اوضاع بر همان منوال پیش میرفت و امپراطور افکار خود را مرور میکرد که که ناگهان سرژ از پشت بوته ها بیرون آمد و تمام افکار امپراطور را از هم گسیخت و اینگونه شد که امید به دل ها بازگشت.
امپراطور: آه سرژ عزیز کجا بودی؟ بووبو رفیق دیرینه من دارد بار سفر را میبندد تا رهسپار شود ... ما قرار بود با عله ظالم بجنگیم و آرامش را بار دیگر به زوپسا بازگردانیم و از آنجا با لشکری قدرتمند به کهکشان های اطراف حمله کنیم و آنجا را هم تصرف کنیم و من فرمانروا شوم و بووبو هم در کنارم باشد و با هم جهان را اداره کنیم اما حالا چه؟
سرژ که این وضعیت رو میبیند با نگرانی بر بالین بووبو میرود و زانو میزند و سریعا علائم حیاتی بووبو را بررسی میکند و در همون حال تمام اعضای قبیله به دورشان حلقه زده اند و به سرژ چشم دوخته اند و ... و امپراطور که با نگرانی به دوست وفادارش زل زده است ...
امپراطور: خب؟
سرژ: علائم حیاتیش خیلی ضعیفه .. نفس سخت میکشه .. قلبش نامنظم میزنه .. خون زیادی ازش رفته! چاره دیگه ای ندارم!
سرژ دست میکنه تو جیبش و یک چاقو در میاره و میکنه تو قلب بووبو!
بووبو: آیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!! خخ خخ خخ
امپراطور: نه داری چی کار میکنی؟ ولش کن .. نه من نمیذارم!
سرژ: اه چقدر چاقوش کنده .. نکن .. باید خلاصش کنیم .. شانس زنده موندن نداره. ما باید بکشیمش تا درد نکشه .. این پزشکی مدرنه!
امپراطور: به جون خودم اگر چاقو رو بازم بکنی تو شکمش دلگیر میشم نههههه!
علی رغم تلاش امپراطور، سرژ این عمل غیر انسانی رو چند بار دیگه تکرار میکنه و در طی این عملیات سر و صورت سرژ و امپراطور از خون بووبو پوشیده میشه اما بازم بووبو زنده میمونه!
سرژ : نه خب مثل اینکه اشتباه کردم ... بدن بووبو خیلی مقاومه و هنوز شانس زنده موندن داره .. باید یک فکر دیگه کرد ...
بووبو در حالی که مچاله روی زمین افتاده: خخ خخ خخ (ترجمه: فحش خارج از چارچوب قوانین سایت .. سانسور)
امپراطور: اه بووبو یکم ساکت باش .. میبینی که بیکار نشستیم داریم فکر میکنیم چی کار کنیم ... به سرژ اعتماد داشته باش ..
بووبو
امپراطور: ببینم سرژ میتونی از قبیله بخوای بهمون کمک کنن؟
سرژ: البته که میتونم ... من به 231 زبون زنده دنیا میتونم حرف بزنم
امپراطور: عجب! جدی میگی؟
سرژ: آره بابا ... من بابام آمریکاییه و مامانم آلمانی و خودم اهل قزوینم و البته بابای بابا بزرگ من اهل آفریقای جنوبی بوده که اونجا یک زن ویتنامی گرفته که بعد اونا به جاهای زیادی سفر کردند و بابا بزرگ من در استرالیا به دنیا اومد که بعدها جهت اعتراض به معلمش که از ده نمره بهش نه نمره داد ملیت پرتغالی گرفت و ... و... و.... خلاصه اینجوری شد که من این همه زبون بلدم!
امپراطور: عجب! حالا میتونی از اینا کمک بخوای؟
سرژ: البته! یک لحظه بذار تمرکز کنم
همون لحظه صدایی از پشت بوته ها دوباره توجه سرژ رو جلب میکنه.
امپراطور: نه حواست .. اینور باشه .. الان باید جون بووبو رو نجات بدیم!
سرژ: چی امپراطور؟ قطع و وصل میشه .. صدات نمیاد .. فکر کنم خط رو خط شده بعدا حالا حرف میزنیم فعلا کاری نداری بای.
سرژ دوان دوان به سمت پشت بوته ها میره و حتی طلسم منفجریوس امپراطور هم نمیتونه جلوی چنین عزم قوی ای را بگیره ..
امپراطور: پدر عشق بسوزه ...
همون لحظه امپراطور احساس میکنه چیزی در داخل جیبش وول میخوره .. بدین ترتیب محتویات جیبشو خالی میکنه و میبینه این صداها برخاسته از یک قوطی کبریت است ..
امپراطور: عله کبریت تویی داری سر و صدا میکنی؟چگونه از قوطی کبریت من سردراوردی رو نمیدونم ولی آیا نمیدانی امپراطور وقت گوش دادن به شعر و ور های تو را ندارد و من مدتهاست که توجه خودمو از منوی مدیریت به فتح کهکشان ها متمرکز کردم؟
عله: اگر منو به قدرت برگردونی من میتونم شناسه بووبو رو ترمیم کنم ... و اونوقت هر سه تا بر جهان حکومت میکنیم!
امپراطور: پیشنهاد وسوسه کننده ای است ..
بووبو: اهوو خخ خخ بوخ پاخ ههههههه آههه (اظهارات بووبو)
امپراطور: چی میگی؟ آها .. اوه مای گاد چه فداکارانه .. بووبو تو منو از گمراهی بیرون آوردی! چیزی نمونده بود من پیشنهاد عله ملعونو قبول کنم ولی حالا میدونم باید چی کار کنم!
امپراطور که به شدت تحت تاثیر رفتار بووبو قرار گرفته بود اصلا متوجه نشد که اشتباه متوجه منظور بووبو شده و همچنین وقتی بووبو سرش را به شدت به منظور مخالفت تکون میداد و سعی میکرد دوباره صحبت کنه و جاش مقادیر زیادی خون به بیرون تف کرد باز هم او را ندید و قوطی کبریت را به دور دست ها فرستاد.
بووبو !؟*!!!؟؟***؟!
امپراطور بالای سر بووبو رفت و با مهربانی او را در آغوش کشید.
امپراطور: دوست خوبم هرگز جانفشانی تو رو فراموش نمیکنم!
بووبو: اهو اهو آخخ خخ خخ ههه ههه
امپراطور: میدونم .. میدونم ... اوه چقدر هوا سرده ... بزار زیپ کاپشنمو بکشم بالا!
- زوووووووووووووپس!!!
-ژوپسا؟ زوپسا زوووپسااااااااااااا؟
بلافاصله امپراطور متوجه جنبشی در بین اعضای قبیله شد و متوجه شد اعضای قبیله دوباره چهره ای دوستانه پیدا کرده اند .. به همین دلیل با حرارت بیشتر زیپ کاپشنشو به بالا پایین کشید و متوجه شد واکنش مثبت است ...
امپراطور: اوه ... بووبو طاقت بیار نجات پیدا کردیم .. من سرانجام تونستم با اعضای قبیله ارتباط برقرار کنم!
بووبو: خخ خخ خخ