هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
ولدی بعد از حرفش از جا یش بلند شد و به سمت اتاق دکتر رفت.

تق تق ... تق تق...

صدای باریکی از ان طرف اتاق گفت: بفرماین تو لطفا...

ولدی نگاهی به دامبلدور انداخت و بلافاصله به داخل رفت تا یک وقت دامبلدور فکر زود تر رفتن به سرش نیفتد!

ولدی سعی کرد با ادب و احترام با دکتر حرف بزند.

_ سلام اقای دکتر . من میخواستم پوستم را بکشید و من را جوان تر کنید

دکتر قلم پرش را روی کاغذ کاهی خود گذاشت و به طرف ولدمورت راه افتاد.

_ اوه ... اخ... دکی جان چی کار داری میکنی ؟ صورتم کش اومد... ای...

دکتر که همچنان در حال کشیدن صورت ولدی بود گفت: عزیزم یک کم صبر داشته باش... اگه این طوری پیش بریم که تو زیر اون همه چاقو دووم نمیاری!



زیر چاقو؟ مگه این عمل با استفاده از جادو انجام نمیشه؟

_ نه عزیزم این کارا باید ضریف انجام بشن با جادو خیلی بد در میاد.

_ خب ... این صورت شما خیلی کار میخواد همچنین دو یا سه تا زگیل هم در صورتت مشاهده میشه که با سوزاندن حل میشه.

ولدی:

_ و همین طور در زیر چشمتون ورم کردگی میبینم که اول باید چشمتون را از کاسه در بیارمو بعد هم اون چروک را از بین ببرم.

ولدی که داشت ناخن هایش را میجوید گفت: ببینید من عذاب وجدان گرفتم اخه اول نوبت البوس بود بعد نوبت من بذارید بگم البوس بیاد...




Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
ولدی این جمله را گفت و به سمت مرلین گاه طبقه ی ششم رفت ...

ولدي وارد شد و آلبوس رو ديد كه اونجا نشسته و داره با ريشش ور ميره!
ولدي: سلام رفيق قديمي! اينجا چي كار ميكني؟
دامبلدور كه از ديدن ولدمورت در اونجا متعجب شده بود گفت: تو....تو...اينجا چي كار ميكني؟
ولدي گفت: بهتره اينو از تو بپرسم. اومدي واسه ي جراحي پلاستيك؟ ولي بهتره اول به فكر كوتاه كردن ريشت باشي...
ولدي كه فكر ميكرد حرف خنده داري زده شروع كرد به خنديدن.
دامبلدور با عصبانيت گفت: هيچم خنده دار نيست. تو هم اول بايد بري واسه ي خودت مو بكاري . ولدي كچل!
ولدي با عصبانيت گفت: به من ميگي كچل؟ تو خودت...
دامبلدور از جا بلند شد و گفت: من خودم چي؟
ولدي گفت: ...مثل بابانوئل هستي.
دامبلدور: چي گفتي؟
ولدي خنديد و گفت: بهتره براي تزئين ريشت بهش زنگوله ببندي!
دامبلدور از شدت عصبانيت گفت: ساكت شو!
ولدي: به من ميگي ساكت؟
بدين ترتيب دامبلدور و ولدي با هم درگير ميشن و در نتيجه در آخر درگيري صورتشون از اوني هم كه بود بي ريخت تر ميشه.

چند دقيقه بعد:

ولدي و دامبلدور با صورت باند پيچي شده روي صندلي نشسته بودند.
ولدي: دامبلدور جون؟ ميشه من قبل از تو برم پيش دكتر؟ واسه ي جراحي پلاستيك؟
دامبلدور: اختيار داري! حتما!
ولدي: نه!نه! اول تو برو!
دامبلدور: دارم بهت ميگم نه!
ولدي: اي بابا! حالا كه اصرار داري باشه....


