هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
شب سردي بود و باد تندي مي وزيد كه باعث مي شد هواي سرد بيرون مانند سيلي به داخل كلبه ي زهواردر رفته سرازير بشود و بي رحمانه بر آتش بي نفس شومينه بتازند و آن را به سمت خاموش شدن سوق بدهد.
باد سرد پرده كهنه و مندرس خانه را بالا مي زد و باعث مي شد كه نور ماه كه كمي قبل به زور از روزنه هاي پرده مندرس وارد كلبه مي شد به درون خانه سرازير شود و كف پوش كهنه و بيد زده ي كلبه را نمايان سازد.
آتش شومينه حقير تر از آن بود كه بتواند آلونك كوچك مرد را كه در معرض بادهاي سرد قرار داشت گرم كند و مرد را ناگزير به استفاده از جادو براي ادامه ي حياتش مي كرد. باد ياغي مدام از پنجره هاي شكسته ي آلونك چوبي به درون آن يورش مي آورد و سرماي كشنده ي كوهستان را با خود همراه مي كرد تا هرچه بيشتر به مردي كه درون كلبه نشسته بود آزار برساند و او را از فرار پشيمان كند.
آلونك چوبي متروكه به شذت سست بنياد بود و به سختي وزن خودش را تحمل مي كرد امشب ميزبان مرد مسافري بود كه حال روزي بهتر از خود كلبه نداشت. از ظاهرش واضح بود كه به شدت آشفته است. چهره اش فرياد برمي آورد و آشوب درونش را بر همگان آشكار مي كرد.مرد در گوشه ي كلبه در كنار آتش شومينه كه از خودش هم رنجورتر بود كز كرده بود و به بقاياي يك كوزه ي سفالي كه در برابر حمله باد ناتوان شده بود و خود را از تاقچه ي شكسته رها كرده بود تا به عمرش پايان دهد مي نگريست.
اين دومين باري بود كه مرد جادوگر در اين سالهاي پرآشوب به اينجا آمده بود. از دست تاريكي ها و سياهي هاي زمان به آلونكي پوسيده كه در دل كوههاي پربرف نزديك نورمن گارد قرار داشت گريخته بود. مطمئن بود كه مرگخواران و نوچه هاي لردسياه به اين زندان فراموش شده هرگز پا نمي گذارند و هرگز به فكر آمدن به اين مكان خطرناك كه با جادو آشناست نمي آيند. اما او با جادوهاي اين مكان آشنا بود و از خطرات آن هم آگاه بود. هيچ چيز در ايننجا نمي توانست به او آسيب برساند اما به دشمنانش چرا.
مرد به ياد روزهاي گذشته ي زندگيش افتاد به ياد سالهاي گذشته به سالهاي خيلي دور. آن سالها كه براي بار اول ناگزير به پناه گرفتن در اين مكان شده بود. آن روزها هم اينجا را مي شناخت در اينجا زندگي كرده بود! به ياد داشت كه آن زمان در اين آلونك چوبي كه به مراتب از امروز سالمتر و استوارتر بود به وردها و طلسمهاي جديدي كه خودش براي مقابله با سياهي ها اختراع كرده بود فكر مي كرد. آن روز مي خواست با سياهي هاي زمان خود شمبارزه كند و آنها را از بين ببرد اما امروز اميدي براي انجام اين كار نداشت. دامبلدور سال پيش مرده بود و هري پاتر پسري كه زنده ماند هم تا كنون كاري نكرده بود. دنياي جادوگري در سكوتي سرد همراه با ترس فرو رفته بود و تعداد كساني كه مبارزه مي كردند اندك. او هم كه از مبارزان قديمي بود هم اكنون در اين كلبه ي دور از آشوب مخفي شده بود تا جان خودش و خانواده اش در خطر نيفتد.
مرد به باتلاق عميق خاطرات فرو رفته بود و از اطرافش بي خبر بود. ديگر بادهاي سرد و ياغي بر او تاثير نداشت گويا از درونش گرمايي بر مي خواست.اما صداي پاق شديد او را از اعماق خاطرات بيرون پريد و به خودش آمد. به خوبي مي دانست كه اين صداي ظاهر شدن يك جادورگست به سرعت آتش شومينه را خاموش كرد و جادوهاي محافظ كلبه را چك كرد. و چوبش را در دست گرفت و آماده ي هر نبرد غير منتظره اي شد.
مرد سياهپوش در حالي كه چوب بسيار آشنايي رو در دست داشت به سمت زندان هاي متروكه ي بالاي كوه حركت مي كرد. تمام حواسش روي موضوع ديگري متمركز بود و متوجه ي جادوهاي آن محل نشد و به سمت كوه حركت كرد.
------------------
ادامه ندارد
از اين بيشتر بنويسم شپلخ مي شم!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
فستیوال فیلم هالی ویزارد...
مردم با هجوم و مثل ندید بدید ها وارد سالن می شند و همین که تازه می خوان سرشون رو بالا بگیرند نور نارنجی رنگی می زنه تو چشماشون!
ملت پس از چند لحظه متوجه مي شن نور نارنجي از پروژکتور نارنجي رنگ و دکور نارنجي صحنه منشا گرفته!
لارتن کراوات نارنجی ش رو که با کت و شلوار یکدست نارنجی رنگش ست کرده بود رو صاف می کنه و پس از یکم صحبت به این صورت:
1..2..3..آزمایش می کنیم!
ملت سرجایشون خشک می شوند و لارتن هم با دستمالی عرقش را پاک می کند و آب دهانش را قورت می دهد:
خب..ملت جادوگر و ساحره سلام.
ملت مثل بچه مهدکودکی ها می گن:
سسسسلام...
لارتن دوباره دست به موهای چربش میزنه که انگار یه دو هفته ای حمام نکرده:
خب به پنجاهمین سالگرد فستیوال فیلم هالی ویزارد خوش اومدید.من لارتن کرپسلی هستم مجری این فستیوال ارزشمند و طراح این صحنه ی بسیار خیره کننده هستم.
یه بچه از میان جمعیت با صدای نسبتا بلندی گفت:
لارتی جون یکم بیش تر از خودت تعریف می کردی!بد نگذره.
و همه ی مردم یک صدا زیر خنده می زنند.لارتن درخواست یک لیوان آب می کنه چون در اون لحظه به شدت در زیر فشار بوده!
_خب!اولین فیلم این فستیوال رو معرفی می کنم."مستند دامبل".
ملت به این صورت دست می زنند:
و پرده نمایش به همراه تشویق های ملت کنار میره و پروژکتور های نارنجی خاموش می شند.
_و ما دعوت می کنیم از نقش اصلی این فیلم:آلبوس دامبلدور
دامبل در حالی که ریش های را سشوار کشیده از میان جمعیت میاد بیرون و از پله های سن بالا میره.
از بالای صحنه یک تندیس به شکل ساحره ی روی جارویی که از جنس طلا ست می افته پایین و در دستان دامبل قرار می گیره.
دامبل میاد جلوی میکروفن و میگه:
من متعلقم به شما!
حاج کالین که در مراسم حضور داره توی بلوتوسش می گه:
دامبی بانوان مکرمه رو از مردان جدا کن!نامحرمیم ناسلامتی!
دامبی انگشتر نقره ای رو که برای جمع کردن ریش سشوار کشیده اش استفاده کرده رو صاف می کنه بعدش با کمی تعظیم از سن پایین میاد و در کنار هری و رون و هرمی میشینه.
ملت سرگرم تماشای تکه هایی منتخب از فیلم بودند که در اون صحنه دوست آبرفورث توسط یک اژدها خورده میشه.
صدای سرد بلاتریکس به گوش می رسد:
ما هری رو گرفتیم.تسلیم شید.به لرد باوفا بپیوندید.
لارتن هم سوء استفاده می کنه و پروژکتور های نارنجی رو توی صورت مرگخواران گرامی و محفلی ها می اندازه!
پس از چند لحظه...
هاگر که در 4 صندلی جا گرفته بود مرتب آه و ناله می کرد:
آی چشمم.همه چیز نارنجیه!
لارتن در اون زمان به این صورته چون خودش در معرض نور پروژکتور نبوده:
ملت بعد از نابینایی موقت و این که چشم هاشون دوباره رنگ ها رو بتونه درست ببینه دنبال مرگخوارا می گردند اما خبری ازشون نیست....
-------------
امیدوارم نسبت به پست های طنز قبلی ام بهتر باشه!


