هري،رون و هرميون و نويل آرام آرام به سمت كلبه هاگريد ميرفتند و با هم صحبت ميكردند.
نويل:هري به نظرت چرا هاگريد امروز دعوتمون كرده بريم به كلبه اش؟!نكنه دوباره مي خواد براش دم انفجاري جمع كنيم؟
رون:واي!من كه ديگه طاقت ندارم با اين جونورا سروكله بزنم باور كن هري ديشب تا صبح كابوس ميديدم از دست اينا!
هرميون:نه فكر نكنم اينجوري باشه مگه يه چيزو مي خواد چند بار درس بده؟!احتمالآ ميخواد چون ديروز بهش تو جمع كردن دم انفجاريها كمكش كرديم يه جوري جبران كنه!
با اين حرف هرميون قيافه رون مثل كسي شد كه يه سطل پر آب سرد روي سرش ريخته باشند.
رون:نه!يعني بايد باز براي اينكه ناراحت نشه اون بيسكويتها و چاي بد مزشو تحمل كنيم؟!واي خدا!
رون ايستاد و جمله آخر را در حالي گفت كه به كلبه هاگريد خيره شده بود.
هري با خنده:چي شد رون يعني انقدر سخته؟!
رون با حالت بهت كلبه هاگريد را با دست نشان داد كه ان سه از ان غافل بودند!
آنها به سمت كلبه هاگريد برگشتند و از چيزي كه ديده بودند مانند رون بهت زده شدند.
در كلبه هاگريد باز بود و از همان فاصله 5 متري مي توانستند ببينند كه توي كلبه كامل به هم ريخته شده و احتمالآ چيزي سالم توش نمانده بود!
هري كه تازه از بهت خارج شده بود چوبدستيش را بيرون كشيد و به سمت كلبه حركت كرد سه نفر ديگر كه تازه متوجه شده بودند چه اتفاقي افتاد است چوب دستيهايشان را بيرون كشيدند و پشت سر هري به سمت كلبه حركت كردند.
هري با صدايي نگران قبل از رسيدن به كلبه:
هاگريد....هاگريد چي شده؟!....هاگريد اينجايي؟!
بعد از جستجوي كلبه و پيدا نكردنه مدركي براي فهميدنه اتفاق افتاده در كلبه، هري با سر در گمي از كلبه بيرون امد و گفت:
-چرا اينجا اين جوري شده؟هاگريد كجاست؟
هرميون:فكر كنم يكي اينجا دنبال چيزي مي گشته كه كلبه اينجوري شده!اميدوارم هاگريد چيزيش نشده.....
ناگهان صدايي از طرف جنگل ممنوعه شنيدند.هري كمي دقت به نقطه اي كه صدا از اونجا آمد، كرد شاخه ي درختي هنوز تكان ميخورد.
چوبدستيشو به سمت اون نقطه گرفت و پاورچين پاورچين به سمت اون شاخه ميرفت.در حاليكه شاخه كم كم ديگر بي حركت شده بود.
شاخه رو كنار زد و ديد كه يه نفر با سرعت به دل جنگل ممنوعه ميدويد يه طلسم بيهوشي به سمتش فرستاد و خطا رفت هري سريع به سمت دوستانش كه نگاهش ميكردند رفت و به سرعت گفت :
- نويل برو از قلعه كمك بيار اونكه اينجا رو اينجوري كرده رفت توي جنگل ممنوعه!
رو به هرميون و رون كرد و گفت:زود باشين بياين !
و هري به سرعت وارد جنگل ممنوعه شد.رون و هرميون كه تازه فهميده بودند هري چي گفته است به دنبال هري به سرعت وارد جنگل شدند.
ان سه با تمام سرعتي كه داشتند ان فرد ناشناس رو تعقيب مي كردند.هري چشم از اون فرد ناشناش بر نميداشت تا اينكه پايش به يكي از ريشه هاي درخت گير كرد و خيلي ناگهاني و با شدت زيادي به زمين خورد.
