هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
_ بمن بگووووو. بگو کیا اینکارو کردن.مثل اینکه نمیخوای حرف بزنی نه؟ پس حقته که بفرستمت آزکابان.

هیچ تغییری در صورت مرد دیده نشد.هنوز هم با چشمان بیروحش به کاراگاه وزارتخانه نگاه میکرد. کمی دیگر نیز نگاهش کرد و بعد خندید. همچون دیوانها خندید. صدایش در اتاق پیچید.

کاراگاه با دیدن این صحنه تفی بر روی میز انداخت و رویش را برگرداند. در گوش نگهبان چیزی گفت و بعد دوباره رویش را سمت وی گرداند. نگاهی شیطانی به وی انداخت و دستانش را بهم مالید. ولی زندانی هیچ نکرد.گویا که اصلا وی را ندیده باشد.
کاراگاه با این کار وی عصبانی تر شد. چوبش را دراورد و با لحن خشنی گفت:

میدونی.ما بعضی وقتها میتونیم از طلسمهای نابخشودنی استفاده کنیم.
چشمانش را به زندانی دوخت.منتظر ماند و سرانجام حالت زندانی تغییر کرد ولی این چیزی که وی انتظار را داشت نبود.
زندانی لبخند درازی زد و در جواب وی گفت:
ما همیشه از این وردها استفاده میکنیم.نه بعضی وقتها.
و بعد دوبار خنده را سر داد.
کاراگاه عصبانی شد. چوبش را به سمت وی نشانه گرفت و فریاد کشان گفت:
دیگه از دست شما قاتلها خسته شدم.برو به جهنم.آواداکدابرا.

این آخرین چیزی بود که وی قبل از مرگ بخاطر داشت.
باب با شنیدن این حرف خوشحال شد.وی معموریت لرد را انجام داده بود.کشتن و نابود کردن کاراگاه. و بعد با خیال راحت دنیا را بدرود گفت.

_____________________
توضیح در مورد جمله آخر:
اگر کاراگاهی از آواداکدابرا استفاده کنه.با توجه به قوانین به آزکابان یابزبان دیگری نابود میشه.




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶

دابیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۲ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
از اين دنيا چه ميدوني؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
يك روز در هاگوارتز داشتم شُشته ميكردم، ييهو ديدم يه جغدي داره نوكشو ميزنه به شيشه ، جغدو ورداشتم گذاشتم در گوشم گفتم كيسته؟!
گفت:احمق !! من كه تلفن نيستم نامه به پام بسته شده!!
خلاصه نامه رو از پاش باز كردم ديدم از طرف تامه(لرد ولد مورت)گفته بيا اينجا اين هري پاترو كشتَه كن از دست اين مرگخواراي بي عرضه كاري بر نمياد كار كارِ خودتِ.
از همونجا يه فاير بالت گرفته كردم رفتم پايگاه اصلي محفل ققنوس تمام طلسمهاي حفاظتي رو در عرض يك ثانيه شكسته كردم.
و پشت يكي از در هاي بسته مچ هري و دامبلدورو جيني رو به صورت همزمان گرفتم.
اومدم يه اوادا بزنم كار هري رو بسازم ديدم به جادو اطميناني نيست ،اين كله زخميه تا حالا شونصد بار از زير پنجول مرگ در رفته.
پس از همونجا كه همينجاست چوبدستي رو در اوردم فرو كردم تو دماغ هري و به همين واسطه مغزشو متلاشي كردم.

(ويرايش مدير:اخطار اخطار!!اينجا يه سايت هري پاتريه هر اسكلي ميدوني دابي عاشق هريه.
نويسنده:ها بيا اين گاليونا رو بگير و كوتاه بيا.
ويرايش مدير:چقدره؟!
نويسنده:شونصد گاليون به نيت شونصد باري كه هري از زير پنجول مرگ در رفته.
ويرايش مدير:نميشه يه كم بذاري روش.
نويسنده:ديگه روتو كم كن ، كه همينم ازت ميگيرم)


خلاصه از همونجا يه اژدها گرفتم اومدم اينجا ببينم لرد ولد مورت ما رو برا مرگخواري تاييد ميكنه يا نمكينه هوووو؟!


ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۱ ۲۲:۵۲:۳۱

A man is talking to God.

