هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۶

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
یک روز گرم تابستانی بود و چند هفته از شکست ولدمورت می گذشت. دعوتنامه ای برای هری آمده بود تا به یک جشن که به افتخار شکست ولدمورت برگزار شده بود برود ، همین طور رون و هرمیون نیز نامه ای برای او فرستاده بودن و گفته بودند که آن ها هم به این جشن دعوت شده اند و حالا هم هری آماده می شد تا به این جشن برود. وقتی آماده شد آپارات کرد و در جلوی محل جشن ظاهر شد. چند دقیقه ای منتظر ماند که ناگهان دو صدای پاق خفیف شنید. بالاخره رون و هرمیون آمده بودند.
بعد از احوالپرسی وارد محل جشن شدند. محلی بزرگ بود که از درخشش آینه های روی دیوار برق می زد و در آنجا آهنگی پخش می شد.
رون گفت : نگاه کنید! زیاد هم بد نیست.
هری گفت :یک لحظه صبر کنید. به این آهنگ گوش کنید.
- دامبی نبودی ببینی
دنیای جادویی آزاد گشته
جون یارانت
پر سمر گشته
آه و واویلا
کو دامبل ما...
هری و رون و هرمیون :cry2cry2cry2:
هرمیون گفت : واقعا تحت تأثیر قرار گرفتم.
کم کم سالن شلوغ می شد و اعضای محفل می آمدند ، ولی در این میان هاگرید از همه بیشتر خودنمایی می کرد که زار زار گریه می کرد. هری و رون هرمیون به طرف او رفتند ولی ناگهان صدای بووووووووووووووووقی آمد و آن سه به طرفی پرت شدند.
هرمیون گفت : اسکر جیفای. هاگرید دیگه وسط اون دستمالت سوراخه و بهتره تو یه دستمال نو دماغتو بگیری.
هاگرید گفت : ببخشید! آخه ببینید چه آهنگایی می زارند. آهنگ قبلی تموم شد گوش کنید ببینید آهنگ بعدی چیه.هر چهار نفر آنها به دقت گوش کردند که ناگهان اهنگ بعدی شروع شد.
- جادوگران چه قریبانه
جادوگران چه قریبانه
رفتند ز این خانه
هم سوخته چوب ما
هم سوخته پروانه...
همۀ اعضای حاضر در جشن cry2cry2:
بعد از اتمام آهنگ کسی بر روی سن رفت و در میکرفون جادویی صحبت کرد.
- سلام دوستان عزیز.
همه با تعجب به روی سن نگاه کردند. این آقای ویزلی بود که صحبت می کرد.
- سلام ای جادوگران و ساحره های عزیز. ما به اینجا آمده ایم تا این پیروزی بزرگ را جشن بگیریم ، اما قبلش یک تقاضایی از شما داشتم و آن این که این شعارا رو بعد از من تکرار کنید.
ولدیو چی کارش کردیم؟ سوراخ سوراخش کردیم.
- ولدیو چی کارش کردیم؟ سوراخ سوراخش کردیم.
- توپ ، نانک ، فشفشه ، ولدی الان آبکشه.
- توپ ، نانک ، فشفشه ، ولدی الان آبکشه...
بعد از نیم ساعت شعار دادن آقای ویزلی گفت : خب دیگه بسه . حالا میتونیم جشن را شروع کنیم. شاد باشید.
و آهنگی شروع به نواختن کرد و همه شادی کردند و خوش گزراندند.

خب الیواندر عزیز ، تکه های طنز جالبی بکار برده ودی ، استفاده از اشعار ماگلی و تبدیل کردنشون به اشعار جادویی جالب بود ولی متاسفانه دو نکته را رعایت نکرده بودی ، یکی اینکه برای درخواست عضویت محفل باید پستی با مضمون سفیدی و یا پیروزی آنها بنویسی که البته سوژه اصلی پستت ، بیشتر جشن بود و مورد دوم هم این بود که با اینکه سوژه اصلی جشن بود ، از لحاظ فضاسازی چندان موفق عمل نکرده بودی البته در قسمت اول توصیف جشن که در مورد هاگرید نیز صحبت کرده بودی تقریبا قشنگ توصیف شده بود ولی بعد از آن پست کیفیت خودش را از دست داده بود .بهتر بود بین اشعار جادوییت یک کم هم از جشن و خصوصیاتش برای ایجاد طنز استفاده می کردی.موفق باشی.پشتکار خوبی داری.امیدوارم دفعه بعد موفق شوی.
تایید نشد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۲۹ ۱۹:۱۸:۱۸

