيپ و لسترنج به او حسادت خواهند كرد.
ايگور با اين تفكرات ، وضوح لبخند را بر لبش فزوني بخشيد و بار ديگر به دفتر آلبوس دامبلدور نگريست.

**********
_ شنيدي استاد معجون سازي جديد اومده؟
_ چي؟ استاد جديد؟ براي معجون سازي؟ چرا ؟ پس اسنيپ كجاست؟
_ نمي دونم... شايد براي مأموريت محفل جايي رفته باشه! بهرحال اين ترم توي هاگوارتز نيست!
_ اسنيپ و مأموريت محفل؟ اصلا فكرشم نكن! حالا استاد جديد كي هست؟
_ ايگور كاركاروف!

پرنل هاج و واج، جيمي را نگريست. ايگور؟ اينجا؟ استاد معجون سازي؟
لاوندر از سوي ديگر ، انگار كه متوجه صحبت هاي آن دو شده بود افزود :
_ تازه آقا براي خودش توي اتاق اسنيپ اطراق كرده! نمي دونيد براي گرفتنش به مدير چه التماسي مي كرد!
پچ پچ ها اوج گرفت. در همين لحظه در گوشه سالن باز شد و استادان هاگوارتز به همراه مدير مدرسه وارد سرسرا شدند.
ايگور كاركاروف نيز در ميان آنها ديده مي شد. چند ثانيه بعد ، تعجب و شگفتي از حضور او بود كه سالن را در برگرفت! اما هيچ كس از نقشه شوم او آگاه نبود...

*****

به سرعت راهرو ها و سالن ها را پشت سر مي گذاشت. در اتاق ضروريات از دور نمايان شد. سرعتش را بيشتر كرد. دستگيره را با شدت فشرد و وارد اتاق شد.
جمع حاضر در يك آن ساكت گشت و سپس يك چوب دستي در مقابل چشمانش!
_ عالي بود هوگو! حالا مي توني بياريش پايين!
سارا اين را گفت و به سوي ميز كوچكي ، كمي آن طرف تر رفت. آلبوس سوروس آنجا در كنار ميز مشغول مرتب كردن چندين ورقه كاغذ بود.
_ همه چي مرتبه آل؟
_ بله ، همه اومدن و ما مي تونيم شروع كنيم!
زمزمه هايي كه كم و بيش دوباره به گوش مي رسيد ، با صداي ضربات آهسته اي كه به ميز زده شد خاموش گشت.

_ خب ؛ نيكلاس تو شروع كن!
نيكلاس تكاني به صندلي اش داد و گفت :
_ تعداد كسايي كه به درمونگاه برده شدن مرتب داره زياد مي شه! الان حدود 10 نفر هستن ولي كسي نمي دونه تا فردا به چند نفر مي رسن!
و اليواندر در ادامه گفت :
_ مادام پامفري بدجوري سردرگم شده! هيچ كس نمي دونه كه چه چيزي به خورد بچه ها دادن ! براي همين راهه درمانش سخته!
سارا بعد از چند لحظه اي تفكر پرسيد :
_ و در مورد ايگور ؟
نوربرتا از آن سوي اتاق گفت :
_ انقدر اين اتفاق شك آور بوده كه كسي توجهي به اون نداره! ولي من چند بار ديدمش كه با دو سه تا از بچه ها مشغول حرف زدن بود! همونايي كه الان توي درمونگاه هستن!
دوباره پچ پچ ها كلاس را در برگرفت تا دوباره صداي ضربات آهسته به ميز شنيده شد.
_ خب اين دليل قانع كننده اي براي اثبات اينكه ايگور توي اين ماجرا دست داشته نيست! بايد اطلاعات بيشتري جمع آوري كنيم!
همه با سر حرف هدويگ را تأييد كردند. در آن ميان تد با صداي بلندتري گفت :
_ اون قبلا يه مرگ خوار بوده! احتمالش زياده كه دوباره به ولدمورت پيوسته باشه!
زمزمه ها بر اين حرف نيز مهر درستي را زد.
سارا نيز موافقت خود را اعلام كرد و افزود :
_ اين همون كاريه كه بايد بكنيم! ما به عنوان تنها ارتش در هاگوارتز كه يكي از وظايفمون تلاش براي برقراري امنيت و حفظ جون بچه ها هست ، بايد دست به كار بشيم ... من مطمئنم كه ايگور يكي از دلايل اين اتفاقه! پس بايد جلوشو بگيريم! ديگه كسي حرفي نداره؟
و در آن ميان اين هرميون بود كه برخاست و گفت :
_ چرا! من دارم... يه چيزي هست كه ممكنه كارمون رو آسونتر بكنه! شباهت كسايي كه مورد هدف بودند در اينه كه مثل من ، ماگل زاده هستند!
سكوت عجيبي سالن را در برگرفت.