The man: "God, how long is a million years?"
God: "To me, it's about a minute."
The man: "God, how much is a million dollars?"
God: "To me it's a penny."
The man: "God, may I have a penny?"
God: "Wait a minute." .


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
همانا الان روزهایی را که در ارتش و محفل بودیم،روزهای جوانی و نادانی را بیاد میاورم.
روزی در خانه سیزده نشسته بودم و به تابلویی که بجای تی وی(:hammer) بود (چون آلبوس پول برا یخریدتی وی نمیداد)تگاه میکردم.از بس این تصویر خسته کننده را دیده بودم خسته شده بودم.ناگهان صدایی از اتاق بالا شنیدم.سریعا به اتاق بالا رفته تا متوجه شوم این صدا چیست و بعد متوجه شدم همانا این آلبوس بود مشغول خر وپف.وارد اتاق شدم و بلا اتفاق کتابی را که بر روی میزش،کنار تخت بود را یافتم.

برگی از خاطرات آلبوس دامبلدور

دفترچه عزیز:
امروز من با بارتی کراچ جادوگر بزرگ جنگیدم.همانا که لرد وی را خوب تمرین داده است.وی جادوگری توانا و خوب است.او من را شکست داد ولی من در یک فرصت خوب،از پشت بوی حمله کرده و حافضشو پاک کردم.

12 دسامبر 1998
امروز من دوباره تام را دیدم(وی مرا ندید)من هنوز بوی حسودی میکنم.او هنوز هم از من زیبا تره.قوی تره.من یک روزی وی را میکشم!!

13 نوامبر 1986

و حالا من جادوگر بزرگ سگ خود را در همین روز 12 سال پیش کشتم!!برای اینکه میخواستم ورد زد مشنگی رو روش امتحان کنم.(چون مشنگی نبود روی اون امتحان کردم).

در همین حال بود آلبوس از خواب بیدار شد و من را دید.من گفتم:
آلبوس خر و پف میکردی برای همین اومدم ببینم چی شده.حالا هم میرم.
-----------------------------


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۱ ۲۰:۱۴:۵۷



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
برگي از خاطرات بليز زابيني


بليز در حالي كه از شدت سرما مي لرزيد به طوريكه قلم را به درستي نمي توانست در ميان انگشتانش نگه دارد شروع به نوشتن كرد :

" ديشب از سقف خانه ريدل آويزان شدم. ارباب به شدت از دستم عصباني بود. او ابتدا كمربند سياه كاراته كه ديروز به من داده بود در حلقم فرو كرده و با كمربند قرمز مرا از سقف آويخت!
در ابتدا حس يك فيل آويخته شده را داشتم و پس از نيم ساعت اين حس به اسب تبديل شد!
او مرتبا سرم داد مي كشيد. اشك در چشمانم حلقه زده بود. دلم مي خواست جيغ بزنم... يعني همون فرياد بزنم!
ارباب مي گفت كه چرا بيش از حد در دژ توهم زده و اين توصيفات را در وصف اون اوانز كه هرچي مي كشم از دست اوست نوشتم!
من مي خواستم بگويم كه من هركاري ميكنم به خاطر شما و علاقه اي ست كه به شما دارم ولي انگار او گوشش به اين حرفا بدهكار نبود.
من تازه ديشب بود كه فهميدم چقدر لرد سياه از محفل مي ترسد! "

اما در اين هنگام بليز خط آخري كه نوشته بود را خطر زد و نگاهي به دورو اطراف كرد تا مطمئن شود كسي از چيزي كه او نوشته باخبر نشده است! سپس دوباره شروع به نوشته كرد :

" اما امشب از ديشب هم بدتر است . من كلا به خاطر فعاليت هاي مخلصانه ام و فقط به خاطر اينكه كمي زياده روي كردم از خانه ريدل به بيرون پرت شدم.
سوز سردي مي وزد و من نمي دانم بايد چه كار كنم! فقط در فكر انتقامم...مطمئنا تنها با ضربه زدن به محفل مي توانم اين اشتباهام را جبران كنم! ارباب حتما مرا مي بخشد! "

و سپس قلمش را همراه با دفتر خاطراتش در جيبش گذاشت ...