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۶

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۰:۱۹ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
از هاگوارتز ، کلبه ی خودم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
موضوع جدید : جراحی پلاستیک !؟

ولدی آروم ، آروم وارد بیمارستان میشه .
بیمارستانی که تا چند لحظه ی پیش داشت مثل مور و ملخ توش آدم راه میرفت مثل ... مثل....(نمی دونم چی بگم ) ...مثل....اه ... مثل یه چیزی آروم شد دیگه .
ولدی به سمت پذیرش بیمارستان رفت و از خانومی که پشت میزی نشسته بود و در حال ور رفتن با ناخون هایش بود پرسید : ببخشید ... من دنبال یک دکتر خوب برای جراحی پلاستیک می گشتم .
زن که حواسش کاملا روی ناخن هاش بود گفت : دکتر نورممد فوق تخصص جراحی پلاستیک یکی از بهترین جراح های ما هستن ، اگر می خواین جراحی بشین باید تو لیست انتظار بمونین ، اسمتونو بگین من توی لیست یاداشت می کنم .
ولدی با شنیدن لیست انتظار از این رو یعنی روی آرامش و رومانتیک بودن خارج شد و به اون روی سگ ولدرمورتیش تبدیل شد .
- چی ، لیست انتظار ، ولدرمورت و لیست اتظار ؟
زن با شنیدن نام ولدرمورت از جاش پرید و یک لیست تو دست ولدی گذاشت و گفت ، نفر قبل از شما آلبوس دامبلدور هستند ، اگه می خواین زود تر برین باید اول اون رو راضی کنین .
- حالا دامبل کجاست ؟
تو مرلین گاه طبقه ی ششم (زن این جمله را گفت و مثل گلوله جیم شد)

ولدی دستی بر سر کچلش کشید و با خودش گفت : اووووه.... حالا دامبل هم میاد جراحی پلاستیک کنه دیگه !
ولدی این جمله را گفت و به سمت مرلین گاه طبقه ی ششم رفت ...
------------------------------------
اون موضوع چون قدیمی شده بود و چون کسی هم دیگه مدت زیادی بود ادامه اش نداده بود برای همین من یک موضوع جدید نوشتم .


[size=medium][color=CC0000]اگر گروه های هاگوارتز به جز گریفیندور رو نشانه ی موس فرض کنیم و گریفیندور رو شکلک یاهو نتیجه می


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 256
آفلاین
سرژ ساعتی چند مشغول فکر کردن میشه!
سرژ ساعتی چندتر مشغول فکر کردن میشه!
سرژ ساعاتی چند مشغول فکر زدن میشه!
سرژ....متوجه میشه که فکرها تموم میشه!
سرژ دیگه فکری نداره به بخواد راجع بهش فکر بکنه!
سرژ دچار خستگی میشه.
سرژ زیر چشمی به کبریت که سعی میکرد جذاب دیده بشه ، نگاه شدیدی میکنه!
کبریت تلاشش بی فایده شده.

صدای امپراطور از قسمت انتهایی برج دیدبانی: هی! سرژ!اگه تو بخوای اینجا رو بنفجرونی، دیگه قدرت از آن ما نیست..اون وقت دیگه همه چیز تمومه...
سرژ: اما این کبریته میگه قدرت از آن ماست!
امپراطور: ببینمش؟!
سرژ با حالت چوبدستی جادویی کبریتو میگیره به سمت امپراطور.
امپراطور: کبریت غلط کرده واسه من زبون باز کرده. جفت پا بپر روی سرش...سرژ..تو میتونی کبریتو روشن کنی..اما نباید اینجا رو بنفجرونی..اینجا...اینجا...

نگاهی ملتمسانه به افراد قبیله که با حالت مردم مظلوم آفریقا داشتند اونها رو نگاه میکردند میندازه!
سرش رو یک دور کامل میچرخونه. برمیگرده.بووبو...
بووبو باید همین اطراف مشغول گردش باشه..اما نیست. شاید پشت یکی از درختها رفته باشه..بله پشت درخت!
رو به سرژ: سرژژژژ...خودت هیچی..من هیچی..این ژوپساها هیچی! اما، اما چی؟!
سرژ لحظه ای با چشمان پر از اشک نگاهی به اطراف میندازه.