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۶

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
شبی سرد بود و تمام اعضای محفل در قرار گاه بودند.دامبلدور و هری رفته بودند تا قرارگاه مرگخواران و ولدمورت را شناسایی کنند. همه به گرمی در حال صحبت بودند که ناگهان در باز شد و دامبلدور همراه یک مرگخوار دست و پا بسته وارد قرارگاه شد.همه از جا پریدند.
لوپین گفت : آلبوس چی شده؟ هری کجاست؟ این مرگخوار اینجا چه کار می کنه؟
دامبلدور که نفس نفس می زد گفت : من و هری در حال شناسایی قرارگاهشان بودیم که ناگهان چند مرگخوار که از خانه محافظت می کردند به ما حمله کردند و تعدادی هم از قرارگاه به کمکشان آمدند. من و هری با آن ها می جنگیدیم که خبر به ولدمورت رسید که من و هری آنجاییم و خود ولدمورت آمد و من مشغول جنگ با او شدم و هری مجبور شد که تنهایی با همۀ مرگخواران بجنگد طبیعتن آن ها پیروز شده ، هری را بیهوش و به قرارگاهشان بردند و ولدمورت هم همراه آن ها رفت ولی من توانستم یکی از مرگخوار ها را بیهوش کنم و به اینجا بیارم.حالا باید به نجات هری بریم.
سیریوس گفت : اما چه جوری؟ هیچکدام از ما که رازدار نیستیم.
دامبلدور گفت : خوشبختانه من فرد خوبی را با خودم آورده ام.
دامبلدور نقاب مرگخوار را برداشت. لوسیوس مالفوی بود. همۀ اعضا با نفرت به او نگاه کردند.
دامبلدور گفت : خوب حالا باید به نجات هری بریم. همه آماده بشید.
در آن شب سرد و تاریک اگر هر کسی از میدان گریمولد رد می شد برایش تعجب آور بود که ناگهان بیست ، سی مرد و زن شنل پوش به داخل میدان وارد می شود.
دامبلدور گفت : خب با علامت من همه به آنجا آپارات می کنیم.1...2...3.
همه در حدود 150 متر خانۀ مالفوی ها ظاهر شدند و آرام به سوی آنجا حرکت کردند. وقتی به حدود 50 متر آنجا رسیدند ، دامبلدور چوبش را به سمت مالفوی گرفت و او به هوش آمد. دامبلدور گفت : لوسیوس جون تو برای من هیچ ارزشی نداره. تو همین الان راز را فاش می کنی وگرنه می کشمت.
لوسیوس که ترسیده بود راز را فاش کرد و دامبلدور او را مجددا بیهوش کرد. سپس گفت :
نصف شما با من از در جلو بیاین. وصف بقیه همبا ریموس و سیریوس از در پشتی برید.
دامبلدور و گروهش راه افتادند و از در پشتی وارد شدند اما کسی آنجا نبود ولی ناگهان از سالن نشیمن صدای انفجار بلند شد. بله مرگخواران آنجا بودند پس دامبلدور و گروهش به کمک بقیه شتافتند. جنگ بزرگی بود و طلسم ها از هر سو به پرواز در می آمدند. دامبلدور مرگخواری را گوشه ای گیر آورد و گفت : بگو هری کجاست؟
مرگخوار گفت : تو زیر زمین! البته اگه تا الان چیزی ازش مونده باشه!
دامبلدور او را با خشم به گوشه ای پرت کرد و فریاد زد : سیریوس ، ریموس با من بیاین.
دامبلدور همراه سیریوس و لوپین به زیر زمین رفتند. آنجا ولدمورت و چند مرگخوار در حال قهقهه زدن بودند و هری به دیواری بسته شده بود و از درد به خود می پیچید. آن سه وارد شدند و لوپین و سیریوس مشغول به جنگ با مرگخواران و دامبلدور مشغول جنگ با ولدمورت بود. همان وقت آقای ویزلی به آنجا آمد و گفت :
آلبوس تعداد زیادیمون چوب هامون شکسته! چه کار کنیم؟
دامبلدور درهمان حالت جنگ بشکنی زد و دابی حاضر شد. به دابی گفت :
برو دنبال الیواندر و بگو خودشو با چند تا چوب برسونه.
دابی فورا غیب شد و لحظاتی بعد با آقای الیواندر ظاهر شد.
دامبلدور گفت : دابی تو برو. الیواندر تو هم برو بالا و چوب هارو به محفلیا تحویل بده.
با رفتن الیواندر جنگ بزرگ ادامه یافت. حدود یک ربع بعد به طور ناگهانی اتفاقی افتاد. یکی از طلسم های سیریوس به طور اتفاقی به ولدمورت خورد و اونو خلع سلاح کرد و دامبلدور به طرف هری رفت و او را آزاد کرده همراه سیریوس و لوپین به طبقۀ بالا دوید و فریاد زد:
فرار کنید. آپارات کنید و برید.
همۀ اعضای محفل آپارات کرده و از آن محل گریختند ولی همه در آخرین لحظه صدای فریاد گوشخراش ولدمورت را شنیدند. همه به سرعت به داخل قرارگاه رفته و در را بستند سپس دامبلدور رو به آقای الیواندر کرد و گفت : تو امشب جون همۀ ما رو نجات دادی. ممنون. آیا دوست داری که عضو محفل بشی؟
همۀ نگاه ها به سمت آقای الیواندر برگشت. او به تته پته افتاد ولی بعد از چند لحظه گفت :
بله.
دامبلدور گفت : پس ورودتو به محفل تبریک می گم.
و آن گاه همه برای او دست زدند.