اين فيلمي بود كه توسط يك دوربين مدار بسته متعلق به مرگ خواران كه دور انداخته شده بود گرفته شده است!



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۶

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
یا حق
روز سرد دیگری بود . مانند روزهای قبل در همان کوچه نمناکی به سر می بردم که شبهای قبل در آنجا بودم . در نبردی که با 7 نفر از اعضای محفل(سارا اونز و هدویگ و...) داشتم به شدت زخمی شده بودم و این شب بیستمین شبی بود که از شدت جراحت در اینجا به سر می بردم. آنها فکر می کردند که مرا کشته اند ولی نه . من نمرده ام و هنوز زنده ام . با قدرتهای درونی خودم توانستم که زنده بمانم. بله با قدرتهای شبح واره ایم(برای اطلاعات بیشتر به پروفایل من به قسمت توضیحات اضافه مراجعه شود) توانستم که زخمهایم را تا حدی ترمیم کنم. احتمالا تا فردا تمام نیرویم برگردد. بلند می شوم تا به دنبال غذا بگردم.آن محفلیها حتی چوب جادوییم را از من گرفتند. سه هفته است که دارم دزدی می کنم . از دیوار خانه بالا می روم . سر یخچال ساکنین آنجا می روم و غذایم را به این صورت تهیه می کنم. خوب فکر کنم امروز باید به دژ مرگ بروم و در آنجا بخوابم و در اسرع وقت به لرد سیاه بگویم که چرا انقدر دیر آمده ام. چرا انقدر دیر آمده ام. چرا اینقدر دیر آمده ام...
این جمله که کاملا به صورت اتفاقی در ذهنم نقش بست مرا به این وادار کرد که جملات مرتب و منظمی برای صحبت با لرد سیاه سر هم کنم.
خوب توانستم چندین کاغذ و خودکار ز خانه های کناری کش بروم و بتوانم جمله هایم را مرتب کنم . روی اولین کاغذ به این صورت نوشتم:
لرد سیاه به سلامت باشد. من مدتی بود که زخمی شده بودم و در کوچه ای در نزدیکی پایگاه محفلیان...
____
نه خوب نشد . باید دوباره بنویسم.
بالاخره توانستم جمله های خوبی سر هم کنم و بعد از حفظ آنها به سمت مقرمان که در 1 کیلومتری لندن بود را افتادم.
خیلی نگرانم . نکنه که لرد سیاه به خاطر کم کاری مرا از مرگخواری برکنار کرده باشد. نکنه که...
به خودم امید دادم و با سرعت بیشتری حرکت کردم . بالاخره به سرعتی رسیدم که توانستم غیب شوم. در ذهنم فکرهای خیلی عجیبی شکل می گیرد که تا به حال به هیچ کدام از آنها فکر نکرده ام. بالا خره به مقرمان می رسم . وقتی می خواهم وارد آن شوم که در باز نمی شود و مرتب کلمه گند را تکرار می کند.
فهمیدم چی شده بله لرد سیاه مرا از مرگخواری برکنار کرده و برای همین در کلمه گند را تکرار می کرد.
در همین لحظه یکی از مرگخوارها از داخل اتاق بیرون می آید و ورد آواداکداور را به زبان می آورد ولی من می توانم به موقع جا خالی دهم و سپس به سمت وی حمله کردم . معلوم بود که در آن تاریکی مرا نمی شناسد . نقابش را کشیدم و صورت بلیز جلوی چشمانم پدیدار شد.
بلیز با چهره شگفت زده گفت : تا به حال کجا بودی جاگسن؟
جواب دادم : حالا برویم تو برایتان تعریف می کنم .
صدای لرد سیاه به گوشم رسید : بلیز کی بود ؟
بلیز گفت : جاگسن بود . جاگسن اون برگشته .
ولدومورت از پله ها پایین آمد و با قیافه ای خشمگین گفت : تا به حال کجا بودی .
داستانم را تا به امروز برایش تعریف کردم و آخرین کلماتم اینها بود :
لطفا دوباره من را مرگخوار کنید . همانطور که گفتم سه هفته است که زخمی هستم و به محض اینکه خوب شدم پیش شما آمده ام.
ولدومورت گفت:...


