هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ شنبه ۷ مهر ۱۳۸۶
از گاراژ اجاس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 130
آفلاین
یکی بود یکی نبود.....غیر از خدا،هیش کی نبود.
یه ماندی بود،یه هورریس داشت.هورریس رو خیلی دوست میداشت.رنکش رو روی طاقچه گذاشت.هورریس اومد رنکه رو برد.ماندیه زد،؛هورریسه مرد
...شتلق.... (1)


عمو زنجیر باف!
-بعله.....
زنجیر منو بافتی؟
-بعله..... (2)


آهوییی دارم خوشگله.فرار کرده ز دستم.دوریش برای مشکله کاش که اونو میبستم (3)


-همه ی اعضای خانواده،رفتند.من به خاطر تو موندم
-دستت درد نکنه.

-دقت نکردی چی شد؟من به خاطر تو،تنها موندم خونه.
-دستت درد نکنه.من تو را نداشتم،چیکار میکردم؟

باز هم دقت نکردی.منه تنها....در یک خانه ی بزرگ...خالی....
-اوه مای گاد.....من تو رو خیلی دوست دارم:bigkiss: (4)


.....شتلق..... (5)


-ای خدا......بچه گلم،چه گناهی کرده بود؟ای خدا،چرا باید این شکلی بشه؟
-ناشکری نکن.....حتما یه دلیلی داره....(6)


انجمن خدایان!!!
-شما نباید این کار رو میکردید؟
-فعلا قدرت دست ماست.وقتی شما پیروز شدید،به شکل دیگه ای عذاب بفرستید(؟؟؟)


خیابان های هاگزمید، مزین به برفیست که از شب قبل،باریدن را ادامه داده-و همینک نیز دانه های سفید رنگش را با سرعتی که اندک اندک رو به زوال میرود،بر حجم سپیدی انباشته شده در دهکدهT مینشاند.
هورریس اسلاگهورن در حالیکه به نوای رادیو وزارت گوش میدهد،خمیازه ای کشیده و از پشت شیشه ی بخار گرفته ،بیرون را مینگرد.همه چیز مبهم است .به جلو میرود و با دستانش شیشه را پاک میکند.در همین حال،صدای مضحک ایگور کارکاروف که برای کودکان دنیای جادوگری(محفلی و مرگ خوار) شعر میخواند؛در درون گوشش پیچیده و تارهای صوتیش را مرتعش میکند.شبیه ویز ویز است همی.
......شتلق......(1)
مشت اسلاگهورن بر رادیو فرود می آید.


هورریس برای بار دیگر به بیرون مینگرد.کودکان،در دو دسته در حال بازی هستند.عده ای حلقه ی کوچکی تشکیل داده و عمو زنجیر باف گویان،میچرخند.(2)
تعدادی نیز آهنگ"آهویی دارم خشگله" را میخوانند.(3)
کمی آن طرف تر از این کودکان،جینی و هری،بر روی نیمکت چوبی که همینک وزن چند سانتیمتر برف را بر خود احساس میکند؛نشسته اند.هورریس صدایشان را نمیشنود ولی در چشمهایشان،آتش هوس شعله ور است.به هم نزدیک میشوند(4)

ناگهان شهاب سنگی درست در کنار آن جینی و هری فرود می آید.صدای جیع دختران اوج میگیرد و دیگر برف های آنجا سفید نیست.بر مقادیر برفی که هنوز آب نشده اند،سیاهی و خون جا خوش کرده است(5)

چشمان هورریس با دیدن چهری مادری که بر بالای سر جنازه ی دختر معصومش اشک میریزد،تر میشود(6)

!!!!!.....(؟؟؟)


[url=http://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2115/c29]هری پاتر و شاهنامه(به دست آمده ا�


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۹:۰۶ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۷ شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰
از تو چه پنهون آواره ام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 422
آفلاین
هاگزميد- 3 نيمه شب- يكي از خانه ها.

سیریوس با قلم پر افتاده به جون یه کپه کاغذ و مدام داره روشون چیزایی می نویسه.

صداهایی از کوچه شنیده می شه...:
- اشی جون وایستا منم بهت برسم.
- گراپ اشو ولش زیاد خورده شده شآه مار مست! بذا تو حال خودش باشه.
- باشه داش ایگی. منم خودم وضعم زیاد خوب نیس... خراااااااابم!
- سالی دست از سر اون ساحره بردار بیا بریم خونه عشق و حال!
...