الیواندر عزیز با اینکه مشکل اصلی پست را برطرف کرده بودی ، یعنی پستت را شامل وقایع بیشتری کرده بودی و سوژه را بهتر توسعه داده بودی ولی این کار را با نواقصی انجام داده بودی، مورد اول جملات ساده ای بود که از آن استفاده کرده بودی، برای مثال در پاسخ آلبوس به لوپین که چه اتفاقی افتاده واقعا ساده نوشته شده بود ، سعی کن در مکالماتت کاملا ادبی ننویسی و مثل گفتار ، ساده، روان و شکسته بنویسی.

مورد بعد هم این بود که در سوژه موارد هری پاتری رو رعایت نکرده بودی مثلا دامبلدور هیچ وثت لوسیوس را نخواهد کشت.البته اینم باید بگم که در صورتی که سوژه مثل دنیای وارونه یا کنایه آمیز یا حتی طنز بود مشکلی نداشت که این موارد رعایت بشه ولی چون در بقیه موارد ، این رو رعایت کرده بودی ، بهتر بود در چند مورد هم مثل همین مورد فوق رعایت میکردی.الیواندر عزیز به نظر من قبل از تلاش بعدی ، بهتر است چند پست در هاگزمید و محفل بزنی(با تقاضای نقد) تا اشکالاتت را متوجه شوی و آنها را برطرف کنی و سپس برای عضویت در محفل درخواست دهی.البته مسلما این یه پیشنهاد بود.من منتظر تلاش بعدیت هستم.موفق باشی.با احترام.
تایید نشد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۲۷ ۱۰:۲۷:۱۹

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۸۶

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
شبی تاریک بود و تقریبا همۀ اعضای محفل در آشپزخانۀ خانۀ گریمولد بودند و دامبلدور در صدر میز نشسته بود و همه به سختی در فکر فرو رفته بودند و سکوت سنگینی بر فضا حاکم بود.
بالاخره دامبلدور گفت : خب نظرتون چیه؟
سیریوس گفت : به نظر من که عالیه!
لوپین گفت : حالا به نظر شما تشکیل این کلاس به اصطلاح آمادگی در برابر ولدمورت در هاگوارتز الزامیه؟
دامبلدور کمی مکث کرد سپس گفت : خب الان تو این وضعیت که قدرت ولدمورت اینقدر زیاد شده بعید نیست که به هاگوارتز حمله کنه! درسته که من جادوها و طلسم های حفاظتی زیادی در اطراف مدرسه گذاشتم اما از ولدمورت بعید نیست که این جادوها و طلسم ها را باطل کنه و بتونه وارد هاگوارتز بشه که اگر این طور بشه باید مدرسه آمادگی دفاع در برابر اون و مرگخواراشو داشته باشه.
خانم ویزلی با اضطراب گفت : درسته که باید آماده باشیم اما این برای دانش آموزا خطرناکه!
سیریوس با عجله گفت : مالی خودت می دونی که الان قدرت ولدمورت بی نهایت زیاده و ما قدرت مقابله با اونو نداریم.
بیل گفت : به نظر من بهتره که رای گیری کنیم. اونایی که با تشکیل ای کلاس موافقن دستاشونو بالا ببرن.
بیشتر از نصف دست های حاضرین بالا رفت.
سیریوس گفت : خب فکر می کنم تصویب شد. حالا کی ای کلاسو می خواد تدریس کنه؟
دامبلدور گفت : خب من نظرم این بود که ریموس این کارو بکنه ولی بهتره نظر همه رو بدونیم. کیا موافقن که ریموس این کلاسو تدریس کنه؟
تقریبا همۀ دست ها بالا رفت.
ریموس گفت : خب اگه این طوره باشه ، من این کارو می کنم.
امسال یک درس به برنامۀ درسی هاگوارتز اضافه می شد.

خب الیواندر عزیز ، پستت تا حدودی محتوای مبارزه را داشت ولی به نظر من برای تایید آن کافی نبود.علاوه بر اینکه در پستت ، محفل را به شدت ضعیف نشان داده بودی ، چون همانطور که میدانی بارها در کتاب به این اشاره شده بود که ولدمورت تا زمان زنده بودن دامبلدور ، هیچ وقت خودش به هاگوارتز حمله نخواهد کرد و حتی در کتاب شش در حضور دامبلدور خودش حاضر به آمدن به هاگوارتز نشد.به نظر من بهتر است قبل از تلاشی دیگر ، پستهای تایید شده را بخوانی و نکات مثبت آنها را سعی کنی در پستت بکار ببری تا بتوانی عضو محفل شوی.نکته مهم این بود که پستت ، هم دارای سوژه چندان قوی ای نبود و علاوه بر آن سعی کن جملاتت را کمی زیباتر کنی و از سادگی بیش از حد آن کم کنی.موفق باشی الیواندر عزیز.منتظر تلاش دیگرت هستیم.
تایید نشد.
با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۲۴ ۲۲:۰۷:۴۷

