هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶

شاهزاده خالص


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۵۷:۵۶ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 460
آفلاین
دامبلدور كه مرده بود! پس اشكالی نداشت كه او بار دیگر خود را در آیینه‌ی وزرا ببیند. زیرا که که دیگر کسی وی را از این کار منع نمی‌کرد.
آیینه‌ی وزرا آیینه‌ای بود که هرکه بدان می‌نگریست را با آرزوی قلبی خود مواجه می‌کرد و لفظ وزرا خود برعکس شده‌ی کلمه‌ی آرزو بود. یادش بخیر آن هنگام که طلفی بیش نبود خود را در میان خانواده‌اش می‌دید. ولی اکنون هرچه می‌کرد نمی‌توانست آن خاطرات شیرین را دوباره در آیینه‌ی وزرا بیابد. صحیح این بود که اگر براستی این آیینه‌ی وزرا است، تصويران(!) وزيران در آن جلوس يابند و بنابراين می‌بايست كه او در آن آيينه شمايل بی‌بديل كالين كريوي مرد آسلام و حامي مرلين را می‌ديد. ولي افسوس و صد حيف كه آن هم نبود. از بخت بد او اكنون فقط در آن آيينه‌ی يگانه، غضنفر*ی را می ديد كه بر او تبسّم می‌كند و دست برشانه‌اش می‌يازد. و خويشتن را كه عينكی با قاب بيضوی بر چشمانش دارد و شايد اين درست آزرویی بود، زيرا كه در اوان خُردی هماره از آن عينك گردفام كه بدو تحميل كرده بودند بی‌زاری می‌جست و در ساعات تنهایی آن را ز چشمش به دور می‌كرد و در دل بر بانيان آن نفرت می‌ورزيد و اقوام خویش به باد نفرين می‌گرفت و آرزوی عينكی ديگر می‌كرد و يا حتّی لنز چشمی كه آن را در چشم گذارد. ولی از آن رو اين‌گونه نمی كرد كه رنگ چشمانش به‌سان مادرش باقی بماند، زيرا كه به تجربه يافته بود كه در غير اين صورت از گزند پروفسور اسنیپ در امان نخواهد بود ( و اين كه چه‌گونه بدين تجربه دست‌يافته بود از حيطه‌ی دانش من خارج است. زيرا كه من داستان گویی بيش نیستم و نه آن‌گونه ام كه مرا دانای‌كل نامند، كه اگر به ميل خويشتن بُدی، به می‌داشتم كه مرا نادان كل بنامند). و در اين حال او ساير افراد درون آيينه را بسيار تار و مبهم می‌ديد، چنان كه گویی مگسان دور شيرينی اند و آيينه‌ی وزرا نيز كه این را دريافته بود (و اين آيينه از آن‌چه كه ما تفكّر می‌كنيم بسيار عاقل‌تر و خردمند‌تر است) آنان را محو گردانيده بود. ولي اگر شما در آن‌جا بوديد و نيك بدان می‌نگریستید، می توانستيد آثار جيمز، ليلی، مرلين، جاسم و نورممّد را ببينيد كه با غضب برایش دست تكان می‌دادند و او خود به اندازه‌ی پيشیزی از اين ها آگاه نبود، زيرا خود نمی‌خواست كه آگاه باشد. ولی اگر شما بر اين تصوير نيك بنگريد، پيمان ناگسيختنی خواهم‌بست كه انتهای ريش مرلين را خواهيد ديد كه از سطل پشت سر او بيرون آمده كه نشانگر اين است كه گرچه او بدان‌ها توجّهی ندارد، ولی آن ها به مانند او نيستند و همواره دورادور وی را نگاه‌بانی می‌كنند.
===================================
* مقصود از غضنفر هيچ گروه، قوم و ملّتی نیست و قصد اهانت به هیچ كدام از آن‌ها را ندارم و آن كه بايد بفهمد، خودش خواهد فهميد و بهتر اين است.

==توضيح==
1- قبلاً گفته بودي كه جدّی بنويسم ولي نمی‌تونم چون من خودم توی صحبت‌های روزانه‌ام هم جدّی حرف نمی‌زنم كه حالا بخوام بيام و اون‌ها رو به رشته‌ی تحرير دربيارم
2- من اصلاً قصد به رخ كشيدن اطّلاعاتم رو نداشتم و اگه لحظه‌اي هم چنين به نظر رسيده معذرت می‌خوام
3- جاسم و نورممّد هم كه با كانديداتوری كالين دوباره به ميانه‌ی بحث‌ها و رول‌ها اومدند
4- يه نموره جانب داري از كانديدای وزارت هم داشتم كه احتمالاً قابل چشم پوشيه
5- براي افراد با آی-كيو زير 10 : وزرا = و + ز + ر + ا برعكس=> ا + ر + ز + و = آرزو

لينك تأييد شده‌ی بازی با كلمات

هوووم... بین دو راهی گیر کردم ولی خب الحق و الانصاف که پست خوبی بود.
ببین تقریباً بینابین به عکسی که من داده بودم ربط داشت ولی خوب نوشته بودی البته بیشتر در باب اعضای سایت و مرد آسلام "کالین کریوی" نوشته بودی ولی توصیفاتت خوب بود .
البته دیالوگ نداشت که باعث میشد پستت خشک نشون میداد.
تائید شد.


ویرایش شده توسط شاهزاده خالص در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۳ ۱۶:۰۳:۰۵
ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۴ ۱۷:۵۶:۵۲

تصویر کوچک شده


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶

پویا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۸ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۲۳ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷
از یک کلبه در وسط جنگلی جادویی و سرسبز در ایران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 28
آفلاین
هری بار دیگر مقابل آینه آرزوها قرار گرفته بود.
هري خود را در آزادي بيكراني مي ديد . گويي خيالش از جانب همه چيز راحت باشد . اطرافش را نگريست . هيچ كس نبود . زير لب زمزمه كرد :

_ چه محيط عجيبي !

او در محيطي بود كه همه چيز تار مي نمود . زن زيبايي را از دور ديد . جلوتر رفت ، زن به هري نزديك شد و او را در آغوش گرفت . احساسي آشنا هري را در بر گرفت . احساسي كه مدت ها بود ، آن را تجربه نكرده بود . به صورت زن با دقت نگاه كرد . او مادرش بود .

_ مادر ...

دستي محكم بر روي شانه اش قرار گرفت ، هري اطمينان داشت كه صاحب آن دست پدرش است .

اكنون هري در موقعيتي بود كه هميشه آرزويش را داشت .



***

خانه ي ويزلي ها آن روز تبديل به ماتم كده شده بود . خانم ويزلي از شدت شوك وارده هيچ نمي گفت . درك اين واقعه براي او سخت بود . فرد، لوپین، تانکس و باقي اعضاي محفل مدت ها بود كه رفته بودند ، به سوي پيروزي ...

هرميون اشك ريزان ، جيني را در آغوش گرفته بود . رون هم با مهرباني بي سابقه اي همراه هرميون بود .


