هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۶

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
هری در حال بازگویی دیده هایش در قدح برای کند و کاو گذشته لرد ولدمورت همراه دامبلدور (البته در مورد مروپ گانت)
هری , هرمیون و رون در سالن عمومی گریفیندور:
پدرش به خاطر اینکه اون از جادو استفاده نمیکرد, خیلی سرزنشش میکرد , برادرشم که یه دیوونه ی به تمام
معنی بود.
اون به یه ماگل زاده به اسم تام علاقه داشت اما اون بهش اهمییتی نمی داد مروپ هم بعد از اینکه پدرش و برادرش به خاطر همون ماجرایی که براتون گفتم راهی آزکابان شدن با اون جوون از اون خونه ی رقت انگیز, وهنگلتون فرار کردند بعد یک سال تام ریدل پدر,که حالا داشت پدر تام ریدل پسر یعنی ولدمورت می شد مروپ رو ترک کرد. مروپ فکر می کرد با از بین بردن اثر معجون عشق با وجود باردار بودنش عشق تام نسبت به اون تغییر نمی کنه اما اون بلا فاصله بعد ازبین رفتن اثر معجون مروپ رو ترک کرد.
بعد یه مدت ولدمورت بدنیا میاد .زن بیچاره که توان بزرگ کردن اون رو در خودش نمی دید (مروپ بیمار بود) از سر ناچاری اونو جلوی در یه موءسسه خیریه بچه های بی سرپرست میگذاره و میره و بعد یه مدت به خاطر همون بیماری که گفتم می میره .
رون و هرمیون با هم گفتن چه سرنوشت ناراحت کننده ای(البته برای مروپ),هری تأیید کرد. رون : پس اسمشو نبر تو یه موسسه خیریه ماگلی بزرگ شده؟ هرمیون هم شروع به صحبت کرد "آره" اون از اولین روزای زندگیش تو اون موسسه بزرگ شده , ساعت نیمه شب را نشان می داد . هرمیون: راستی گردنبند سالازار الان کجاست نمیدونم احتمالل پیش خود ولدمورته. رون :خیلی جالبه اسمشو نبر این همه از خون اصیل ها دفاع
در حالی که خودش هم پدر ماگل داشته!
هری :"هرمیون" نتونستیم در مورد شاهزاده با هم حرف بزنیم طلسمای جدیدی ازش یاد گرفتم هرمیون که تازه یاد کتاب معجون سازی شاهزاده افتاده بود گفت هنوزم نظر من همونه باید اونو تحویل بدی و بعد یک خداحافظی سرد
و با نا رضایتی به خوابگاه دختران رفت . هری و رون هم خب دیگه کاری نداشتند رفتن به خوابگاه پسران,
هری به برف بیرون پنجره نگاهی کردو بعد عینکش را برداشت و در تخت خواب گرم و نرمش فرو رفت.
هری در تخت خواب به این فکر می کرد که اگر مروپ گانت با تام پدر فرار نمیکرد حالا نه ولدمورت به دنیا
امده بود و نه والدین خودش کشته شده بودند .
هری بعد فکر به این مسأله و چیزهای دیگری مثل جینی, مسابقات کوییدیچ , جاودانه سازها وکتاب شاهزاده
آرام آرام به خواب رفت.

تایید شد!
از دیالوگ بیشتر استفاده کن و سعی کن حتما اونها رو از هم جدا بنویسی.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۲۸ ۱۱:۲۱:۵۹