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
یک روز تابستانی بود و هری و رون و هرمیون در خانۀ شمارۀ 12 میدان گریمولد بودند. لوپین ، دامبلدور ، سیریوس ، ماندانگاس ، تانکس ، مودی چشم باباقوری ، بیل ، چارلی ، جینی ، فرد و جرج و آقا و خانم ویزلی نیز در خانه حضور داشتند. شب بود و همه در آشپزخانه شام می خوردند که ناگهان در خانه باز شد و کینگزلی با عجله وارد شد و فریاد زد مرگخواران ، مرگخواران می خوان تا چند ساعت دیگه به این جا حمله کنند. دامبلدور با شنیدن این خبر با شدت بلند شد و گفت : باید خودمونو آماده کنیم. بیل ، تانکس فوراً به مدرسه برید و هرچی می تونید نیرو بیارید ، ریموس ، آرتور شما هم برید و به همۀ اعضای محفل خبر بدید که بیان ، مد آی تو هم به وزارتخانه برو و هر کسی که حاضره بجنگه را با خودت بیار ، ماندانگاس همین الان میری پیش هاگرید و بهش می گی خودشو با هرچی موجودات جادویی که می تونه برسونه ، بقیه هم با من بیان تا استحکامات دفاعی خانه را قوی تر کنیم. به احتمال زیاد ولدمورت هم با مرگخوارها میاد ما باید خودمونو آمادۀ مقابله با اون بکنیم. حدود یک ساعت بعد خانه پر بود از جادوگران و ساحره ها و موجودات جادویی ای که آمده بودند تا خود را برای جنگی بزرگ آماده سازند. جنگ خیر و شر! خب الیواندر عزیز پستت موضوع و سوژه خاصی رو نداشت و یک موضوع کلی را ، یعنی حمله مرگخواران ، را بیان کرده بودی.جملات پستت بسیار ساده نگارش شده بود و از فضاسازی مناسب برخوردار نبود.نیمی از پستت به ذکر اسامی اختصاص داشت که بهتر بود از اسامی کم میکردی و به خود داستان میپرداختی ، و یا به میزان تعداد نفرات حاضر در داستان ، سوژه را پیش می برد.یاگر کمی از جنگ هم توصیف می کردی بهتر بود.ضمن اینکه با توجه به اینکه مرگخواران چند ساعت دیگر قصد حمله داشتند و خونسردی کینگزلی ، نحوه ورود و برخورد او به درستی توصیف نشده بود.علاوه بر آن یکی از نکات اساسی را فراموش کرده بودی و آن اینکه خانه دوازده گریمالد در زمان زنده بودن دامبلدور ، نمودارناپذیر بوده بنابراین مرگخواران نم توانستد به اونجا نفوذ کنند.در آخر اینکه در مورد حمله مرگخواران و تدارک سپاه عظیم به نظر من کمی اغراق کرده بود.یبهرصورت بهتر است بار دیگر با دقت و سعی بیشتری تلاش کنی. تایید نشد. موفق باشی.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۲۳ ۱۳:۲۵:۱۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۲۳ ۱۳:۲۸:۳۷

