هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۶
#27

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
يك خاطره...
===========
پيتر و سيريوس و جيمز و ريموس تو يكي از گردش هاي هاگزميد رفتن مغازه زونكو...
چون مثل هميشه پول نداشتن مجبور شدن اجناس مورد پسندشونو از انبار بدزدن.همه چي داشت به روال پيش مي رفت كه يه هو...
صاحب مغازه:شما 4 تا بچه قرتي اين جا چيكار مي كنيد...
پيتر:هبچب به جون خودم...داريم اجناس رو مي دزديم...
صاحب مغازه: موفق باشين !!!
و رفت
جيمز: عجب گاگولي بود.انتظار داشتم يه كشيده نثارمون كنه...
ريموس:به نظرم يه نقشه اي در كاره...
پيتر: بي خيال سريع تر
كارو تموم كنيم.
وقتي كارشون تموم شد مي خواستن از انبار بيان بيرون كه يه هو با 4 تا آدم غول روبرو شدن.
سيريوس: اين عادلانه نيست.چند نفر به 4 نفر
يكي از مردها:عزيز جون...ما هم چارتاييم...
سيريوس:آها....راست مي گين
در همون موقع پيتر زرنگي به خرج مي ده و يكي از فشفشه ها رو روشن مي كنه فشفشه پرواز مي كنه و مي خوره تو صورت مرده
مرد:آيـــــــــــــي!
سيريوس:سريع دست به كار شين...هي جيمز...زنبور هاي ويژويژو رو آزاد كن...
زنبور ها آزاد شدن و حمله كردن به مرد ها.4 تا دوست هم از اين فرصت استفاده كردن و از فروشگاه در رفتن.
بچه هاي عزيز اين نكته رو مي خواستم بگم كه دزدي كار زشتيه.منتاها بعضي وقتا خيلي لذت بخشه!!!


[b]تن�


Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۶
#26

نیکلاس   فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۴ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
میخوام یه خاطره براتون تعریف کنم از احد بوق:
(طبق عادت همیشگی وقتی بابا بزرگا دارن یه داستان رو شروع میکنن ،میگن:دلم براتون بگه که:)

