ديـــــــــــــــــــــــــــــــــــد... صداي بوق ممتد نشان ميدهد كه فيلم از اينجا با ساطور قطع شده و به حدود يك ساعت و نيم بعد وصل شده جايي كه آلبوس و ولدي آماده دوئل بودند...
-اي خز و خيل, نامرد, بي فرهنگ! به اين دوكبوتر عاشق چه كار داري؟
-من كاري نمي كنم! فقط مي خوام كه يه صحبتي با جيني ويزلي داشته باشم!!!! و در ضمن هوريسم آرزو به دل نمونه!
-كه ميخواي يه صحبتي داشته باشي؟ ولي چه جوري ميخواي اونو از هوريس پس بگيري؟مي دوني الان كجاست؟
-اَي ووووو
!بلا تو مي دوني هوريس الان كجاست؟
-بله ارباب اون همين طبقه بالا تو اتاق سيزدهه!
همين كه اين جمله از زبان بلا درآمد هري كه انگار طبقه بالا نذري مي دهند بلند شد, عربده كشان از پله ها بالا رفت و شروع به دويدن به سمت اتاق سيزده كرد
...
-نه هري وايسا, ممكنه يه دام باشه.دامبلي اين را گفت.
-بلا!چرا به مغزم نرسيد كه براش يه دام پهن كنم؟ نه هري نرو!من زنبيل گذاشتم...
وقتي كه ولدي و دامبلي و بلا فهميدند كه گوش هري بدهكار نيست به دنبالش به طبقه بالا رفتند...
***
-اِ...!هري من فكر كردم تا حالا خون هوريس رو هم ريختي!
-نه قربان آخه من اتاق سيزده رو پيدا نكردم!
-ديدي گفتم نقشه اس! اتاق سيزده وجود خارجي نداره!
-هه هه هه!بلا از نقشه ام خوشت اومد؟ اما... هوريس گفت اتاق سيزده! نكنه به ما هم كلك زده؟
بلا در حالي كه چشمانش را به سمت سقف مي چرخاند گفت:
-نه ارباب اين اتاق 1+12 همون سيزده است ديگه!
دامبلي زير لب غريد: هميشه از رياضيات جادويي متنفر بودم.
همه جلو رفتند و پشت در فال گوش ايستادند:
-واي ي ي ي! چه حرف هاي بي ناموسييه!
-نه! عجب رويي داره اين هوريس!
-آخ جون بعد هريس نوبت منه!
-[…] و […] و […]!(حرف هاي زشت هري رو سانسور كردم!)...
-شترق! هري با شدت در را باز مي كند و آماده جر دادن هوريس است اما هيچ كس را نمي بيند...
-اونا كجا رفتن؟مگه شما صداشون را نشنيدين
؟
-نه من ديدم دامبلي گفت منم گفتم!
-من الكي گفتم خواستم مقلدينمو بشناسم!
هري بي توجه به آنها از در خارج مي شود كه هوريس و جيني و در انتهاي سالن ميبينه...