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ چهارشنبه ۷ آذر ۱۳۸۶

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
-اگر قبول نکردن چی؟
جیمز گفت:
-مطمئنم قبول می کنن.
آل که کمی نگران به نظر می رسید به خواهر و برادرش نگاه کرد و گفت:
-خیلی خطرناکه. اگه مامان بفهمه...
جیمز حرفش را قطع کرد.
-تا وقتی که تو و لیلی زبونتونو نگه دارین نمی فهمه.
-اما
-گوش کن آل. ما با هم قرار گذاشتیم. قول دادیم. سنمون مهم نیست. یادته بابا گفت که خودش هم وقتی هاگوارتز می رفته دوست داشته عضو محفل بشه.
لیلی گفت:
-درسته ولی از الان ما بزرگ تر بوده.
جیمز در مقابل این حرف هیچ چیز برای گفتن نداشت. سرش را پایین انداخت و فکر کرد. فکر کرد که چگونه می تواند خودش, آل و لیلی را به عضویت محفل درآورد.
هرسه در اتاق جیمز نشسته بودند و از مدت ها پیش تصمیم گرفته بودند که به عضویت محفل در آیند ولی در حال حاضر مانع سختی را در مقابلشان می‌دیدند. غیر ممکن بود که جینی ویزلی اجازه دهد فرزندانش در ماموریت‌های خطرناک محفل شرکت کنند.
-باید با مامان صحبت کنیم.
لیلی بی مقدمه این را گفت و وقتی دید برادرانش با تعجب او را نگاه می‌کنند حرفش را حکم تر ادامه داد.
-باید رک و راست حرفمونو بزنیم. به مامان بگیم که دوست داریم عضو محفل باشیم. هدف ما کمک به محفله. می تونیم مواظب خودمون باشیم. تا کی باید به پنهان کاری ادامه بدیم؟ آخرش که می‌فهمه. چه بهتر که خودمون بهش بگیم. قبوله؟
جیمز و آل با دیدن چهره‌ی قاطع لیلی سرشان را به نشانه‌ی موافقت تکان دادند.
آل: مامان کجاست؟
لیلی: قرارگاه محفل. بریم؟
-الان؟
پس کی؟ هرچی زودتر بگیم بهتره.
چند ساعت بعد قرارگاه محفل ققنوس
جینی فریاد زد:
-گفتم که نه. شما هنوز بچه‌اید. خیلی خطرناکه. همین الان هم که باباتون ماموریته از شدت نگرانی نمی‌دونم باید چیکار کنم. فکر می کنید اگه شما سه تا هم همراش برید...
جینی با دین قیافه‌ی ناراحت فرزندانش صدایش را پایین آورد و ادامه داد:
-ببینید من به خاطر خودتون میگم. من نمی‌خوام برای شما اتفاقی بیفته. برای یک مادر خیلی سخته که ببینه بچه‌هاش در خطرن.
-ولی اگه
-اگه چی؟ تو برای چی چنین حرفی رو میزنی جیمز؟ از تو دیگه انتظار نداشتم. تو واقعا راضی هستی که برادر و خواهر کوچیکترت به چنین ماموریت‌های خطرناکی برن؟
جیمز از خجالت سرخ شد و سرش را به زیر انداخت.
در همان وقت در باز شد و بیل با صورت عرق کرده و بسیار نگران وارد شد.
-اوضاع خیلی بده جینی. تعدادمون خیلی کمه. ما به نیروی کمکی نیاز داریم.
در همان وقت چشمش به جیمز و لیلی و آلبوس افتاد و کمی شادمان به نظر رسید.
آل بلند شد و روبروی مادرش ایستاد.
-مامان خواهش می‌کنم. اگه ما نریم معلوم نیست که چی بر سر بابا و بقیه بیاد.
به نظر رسید که جینی قصد مخالفت دارد ولی سرانجام گفت:
-باشه. فقط مواظب خودتون باشید. زیاد هم وارد درگیری نشید.
-عالی شد.
-مرسی مامان.
لیلی و جیمز این را گفتند و بلند شدند و همراه با جیمز هرسه با هیجان از قرارگاه خارج شدند.
بیل هم پشت سر آنها حرکت کرد.
-بیل!
بیل در آستانه‌ی در ایستاد و به چهره‌ی نگران خواهرش نگاه کرد.
-مواظبشون باش.
بیل چشمکی زد و گفت:
-اونا باید مواظب من باشن.
و در را پشت سرش بست.

پست بدی نبود اما تناقص با کتاب داشت.
چرا که پس از نابودی ولدمورت و درواقع پس از گذشت 19سال تازه آلبوس سوروس به مدرسه رفت و تا اون زمان فکر میکنم دیگه کاری برای محفل باقی نمونده باشه. البته تو میتونستی کاری رو برای محفل درست کنی اما با نساختن و نپرداختن به کاری که قراره انجام بشه باعث شدی خواننده پستت رو مقداری بد به شمار بیاره.
فضاسازی زیادی نداشتی .شروع پست خیلی سریع بود اما پایان پست زیبا بود و مشاهده میشه که برای نوشتن پستهای ادامه دار و ایجاد هیجان برای خواننده نیروی خوبی داری.
علاوه براین یه مشکل دیگه پستت این بود که هیچگاه اعضای محفل حتی درصورت کم داشتن نیرو از کسانی که زیر سن قانونین کمک نمیگیرن. حتی دربرابر لشکر ولدمورت که در هاگوارتز به اون تعداد بود اونها رو روانه خونه کردن. سعی کن درصورتی که براساس کتاب مینویسی تناقصی نداشته باشه چرا که در اینصورت خودتو محصور میکنی و تناقصهایی همانند چیزهایی که در بالا ذکر کردم باعث میشه که پستتون مقداری بد جلوه کنه.
تأیید شد! ولی باید بیشتر سعی کنی


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۷ ۲۱:۰۳:۴۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۴ ۱۶:۰۳:۴۳



