هو121
تکلیف جلسۀ اول: رولی با اندازۀ متناسب (نه کوتاه و نه طولانی) بنویسید و درطی آن، یک فیلسوف قدیمی را درنظر بگیرید که به کمک فلسفه باعث پیروزی پادشاه هم دورۀ خود، در جنگ شده باشد. (30 امتیاز)ووووووووووووی لیدی خیلی سخته خوب
-عقب نشینی،عقب نشینی!
فریاد فرمانده سپاه را نمیشنید،نمیدانست چگونه آن لشکر عظیم،راه زوال پیموده بود.انبوه اجساد روی زمین،تمام نور های ذهنش را میکشت.نابودی خودش و سرزمینش را میدید.به خاک و خون کشیده شدن مردمانش را هم.
- سرورم،سرورم،باید برگردیم،کمتر از 100تا سرباز برامون مونده.
سکوت کرد،حرفی برای گفتن ندشت،هزاران هزار نفر،اپدر ها و پسر ها و برادر ها،به خاطر او مرده بودند.وجدانش رضایت نمیداد،نمیتوانست آن بدن های وفادار را رها کند.آسمان گرفته بود،صدای پرنده های آواز خوان آن سرزمین آباد،دیگر به گوش نمیرسید.
ابرها زار میزدند،آری آواز زوال سلامنتگئور قدرتمند را میخواندند،کوس نابودیش را مینواختند.صحنه های به آتش کشیده شدن چادر ها،کشته شدن همان اندک یارانش را میدید.
- سرورم،خواهش میکنم،باید بریم.
فرمانده سپاه،کشان کشان به سمت اسب سفید بزرگ کشاندش.
- قربان،باید بریم،دارن نزدیک میشن،هر لحظه داریم کشته های بیشتری میدیم.
سوار اسب شد و به تاخت از صحنه دور شد.در راه،مدام صحنه های جنگ را در ذهنش مرور میکرد،تمام وجودش در خشم و درد میسوخت.حس تحقیر آتشش میزد،قدرتمند ترین پادشاه زمان،اکنون داشت راه فرار میپیمود.بالاخره دیوار های دژ پدیدار گشت.درب های بزرگ باز شدند و پادشاه بزرگ،به همراهی اندک سربازان باقی مانده،داخل شد.
به محض ورود،مرد سفید پوشی با ریش بلند،از صومعه قلعه خارج شد و دوان دوان به سمت پادشاه آمد.
- قربان،چه اتفاقی افتاده؟چی شده سایروس؟
- شکست خوردیم،همه سربازانمون نابود شدند.
هنوز حرف فرمانده پایان نیافته بود که پادشاه بالاخره لب به سخن گشود.
- تو درست میگفتی سناریوس،این جنگ اشتباه بود.
قطره اشکی از گوشه چشم پادشاه تنومند و جسور سرازیر شد.بمانند کودکی،به آغوش والدش میافتد،اکنون نیازمند آغوشی بود تا حکیمانه او را یاری کند.
از اسب پایین آمد و به سمت تالار قصر رفت.
در تالار بزرگ امپراطور سلامنتگئور کبیرسناریوس،فیلسوف و دانشمند بزرگ در حالی که جلوی پادشاه قدم میزد گفت : سرورم،تمام پایگاه های سطح امپراطوری رو خالی کرده بودیم،متاسفانه الان با محافظین حاکمین شهر ها،500نفر سرباز داریم.
- چرا اینارو به من میگی سناریوس؟
پیرمرد،لبخند ملیحی زد و گفت : سرورم،این موضوع رو من 3 روز پیش،قبل از شروع جنگ گفته بودم،به یاد دارید؟
پادشاه غرغری کرد.فیلسوف ادامه داد : اون زمان به حرف من گوش ندادید،الان این کار رو انجام بدید.
سلامنتگئور،نگاه پرسش گرانه ای کرد و منتظر پیشنهاد پیرمرد شد.
- سالهاست که با اقوامی که در جنوب شرق رود بزرگ،ساکن هستن،روابط خوبی نداریم.قبول دارم که امکانش هم نبوده،اما میتونیم از این موضوع برای پیروزی بدون جنگمون استفاده کنیم.
- نمیفهمم!
- به دوشمن میگیم،تمام سربازان کشته شده،از اون اقوام بودند،و به خاطر انتقام دارن میان و به ما ملحق میشن.اونا اقوام جنگجویی هستن،همه میدونن که بسیار قوی و غیور هم هستن.قطعا از ترس ایـ...
- طفره نرو مرد،آخرشو بگو.
پادشاه با عصبانیت این جمله را به سناریوس گفت.پیرمرد لبخندی زد و ادامه داد : و اونا از ترس مواجه با اون جنگجویان،راضی میشن جنگی رو که مسلما پیروزش هستن رو تموم کنن و به کشورشون برگردند.یه روند حیله گرانه ست،اما منطقی.جواب میده،خواهش میکنم ازتون.اون اقوام میهن پرستان متعصبی هستن،امکان نداره به دشمن پیوسته باشن،به این ترتیب متوجه حیله ما نخواهند شد.نه مردمان رودخانه و نه دشمن.
امپراطور،آهی کشید و به فرمانده سپاه گفت : همراه جناب سناریوس تا اردوگاه دشمن برید.
مورخان،سناریوس حکیم را،منجی قلمرو عظیم سلامنتئور بزرگ میدانند.
************************************************نوشتن رول مشنگی باستانی چقدر صفا میده ویژدانا
seems it never ends... the magic of the wizards :)