****
موضوع داستان از اين قراره كه ايگور به مرگ خوارا پيوسته و ولدمورت ازش خواسته تا به هاگوارتز بره و به عنوان معلم معجون سازي ، هدف هاشو به مرحله اجرا بزاره! ولدمورت قصد داره كه راه جدش ، سالازار اسليترين رو بره ... ايگور با استفاده از معجون هاي موجود در اتاق اسنيپ و كتابهاش ، معجوني درست كرده كه با اون قصد داره نسل غير اصيل زاده ها رو از هاگوارتز پاك كنه!
ارتش وظيفه داره بعد از زير نظر گرفتن دقيق ايگور ، علاوه بر بدست آوردن شواهد براي محكوم كردنش ، بفهمه كه اون معجون چيه تا بهبودي بشه براي دانش اموزاني كه توي درمانگاه هستن!
البته بعدا به علت خطرناك بودن اوضاع به سنت مانگو فرستاده مي شن...
خلاصه كم كم والدين مي ترسن و كم كم مدرسه مي خواد تعطيل بشه كه ارتش به داد مي رسه و همه چيز مشخص مي شه!
لحن پست ها هم جدي هست... فعلا بايد با جدي شروع كنيم تا به طنز هم برسيم! همه اعضا هم موظفن توي اين تاپيك پست بزنند... سعي كنيد پست ها كوتاه باشه!
اميدوارم همه چيز واضح بوده باشه... سوالي بود با پيام شخصي و مسنجر!

موفق باشيد!



Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا لطیف

پست پایانی ماموریت ارتش دامبلدور (الف دال)

جمعیت اسلی ادوارد رو در محاصره گرفته بودن . ( صحنه آهسته می شه و آهنگ فیلم های خفنچ اکشن به گوش می رسه ) ادوراد ، چرخی دور خودش زد ، بعد نعره ی کشید و به جمعیت اسلی حمله کرد ...
ملت اسلی قبل از حمله ی ادوارد :
ملت اسلی در حین حمله ی ادوارد :
ملت اسلی بعد از حمله ی ادوارد :
ادوارد بعد از حمله :
ادوارد با حالتی پیروز مندانه به اسنیپ که بیهوش روی زمین افتاده نگاهی کرد و از سالن اسلایترین خارج شد و در حالی که گرد و خاک لباسشو می تکوند به طرف غروب آفتاب حرکت کرد ( یکی نیست بگه آخه تو زیر زمین غروب آفتاب چی کار می کنه در کل جمله ی آخر برا این بود که حس داستان رو بیشتر کنم )

دم دفتر آمبریج

آمبریج : هی بزار ببینم شما این تو چکار می کردین ؟ نکنه ...
ریموس که می بینه اوضاع به هم ریختس خودش دست به کار می شه :
- خوب ... اهم ... اکسپلیارموس !
اشعه ی قرمز به سمت امبریج می ره ، آمبریج با یه حرکت سریع جاخالی می ده ، اما از اونجائی که هنوز به بیژامه ی آلبوس اینا عادت نکرده بود ، پاهاش به هم گره می خوره و به زمین می افته ! اشعه ی قرمز به مجسمه ی پست آمبریج برخورد می کنه و کمونه می کنه ...
شترق ... بومب... ترق ... تروق ... شاتالاپ ... بوف ... دنگ ... دونگ ( اشتباه نکند ، گروه ارکست نیست ، این صدای برخورد همون اشعه ی طلسم لوپین با جمعیت حاظر در صحنه است )
ریموس ریموس نگاهی به ملت بیهوش کرد و گفت : خوب من چکار کنم ، آمبی جا خالی داد !


صبح روز بعد – پیام امروز

آشوب در هاگوارتز با حظور هری پاتر
به گزارش خبرنگار پیام امروز در هاگوارتز ، عصر دیروز ،هاگوارتز بار دیگر صحنه ی نبرد بین دانش آموزان وفادار به دامبلدور ( معروف به ارتش دامبلدور ) و جوخه ی آمبریج بود ، طی این درگیری ها تعداد زیادی از افراد هر دو طرف مجروح و مصدوم شدند ، طبق اخبار در این درگیری ها از ورد های خفنی مثل آواداکدورا هم استفاده شده است .
نکته ی قابل توجه در این درگیری ها حضور یکی از معلمان به نام بونز در درگیری ها بود . گفته می شود این معلم در عملیاتی شگفت انگیر تالار اسلایترین را باخاک یکسان کرده است . دیروز سوروس اسنیپ نیز در بین مجروحان تالار اسلایترین دیده شده بود .
قابل توجه است که آمبریج دیروز مورد حمله ی برقک های ارتش الف دال قرار گرفت .
در این ضمینه سرایدار مدرسه ، آقای فیلچ در طی مصاحبه ای که با ایشون داشتیم به نکات جالبی اشاره کردند :
فیلچ : « ای بر پدرشون لعنت ، الاهی جز جگر بگیرن ، خیر از دنیا نبینن ، الهی آفتابه ی مرلین بخوره توی سرشون ، بوق بر اونها ، بوق بر شما ، اصلا شما اینجا چکار می کنید ؟ برید گمشید ! »
اهم ...این اظهارات در حالی انجام شد که کارشناسان و تحلیل گران طرف پیروز جنگ را ارتش دامبلدور اعلام کرده اند ! البته اعضای محفل نیز در این پیروزی سهم ویژه ای داشته اند !
متاسفانه خبرنگار ما نتوانست مصاحبه ای با آلبوس دامبلدور صورت بدهد ، گفته می شود که آلبوس دامبلدور تازگیها دوست ها ناباب پیدا کرده است . از سرنوش این جادوگر نامی خبری در دست نیست .
مهمترین نکته ی این درگیری ها ، حظور فعال هری پاتر در درگیری ها بود . فرد مذکور نیز جزو بیهوش شدگانی بود که در دم دفتر آمبریج پیدا شدند . ( هنوز از اتفاقاتی که در این مکان رخ داده اطلاعات دقیقی در دست نیست )
این جنگ جنبه های تبلیغاتی هم داشت ، شرکت های پشمک آلبوس ، زیر شلواری مرلین ، پیژامه ی آلبوس اینا در اظهاراتی رسمی خود را به عنوان اسپانسر این درگیری ها معرفی کرده اند !