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۶

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
«هی بچه ها اون جا رو»این صدای جیمز بودکه داشت اسنیپ و به ریموس و سیریوس نشون می داد.سیریوس گفت:اه بچه درس خون دوباره سرش توی اون کتاب های معجون سازیشِ.
ریموس:معلوم هم نیست که چه چیزی توی اون کتاب ها می نویسه .
جیمز:من آخر می ترسم یه بلایی بااین معجونها سر خودش بیاره .
سیریوس:جیمز خیلی وقته که یکم سر به سرش نذاشتیم جون هرکی دوست داری بیا یکم حالش بگیریم یادته دیروز چطوری جلوی اسلهگورون خیطمون کرد
جیمز :آره پس بزن بریم.
اسنیپ داشت از روی کتابی نسخه برداری می کرد و توی کتاب معجون سازی درسی اش می نوشت که ناگهان دید ازمچ پا روی هوا آویزون موهای چربش و شنلش جلوی چشم اون گرفته بود اما از پشت اونا می تونشت چهره ی جیمز و سیریوس و لوپین ببینه که دارن بهش می خندن جیمز می خواست یکم اون به چپ و راست ببره که چشمش افتاد به لیلی که با عصبانیت اونا رو نگاه می کرد بعدش هم از اون جا رفت جیمز ناراحت شد و یکدفعه اسنیپ ولش کرد اسنیپ هم با سر به زمین اومد و سرش شکست و یکراست به درمانگاه رفت . وقتی جیمز و سیریوس و ریموس به خوابگاه برگشتن دیدن دامبلدور با قیلفه ای ناراحت و عصبانی اونا رو صدا زد رو به جیمز گفت:شما می دونید چکار کردید ممکن بود دوستتون رو بکشید برای این کارنفری پنج امتیاز از گریفندور کم می شه
جیمز:اما پروفسور . . ...
-اما بی اما پاتر راستی تو حق نداری فردا با بچه ها به هاگزمید بیای . دامبلدور این گفت رفت
-اما من فردا با لیلی قرار...
اما دیگر دامبلدور نبود . ریموس گفت:این فکر کی بود
جیمز:بی خیال تا وقتی شنل و دارم هیچ غمی ندارم .
ریموس :اما جیمز اگه کسی ببینتت چی ؟ راستی دیگه چطوری می خوای با لیلی صحبت کنی ؟
-حالا یکاری می کنم

صبح روز یکشنبه : در هاگزمید

هی بچه ها شما دوتا جلو برین من هم پشتتون می یام
-اما جیمز ممکن رد پاهات یکی ببینه وشک کنه
-نه امروز این قدر شلوغه که هیچکس حواسش به جای پاهای من نیست. این رو گفتند و راه افتادند نزدیک کتابخانه هاگزمید بودند که چشمشون افتاد به لیلی ریموس یواش جیمز رو صدا زد و گفت : هی لیلی اونجاست
جیمز هم مثل آذرخش سزیع به طرف لیلی رفت .لیلی داشت به طرف رستوران سه دسته جارو می رفت که جیمز شنل و از روی خودش برداشت به طرف لیلی رفت ریموس و سیریوس هم رفتند زیر شنل و اونا رو تعقیب کردند جیمز با صدای سرفهای اعلام حضور
کرد لیلی تاچشمش به جیمز افتاد به طور تعجب سلا کرد وگفت :
مگه تو تنبیه نشده بودی پس این جا چکار می کنی؟ جیمز گفت:
به دامبلدور گفتم قضیه چی بود اون هم اجازه داد من بیام این جا ؟ که ناگهان یک گلوله برف خورد به جیمز
لیلی گفت:چی شد ؟
-هیچی داشتم می افتادم زمین
-اما فکر کردم گفتی آخ
-بی خیال بابا بیا بریم تو رستوران بشینیم
تا این گفت دو گلوله برف هر کدوم به چه بزرگی (باجادو بزرگ شده بودند) خورد تو سر جیمز
لیلی که این صحنه رو دید برگشت که ببینه کی بود ه جز چند تا رد پا که داشتند می دویند و صدای خنده هیچ چیز ندید

دوک اسنیپ

تایید شد!

لطفا با استفاده از موضوع تصویر داستان بنویسید.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۲۷ ۱۷:۵۱:۲۳

چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ شنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۶

