جناب آقای بلک پدر خوانده ی محترم پدرم !
امیدوارم که بعد از چندی کسب تجربه بتوانم برای ورود به محفل گرم و صمیمی ققنوس پست مناسب و لایقی بزنم !
***********************************************
شاید وقتی از همون لحظه ای که از خواب پا شدم با خودم کلنجار میرفتم که برم با خود دامبلدور حرف بزنم یا نزنم !
...
از چند هفته پیش که تازه به سن قانونی رسیده بودم به شدت مشتاق بودم تا من هم مثل پدر و مادر و برادر هایم عضو محفل ققنوس بشم . خب هر چی باشه منم وظایفی رو بر عهده داشتم .
تا حالا چند بار با جیمز و آلبوس سوروس راجع به همین موضوع بحث کردم . اونها هم میگفتن تا با مامان صحبت کنم ، اما جراتش رو پیدا نکردم تا اینکه به ذهنم رسید خودم به دامبلدور بگم .
از اون روز تا حالا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه ! از یه طرف میخواستم بگم و از طرف دیگرهم جربزش رو نداشتم .
تا اون موقع هم چند بار فرصتی پیدا کردم برای حرف زدن با دامبلدور اما خودم با کار های خودم از دست دادمشون !
حالا امروز همه ی اعضا ی محفل باید برای جلسه ای به محل قرارگاه میرفتند .
من هم در جلسه حاظر شدم .
ابندا مادرم با حظور من مخالف بود اما اصرار های پدر کار ساز بود .
کم کم تعداد اعضا بیشتر شد و وقتی همه حاظرشدند و در جایشان نشستند به نگرانی من اضافه شد ، اما وقتیکه دامبلدور وارد اتاق شد این نگرانی بیش از حد توانم شد ! طوریکه حس میکردم میتوانم صدای قلبم را بشنوم !
با ورود دامبلدور همه به احترامش از جایشان بلند شدند . سپس وقتی او نشست ما هم روی صندلی هایمان نشستیم .
دامبلدور با نگاه تیزش تک تک اعضا را از نظر گذراند و وقتی به من رسید کمی مکث کرد . در چشمانش نگاه میکردم . دعا میکردم که او بتواند از این راه خواسته ی قلبی مرا بفهمد ، انگار دعای من برآورده شد ! چون کمی بعد دامبلدور بلند شد و گفت :
این طور که معلومه امروز مهمون داریم !
و بعد به من نگاه کرد و ادامه داد :
شاید این شخص بخواد برای همیشه به عنوان عضوی رسمی تو محفل کار کنه ! این طورنیست لیلی ..پاتر ؟
با صدای لرزانی جواب دادم : بله ... همینطوره !
دامبلدور : پس به تو خوشامد میگم !
با این جمله دیگران هم از جایشان بلند شدند و مرا تشویق کردند .
*****************************
اما مثل اینکه این دفعه هم اونطور که میخواستم از آب در نیومد !
هعی روزگار بوقی !