من یه شبح و�


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۶

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
صدای هوهوی جغد، از پشت ِ شمشاد هایی که به آرامی و به خاطر وزش باد تکان میخورد،به گوشش رسید.دسش را میان شاخه های شمشاد فرو برد و محکم بال جغد بیچاره ر چنگ زد. سپس انرا جلوی صرتش نگه داشت و در چشمان ِ بزرگ ِ جغد خیره شد.
- این نامه رو برای لرد سیاه میبری،فهمیدی؟!

صدای فریادش تقریباباعث شد جغد کمی بلرزد.مدتی به رفتن او، به همراه نامه ی اسرار آمیزش خیره ماند و سپس،زیر لب چیزی گفت.قدم برمیداشت و از تاریکی ها رد میشد. هیچ چیز نمیشنید و به هیچ چیز فکر نمیکرد. میدانست که این کارش عاقبت ندارد..اما شاید،شاید فقط با این کار میتوانست خودش را از آن عذاب وجدان راحت کند. اگر به یک قاتل حرفه ای تبدیل میشد و به خاطر اصیل زادگی اش، افرادی را میکشت، شاید میتوانست خاطره ی دیشب را فراموش کند...

او چوبدستی به دست، روبروی پدرش ایستاده بود و صدای فریادش تمام خانه را در بر گرفته بود.پدرش آرام آرام به او نزدیک میشد تا چوبدستی را از او بگیرد ولی او بی آنکه به عاقبت کارش فکر بکند، وردی را به سوی پدرش فرستاد و بعد از فروکش کردن خشمش، متوجه شد که او را کشته است.و بعد ازان، قصد فرار از زندگی و مرگ را داشت ولی نتیجه ای بهتر از آن یافت..تا آخر عمر خودش را وقف ِ کشتن میکرد. کشتن کسانی که گناهکار بودند!
از روی سنگ های داخل رودخانه گذشت و به آن سوی دشت رسید...

مایل ها دورتر...

لرد سیاه نامه را میخواند و پوزخندی سرتاسر صورتش را در بر گرفته بود.نشانی از تحسین در چشمانش بود.گویی به چنین مرگخواری واقعا نیاز داشت. با صدای آهسته ای شروع به صحبت کرد و کم کم...صدایش رو به خاموشی رفت. دوباره در چند لحظه ی کوتاه، چیزی شنیدو بعد از آن...

باصدای پاق خفیفی دختر جوانی با موی بلوند و بلند روبرویش ظاهر شد.سرش پایین بودو با اینکه حری نمیزد، میشد فهمید که صدای آرام و گرمی دارد.ولدمورت از جا برخاست وبادقت به دختر خیره ماند. بیچاره دختر، زبانش بند آمده بود و چیزی نمیگفت...بالاخره لرد سوال خود را پرسید:

-اسمت چیه؟
-گاب..گابریل.
-هوم م م.بیا اینجا گابریل.

عجیب بود که ولدمورت با خوشرویی او را دعوت به نشستن میکند. اتاق لرد اتاقی نسبتا بزرگ بود با میز باشکوه و چوبی که روبرویش سه چهارتا مبل چرمی کوچک قرار داشت.لرد گفت:

-علامت شوم، اولین چیزیه که اصیل بودنه یک مرگخوار رو ثابت میکنه!

-پس یعنی شما منو..منو قبول میکنید؟
ولدمورت بدون اینکه چیزی بگوید چوبدستی اش را در مقابل دیدگان ِ متحیر ِ گابریل تکان مختصری داد و بعد، صدای جیغ او اتاق را فرا گرفت...


[b]دیگه ب


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۷:۲۸ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
تاریکی بر روی قبرستان لیتل هنگلتون سایه انداخته بود. یکی از بلند ترین شنل پوشان، آهسته به شخصی نزدیک شد که از همه کوتاه تر بود.

و این به این خاطر بود که روی زمین زانو زده بود.صداهای مختلف، باعث میشد که صدای لرد سیاه، به سختی به گوش مرگخواران او برسد.

- این دختر؛ از محفل به اینجا اومده!مطئنم که اطلاعاتی با خودش داره...درسته؟

شخصی که روی زمین بود، با صدای لرزانی تقریبا فریاد زد:
- نه ارباب! من اونقدر نفوذ نداشتم...نمیتونم چیزی بهتون بگم..من پیمان ناگسستنی خورده ام!