خبرنگار پیام امروز

-----------
دیگه نتونستم همه ی اتفاق ها رو توی پست آخر جمع بندی کنم ، به خاطر همین بحث روزنامه رو وسط کشیدم !


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
طبقه ی بالا

بابا آگدن () و نیوت و ریموس هر سه به سمت طبقه ی هفتم راه افتاده ان.
-یکی از اون بمبای کود حیوونی بده..
باب:تموم کردیم!تمام راهرو قبلی روبا اینا پر کردیم!
نیوت و ریموس به هم نگاه میکنن و بعد،ریموس میگه:خب..پس مجبوریم خودمون کود درست کنیم!(به من هیچ ربطی نداره!خب من چی کارکنم اینا بلد نیستن صرفه جویی کنن؟!)
-یعنی چی؟کود انسانی؟
-بشینید کارتونو بکنید!
باب: حداقل بذار بریم تو مرلینگاهی جایی...
ریموس با عصبانیت پس کله ی باب میزنه و بهش دستور انجام ماموریت() رو میده و بوق بوق بوق بوق!

طبقه ی اونوری..جوخه ی بازرسی

ادوارد که قبول کرده بود همراه آلیشیا و سارا به دنبال ناک اوت کردن اعضای جوخه بره،میگفت:

-بعدشم باید بریم امبریجو از اونجا با کمک یه نفر دور کنیم و بعد..
آلیشیا که آمپرش بسی زیادی بالا رفته بود فریاد زد: میشه ببندی دهنتو!؟

سارا شونه های الیشیا رو گرفت و به ادوارد چشم غره رفت.
ادوارد:( ها میدونم میگی این شکلک چه ربطی داره؟ ولی خب، این شکلک هیچ جا توسط هیچکی مورد استفاده قرار نمیگیره و برای همین افسرده اس! درست مثل ادوارد!.دفتر حمایت از شکلک های بوقی!.)
بعد از اینکه ملت به تالار اسلی رسیدن،ادوارد اسم رمزو فریاد زد: " دامبل خرفته!" و سارا و آلیشیا که اسم رمزو نمیدونستن با حالتبه هم دیگه نگاه کردن.ادوارد چوبدستی اشو دراورد ولی الیشیا اونو متوقف کرد.

-ادیب اونا خطرین!

-من هرگز از یه بچه رودست نمیخورم!(فیلم هوم اِلاونِ سه!)

و بعد در حالی که ابروهاشو مثل اون شکلک بالاییه بالا
میندازه،میره تو.(نویسنده:ادوارد،من بعدا میدونم باتو چی کارکنم..الان بچش!)صدای زد و خوردی شنیده میشه،ادوارد نعره میزنه :کمک مامان! و الیشیا و سارا با حالت به هم دیگه نگاه میکنند و از اونجا خیلی ریلکس دور میشن.

ادوارد که کراوتش در دستان کراب،دماغش بین انگوشتای گویل،یه پاش تو چشش،اون یکی پاش تودهن پانسی!و خلاصه که خرتوخریه اون وسط...ادوارد داره داد میزنه: ولم کنید!و صداش با حالت اکودار(بروبچز پشت صحنه،اکو دارش کنید!)میپیچه.(شنیدی؟نشنیدی مشکل از توئه..چون من دارم میشنوم!)

-مرتیکه بوقی ..فک کردی من نفهمیدم شماها برقک میندازید تو...من اون تیکه ی جدی نگیرید پست لاوندرو جدی گرفتم!
(نویسنده: )

****
بوق،بوق،بوبوق،بوق بوق بوبوبوق بوبوبوق!(با ریتم آهنگ تبلیغ ایرانسل خونده شود!)
زیر شلواری مرلین بهتر است یا دامبل؟
این نوشته با فونت زرد( پس چرا ما باقرمز نوشتیم؟) روی صفحه ی آبی نقش میبنده،و بعد،تصویر به یه پیژامه ی آبی با گلای بنفش تغییر پیدامیکنه و بعد،مرلین که داره بندری میزنه به سمت پیژامه میاد: -پیژامه ی مرلین..یکی بخر،شیش تا ببر!!با خریدن یک عدد پیژامه ی مرلین ( در این لحظه مرلین پیژامه رو برمیداره و جلوی خودش میگیره تا خوش دوختی اشو به رخ ملت بکشه! ) برنده ی جایزه ی پیژامه ی هدیه شوید!
مرلین با حالت کنار میره، تصویر سبز میشه و با فونت زرد روش مینویسن :
" پیژامه ی آلبوس اینا، محشره و اینا! "(این یه نوع تیتره دیگه..)
آلبوس ریششو توی پیژامه ی زرد و سبزش میکنه و با حالت ( که بسی برازنده اشه!) به ملت نگاه میکنه.صدای گوینده:
-زیبا جادار مطمئن!(منحرف بی تربیت!البوسو نگفت،منظورش زیر شلواریه بود!)
-از کی تا حالا؟
-از وقتی پیژامه ی آلبی دامبی اینا اومده!
تصویر سیاه میشه و برمیگردیم به پست..( این قسمت فقط برای این بود که ثابت بشه،ما داریم با محفل همکاری میکنیم،به پست الیشیا رجوع شود!)