دلم براتون بگه که:
این ماجرا برمیگرده به زمانی که من و دامبلدور با هم میرفتیم به هاگوارتز(حالا نپرسین چطوری میشه? که تعداد درسایی که من به خاطر دامبل افتادم تا ان به من برسه معلوم میشه).
روزی روزگاری در مکزیک....... نه ببخشید هاگوارتز:
سه شنبه بود . مثل هر هفته توی این روز کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رو داشتیم.و من طبق معمول به خاطر اینکه دیگه به سن قانونی رسیده بودم و در هاگوارتز اقامت نمیکردم دیر به مدرسه میرسیدم.
_ای داد نیکلاس تو که بازم دیر کردی؟
این البوس بود که جلوی سالنی که به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه ختم میشد ،ایستاده بود وداشت من رو خطاب قرار میداد.
_تو که میدونی البوس ، تا این پرنل من رو ول کنه ! و امر ونهی هاش تموم بشه خیلی طول میکشه!
_خوب حالا خیالی نیست، وایساده بودم با هم بریم سر کلاس . .... بریم ......بدو که دیر شد.....
من و البوس دوان دوان به سمت کلاس رفتیم. خوشبختانه استاد این درس هنوز نیومده بود. (به دلیل مسائل امنیتی حافظه ای از گفتن نام این استاد معذورم ). و ما با خیال راحت رفتیم و روی نیمکت اخر توی کلاس نشستیم.
_دیروز رفته بودم به این فروشگاه زونکو ، خبرشو شنیدی که ! تازه تاسیس شده.
_جدی میگی ؟ اره شنیدم ،میگن خیلی وسایل خوب داره ،حالا چیزی هم خریدی؟
_بیشتر پرنل غر غر کرد . ولی تونستم یه .........
بعد در حالی که دستم رو توی جیبم کرده بودم ، یه بطری عجیبا غریبا ! در اوردم، و ادا مه دادم:
_چی..زی بردارم که خودمم نمیدونم چیه؟ توی اتاق ازمایشات بود ! مسئول اونجا هم میگفت ، دارن روش کار میکنن.........
البوس تا این حرف من رو شنید سریع بطری رو ازمگرفت وگفت:
_یعنی تو چیزی رو برداشتی که هنوز معلوم نیست چیه؟ و چه عواقبی ممکنه داشته باشه؟
تا این حرف رو از البوس شنیدم ، چنگ زدم و ان بطری رو ازش گرفتم .
_چیه بازم ترسیدی؟؟ تازه من نگفتم ازش کلا چیزی نمیدونم؟ فروشنده میگفت ،این مایع بیشتر برای جلب رضایت به کار میره ! دارن روش کار میکنن که هر کسی این رو بخوره مجذوب اون چیزی بشه که در همون لحظه بهش دست میزنه! به نظرت خیلی کاربرد داره ،نه؟؟؟؟ از دیروز میخوام رو پرنل ازمایشش کنم ولی دلم نمیاد؟؟ گفتم بیارم بدمش به استاد شاید بالاخره از یه چیزی تو زندگیش خوشش بیاد!!!
_فکر نمیکنم من انقدرخرفت شده باشم فلامل که از موجودی مثل تو خوشم بیاد............
این صدای استاد بود که تازه وارد کلاس شده بود و تونسته بود اخر صحبت های ما رو چسته گریخته بشنوه،
استاد در حالی که پشت میزش میرفت ادامه داد:
_خوبه من چند دقیقه دیر کردم! باید کلاس رو داغون کنید؟
من داشتم بطری رو دوباره توی جیبم بر میگردوندم تا نکنه استاد چشمش به ان بیفته که،استاد گفت:
_نیکلاس ان چیه تو دستته؟ فکر میکنی ما درس معجون سازی داریم؟ چرا اینو با خودت اوردی؟ سریعا بیارش اینجا باید ببینم چیه؟
من که میخواستم بطری رو توی جیبم بزارم ،گفتم:
_نه استاد این چیزی نیست ! دارو مونه ! قراره هر روز صبح بخوریمش!
_فلامل تو هیچ وقت نتونستی چیزی رو از من پنهان کنی ،پس بهتره ان رو سریع بیاری پیش من وگرنه.......اکسیو......
استاد بطری رو از دستان من ربود و ادا مه داد:
_اصلا به حرکت کودنی مثل تو نیاز نیست !خوب بزار ببینم این چیه؟ یه نوشیدنی!! ببینم میخوای این رو از من پنهان کنی؟ یعنی من ارزش خوردن این نوشیدنی رو ندارم؟ گرچه هیچوقت از معجون ها سر در نیاوردم ولی رنگ و بوش نشون میده که باید چیز خوبی باشه!
استاد بدون اینکه بزاره ما عکس العملی نشون بدیم ،سریعا در حالی که یک دستش بطری و دست دیگرش چوب دستیش بود ،یک قلب از محتویات بطری رو سر کشید،
من که به شدت ترسیده بودم سریع به طرفش رفتم و بطری رو ازش گرفتم ،ولی او تو حال خودش نبود و درحالی که چشمهایش سه بار تغییر رنگ داد گفت:
_فکر میکنم این چوب دستی عزیز ترین و مهلک ترین چیزیه که توی عمرم داشتم !
و بعد در حالی که چوب دستی را بقل میکرد ادا مه داد:
_تو تنها چیزی هستی که میتونم بهش اعتماد کنم،(بعد ها این چوب دستی به عنوان ابر چوبدستی به جویندگان یادگاران مرگ غالب شد)
من که تازه متوجه شده بودم این نوشیدنی دقیقا همون کاری رو میکنه که متصدی ان میگفت سریع ان رو برداشتم و با البوس از کلاس خارج شدم،
_میدونی با این میتونیم چه کارا که بکنیم؟ نظرت چیه تا شب کل مدرسه رو متحول کنیم؟
_نیکلاس هنوز اثرات این معجون مشخص نشده تو نمیخوای صبر کنی ببینیم اوی این استاد چه طور میشه؟
ولی این بحث ها تو گوش من نمیرفت و تاشب بیش ار نصف مدرسه دنبال یه چیزی میرفتن..........
البته این کارمن نتایج بسیار دل انگیزی رو داشت که چون در ان موقع کسی قادر به درک ان ها نبود ،هم من و هم البوس رو از مدرسه اخراج والبته مدرسه تا پایان ان سال به علت مشکلات فنی! تعطیل شد.
(از نتایج این معجون خلق وسایلی چون:شمشیر گریفندور،فنجان هافلپاف و........ بود و البته اخرین محتوی این بطری که بعدا منسوخ اعلام شد چون راه گریزی نداشت ،را البوش در حالی که دستش در دستان گریندل والد بود نوشید ).