لرد فریادی از سر ِ خشم کشید. ابر ها به لرزه در امدند و در میان مرگخواران جنب و جوشی ایجاد شد.گویی هریک سعی میکرد از لرد دورتر باشد.ولدمورت چوبدستی اش را به سوم دختر گرفت:
- به چه حقی جلوی لرد...میگی که نمیتونی بهش کمکی بکنی؟!کروشیو!


فریادها، جیغ ها و ضجه های دختر در میان تاریکی پخش میشد.اما لرد شاد شده بود. او قهقهه ای شیطانی میزد...لذت میبرد.چوبدستی اش را تکانی داد و طلسم قطع شد.
دختری که روی زمین افتاده بود، با دستانی غرق در خون به کفش لرد چنگ زد.


-ارباب..ارباب...داغ علامت شوم...شما قول دادید!

- من هیچ قولی ندادم! جمش کنید!بلا..کار خودته!

فریاد دخترک به آسمان رسید.
- نــــــــــــــه! خواهش میکنم...نه!

بلاتریکس که از همه به لرد نزدیکتر بود، به سمت دخترک رفت.میخواست وردی را به سوی او بفرستد که دخترک جیغ زد:

- میگم! صبر کنید! همه چی رو میگم...همه چیز رو میگم...هر چیزی که بخواید!پیمانمو میشکنم..اصلا من پیمان نخورده ام..دروغ گفتم!

لرد پوزخند زد. او پشتش را به بقیه کرده بود. بالاخره فریاد کشید:
- بکشیدش!


- نــــــــــه! ارباب...حاضرم هر کاری شما میگید بکنم..خواهش میکنم ارباب..خواهش میکنم!

دختر که بی رمق شده بود، روی زمین افتاد و گریه کرد.لرد نیز فریاد زد:
- گریه ی تو به چه درد من میخوره...از نقشه های محفل برام بگو.
-اونا میخوان به شما حمله کنن!


لرد خندید و بقیه ی مرگخواران به پیش روی از او قهقهه زدند.
- اینو که هر گندزاده ای میدونه!

چشمان ِ قهوه ای دختر زیر کلاه شنلش، برق زد.او ایستاد و گفت:
- آلبوس دامبلدور، میخواد یه نفرو از محفل به اینجا بفرسته تا جاسوس اون باشه.

همه ساکت شدند. لرد به دختر نزدیک شد.و دختر چنان ترسید که قدمی عقب گذاشت.

- اون کیه؟ چه کسی میخواد برای آلبوس جاسوسی منو بکنه!؟

دختر نامی را بر زبان آورد. نفسها در سینه حبس شد. سپس فریاد لرد به هوا برخاست:

- آفرین! بلا ، علامت شوم رو روی دستش داغ کن..!


-----------------------------------
لازم بود بگم که دختره لاوندره ، و ایننم ماجرای مرگخوار شدن من بود. به امید این که لرد، ما را قبول کند.