آ.دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۳ شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۰:۱۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
دیگه چیزی به آخر هفته نمونده بود و بچه های سال سوم هاگوارتز برای رفتن به هاگزمید(دهکده ی کاملاً جادویی)روز شماری می کردند .آخه می دونین این اولین سالی بود که سومی ها اجازه داشتند به اونجا برند و تفریح کنند.هنوز آخر هفته نرسیده بود که تمام سال سومی ها درباره ی هاگزمید با هم پچ پچ می کردن:
_خیلی دوست دارم برم اونجا می گن هیچ مشنگی توی هاگزمید نیست...
_این که چیزی نیست،می تونیم بریم توی سه دسته جارو و نوشیدنی کره ای بخوریم...
_من که به غیر از فروشگاه دوک های عسلی هیچ جای دیگه نمیرم...
_میدونین چیه من از یه ماه پیش پولامو جمع کردم که از فروشگاه وسایل شوخی زونکو یه جین چیز بخرم مخصوصاً از اون آب نبات های اسیدی...
خواب و خوراک همه شده بود دهکده ی هاگزمید.اما توی هاگوارتز یه گروه چهار نفره بودن که اعضاء او رو باهوش ترین،زیرکترین،بامزه تری،شیطون ترین و از همه مهم تر محبوب ترین بچه های مدرسه تشکیل می دادند که اسم گروهشون رو گذاشته بودند غارتگران!!!اسمشون از محبوب ترین عبارت بود از:جیمز پاتر،سیوروس بلک،ریموس لوپین و پیتر پتی گرو.
تو این هاهم صحبت درباره ی هاگزمید بالا گرفته بود.سیوروس گفت:
_وقتی رفتیم اونجا اولین کاری که بکنم می رم زونکو...
اما جیمز گفت:_ من با یکی تو سه دسته جارو قرار دارم.
_لوپین که کنجکاو شده بود پرسید با کی قرار داری؟
_با لی لی انوزا.
سیوروس گفت:بالاخره تونستی رازیش کنی؟
_با زحمت!
وقت رفتن به هاگزمید رسید.اونجا زیاد از هاگوارتز دور نبود.وقتی رسیدند جیمز جلو در سه دسته جارو مثل مجسمه مونده بود.سیوروس بهش گفت:حالا تا وقتی میاد بیا برف بازی کنیم.جیمز یه کم فکر کرد و گفت: باشه.
اوقدر سرگرم بازی شدند که حواسشون نبود لی لی داره جیمزرو صدا میکنه،اما یه دفعه گلوله ی برف از دست جیمز افتاد،به سمت لی لی رفت و با دست پاچگی گفت:س..س..سلام.بیا بریم توی سه دسته جارو.بچه ها فعلاً خدافظ.اما لی لی گفت اگه می شه همین جا حرفت رو بزن چون من باید زود برم پیش دوستام.جیمز گفت:باشه.ببین لی لی من...یعنی ما خیلی دوست داریم که با تو دوست بشیم و اگه با هم دوست بشیم تو هم می تو نی بیای توی گروهمون.ما پنج نفر با هم تیم خوبی میشیم.سیوروس می شه بری عقب؟آها خوب شد.داشتم می گفتم...من و تو با هم ویژگی های زیادی داریم.ومن به شما ع..علا
شتررق.
سیوروس به سر جیمز یه گلوله ی برف زد.و باعث شد خلوت اونا رو به هم بزنه،ریموس که داشت از خنده روده بر می شد گفت :آفرین،خیلی با حال بود.لی لی از رفتار سیوروس تعجب کرد اما بعدش خندید و گفت: واقعاً می تونم بیام تو گروهتون؟
جمیز که از خوشحالی داشت بال در می آورد گفت واقعاً با من دوست میشی؟لی لی با سرش جواب مثبت داد و جیمز از روی خوشحالی یه گلوله ی برفی بزرگ رو افسون کرد که هر جا سیوروس می ره اون هم دنبالش بره تا اینکه بهش بخوره.جیمز باور نمی کرد.لی لی از اون روز به بعد دوست او بود.شاید ای بهترین روز زندگیش بود!