***



در آن روز جشن بزرگي در سراسر جامعه ي جادوگران برپا شد . شادي عظيمي كه هيچ غمي نمي توانست از آن جلوگيري كند . سرانجام جامعه ي جادوگران موفق شده بودند بزرگ ترين جادوگر تمام دوران را از بين ببرند .


پستت خیلی جای کار داشت!
اممم ... ببین اگر تمام پستت به پاراگراف اولت کاملاً ودر همان زمان مربوط می شد خیلی عالی میشد ولی اینجوری پستت بی سر و ته شده!!
به نظرم اصلاً آینه نفاق انگیز و نابودی لرد ولدمورت به هم ربطی ندارن...ولدمورت جبهه سیاهی هست و آینه هم بروز احساسات هر فردی که بهش نگاه میکنه.
از لحاظ توصیف صحنه فقط پاراگراف اولت خوب بود...ولی قسمت های بعدی داستان چنگی به دل نمیزد.
باید بیشتر رو پستت کار کنی.
تائید نشد!!


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۴ ۱۷:۴۴:۲۷

جی.کی.رولینگ از ابتدا همه چیز را می دانست...
او همه چیز را از ابتدا برنامه ریزی کرده بود...
رولینگ مثل یک افعی همه چیØ


بدون نام
هري،رون و هرميون و نويل آرام آرام به سمت كلبه هاگريد ميرفتند و با هم صحبت ميكردند.
نويل:هري به نظرت چرا هاگريد امروز دعوتمون كرده بريم به كلبه اش؟!نكنه دوباره مي خواد براش دم انفجاري جمع كنيم؟
رون:واي!من كه ديگه طاقت ندارم با اين جونورا سروكله بزنم باور كن هري ديشب تا صبح كابوس ميديدم از دست اينا!
هرميون:نه فكر نكنم اينجوري باشه مگه يه چيزو مي خواد چند بار درس بده؟!احتمالآ ميخواد چون ديروز بهش تو جمع كردن دم انفجاريها كمكش كرديم يه جوري جبران كنه!
با اين حرف هرميون قيافه رون مثل كسي شد كه يه سطل پر آب سرد روي سرش ريخته باشند.
رون:نه!يعني بايد باز براي اينكه ناراحت نشه اون بيسكويتها و چاي بد مزشو تحمل كنيم؟!واي خدا!
رون ايستاد و جمله آخر را در حالي گفت كه به كلبه هاگريد خيره شده بود.
هري با خنده:چي شد رون يعني انقدر سخته؟!
رون با حالت بهت كلبه هاگريد را با دست نشان داد كه ان سه از ان غافل بودند!
آنها به سمت كلبه هاگريد برگشتند و از چيزي كه ديده بودند مانند رون بهت زده شدند.
در كلبه هاگريد باز بود و از همان فاصله 5 متري مي توانستند ببينند كه توي كلبه كامل به هم ريخته شده و احتمالآ چيزي سالم توش نمانده بود!
هري كه تازه از بهت خارج شده بود چوبدستيش را بيرون كشيد و به سمت كلبه حركت كرد سه نفر ديگر كه تازه متوجه شده بودند چه اتفاقي افتاد است چوب دستيهايشان را بيرون كشيدند و پشت سر هري به سمت كلبه حركت كردند.
هري با صدايي نگران قبل از رسيدن به كلبه:
هاگريد....هاگريد چي شده؟!....هاگريد اينجايي؟!
بعد از جستجوي كلبه و پيدا نكردنه مدركي براي فهميدنه اتفاق افتاده در كلبه، هري با سر در گمي از كلبه بيرون امد و گفت:
-چرا اينجا اين جوري شده؟هاگريد كجاست؟
هرميون:فكر كنم يكي اينجا دنبال چيزي مي گشته كه كلبه اينجوري شده!اميدوارم هاگريد چيزيش نشده.....
ناگهان صدايي از طرف جنگل ممنوعه شنيدند.هري كمي دقت به نقطه اي كه صدا از اونجا آمد، كرد شاخه ي درختي هنوز تكان ميخورد.
چوبدستيشو به سمت اون نقطه گرفت و پاورچين پاورچين به سمت اون شاخه ميرفت.در حاليكه شاخه كم كم ديگر بي حركت شده بود.
شاخه رو كنار زد و ديد كه يه نفر با سرعت به دل جنگل ممنوعه ميدويد يه طلسم بيهوشي به سمتش فرستاد و خطا رفت هري سريع به سمت دوستانش كه نگاهش ميكردند رفت و به سرعت گفت :
- نويل برو از قلعه كمك بيار اونكه اينجا رو اينجوري كرده رفت توي جنگل ممنوعه!
رو به هرميون و رون كرد و گفت:ز‍ود باشين بياين !
و هري به سرعت وارد جنگل ممنوعه شد.رون و هرميون كه تازه فهميده بودند هري چي گفته است به دنبال هري به سرعت وارد جنگل شدند.
ان سه با تمام سرعتي كه داشتند ان فرد ناشناس رو تعقيب مي كردند.هري چشم از اون فرد ناشناش بر نميداشت تا اينكه پايش به يكي از ريشه هاي درخت گير كرد و خيلي ناگهاني و با شدت زيادي به زمين خورد.
هري خطاب به رون و هرميون كه داشتند به سمت هري برمي گشتند گفت:
- يريد دنبالش من حالم خوبه....من خودمو بهتون ميرسونم
اين جمله ي آخرو در حالي گفت كه سعي ميكرد از زمين بلند شه ولي دوباره به زمين خورد.
رون كه اين صحنه را ديد به سمت هري امد تا كمكش كند كه هري به فرياد گفت:
-من خوبم رون!برو دنبالش!!
رون كه جا خورده بود همراه هرميون با سرعت دل جنگل ناپديد شدند.
هري دوباره سعي به بلند شدن كرد ولي جاي زخمش طوري به سوزش افتاد كه هري دوباره به زمين افتاد و در ذهنش صداي خنده بلندي رو مي ششنيد و احساس مي كرد كه كاري به درستي انجام شده است!
بعد از چند دقيقه كم كم سوزش زخمش آرام گرفت و هري كم كم حالش بهتر شد،و دوباره سعي به پاشدن كرد و توانست روي پاهايش بايستد به سمت نقطه اي كه چند لحظه پيش هرميون و رون در ان ناپديد شدند لنگان لنگان حركت كرد.
هري در راه به فكر فرو رفته بود و به اين فكر ميكرد كه چه كاري انقدر ولدمورت را خوشحال كرده بود؟!
ناگهان صداي بلندي هري را به خود اورد:
- پس دوست قهرمانتون كجاست؟! نزديك كلبه هاگريد باهاتون بود كه! ترسيد بياد توي جنگل ممنوعه؟!
هرميون با ترسي در صدايش: مگه مثل تو دستو پا چلفتيه؟!
هري ان صدا رو خوب مي شناخت،ان كس كسي جز مافوي نميتونست باشه!
سرعتشو كم كرد و سعي كرد بي سر و صدا به انها نزديك شود،هري تا حدي نزديكشان شد تا انها در زاويه ديدش قرار بگيرند.