هري خطاب به رون و هرميون كه داشتند به سمت هري برمي گشتند گفت:
- يريد دنبالش من حالم خوبه....من خودمو بهتون ميرسونم
اين جمله ي آخرو در حالي گفت كه سعي ميكرد از زمين بلند شه ولي دوباره به زمين خورد.
رون كه اين صحنه را ديد به سمت هري امد تا كمكش كند كه هري به فرياد گفت:
-من خوبم رون!برو دنبالش!!
رون كه جا خورده بود همراه هرميون با سرعت دل جنگل ناپديد شدند.
هري دوباره سعي به بلند شدن كرد ولي جاي زخمش طوري به سوزش افتاد كه هري دوباره به زمين افتاد و در ذهنش صداي خنده بلندي رو مي ششنيد و احساس مي كرد كه كاري به درستي انجام شده است!
بعد از چند دقيقه كم كم سوزش زخمش آرام گرفت و هري كم كم حالش بهتر شد،و دوباره سعي به پاشدن كرد و توانست روي پاهايش بايستد به سمت نقطه اي كه چند لحظه پيش هرميون و رون در ان ناپديد شدند لنگان لنگان حركت كرد.
هري در راه به فكر فرو رفته بود و به اين فكر ميكرد كه چه كاري انقدر ولدمورت را خوشحال كرده بود؟!
ناگهان صداي بلندي هري را به خود اورد:
- پس دوست قهرمانتون كجاست؟! نزديك كلبه هاگريد باهاتون بود كه! ترسيد بياد توي جنگل ممنوعه؟!
هرميون با ترسي در صدايش: مگه مثل تو دستو پا چلفتيه؟!
هري ان صدا رو خوب مي شناخت،ان كس كسي جز مافوي نميتونست باشه!
سرعتشو كم كرد و سعي كرد بي سر و صدا به انها نزديك شود،هري تا حدي نزديكشان شد تا انها در زاويه ديدش قرار بگيرند.
هرميون روي زمين افتاده بود و رون بيهوش در بغلش و مالفوي با استرس و رنگي پريده هر چند ثانيه يكبار به دورش يك نگاهي مي انداخت انگار خودش انتظار هري را مي كشيد!
هري از پشت درختي كه پناه گرفته بود سريع بيرون امد و به سرعت طلسم خلع سلاح رو به سمت مالفوي فرستاد و چوب دستي مالفوي از دستش لغزيد و به سمتي پرتاب شد!
و هر ميون سريع چوب دستيش رو بر داشت و طلسمي به سمت مالفوي فرستاد و مالفوي انگار با طنابي نامرِِيي دستهايش بسته شد!
هري با غرور در حالي كه چوب دستيش را به سمت مالفوي گرفته بود به هرميون گفت:
-اين كثافت رون را با چه طلسمي زد؟!
هرميون: هيچي طلسمش بيهوشي بود!الان درستش ميكنم!
بعد هرميون چوب دستيش را به سمت رون گرفت و طلسمي به سمت رون فرستاد و رون كم كم به هوش امد.
هري:اونجا چي ميخواستي؟!دنبال چي بودي؟!
مالفوي فقط با نگاه سراسر كينه هري را نگاه مي كرد و هيچي نميگفت!
هري: لعنتي حرف بزن!چي ميخواستي براي ولدمورت ببري؟!
مالفوي فقط نگاهش ميكرد!!
رون:بزال من الام حاليس ميكنم!
هري:رون چرا اين جوري حرف ميزني؟!
هرميون كه با دستاش رون را گرفته بود گفت :
-چيزي نيست اثر طلسم بيهوشيه!!
رون كه كم كم آروم شد هرميون ولش كرد و به سمت پاي هري رفت.
- يه لحظه حركت نكن تا پاتو درست كنم.