تایید شد!
البته من عکس جدید گذاشته بودم که بهتر بود با اون مینوشتی.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۲۷ ۱۲:۳۴:۱۳


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ جمعه ۲۵ آبان ۱۳۸۶

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
در صورتیکه در بازی با کلمات تایید شدید میتونید با استفاده از تصویر، یک نمایشنامه کوتاه بنویسید... بعد از تایید خودتون رو با شخصیت دلخواه معرفی کنید تا وارد گروه ایفای نقش بشید:
http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/displayimage.php?pid=13854

*اعضای ایفای نقش هم اگه دوست داشته باشن میتونن با استفاده از تصویر داستان بنویسند

پ.ن: تصویر مروپ گانت مادر تام ریدل (لرد ولدمورت)





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ جمعه ۲۵ آبان ۱۳۸۶

یگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ دوشنبه ۷ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۲۸ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۸۸
از زیر یک سقف
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 108
آفلاین
روز سرد زمستانی بود.اتفاق ها یکی یکی می آمدند و می رفتند.یکی از یکی بدترویکی از یکی خوب تر.بدترین اتفاق آن هفته این بود که هاگزمید سه بار به تاخیر افتاد.همه ی دانش آموزان در تب و تاب رفتن به دهکده بودند.و سرانجام پروفسور مک گونگال آن را بر روی برد نصب کرد.روز جمعه.ساعت 9 صبح!

*********************************
_ اوهوی.چیه چه خبرته.؟؟؟چرا انقدر نفس نفس می زنی جیمز؟؟؟؟؟؟؟؟
_ هاـــــ هاگــــــ هاگزمید.......
_هاگزمید چی؟
_تاریخش مشخص شد سیریوس.اینو می فهمی؟
_ ها چی آره! یعنی نه!
_یعنی اینکه من می تونم با اون یعنی لیلی برم به گردش.خودش قول داده بود. خودش گفت دفعه ی بعدی باهام می یاد.
_این دلیل نمی شه که به قولش عمل کنه.مگه تو ساحره ها رو نمی شناسی.؟؟؟
_تو به این جاهاش کار نداشته باش بقیه اش بامن.

*************************
جمعه.ساعت 9 صبح.درب خروجی هاگوارتز.
_هی رفیق من و ریموس زیر شنلیم.حواستو جمع کن.هر جا بری پشت سرتیم.
_اه.حالا نمی شد شما ها نیاید.......
در همین لحظه جیمز با صدای بلند:
_هییییییییییییییییییییییییییییییییی.لی لی! من اینجام.اینجا!!!!!!
لی لی اوانز از آن ور حیاط:
_چرا داد می زنی؟پاتر.اومدم دیگه.
_باشه.دیگه داد نمی زنم اوانز.خب می خوایم تا دهکده قدم بزنیم.بعدش کجا بریم؟
_بزار برسیم.بعدش مشخص می کنیم کجا بریم جیمز!!!!!!!!!
لیلی و جیمز در زیر آسمان مه آلود در حال قدم زدن.قلب هر دو در سینه می تپد!
_لی لی.مدت هاست می خواستم بهت یه چیزی رو بگم ولی هیچ وقت فرصت نمی کردم بهت بگم.لی لی من تو رو خیلی .... آخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
_چی شد؟
_هیچی گمونم پام پیچ خورد.داشتم می گفتم...
_ببین جیمز تا وقتی با اون دوستای مسخره ت می گردی من هیچ حرفی برای گفتن ندارم.درباره ی لوپیم حرفای ناخوشایندی شنیدم.می فهمی و می دونی که؟؟؟؟
_ببین اگه اون حرفا رو از اسنیپ شنیدی باید بهت بگم همه ش چرت بوده.ریموس اصلا این طوری نیست!
_واسم فرقی نمی کنه.لوپین باشه یا بلک یا پتی گرو.مهم اینه که تو باید از همه شون دوری کنی.اونا آدمای مطمئنی نیستن.
_اگه تو بخوای من حاظرم از همه شون دوری کنم و یا حتی اونا ر و ____
در همین لحظه توده ی بسیار بزرگی از یخ و برف بر روی آنها ریخت و چهره ی بر افروخته ی سیریوس بلک و ریموس لوپین این گونه مشخص شد.
_جیمز خیلی نامردی.برو بمیر
_از تو بعید بود.واقعا که.
_ من.من.من نمی خواستم که این طوری بشه.باور کنید.

لی لی اوانز به هر سه ی آنها لبخند می زد.


تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۲۵ ۱۷:۱۱:۳۴


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۶

تو همون مونیکا فکر کن!!!!