شناسه ، شناسه ، شناسه.

هنگامی که به دنبال من آمدی تا تو را برای خودم انتخاب کنم ، حس خوبی نداشتم ، اما به خاطر خودت ، انتخابت


Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
#25

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
باد وحشیانه زوزه می کشید.با اینکه هنوز چند ساعتی به غروب مانده بود اما ابرهای تیره از تابش خورشید جلوگیری می کردند.

با قدم های تند به فروشگاه زونکو نزدیک شدم و با خشونت وارد شدم.
نگاه همه به سوی من برگشت.اهمیتی نمی دادم.قیافه ی همه شان بی حالت و احمقانه بود.مطمئن بودم بیشترشان مشنگ زاده اند.

گندزاده های لعنتی!دوست داشتم همه شان را شکنجه کنم.ولی باید صبر می کردم.فقط چند لحظه ی دیگر...باید صبر می کردم.
به طرف فروشنده رفتم.مشخص بود که ترسیده.با صدایی ملایم گفتم:بدترین وسیله ی شوخیت چیه؟
با چشمان گرد به من خیره شده بود.به زحمت دهانش را باز کرد و با صدای آهسته پرسید:برای چی می خواید؟
با ملایمت پاسخ دادم:برای شوخی!
و لبخندی تحویلش دادم.

اندکی آرام تر شد ولی هنوز شک داشت : بمب های هوشمند.هدفتونو شناسایی می کنه و وقتی بهش بخوره می سوزوندش.در واقع می شه گفت یه جور سلاحه تنها تفاوتش اینه که جای همه ی سوختگی ها بعد از یک ساعت بهبود پیدا می کنه.
با شور و شوق گفتم: یه جعبشو می خوام.

- اما اونا خیلی گرونن.هر بمب 30 گالیون قیمتشه.
- مهم نیست،فقط برام بیارشون

چند لحظه بعد جعبه ای پر از بمب روی پیشخوان بود.فروشنده گفت:هر جعبه 40 تا بمب داره،می شه 1200 گالیون.
نگاهم را از جعبه برداشتم و به صورتش چشم دوختم: می خوام همینجا بازشون کنم.

ترس از نگاهش می بارید ولی سعی کرد لبخند بزند و گفت: شوخی می کنید.
در حالی که بمبی از درون جعبه بر می داشتم گفتم:آره شوخی رو دوست دارم.اینجا هم برای شوخی جای مناسبیه.
و بمب را به صورتش پرتاب کردم.اول صدای انفجار و بعد آتشی که صورت فروشنده را پوشاند.به سرعت چوبدستیم را بیرون کشیدم و با جادوی سیاه در را قفل کردم.همه جیغ می کشیدند و من بالای پیشخوان ایستاده بودم و بمب ها را به سمت جمعیتی که سعی داشتند خود را از پنجره ها به بیرون برسانند پرتاب کردم.

کم کم شعله های آتش همه جا را فرا می گرفت.به زحمت خودم را به یکی از پنجره ها رساندم و خودم را از مغازه بیرون کشیدم.بمب های باقیمانده را به سمت قفسه ها ی پر از جنس پرتاب کردم و خودم را روی زمین گلی انداختم.بالاخره ابرها شروع به باریدن کرده بودند.

موج انفجاری مهیب تکانم داد.اجناس داخل قفسه ها منفجر شده بود.بلند شدم و به سمت تپه های بیرون دهکده دویدم.لحظاتی بعد از بالای تپه ها به منظره ای زیبا چشم دوخته بودم: رقص آتش در باران



Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۴:۵۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
#24