تصویر کوچک شده









عضو رسمی محفل ققنوس

-------------------------------------
در مسابق


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
همانند یک سفید اصیل بنویسید
آلبوس دامبلدور از تمام محفلیان غیور که دستی در نوشتن دارند خواست تا همانند یک سفید اصیل بنویسند. او بر این نکته بسیار تاکید کرد که اصیلانه نوشتن بسیار سخت است ، پس در نوشتن نهایت دقت خود را بکنید. حتی اگر تراوشات ذهنی شما شعر گونه و ترانه سرایانه است باز هم میتوانید مانند یک سفید اصیل بنویسید ، ولی دقت بیشتری را خرج کنید.
آبرفورث روزنامه رو به آرومی تا کرد و کنار گذاشت. دستشو زیر چونش ستون کرد و به فکر فرو رفت که به عنوان یه محفلی باید بتونه مثل یه سفید اصیل بنویسه.هی فکر کرد و هی فکر کرد .... و بعد از ساعتها به این نتیجه رسید که بهتره ترانه سرایانه عمل کنه. یه کاغذ معمولی برداشت وسعی کرد تا شعری از ذهنش تراوش کنه.

داستان دو مرغ

بودش یه جا یه محفلی
اون داشت یه مرغ کاکلی
یه مرغ باهوش و زرنگ
که بود پراش گل منگولی

اسمش رو گذاشتن گُلی
یه مرغ زرد و تپلی
که رو پراش خالایی بود
کرده بودش گل منگولی

همسایه این محفلی
بودش شدیدا ماگلی
اونم یه مرغ داشت تند و تیز
که اسمشم بود فلفلی

ولی وقتی این محفلی
میزد یه سوت بلبلی
اصلا گُلی نمیومد
به جاش میومد فلفلی

بعد یه مدت که گذشت
محفلی فهمید چی شده
قدیما عوض شده بود
مرغ ماگلی ، گُلی شده

به خاطر هوش زیاد
فلفلی رو برداشته بود
واسه همین، جواب سوتای اونو
مرغ جادوییه داده بود

اینجوری مرغ همسایه
یه مرغ جادویی بودش
مرغ محفلیه شعر ما
یه مرغ ماگلی بودش

فلفلی همون گُلی بود
گُلی همون فلفلی بود
این شعر بس ارزشی رو
"آبرفورث دامبلدور" سرود

آبرفورث چند بار شعرشو خوند و با خودش گفت :
این شعر اصلا بهش نمیاد که یه سفید اصیل اونو سروده باشه.
کاغذ رو مچاله کرد و به گوشه ای از کافه خلوت هاگزهد پرتاب کرد.


تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶

mostafa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۲ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۳۲ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹
از تالاري زيبا به نام گريفندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 26
آفلاین
هوا بسيار تاريك بود. سردي هوا خبر از آمدن كريسمس مي داد و فعاليت بيش از پيش ويزلي ها و ديگران همچون جن خانگي اي () نمايان بود. سيريوس و هري توي آخرين اتاق خونه شماره 12 نشسته بودند و به عكس دسته جمعي زماني كه سيريوس دانش آموز بود نگاه مي كردند.
- اين كيه؟!
- اين يكي از دوستانه قديميه كه به دست لرد ولدمورت كشته شده.
- اين يكي ...
بــــــــــــــــــــــامــــبــــــــــــــــــــــ ....
صدايي آزار دهنده به گوش اون دوتا خورد و ديدن كه يكي با شكستن شيشه اتاق وارد اتاق شده.
- كيستي؟!
- خودي ام... ديدام بابا
- اون چيه تو دستت؟! اجاق گازه؟!
- نه بابا بي كلاس... اسمش كامپيوتره!
هري كه تا اون موقع حرفي نزده بود صداش در مياد و ميگه: آره... توي خونه دورسلي هاي هم از اينا بود. هر وقت ميرفتن بيرون من يواشكي مي رفتم هري پاتر بازي مي كردم تازه توي اينترنت هم يه سايت بود اسمش بود جادوگران با اون كلي حال مي كردم
در بين حرف زدن يه دفعه آلبوس دامبلدور و ليموس لوپين مي پرن توي اتاق و چوپ دستي شون رو به سمت ديدالوس ديگل مي گرين.
- كيستي؟!
- ديدالوس ديگل، عضو ارتش سفد، اگه خدا بخواد چند روز ديگه عضو محفل هم ميشم
- اسم رمز ورود؟!
- ديدا جيگر 2007
- خوب درسته... اين چيه دستت؟! مايكروفره؟!
- نه بابا رايانه است.
- آها، آخه من فقط با لپ تاپ كار مي كنم اين دسكتاپا زياد آشنا نميزنن
همگي به طبقه پايين جايي كه همه اونجا هستن ميرن و رايانه رو راه مي ندازن. و بعدش ديدالوس بلند ميشه و بعد از صاف كردن گلوش مي گه:
خوب دوستان و اعضاي محفل ققنوس يا ارتش سفيد. چند وقتي است كه من مطلع شدم ، گروهي با نام مرگخواران و به پشتيباني از اسمشونبر دارن سايتهاي معتبر و طرفدار ماگل ها يا محفل و هري پاتر رو هك مي كنن و با استفاده از اطلاعاتشون خرابكاري به بار مي آورند. طبق اخرين تحقيقات بنده اينها همون مرگخوارهاي خودمونن.
در اين بين آلبوس ميگه: ولي آخه ولدي كه ياد نداره كامپيوتر روشن كنه
- چرا... به تازگي مدرك ICDL اش رو گرفته.
ملت:
- خوب پس چيكاربايد بكنيم؟!
- به نظرم بهتره كه اول بتونيمه امنيت اونحاهايي كه هك شدن رو تأمين كنيم و بعد هم امنيت حاهايي كه شايد در آينده هك بشن.
- خوب از كجا بايد بفهميم كه كجاها امكان هك شدن رو دارن.
ديدا بلافاصله چوبش رو به سمت ديوار مي گيره و زير لب چيزي مي گه و ناگهان چيزي مثل يه تخت وايت بورد روي ديوار ايجاد ميشه كه روش نوشته هايي داره.
- خوب همينطور كه اينجا مي بينيد، بيشتر جاهايي كه مورد حمله قرار گرفتن جاهايي بودن كه بر ضد اونا بودن و يا اخبار هاي درستي از هري پاتر رو پخش مي كردن و جاهاي ديگر هم بانكها بودن.
- آها... پس اين سايت ديوانه ساز هاي ايراني رو هم اونا اينجوري بهش گند زدن؟ (نويسنده: )
- خوب آره... طبق محاسباتي سر انگشتي بنده به اين نتيجه رسيدم كه آخرين هدفشون جادوگران دات او آر جي هست!
در اين بين هري كه از اون موقع سرا پا گوش وايستاده بود و لام تا كام صحبت نكرده بود ميگه: عمراً بتونن اونجا رو هك كنن... اونجا طوري كه كسي تا 20 قدميش بره نفله ميشه... مخصوصا كاربراش خيلي اسمي هستن . (نويسنده: )
- خوب اينا فعلا زياد مهم نيست و مهم اينه كه ابتدا ياد بگيريد چجوري با اين ماسماسك كار كنيد. از هفته ديگه يك روز در ميون در روز هاي زوج كلاس رايانه كار داريد با بنده در اتاق زير شيرواني. اوكي؟!
ملت : خايله خوب
=-=-=-=-=-=-=-=-
مي دونم گند زدم ولي امروز وقت زيادي براي فكر كردن نداشتم... ايشالله پست بعدي جبران خواهم كرد

تمامی پست های باقی مانده و نقد نشده در محفل ققنوس تا نیمه شب امشب نقد خواهند گردید.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۹ ۱۲:۰۱:۳۰

تا هری هست زندگی باید کرد
=-=-=-
ما برتري گريفندور را نشان خواهيم داد!!!
تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا لطیف

این داستان مربوط به دوتا جادوگر و ساحره ی گمنامه ، حوصله نداشتم شخصیت هام رو از شخصیت های واقعی انتخاب کنم.
------------------

لندن - پارک کوچکی در پایین شهر

- به نظرت خطرناک نیست ؟ من یکم ... راستش من می ترسم !
«استیو» لبخندی زد ، شنل یشمی رنگ و رو رفته اش را روی شانه های «آن» انداخت و گفت :
- معلومه عزیزم ، من هم می ترسم . اما این تنها کاریه که می تونیم بکنیم . بعد از این که پریوت ها کشته شدن دیگه هیچ کس بهمون کمک نمی کنه ، به فکر اون کوچولو باش . ما باید به فکر آیندش باشیم . توی این دوره زمونه که هیچ کس نمی دونه فردا زندس یا نه ، ما نمی تونیم همینجوری رهاش کنیم .
- آخه ... اصلا ببین ، تو از کجا مطمئنی که محفلی ها آدم های خوبین ؟ ها؟ هرچی باشه اونا هم هر روز دارن می جنگن . تازه مگه هیچ کاری ندارن که بیان از ما و بچمون محافظت کنن ؟
- خودت می دونی چه جور آدم هائی هستن ، پریوت ها هم از اونا بودن .
- شاید اونا آدم های خوبی بودن ، اما من شنیدم یه گرگینه و یه نیمه غول هم بینشونه ، تازه همه می دونن که مدآی مودی یه کم افراطیه ، شایعه شده که توی هاگزمید چند تا مرگ خوار رو با طلسم نا بخشودنی کشته .
استیو از روی صندلی آهنی بلند شد و با قدم های بلند روی سنگفرش پیاده روی پارک شروع به حرکت کرد .
- یعنی تو هنوز به حرف مردم توجه می کنی ؟ یادت نیست در مورد ما چی می گفتن ؟ یادته با حرف هاشون چه بلائی سر ادوارد آوردن ؟ هنوز هم که هنوزه ازش خبری نیست . این صحبت ها رو بس کن ، یکم منطقی باش آن .
استیو چند لحظه به صورت رنگ پریده و لاغر آن نگاه کرد ، با زحمت حالت عصبی صورتش را تغییر داد و ادامه داد :
- ببخشید که صدام رو بالا بردم ، آن من تورو دوست دارم ، مطمئن باش کاری نمی کنم که ناراحت بشی ، مطمئن باش .
آن لبخند زد . چهره ی لاغر اش با لبخندش جذاب تر به نظر می رسید . شنل یشمی اش را از روی دوشش برداشت و از روی صندلی بلند شد ، شنل را به دورش پیچید و روبروی استیو ایستاد :
- پس بهتره سریع تر بریم استیو ، ما فقط خونه ی لانگ باتم ها رو می شناسیم ، شاید بهتر باشه همون جا بریم ...