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۵۲ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۷
از اون جایی که فضول زیاده نمیشه بگم زندگی میکنم!:evil:
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
من در بازي با كلمات هم تائيد شدم ولي خوب خيلي وقت نداشتم الان اومدم تا پست بدم:
لينك بازي با كلمات
--------------------------------------------------------------------------
_اي سيريوس ديوانه!خورد توي چشمم...آخخخخخخخخ
_اشكال نداره!مهم نيست كور نشدي كه فقط يه گلوله برف بود...
جيمز كه داشت به زور پاهاشو از توي برفا بيرون ميكشيد و به طرز خنده داري ميدويد داد زد:
_بچه ها...اه...بچه ها....يه خبر مهم!
سيريوس به آرومي گفت:
_احتمالا" ليلي غش كرده!
ريموس يه نگاه عاقل اندر سفيه به سيريوس كرد و در همين زمان جيمز به دو دوست خود رسيد و نفس نفس زنان در حالي كه تمام پاچه هاش خيس شده بود و صورتش از شوق و زحمت راه رفتن در برفها قرمز شده بود،با نفس نفس گفت:
_دوستان...ما....يعني من هفته...هفته ي ديگه كه...ولنتاينه...بهش شكلات ميدم...
ريموس و سيريوس:
_به كي...چي ميگي درست حرف بزن!
---------------------------دو سه دقيقه بعد وقتي كه جيمز نفس تازه شد!!!---------------------------
_بابا من به ليلي هفته ي ديگه كه ولنتاينه باهاش تو مدرسه ميمونم و به يه قدم زدن دعوتش ميكنم...يعني كردم و اونم قبول كرد!
ريموس و سيريوس:
(دست،سوت،هورا!!!)
روز ولنتاين:
جيمز به سرعت توي هاگوارتز نسبتا" خلوت در حال دويدن به سمت محوطه بود و يه بسته ي تزئين شده هم توي دستش بود.
دختري با موهاي قرمز در روي پل انتظار ميكشيد تا اين كه جيمز را از دور ديد و لبخند خفيفي زد و بعد سعي كرد خودشو خشن نشون بده.
جيمز بيچاره در حال نفس نفس زدن:
_سلام...خوبي؟
ليلي:
_نه...چون يك ساعته اين حا علافم!!!
_معذرت ميخوام...اين براي توئه!
ليلي با اخم به بسته نگاه كرد و بعد وقتي نوشته ي "تقديم به تو"رو روش خوند،نيشش تا بنا گوش باز شد.
_اين براي منه؟
_بله...ولنتاين مبارك.
ليلي:
_ممنونم جيمز!
دقيقا" بعد از حرف ليلي يه چيزي محكم خور تو سر جيمز و بعد صداي خنده اي از پشت سرشون به گوش رسيد.
ليلي ترسيده بود و جيمز وقتي برگشت ديد دو دوستش از مدرسه خارج نشدن و اونا رو تعقيب كردن و به جيمز گلوله پرتاب كردن و غش غش میخندن.
ليلي بعد از مدتي خنديد و جيمز در همين زمان با يك لبخند جكوند به دو دوستش زير لبي گفت:
_من در خلوتمون با شما دوتا كار دارم!!


تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۲۵ ۱۲:۱۱:۰۱
ویرایش شده توسط بلیندا استیونز در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۲۵ ۱۵:۵۰:۳۷

هری پاتر نمیمیرد مگر همگان فراموشش کنند..پس نمیمیرد چون من او را تا لحظه ی مرگ در ذهن خود خواهم داشت!!!!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۶

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
- هوممم . فکر میکنم بهتره بری جلو ، یه شاخه گلم بخری ، بعد میگی که .. امم ، خانوم محترم میخواستم ببینم میل دارید یه لیوان نوشیدنی کره ای در خدمتتون باشم ؟
- !!
- نفهمیدی ؟ باب کاری نداره که . تو فقط برو دعوتش کن به یه نوشیدنی ! ما خودمون پشتتیم . برو دیگه جیمز .. آها ! نرو ، بیا ببینم . این ترکیب موهات چیه ؟ یه ذره هم به ریختت برس .