امپراطور: ما اصلا اینجا چی کار داریم؟!
بووبو : من میخوام برگردم همون زیرزمین سوانح جادویی! اینجا هیچ ربطی نداره...
امپراطور: من فهمیدم اینجا چی کار داریم؟!
سرژ: چی کار داریم؟!
بووبو: آه..اما که هیچ کاری با من نداشت!
امپراطور: امتحان من چی میشه؟!
سرژ: چی کار داریم؟!
یکی از اعضای قبیله:ژوپسا!
بووبو: نه..دیگه راهی نمونده..من خودمو میکشم!
یکی دیگه از اعضای قبیله: ژوپسا!
امپراطور: من بدبخت میشم. بووبو! اگه الان این طوری پیش بره، فردا امتحانو اینا میپره..من دم در دانشگاه نیستم که بهت دی وی دی رو بدم!خود دانی!
سرژ: برفه..فردا تعطیله!
یکی از اعضای قبیله: ژوپسا!
امپراطور: ما اصلا اینجا چی کار داریم!
بووبو: من خودمو میکشم!
سرژ با فریادی به همون بلندی: یا خفه شید، یا من خودمو با این کبریت آتش میزنم!
امپراطور: اون وقت باید برای مراسمت حاضر بشیم..امتحانم چی بشه؟!

سرژ نگاهی به کبریت میندازه و میگه: این کبریت اعتراف کرده که هری پاتره!
افراد قبیله: هری ژوپسا!
سرژ در حال حرف زدن بود که به ناگه، دست یک شخص با شخصیتی به سمتش دراز میشه ، و به صورتش دست میکشه! بعد کم کم همون شخص با شخصیت قدم به عرصه ی کادر پست میذاره. و در حالی که یک عدد سیگار خاموش در دهانشه به سرژ میگه: ببینم داداش! شما ژوپسا؟!
سرژ که هل شده بود : بله بابا! ژوپسا!جیگر تو..بیا! من خودم از جادوگران هستم..بیا با جادو برات سیگارتو روشن میکنم.
سرژ: آواداکد....
فرد مذبور: جون ژوپسا!اینو ژوپسا!( یعنی جون ژپسا! اینو توی کتابای هری پاتر خوندم..خطرناکه!)
سرژ: ژوپسا؟!!اوکی! سکتوم سمپرا..
و فرد روی زمین پخش و خون هایی در هوا پخش می شود. اما سیگار همچنان خاموش است.
سرژ: اواااا..من کبریت دارم..بذار الآن برات روشنش میکنم.
پق!
کم کم هوا رو تاریکی میره...صدای کسی شنیده نمیشه. خون مرد سیگاری به حرکت در میاد و تمام مردم قبیله توی تاریکی ترسناک شب ، محو میشن...چادرها..دیگه!آتش..همه چیز یکدفعه بی رنگ میشه و تنها سرژ و امپراطور و بووبو باقی میمونن.
بعد از این اتفاقات به سرعت هوا روشن میشه...اطراف اونها رو تماما درخت های بلند فرا گرفته.صدای غرش وحشتناکی رو میشنون..
بووبو به پشت سر خود نگاهی میندازه و ..چشمش به یه دایناسور میفته!
بووبو: ماااااااااا...
امپراطور: بذار ببینم این دایناسور چقدر شبیه کبریته! این کبریت چقدر شبیه هریه!
سرژ: اینجا کجاست؟!
امپراطور: اینو فیلمشو من خیلی وقت پیش با کیفیت دی وی دی دیدم..پارک ژوراسیکه! فقط یادم نمیاد که شماره چندشه! یکه؟دوئه؟یه؟هرچی...ما گیر افتادیم؟!

آیا اینا گیر افتادن؟آیا دایناسوری شبیه اما واتسون خواهد بود؟!


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
امپراطور همینطور داره با زیپ کاپشنش ور میره و در همون حال به بووبو اشاره میکنه .
بووبو : خخ خخه ( ترجمه : آفرین تو موفق میشی )

اعضای قبیله دارن با لبخند به سمت بووبو میان و حالا کاملا بهش نزدیک شده و دورش کردن .
امپراطور بووبو رو در آغوش میکشه و میگه : ما موفق شدیم ، تو خوب میشی دوباره .

و بعد با شدت بیشتری به حرکات زیپی ادامه داد .

در همین لحظه اعضای قبیله کلمه ای نامفهموم را فریاد زدند و به سمت بووبو هجوم بردند .
امپراطور نفهمید چه اتفاقی افتاد ، بووبو به درون جنگل و پشت درخت ها کشیده شد ، اتفاقاتی مرموز و عامل ناشناخته ای افتاد ولی در نهایت بووبو پس از 5 ساعت خسته و کوفته ولی بدون هیچ خونریزی برگشت .

بووبو : سلام امپی .
امپراطور : خوش حالم که زنده شدی !
ــ ژوپسا ژپوسا ژیپوسا !