سیریوس کش و قوسی به بدنش می ده، بعد سرشو میون دستاش می گیره :
- اه ... این اراذل نمی ذارن که ... تا صبح باید این فیلمو تموم کنم وگرنه به مسابقه هالی ویزارد نمی رسم! ... نباس روی بارون خونی! رو زمین بندازم و خواهششو رد کنم!

سیریوس دوباره روی کاغذها خم می شه و بعد از یه خمیازه به کارش ادامه می ده ...

خانه ای دیگر- هاگزمید- ساعتی دیگر

-بیا گراپ خط اولشو خودم نوشتم باقیش برا تو!
...
- منم دو تا جک توش نوشتم بیگیر سالی!
...
- ایگور نوبت توئه بیا منم یه چرت و پرتایی توش نوشتم!
...
- اش ویندر بیا این را بگیر من نوشته را تمام کردم!

اش : خب بچه ها حالا نوبت نام گذاریه. سبک ما باید خفن باشه!
سالازار یه کتاب شیاطین و فرشتگان دن براون در میاره و شروع می کنه به خوندن!
...
بعد از لحظاتی تفکر
...
ایگور :‌سبک ِ‌جدید! چطور است؟!
گراپ :نوشیدنی کره ای بیست درصده بدجوری گرفتت! خیلی ارزشیه! من می گم موج جدید!
اش ویندر : من می گم پنجاه ِ جدید! پنجاه مخفف پا نوشت های جمعی ارزشی در حد هیولا! سالی نظر تو چیه؟
- صبر کن من رسیدم به جاییش که این یارو لنگدان با اون دافه میرن تو کلیسای ...

اش‌ : خودشه! ... کلیسای جدید! ... ایول بالاخره پیدا شد! ... اسم با کلاسیه ولی من خیلی دوست دارم بدونم اگه کسی بفهمه چه جوری روش اسم گذاشتیم چه حالی بهش دست می ده!!!

...........

صبح روز بعد- هاگزمید

سیریوس از خونش خارج می شه. کاغذهایی که زیر بغلشه رو یه مقدار مرتب می کنه و آپارات می کنه.

دقایقی بعد یک غول و دو مرد و یک مار از خونه ای خارج می شن و در حالی که دیوانه وار می خندن، به سمت خیابون اصلی هاگزمید حرکت می کنن و کاغذهایی که دستشونه رو با همدیگه عوض می کنن...

.....................


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۹:۱۴:۴۰

باز جویم روزگار وصل خویش...


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
خانه بلیز زابینی :

چه می شود کرد ؟ آیا می توان در مقابل فرزندان ایستادگی نمود ؟ به راستی چرا فرزندان ما این چنین مورد تهاجم مغزی قرار گرفته اند ؟ کیست ؟ کیست آن که باعث گشته فرزندان ما این گونه شوند ؟ هوم ؟ گوش کن...گوش کن بترس !!!
______________________

بلیز زابینی به سن پیری رسیده وسه فرزند داشت ، بلیزیوس ، بلیزممد ، بلیزچه .
ثروتش را در راه لرد خرج نموده و فقیر شده بود . هر بارهم از لرد درخواست وامی نموده بود در جواب شنیده بود : لطف تو به لرد سیاه هرگز از یادم نخواهد رفت .

فرزندانش برای او ارزشی قائل نبودند . بلیز می دانست که باید کاری کند که آخر عمری پسرانش از او پذیرایی کنند .
بلیز با خود نقشه ای کشید و یک روز پسرانش را جمع نمود ...

دوربین روی بلیز زوم می کنه که روی مبل نشسته و داره با بچه هاش حرف میزنه : زمان مرگ دارد فرا می رسد و باید رازی را برای شما بگویم ....من مخصوصا خود رابه فقر زدم ولی باید بگویم که من گنجی در این خانه پنهان کرده ام که امیدوارم شما بتوانید آن رابیابید .
برق شادمانی در چشمان برادران بلیز درخشید و پسران شروع کردند به پاچه خواری : بابا جان .ما وجود شما را می خواهیم .وجود شما برای ما از تمام ثروت های دنیا بیشتر ارزش دارد .مال وثروت چه ارزشی دارد ؟ این تنها خاطرات شیرین شماست که باما خواهد ماند وهیچ وقت از میان نخواهد رفت .

