من دارم سعی میکنم، کوتاه نویسی رو رعایت کنم!
- عزیز من..سبزی فروشی کار هرکسی نیست!یعنی چی..ببینم، نکنه میخوای سبزی مبزی کش بری؟
وینسنت کراب، لبخند احمقانه ای بر لبان خود نشاند.او در مقابل مردی قد بلند ایستاده بود که صاحب سبزی فروشی بود.کراب در صدد پیدا کردن شغلی، حاضر به سبزی فروشی شده بود. البته این تنها دلیل انجام دادن این کار نبود!
- نه قربان.من فقط میخوام کارکنم؛ مطمئن باشید حقوق هم زیاد نمیخواهم.(حالا این چرا اینقد مودب شده؟)
مرد سبزی فروشی، به کراب نگاهی به صورت
میندازه و سپس قبول میکنه که کراب واسه یک روز، به جای اون سبزی فروشی رو اداره کنه.
بعد از رفتن سبزی فروش؛ کراب کرکره ی مغازه رو میده بالا و نگاهی به اتاقک پر از سبزی و اینا میندازه.در همون لحظه کراب که منتظر این صدابوده؛ با شنیدنش سکته ی قلبی و مغزی خفیفی رو رد میکنه.
-سلام عمو سبزی فروش!
-سلام جیگر...یعنی سلام.بفرمایید.
دختر جوون و زیبایی، که هدف دوم کراب از سبزی فروشی بوده! در اونجا ظاهر شده بود.کراب که به این فکر میکرد که دختر چه راداری داره که تا اون مغازه رو باز کرده پیداش شده، با دهان باز به دختر نگاه میکرد.
-ببخشید، سبزی آش دارید؟
- من آش خیلی دوست دارم!
دختر:
کراب:
دختره که خیلی مشکوک شده بود میگه: منم آش دوس دارم. میشه سبزی آشو بدید! قول میدم واسه اتون آش بیارم.چقدر میشه؟
-تو بده..هر چقدر دادی من بسمه!
-اوا! اقا این چه طرز حرف زدنه..!
کراب اخماشو در هم میکشه و میگه:
-تو چقد منحرفی! منظورم این بود که پول بده.
-
!
کراب: ببخشید..میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
دختر داخل مغازه میشه و چرخ میزنه. دائم هم موهاشو با دستش عقب میده. کراب با آبی که از لب و لوچه اش آویزون شده میگه:
- ببخشید..شما..مجردید نه؟
-جونم؟هان..نه!من چهارتا بچه دارم. بلقیسم، 40 سالشه. کبری و صغری دوقلوان 38 سالشونه. پسر بزرگم هم که غلام باشه؛ 46 سالشه.
کراب:
زنه:
کراب که به شدت عصبانی شده، چوبدستی اشو از اونجاش(جیب شلوارش) میکشه بیرون.
- استیوپفای!
زنه:
کراب:
و بعد از این فاجعه، در مغازه رو میبنده و ده دررو!!
-----------------------------
من کلا ارزشی هستم..مشکلی دارید؟
[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