طرف دفتر آمبریج

امبریج دوباره پس از تعویض شلوارش برمیگرده اونجا و میگه:
-پس ادوارد کو؟(ها ادوارد..گفتم دستم بهت برسه..)
ملت به هم نگاه هایی هراسان! میندازن.لاوندر که میخواد ماسمالی کنه میگه:
-رفته گل بچینه!
امبریج:
در همون لحظه در دفتر امبریج باز میشه و رون و فرد،با سیاهی میپرن بیرون.( به صورت بسیار آنتحاریک!)
امبر:
رون و فرد:
سیاهی که همون آلبوس خودمونه:(اقا این رفیقا ی ناباب چه میکنن با آدم!)
نویسنده:
--------------------------------------------------------


شرمنده اگه قرار بود با این پست تموم بشه ولی نشد!یکی دیگه هم میتونه ادامه بده، یا میخواید همین طوری باشه!یه طوری نوشتم که هم تموم شده باشه و هم یکی دیه بتونه ادامه اش بده. یعنی سعی نکردم سوژه رو ببندم!


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
آمبريج در حالي كه يك لباس سبز پوشيده و يك پاپيون صورتي زده روي كه ي پوكش و همينطور كه قرمي ده و راه مياد و تا دلت بخواد فيچ خفه كن شده وارد راهرو مي شه _آثار برقك قبلي هنوز روي دامنش به چشم مي خوره!_
افراد حاضر در راهرو كه تني چند از اونها الف دالي هاي تنبلي بودند كه در قائم شدن كمي تا نيمه ابري كند عمل كرده بودند:
آمبريج: چتونه بلا گرفته هاي بوقي؟! چرا مي خندين؟!
در اين هنگان ادوارد هم كه يكي از همون الف دالي هاي تنبل بوده در حالي كه همواره به لول زدن مشغول هست رو شو از آمبريج بر مي گردونه و به سمت ديوار مي چرخه(همون روم به ديوار و اين حرفا!) و در كمال ادب و احترام پشت دامن آمبريج رو با دست نشون مي ده كه توسط برقك قبلي كنده شده
آمبر:
امبريج در حالي كه سعي مي كنه با دست كوچولوي خپل زشت بد فرم _و يه سري از همين كلمات_اون موضع از دامنشو بپوشونه تا قسمت زير اون منطقه پيدا نشه به سرعت به سمت يكي از مناطق امن براي تعويض لباسش مي دوئه( اين قسمت فقط در راستاي دور كردن امبريج از دفتر بود!)
به محض اينكه آمبريج ناپديد مي شه اعضايي كه درون كمدها جا گرفته بودند تلپي مي ريزن بيرون و پخش و پلا مي شن روي زمين!
ادوارد و آليشيا: هوي شماها چه معني داره كه همتون جمع شديد جلوي اين در ؟ خب اينجوري كه همچي لو مي ره يه سري بريد طبقه ي هفتم بمب كود حيواني و از اين آت و آشغالا بزنيد يه سريتون هم بريد زير زمين مواظب باشيد اسلي ها نيان بيرون از خوابگاهشون بقيه هم مواضب جوخه ي كوفتي بازرسي باشين ما هم همينجا مي مونيم
در اين حين ويولت تلپي از آسمون ميوفته زمين و مياد دقيق وسط ادوارد و آليشيا خودشو جا مي كنه تا هم ثابت كنه كه رئيسه و اينا و هم از عواقب بعدي اين حادثه جلوگيري كنه(مشكلي نيست اگه متوجه نشدي)
ويولت خب پاشيد بريد چرا به ما زل زديد يالا از جلوي چشمم خفه شيد!
در دفتر وزغ پير!
دود غليظي همچنان فضا رو پر كرده و باعث شده كه ديد فرد كور بشه رون م كه كور و بيناش فرق چنداني نداره جفتش پخمست( لاو لاو در اين لحظه چماقشو با حالتي تهديد آميز براي من تكون مي ده و مي گه كه من بعدا مي دونم با تو)
فرد : كي اينجاست؟ چرا اينجا دود گرفته ..از تاريكي ها بيا بيرون و گرنه من مي دونم با تو!
رون: سياهي كيستي؟
سياهي: به تو چه
رون: يعني چه ؟..چه بي تربيت؟..معتاد بدبخت بيا بيرون مي زنم لهت مي كنما..!
سياهي: نمي تونم برنامه در حال پخشه بيام بيرون آبروم مي ريزه ...دوست ناباب با من اين كارو كرد..باور كن!
خب مشكلي نيست من الان كيفمو بر مي دارم مي رم!
سياهي: روم به ديوار....در حال انجام عمليات بودم كيفت آتيش گرفت جرغاله برغاله شد
رون:
فرد:
...
-----------
ادامه دارد يه پست ديگه!
برادران-برادري در كر نبوده همش ساحره ها بودن..منو اين همه خوشبختي..-و خواهران عزيز گويا يك مشكلي پيش آمده برقك يك موجود جادويي هستش كه به اشيا براق مثل انگشترا و گردنبندهاي آمبريج علاقه داره..يقينا شي نيست مين هم نيست كه بخواد به كار بيوفته
بعدشم چه معني داره داستان همش جلوي در دفتر آمبريج باشه؟
اين سوژه كه تموم شد لوكيشن بندي بعدي رو رعايت كنيد .


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
اسنیپ در حالی که زیر چشمی به آنها نگاه می کرد گفت :
_ برید کنار... زود باشید تا مجبور نشدم از چوب دستیم استفاده کنم!