آلاستر مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۴ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۲ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۶
از هاگوارت تالار راونکلاو (تو هر تالاری میتونم برم)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
من وارد مغازه شوخی زونکو شدم و با صدای بلند گفتم:((سلام))
مرد پشت پیش خوان کمی به دور و بر خود نگاهی انداخت از آنجا که قد من از اسنیچ کمی بذرگتر است مرا ندید و به خیال خودش خیالاتی شده دوباره مشغول شمردن پولهای تو صندوق شد.
من که هنوز نا امید نشده بودم دنبال یه راه حل می گشتم،فکری به ذهنم رسید چوبمو از جیب ردایم در آوردم در گوشهی ذهنم دنبال یه افسون تغییر شکل می گشتم اما هیچ کدام از تغییر شکلهای من عملی نبود،جرقه ای در ذهنم خطور کرد یک پاترونوس(سپر مدافع)فرستادم.
پس از مدتی انتظار و گریز از زیر دست وپای مشتریان،درست زمانی که نا امید شده بودم در ورودی دوباره باز شد اوه اونی که وارد شده بود آلبوس سوروس پاتر بود،به نظر درگیری سختی با فیلج داشته خوب روزی بود که به هاگزمید رفتن ممنوع بود من چون کوچیکم به راحتی می تونم همه جا برم.
او روی زمین را می کاوید تا منو پیدا کرد به من سلام کرد و سپس دستشو آورد جلو منم به او سلامی کردم و پریدم روی دستش ،او منو روی شونه هاش گذاشت و به سمت پیش خوان رفت.
من دوباره به مرد پشت پیشخوان سلام کردم آل هم بعد از من این کارو تکرار کرد بعد از فروشنده مقدار زیادی بمب کود حیوانی خریدیم .
در راه بازگشت آنقدر اصرار کردم تا جریان درگیری با فیلچ رو برام بازگو کرد منم که میخواستم بمب هارو تو تالار اسلیتیرین بندازم تصمیم گرفتم زمانی این کار رو انجام بدم که فیلچ به بدترین نحو ممکن عذاب ببینه.
آن شب فیلچ تاصبح داشت تالار اسلیتیرین رو تمیز می کرد.


ویرایش شده توسط آرنولد در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۲ ۵:۱۷:۱۷


Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
#23

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
برگي از دفتر خاطرات جيمز پاتر:
يك روز زيباي برفي بود. ما باز هم براي گردش در هاگزميد اماده شديم و ...
در هاگزميد:
من: ميخوام يه سري به مغازه ي زونكو بزنم.
_ براي چي؟
من: خودت ميفهمي!
ارام وارد مغازه شدم . زونكو در حالي كه داشت معجون هاي يك قفسه را مرتب ميكرد گفت: امرتون!
من هيچ چيز نگفتم و فقط سمت يك معجون كه گوشه اي از مغازه روي يك صندلي قرار داشت رفتم...

در هاگوارتز :
من ارام مشغول ريختن معجون در ليوان بودم.
لوپين: ميگي اين معجون چيه يا نه؟
من: باشه. بهت ميگم. اين معجون عشقه!
لوپين: چي؟!
من: ميخوام رو اسنيپ امتحانش كنم!

سر ميز صبحانه:
ارام سمت ميز اسنيپ رفتم. اسنيپ اصلا حواسش نبود. من ارام ان معجون را در ليوان اسنيپ ريختم و در گوشه اي منتظر شدم. اسنيپ از اون معجون خورد و ...

من از كارم پشيمون شدم. فكر نميكردم اون عاشق لي لي بشه.


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
#22

توبیاس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۴ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۳ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۸
از بن‌بست اسپینر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
برگی از دفترچه خاطرات سوروس اسنیپ

باز هم گردش در هاگزمید فرا رسیده بود.
بلا فاصله پس از رسیدن به هاگزمید به سمت فروشگاه زونکو رفتم و بی هیچ سلام و علیکی بهش گفتم:
آماده شد؟
ناگهان آگهی پشت سرش توجهم رو جلب کرد:
معجون ترول 1976 رسید.
من: آخه مرتیکه، همه میفهمن ...
زونکو: خیالت تخت، اگه میخوای نفهمن توی هاگزمید استفاده ش کن، تضمین میکنم .
من: زمانی که طرح من رو قاب کنی بزنی سینه دیوار باید فکر اینجاش رو هم میکردی، خیلی بهت رحم کنم، دو نات بسلفم.
تصمیم گرفتم به توصیه ش عمل کنم و رفتم به جستجو ی غارتگران.
ییهو یه نفر به کنای گفت: به به، هچطوری زرززوس؟
من که از گوشه چشمم بلک رو میدیدم معجون رو، روی دستم ریختم و به سمت اونا رفتم و گفتم:
سیریوس، بخاطر همه چی منو ببخش.
و باهاش دست دادم. ییهو دستش تبدیل به سنگ و بزرگ و بزرگتر شد.
به پاتر که با خشم من رو نگاه میکرد گفتم: چیه، تو هم میخوای؟
سه تاشون بلک گریان رو تنها گذاشتند و ... الفرار.