بلیز در دل : ای .... بوقی . تا اسم پول اومد وسط باز جفنگ گوییتون شروع شد ؟ یه پدری ازتون درآرم تا عمر دارید فراموش نکنید .

از آن به بعد مسابقات پذیرایی بین پسران بلیز شروع گشت :
صبح خونه ی بلیزیوس کله پاچه ی اعلا به همراه شنا در استخر بانوان .
ظهر خونه ی برادر بلیز شیشلیک به همراه مشاهده ی مسابقه ی فینال کوئیدیچ بانوان
شب خونه ی بلیزچه همبرگر به همراه انتخاب همسر موقت.
بدین سان بلیز در یک ماه پایانی عمر خویش سی تا زن گرفت و برای همیشه گرم گشت !!

-روزی از روزها-

بلیز روی تخت خوابیده ولحظه ی مرگش فرارسیده بود ، او با صدایی رو به خاموشی به پسرانش گفت : فرزندان من چقدر شما برای من فرزندان خوبی بودید .
اوهو اوهوو .( صدای اشک تمساه فرزندان بلیز)
_ حالا من وظیفه ی خود دانم که جای گنج را به شما بگویم همی و شما را ثروتمند کنم .
اوهو اوهوووو ( صدای اشک شوق بچه ها بلندتر میشه )
بلیزیوس : بابا ما بدون تو چه خاکی توسرمون بکنیم ؟
بلیزچه : ایکاش ما می توانسیتم جان خود را قرابانی تو کرده و تو سال ها زنده باشی .
بلیز ادامه میده : این گنج مرا با یکدیگر بخورید و مبادا بین شما جنگ و زنا...یعنی نزاع در بگیرد و مردم به شما کنند و مبادا برادری خود را با این پول ها به هم بزنید ! مبادا سر همدیگر را زیر تخت بنمایید ! مبادا برید تو کوچه فوت..اهم..اما...به من بگید ، من تا الان پدر خوبی بودم ؟
ــ آری یا بابا ! یادته اون موقع رفته بودیم سر کوچه با هم ؟ بعد تو اون ساحره هه رو نشون دادی ؟
ــ هومکیوس ! بابا یادته اون موقع همه پشتمونو خالی کردن و بعد ما به این نتیجه رسیدیم که چون با هم هستیم همه مون می تونیم پشت هم وایستیم ؟
ــ بابا اون روز تو استخر یادته ؟
بلیز:
ــ اوهو اهو...
بلیز : به انتهای زیر زمین رفته و زمین رابکنید تا به صندوقی برسید در آن صندوق گنج می باشد .این هم کلید آن صندوق ...خخخ...( صدای مرگ بلیز)

اما بلیز نمرده بود و زیر چشمی بچه هایش را می پایید .

بلیزممد : مرد !
سه نفر بلند شده وبه افتخار مرگ پدرشان بندری را آغاز نمودند .
بلیز :
_ آها بیا .... دختر آبادانی..
بلیز : اهم اهم .
بچه های بلیز : اوهووو اوهووو ...بابا چه غریبانه رفتش از این خانه..اوهووو ..
بلیز : یه تقاضا دارم ازتون ..
بلیزچه : تو جون بخواه بابا ..اوهوو .
بلیز : جنازه ی مرا بسیار آبرومند دفن کنید و مراسم بسیار بشکوهی برایم بگیرید تا همه انگشت به دهن بمانند وکف بنمایند ، یه مشت هم برید بزنید تو دهن حاج ممد پارچه فروش محله...عجب مرد بوق صفتی بود، هی می گفتم تخفیف بده می گفت به جون شما این پارچه ای که من دارم می فروشم همه ش ضرره....خخخ .
فرزندان بلیز جهت رعایت نکات ایمنی از بندری زن خود داری کردند .

-چند دقیقه بعد-

جنازه بلیز روی تخت افتاده بود و اینا .


-یک ساعت بعد داخل زیر زمین-

بلیزیوس : منفجریوس ! شکافیوس ! جریوس ! صندوقیوس بیا توی دستمیوس !
بلیزچه : چرا این طوریه ؟ مثل این که با جادو نمیشه باید با بیل وکلنگ بیفقیتم به جونش .