هرميون روي زمين افتاده بود و رون بيهوش در بغلش و مالفوي با استرس و رنگي پريده هر چند ثانيه يكبار به دورش يك نگاهي مي انداخت انگار خودش انتظار هري را مي كشيد!
هري از پشت درختي كه پناه گرفته بود سريع بيرون امد و به سرعت طلسم خلع سلاح رو به سمت مالفوي فرستاد و چوب دستي مالفوي از دستش لغزيد و به سمتي پرتاب شد!
و هر ميون سريع چوب دستيش رو بر داشت و طلسمي به سمت مالفوي فرستاد و مالفوي انگار با طنابي نامرِِيي دستهايش بسته شد!
هري با غرور در حالي كه چوب دستيش را به سمت مالفوي گرفته بود به هرميون گفت:
-اين كثافت رون را با چه طلسمي زد؟!
هرميون: هيچي طلسمش بيهوشي بود!الان درستش ميكنم!
بعد هرميون چوب دستيش را به سمت رون گرفت و طلسمي به سمت رون فرستاد و رون كم كم به هوش امد.
هري:اونجا چي ميخواستي؟!دنبال چي بودي؟!
مالفوي فقط با نگاه سراسر كينه هري را نگاه مي كرد و هيچي نميگفت!
هري: لعنتي حرف بزن!چي ميخواستي براي ولدمورت ببري؟!
مالفوي فقط نگاهش ميكرد!!
رون:بزال من الام حاليس ميكنم!
هري:رون چرا اين جوري حرف ميزني؟!
هرميون كه با دستاش رون را گرفته بود گفت :
-چيزي نيست اثر طلسم بيهوشيه!!
رون كه كم كم آروم شد هرميون ولش كرد و به سمت پاي هري رفت.
- يه لحظه حركت نكن تا پاتو درست كنم.
هرميون چوبدستيشو به طرف پاي مجروح هري گرفت و يه افسون شفا بخش به سمت پاي هري فرستاد هري يه لحظه احساس كرد پاش گرم شد و دوباره به حالت عادي برگشت و احساس كرد كه ميتونه بدون درد روي پاي خودش وايسه!
هري با خوشحالي گفت:
-هرميون واقعآ كارت عاليه!!
رون با سعي در چاپلوسي گفت :مگه شگ داستي؟ كالش هميسه عابيه!
هرميون با اين حرفاي هري و رون لپش گل انداخت و گفت:
- داره دير ميشه!!
هري با اين حرف هرميون اطرافش را نگاه كرد و ديد در حالي كه حواسشون نبوده هوا كاملآ تاريك شده بود!
هري:لوموس!اهان!حالا بهتر شد.
هرميون و رون:لوموس.
و كمي جنگل دورو اطرافشون روشن تر شد.
دوباره كمي اطرافشان را نگاه كردند و نورهايي رو در دل جنگل ديدند كه به سمت انها مي امدند رون و هرميون به هم نگاه كردند و چوب دستييشان را به سمت نورها گرفتند.
از دل تاريكي نويل و هاگريد و تانكس بيرون اومدند و تانكس با ديدن انها گفت:
-آه هري!ما مرديم از دلواپسي،حالتون خوبه؟!
رون:اله ما خوليم!
نويل با نگراني به هرميون نگاه كرد و قبل از اينكه نويل بخواهد چيزي بگويد هرميون گفت:
-هيچي نيست،تاثير طلسم بيهوشيه!
تانكس كه تاره متوجه حضور مالفوي شده بود گفت:
-مالفوووووووووووووووووووي!!!پس بهم ريختنه كلبه هاگريد تقصير تو بوده!!
بازم مالفوي فقط نگاه ميكرد و حرف نميزد.
هري:چيزي نيست لال شده!!
ناگهان هاگريد گفت:
- بجه ها بايد سريع برگرديم داره دير ميشه!
رون و نويل در دو طرف مالفوي دستهايش رو گرفتند و به پشت سر هاگريد راه افتادند و مالفوي نيز بدون هيچ مقاومتي به انها همراه شد،تانكس هم پشت سر همه ي انها حركت كرد.
بعد از حدود سي دقيقه به محوطه هاگوارتز رسيدند
هري كه در راه برگشت به قلعه در فكر اين بود كه چه جوري ماجرا رو براي هاگريد و بقيه توضيح بدهد چون حتمأ به خاطر اين تعقيب سرزنش ميشد وقتي خواست براي هاگريد توضيح بده كه چه اتفاقي افتاده هاگريد گفت:
-هري،هري اگه ميشه ماجرا رو بزار فردا براي من و دامبلدور تعريف كن چون الان داره ديرتون ميشه،ممكنه مجازات شين.پس برو و فردا بيا بگو چه اتفاقي افتاده بود.
هري امد حرف ديگري بزند كه با نگاه هرميون تسليم شد و چيزي نگفت و هر چهار نفر با هاگريد و تانكس خداحافظي كردند و به سمت خوابگاه هاي خود رفتند.
هري در رختخواب فكرش مشغول اين بود كه مالفوي دنبال چه چيزي در كلبه هاگريد بوده و توي اين فكر بود كه از كجا داستانو براي هاگريد و دامبلدور و بقيه شروع به تعريف كنه كه كم كم خوابش برد.
------------------------------------------------------------------------
شرمنده مي دونم اين پست رو دير زدم ولي اخه مانيتورم سوخته بود!!
شما گفتي ميتوني دوباره بنويسي اين جسارتو كردم!
اينو تاييد ميكنيد يا يكي ديگه براي عكس جديد بنويسم؟!

عزیز جان خیر سرم عکس جدید دادم ها باید برای عکس جدید بنویسی!متاسفم ولی
تائید نشد!!


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۴ ۱۷:۴۹:۲۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۸۶

پدرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۵ جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۱
از دفتر دامبلدور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 207
آفلاین
پاتر


علت اين که اينو برات فرستادم اينه که فکر ميکنم الان تو بيش از هر کسي بهش نياز داري.
يادت نره که خيلي براي پس گرفتنش زحمت کشيديم, هم من و هم اعضاي الف و دال !
يادت باشه که خيلي ها پشتتن!


. پروفسور ‏مک گونگال

هري دستش را به طرف بسته برد تا آن را باز كند.

هرميون: هري, ممکنه خطرناک باشه!
رون: فکر نکنم که واقعا از طرف مک گونگال نباشه! آخه همه از قضيه ي ارتش دامبلدور خبر ندارن.
هري: راست ميگه بهتره بازش کنيم.

هري بسته را به دقت باز کرد, آنچه را که ميديد باور نميکرد.........
روبرويش قدح سنگي تيره اي قرار داشت که دورش را با حروف عجيبي کنده کاري کرده بودند.