یه مدت بعد ، دهکده ی هاگزمید

روبروی رستوران سه دسته جارو دختر زیبایی با موهای قرمز خوش رنگ و چشمای سبزی که کاملا با رنگ موهاش در تضاد بود ایستاده بود . ظاهرا دنبال چیزی توی کیف ِ دستی ِ خودش میگشت .مضطرب به نظر میرسید و مدام میگفت " پس کوش ؟ " . جیمز پاتر ، بهترین و تاپ ترین پسر مدرسه بود که از مدتها پیش به این خانوم زیبا که لیلی نام داشت علاقه مند شده بود .جیمز و دوستانش که گروه ِ خلافشون رو غارتگران نامیده بودند هم دم در ِ سه دسته جارو ایستاده بودند و از دور لیلی رو میپایدند .

جیمز : دیگه نمیتونم صبر کنم ! اون باید چوبدستی داشته باشه . فکر نمیکنی یه ذره خریت کردیم که چوبدستی اشو دزدیدیم ؟
سیریوس : نه ! با دخترا باید این طوری رفتار کنی . ببین چه چوبدستی دوستیه . داره گریه میکنه ؟
جیمز : سیریوس ! یا همین الان میذاری من برم اون چوبدستی رو بهش بدم ، یا .. یا میذاری برم چوبدستی رو بهش بدم !
سیریوس : متاسفانه هیچکدومشون امکان پذیر نیست .

لیلی یه مدت دیگه هم وقتشو صرف پیدا کردن چوبدستی اش میکنه ولی چوبدستی نه توی دماغ رهگذرا بود نه توی کیف خودش ! و این داشت نگران کننده میشد چون چوبدستی چیزی نبود که بشه ساده ازش گذشت . جیمز هم کم کم تا این جاش پر شده بود از عصبانیت از دست ِ سیریوس و چون لیلی رو خیلی دوست داشت و دیگه نمیتونست اشکهای اونو ببینه به سوی لیلی دوید . سیریوس اونو صدا کرد ولی فایده ای نداشت ! جیمز دویده بود به سوی لیلی . وقتی به لیلی رسید با حالت بهش خیره شده بود و لیلی نیز با این حالت به اون خیره مانده بود . جیمز چوبدستی لیلی رو روبروی خودش گرفت و با یه حرکت شاعرانه و رومانتیک و ساحره کش ! از چوبدستی لیلی گل خارج کرد . لیلی که تحت تاثیر واقع شده بود گفت :

- وای ! تو حتما جیمزی ؟ .. اه ! یادم نبود باید باهات بد باشم ! چوبدستی من دست ِ تو چی کار میکرد ؟
جیمز : من اونو از روی زمین پیدا کردم . مهم نیست ؛ مهم اینه که ، من میتونم شما رو به یه نوشیدنی ِ کره ای دعوت کنم خانوم اوانز ؟
لیلی : لطفا مزاحم نشید ! من وقت ندارم .
جیمز : وقتم واست میخرم ! فقط افتخار بده و پوه !!

سیریوس و ریموس و دم باریک هر کدام یک گوله ی برف را به سمت ِ جیمز پرت کرده بودند . لیلی نگاه نفرت باری به سیریوس انداخت و بعد ، چوبدستی اشو بلند کرد و فریاد زد :

- جریوس ماکزیمیم !

و حالا میفهمم که چرا این سیریوس اینقدر کج و کوله اس !