توجه همه به سرژ جمع میشه که بالای یکی از برج های نگهبانی قبیله رفته و داره داد میزنه .
اعضای قبیله به جنب و جوش میفتن .

بووبو : چی گفتی سرژ ؟
سرژ : گفتم من الآن به خودم دینامیت جهش یافته وصل کردم و می خوام خودم و شما و همه قبیله رو نابود کنم ، تا چند لحظه دیگه با این کبریت دینامیتا رو روشن میکنم و همه رو میکشم !
رئیس قبیله : ژوپسا ؟ (ترجمه : آخه چرا ؟ )

ــ فلش بک ــ
سرژ یه گوشه نشسته و داره با دوربین دو چشمی توی یکی از چادر های قبیله رو نگاه میکنه .
توی چادر یکی از دخترهای قبیله که بی شباهت با اما واتسون نبود در حال راز و نیاز با چند تا از پسر های قبیله بود .
سرژ : نچ نچ ، اینم که خیانت کرد بهم ، من دیگه طاقت ندارم ! تف به این زندگی! یا خودمو میکشم یا این دختره رو ، اگه خودمو بکشم که زور داره باز اون زنده بمونه ، اگه هم اونو بکشم که خودم از غصه میمیرم پس نتیجه میگیرم که هر دومونو بکشم ، حالا چون باحال تر بشه کل قبیله رو میکشم .
ــ پایان فلش بک ــ

سرژ میخواد کبریتا رو روشن کنه که یهو کبریت صدایی از خودش درمیاره که فقط سرژ این صدا رو متوجه میشه .
سرژ :
کبریت : هوی سرژ ! من عله هستم ! منو آتیش نزن ، هرچی بخوای بهت میدم .
سرژ : عله ؟ چرا این شکلی شدی ؟
عله : امپراطور این طوری کرد منو ، ما با متحد میشیم و قدرتمند و خفن و گولاخ میشیم ، منو بوق نکن .

سرژ : پیشنهادت خیلی تحریک کننده س ، الآن من خیلی خیلی تحریک شدم ، باید فکر کنم و تصمیم بگیرم که کدوم راهو انتخاب کنم .


ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۱ ۱۵:۳۴:۱۴
ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۱ ۱۵:۳۸:۱۸

تصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
اوضاع بر همان منوال پیش میرفت و امپراطور افکار خود را مرور میکرد که که ناگهان سرژ از پشت بوته ها بیرون آمد و تمام افکار امپراطور را از هم گسیخت و اینگونه شد که امید به دل ها بازگشت.

امپراطور: آه سرژ عزیز کجا بودی؟ بووبو رفیق دیرینه من دارد بار سفر را میبندد تا رهسپار شود ... ما قرار بود با عله ظالم بجنگیم و آرامش را بار دیگر به زوپسا بازگردانیم و از آنجا با لشکری قدرتمند به کهکشان های اطراف حمله کنیم و آنجا را هم تصرف کنیم و من فرمانروا شوم و بووبو هم در کنارم باشد و با هم جهان را اداره کنیم اما حالا چه؟

سرژ که این وضعیت رو میبیند با نگرانی بر بالین بووبو میرود و زانو میزند و سریعا علائم حیاتی بووبو را بررسی میکند و در همون حال تمام اعضای قبیله به دورشان حلقه زده اند و به سرژ چشم دوخته اند و ... و امپراطور که با نگرانی به دوست وفادارش زل زده است ...

امپراطور: خب؟
سرژ: علائم حیاتیش خیلی ضعیفه .. نفس سخت میکشه .. قلبش نامنظم میزنه .. خون زیادی ازش رفته! چاره دیگه ای ندارم!
سرژ دست میکنه تو جیبش و یک چاقو در میاره و میکنه تو قلب بووبو!
بووبو: آیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!! خخ خخ خخ

امپراطور: نه داری چی کار میکنی؟ ولش کن .. نه من نمیذارم!
سرژ: اه چقدر چاقوش کنده .. نکن .. باید خلاصش کنیم .. شانس زنده موندن نداره. ما باید بکشیمش تا درد نکشه .. این پزشکی مدرنه!
امپراطور: به جون خودم اگر چاقو رو بازم بکنی تو شکمش دلگیر میشم نههههه!
علی رغم تلاش امپراطور، سرژ این عمل غیر انسانی رو چند بار دیگه تکرار میکنه و در طی این عملیات سر و صورت سرژ و امپراطور از خون بووبو پوشیده میشه اما بازم بووبو زنده میمونه!