یکی کلنگ می زد ، یکی خاک ها رو میکند ، یکی خاک هارو بالا می ریخت و بعد از شونصد ساعت کار بی وقفه درحالی که فرزندان بلیز به مرز قزوینیت حاد رسیده اند بلیز ممد گفت : هوی ملت ! پیدا کردم این صندوقو .

صندوق بیرون کشیده شد ، سه برادر دست در دست هم دادن به مهر و قفل را شکسته و در صندوق را باز نمودند ، داخل صندوق یک کاغذ بود :

مرلین داند و من دانم و تو هم دانی
که یک پشیز ندارد بلیز زابینی

دوست عزیز پست شما ویرایش شد لطفا از کلمات زننده استفاده نکنید.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۴ ۱۷:۳۱:۰۴
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۰:۰۵:۰۴



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
دو نفر مجاهد ما در دو طرف گرگینه ایستاده بودند. یکی با صدای مردانه از یک طرف داد زد : « سکینه هوووووووووووووووووووی ! »
صدای مونث از سمت دیگر گفت : « هااااااااااااا مش قلام ؟ »
مش قلام گفت : « بلندش می کنیم ،یک دو ، تری (!)»
« وینگاردیوم پاشو وایسا (!) »
گرگ به هوا بلند شد و در چند سانتی سقف معلق ماند. از عصبانیت زوزه ای کشید و تکانی به بدنش داد. بقیه ملت که به همراه پرسی ویزلی همچنان در آستانه الفرار بودند به گرگ و دو نفر می نگریستند. پرسی که دوباره احساس وزیر بودن می کرد گفت : «معجون گرگ خفه کن نداریم ؟ »
سپس نگاهی به ملت کرد و آراگوگ را در آن میان یافت و ورد تبدیل حیوانات به لیوان را خواند : « ورا ورتو ! »
آراگوگ به لیوان تبدیل شد. سپس پرسی گفت : « کی حاضره بره دنبال معجون تبدیل گرگینه به انسان ؟ »
یک نفر دستش را بلند کرد. پرسی دوباره وردی خواند : «دانکیوس »
الاغی ظاهر شد. مرد سوار الاغ شد و به سمت معجون سازی به راه افتاد پرسی فریاد کشید : « امید همه به توئه .... مواظب خودت باش ! »
پرسی لیوان را برای ریختن معجون درونش کنار گذاشت و نگاهی دیگر به مرد و الاغش کرد ...
<><><><><><><><>><><><><><><><>
ملت از این به معد داستان مرد و الاغش رو بنویسید در کنار داستان اصلی !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۱۵:۴۱:۵۰

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۹:۳۲ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
پیام بازرگانی تموم شد رنگین کمون اخمای گرگینه تموم شد !
رنگین کمون شروع شد ، خنده ی گرگینه شروع شششد !

پرسی : کیا به زندگیشون علاقه دارن ؟! و کیا میخوان سلاخی شن ؟!!! اگه راه اول رو انتخاب میکنید با انگشتاتون دو رو نشون بدید و اگه راه دوم رو انتخاب میکنید یک رو ! نه انگار برعکس شد ! اگه راه دوم رو انتخاب میکنید یک و اگه راه اول رو انتخاب میکنید دو ....چیزه ...نه ....اگه راه اول یک و اگه راه دوم دو رو نشون بدید ! آخیش ! موفق شدم بالاخره !

تقریبا همه ی جمعیت یک رو نشون دادن و فقط دو نفر دو رو نشون احتمالا یکی لطمه ی فجیع روحی ای به اونها وارد کرده بود ! کسی چه میدونه ، شاید نامزداشان بودند !!!

پرسی بعد از کمی تامل و تفکر گفت : خب پس مثل اینکه همه میخوان بمونن و بجنگن تا یا پیروز شن و یا با زندگیشون گودبای کنن !!! البته من شما رو تحسین میکنم ! ولی خب روش خوبی رو برای مرگ انتخاب نکردید !!!