[b]دیگه ب


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
اسنیپ و سارومان و رمبو با هم دیگر نشسته بودن پشت یکی از میزهای رستوران هاگزمید و داشتن به صورت خیلی آروم با هم دیگر صحبت می کردند . اسنیپ گفت:بهتره که اول پاتر واون دوستای دلقکش و از سر راهمون برداریم تا هم از شر اونها درامان باشیم وهم خودمونو جلوی مرگ خارای دیگه بهتر نشان بدیم . سارومان گفت: من هم با تو موافقم اما بعدش باید بریم سراغ خانواده ی مالفوی مسخره با اون موهای زردشون .
اسنیپ گفت : اگه خواستیم یک همچین کاری بکنیم بهتره که شما دوتا برید سراغشون من هم می رم سراغ ر.الف.ب تا با اون هم تصفیه حساب کنیم اما این وسط می مونه خانواده ی ویزلی
با اون ریختشون اگه می خاهیم پاتر و دوستا ش پیدا کنیم باید آنها را بگیریم .
سارومان : دقیقاً
آنها با این تصمیمات رستوران را ترک کردند و به پناه گاه خودشون رفتن .
از آن طرف هری و دوستاش داشتن فکر می کردن که آیا می شود اسنیپ را بخشید آیا اون با اون معجونهای عجیب وغریبش کاری کرده که فعلاً دامبلدور از این جا مدتی دور بشه و بعد به موقعش با دامبلدور حال ولدورموت را بگیرند .
هری گفت : فرض کنید اسنیپ طرف آدم خوباس ولی حتی با دامبلدور هم هماهنگ نکرده باشه چون نیازی به اغین کار نمی بینه
یک حرفه ای که تنها کار می کنه ونیازی نمی بینه با بقیه هماهنگ کنه مخصوصاً با اعضای دستپاچلفتی محفل ققنوس چون مطمئن است خودش از پس همه چیزها برمیاد.
رون گفت : شاید اسنیپ دامبلدور را کشته اما نه به خاطر خوش خدمتی خودش به ولدور موت شاید به خاطر خودش یک حرفه ای خطر ناک که همه ی مهارت ها و کینه توزیها و جاه طلبی را برای این کار به کار می بره یک جادو گری که از بازی کردن در نقش های دسته دوم خسته شده
هرمیون گفت : خب از سر ناچاری می شه همه چیز و جور دیگه دید این که همه چیز همین قدر مفتضحانه است که می بینید یک اسنیپ گنه کار وقاتل
دامبلدوری که به اشتباه خودش مرد ولی ولدورموتی که حالا می تونه با خیال راحت کارش بکنه .
ناگهان :
تق تق تق

شما باید اول در تاپیک بازی با کلمات تایید بشید. بعد از اون با استفاده از عکس زیر یه داستان بنویسید:
http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/displayimage.php?pid=1833


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۹ ۱۰:۳۵:۲۴

چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۶

آريانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۱ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
از جايي كه همه دوسش دارن: هافلپاف!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
---------------------------------------------------------
جیمز و ریموس و سیریوس ناراحت بدور شومینه حلقه زده بودن و هر کدوم در فکر بودن که چطور می تونن فردا در حالی که همه ی بچه ها به هاگزمید میرن توی هاگوارتز سر کنن.
ریموس گفت:"اون فکر مسخره از کی بود؟" و در همین حین به همراه سیریوس به جیمز نگاه کردن.
جیمز گفت:"من فقط می خواستم تفریح کرده باشیم!"
سیریوس گفت:"چه تفریح با حالی، رفتن به جنگله ممنوعه اونم توی شب! البته از شانس بدمون بود که مارو دیدن، چون همه چیز نقشه خیلی خوب بود، ولی اگه. . . . "
جیمز وسط حرفش پریدو گفت:"حالا فراموشش کنید، من فکر خوبی دارم، چطوره ما هم بریم هاگزمید؟"
ریموس گفت:"باز از اون فکرا!"ولی برق توی چشمای سیریوس اینو میرسوند که موافقه.