هرميون: هري, اين همون قدح دامبلدور نيست که حرفشو ميزدي ?
رون: قدح انديشه ?
هري: چرا, خودشه !
رون: حالا مي خواي با اين چي کار کني?
هرميون: فعلا که هيچي! اول بايد مطمئن بشيم که خطرناک نيست .

آن شب تا ديروقت , هرميون داشت روي قدح کار مي كرد که رون بعد از خميازه ي بلندي گفت:
بهتره ديگه بريم بخوابيم , هرميون تو هم ميتوني فردا روي اون کار کني!

هرميون: آره, منم خيلي خسته ام,
بعد رو به هري کرد و گفت:
ببين هري, من نتونستم مشکلي توي اون قدح پيدا کنم, گرچه خيلي چيزه پيچيده ايه!
همه جادو هاي حفاظتي رو هم که بلد بودم روش اجرا کردم, ولي شايد بهتر باشه اکه امشب سراغش نري .
هري: باشه .


از نيمه شب گذشته بود,
هري در رختخواب سفريش دراز کشيده بود و به سقف خيره شده
بود .
به ياد شبي افتاده بود که دامبلدور شنل نامرئي پدرش را برايش فرستاده بود , آن شب تصميم گرفته بود که براي اولين بار به تنهايي شنلش را امتحان كند.
آن شب هري براي فرار از دست فيليچ وارد اتاقي شده بود که آينه ي نفاق انگيز هم آنجا قرار داشت !
بعد به خاطر آورد که براي اولين بار در آن اتاق بود که با دامبلدور به تنهايي ملاقات کرده بود.

احساس عجيبي داشت....
احساس مي كرد که بايد خاطره ي آن شب را زنده كند...

بايد باز هم به تنهايي براي اولين بار آن را امتحان مي كرد!
کم کم هيجان تمام وجودش را ميگرفت.

يعني ممکن بود?

چند لحظه بعد هري نوك چوبدستيش را به شقيقه اش چسباند و سعي کرد خاطره ي آن شب را به ياد آورد, بعد به آرامي نوك چوبدستي را از شقيقه اش دور کرد و آن ماده ي عجيب شفاف دود مانند را که به دور چوبدستيش چسبيده بود به درون قدح ريخت.
در قدح انديشه جنب و جوشي ايجاد شد و لحظه اي بعد تصوير واضحي جلوي چشمش قرار گرفت!
به آرامي سرش را به قدح نزديک کرد و به محض برخورده نوك بينيش با سطح تصوير, در يکي از راهرو هاي هاگوارتز بود!
کنارش يک زره آهني بود و صداي پاي خفيفي مي آمد. چند لحظه بعد در کنارش باز شد !
ميدانست که خودش است که شنل نامر ئي پوشيده ...
به موقع از لاي در وارد شد.

در فاصله ي دو متريش پسر يازده ساله اي به آرامي از زير شنل بيرون آمد....
اگر انقدر شگفت زده نبود , حتماً کلي به لباس خواب خودش ميخنديد! اصلا باور نميکرد که آنقدر ريزنقش بوده باشد!

گوشه اي ايستاد و به تماشا پرداخت,
خودش را ميديد که جلوي آينه ايستاده بود و به آن خيره شده بود.
ديد که دستش را روي شانه ي چپش گذاشت ( يادش آمد که آن زمان دست مادرش رو روي شونش ديده يک لحظه انتظار داشت که اونو احساس کنه!!) !

چند لحظه بعد, به طور ناگهاني , در پشت سرش چهره ي آرام و خردمند دامبلدور را ديد که به هري يازده ساله لبخند ميزد !

بغض گلويش را گرفته بود...
فقط آرام ايستاده بود و به مکالمه آن دو گوش ميداد.

هري: ا... پروفسور من شما رو نديدم ..
دامبلدور: پس به اطرافت خيلي بي توجهي!
اما خوب, من براي نامرئي شدن نيازي به شنل ندارم.

هري بزرگ سال به چهره ي خودش خيره شد.
به چهري معصوم و پاکش.... چهره اي که هنوز نه چيزي درباره ي پيشگويي ميدانست و نه خبر داشت که روزي به چشم خود مرگ اين چهره ي آرام و خردمند و مهربان را مي بيند ..
نگاهي به دامبلدور انداخت که ميدانست روزي بايد همه چيز را به آن پسرک يازده ساله بگويد ...

به شدت به دامبلدور احساس نياز مي كرد!
كاش هنوز هم با لبخندش به او دلگرمي ميبخشيد .....

احساس کرد که مکالمه آنها کم کم رو به اتمام است.

هري: پروفسور دامبلدور? شما وقتي توي اين آينه نگاه ميکنين چي ميبينين?
دامبلدور: من خودمو ميبينم که يک جفت جوراب پشمي توي دستمه ! آخه مي دوني? كريسمس همه به من كتاب هديه ميدن .
خوب هري, حالا ازت مي خوام که اون شنل زيبا رو بپوشي و برگردي!
هري: چشم پروفسور.


خودش را ديد که به زير شنل رفت. ميدانست که آن خاطر به پايان رسيده است!
يک بار ديگر به دامبلدور نگاهي انداخت که با دقت به آينه ي نفاق انگيز نگاه ميکرد.

هري خود را از خاطر بيرون کشيد..

بغض گلويش را ميفشرد..
ديگر نميتونست از فرو ريختن اشکي که در چشمانش جمع شده بود, جلو گيري كند!

به راهي که طي کرده بود فکر کرد........
به اتفاقاتي که افتاده بود.......

دلش براي آن دوران تنگ شده بود!

اما خودش تصميم گرفته بود که مبارزه كند! او مجبور نبود.


((هري, اين انتخاب هاي ماست که حقيقت باطني مارو نشون ميده, نه توانايي هاي ما ! ))

مگر خود دامبلدور اين جمله را نگفته بود ?

دوباره دلگرم شده بود...

احساس مي كرد دامبلدور به او لبخند ميزند!



. فوکس




--

هوووم...!
پستت خوبی بود ... از لحاظی مشکل داشت و از لحاظی هم خیلی خوب بهش پرداخته شده بود...
در قسمت اول نامت میبینم که مک گونگال به هری نامه نوشته ولی با توجه به توصیفات کتاب مک گونگال در برابر هر آدمی خشک صحبت میکنه چه برسه به هری اون هم تو نوشتن نامه!!
ولی از لحاظ دیالوگ ها خوب بود... توصیف صحنه مناسبی هم داشتی ولی پاراگراف بندیت مشکل داشت و جاهایی مشکل داشتی که اگر یک بار دیگه هم میخوندی پستت رو صد در صد رفع میشدن این مشکلات.

تائید شد.