اما یه کم دیگه متوجه شد دوباره علامت ها رو اشتباه متوجه شده پس باز هم با اندکی تامل و تفکری دوباره ادامه داد : دوستان من رو عفو کنید تو رو خدا ! همه تون راه اول یعنی فرار رو انتحاب کردید من هم با شما موافقم ! پس وقتی گفتم سه نه یک ! ( این را پرسی در ذهنش گفت : اگه بگم تری با کلاس تره ! ) خب وقتی گفتم تری جیم فنگ هه رو میزنیم پس یک ، دو ، تری (!!!) الفرار !!!
و بدین سان عملیات الفرار در آستانه ی اجرا شدن قرار گرفت ! اما فقط در آستانه !
چون همون موقع صدای خاله بهار بود که شنیده شد : بچه های گلم ...فرشته های نازنین ...گلای باغ زندگی ...( و چند تا جمله ی خز دیگه !)
گرگینه :
ملت :

خاله بهار : نو گلای کوچولو موچولوی قشنگم ...
و این هم صدای تهیه کننده قراره باشه که از پشت صحنه هوار میکشه : بابا بسه ! زیادی بهشون اعتماد به نفس میدی هواااااااااار !!!
خاله بهار : خب باشه ! چرا هوااااار میکشی ؟!!! بزار برنامه که تموم شد میرم محضر هنوز ازدواج نکرده سه طلاقت میکنم !!!
خاله بهار ، ادامه ی سخنان کمابیش ارزشی (!) : بچه های شیطون خوبم خدافظ !!!
گرگینه : خدافژ ! خدافژ !

قیافه ی گرگینه کمی تا اندکی بچه گونه مهربون و البته ملوس شده بود اما وقتی ملت در حال جیم فنگ شدن رو دید به صورت اولش بازگشت و فریادی زد : عااوووووووووووووووو ! ( زوزه بود . حسش رو چقدر باحال منتقل کردم ؟!!!)

خب حالا این گرگینه و این هم انسان های از جان خویش ترسیده .....
اما دو نفر اونجا داشتند میجنگیدند ! همون دو نفری که راه دوم رو انتخاب کرده بودند .

صدای یکی از اونا شنیده میشد که نازک بودنش از مونث بودن شخص سخن میگفت ولی سخن دروغ !!! او یکی مرد بود ! مردی شجاع ! مردی که جانش را برای نجات هم شهری (؟!) هایش فدا کرده بود ! یعنی داشت میفدایید هنوز نفداییده بود !

و اما دوستش ! دوستی که در تمام لحظات شادی و خوشی همراهش بود ، دوستی که اورا در تمام شادی ها و ناراحتی هایش همراهی میکرد و دوستی که یار و یاورش در لحظات خوشی و ناراحتی اندوه بود ! او همانند شیری مبارز میجنگید و میجنگید . میجنگید تا به همه نشون بده جانش برایش پشیزی اهمیت ندارد ! ( آخه دروغ چرا ؟!!! میجنگید تا خودش رو نشون بده و جواب « با اجازه ی بزرگترا ، بله ! » رو بگیره ! زهی خیال باطل !

دوست اولیه که صدای نازکی داشت طلسمی رو روی گرگینه اجرا کرد و او را از پای انداخت اما برای چه مدت ؟! فقط برای دو دقیقه و اندی و نیمی یه اندی و اندی !!!
اما همین چند دقیقه هم غنیمتی بیش بود !


حال چه خواهد شد ؟! آیا دو دوست زنده میمانند ؟! من اصلا نمیگم که تو قسمت بعدیه این داستان قراره چه اتفاقی بیفته ...نمیگم که که اون دوستی که صدای نازک داشت مرد ! مرده شد توسط گرگینه و این رو هم هرگز نمیگم که دوست دومیه ...نه اینو نمیگم !!!!


تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۸۶

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
یاهو

در توسط کسی باز شد.گرگینه بیش از حد نزدیک شده بود و اجازه ی مانور را به پرسی و بقیه در بیرون از آن جا نمی داد.
پرسی با جدیت تمام گفت:هی!تو سنگک بشو!تو هم همستر بشو!تو یکی هم که اون طرف ایستادی پشت پیش خوان پناه بگیر!!!گفتم برین تو و این کار ها رو بکنین.
کم کم صدای گرگینه واضح تر می شد.پرسی چوب دستی اش را به سمت خود گرفت و گفت:سیریوس داغونیوس!
و تبدیل به چماغی شد که رنگ نوک آن نارنجی بود(چون موهای پرسی هم نارنجی بود )
در با صدای جیر جیر ناهنجاری باز شد و نتیجه اش این بود که یکی از ساحره هایی که به سنگک تبدیل شده بود به حالت اول خود برگشت.
_منو نکش!خواهش می کنم!ببین من می گم که کارمند وزارت کجاست ،فقط من رو نکش !ببین بجه های من همونایی بودن که شلوار آقای ویزلی رو مورد عنایت خودشون قرار دادند.
پرسی داشت در آن لحظه از عصبانیت منفجر می شد که به صورت ناگهانی خودش را که حال به شکل چماغ شده بود ،به پای مرد زد.
گرگینه داشت به پله ها نزدیک می شد که تلویزیون به دست آنابلا زنی که از پرسی طلب کار بود روشن شد.
گرگینه با کارتون هم صدا شد:رنگین کمونه!رنگین کمونههههههه!رنگین کمونه!این جا خونمونه!آخ جون الان خاله سارا میاد با چرا و چیه
گرگینه ارام شده بود و همان جور روی مبل از فرط خوش حالی میخکوب شده بود.