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۶

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
آلبوس دامبلدور با آرامش خاصی پشت صندلی نشسته و منتظر حاضر شدن بقیه ی اعضا بود....
اینبار موضوع فرق می کرد. این جلسه با جلسات دیگر فرق داشت، اعضای قبلی جایی در این جلسه نداشتند...
در به آرامی باز شد مردی با سینه ای عریان سرش را به داخل آورد و وقتی دامبلدور را تنها دید با آرامش لبخندی زد و با سر به همراهانش اشاره کرد که وارد شوند.
سانتور ها یکی پس از دیگری وارد اتاق شدند ، دامبلدور به تک تک آنها لبخند زد سپس به آرامی گفت:
خوشحالم که دوباره می بینمتون دوستان...خواهش می کنم بشینید.
سانتور ها بر روی صندلی های مخصوصشان نشستند ، عده ای از آنها با هم پچ پچ می کردند و عده ای با خونسردی به میز روبروشان خیره شده بودند ، چند تن از آن ها نیز با احترامی آمیخته به تحسین به چهره ی دامبلدور خیره شده بودند.
یکی از آن ها که به نظر می آمد نمایندشان باشد سرش را بلند کرد و گفت:
- دامبلدور ، امشب؟
- بله فایرنز . همین امشب....
قبل از هر حرفی در دوباره جیرجیر کنان باز شد ، با ورود آن غول به اتاق سانتور ها ناگهان از جای خود برخاستند تیرو کمان هایشان را آماده کردند و به سوی او نشانه گرفتند.
دامبلدور ناگهان ایستاد و گفت:
- نه! گراپ از ماست.
غول که گراپ نام داشت به آرامی سرش را پایین آورد و به سمت صندلی بزرگی که دامبلدور در همان لحظه با جادو برایش فراهم کرده بود رفت.
یکی از سانتور ها که مو و ریش قرمز رنگ داشت با ناباوری به دامبلدور نگاه کرد:
-اما اون یه غوله ! دامبلدور!
-و تو هم یک سانتوری رونان...
رونان که به نظر نمیامد با این جواب راضی شده باشد با عصبانیت نگاهی به گراپ که مظلومانه سرش را پایین انداخته بود انداخت و دوباره به دامبلدور خیره شد...سپس با عصبانیت نشست.
در چند دقیقه ی آینده اتاق پر بود از گرگینه ها، مردم دریایی، سانتور ها و همین طور غول ها و دورگه ها.
دامبلدور با آرامشی خاص در را بست و بعد با لبخند رو به پیروانش کرد و با صدایی بلند و رسا گفت:

ما امشب دور هم جمع شدیم تا آخرین اقدام ارتش محفل ققنوس رو انجام بدیم. قرارگاه ولدمورت... (دامبلدور لحظه ای مکث کرد: دیگر هیچ کس با به زبان آوردن این نام آشفته نشده بود و این بیانگر آمادگی اعضا بود).
سپس با خرسندی ادامه داد: قرارگاه ولدمورت شناسایی شده و من امشب مطمئنم که پیروان محفل ققنوس موفق خواهند شد...

در همین وقت در باز شد و انسان ها وارد شدند..اعضای اصلی، سیریوس ، لوپین ، مدای ، آرتور و....
اول از همه به داخل اتاق آمدند و پس از آنها جادوگران و ساحره های سفید با نژاد ها،زبان ها و ملیت های متفاوت وارد شدند.
آن شب در محفل موجودات و انسان های متفاوتی حضور داشتند اما هدف همه ی آن ها یک چیز بود...

اینبار حمله از طرف سفید ها بود...

پست زیبایی بود و همینطور بر اساس کتابهای هری پاتر که تو سایت حدودا 10% موجوده در حال حاضر.
سوژه رو خوب انتخاب کرده بودی و مانورهایی که روش داده بودی طوری بود که خواننده رو به خوندن ادامه ترغیب میکرد. اما فکر میکنم چیزی رو رعایت نکرده بودی. اینکه غول ها نمیتونن توی یه اتاق جا بشن و طبیعتا هم ارتفاع زیاد و هم حجم زیادی رو لازم دارن که فکر نمیکنم بشه تو خانه گریمولد که محل جلسات محفل هست همچین جایی باشه. بنابراین بهتر بود این جلسه رو توی جنگل ممنوعه توصیف میکردی تا هم بتونی واقعیت رو تو پستت نشون بدی و هم از فضاسازی برای زیبایی بیشتر پستت استفاده کنی.
تأیید شد. امیدوارم پستهات با استفاده از نقدهایی که در آینده تو محفل درصورت تمایلت توی نقدستان انجام میگیره باعث پیشرفتت بشه و در آینده یکی از نویسنده های خوب سایت بشی
تأیید شد!


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۱۴ ۱۵:۵۳:۴۹


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۷ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۶

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۷ شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰
از تو چه پنهون آواره ام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 422
آفلاین

اول از همه پوزش بسیار زیاد بابت تاخیر شش روزه.

دوما هم ... نوه ی گلم!

حاضر درسته و حاظر غلط.

توی لحن نوشتت یک دستی نداشتی بعضی جاها فعل ها و حرف ها و شکسته بودن و بعضی جاها ادبی.

پستت موضوع هیجان انگیزی نداشت ولی در کل خوب بود.

تلاشتو تحسین می کنم.

وقتی عضو محفل شدی بیشتر تلاش کن.

ورودتم خوش آمد می گم!

تایید شد!


باز جویم روزگار وصل خویش...


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۶

لیلی پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۱ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از ناکجا آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
جناب آقای بلک پدر خوانده ی محترم پدرم !
امیدوارم که بعد از چندی کسب تجربه بتوانم برای ورود به محفل گرم و صمیمی ققنوس پست مناسب و لایقی بزنم !

***********************************************

شاید وقتی از همون لحظه ای که از خواب پا شدم با خودم کلنجار میرفتم که برم با خود دامبلدور حرف بزنم یا نزنم !
...