ویرایش شده توسط فوکس در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۹ ۱۸:۱۵:۵۵
ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۴ ۱۷:۳۸:۴۵

آخرين باري که مي دونستم و گفتم کسي جدي نگرفت پس از اين به بعد


[url=http://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2168]مودونوم او نوموگوم[/u


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۸۶

پویا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۸ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۲۳ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷
از یک کلبه در وسط جنگلی جادویی و سرسبز در ایران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 28
آفلاین
بالاخره ولدمورت شکست خورده بود و هری بار دیگر مقابل آینه آرزوها قرار گرفته بود. اما این بار این کار او دلیل دیگری داشت. تازه دو روز از زمانی گذشته بود که هری قدح اندیشه ی پدرش را یافته بود. به آینه نگاه کرد و دوباره چهره ی پدر و مادرش را دید. تصمیم گرفت که دوباره به درون قدح اندیشه ی پدرش برود. پس نوک انگشتش را در قدح اندیشه فرو کرد و دوباره آن حس قدیمی بهش دست داد. پدرش را دید که در ایستگاه کینگز کراس بود. سعی کرد خود را جای پدرش قرار دهد:

همیشه دوست داشت دورادور جریان را زیر نظر بگیرد. زود به ايستگاه رسيده بود دوست داشت از دور به بقيه نگاه كند كه چطور از هم راه ورود را ميپرسند كاملا ميدانست چطور بايد از سکوی نه و سه چهارم رد شود ولي مي خواست بقيه سال اولي ها را كه بلد نبودند دید بزند. در اين بين پسري با صورتي زيبا توجهش را جلب كرد. پسر دايم بالا پایین میپرید و به زمين لگد ميزد. جلو تر رفت تا بهتر ببيند كه چه اتفاقي افتاده است. توجهش به طرف ديگر جلب شد. دو دختر که به نظر بزرگتر می آمدند پسر را به هم نشان ميدادند و مي خنديدند.

بالاخره جلو رفت:
- ببخشيد ممكنه بپرسم داريد چي كار مي كنيد؟
پسر يك لحظه نفهميد چه كسي صدايش كرده ، سپس سرش را بلند كرد و جيمز را ديد.
- سلام خب من دانش آموز سال اولم دارم آماده ميشم كه برم به هاگ ... ببخشيد شما؟
- من جيمز پاتر هستم منم سال اولم از آشنايي با شما خوشحال شدم. ولي اين بالا پايين پريدنا به خاطر چيه؟
پسر: ا راستي شما هم سال اول هستيد؟ خب مگه نميدونيد كه براي رفتن به سكوي 3/4 بايد اول سنگی رو که در سنگ فرش لق میزنه پیدا کرد تا دريچه رو که به سمت طونل ورودی میره پيدا كني؟
لحظه اي به خودش شك كرد گفتن همچين چيزي از طرف يك سال اولی برایش تازگی داشت سپس با اطمينان از اينكه خودش راه درست را مي داند مستقيم به پسر خيره شد.
- كي همچين چيز مسخره اي رو بهت گفته؟
- من با دختر عموهام اومدم اونا اونجان... اونا بهم گفتن كه راه ورود به سكو اينه.
- ببينم اسم تو چيه؟
پسر: من سيريوس بلك هستم اونا هم دختر عموهاي من بلاتريكس و نارسيسا هستن.
جيمز كمي ناراحت شد ولي درونش احساس ميكرد اين شوخي بامزه اي بوده است.
- ببين البته من نميدونم قضيه چيه ولي حدس ميزنم دختر عموهاي عزيزت سر كار گذاشتنت چون بايد بهت بگم راه ورود به سكو اين نيست خيلي راحتتره.
- يعني بازم دوباره؟ اين دفم بازيم دادن نامردا
سپس بدون خدا حافظي يا هيچ حرفي به سمت دو دختر دويد جيمز لحظه اي ايستاد و دعواي آنها را نگاه كرد در حالي كه در دلش هنوز اين شوخي را تاييد ميكرد به سمت سكو به راه افتاد. فقط به اين فكر ميكرد كه آيا كس ديگري چيزي با ارزش تر از آن چيزي كه الان در چمدان خودش است دارد يا نه حتي بعيد ميدانست دانش اموزان سال بالاتر همچين چيزي را ديده باشند. از ذوق و غرور حاصل از آن يادش رفت كه بايد در لحظه اي كه ماگل ها حواسشان نيست از ديوار عبور كند.

احتمالا آن روز يك دو جين ماگل پسري را ديدند که از دیوار رد شد. پسري با چشم های قهوه ای و موهاي سياهی كه تا روي يكي از چشمهايش را پوشانده بود و خيلي نامرتب به نظر ميرسيد.

درون قطار همه به هم تنه ميزدند و جیمز چمدان سنگین را به دنبال خود میکشید در نتيجه تصميم داشت اولين جايي كه گير آورد داخل شود ولي انگار همه دست به يكي كرده بودند كه با هم بنشينند. همانطور كه ميرفت ناگهان در يك كوپه باز شد. به شدت به در خورد چمدان رویش افتاد و پخش زمين شد. خيلي دردش آمد ولي فورا بلند شد و چمدانش را برداشت. دنبال كسي كه اينطور در كوپه را باز كرده بود گشت. و با شگفتي ديد كه اين شخص سيرويس بوده. داشت داد میزد:
- من ميرم يه كوپه ديگه شما ها خيلي آدمهاي بي جنبه اي هستيد.

با عصبانیت گفت:

- هی چته

سیریوس تازه متوجه جیمز شده بود.
- ببخشيد من عجله داشتم حواسم نبود.
- خب زياد ايرادي نداره من فقط نگران وسايل توي چمدونم هستم. مشكلي برات پيش اومده?
ناگهان يادش آمد كه چگونگي رد شدن از ديوار را به سيريوس نگفته پس حتما با كلي منت مجبور شده بود از دختر عموهايش راه ورود را بپرسد.
ادامه داد:

- ا... راستي تو تندي رفتي من نتونستم بهت راه ورود رو بگم. مشكلي پيش نيومد كه؟
سيريوس گفت:

- از يكي از بچه هاي سال اولي پرسيدم ممنون. فكر كنم بايد بريم يه جايي پيدا كنيم.
جيمز در حالیکه چمدانش را وارسی میکرد گفت:

- اوه آره خب بريم.
بعد از اينكه دو سه كوپه را رد كردند بالاخره در يك كوپه جايي پيدا شد ولي همينكه خواستند وارد شوند صدايي توجهشان را جلب كرد. دختري داشت صدايشان ميكرد.
دختر: ببخشيد آشپزخونه قطار كجاست؟
آنها با تعجب برگشتند تا اين آدم شکمو را كه از همين ابتدا دنبال غذا بود ببينند. دختر روباني قرمز به موهاي قهوه اي و صافش بسته بود چشمان سبزش مي درخشيد. در كل دختر خيلي زيبايي به نظر مي رسيد. برايشان عجيب بود كه همچين كسي به دنبال غذا اينطور اينطرف و آنطرف برود.
جيمز گفت:

- راستش ما سال اولي هستيم ولي طبق اطلاعات من فكر نميكنم همچين جايي در قطار باشه يا اگرم باشه ما بتونيم بريم اونجا ميشه بپرسم براي چي ميخوايد بريد اونجا؟ خيلي گشنتونه؟
دختر آهی کشید و لبخند زد:

- گشنه نه اصلا ولي كسايي كه بايد براشون كار كنم گفتن كه برم و براشون خوراكي ببرم.
سيريوس و جيمز لحظه اي جا خوردند. و نگاهي به سر و وضع دختر انداختند به نظر شبيه خدمتكار ها نبود. وانگهی تا جایی که جیمز خبر داشت نباید دختر خدمتکاری با این سن اینجا میبود.
جيمز گفت:

- براي كسي كار ميكنيد مگه شما سال اولي نيستيد؟
دختر با كمي دستپاچگي گفت:

- نه يعني آره من براي آقاي مالفوي و دوستاشون كار ميكنم. يعني نميدونم فعلا براي كي كار كنم به من گفتن اين توي هاگوارتز معلوم ميشه.
جيمز تكرار كرد: سال اولته؟
دختر جواب داد: بله نگفتم؟
جيمز كاملا گيج شده بود چرا بايد اين دختر براي مالفوي ها كار كند؟. البته آنها ثروت مند بودند ولي هيچ كس نميتوانست يك انسان را به خدمت خود وادار كند. پس جن ها برای چی بودند؟

- كي بهت گفته توي هاگوارتز بايد كار كني؟ اونم براي مالفوي ها !! كي همچين چيز مسخره اي رو گفته؟
دختر گفت:

- همه. هم خود آقاي مالفوي و هم چند نفر ديگه اين رو بهم گفتن. كسايي كه از خونواده هاي جادوگر نيستن بايد در هاگوارتز براي اونایی که خون خالص دارن كار كنن چون اين افتخار نصيبشون شده كه به دنياي جادو وارد بشن.
برق از سر جيمز پريد. چقدر يك انسان ميتوانست خود خواه باشد. نميدانست از كجا شروع كند نگاهي به سيريوس انداخت كه به در کوپه زل زده بود.
سيريوس گفت: واقعا كه !
جيمز زیر لب غرید:

- این سوء استفاده محضه!

سپس به طرف دختر برگشت:

- ببين همه اينا يه شوخي مسخره بوده يه شوخي ناجور. فرقي بين جادوگراني كه تو خونواده جادوگر متولد شدن با اونايي كه پدر و مادرشون ماگلن وجود نداره. حالا خودت تو هاگوارتز ميبيني. فقط خواستن سر به سرت بزارن. لعنتیا
به نظر ميرسيد دختر گيج شده باشد. نگاهش را از سيريوس به جيمز و بالعكس ميچرخاند.
جيمز ادامه داد:

- راستي اسم تو چيه؟
دختر با دستپاچگي گفت:

- هان...آها ليلي. ليلي اوانز. ببخشيد ماگل يعني چي؟


این پست کپی برداری شده از داستان قدح اندیشه جیمز پاتر نوشته هری پاتر هست. شما باید داستانها رو از ذهن خوندتون با توجه به کتابهای هری پاتر بنویسید. در ضمن نوشته ها در کارگاه باید بر طبق عکسی باشه که توسط مسئول تایید ارائه میشه.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۲ ۱۶:۴۸:۲۸

جی.کی.رولینگ از ابتدا همه چیز را می دانست...
او همه چیز را از ابتدا برنامه ریزی کرده بود...
رولینگ مثل یک افعی همه چیØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ شنبه ۷ مهر ۱۳۸۶

مالی ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۶
از Barrow
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
بار دیگر مقابل آینه آرزوها قرار گرفته بود. خوشحال بود که دامبلدور دوباره آن را به محل قدیمیش برگردانده است. به چشمانش مادرش چشم دوخت که درست مثل چشمان او بودند-سبز درخشان - به پدرش نگاه کرد که موهای سرکشش را از او به ارث برده بود و هر دو با مهربانی به او لبخند می زندند، انگار تنها مرز بین او و خانواده اش فقط یک شیشه بود و کافی بود از آن بگذرد تا به آنها بپیوندد. به آنها نگاه کرد و زمزمه کرد: مادر، پدر! و دستانش را بر روی آینه گذاشت و سطح سرد و صیقلی آن را لمس کرد. اما فرا تر از آن می توانست نوازش انگشتان مادرش را حس کند، گامی به عقب برداشت و با تعجب گفت: چه اتفاقی داره میفته؟
آینه موج برداشته بود و تصویر خاندانش روی آن تاب میخورد و حرکت می کرد، انگار که تصویرشان را از پشت یک آبشار میدید. بار دیگر آینه را لمس کرد. دستانش را دید که از مرز آینه گذشتند و به طرف دیگر رسیدند. به پدرش نگاه کرد که به او می گفت: بیا این طرف هری!
هری با تردید گفت: اگه به اون سمت بیام برای همیشه پیش شما میمونم؟
مادرش لبخند زد و گفت: برای همیشه! هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا کنه.
بغضی گلویش را می فشرد.ضربان قلبش از شدت هیجان بالا گرفت. اکنون هر دو دستش در آن سوی آینه در دستان مادرش بود و نگاه از آن دو بر نمی داشت. سرش را نیز عبور داد و مشتاقانه به سمت مادرش رفت تا او را در آغوش بگیرد ولی درست در همان لحظه تصویر آنها از جلوی چشمانش محو شد و کم کم فضای آشنای اتاق خود در منزل خاله اش جای آن را گرفت. آفتاب از پنجره به درون اتاقش تابیده بود و چشمانش را میزد. هدویگ سرش را بین بالش گذاشته بود و خوابیده و بود و کتابها و قلم و دواتش هر یک سویی افتاده بودند.صورتش کاملاً خیس اشک بود. سعی کرد چشمانش را ببندد و ادامه آن خواب دوست داشتنی را ببیند اما صدای جیغ های خاله جانش که نام او را صدا میزد آرامشش را می گرفت. با ناراحتی از جا بلند شد تا روز دیگری را در آن خانه شوم شروع کند

به به ... ! فیض بردیم از این پست زیبا!
همه چیز پستت با هم جور بود .. توصیفات صحنه و روند داستان ... از تخیل زیبایی استفاده کرده بودی ... اینکه هری واقعاً آرزوی دیرینه اش رو نمایان کرده مثبت ترین نکته پست و داستان بود.

چیز دیگه ای نیست فقط در مورد پایان پست هست ... ببین دیگه یک جوری مثلاً از خواب بیدار شدن در اتمام داستان دیگه از کار افتاده و تقریباً تکراری شده.بهتره یک جوره دیگه به انتها میرسوندی پستت رو
در کل خیلی خوب بود.

با احترام


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۷ ۲۲:۴۱:۵۳

[b][size=medium][color=CC0000]جادوی عشق، قوی ترین جادوهاست


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ شنبه ۷ مهر ۱۳۸۶

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
خب سوژه جدید برای شرکت در کارگاه نمایشنامه نویسی :
عکس مربوطه

سعی کنید که نمایشنامه تون حد الامکان به عکس مربوطه نزدیک باشه و سعی کنین که زیاد از موضوع دور نشید.
افراد ایفای نقش هم اگر پستی در این تاپیک بزنند نقد خواهد شد.