محفل – صبح روز بعد
- می دونستم ، پریوت ها گفته بودن که میان ، اما ...
گریه ی آرام لیلی ، مانع ادامه ی صحبتش شد . جیمز بازوی لیلی را آرام فشردو در گوش او گفت :
- لیلی ، عزیزم ، ما نمی تونستیم کاری کنیم . باور کن .
ریموس به آخرین پرتو های پاترونوس فرانک لانگ باتم نگاهی انداخت و صدای بی روحی گفت :
- شاید ، اما هممون می دونستیم که مرگخوار ها دنبالشونن ، درست همون موقعی که ما توی سنت مانگو بودیم اون اتفاق براشون افتاده . شاید اگه ...
جیمز با صدای بلندی به مبان حرف ریموس پرید :
هممون می دونیم که اونا جلوی جلوی لانگ باتم ها فقط یه کار داشتن : ارتباط با ما . اما هیچ کس خبر نداشت که مرگ خوار ها می خوان به خونه ی لانگ باتم ها حمله کنن . جای شکرش باقیه که فرانک و آماندا خونه نبودن ...
- یعنی مردم باید فدای ما بشن ؟ یعنی اونا لایق مردن بودن ؟
- من منظورم این نبود ! تو هم بهتره احساساتت رو ...
- بس کنید ...
صدای آلبوس در اتاق پیچید ، جیمز و ریموس صورت های برافروخته شان را پایین انداختند . آلبوس با آرامش ادامه داد :
- بهتره بحث رو همین جا تموم کنید ، الآن به چیزی که نیاز داریم آرامشه ، شاید بد نباشه برای استیو و آن هم که شده یه دقیقه سکوت کنیم .

==============
اول طرحم یه چیز دیگه بود ، ولی موقع نوشتن آخر طرحم یادم رفت و هرچی فکر کردم یادم نیومد


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱:۳۶ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
لاوندر جان جالبه بدونی مرگخوار نویسنده اون مقاله الان محفلی شده و داره بعنوان یه محفلی این پستو میزنه!
راستی اون جوجه ها چطورن؟(چکش)
**************************
آنتونین تغییر جهت کلی ای به زندگیش داده بود و با ورود به محفل در واقع فصل تازه ای در زندگیش را شروع کرده بود.
اما چیزی ذهنش را می آزرد و این روزها سخت در فکر بود.
آلبوس به او پیشنهاد داده بود تا در یکی از خانه های مقاومت محفل در شهری دور از لندن ساکن شود تا از دید مرگخوارا به دور باشد و بنا به خصومتی که با ورودش به محفل با او پیدا کرده بودند ترورش نکنند اما او قبول نکرده بود و استدلالش این بود که به محفل نیامده تا مثل ترسوها از دیده ها دور شود به آنجا آمده تا گذشته ننگینش را صاف کند و مثل جنگجوها در مقابل سیاهی ای که روزی در "سایه" اش بود بایستد!

خبرآورده بودند که این روزها اوضاع هاگوارتز به کلی بهم ریخته س و رد پائی از سیاهی در این موارد دیده میشود بنابراین آلبوس تصمیم گرفته بود که از بار کارهای محفلش کم کند و هم و غمش را بیشتر بر روی مسائل هاگوارتز متمرکز نماید.
در غیاب خودش کنترل امور را به ریموس سپرده بود و ریموس به آنتونین ماموریت داده بود تا در اطراف خانه دورسلی ها که آن روزها پر از گشتهای اطلاعاتی مرگخواران بود سر و گوشی آب بدهد و خبر بیاورد که آیا اگر قرار شود روزی هری به خانه خاله اش مراجعت کند اوضاع امن و امان هست یا نه؟
*********************
کلاه شنلش را به روی سر کشید/چوبدستیش را در گوشه شنلش مخفی کرد/مچ بندش را بست و از خانه شماره 12 پا به بیرون گذاشت.
نسیم خنکی که در آن روز آفتابی میوزید موهایش را شانه میکرد.
چند قدمی در کوچه برداشت و لی لحظاتی بعد دیگر قابل رویت نبود
***********************************************
درست یک کوچه بالاتر از پریوت درایو ظاهر شد و با احتیاط کامل و با چشمانی تیزبین به جلو قدم گذاشت ولی باز هم لحظاتی بعد قابل رویت نبود/کسی نمیدانست ولی او هم یک جانورنما به شکل گورکن بود/نماد گروه مورد علاقه اش!......
چقدر در قالب گورکن دویدن سخت بود ولی او مجبور بود تیز و فرز باشد و با بیشترین میزان استتار بهترین اخبار را کسب کند ولی ذهنش در نقطه ای ایست کرده بود و اصلا تمرکز نداشت....
درست قبل از تغییر چهره اش به گورکن سایه ای را مشاهده کرده بود که بسیار شبیهه لرد ولدمورت یا در واقع تام! بود.اسمی که آن روزها او آن را بکار میبرد.
شکش درست بود هنوز به خانه دورسلی ها کاملا نزدیک نشده بود که ناگهان خود را در بدن واقعی اش دید و دیگر شبیهه گورکن نبود!کسی جادوی باطل شدن جانورنمائی را رویش اجرا کرده بود....در جایش میخکوب شد اطرافش را به سرعت نگریست و دستش چوبدستیش را لمس کرد اما صدائی آرام و خشن او را از این کار منع کرد:صبر کن آنتونین...
بشدت برگشت ولی در پشتش تام را ندید صدائی از جائی درون خلاء میامد!
_خوب گوش کن میخواستم بخاطر کار سر خودی که کردی تنبیهت کنم منتها حالا میبینم این نفوذت در محفل به عنوان جاسوس همچین نابجا هم نبوده/من تصمیم گرفتم از این فرصت بهترین استفاده را ببرم/بلطف خبرچینها چند وقتی هست که مطلع شدم محفل پناهگاهش را عوض کرده و چون فکر میکنند ما از این قضیه بی اطلاعیم جانب احتیاط را کمتر میگیرن/بهمین خاطر چندتا از مرگخوارا رو گذاشتم اونجا که تا آلبوسو دیدن خبرم کنن منتها معلوم نیست این جونور چه جوری میره میاد که کسی متوجهش نمیشه مام که بخاطر طلسمای محافظتی نمیتونیم داخل خونه بشیم ولی الان دیگه خسته شدم میخوام خودم راسا وارد عمل شم و آلبوسو بکشم تو وظیفت اینه که خودتو به آلبوس نزدیک کنی و هر جا میره و میاد نبالش باشی تا هر موقع من خواستم کارشو بسازم و مقاومتی کرد تو هم کمک کنی و یه سرش کنیم!