در این میان که کم کم داشت صورت ریموس و لاوندر رنگ می باخت ادوارد جلو آمد!
ادوارد در حالی که دستش را دور گردن اسنیپ حلقه می کرد گفت :
_ سوروس عزیز! چند وقتی هست که به اتاق من نیومدی. چطوره بریم و یه قهوه با هم بخوریم! هووم؟
اسنیپ نگاه موذیانه ای با ادوارد انداخت و با طعنه گفت :
_ چی شد یه دفعه به یاد دعوت کردن من افتادی؟ پس مطمئنا توی دفتر آمبریج خبرایی هست!

و ادوارد را کنار زد و آمد قدمی به سمت دفتر بردارد که ناگهان.....
_ هو هوو! هو هووو!
_ میو....میو...میو! هاپ...هاپ...هاپ!
اسنیپ ایستاد! کمی خود را عقب کشید و در حالی که به این حالت به در اتاق می نگریست گفت :
_ خب...فکر می کنم...یعنی...بهتره که... بهتره همه با هم بریم تو!
ریموس نفس راحتی کشید و گفت :
_سوروس دیدی که آمبریج توی اتاقش یه باغ وحش راه انداخته!اون صدا حتما کار اون سگ احمقه... فکر نمی کنم مشکل دیگه ای باقی مونده باشه!

اما اسنیپ هنوز هم به ماجرا مشکوک بود. برای همین گفت :
_ من تصور نمی کنم که آمبریج تو اتاقش حیوون نگه داره. باز هم می گم که....
_ پرفسور...پرفسور...پرفسور اسنیپ!
اسنیپ برگشت و پانسی پارکیسون را دید که به سرعت به سمت او می دوید!
_ پرفسور توی تالار اسلی دعوا شده... سر...سر... بهتره خودتون بیایید ببینید! :no:
اسنیپ با شنیدن این حرف موضوع را به سرعت فراموش کرد و همراه با پانسی از آنجا دور شد.

ریموس و لاوندر و ادوارد و بقیه الف دالی ها نفش عمیقی کشیدند.

داخل اتاق :

فرد با نگرانی به رون نگاهی انداخت و گفت :
_ فکر می کنم خیلی وقت نمونده تا برقک به کار بیافته! باید از اینجا خارج بشیم!

در بیرون

صدای قدم هایی کفش تق تقی دخترونه شنیده می شد!



Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۶:۳۱ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
-به به ببینید کی اینجاست...
هری اینا!با ترس و لرز و اینا! به سمت صدای کشدار اینا!برمیگردن( سوزن نویسنده روی اینا گیر کرده!)
وقتی بعد یه ده دقیقه کش دادن سرشون،به عقب نگاه میکنن هری با صورت سیوروس اسنیپ مواجه میشه.
- ای! دماغش رفت تو چشمم!
اسنیپ که در تلاش بود دماغشو از تو چشم هری در بیاره،خودشو به عقب پرتاب میکرد..در نتیجه وقتی هری دماغ اسنیپو از چشش در اورد،اسنیپ با پشت، توی انبار فرو رفت..هری اینا! هم با شتاب به سمت دفتر امبریج رفتند.
-همه اتون نرید تو! رون و فرد برن..ما اینجا وایمیستیم...
رون خودشو داخل اتاق پرتاب میکنه (با حالت ملق زنی) و بعد...
- به به!آقای ویزلی..میبینم که...
رون سرشو به سمت صدا برمیگردونه..اتاق پر از دود میشه و همه جا تاریک. یک چراغ داره از سقف به صورت یک اونگ تکون میخوره.چکمه های فردی که اون حرفو زده بود،روی میز قرار میگیره.فرد هم وارد اتاق میشه.
-رون..تو معتاد شدی؟داری چه غلطی میکن..
-جریوس زرت!
فرد با فریادی از جر() به سمت در خودشو پرتاب میکنه و داد میزنه:
-کمک! کمک! رون جرم داد!
و ...

بیرون از اتاق..
آلیشیا به سمت در اتاق برمیگرده و میگه:
-صدای کیه؟!
ملت گوش میدن به صدا:.... .(این یعنی صدایی نمیاد!)
هری: کدوم صدا؟
آلیشیا: به جون خودم الان صدای فردو شنیدم...هری..فکر کنم یه بلایی سرش اومده باشه!فــــــــــــــــــرد..فرد..(با حالت اکو دار!)
ریموس: اصلا مهم نیست که فرد چش شده..مهم اینه که..
اون با سرش به جلو اشاره میکنه. اعضای الفی همه اشون پشت مجسمه ها سنگر گرفته ان و فقط تعداد کمی اشون، بیرون هستن که اونم هری اینا(ملت به نویسنده: یه بار دیگه اینا رو به کار ببری!)بوده ان.
خلاصه که اسنیپ، به همراهی گروهی آنتحاری از اعضای شجاع ِ مقاوم ِ کنه ِ بی عرضه ِ اسلیترینی جلو میاومده و شنلش پشتش پیچ و تاب میخورده. ادوارد جلوی اسنیپ وایمسته و هردو به هم نگاه هایی به صورت میندازن.
ادوارد: اینجا چی میخوای سیوروس!؟
اسنیپ:اومدم دنبال پاتر..
- پاتر؟ نکنه منظورت هریه!اون رفته تبت!
اسنیپ به هری اشاره میکنه و میگه: پس این کیه؟
ادوارد:هان؟ اگه بگم که کتاب هفتم افشا میشه!
سیوروس:باشه نگو...ولی..شماها دم دفتر آمبریج چی کار دارید؟
ادوارد:اومدیم خاستگاری!
ملت اسلی و اسنیپ:
ادوارد چشمکی میزنه و اسنیپ، میاد که بره ولی صدای فریاد فرد از سوی دفتر امبریج..اینبار بلند تر از هربار شنیده میشه.
اسنیپ، چئبدستی اش رو میکشه و میگه:
-چوبدستی سوروس،زیبا جادار مطمئن!
ولی ریموس و لاوندر جلوی اسنیپ وایمیستن...