سرژ : نه خب مثل اینکه اشتباه کردم ... بدن بووبو خیلی مقاومه و هنوز شانس زنده موندن داره .. باید یک فکر دیگه کرد ...
بووبو در حالی که مچاله روی زمین افتاده: خخ خخ خخ (ترجمه: فحش خارج از چارچوب قوانین سایت .. سانسور)
امپراطور: اه بووبو یکم ساکت باش .. میبینی که بیکار نشستیم داریم فکر میکنیم چی کار کنیم ... به سرژ اعتماد داشته باش ..
بووبو

امپراطور: ببینم سرژ میتونی از قبیله بخوای بهمون کمک کنن؟
سرژ: البته که میتونم ... من به 231 زبون زنده دنیا میتونم حرف بزنم
امپراطور: عجب! جدی میگی؟
سرژ: آره بابا ... من بابام آمریکاییه و مامانم آلمانی و خودم اهل قزوینم و البته بابای بابا بزرگ من اهل آفریقای جنوبی بوده که اونجا یک زن ویتنامی گرفته که بعد اونا به جاهای زیادی سفر کردند و بابا بزرگ من در استرالیا به دنیا اومد که بعدها جهت اعتراض به معلمش که از ده نمره بهش نه نمره داد ملیت پرتغالی گرفت و ... و... و.... خلاصه اینجوری شد که من این همه زبون بلدم!
امپراطور: عجب! حالا میتونی از اینا کمک بخوای؟
سرژ: البته! یک لحظه بذار تمرکز کنم


همون لحظه صدایی از پشت بوته ها دوباره توجه سرژ رو جلب میکنه.
امپراطور: نه حواست .. اینور باشه .. الان باید جون بووبو رو نجات بدیم!
سرژ: چی امپراطور؟ قطع و وصل میشه .. صدات نمیاد .. فکر کنم خط رو خط شده بعدا حالا حرف میزنیم فعلا کاری نداری بای.
سرژ دوان دوان به سمت پشت بوته ها میره و حتی طلسم منفجریوس امپراطور هم نمیتونه جلوی چنین عزم قوی ای را بگیره ..
امپراطور: پدر عشق بسوزه ...

همون لحظه امپراطور احساس میکنه چیزی در داخل جیبش وول میخوره .. بدین ترتیب محتویات جیبشو خالی میکنه و میبینه این صداها برخاسته از یک قوطی کبریت است ..
امپراطور: عله کبریت تویی داری سر و صدا میکنی؟چگونه از قوطی کبریت من سردراوردی رو نمیدونم ولی آیا نمیدانی امپراطور وقت گوش دادن به شعر و ور های تو را ندارد و من مدتهاست که توجه خودمو از منوی مدیریت به فتح کهکشان ها متمرکز کردم؟
عله: اگر منو به قدرت برگردونی من میتونم شناسه بووبو رو ترمیم کنم ... و اونوقت هر سه تا بر جهان حکومت میکنیم!

امپراطور: پیشنهاد وسوسه کننده ای است ..
بووبو: اهوو خخ خخ بوخ پاخ ههههههه آههه (اظهارات بووبو)
امپراطور: چی میگی؟ آها .. اوه مای گاد چه فداکارانه .. بووبو تو منو از گمراهی بیرون آوردی! چیزی نمونده بود من پیشنهاد عله ملعونو قبول کنم ولی حالا میدونم باید چی کار کنم!

امپراطور که به شدت تحت تاثیر رفتار بووبو قرار گرفته بود اصلا متوجه نشد که اشتباه متوجه منظور بووبو شده و همچنین وقتی بووبو سرش را به شدت به منظور مخالفت تکون میداد و سعی میکرد دوباره صحبت کنه و جاش مقادیر زیادی خون به بیرون تف کرد باز هم او را ندید و قوطی کبریت را به دور دست ها فرستاد.
بووبو !؟*!!!؟؟***؟!

امپراطور بالای سر بووبو رفت و با مهربانی او را در آغوش کشید.
امپراطور: دوست خوبم هرگز جانفشانی تو رو فراموش نمیکنم!
بووبو: اهو اهو آخخ خخ خخ ههه ههه
امپراطور: میدونم .. میدونم ... اوه چقدر هوا سرده ... بزار زیپ کاپشنمو بکشم بالا!