پرسی ارام از مبل بالا آمد .اما همان لحظه پیام های بازرگانی شروع شد.
-----------------
_با شامپو گرگینه ی گیاهی سبوس دار موها خوش حالت میشه نمی مونه میکروب ها!

_من رو توی دستگاه سوخت گیری جارو هاتون جا نزارین!نزارین!نزارین!(اکو )


ویرایش شده توسط پرد فوت در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۱۷:۵۳:۲۴

تصویر کوچک شده









عضو رسمی محفل ققنوس

-------------------------------------
در مسابق


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



پرسي كه نااميدانه به نقشه اش كه زير خروارها هيكل گير كرده بود نگاهي كرد و به دست به پيشونيش زد و گفت:
- به من احترام بذارين !! من خيلي مهم هستم !! نگاه كنين چقدر خوشتيبم !!
ملت :
اون زنه ( هموني كه توي پست پرسي بود) در حالي كه بخاطر از دست دادن همسري فداكار و پدري مهربان هر لحظه قصد تروره پرسي رو داشت گفت:
- تو منو بيوه كردي !! بايد بياي منو بگيري!!
پرسي كه نميخواست به پنه لوپه خيانت كند يكي از اون انگشترهايي كه توي لپ لپ هست رو از تو كيفش در مياره ، بعد به طوري كه كسي نبينه ميذاره تو دستش و رو به زنه ميكنه و ميگه:
- حلقه رو نميبيني تو دستم !!
زنه : ! يعني ميگي منو نميخواي ؟! باووشه ! پس خرجي مو بايد بدي !! پس فردا مدرسه ها شروع ميشه ، پول دفتر و قلم ندارم ...
در همين حال كه زن مشغول درد دل بود صداي زوزه ي گرگينه دوباره به گوش رسيد.
ملت از اينكه توي اون روز 2 بار صداي گرگ رو ميشنيدن با دلواپسي به هم نگاه ميكردند.
- عمو ! ما رو نجات بده !!
اين را بچه ي خردسالي كه خلط دماغش بتا نزديكي دهنش رسيده بود و پاچه ي پرسي رو گرفته بود گفت! !
پرسي : !! ... باووشه ! خودتو به من نزن !! اييشش !!
اما بچه هه به دليل اينكه شلوار سفيد پرسي رو با دستمال اشتباه گرفته بود عمل نظافت رو اجرا كرده بود . !

در با صداي فجيهي باز شد ! ... مردي با سر و صورت خوني وارد كافه شد ، و نفس نفس زنان گفت:
- من از دست گرگينه فرار كردم ! اون داره مياد سمت كافه ! .... و سپس از حال رفت !!
كساني كه داخل كافه بودند همچون بوق ايستادند ؛ گويا هيچ فكر و اراده اي نداشتند ؛ چند ثانيه بعد پرسي رو به بچه ها كرد و گفت:
- حيف كه منو ياد برادر زاده هام ميندازين والا كروشيو رو شاخت بود!!! ... حالا پيشته اونور عمو !!! .... سپس رو به مردم كرد و گفت:
- مكانهاي امن رو پناه بگيريد ! اونهايي كه از نظر جسمي و اجراي ورد و طلسم ها قويترن همراه من بيان! نبايد بذاريم اون گرگينه وارد شهر منطقه مسكوني بشه !! ... همون اول براي اينكه اون الان گرسنه س بهتره از طلسم سنگكيوس استفاده كنيم !!! ... حالا عجله كنين .
صداي زوزه ي گرگينه هر لحظه بيشتر ميشد ، پرسي به همراه چند نفر ديگر از كافه خارج شدند .