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۶

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۴۵ جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 154
آفلاین
این پست جدیدم هست!!!!!!!!!!.......................................................................
در شب تاریک سرد و بیروح وقتی یاکسلی برای به پایان رسوندن دستور لرد به دهکده میرفت تا 6 نفر از محفلی ها رو بکشد سایه ای تیره تر از شب در انجا وجود داشت .یاکسلی ناگهان در بین جاده ایستاد .ان را دید اما صورتش از انجا نمایان نبود .در ان تاریکی از شب نیز تاریکتر بود .پاهایش را تشخیص داد و فهمید که او انسان است ناگهان چوبدستی اش را که با ان نزدیک به 100نفر دوئل کرده بود دراورد.به طرف ان فرد گرفت اما هنوز انجا ایستاده و شاید هم به او خیره نگاه میکرد .
حالت اماده باش به خودش گرفت.فریاد زد:
-تو کی هستی ...به مرلین قسم کاری میکنم تا خونتون شلشل راه بری ها...بیا جلو
ان فرد کمی به جلو امد در ان تاریکی چیزی معلوم نبو اما او دستانش هم دید و ادامه داد.
-بیا جلوتر میخوام سرتتو ببینم
ان فرد به جلو امد این بار کل بدنش معلوم بود اما کلاهی بر روی سر انداخته و سرش پایین بود...
دوباره فریاد زد:
-عجب بچه پرویه ها بیا جلو ببینم وگرنه ...!!!
ان مرد کلاهش را از روی سرش برداشت چشمان ریز و ریش گیس کرده اش دل یاکسلی را تکان داد.
-تویی ایگور چرا اینجوری میکنی...اگه من خدایی نکرده صقتت میکرم کی جواب مادرتو میداد؟خوب معلومه منه بدبخت....این جا چکار میکنی...
-به سلام یکی جون...امشب اومدم با یکی حسابامو تصویه کنم.
صورتش مثل همیشه نبود .خشمگین بود .به نظر نمیرسید از وجود یاکسلی خوشحال شده باشد.به طر مرموزی نگاه میکرد و چند خراش کوچک روی صورتش بود .یاکسلی از او پرسید:
-صورتت چی شده ...؟
-هیچی به تو مربوط نیست...
در ان هوای گرگ ومیش که جز تاریکی شب و چراغ های دهکده چیزی نمایان نبود صدایش پیچید و در میان زوزه ی گرگ هایی که در ان هوا و منطقه اواز سر میدادند گم شد .
یاکسلی طری بود که انگار چیزی را گم کرده است و به او گفت:
-ایگور عزیز من عجله دارم باید برم ...کاری رو که لرد به من سپرده باید تموم کنم خودت میدونی که چیه
-بله ..اخبار به دست ما هم میرسه اگرچه بعضی ها سبک سنگینش میکنن بعد اطلاع میدن شاید دیر برسه اما امکان نداره هیچ وقت نرسه ..
-چرا اینجوری حرف میزنی ...اصلا تو حالت خوبه ...اگه میخوای ببرمت پیش روان پزشک...
-من صحیح و سالمم اما از نامردی افراد دل شکسته و شاید هم خشمگینم.
تا به حال یاکسلی ایگور را ان قدر عصبانی ندیده بود ان هم روزی دیده بود که با ویولت سرنامردی که ویولت بر سر ایگور کرده بود دیده بود.
یاکسلی از افکار مخوف ایگور با اطلاع بود .او حالت اماده باش به خود گرفت اما ناگهان ایگور چوبدستی اش را کشید اما خبر نداشت که یاکسلی تجربیات زیادی بعد از دوئل با100نفر کسب کرده است قبل از کشیدن چوبدستی یاکسلی چوبدستی اش را به زیر گلوی او برد و در حالی که او را خیره و عصبانی نگاه میکرد گفت:
-اگه از راپورتی ناراحتی که به لرد دادم باید بگم حقته .رفتن به کافه اونم با یک محفلی ...درست در نمیاد!!!
ایگور که عصبانی به نظر میرسید دستانش را جنباند که شاید دستش به چوبدستی اش برسد و در همان حال گفت:
-اخه وقتی چیزی رو نمیدونی چرا حرف مفت میزنی. اون میخواست چیزی به من بگه که من به لرد بگم بعدش هم توی خرمگس اومد وسط و همه چیزو خراب کرد.
ناگهان ایگور احساس کرد دستش به چوبدستی رسیده و خود را طوری جلوه داد که میخواهد پشتش را بخواراند اما یاکسلی از او زرنگ تر بود .ایگور چوبدستی اش را برای بار دوم گرفت.
-اکسپلیارموس
یاکسلی با حرکتی چموشانه چوبدستی را با طلسم از دست او رها کرد.
-زرنگ بازی در نیار ...من زرنگتر از تو ام...
ایگور که گویی خار شده بود طوری به او نگاه کرد که میخواهد او را تکه تکه کند .بعد به طور مرموزی خودش را جمع و جور کرد و مشتی به سوی صورت یاکسلی زد اما قدرت ان مشت زیاد نبود و در عرض 3 ثانیه:
-استوپفای
ایگور بیهوش شد.صورتش خیره وبدنش افتاده بر روی زمین افتادو طوری به یاکسلی نگاه مبکرد که گویی از چیزی متعجب است.یاکسلی به ساعتش نگاه انداخت.ساعت طلایی زیبایی بود .و ادامه داد :
-ببخشید از اینکه تنهات میزارم ...داره دبرم میشه ...میدونم ...میدونم که میخوای منو تیکه تیکه کنی اما نمیتونی که ....با این حال فعلا
او راهش را در پیش گرفت و ایگور را به همان حالت تنها گذاشت تا موقع برگشتن او را به حالت اول در بیاورد...