=====================
نویسنده:
راوی:
بالاخره چی میشه؟ ایا برای نجات فرد به اتاق میروند؟ اونی که مدعی بود..نه یعنی..اونی که توی اتاق بود کی بوده؟همه ی اینها فقط در پست بعدی هست...


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۰:۴۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
صدای قدمها نزدیک و نزدیک تر میشه و همگی به این حالت به پیچ راهرو خیره میشن...تا اینکه...
-فرار کنید,قایم بشید...
رون که چشمش به عشق دومش افتاده داد میزنه:لاو لاو تویی بیا...:bigkiss:
اما لاوندر رون رو به کناری پرتاب میکنه و داد میزنه:آمبریج انگشترشو تو اتاق جا گذاشته داره میاد.
با شنیدن این جمله همه اعضا به سرعت نور از اونجا دور میشن و سعی میکنن خودشون رو توی یک انبار جارو جابدن(مجری طرح امنیت اجتمائی در سایت با چماق اشاره میکنه که دخترا تو یه انبار پسرا تو یه انباره دیگه!! )
هری:رون انگشتت توی حلق منه درش بیار می خوام حرف بزنم
رون:شرمنده انوقت میره تو چشم ریموس...
-یکی چراغها رو روشن کنه...آخ...
-هری تو مگه رئیس نیستی یه کاری بکن دیگه
صدای آلیشیا از یک گوشه:رئیس منم بوقی اینم حکمم
-تو دیگه از کجا پیدات شد؟
آلیشیا:یکی از ویژگی های پست ارزشی اینه که شخصیت خودتون رو بی ربط وارد داستان کنید,دنبال موقعیت می گشتم بپرم تو داستان. می تونم,می پرم
در همون زمان صدای جیغی از بیرون به گوش میرسه.

***
3...2...1
تصویر سیاه میشه و بعد از چند ثانیه کل تصویر سفید میشه و کم کم عقب میره,تا اینکه مقدار زیادی پشمک که کل صفحه رو پر کرده دیده میشه...تصویر بازم به عقب رفتن ادامه میده تا اینکه متوجه میشیم کاملا درون ریش آلبوس قرار داریم.
آلبوس پشمک بسیار بزرگی رو دستش گرفته و همراه آهنگ بندری میزنه:کارخانه تازه تاسیس پشمک سازی محفل ققنوس سازنده انواع پشمک های پاستوریزه و هموژنیزه از هم اینک در خدمت شماست.
تعدادی بچه در حالی که هر کدوم یک پشمک رو که رنگش با بقیه فرق داره دستشون گرفتن وارد صحنه میشن و همراه آلبوس بندری میزنن.
-خوشمزه و شیرینه پشمکه آلبوس که میگن همینه
صدای آلیشیا:با عرض پوزش از بینندگان عزیز به خاطر همکاری محفل با ارتش دامبلدور,از این پس تبلیغات محفل در این برنامه پخش خواهد شد.

***
ادامه ماجرا

همه اعضا به سمت سوراخ کلید هجوم میارن و پس از شنیده شدن صداهای گوشخراش ناشی از برخورد کله ها,بالاخره همگی آمبریج رو میبینن که برقک از دامنش آویزوون شده و در حالی که جیغ های بنفش میکشه به طرف پایین راهرو می دوه.
هری:حالا بهترین فرصته که بریم کیف رو برداریم.
همگی از انبار بیرون میان و به سمت دفتر می دون ولی هنوز به در دفتر نرسیدن که صدای کشداری از درون تاریکی به گوش میرسه.
-به به ببینید کی اینجاست...