سپس صدا با همان سرعتی که در گوشهای آنتونین پیچیده بود محو گشت.
آنتونی لحظه ای درنگ نکرد شنلشو به دور بدنش محکم کرد و....
**********************************************
پایش چمنهای نرم و لیز جلوی در ورودی هاگوارتز را لمس کرد.
از آلبوس شیوه برقراری ارتباط محفلیها رو خوب یاد گرفته بود پرنده ای جادوئی و شبیه ابر ظاهر کرد و پیامش را برای آلبوس فرستاد:(سلام من آنتونین هستم باید فوری ببینمتون کار مهمی پیش آمده)
مدتی کوتاهی گذشته بود که آلبوس با لبخند دلنشین همیشگی اش ظاهر شد:
_سلام آنتونین...مشکلی پیش آمده؟
_بله باید باهاتون صحبت کنم
_بفرمائید
_شم مرگخواریم میگه که اطراف پناهگاه خبرای واقعا نگران کننده ای است علائم جاسوسی ای که خودم زمانی دست اندرکار درست کردنشان بودم را مشاهده کردم و گفتم شاید مستقیما به خودتان خبر بدهم بهتر باشه
_کار خوبی کردی پسرم/بیا با هم بریم تا سر و گوشی آب بدیم/اگه اجازه بدی من جلوتر بروم....
آلبوس هنوز چند قدمی برنداشته بود که صدای آنتونین از پشت سرش شنیده شد:
_همانطور که پشت به من ایستادی دستاتو ببر بالا وگرنه همین الان یه آوداکداورا حرومت میکنم
آلبوس همانطور که متین و آرام ایستاده بود زمزمه کرد:فرزندم من دستم را هیچ وقت جلوی هیچ احد الناسی بالا نمیبرم!
برقی از خوشحالی در چشمان آنتونین درخشیدن گرفت!به درستی راهی که انتخاب کرده بود بیشتر ایمان آورد.
طلسم خلع سلاح را اجرا کرد...چوبدستی آلبوس را به دست گرفت و چوبدستی خودش را در حالی که بشدت مراقب آلبوس بود از پشت در دستان او گذاشت....
_تکون نخور وگرنه
_دخلمو میاری
_درسته
_لازم نیست بگی آنتونین عزیز خودم میدونم...آلبوس با لبخند این کلمات را ادا کرده بود

آنتونین:حالا دیدی اعتماد بیجایت کار دستت داد؟
_من اشتباه نکردم پسرم/من پشیمانی و میل به آزاده شدن را در وجودت حس کردم
باز هم چشمان آنتونین درخشید!
به جلو آمد و به آرامی تار موئی از سر آلبوس کند....آلبوس همچنان آرام و باوقار پشت به او ایستاده بود...
تار مو را در معجون مرکب پیچیده ای که از قبل آماده کرده بود انداخت و لاجرعه سر کشید/طولی نکشید که بشکل آلبوس درآمد....سپس تار موئی از سر خود کند و در معجون مرکب پیچیده دیگری که آن را نیز از قبل آماده کرده بود انداخت و بدست آلبوس داد:مجبورم نکن به زور وادار به خوردنش بکنمت
آلبوس در حالی که میخندید گفت:نه اتفاقا الان تشنه م شده بود ممنون از لطفت دوست عزیز/و معجون را سر کشید....طولی نکشید که به شکل آنتونین درآمد!
آنتونین که حالا بشکل آلبوس درآمده بود چوبدستی را به پشت آلبوس که حالا به شکل آنتونین در آمده بود فشار داد و گفت:دستتو خیلی آروم و بدون هیچ حرکت اضافی روی فنجانی که جلوت میذارم میذاری...این یه رمزتازه...
******************************
آنتونین و آلبوس که حالا هر کدام در ظاهر بشکل دیگری بودند در جلوی خانه شماره 12 فرود آمدند/آنتونین راهش را بسمت یکی از دست فروشهای اطراف آنجا که میدانست مرگخوار است کج کرد و بسمت او رفت.تا دست فروش او را دید علامت روی دستش را لمس کرد....بو و حس نزدیک شدن لرد در مشام آنتونین پیچید...و لحظه ای بعد حس کرد که بدنش فلج شده/سرش گیج رفت و روی زمین سقوط کرد...دیگر چیزی نفهمید.
بله طلسم آوداکداورای تام!درست در قلب آنتونین که در واقع بشکل آلبوس در آمده بود نشسته بود و او حالا در جلوی پای آلبوس که بشکل آنتونین بود دراز به دراز بر زمین خفته بود!و چیزی که توجه آلبوس را جلب کرده بود لبخندی بود که بر لبان آنتونین خشکیده بود!
همانطور که قطرات اشک در چشمان آلبوس فزونی میافت درک او از وضعیت موجود نیز بیشتر میشد.
لرد به نزدیک آلبوس آمد و آرام زمزمه کرد:آفرین خوب به این سمت کشوندیش ولی چرا چوبدستیش رو کمرت بود؟
_غافلگیرم کرد
_باشه مهم نیست مهم اینه که الان از دست این بزرگترین دشمنم خلاص شدم امشب جشن بزرگی خواهیم داشت و تو نیز در کنار من خواهی بود....نگاش کن احمق خرفت تا آخر عمر هم دست از لودگیش بر نداشت!هنوز اون نیشخند روی لبشه
*******************
در تمام مدتی که مرگخوارها از خود بیخود بودند و مرگ بزرگترین دشمنشان را بشکل غیر قابل باوری در کمال خوشی جشن گرفته بودند... آلبوس در گوشه ای کنار لرد کز کرده بود و در خود فرو رفته بود....حالا علت خوردن آن معجونهای مرکب و عوض کردن چوبدستیها و آن خنده خشکیده را فهمیده بود...آنتونین را برای اینکه قضیه را برایش توضیح نداده بود سرزنش نمیکرد زیرا مطمئنا باورش نمیشد.و البته حتما آنتونین حساب هوش بالای او را نیز کرده بود و اندیشیده بود صد در صد خوش قضیه را درک خواهد کرد...بله او قضیه را متوجه شده بود....اثر معجون مرکب تا نیمه شب تمام میشد و او نیم ساعت بیشتر وقت نداشت...چوبدستی آنتونین را در دستانش محکم لمس کرد و به سمت لرد رفت تا بلطف فرصت مهیا شده توسط آنتونین انتقام کل جامعه جادوگری و البته دوست از دنیا رفته و وفادار به محفلش! را از او بگیرد.