نیم ساعت بعد

پروفسور مک گوناگال که در حال نظارت بر بازرسی آرگوس فیلچ از دانش آموزان بود با دیدن بلک فریاد زد:
آقای سیریوس بلک، با من به درمانگاه بیا.



Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
#21

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
از بچگي دوست داشتم وسايل با ارزش و خفن جادوگري رو بدزدم.اينكار بهم خيلي حال ميداد و به وسيله اونا دوستام يا اعضاي ديگر گروه ها رو ميترسوندم.از اين كار لذت ميبردم و وقتي اونا وحشت زده از من دور ميشدن باعث ميشه خنده م بگيره.يادم مياد وقتي دامبلدور اومد دنبالم تا منو به اين مدرسه جادوگري بياره هم تو اتاقم كلي وسايل جادويي دزديده شده داشتم.اون موقع هم از اين كارا خجالت نميكشيدم.بالاخره من تام ريدل دختر مروپ گانت اصيل بودم.از نسل سالازار اسليترين كبير موسس همين مدرسه بودم و نسل در نسل به وسايل جادويي خطرناك و سياه علاقه داشتيم،پس چرا من نداشته باشم؟ !

يه روز وقتي رفتم فروشگاه زونكو چشمم به يه جسمي افتاد كه زرد رنگ بود و علامت يه گوركن هم روش بود..اون نمونه فنجون هافلپاف كه از خودش به جا گذاشته،بود.خيلي زيبا به نظر ميرسيد.كم كم بهش نزديك شدم و همينطور با حيرت عجيبي بهش خيره شده بودم.مغازه دار از رفتار من تعجب كرده بود ولي اينقدر سرش شلوغ بود كه نميتونست از من سوالات مزخرف خودشو بكنه.منم با خيال راحت اون جسم رو گذاشتم تو جيبم و ... !(خب پولش رو نداشتم،چيكار كنم؟عجبا!)

مطمئن بودم اين يكي از همون وسايل شوخي و عجيب و صد البته خطرناك اون مغازه بوده.پس مثل هميشه رفتم كه يكي از دانش آموزان رو گير بيارم و مسخره ش كنم و بخندم بهش.همينطور كه پيش ميرفتم لوسيوس رو سر راه ديدم.با خنده اي زيركانه نزديكش رفتم و دست گذاشتم رو شونش.لوسيوس هميشه با من خوش رفتاري ميكرد،اگرچه من از او 1 سال بزرگتر بودم ولي هميشه مثل يه دوست باهام برخورد ميكرد.پيش خودم سبك سنگين كردم كه اين نامردي هست يا نه ولي بالاخره تونستم خودم رو راضي كنم كه اين كار فقط يه شوخيه..فقط همين!

-سلام لوسيوس،حالت خوبه!؟آسمون خيلي قشنگه نه؟
-به به..تام عزيزم..چطوري جيگرتو بخورم؟ !آره هوا خيلي خوبه..الان نارسيسا هم اينو بهم گفت.
-پس دوباره با اون دختر خلوت كردي!؟باب تو هنوز بچه اي،اين كارا برات زوده ولي من يه هديه خوب دارم كه بهش بدي..شايد راضي شد باهات دوست بشه.خيلي قشنگه! !
-باشه بده ببينم چي هست؟

تام دستمالي رو از جيبش در آورد.ميدونست كه اگر اونو تو دستش بگيره حتما وقايع خفني براش پيش مياد.پس دستمالشو باز كرد تا لوسيوس اون رو بر داره.