با احترام.


وقتی �


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۳ سه شنبه ۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۹ شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۸
از اون!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 14
آفلاین
صدای زوزه گرگهای وحشی،که از دل جنگلی تاریک با درختانی کهن،وحشتی غریب را در دل افراد بوجود می آورد.
هری پاتر به سوی قلب جنگل حرکت میکرد و هر از گاهی برای ثانیه ای می ایتاد تا بفهمد کسی او را تعقیب میکند یا نه؟
چند روز پیش یکی از افراد مورد اطمینان به وی گفته بودند که در جنگلهای آلبانی یکی از جان پیچهای ولدمورت قرار دارد،بهمین دلیل هری اکنون در این جنگل تاریک به سوی مقصدش که تنها چند متر با آن فاصله نداشت حرکت میکرد.تنها چند متر دیگر تا بدست اوردن یکی دیگر از جان پیچهای ولدمورت.
از درون جنگل میشد کلبه کوچکی که توسط چند درخت محاصره شده بود را دید.
هری از هیجان نتوانست خود را کنترل کند و با سرعت بسوی کلبه رفت،درون کلبه خالی بود و هیچ چیز جز یک صندوقچه قدیمی که بر روی چهار پایه ای قدیمی تر قرار داشت دیده نمیشد.
هری صندوقچه را که کمی بزرگتر از یک توپ بیس بال بود را در دست گرفت،بدون هیچ فکر در آن را گشود.
ناگهان نور شدیدی از درون صندوق کوچک به بیرون تابید،نور انقدر زیاد بود که هری مجبور شد چشمانش را ببندد.
سرمایی عجیب،وحشتی قدیمی،بوجود امدن حس نا امیدی در درون افارش تنها به یک چیز اشاره میکرد.و انهم دیوانه سازها بود.
در افکارش خود را میدید که وقتی چشمانش را باز میکند دور تا دورش را دیوانه ساز ها فرا گرفته اند و میخواهند روح او را از وی جدا کنند.
هری در دلش آرزو میکرد که اشتباه فکر کرده باشد،به ارامی چمانش را باز کرد،تعجب اولین چیزی بود که در چهره اش بوجود امد.
او از جنگل به بیرون رانده شده بود،به جای اولش.
به درون صندوقچه که دیگر نوری نداشت نگاه کرد،درونش یک گردنبند بود .هری به ان دست نزد زیرا ممکن بود دارای تلسمی مرگبار باشد.تا اینجا هم شانس اورده بود که صندوقچه دارای طلسمی مرگبار نبود.
اینک میتوانست به خانه دوازده میدان گریمالد آپارت کند و در آنجا به کمک دیگر دوستانش این جانپیچ را نابود کند.

خب خب خب!
ببین پستت خوب بود ... سوژه جالبی داشت و خوب هم پرورش یافته بود.
غلط املایی زیا داشتی همینطور غلط گرامری ... مثلا به این جمله نگاه کن:
صدای زوزه گرگهای وحشی،که از دل جنگلی تاریک با درختانی کهن،وحشتی غریب را در دل افراد بوجود می آورد.
این جمله اول رولت بود و خوب از نظر جمله بندی مشکل داشت ... همینطور تلسمی : طلسمی . و این در حالیه که باز هم طلسمی رو نوشتی و این بار درست نوشته بودیش ... در کل این مشکلات همش با یک بار خوندن پست برطرف میشه.
توصیف صحنه ات هم خوب بود ... و چون قبلاً عضو ایفای نقش بودی یکم ارفاق میکنم ولی این پست جای کار زیادی داشت و معلوم بود که با عجله نوشته شده.
تائید شد.


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۵ ۱۳:۳۹:۳۲


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶

پویا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۸ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۲۳ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷
از یک کلبه در وسط جنگلی جادویی و سرسبز در ایران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 28
آفلاین
اسنیپ به طرف هری آمد ولی هری وردی را به طرفش فرستاد اسنیپ بر روی زمین افتاد . هری به کنار پنجره رفت ، صحنه ای عجیب دید ، اعضای محفل ققنوس در حال جنگیدن با مرگ خوارها بودند.هری نگاهی به اسنیپ انداخت که تازه از روی زمین بلند شده بودو به طرف هری می آمد .هری بار دیگر افسونی را به طرف اسنیپ فرستاد اما ایندفعه اسنیپ آماده بود و طلسم را به گوشه اتاق کمانه کرد . در همان لحظه چند دیوانه ساز از پنجره باز اتاق داخل شدند . هری سپر مدافعی را به طرف دیوانه ساز ها فرستاد اما توده ای از بخار شد که از ته چوبدستی بیرون آمد .هری باید به چیزی خوشایند فکر می کرد : وقتی ولدمورت را شکست می دهد . آره این موضوع خوب بود بنابراین هری به این موضوع تمرکز کزد و دوباره سپر مدافعی را اجرا کرد و ایندفعه گوزنی از ته چوبدستی هری بیرون آمد و به طرف دیوانه ساز ها رفت و باعث شد دیوانه ساز ها از پنجره بیرون بروند .هری به اسنیپ اشاره کرد و به گوزن گفت :

- به طرف اون

گوزن به طرف اسنیپ رفت و باعث شد افسونی که اسنیپ به طرف هری فرستاده بود به گوزن برخورد کند .هری به طرف در دوید .اسنیپ یک قدم برداشت ولی گوزن جلویش را گرفت . هری از موقعیت استفاده کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت . در راهرو تانکس با دو مدگ خوار در حال جنگ بود . هری از کنار آن ها گذشت . یکی از مرگ خوارها که هری را دیده بود جلوی هری گرفت . هری افسونی را به طرف مرگ خوار فرستاد و او هم آن طلسم را دفع کرد . یکی از طلسم ها از کنار گوش هری گذست . هری جادو سکتو سمپرا را روی مرگ خوار اجرا کرد ناگهان زخمهایی در بدن مرگ خوار بوجود آمد و خون مانند فواره از بدن مرگ خوار بیرون زد .