هری ا


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۶

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۴۵ جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 154
آفلاین
یاکسلی بیا اینجا منظره ها رو ببین زیبا نیستند.
ان دو بالای تپه ای ایستاده بودند که دره ای در روبرویشان واقع بود.
-میخواستم باهات حرف بزنم یاک..
-با عرض معذرت لرد میشه منو به این اسم صدا نکنید...
-حتما ...حتما...
-متشکرم ...راستی لرد من یه محفلی رو گیر انداختم...
-افرین بر تو ...بعد 5 سال مرگخواری الان احساست چیه...یه جورایی باهاش حال نمیکنی...؟
-بله لرد من خیلی از این کار خوشم میاد...ولی خودتون میدونین بعد از کشته شدن برادرم از کشتار تنفر پیدا کردنم.
یاکسلی اشک در چشمانش جمع شده بود قطره ای روی زمین ریخت اما لرد به او گفت:
-اشکالی نداره...گریه کن سبک میشه ...منم وقتی یاد مادرم و یاد ...یاد...
-پدرتون
-این اسمو یه وار دیگه بگی با همین دستام میکشمت ...
-مگه با پدر...
-نگو....
لرد اعصابش جوری به هم ریخت که سنگ جلوی بایش را با چوبدستی اش خرد کرد .طوری که هیچ چیز از ان باقی نماند.
بعد ادامه داد:
-از وقتی اون موگل مادرمو ترک کرد از اون متنفرم ...دوست داشتم میکشتمش و خونشو میدیدم که چقدر به خون خوک شباهت داشت...
-لرد خون همه ی ما قرمزه...
-نه خون همه ی ما قرمزه نه خون همه ی موگلا ...خون اونا کدر مثل خوکه ...خوک
ناگهان فنریر به جلو امد:
ارباب به سلامت باد ...یاکسلی یه دقه بیا..بیا
-برو ..شاید کارت داشته باشه
-لرد با چنان کراهتی با یاکسلی حرف زد که انگار با اسب رد گفتگو است...
-چی شده؟؟؟
-فرار کرد ...محفلیه فرار کرد...
چنان رنگ یاکسلی پرید که انگار یخ سردی را رویش ریخته اند ...
-من تو رو ...تو رو ...حالا کدام طرفی رفت...
-ابه طرف ساحل رفت
یاکسلی وحشت زده بود اگه این موضوع را به ارباب میگفت چه میشد ...حتما او را میکشت با این حال جلو رفت سرش را پایین انداخت و به لرد گفت:
لرد با عرض معذرت میخوام بگم که که...
سرش عرق کرده بود وحشت زده به نظر مرسید و صورتش مثل گچ سفید شده بود ...
ادامه داد:
-محفلیه فرار کرده ...
-چی ...من تو رو ...برین پیداش کنین ...
لرد چنان خشمگین بود که اگه کارد توی شکمش میفرستادی خونش در نمیومد...
-چشم ...
یاکسلی و فنریر به طرف ساحل حرکت کردن .از هم جدا شدن ...
و ناگهان یاکسلی او رادید...
-وایسا ...میکشمت وایسا...
محفلی داد زد:
-تو مال این حرفها نیستی....بیا دنبالم...
اما او خشمگین شد و چوبدستی اش را بلند کرد...
-استوپ...
-اواداکداوارا
-چرا کشتیش ...میتونستی بیهوشش کنی...
-تو چی گفتی میخوای به لرد بگم ...هرچی تعداد اونا کمتر بشه زندگی ما بهتره...مشکلی داری...
-چی ...تو منو تهدید میکنی...میتونم تو رو بکشم ها...
-چرا حالا عصبانی میشی...
-راستی بقیه ی مگخورا کجان ...
-اونا رفتن هواخوری یا شاید هم کشتار...منظورمو میفهمی که
-به واضحی...من میخوام تنها باشم برو به لرد بگو چه دسته گلی به اب دادی ...
-اتفاقا به من پاداش هم میده...
-اگه یه موقع بدگویی منو بکبی میدونی که چه اتفاقی میافته...
-باشه ...
-برو...
یاکسلی در تنهایی به این فکر کرد که چرا نمیتواند دیگران را بکشد بعد از اون اتفاق ...