در يه لحظه وحشتناك لوسيوس اون رو بر ميداره و بووووومــــــــب!لوسيوس منفجر شده و بزرگترين قسمت بدنش گوشش بود.تام ريدل ايندفعه به جاي خنده به صورت به لوسيوس خيره شد.اين جسم احتمالا براي چهارشنبه سوري ساخته شده بود.دهن لوسيوس با حركت هايي ميخواست حرفي بزنه كه متاسفانه نتونست اين كارو بكنه و اينا.ملت همه دور تام جمع شده بودن و با تعجب به لوسيوس خيره شدن كه پرفسور اسلاگهورن از راه ميرسه.

-تو چيكار كردي پسر!؟تو بايد مجازات بشي..تو فردا ظهر ميايي دفتر من تا... .

شخصي حرف او را قطع كرد.دامبلدور همانطور كه قاب عكس گريندل والد رو در دست داشت اومد و دست در گردن تام انداخت و گفت:

-پسر به اين خوبي و سفيدي..چرا مجازات بشه؟مجازات خيلي كار بديه..ايشون امشب مياد دفتر من باهاش كار دارم..اونجا همه چي رو بهش توضيح ميدم.
-نــــــــــــــــــــــــــــه!كمممممك!

و اين چنين بود كه من ياد گرفتم با هر چيزي شوخي نكنم..چون خطرناكه حسن!خطرناااااااك!



بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶
#20

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 271
آفلاین
خاطرات ماتیلدا استیونز:
صبح زود بود.خورشید از پنجره ی مجازی به داحخل تالار تابیده بود.
ماتیلدا در این سر تالار بروی کاناپه بزرگ تالار هافل نشسته بود و
با حسرت به روز های خوش ورود تازه اش به هافل فکر میکرد.
_آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه....آن زمان یک سال از حال کوچکتر بودم.مادرم هم یک سال سنش کمتر بود و پدرم هم یک سال سنش کمتر بود.
(نچ نچ نچ....چند تا از اون سبزا سوزوندم اینو گفتم؟؟؟!!!)
یادش به خیر و خاطراتش گرامی باد.
با اولین نگاه به ارنی دلش رو بردم دیگه نیاوردم(دروغ کله گنده!!!!)
نن جون هلگا در حین گوش کردن ام پی 4 ( هان؟؟؟؟!!!)
داشت میرفت دست به آب که دید نوه اش نشسته و داریه گریه میکنه.
گوشی رو از گوشش در آورد[صدای آهنگ آوریل به گوش میرسد!!!! ]
_نوه ی جیغ جیغو ی من!خوشگلم...عسلم....نازنینم....گلم...خلم...ای ببخشید قشنگم...چی شده؟(البته شتری که من باشم در خواب ببینم پنبه دانه که نن جون با من همچینی بحرفه!!!! )
_نن جون دلم واسه قدیما تنگیده...........کجاست اون هافل؟چی شد اون هافل؟خاطرهاشون به جا میمونه!!!!!!!!
نن جون تو دلش:
_آخیییییی....بچم خیلی وعضش بعده!!!!!برم بگم حکیم بیاد یه نیگه به مخش بندازه....هر چند که نداره!!!!
ماتیلدا که در ذهن خونی لنگه نداره ذهن نن جون رو میخونه و با عصبانیت از جاش بلند میشه و میگه:
_نن جون من مخ دارم خوبشم دارم!!!!اهی اهی اهی(شفاف سازی:صدای گریه ماتیلدا!!!!! )
بعدش میره به سمت خوابگاه و خودشو میندازه رو تختش و به تخت خالیه اری در بغل دستش نگاه میکنه و سرشو میکوبه به بالش و یهو از خواب میپره!!!!!!!!!!
(چه لوس تمومش کردم!حال کردن چقدر لوس بود؟؟؟!!!! )


ماتیلدا استیونز عزیز!این پستت چه ربطی به فروشگاه زونکو داشت؟!این دفعه پاکش نمی کنم،ولی لطفا دیگه تکرار نشه!
راستی یه مورد قابل ذکر برای تمام کسانی که این جا پست می زنند:
هیچ اصراری نیست که پستتون رو با خاطرات ... یا برگی از دفترچه خاطرات ... شروع کنید!
با تشکر


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۹ ۱۸:۳۲:۱۱
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۹ ۱۹:۱۶:۴۸
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۹ ۱۹:۲۰:۵۰


Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
#19

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
برگی از دفترچه خاطرات آلبوس سوروس پاتر:
بالاخره تعطیلات رسیده بود و ما به هاگزمید می رفتیم. من تعریف های زیادی از مکان های مختلف آن جا از جیمز شنیده بودم ولی بیشتر از همه مشتاق بودم که به زونکو بروم. بعد از این که فلیچ ما را بارسی کرد و وارد دهکده شدیم من فوری به دنبال زونکو گشتم و پس از مدتی اونو پیدا کردم. وارد آنجا شدم و به همه جا نگاه کردم. باور نکردنی بود. هر چیزی که آدم فکر می کرد و نمی کرد می توانست آنجا پیدا کند. مشغول برداشتن وسایل مختلف شدم که ناگهان چشمم به چیزی افتاد که روی آن نوشته بود :
معجون شلو ول کن
توضیحات : خوردن این معجون باعث می شود که فرد به مدت نیم ساعت مانند ژله بشود و اگر فرد در جای گرم باشد آب می شود.
ناگهان فکری به ذهنم رسید. بالا خره نوبت این بود که تمام اذیت های جیمز را تلافی کنم. پس یک شیشه از آن برداشتم. بعد از این که خریدم را در هاگزمید کردم شنل نامریی پدرم را پوشیدم و به هاگوارتز رفتم و وسایل را گذاشتم سپس به هاگزمید برگشتم و شنل را در آوردم و از جلوی فلیچ رد شدم.
روز بعد...
من :... بچه ها بیاین اینو جمعش کنید.
هوگو و رز و لیلی اومدند و جیمزو با خاک انداز جمعش کردند. سپس به دستور من ریختنش توی یک سطل و گذاشتنش بغل بخاری و جیمز کم کم آب شد و به حالت مایع در اومد. بعد نیم ساعت کم کم جیمز به حالت عادی در می اومد ولی چون تو سطل جا نمی شد من چهار تا سوراخ اطرافش کردم تا دستا و پاهاشو از اونا بیاره بیرون و نیم ساعت بعد جیمز با آن حالت مسخره دنبال من می دوید و فریاد می زد : حسابتو می رسم.


چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۷:۲۸ سه شنبه ۱۱ دی ۱۳۸۶
#18

هانا آبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۵ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱:۱۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۹
از قبرستون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
هوا سرد ورخوتی درجان همه بود.چند روز دیگه به کریسمس مانده بود.همه بانشاط وشور وحرارتی درمورد خلاصی از امتحان وکارهایی که قرار بود درچند روز آینده انجام دهند گرم صحبت بودند.

با بچه های ملتمون((هافلپاف می گم)) برنامه ریزی کرده بودیم تا با بهانه های جورواجر از رفتن به خانه سرباز زده ودور هم باشیم.برای خوشگذرانی باچند تن از دوستان به هاگزمید برای خرید از فروشگاه زونکو رفتیم.تا چشم کار میکرد سفیدی برف بود درختان در زیر تحمل برفها خم شده بودند.وارد فروشگاه شدیم هوای گرم ومطبوعی ابتدا به دماغ وسپس سراسر وجودم را فرا گرفت.شلوغ بود درمقابل پیشخوان همه از سرو کول هم بالا می رفتند تا خریدشان قیمت بزنند.

لودو ودنیس و... برای خرید رفتند ومن هم پیش شومینه برای گرم کردن خود ومشغول تماشای بچه ها شدم.دراین حین چشمم به چیز عجیبی برخورد کرد،مدیر هاگوارتز دور از چشم دیگران درحال خرید بود سپس باسرعت از در مخفی خارج شد.چند لحظه هاجج وواج مانده که با صدای ماندانگاس به خود آمدم که با کلمه بریم ازجا کنده شدم، به سمت ها گوارتز به حرکت درآمدیم. درطی مسیر ماجرایی را که شاهد بودم را برایشان بازگو کردم.

کریسمس

دراواسط غذا خوردن ترقه ایی از سمت میز معلم ها از سمت دامبلدور پرت شد.جنگ سختی آغاز شدوهمه باشور شعف هر شگردی راکه بلد بودند انجام می دادنند.که بابوق فلیچ همه به خودآمدند وجنگ خاتمه یافت. همه با خنده ماجرا برای هم تعریف وبه سمت خوابگاه خود روانه شدند.


[b][size=medium][color=0000FF][font=Arial]واقعا کی جوابگوی تصمی�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.