از چند هفته پیش که تازه به سن قانونی رسیده بودم به شدت مشتاق بودم تا من هم مثل پدر و مادر و برادر هایم عضو محفل ققنوس بشم . خب هر چی باشه منم وظایفی رو بر عهده داشتم .
تا حالا چند بار با جیمز و آلبوس سوروس راجع به همین موضوع بحث کردم . اونها هم میگفتن تا با مامان صحبت کنم ، اما جراتش رو پیدا نکردم تا اینکه به ذهنم رسید خودم به دامبلدور بگم .

از اون روز تا حالا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه ! از یه طرف میخواستم بگم و از طرف دیگرهم جربزش رو نداشتم .
تا اون موقع هم چند بار فرصتی پیدا کردم برای حرف زدن با دامبلدور اما خودم با کار های خودم از دست دادمشون !
حالا امروز همه ی اعضا ی محفل باید برای جلسه ای به محل قرارگاه میرفتند .
من هم در جلسه حاظر شدم .
ابندا مادرم با حظور من مخالف بود اما اصرار های پدر کار ساز بود .

کم کم تعداد اعضا بیشتر شد و وقتی همه حاظرشدند و در جایشان نشستند به نگرانی من اضافه شد ، اما وقتیکه دامبلدور وارد اتاق شد این نگرانی بیش از حد توانم شد ! طوریکه حس میکردم میتوانم صدای قلبم را بشنوم !

با ورود دامبلدور همه به احترامش از جایشان بلند شدند . سپس وقتی او نشست ما هم روی صندلی هایمان نشستیم .

دامبلدور با نگاه تیزش تک تک اعضا را از نظر گذراند و وقتی به من رسید کمی مکث کرد . در چشمانش نگاه میکردم . دعا میکردم که او بتواند از این راه خواسته ی قلبی مرا بفهمد ، انگار دعای من برآورده شد ! چون کمی بعد دامبلدور بلند شد و گفت :
این طور که معلومه امروز مهمون داریم !

و بعد به من نگاه کرد و ادامه داد :
شاید این شخص بخواد برای همیشه به عنوان عضوی رسمی تو محفل کار کنه ! این طورنیست لیلی ..پاتر ؟

با صدای لرزانی جواب دادم : بله ... همینطوره !
دامبلدور : پس به تو خوشامد میگم !

با این جمله دیگران هم از جایشان بلند شدند و مرا تشویق کردند .

*****************************

اما مثل اینکه این دفعه هم اونطور که میخواستم از آب در نیومد !
هعی روزگار بوقی !




تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۶

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۷ شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰
از تو چه پنهون آواره ام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 422
آفلاین

لیلی پاتر!

پستت وفادار به کتاب و نبستا خوب و بود ولی ایراداتی داشت.

اول از همه اینکه زوار درست نیست زهوار درسته.

دوم اینکه "چند بار انگار توسط طلسم ریپارو تعمیر شده بود" جمله بندی مناسبی نداره.

سوم اینکه " این سکوت این غم این حزن فقط و فقط حاصل این دلنگرانی بود ." توش خیلی "این" به کار رفته! می تونست با جمله بندی بهتر این ایراد رو نداشته باشه.

چهارم اینکه تو نوشتی :
نقل قول:

هیچکس دیگر طاقت از میان رفتن کس دیگری را نداشتند مخصوصا اگر آنها اعضایی چون ...

- ریموس، تانکس !

با این فریاد همه ابتدا سرهایشان را به طرف هرمیون و سپس به طرف در برگرداندند . یکی از نقاط شباهت چهره ها هیجان و ناباوری در آنها بود .


خب وقتی تو به عنوان یه راوی یا یه نویسنده فضا سازی می کنی و حالات رو شرح می دی، دیگه اینکه یکی از شخصیت های داستان فریاد بزنه و دیالوگ "تو" رو قطع کنه اصلا معنی نداره!!!
تو وقتی سه نقطه می ذاری و جمله ناتموم می مونه که یکی از شخصیت ها در حال حرف زدنه و شخصیت دیگری می پره وسط حرفش. ولی اینجا هرمیون پریده وسط حرف نویسنده ی داستان!

پنجم هم اینکه وقتی تو یه تک پست می نویسی که ادامه دار نیست، باید توش یه سوژه ای داشته باشه که شروعش کنی و تمومش کنی. ولی این پستت از نظر من سوژه ی خاصی نداشت. اگر هم داشت، می تونم اینجوری توصیفش کنم که اون سوژه توی یه فصل نوشته شده بود و تو فقط یک صفحه از اون فصل رو اینجا نوشتی، یعنی فقط بخشی از اون سوژه ... توی پستهای تکی این کار مناسب نیست.

====

یه مدتی توی سایت بنویس و تمرین کن تا بتونی بهتر شی. اونموقع قول می دم قبولت کنم!


تایید نشد!


-----------------------------------------------

پیگویجن!

کارت خوبه... پست خوبی بود... در حد محفل هست ... از فعالیتت هم ناراضی نیستم.

تایید شد!


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۶ ۱۱:۲۸:۵۸
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۶ ۱۱:۳۱:۳۸
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۶ ۱۱:۳۴:۲۴
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۶ ۱۱:۳۵:۵۲

باز جویم روزگار وصل خویش...