"هاگزمید"
هاگزمید خیلی شلوغ بود، برای همین راه رفتن زیر شنل برای اون سه تا خیلی سخت بود، ولی خوبیش این بود جای پاهاشون که توی برفا می موند بین اون همه جای پا گم میشد.
ریموس با حالت مسخره گفت:"اوه چه تفریح سرگرم کننده ای!" بعد با حالت عصبی ادامه داد:"اگه توی هاگوارتز می موندیم بیشتر بهمون خوش میگذشت."
سیریوس گفت:"اوه زیاد هم بد نیست، لااقل بچه هارو می بینیم که چیکار می کنن، اونجارو؟"
در اونطرف چنتا از دخترا مشغول خندیدن بودن که لی لی هم بینشون بود، از دور اسم جیمزرو از زبونشون شنیدن. جیمز با سرعت به طرفه اونا رفت، سیریوس و لوپین مجبور شدن بدون تا از زیر شنل بیرون نرن، اما دیر رسیدن چون حرفای اونا دیگه تموم شده بود،
لی لی از اونا جدا شدو رفت، جیمز با اشتیاق به اون نگاه می کرد و پشته سرش می رفت.
لوپین با تاکید گفت:"میدونی که ما نباید دیده بشیم؟ به اندازه کافی مارو توی درد سر انداختی!" اما دیگه دیر شده بود، چون جیمز از زیر شنل بیرون رفته بود و کنار لی لی بود.
لی لی با تعجب به جیمز نگاه کرد و گفت:"اوه، فکر می کردم شما جریمه شدینو باید تو هاگوارتز بمونید؟"
جیمز گفت:"اه، البته ولی. . . ." صداشو صاف کرد و ادامه داد:"فهمیدن که اون فکرمن نبوده فقط به اصرار لوپین و سیریوس مجبور شدم برم، برای همین منو بخشیدن." ناگهان گوله برف بزرگی از زیر شنل توی صورته جیمز خورد و جیمز نقش زمین شد، لی لی تعجب کرد چون هیچکسو اون اطراف نمیدید.
-------------------------------------------------------------

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۷ ۱۷:۵۹:۴۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۶

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
مونی و پدفوت گوشه کتابخونه نشسته بودن و در مورد معجون ها یادداشت بر می داشتند که عضو پر سر و صداشون یعنی پرانگز در حالی که نیشش تا بناگوش باز بود وارد شد و بادی به غبغب انداخت و به اونا نگاه کرد.
ریموس: باز چه خرابکاری میخوای بکنی جیمز؟
- این دفه رو دیگه زدم به هدف!
- امسال آخرین سال تحصیلیمونه پسر. بشین یه کم درس بخون. این بار حتما" اخراج میشیا.
سیریوس: اه خفه شو ریموس! بذار ببینیم چی توی کلشه.
جیمز: این هفته میریم هاگزمید!
- خب معلومه که میریم.
- نه ما میریم.
- ما؟ یعنی تو و ...؟
- لیلی اوانز!
ریموس محکم کتابش رو بست و دستان جیمز رو گرفت:
- تبریک میگم پسر. واقعا" عالیه!
سیریوس هم سوتی کشید و گفت:
- چجوری معجون عشق به خوردش دادی؟
- به ریش مرلین قسم که بی دوز و کلک بود این دفه! من برم یه نامه بزنم. میخوام سر اولین قرار یه کادوی خوب بهش بدم.
ریموس و سیریوس:
جیمز با عجله کتابخونه رو ترک کرد اما برقی شیطانی در چشمان سیریوس دیده میشد.
- چه خوش بگذره یکشنبه!
- ممم...سیریوس. قراره دو نفره است.
- می دونم ولی ما دورادور باید مواظب رفیقمون باشیم.

یکشنبه - دهکده هاگزمید

لیلی و جیمز قدم زنان در میان برف ها به سمت کافه مادام پادیفوت در حرکت بودند.
- ببین پاتر...
- جیمز.
-ها؟ آهان. ببین جیمز من اصلا" از این ولگردیهات با اون سه تا خوشم نمیاد. وقتی با اونایی یه آدم دیگه هستی.غیر قابل تحملی!
- خب تو اگه بخوای...آآآآآآآآخ خ خ !
تمام هیکل جیمز پر از برف شده بود. اما منبع پرتابش معلوم نبود ود.لیلی هاج و واج اطراف رو نگاه می کرد.
- یعنی از کجا بود؟ اینجا که درختی نیست بخواد پشتش قایم بشه.
- نه شاید با یه وردی چیزی اومده باشه. بیا زودتر بریم کافه. منم یخ زدم.
اما جیمز دقیقا" می دونست از همون نزدیکی اون گلوله برف رو دریافت کرده بود. زیر شنل نامرئی جیمز ، سیریوس و ریموس به شدت و بی صدا می خندیدند!
-


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۸:۳۵:۵۶

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.