هری ا


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۴۸ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
- واسم چي آوردي؟؟؟
غافلگير شده بود! بعد از مكثي كوتاه گفت: مگه بايد چيزي مياوردم ارباب؟
ولدمورت دستش را از بيني نجيني بيرون كشيد(!) و در حالي كه زير لب به نجيني ميگفت "باز شد عزيزم؟؟" رو به من كرد و گفت: پس چي چي فكر كردي؟ مگه عاشق چش و ابروتم كه مرگخوارت كنم؟!
- يعني بايد چيكار كنم مثلا؟
- پووووففففف! ديگه داري حوصلم رو سرميبري... برو پي كارت!!
و ولدي سرش رو ميندازه پايين و با نجيني كه روي پاشه و انگشتش رو كرده تو اون يكي سوراخ دماغش شروع به صحبت ميكنه:
- نجيني جونم، اينطوري فايده نداره عزيزم اين يكي رو بايد قطره بندازي تا باز شه! ()
و پايين اومدن كله ي ولدي همانا و كور شدن لودو از شدت تابش نور همان!!
ولدي در همون حال فرياد ميزنه: بليــــــــــــــــز! بليــز اون قطره ي بيني رو بيار! دماغ نجيني باز گرفته...
ناگاهان جسمي سبز رنگ از كنار لودو عبور ميكنه و در حالي كه كله ي ولدي رو ليسي ميزنه، قطره رو ميده دست وي.
- بوق تو قيافت!! تو خجالت نميكشي قطره رو ميدي دست من! خوب بيگي بنداز تو دماغ حيوون ديگه..
- چشم ارباب... بده پاچت رو بخارونم... بده...
- دستت رو بكش! ايگور بوقي زده زخمش كرده؛ بزار خوب شه حالا!
و در همين لحظه چشمان قرمز رنگ ولدي ميافته به لودو كه هنوز همونجا وايستاده و در حالي كه چشاش رو مرتبآ ميماله، به ماجرا نيگاه ميكنه...
- بيكار واي نستا بوقي! بيا نجيني رو بگير بليز قطرش رو بندازه... بدو!
لودو به حالت "من از مار بدم مياد!" به سمت ولدمورت ميره...
ولدي: چيه؟ نكنه از مار بدت مياد؟؟؟
- آره. از كجا فهميدي ناقلا؟
- ببند نيشت رو... مرتيكه بوقي! از حالت چهرت فهميدم! تو هيچوقت نميتوني مرگخوار شي... حتي بدرد شستن كهنه هاي نجيني هم نميخوري!
- مگه جيشش رو نميگه؟!
- باز نيشش رو باز كرد! جمع كن اون پك و پوزو! كروشيو!
- آآآآآآآآآا.... وووووووووو... مااااااااااااا...
- يوهاها... موهاها... خدايي چقدر حال ميكنم با اين ورد... خوب بسته ديگه!
و لودو از حالت ويبره خارج ميشه. ولدي ادامه ميده:
- خوب؟ آدم شدي؟؟؟
- مگه آدم نبودم؟
- باز نيشش رو باز كرد! عجب رو نروي تو! آواداكداورا!!!
براي يك لحظه هيچ احساسي نداشتم!

عرق تمام بدنم را فرار گرفته و لباسهايم به بدنم چسبيده بود!
پتو را از روي خودم كنار زدم و از تخت بيرون خزيدم!
از روزي كه تصميم گرفتم به خادمان لرد بپيوندم هر شب از اين دست كابوس‌ها ميديدم!
اما امروز تصميم خود را گرفته بودم، به همراه يك پاكت پودر معجزه آساي باز كننده ي بيني! و چند بسته پوشك ِ مرغوب ِ ضد نم! به خدمت لرد رفتم...

-----------------------------------------------------------------
پستي همي بود تنها من بهر عضويت ...


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۸ ۲:۴۵:۴۴

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.