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۷:۰۴ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
صدای چلک چلک باران،تنهامنبع صدابود.شبی سردوتاریک.چارلی ویزلی،دریکی ازخیابان های هاگزمیدقدم میزد.دستانش درجیب شلوارجین خودبود.به شدت سردش شده بود،اماتوجهی به سرمانداشت.میخواست کمی تنهاباشد...میخواست کمی فکرکند.
دینگ...دینگ...دینگ...
ساعت بزرگی که چارلی همان لحظه اززیران عبورکرده بود،دوی بعدازنیمه شب رانشان میداد.چارلی نیم ساعت دیگر،درکافه ی "شب نشین " قرار داشت.اما چندان مطمئن نبودکه کاردرستی انجام میدهدیاخیر.
اونفس عمیقی کشیدوروی زمین نشست.مطمئن بودکه به اوعلاقه داردوازعلاقه ی اونیزبه خودش خبر داشت.
تصاویری ازدیروزواتفاقات آن جلوی چشمانش نقش بسته بود.
درکافه ی سه دسته جارو نشسته بود.بعد از تمام شدن نوشیدنی اش،برای حساب کردن پول آن پیش مادام رزمرتا رفته بود.همان لحظه دخترجوانی نیز کنار او ایستاده بودو با حالت عجیبی به او چشم دوخته بود.
چارلی لبخند زنان به او سلام کرده بود،چرا که فکر میکرد دختر اشنا باشد که انطور به او خیره شده است و بعد به او لبخندی زد و گفت که لبخند زیبایی دارد و دروغ هم نگفته بود.دختر کلا زیبا مینمود.بعد از دادن پول نوشیدنی اش،ازانجا خارج شد و در کمال حیرت،متوجه حضور دختر در خیابان شد. او دنبال چارلی می امد.چارلی ایستاد تا مطمئن شود که دختر او را تعقیب نمیکندولی دختر روبروی او توقف کرد.
_سلام، من کریستین هستم!
چارلی سرش را تکان داد.
_چارلی ویزلی.
کریستین دختر موبوری بود با دهان گشاد و لبان کم رنگ.چشمان ابی او انعکاس ماه را از میان ابرها به وضوح نشان میداد.
_سلام چارلی. میتونم...
چارلی گفت:
_من توروجایی ندیده ام؟
دختر نگاهی به سرتاپای چارلی انداخت و سرش رابه نشانه ی نفی تکان داد.
_گمون نکنم.
_چرا..اره،خودشه.بگوببینم،توتاحالابه ازکابان رفتی؟
کریستین سرش را پایین انداخت.چارلی به خوبی به خاطر میاوردکه اورادرازکابان دیده است وحالاپشیمان بودکه ازان دخترخوشش امده است.
_تو یک مرگخواری!
چارلی بی اختیار چوبدستی اش راکشیده بود.کریستین که با وجودچوبدستی چارلی زیر گردنش،احساس خطر کرده بودگفت:
_اره،من مرگخوارم! ولی دلیل نمیشه که هر مرگخواری بد باشه. باور کن من باهات کاری ندارم...
چارلی به چشمان کریستین خیره شد.چوبدستی اش را بیشتر به زیر چانه ی او فشار داد و سپس گفت:
_اگه راست میگی، چوبدستی اتو بده به من!
_باشه..فقط باید بهم قول بدی که کاری کنی منم بتونم وارد محفل ققنوس بشم.
_که برای لردتون جاسوسی کنی؟!
کریستین که حالا گریه میکرد گفت:
_نه! من که گفتم، دیگه نمیخوام مرگخوار باشم!
چارلی دستش رادرجیب ردای اوفروبردوچوبدستی اش رابیرون کشیدودر همین حال بابدخلقی گفت:
_یادم نمیاد چنین حرفی زده باشی!
چارلی چوبدستی او را در جیب شلورش گذاشت وگفت:
_ فردا،ساعت دوونیم نیمه شب، توی کافه ی شب نشین همدیگرو میبینیم. بدون هیچ همراهی!
چارلی به خوبی به یادداشت که کریستین بدون هیچ حرفی فقط سرتکان داده بود.صدای دینگ دینگ دوباره به گوش رسید.ساعت دو و نیم شده بود . چارلی با عجله بلند شد .همزمان با بلند شدن او، اسمان منفجر شد.رعد و برقی زد و بعد، انچنان بارانی شروع به باریدن کرد که انگار دوش را تا اخر باز کرده بودند و بالای ابرها گرفته بودند. چارلی دوید و در حالی که موهای خیسش به پیشانی اش چسبیده بود سعی کرد انها را از صورتش کنار بزند.وارد کافه شد.نگاهی به اطراف انداخت.
کافه ی کوچکی بود که با شمع های متعدد روی دیوار روشن شده بود.پیشخوان مغازه، یک در کوچک داشت و پشت ان اتاق مربعی بود که انواع و اقسام نوشیدنی ها در قفسه ها چیده شده بود.دو میز در کنار دیوار، دومیز در وسط اتاق، دو میز در کنار دیوار دومی درسمت چپ چارلی قرار داشتند.چارلی از پنجره ها به بیرون خیره شد. چنان بارانی میبارید که شیشه های درست مثل خمیر شده بودند. دستی بلند شد و چارلی با مشاهده ی البوس دامبلدور لبخندی زد. سرش را برای او تکان داد وکنار او رفت. کافه جز انها ودو مرد قد بلند دیگر، مشتری دیگری نداشت.البوس دست خود را روی میز گذاشت و گفت:
_سلام،چارلی.اوضاع چطوره؟
_سلام پرفسور. بهتون گفته بودم که اون دخترو دیدم،اسمش کریستینه.اون مرگخواره پرفسور،چوبدستی اشم دست منه.
در همون لحظه در کافه باز شد و موی بور کریستین زیر نور ساعقه به رنگ سفید در امد.او خیس اب بود.وقتی کنار چارلی روی صندلی نشست، دو مردی که در میز مجاور بودند برای او دست تکان دادندویکی از انها چیزی گفت. چارلی بی اعتنا به انها جواب سلام لرزان کریستین را داد!
_خودشه پرفسور.
دامبلدور شروع به صحبت کرد:
_خب، تو میخوای واقعا به عضویت محفل در بیای؟تو میخوای با ولدمورت بجنگی؟
_درسته.
_ایا میتونی ثابت کنی؟
_بله!من میتونم مدتی برای مخفل کارکنم...علاوه براون..من از نقشه های لردسیاه باخبرم!
_خب؛ میشه به من هم بگی که چرا میخوای به جبهه ی سفید بیای؟
_امم...راستش،من میخوام...
او به چارلی نگاهی انداخت و ادامه داد:
_میخوام که از این به بعد خوب باشم. طبق قرارمون با چارلی هم، شرط ازدواجمون رو ادا کنم!من میخوام که خوب باشم..وقتی کسی مرگخوارباشه،بایدخیلی پلیدباشه.لردسیاه ویارانش،بیش ازحد پلیدهستند.من نمیتونم مثل اونها باشم و چون خودم دیده ام که اون یاران چطور افرادی هستند،میخوام به محفل ققنوس بیام...مرگخوار بودن،ننگ بزرگی برام بود...امیدوارم که ثابت کنم قلبم هنوزپاکه وبشه منو بخشیدتابتونم فراموش کنم که چی بودم!
دامبلدور به ارامی سرش را تکان داد وگفت:
_توخیلی خوش قلبی.مابه تونیازداریم کریستین.میدونم که بخشیدن چنین چیزی سخته،ولی انتخابی که اول کردی رومیذاریم به حساب جوونی ات.
_اوه،دامبلدور،شمافوق العاده هستید...امیدوارم که دنیا از وجود انسان هایی چون شما،نهایت استفاده رو ببره...
دامبلدور دست کریستین رو گرفت و استین ردای خیس او را بالا زد. علامت شوم روی دستش، جابه جا میشد.دامبلدور چوبدستی اش را دراوردوانرا روی زخم گذاشت.نگاه کریستین هراسان بود.
_آرستومومِنتوم!
صدایی شبیه ترق توروق اتش شنیده شدوسپس کریستین چشمانش رابست ونفسش رادرسینه حبس کرد.زخم اومشغول تغییرشکل به پوست دستش بود...مدتی بعد،دیگر هیچ علامتی روی دست او نبود . دامبلدور با خوشحالی گفت:
_حالا،تویک عضو محفل،و همسر چارلی هستی.بدون هیچ علامت شوم و ارتباطی با ولدمورت.
کریستین و چارلی به هم لبخند زدند.از ان به بعد یکی از بهترین اعضای محفل،کریستین بود.همسر چارلی،همسری وفادار و خوب.خوب همان طور که خودش خواسته بود.
پایان
این پست فقط برای این بود که بگیم اعضای مرگخوارهم دل دارن،اوناهم به قول مقاله ی یکی ازمرگخوارا"به بهشت میروند!". و دراصل هدفم این بودکه باادب ومودبانه ثابت کنم سفیدی غیرقابل مقایسه باسیاهیه!باتشکرات.