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۱۵:۲۵:۲۹


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
پرسی با خوشحالی یک صندلی را برداشت و روی آن رفت تا همه جمعیت را به خوبی ببیند.
_ سریوس داغونیوس!خب، از اونجایی که ما شونصد نفریم و اون قاتل یک نفر ما باید براش تله بزاریم!
و همانطور که چماق را در دستش تکان می داد این را گفت!
یکی از توی جمعیت داد زد :
_ مگه خودت نگفتی قربانی کردن خطرناکه؟ اینهان! توی پست قبلی گفتی... توی ذهنت!
_ مرتیکه بی ناموس! توی ذهن من چی کار می کردی فضول! بوق...
مرد که خشم پرسی رو دید غیب شد. چون متوجه شد الاناست که پرسی جد و آبادشو بیاره جلوی چشمش! به دلیل همون احساس وزیر بودن!
پرسی یه اهم اهمی میکنه و ادامه می ده :
_ خب...اول از همه یه نقشه لازمه...ما باید مکان هایی که مورد حمله قرار گرفته رو مشخص کنیم! شاید از این طریق بتونیم اون گرگینه رو به دام بندازیم!
چند دقیقه بعد
پرسی یه نقشه از توی کیف سامسونگش که دیگه الان جنازشم معلوم نبود کجاست در آورده بود و بروی اون چند مکان با رنگ های قرمز به صورت دایره مشخص شده بود!
_اااا.... این چقد باحاله!
_آره...جناب پرسی گفتید اسمش چیه؟
_ خیلی توپه! جنسشم روغنیه!
پرسی در حال فکر کردن بود که :
_ وااااااااااااااای! برو اون ور ببینم! چرا سرتو کردی تو نقشه؟ هوی تو... هیکلتو از جلوی چراغ بکش کنار...هیچی نمی بینم! چرا اینجوری می کنی ... باتوئم! اون خودکارو بده به من! همه ی نقشه رو رنگی کردی!
و بدین سان پرسی، منشی وزیر مردمی در زیر هجوم مردمی که برای اولین بار نقشه می دیدند مدفون شد!
_ همتونو می فرستم آزکابان!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۱۳:۴۲:۱۱


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۳:۵۵ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۸۶

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
پرسی که از دیدن اون وضعیت تهوع آور هم خوشحال شده بود ، هم حالش به هم خورده بود رو به ملت کرد و گفت : حالا باور کردین؟
ملت که داشتن اوغ میزدن ( از جنازه زنه) گفتن : اوغ... چی ...اوغ...چیو باور کردیم؟
پرسی که لباسش اوغی شده بود با عصبانیت پا شد و فریاد زد : آخه آی کیوها اگه من نواده گرگینه قاتل بودم ، چجوری هم تو کافه سه دسته جارو بودم هم این جا اومدم؟؟؟
ملت که با اوغ و پوغ های فراوان به پرسی نگاه میکردن گفتن : اوغ... عجب... پوغ ... راست میگه ها..اوغ..
_ همه برگردیم کافه تا تصمیم بگیریم. ( یکی از بین جمعیت گفت ).
ملت همه با پرسی برگشتن به کافه سه دسته جارو و زنها هم موندن تا جنازه رو ببرن دفن کنن.

