خانه بلیز زابینی :چه می شود کرد ؟ آیا می توان در مقابل فرزندان ایستادگی نمود ؟ به راستی چرا فرزندان ما این چنین مورد تهاجم مغزی قرار گرفته اند ؟ کیست ؟ کیست آن که باعث گشته فرزندان ما این گونه شوند ؟ هوم ؟ گوش کن...گوش کن بترس !!!
______________________
بلیز زابینی به سن پیری رسیده وسه فرزند داشت ، بلیزیوس ، بلیزممد ، بلیزچه .
ثروتش را در راه لرد خرج نموده و فقیر شده بود . هر بارهم از لرد درخواست وامی نموده بود در جواب شنیده بود : لطف تو به لرد سیاه هرگز از یادم نخواهد رفت .
فرزندانش برای او ارزشی قائل نبودند . بلیز می دانست که باید کاری کند که آخر عمری پسرانش از او پذیرایی کنند .
بلیز با خود نقشه ای کشید و یک روز پسرانش را جمع نمود ...
دوربین روی بلیز زوم می کنه که روی مبل نشسته و داره با بچه هاش حرف میزنه : زمان مرگ دارد فرا می رسد و باید رازی را برای شما بگویم ....من مخصوصا خود رابه فقر زدم ولی باید بگویم که من گنجی در این خانه پنهان کرده ام که امیدوارم شما بتوانید آن رابیابید .
برق شادمانی در چشمان برادران بلیز درخشید و پسران شروع کردند به پاچه خواری : بابا جان .ما وجود شما را می خواهیم .وجود شما برای ما از تمام ثروت های دنیا بیشتر ارزش دارد .مال وثروت چه ارزشی دارد ؟ این تنها خاطرات شیرین شماست که باما خواهد ماند وهیچ وقت از میان نخواهد رفت .
بلیز در دل : ای .... بوقی . تا اسم پول اومد وسط باز جفنگ گوییتون شروع شد ؟ یه پدری ازتون درآرم تا عمر دارید فراموش نکنید .
از آن به بعد مسابقات پذیرایی بین پسران بلیز شروع گشت :
صبح خونه ی بلیزیوس کله پاچه ی اعلا به همراه شنا در استخر بانوان .
ظهر خونه ی برادر بلیز شیشلیک به همراه مشاهده ی مسابقه ی فینال کوئیدیچ بانوان
شب خونه ی بلیزچه همبرگر به همراه انتخاب همسر موقت.
بدین سان بلیز در یک ماه پایانی عمر خویش سی تا زن گرفت و برای همیشه گرم گشت !!
-روزی از روزها-
بلیز روی تخت خوابیده ولحظه ی مرگش فرارسیده بود ، او با صدایی رو به خاموشی به پسرانش گفت : فرزندان من چقدر شما برای من فرزندان خوبی بودید .
اوهو اوهوو .( صدای اشک تمساه فرزندان بلیز)
_ حالا من وظیفه ی خود دانم که جای گنج را به شما بگویم همی و شما را ثروتمند کنم .
اوهو اوهوووو ( صدای اشک شوق بچه ها بلندتر میشه )
بلیزیوس : بابا ما بدون تو چه خاکی توسرمون بکنیم ؟
بلیزچه : ایکاش ما می توانسیتم جان خود را قرابانی تو کرده و تو سال ها زنده باشی .
بلیز ادامه میده : این گنج مرا با یکدیگر بخورید و مبادا بین شما جنگ و زنا...یعنی نزاع در بگیرد و مردم به شما
کنند و مبادا برادری خود را با این پول ها به هم بزنید ! مبادا سر همدیگر را زیر تخت بنمایید ! مبادا برید تو کوچه فوت..اهم..اما...به من بگید ، من تا الان پدر خوبی بودم ؟
ــ آری یا بابا ! یادته اون موقع رفته بودیم سر کوچه با هم ؟ بعد تو اون ساحره هه رو نشون دادی ؟
ــ هومکیوس ! بابا یادته اون موقع همه پشتمونو خالی کردن و بعد ما به این نتیجه رسیدیم که چون با هم هستیم همه مون می تونیم پشت هم وایستیم ؟
ــ بابا اون روز تو استخر یادته ؟
بلیز:
ــ اوهو اهو...
بلیز : به انتهای زیر زمین رفته و زمین رابکنید تا به صندوقی برسید در آن صندوق گنج می باشد .این هم کلید آن صندوق ...خخخ...( صدای مرگ بلیز)
اما بلیز نمرده بود و زیر چشمی بچه هایش را می پایید .
بلیزممد : مرد !
سه نفر بلند شده وبه افتخار مرگ پدرشان بندری را آغاز نمودند .
بلیز :
_ آها بیا .... دختر آبادانی..
بلیز : اهم اهم .
بچه های بلیز : اوهووو اوهووو ...بابا چه غریبانه رفتش از این خانه..اوهووو ..
بلیز : یه تقاضا دارم ازتون ..
بلیزچه : تو جون بخواه بابا ..اوهوو .
بلیز : جنازه ی مرا بسیار آبرومند دفن کنید و مراسم بسیار بشکوهی برایم بگیرید تا همه انگشت به دهن بمانند وکف بنمایند ، یه مشت هم برید بزنید تو دهن حاج ممد پارچه فروش محله...عجب مرد بوق صفتی بود، هی می گفتم تخفیف بده می گفت به جون شما این پارچه ای که من دارم می فروشم همه ش ضرره....خخخ .
فرزندان بلیز جهت رعایت نکات ایمنی از بندری زن خود داری کردند .
-چند دقیقه بعد-
جنازه بلیز روی تخت افتاده بود و اینا .
-یک ساعت بعد داخل زیر زمین-
بلیزیوس : منفجریوس ! شکافیوس ! جریوس ! صندوقیوس بیا توی دستمیوس !
بلیزچه : چرا این طوریه ؟ مثل این که با جادو نمیشه باید با بیل وکلنگ بیفقیتم به جونش .
یکی کلنگ می زد ، یکی خاک ها رو میکند ، یکی خاک هارو بالا می ریخت و بعد از شونصد ساعت کار بی وقفه درحالی که فرزندان بلیز به مرز قزوینیت حاد رسیده اند بلیز ممد گفت : هوی ملت ! پیدا کردم این صندوقو .
صندوق بیرون کشیده شد ، سه برادر دست در دست هم دادن به مهر و قفل را شکسته و در صندوق را باز نمودند ، داخل صندوق یک کاغذ بود :
مرلین داند و من دانم و تو هم دانی
که یک پشیز ندارد بلیز زابینی
دوست عزیز پست شما ویرایش شد لطفا از کلمات زننده استفاده نکنید.