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ سه شنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۶

پیگویجن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
از کلبه هاگرید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
برگی از دفتر چه خاطرات ارول «جغد خانواده ویزلی»

یک روز آفتابی و کسل کننده دیگر شروع شده بود و طبق معمول خانم ویزلی با کاسه ای پر از بیسکوییتهای نارگیلی مشغول پذیرایی از ما بود ، هر چند غذای مورد علاقه ما کرم های خاکی موجود در باغچه بودند اما به علت وسواس زیاد خانم ویزلی در رابطه با تمیزی خانه مجبور بودیم به همین بیسکوییت های خشک و بد طمع قانع باشیم.
دیگر اعضای خانواده نیز دور تا دور میز را احاطه کرده بودند و از سوپ ماست لذیذی که خانم ویزلی در تهیه ان استاد بود تغذیه میکردند ، فرد و جرج نیز طبق معمول با شوخی های مسخره ی خود ، خانواده را به خنده می انداختند.
همه چیز گواه بر این بود که امروز هم اتفاق خارق العاده ای نخواهد افتاد و زندگی ما سیر کسالت بار خود را همچنان ادامه خواهد داد.
در این افکار غوطه ور بودیم که به ناگاه اشعه قرمز رنگی از پنجره نیمه باز آشپزخانه به داخل هجوم اورد و به گلدان گل گلی وسط میز صبحانه برخورد کرد ، گلدان به خود لرزید و به چند صد تکه تبدیل شد.
اعضای خانواده از ترس جیغ کشیدند و به زیر میز پناه بردند ما نیز به سرعت پرواز کردیم و خود را از اشپزخانه خارج نمودیم.
با چشمهای بزرگمان درون اشپزخانه را نظاره گر بودیم و با تعجب به اقای ویزلی مینگرستیم که به جای نبرد زیر میز پناه گرفته بود و مشغول نوشتن جملاتی بر روی کاغذ بود، بعد از انکه از عمل نوشتن فارغ شد با صدایی لرزان ما را صدا نمود.
ما بر خود لرزیدیم ، در این هیاهوی جنگ با جغد نحیفی چون ما چه کار میتوانست داشته باشد؟!
با احتیاط سر بزرگ خود را به داخل اشپزخانه فرو کردیم و به او نشان دادیم ، به سرعت از زیر میز خارج شد و به سمت ما امد.
وحشیانه بدن ضعیفمان را در چنگالهایش محبوس ساخت و با عجله دست نوشته ای را که در اشپزخانه تهیه کرده بود به پای ما بست.
و اظهار داشت که ان را به سرعت به البوس دامبلدور برسانیم.
با توجه به حمله ی وحشیانه ای که به مکان ویزلی ها شده بود دیوانگی بود که از خانه خارج شویم.
پس پرواز کنان خود را به روی میزی که وسط راهرو قرار داشت رساندیم تا در انجا اندکی فرصت فکر کردن داشته باشیم.
به محض فرود پاهایمان بر روی میز نفرین نارجی رنگی به میز برخورد کرد و ان را متلاشی نمود و ما نیز چون تعادل خود را از دست داده بودیم سقوط کرده و به درون کاسه ای که زیر میز جا داده شده بود افتادیم.
درون کاسه را مایع طلایی رنگی احاطه کرده بود و بی اختیار مقادیری از ان به حلق و معده ما رسوخ کرد بال بال زنان خود را از ان مایع جدا ساختیم و بر زمین کنار ان فرود امدیم.
بر روی کاسه برچسبی زده شده بود که مضمون ان چنین بود:
معجون خواب زا ، کاری از فرد و جرج
وقتی خواندن این جمله را به پایان رساندیم احساس بدی در دلمان پیچیدن گرفت و چشمهایم از خواب سنگین شد و پیش از ان که به خود بیاییم بر روی زمین فرود امدیم و به خواب عمیقی فرو رفتیم.

......

کم کم که اثرات معجون از بین رفت چشمهایمان باز کردیم و اولین چیزی که جلوی دیدگانمان را گرفت کفشهای زهوار در رفته اقای ویزلی بود و پس ان صدای اه و ناله ای بود که از خانه بلند میشد.
خودمان را راست کردیم و به بالا نظر افکندیم و با قیافه خشمگین اقای ویزلی مواجه شدیم و ما نیز که هیچ دفاعی از خود نداشتم با حالت دو نقطه دی به او خیره گشتیم ، در همین حال بود که متوجه حضور چند سیاه پوش در خانه شدیم که به طرز فجیعی زخمی بودند و به هم دیگر به واسطه زنجیری وصل شده بودند.
اقای ویزلی با خشم ما را از روی زمین بلند کرد و نامه را از پاهایمان جدا نمود و ما را به عنوان تنبیه درون قفس انداخت.

همانا که اگر زبان داشتم به او میگفتم که پسرانت مستحق تنبیه اند نه من!!!


ویرایش شده توسط پیگویجن در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۵ ۱۶:۰۴:۴۷

TAKE A LOOK AT SKY SOME TIME
____

سیستم ارتباط جغدی:تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.