*** در کافه***

ملت که حالشون جا آمده بود و دیگه اوغ نمیزدن گفتن : خب.
پرسی گفت : یعنی چی خب؟
همه رو به یه پیرمرد کردن و گفتن ، پیری اجرا کن.
_ لوموس سولم !
ناگهان همه هوای کافه تبدیل به نور کور کننده ای شد.
بعد از چند ثانیه پیرمرد یه دستی تکون داد و همه چیز به حالت اولش برگشت.
ملت که دیدن هنوز پرسی اونجا نشسته گفتن : خب . حالا معلوم شد که تو از نیروهای شیطانی نیستی مارو گول بزنی.
پرسی که از رفتار ملت هم عصبانی شده بود هم خوشحال با یه حالت خشک گفت : حالا باور کردین که من نواده گرگینه قاتل نیستم؟
ملت که هنوز یکم شک داشتن ( با توجه به ماجرای نون سنگک) با کراهت گفتن : باشه.قبول کردیم. ولی اگه تو گرگینه نیستی و جزو نیروهای شیطانی هم نیستی پس چه کوفتی هستی ؟
پرسی که دیگه جوش آورده بود از جاش بلند شد و فریاد زد: مگه شما آی کیوها چند بار با وزارت تماس نگرفته بودین که یکی رو واسه کمک بفرستن. خب من منشی مخصوص جناب وزیر هستم. اومدم که این مشکل رو حل کنم. اینم کارتم. و پرسی کارت شناساییشو درآورد.
بعد از اینکه دیگه ملت کاملا مطمئن شدن پرسی واقعا از طرف وزارته تازه گفتن : خب پرسی خان. حالا باید چی کار کنیم؟ چجوری این گرگینه خبیث رو گیر بندازیم؟
پرسی که دیگه احساس وزیر بودن میکرد ( بی جنبه()) دستی به ریش نداشتش کشید و شروع به قدم زدن کرد.
_ با قتل این زنه ، این پنجمین قتلیه که در طول این هفته اتفاق میفته. ببینم معمولا چه موقع قتل ها اتفاق میفته؟
ملت گفتن : همه قتل ها تا حالا قبل از تاریک شدن هوا بوده. تقریبا زمانی که هوا گرگ و میش میشه.
_ جنسیت مقتولین چی بوده ؟
ملت : تا حالا دو تا مرد و سه تا زن کشته شدند.
پرسی راه میرفت و فکر میکرد.

*** تو فکر پرسی ***

.... با همون نون سنگک گیرش بندازیم؟ چنتا گوسفند رو طعمه کنیم تا بگیریمش؟ یکی از اهالی رو قربانی کنیم؟
ولی اینا همش ریسک داره. یعنی چیکار میشه کرد.....

که یهو پرسی یه بشکن زد و گفت : فهمیدم چی کار کنیم.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۶ ۴:۵۳:۵۲

تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۰:۲۰ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
ملت حاضر در هاگزميد،به صورت عجيبي به پرسي خيره شده بودند..آخه بيچاره ها تا حالا معاون وزير نديده بودند كه،بهشون حق بديد! !همه به صورت به پرسي خيره شده بودند و اين حالت ساعت ها طول كشيد!
ناگهان،پيرمردي بلند شد و گفت:
-ملت،معاون وزير هم خز كرديد خب!ولش كنيد ديگه،ايگور نيومده كه اينقدر خوشحاليد !

پرسي سرخ شد و با عصبانيت كه از تمام وجودش سر چشمه گرفته بود،مثل آتشفشاني فعال!در ادامه همه اين توصيف ها فرياد زد،ساكت شو پيري !در ادامه خواست خودش را آرام كند كه نتوانست خودش را كنترل كند و با ورد آوداكداورا،پيرمرد رو زودتر به جبرئيل معرفي كرد !!

10 دقيقه بعد!

در كافه سه دسته جارو همه نشسته بودند و هر كدام صحبتي ميكردند،پرسي به صورت غير واضحي صحبت ها را ميشنيد!

"وزارت نياز به كارمند جديد ندارد؟"
"شما چه مدت در مرلينگاه ميرويد و چه مدت از آفتابه نقره اي فرد اعلاي مرلين استفاده ميكنيد؟"
"آيا شما بي ناموسي هستيد؟آيا حاضريد من باهاتون فاميل شوم؟"

پرسي به صورت عجيبي گير كرده بود بين اونها!و دعا ميكرد كه اين وضعيت تغيير پيدا كند كه ناگهان صدايي جيغ بلند يك زن در هوا پخش شد!
"آخ نكن آشغال؛خيلي آدم بدي هستي،هووووي يارو خودت مگه ناموسي نداري؟نهههههههه!"

صداي آخر زن در گوش همه مردم پيچيد و در آخر صداي زوزه گرگي شنيده شد و مردم به سرعت،با ازدحام زياد به طرف منبع صدا رفتند.بعد از 1 دقيقه،جستجو براي خانه مورد حمله واقع شده،جنازه زني را ديدند كه تمام بدنش خورده شده است و روده هايش در اومده رفته تو قلبش و و اونم از دندون هاش در اومده رفته تو دماغش(حالتون بهم نخورد؟ )!!

پرسي جمعيت را كنار زد و بالا جسد ايستاد،انگار با چشمانش داشت او را معالجه ميكرد،چون به دلايل آسلامي،دست زدن مرد به زن ممنوع است!!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.