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۶ ۱:۲۹:۰۳

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
شپلخ!شوپولوخ..گرومپ!مرومپ! ( چه شلنگ تخته ای میندازه این بازیکن!)
صدای قدم های شش نفر از راهروی کناری می امد. رون با ترس رو لرز،کمی به سمت پیچ راهرو رفت و بعد، با چهره ای به صورت مشغول سوت زدن شد. اعضای جوخه ی بازرسی، از کنار آنها گذشتند و به هری نگاه های ناجوری انداختند.
هری: شانس اوردیم!خوب خنگنا...
مالفوی:ببینم،پاتر چیزی گفتی؟ نکنه رفتید برقک کار بذارید تو دفتر امبریج؟
خارج از پست!! ** این قسمت را کلا جدی نگیرید!**
هری: تو از کجا میدونی؟
دراکو:ایکیو خب از پستای قبلی فهمیدم!
داخل پست!!** گفتم جدی نگیرید!**
هری به مالفوی نگاهی به معنی " خواب دیدی خیر باشه" (چه ربطی داره؟) میندازه!
-فک کردی اونقد بیکارم برقکامو حروم آمبریج کنم...!
مالفوی به کراب و گویل نگاهی میندازه. بعد هر سه شونه هاشونو بالا میندازن و دخترای جوخه که سه تا بوده ان هم،دنبال اونا راه می افتن.وقتی هر شیش تای اونا پشت پیچ غیب میشن (ها..غیب منظورم این بود که هری اینا دیگه اونا رو نمیبینن!) هری با لبخندی به صورت به فرد و جرج نگاه میکنه.
-با وجود اینا و اونا واون (اینا=جوخه اونا=اسلی ها، اون=امبریج و فیلچ هم یکمی!) ما نیاز به اعضای الف دال داریم...باید حواسشونو پرت کنن و در صورت فهمیدن موضوع،اونا رو ناک اوت کنن!
رون به اونا نزدیک میشه (الهی قربونش برم) میگه:
-هیچ فکر کردید که تابلو میشه؟! الف دالی ها 25 نفرن...نمیشه که!
-هوم م م... من شک دارم که همه اشون بیان..ولی همون تعدادی هم که میان،بازم خوبه...خب،بریم کمک بیاریم دیگه! رون تو برو دنال اعضا.فرد تو هم برو جرج تو هم برو..منم میرم!(فقط در راستای طولانی شدن جمله ی هری!)
وقتی ملت با فریاد " یا مرلین " ()از هم دور میشن ادوارد بونز اونا رو میبینه.ادوارد معلم درس جادوهای باستانیه و طرف هری اینا!وقتی ادوارد به تعقیب اونا میره،متوجه میشه هری بیناموس رفته چو رو خبر کنه! ادوارد که رئیس گروه ریونکلاوه میگه:
-هوی بچه!
هری:
ادوارد به هری نگاهی به صورت میندازه و بعد به طرف در سالن عمومی رو میکنه. چو با حالت به هری خیره شده.ادوارد با حرکت دستش به چو میفهمونه که بره تو.
هری: آقا به خدا دختر خاله امه!
ادوارد:ها؟ نه نه!من چی کار به اون دارم..میگم که..شماها برای چی اون کارو کردید؟ من همه چیزو دیدم هری! سر منو نمیتونی چرک بمالی!
هری:چرا نتونم!؟
ادوارد:آوداکداورا!نه یعنی چیز...خوب شد تو اینجا بودی وگرنه هری میمرد مرسی بارون!
هری که شانس اورده بود،نفس راحتی کشید.ادوارد به هری نگاه دیگری انداخت و چیزی نگفت.هری هم مدتی این پا اون پا کرد و بعد همه چیزو لو داد.
-هوم م م...پس شما دارید،ببینم، هیچ میدونستی ما میتونیم خیلی ساده اونو به دست بیاریم؟
هری:
ادوارد: اره. با ورد اکسیو!
نویسنده : ببینم چرا اون تیکه ی خارج پست داخل پستو جدی گرفتی؟!
یک ربع بعد،دم دفتر امبریج اینا!( )
ادوارد:اکسیو!
پرت!(صدای افتادن کیف روی زمین.)
هری ادواردو با سقلمه ای میندازه اونور و چوبدستی اشو میگیره سمت در اتاق امبریج. ملت پشت سر اونا، نگهبانی میدن و رون و فرد هم دم در واستادن. 20 تا عضو الفی (!) اومدن.هری گلوشو صاف میکنه: اکسیو کیف هرمیون!
تالاپ!
-پس چرا کار نمیکنه؟
ریموس که به خاطر اصرار ادوارد اومده بوده، به سمت در میره و میگه:
-ایکیو ها این در خوددار شده! یعنی هم جادو روش اثر نمیکنه هم چیزی ازش رد نمیشه!اینارو تانکس بهم گفت!
فرد با لگد به در دفتر امبریج میکوبه و در با صدای غیژژژژ باز میشه. فرد:
-خب..چطوره بریم تو و اونو برداریم؟
در همون لحظه صدای قدم هایی از سمت یک پیچ به گوش میرسه...همه ی اعضا ساکت میشن و...

----------------------------------------------------------------------



[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
فرد و جرج هم کنار هری و رون زیر درخت نشستند! رون در حالی که هنوز سرش را می مالید گفت :
_ ببینم باز چه خبر شده که شما دو تا سراغ ما رو گرفتید هان؟
فرد همچنان که یک سنگ از روی زمین بر می داشت تا به طرف دریاچه پرتاب کند گفت :
_ ما با توی دست و پا چلفتی کاری نداریم! خودتو جمع کن... اه!
و جرج ادامه داد :
_ خب هری راستش ما داشتیم فکر می کردیم که بهتره این برقک های جدیدمون رو یه جای به درد بخور امتحان کنیم! نظرت چیه با ....
هری که لبخند شیطانی بر روی لبانش نقش می بست گفت :
_ دفتر آمبریج! اوه خدای من! عالیه... پس معطل چی هستید؟ بریم دیگه...
رون دست به سینه نشست و گفت :
_ فکر عواقبش رو هم کردید؟ تازه اونجا پر از اون اعضای مزخرف و پر افاده ی جوخه آمبریجه! خود آمبریج رو چی کار می کنید؟
فرد و جرج و هری از روی زمین برخواستند و در همین حین فرد گفت :
_ ترسو! کی تو رو عضو الف دال کرده هان؟ ما تا حالا بدتر از ایناشو هم امتحان کردیم...یه برقک کار گذاشتن که کاری نداره. همین بعدازظهر... می تونیم نیم ساعت از کلاس پیشگویی رو دو در کنیم و وقتی آمبریج می ره سر کلاس سال سومی ها دست به کار می شیم...نظرت چیه هری؟
هری با اشتیاق کیفش را بروی دوشش انداخت و همانطور که به سوی قلعه به راه افتادند گفت :
_ عالیه...پس قرار ما راهروی دفتر آمبریج! مقابل پله ها... رون تو نمی خوای با ما بیایی؟
رون با میلی کتاب گیاه شناسی را درون کیفش گذاشت و کیف هرمیون را هم برداشت و به راه افتاد!