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۱۵ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
آرام آرام نامه را از پای جغد باز کرد. با خوشحالی آن را باز کرد. آرام آرام نامه را باز کرد گویی میترسید از هدیه ای که برایش در نظر گرفته شده است. دربالای نامه متنی درشت نوشته شده بود:
تانکس عزیزم، این تنها هدیه ای بود که من میتوانم به تو بدهم. هدیه ای هم غم انگیز و هم آینده ساز. پس این نامه را با دقت بخوان.

اندکی متعجب شد؛ آیا این هم یکی از آن شوخی های همسر آینده اش بود؟؟ توجهی نکرد. با اشتیاقی بیشتر نامه را باز کرد و آنگاه خواند:
دنیایی زیبا، سبزه زار و چمن در نزدیکی دریا، نیلوفرهای آبی، طبیعت و زیبایی، لذت نور خورشید و در میان تمامی این زیبایی ها ترس از شبی که همه آن را دوست میدارند. شب بداقبالی من، شب بدترین اتفاق زندگی من، همان شب، شبی که در آن ماهی کامل و دایره مانند دیده میشود، شبی که در ان ماه چهارده روز تکه هایش را به هم متصل نموده و با اینکار وجود انسانی مرا قطع. در آن شب به جای این دنیای زیبا، بیابانی برهوت، با کاکتوس های تیغ مانند، با اشتیاقی به تولید همنوع گام برمیدارم. گامهایی گرگ مانند. این دنیای من است، روزها در اشتیاق و شبها ترس از هلال ماه. برای من نبودن در کنار تو زجر هرروزم است اما در شب چهاردهم هر ماه خوشحالم، خوشحال که تو مانند من نیستی. خوشحال از اینکه در ان روز کثیف تو همراه و همدمم نیستی. تانکس عزیزم، من نمیتوانم با تو باشم. دیگری را انتخاب کن. من از بودن با تو بسیار سرافرازم اما، نمیخواهم.... نمیخواهم زندگیت را همانند زندگی خودم تباه سازم. سلامتیت برای همیشه تنها هدیه ای بود که میتوانستم به تو بدهم. آخرین بوسه ات را بر پایین این کاغذ بزن تا اخرین بوسه ی عشق من و تو در این کاغذ مانده و به اتمام برسد.
بدان که همیشه دوستت دارم

اشک هایش روان شدند. گونه اش خیس شد. به آرامی بوسه اش را بر کاغذ زد
آنگاه دستانش را بالا اورد و صورت خود را میان انان پنهان کرد و آرام گریست. در ان شب، تولدش همانند زمان مرگش مینمود و براستی نیز چنین بود. آرام آرام برروی تخت افتاد. چوبش را بالا آورد. زمزمه ای وحشتناک کرد. نوری آبی برخاست، آنگاه چشمانش بسته شد و در تنهایی خویش فریادی خاموش بانگ زد: دوستت دارم لوپین.


تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
این داستان در مورد اینه که ولدی چطور از مفقود شدن هورکراکسش(قاب آویزه)خبر دار شد...
+++++++++++++++++++++++++
_:نه!هورکراکس رو نبر!هرچی میخوای ببر!گیتار شماعی زاده رو هم وردار ببر!نه!
_:ارباب الهی درد و بلاتون بخوره تو سرم!چرا فریاد یکشید؟
بلا اینا رو گفت و کمک کرد اربابش که خیس عرق بود از خواب بپره.کله کچلش بدجور تو تاریکی برق میزد،به قدری که مرگخواران مجبور شدن بلافاصله با وعده وعیدهای فراوان و التماس و کروشیو و هرچی که بود چند تا از عینک ریبن های کورن رو کش برن!
ولدی همین که دید به طرز افتضاحی ضایع شده داد زد:شماها به چه حقی توی اتاق من تجمع کردین؟بیرون!بیرون!جریوس!کروشیو!آواداکداورا!اینکارسروس!تیکه تیکه ایوس!
بعد که همه مرگخوارا با مهربانی تمام توسط ولدی بدرقه شدن ولدی با لباس خواب صورتی بلند از تخت خواب اومد بیرون(در اینجا استفاده از یک عدد الزامیست!)
_:خواب عجیبی بود!دیدم این هری پاشده رفته هوراکرکس های من رو برداشته!همین الان باید برم بهش سر بزنم!
و بدون توجه به این که لباس خواب صورتی و کلاه منگوله دار قرمز جیغ(!)سرشه دم غارش آپارات کرد همین لحظه:جیـــــــــــــغ!جیـــــــــــــــــغ!چه آقای زشتی!
قبل از این که ولدی بفهمه چه خبره و چی شده زیر پای تعداد بسیاری از جوجه مشنگها له شد و به صورت فرش ساویز(خب پول گرفتم باید تبلیغ کنم یا نه؟!)با مخلوطی از رنگهای صورتی و قرمز دراومد!بعد از مدت کمی ولدی تونست به کمک استعداد ذاتیش تو باد کردن به خودش(این یعنی مغرور شدن!چقدر بی سوادید شماها!)از جاش بلند شه و به این صورت در بیاد:یعنی چی؟اینا چطوری اومد تو غار من؟ای خدا!مامان میروپ کجایی که ولدیت رو کشتن!آخه یعنی چی این؟
بعد نگاهی به دور و ورش کرد و توجهش به پله ای جلب شد که تا بالای غار کشیده شده بود و تازه یادش اومد دفعه پیش که اومده بود اینجا چون حال آپارات بازی و این حرفا رو نداشت از ساحل یه پله کشیده بود به غارش که بعدا چون به سرعت غیب شده بود یادش رفت خرابش کنه!در حالی که به حواس جمعش درود و صلوات میفرستاد از غار و اینا و هرچی سوسول بازی دیگه بود گذشت و رسید به دریا!دید به جای این که همه دوزخیاش در حال گذر از زیر آب باشند رو سطح آبن و دارن به این حالتبهش نگاه میکنن!اونجا بود که ولدی تازه متوجه لباس خواب قشنگش شد!
در حالی که همچنان به همه چیز و همه کس صلوات میفرستاد بر فراز آب و در حالی که باید موهایش رو پریشا ن...اهم!خب به هر حال من ظورم این بود که باد میومد!خلاصه از آب گذشت و رسید به اونور آب.به آرامی به جام نزدیک و نزدیکتر شدجلو و جلوتر رفت.دیگه جرئت نداشت نفس هم بکشه با دقت سرش رو روی جام خم کرد...
ابتدا صورتی شد،بعد بنفش،بعد ارغوانی و بعد قرمز و بعد آبی...
و بعد از اون بود که برای اولین بار در تاریخچه اصوات جیغی بلندتر از جیغ سرژ به ثبت رسید...
ولدی باز هم شکست خورده بود!

به زودی نقد می شود.با احترام.


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱ ۲۲:۱۵:۰۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱ ۲۲:۲۸:۴۷

But Life has a happy end. :)


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۶

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
کسی که پشت در ایستاده بود و به حرف های خصوصی دیگران گوش می داد ،کسی نبود جز مالفوی.
_باید محفل گسترش پیدا کنه.پرد که در ایرلند به دنبال یاران درست کار محفلی داره می گرده.بقیه هم که تو جاهای دیگه پخش و پلا هستند.
مالفوی خنده ای موزیانه سرداد.حالا می توانست برای پدرش خبر های خوش ببرد.پردفوت در بریتانیا اما در محله های دیگر سرگردان بود و در حالی در آن جا به سر می برد که مرگ خواران ممکن بود تمام دنیا را تسخیر کنند.

هری فریاد کشید:من دیگه نمی خوام بقیه به خاطر یه زخم صاعقه شکل عذاب بکشند.دیگه خودم هم فکر می کنم موقعی که زخم درد می کنه ،خیالاتی شدم.نمی خوام دیگران فکر کنند که من دسیسه سازم.
آبرفورث شانه های هری را گرفت و او را پایین کشید و نشاند.جسیکا با سینی ای پر از معجون پک به کنار اعضا آمد.
در همان حال در بریتانیا ..........

پرد با بیژوکس و بقیه راه افتاده بودند.یاران به 4 نفر افزایش پیدا کرده بودند اما این آمار ،آمار کمی بود.

کوچه ها برعکس همیشه روشن و شلوغ بود.در آن گوشه از خیابان چهره ای آشنا از میان کسانی که در پیاده رو می رفتند نمایان شد.او کسی به جز روک ووود نبود.
پرد گفت:چوب دستی تون رو آماده نگه دارید.
براون مرد قد بلندی که در کنار پرد جبهه گرفته بود گفت:بهتر نیست برای این که ماگل ها متوجه نشند از افسون گیج کننده استفاده کنیم.اون جوری می تونیم محل خوبی رو برای دوئل بین خودمون آماده کنیم.
روک وود هنوز متوجه نشده بود که خیلی ها در نظرش دارند.او آرام به طوری که مانند ماگل ها به نظر برسد راهش را به سمت کوچه ی نه چندان آرامی کج کرد.پرد گفت:می تونیم از کوچه های فرعی وارد عمل بشیم.
و دستش را به سمت کوچه ای که در پشت آن ها قرار داشت،کج کرد.همه حالت نیزه ای گرفته بودند و پشت سر هم راه می رفتند.روک وود خیلی نزدیک بود و چوب دستی را نیز در دستش داشت.
آقای براون داد زد:.....
و افوسن گیج کننده اجرا شد.مردم راهشان را کج کردند و رفتند و این تنها مشکلی بود که آن ها به آن فکر نکرده بودند.کوچه به کوچه ای مخوف منتهی میشد.
_کوچه ی ناکترن
صدای پرد لرزید.

پست شما در تاپیک نقدستان محفل ققنوس نقد و امتیازدهی شد. درضمن بدلیل اینکه پستهای این تاپیک غیرادامه دار میباشد نمیبایست سوژه ای در آن میدادی به همین دلیل اعضا این پست را ادامه ندهند و پستهای خود را غیرادامه دار ارسال نمایند


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۰ ۱۳:۵۸:۵۷
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۱ ۱:۳۹:۱۷

تصویر کوچک شده









عضو رسمی محفل ققنوس

-------------------------------------
در مسابق







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.