هری از روی جسد مرگ خوار که هنوز خون از بدنش خارج می شد رد شد .در همان لحظه اسنیپ از اتاق بیرون آمد و نگاهی به راهرو انداخت وقتی هری را دید به طرفش آمد در بین راه چند طلسم را به طرف هری فرستاد ولی هری جاخالی داد . اسنیپ وقتی جسد مرگ خوار را دید به خشم آمد و طلسم سکتو سمپرا را به طرف هری فرستاد . با خوش شانسی طلسم از کنار گوش هری رد شد . هری به طرف پله ها دوید . پایین پله ها غوغایی بر پا بود . کینگزلی شکلبولتبا دو مرگ خوار در حال جنگ بود .هری به پایین پله ها رفت ( سه پله آخر را پرید ). در خانه باز بود هری نگاهی به بیرون از خانه انداخت ، آقای ویزلی با یک مرگ خوار در حال جنگ بود در کنار او مودی با دو مرگ خوار داشت می جنگید . هری از کنار گینگزلی گذشت و به نشیمن رفت . آنجا هم دست کمی از بیرون از نشیمن نداشت . آنجا لوپین با دو مرگ خوار در حال جنگ بود . یک مرگ خوار می خواست از پشت به لوپین حمله کند . هری به طرف مرگ خوار دوید اما پایش به چیزی گیر کزد و به زمین افتاد . مرگ خوار که متوجه آمدن هری شده بود چوبدستی اش را به طرف هری گرفت و جادوی بی کلامی را به طرف هری فرستاد . هری بدون نگاه کردن به چیزی که باعث افتادنش شده بود به طرفی غلتی زد و از زمین بلند شد . هری طلسم شومی را به مرگ خوار فرستاد و قبل از اینکه مرگ خوار ضد طلسمی را بر زبان بیاورد، جادوی هری به سینه اش یرخورد کرد و باعث شد مرگ خوار به سمت دیوار پرتاپ شود و پس از برخورد به دیوار بی هوش بر روی زمین بیافتد.در آن لحظه لوپین جادویی را به طرف دو مرگ خوار فرستاد و آن را نقش زمین کرد .

پستت از چند لحاظ مشکلات اساسی داشت!
1.پستت رو با عجله نوشته بودی و بعد از نوشتن دورش نکرده بودی و این یعنی اینکه دارای غلط املایی زیادی هست رولت!
مثلاً : مدگ خوار ----‍>مرگ خوار

2.پستت فقط توصیف بود! فقط یک دیالوگ نصفه و نیمه تو پستت وجود داشت و اصلاً حال و هوای جنگ رو نتونسته بودی خوب توصی کنی ... مثلاً ما تو کتاب دیدیم که اسنیپ به این راحتی ها طلسم نمیخوره ولی این در حالیه که اسنیپ خیلی راحت نقش بر زمین میشه .
بعدش هم که میبینیم نوشتی که هری یک مرگ خوار رو میکشه ولی تو کتاب توصیف شده که هری از کشتن ( چه خوب و چه بد ) متنفره!

3. روند داستان به پایان رساندن و آغاز پست هر سه دارای مشکل بود...!
برای آغاز داستان معلوم نبود که مرگ خوار ها چجوری شده که به محفلی ها حمله کردن ... در روند داستان هم معلوم نشود که جنگ کجا بود ... اگر توی بارو بود بارو اونقدر بزرگ نبود که هری اینقدر مسافت توش طی کنه! پایان پستت هم اصلاً جالب تموم نشده بود... هیچ سرنوشتی برای پستت معلوم نبود.
بهتره یک بار دیگه بنویسی.

تائید نشد!!


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۷ ۱۵:۴۸:۰۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ سه شنبه ۳ مهر ۱۳۸۶

Irmtfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۹:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
از پریوت درایو - شماره 4
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3125
آفلاین
متن زیر کتاب هفتم را افشا میکند لطفا اگر کتاب را نخوانده اید این نوشته را نخوانید.

[spoiler=متن هري با توجه به افشا سازي در اسپويلر قرار گرفت] پسر از سر میز بلند شد. موهای طلاییش را به کناری زد و صاف به سمت در رفت. مادر حرکتی کرد تا جلویش را بگیرد ولی پدر نگاهی به طرفش انداخت که در دم سر جایش نشست. در حالیکه پشتش به پسر بود گفت:
- یعنی اینقدر از ما متنفری؟
پسر لحظه ای در قدم هایش ناهماهنگی دیده شد ولی دوباره توانست نظم گامهایش را بدست آورد. از آستانه در و سپس از راهرو گذشت و به پشت منزل رفت نمیخواست پیش آنها غیب و ظاهر شود.

چرا نمیخواستند بپذیرند. آنها به انتها رسیده بودند. تمام چیزی که فکر میکرد افتخار است از دست رفته بود. افتخار چه چیز پوچ و تو خالی و مسخره ای. پسر همیشه زنده حال به پسر همیشه مشهور بدل شده بود با تمام افتخاری که میخواست داشته باشد یا شاید هم به زور به گلویش فرو میکردند. این همه او را بازی داده بودند. پدرش، مادرش آن کسی که از بردن اسمش متنفر بود. همه برای هیچ. نمیخواست هیچ کدام را دوباره ببیند کسانی که دل به موجودی بسته بودند که باور نداشتند هرگز نابود شود. ولی شده بود و چه آسان خود و تمام نوکرانش را به زیر کشیده بود. حالا چه میکردند؟ داولیش و مکنیر کجا بودند گری بک مرده بود؟ کسی که حتی بین تبار خود هم جایگاهی نداشت. جادوگران که جای خود داشتند.
ولی در مورد خودشان چه میتوانست بگوید؟ آیا آنها کمک کرده بودند؟ اصلا میخواستند کمک کنند؟ ولی مثل سوسکی در این اجتماع پذیرفته شده بودند. فقط برای حفظ یک خانواده که حالا او به همش میزد. به سوال پدرش فکر کرد آیا از آنها متنفر بود؟ نمیتوانست این احساس را به تنفر تعبیر کند چیزی بین ممنون بودن و انزجار بود.
پدرش او که همواره برایش سمبل قدرت و زیرکی بود. هم او با خفت و خواری برگشته بود و حالا خود او با خفت از پیش آنها میرفت نمیدانست واقعا دوست دارد یا نه؟ ولی در این دنیای بزرگ حالا که هیچ لرد تاریکی وجود نداشت قطعا برای یک نوجوان شروع جدیدی را میشد تصور کرد یا حداقل تنها راه و دلخوشیش همین بود. بله میرفت تا هر چه پیش آید.
دراکو مالفوی کنار فواره رسید. از میان طارمی های مجلل نگاهی به درون اتاق انداخت انگار اصلا از جایشان حرکت نکرده بودند ولی او تصمیمش را گرفته بود چوب جادویش را بلند کرد و در آن نقطه چرخید. فشار تاریکی را روی خود حس میکرد.[/spoiler]

به...وب مستر کجا اینجا کجا؟
بهتری دیدم پست همه رو در اینجا نقد کنم...
پست شما در عین کم خط بودن بسیار جذاب و خواندنی بود... من هم با این طرز نوشتن موافقم ... نباید تو رولی که مینویسیم حتماً یک اتفاق هیجان انگیزی افتاده باشه ... میتونه حتی خاطرات یک شخصیت در کتاب باشه دقیقاً مثل پست شما.
تنها مشکلی که داشت فقط پاراگراف بندیش بود.
و از لحاظ توصیف صحنه ها و زنده کردن رول بسیار عالی عمل شده بود.

با احترام.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۳ ۲۱:۴۹:۱۳
ویرایش شده توسط کالین کریوی در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۳ ۲۲:۱۹:۵۷
ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۴ ۱۶:۵۰:۵۲

Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.