*****
_ یه ذره آروم تر، چی کار می کنی؟ زود باش بیا دیگه!
_ خیلی خوب اومدم. بریم...بریم ...!

هر 4نفر آهسته آهسته به سمت دفتر آمبریج قدم بر می داشتند. هیچ کس در طول راهرو ها دیده نمی شد و خبری از اعضای جوخه آمبریج نبود. این یعنی خوش شانسی!
_الهمورا!
_ باز شد... باز شد.. بجنبید...بجنبید برید تو!

جرج کنار در ایستاد تا مراقب اوضاع باشد و فرد با کمک هری و رون به طرف میز آمبریج رفتند تا برقک را در آنجا جاسازی کنند! واقعا دیدن قیافه آمبریج بعد از عمل کردن برقک تماشایی بود!

10 دقیقه بعد

_ بدویید... یه نفر داره به این سمت می آد...باید از اینجا خارج شیم! بدویید!

*****
_ اوه خدای من! عملیات محشری بود. ای ول ... بزن قدش!
رون با خوشحالی خواست تا دستش را به کف دست هری بزند که ناگهان...دستش مستقیم به پیشانیش خورد!
_ چی شد؟
جرج همان طور که به قیافه وحشتناک ترسیده رون می نگریست گفت :
_ فکر می کنم یه خراب کاری دیگه!
رون با صدایی که می لرزید گفت :
_ کیفم رو توی اتاق آمبریج جا گذاشتم! توش...توش... لیست اعضای الف دال بود که هرمیون بهم داده بود!
هری ، فرد و جرج :

************************

ببخشید اگه زیاد شد... یکم هم سوژه رو تغییر دادم...با این حال فکر نمی کنم در بقیه داستان تفاوتی ایجاد کنه!



Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
پست اول ماموريت الف دال!

يك روز خيلي خوشگل بهاري بود و هوا همچين زيادي دلنواز بود. گنجيشگا و پرستوها و پرنده هاي كوچولو ي منقطه هاگوارتز توي آسمون پرواز مي كردند.( ديگه بقيش با خودتون ولي هوا خيلي خوب بود و از اين حرفا)
هري و رون زير درخت كنار درياچه نشسته بودند و مشغول عمليات فوق مشكل سنگ پرتاب كردن توي اب بودن
قلپ...قلپ!
همينطور كه مشغول بودن ناگهان چشم رون به هرميون مي خوره كه داشته به سمت اونها مي دويده و موهاش تو هوا تاب مي خوردن و خيلي رون خفه كن بوده. مين باعث مي شه كه رون در يك حركت ضايع غش كنه به حال شپلخانه روي زمين پخش بشه(بچم عاشقه خب)
-: سلام هري خوبي؟..اين چرا اينجا پخش شده..پاشو پسره ي بوقي ..شايد دوتا ساحره ي با شخصيت از اينجا رد بشن زشته...
-: هري كو كو ساحره با شخصيت كو؟
هرميون : هري شما داشتين چي كار مي كردين اينجا؟
رون: هيچي ..داشتيم سنگ پرت مي كرديم تو آب دلمون شاد بشه..
هري و هرميون يك حركت هماهنگ و زمانبندي شده ضرباتي چند بر فرق سر رون وارد مي كنن كه باعث مي شه نيش رون كه تا هيپوفيزش باز بوده بسته بشه( هري به خاطر اينكه لو داد اونها داشتن درس نمي خوندن...هرميون به خاطر اينكه چرا داشتن درس نمي خوندن..خيلي پيچيده نيست)
هرميون: يعني چي هري ..مگه شما سمج ندارين ؟..سنگ پرت مي كنيد؟...شپلخ!
هري هم در اين هنگامه(!) دستمزدشو از طرف هرميون دريافت مي كنه و به سرعت نور مي ره تا ته درياچه رو در آغوش بگيره . هرميون لحظه اي چند به اطراف نگاه مي كنه و در فكرش مي گه:
يادش بخير..من اينجا نشسته بودم ويكتور هي توي اب ملق(معلق*) مي زد ..حركات آكروباتيك انجام مي داد ..دلم براش تنگ شده..يه سر برم پيشش
هرميون بيرون ذهنش: هوي رون ...پاشو ببينم ..من دارم مي رم پيش..چيز..دارم چند روز از هاگوارتز مي رم بيرون اين كيف من دست تو باشه وسايل الف دال توشه حواستو جمع كن دسته گل به آب ندي.
رون در حالي كه چشماش داشتن آلبالو گيلاس مي چيدن و دهنش تا غده ي هيپوفيزش باز بود مي گه:
-: كجا مي ري هرمي...نرو..پيش بمون...هرمي بي تو سردمه
-: اي بوق بوق شده ي نفهم...به تو چه ..
زوورت!
هري در حالي كه از آن جهان باز گشته و يه سفري به اعماق درياچه سياه داشته بيرون مي ياد و آب از سر و رو و ايناش مي ريخته :
صد بار نگفتم يه نويسنده ي خب استخدام كن..چند بار بايد بگم هري پاتري بنويسيد..تو هاگوارتز كه غيب نمي شن!
در اين حين صدايي از دو قدمي گوش هري به گوش مي رسه كه حس خنده و مردم آزاري و اين حرفا رو در ذهن ادم تداعي مي كنه!:
-: سلام هري سلام رون (×2 )
-: سلام فرد...سلام جرج!
-: من فرد نيستم من جرجم...
-: منم جرج نيستم فردم..


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.