هرميون چوبدستيشو به طرف پاي مجروح هري گرفت و يه افسون شفا بخش به سمت پاي هري فرستاد هري يه لحظه احساس كرد پاش گرم شد و دوباره به حالت عادي برگشت و احساس كرد كه ميتونه بدون درد روي پاي خودش وايسه!
هري با خوشحالي گفت:
-هرميون واقعآ كارت عاليه!!
رون با سعي در چاپلوسي گفت :مگه شگ داستي؟ كالش هميسه عابيه!
هرميون با اين حرفاي هري و رون لپش گل انداخت و گفت:
- داره دير ميشه!!
هري با اين حرف هرميون اطرافش را نگاه كرد و ديد در حالي كه حواسشون نبوده هوا كاملآ تاريك شده بود!
هري:لوموس!اهان!حالا بهتر شد.
هرميون و رون:لوموس.
و كمي جنگل دورو اطرافشون روشن تر شد.
دوباره كمي اطرافشان را نگاه كردند و نورهايي رو در دل جنگل ديدند كه به سمت انها مي امدند رون و هرميون به هم نگاه كردند و چوب دستييشان را به سمت نورها گرفتند.
از دل تاريكي نويل و هاگريد و تانكس بيرون اومدند و تانكس با ديدن انها گفت:
-آه هري!ما مرديم از دلواپسي،حالتون خوبه؟!
رون:اله ما خوليم!
نويل با نگراني به هرميون نگاه كرد و قبل از اينكه نويل بخواهد چيزي بگويد هرميون گفت:
-هيچي نيست،تاثير طلسم بيهوشيه!
تانكس كه تاره متوجه حضور مالفوي شده بود گفت:
-مالفوووووووووووووووووووي!!!پس بهم ريختنه كلبه هاگريد تقصير تو بوده!!
بازم مالفوي فقط نگاه ميكرد و حرف نميزد.
هري:چيزي نيست لال شده!!
ناگهان هاگريد گفت:
- بجه ها بايد سريع برگرديم داره دير ميشه!
رون و نويل در دو طرف مالفوي دستهايش رو گرفتند و به پشت سر هاگريد راه افتادند و مالفوي نيز بدون هيچ مقاومتي به انها همراه شد،تانكس هم پشت سر همه ي انها حركت كرد.
بعد از حدود سي دقيقه به محوطه هاگوارتز رسيدند
هري كه در راه برگشت به قلعه در فكر اين بود كه چه جوري ماجرا رو براي هاگريد و بقيه توضيح بدهد چون حتمأ به خاطر اين تعقيب سرزنش ميشد وقتي خواست براي هاگريد توضيح بده كه چه اتفاقي افتاده هاگريد گفت:
-هري،هري اگه ميشه ماجرا رو بزار فردا براي من و دامبلدور تعريف كن چون الان داره ديرتون ميشه،ممكنه مجازات شين.پس برو و فردا بيا بگو چه اتفاقي افتاده بود.
هري امد حرف ديگري بزند كه با نگاه هرميون تسليم شد و چيزي نگفت و هر چهار نفر با هاگريد و تانكس خداحافظي كردند و به سمت خوابگاه هاي خود رفتند.
هري در رختخواب فكرش مشغول اين بود كه مالفوي دنبال چه چيزي در كلبه هاگريد بوده و توي اين فكر بود كه از كجا داستانو براي هاگريد و دامبلدور و بقيه شروع به تعريف كنه كه كم كم خوابش برد.
------------------------------------------------------------------------
شرمنده مي دونم اين پست رو دير زدم ولي اخه مانيتورم سوخته بود!!
شما گفتي ميتوني دوباره بنويسي اين جسارتو كردم!
اينو تاييد ميكنيد يا يكي ديگه براي عكس جديد بنويسم؟!
عزیز جان خیر سرم عکس جدید دادم ها باید برای عکس جدید بنویسی!متاسفم ولی
تائید نشد!!