- زوووووووووووووپس!!!
-ژوپسا؟ زوپسا زوووپسااااااااااااا؟
بلافاصله امپراطور متوجه جنبشی در بین اعضای قبیله شد و متوجه شد اعضای قبیله دوباره چهره ای دوستانه پیدا کرده اند .. به همین دلیل با حرارت بیشتر زیپ کاپشنشو به بالا پایین کشید و متوجه شد واکنش مثبت است ...
امپراطور: اوه ... بووبو طاقت بیار نجات پیدا کردیم .. من سرانجام تونستم با اعضای قبیله ارتباط برقرار کنم!
بووبو: خخ خخ خخ


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۱ ۱۲:۳۳:۳۷
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۱ ۱۲:۴۷:۵۰



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۵۶ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
آه زندگي چقدر سخت شده بود.ديگه توان نفس كشيدن در وجودش نبود.همه چي تموم شده بود و ديگه راه حلي براي نجات دادن دوستش،دوستي كه ساعت ها باهاش گذرونده بود و از صميم قلب دوستش داشت،نبود.ديگه هيچ راهي نمونده بود و او ميرفت.شايد اگه يه ذره بيشتر دقت ميكرد،موفق ميشد نجاتش بده.پس چشمانش رو بست و در تاريكي مطلق فرو رفت.احساس كرد بدنش سنگين شده ولي نميخواست زمين بخوره..خب ملت بهش ميخنديدن اگه ميفتاد.پس با نفسش مقابله كرد و با نا اميدي در تاريكي اعماق مغزش فرو رفت.پشه اي در اعماق ذهنش پيش ميرفت.صداي ويز ويزش اذيتش ميكرد ولي اونجا دستي نداشت كه از شر اون مزاحم كوچك خلاص بشه.پس بايد عادت ميكرد،همونطور كه با رفتن بووبو بايد خودشو وفق ميداد.
نوري از اعماق ذهنش داشت نزديك ميشد.يعني اون چي ميتونست باشه!؟وقتي نزديك تر شد قابل شناسايي شد.گدازه هاي عله داشت بهش نزديك ميشد و در گرماي فراوانش اونو ميبرد.(اين عله تو مغز ملت هم بي خيال نميشه)!

-نههههه..بووبو

اين رو با صداي بلند فرياد زد و از خواب بيدار شد.قبليه ژوپسا ها با تعجب بهش خيره شده بودن.انگار اونا فكر ميكردن اينا جزئي از مراسم تشييع جنازه هست.احمق ها.ولي نبايد ميذاشت كه بووبو از دست بره.پس به گوشه اي رفت و نشست.بايد با دقت فكر ميكرد.

ساعت ها بعد:

-گيليدي .اون حتما ميتونست بووبو رو نجات بده.استاد سوراخ هاي جهان.آره اون ميتونه كمك بكنه.سرژژژژژ كجايي؟
بووبو كه انواع بلاها سرش اومده بود ولي به صورت خيلي عجيبي هنوز ميتونست صحبت بكنه،سرفه اي كرد تا نظر امپراطور رو جلب بكنه.

-اهه..دوست من آخه گيليدي..اهه..اون كه در حال حاضر تو جزاير بالاك داره آفتاب ميگيره عزيزم.

و يه عالمه خون كه معلوم نبود از كجاش در اومده بود ريخت بيرون و منظره اي رو به وجود آورد رويايي !

باز امپراطور به فكر فرو ميره..حتما راهي هست.نبايد نا اميد بشه و گرنه گدازه هاي عله نابودش ميكنن.پس به فكر فرو رفت.فكر كرد و كرد و كرد و كرد تا ... .

فلش بك!

فردي با ريش هاي بلند بر روي زمين سردي نشسته بود و اشخاصي با ابهت روبه روش بر روي صندلي هاي چرمي نشسته و عينكي زده بودن.از هيكل يكي از آنها معلوم بود كه كسي نيست جز..آفرين جز..آره همون...
(ناظر:)
اهم بله..جز امپراطور تاريكي.فردي ريشو با صداي بلندي در حال صحبت كردن بود.
-تمركز.براي هر كاري بايد تمركز داشته باشيد.بايد مغزتون متمركز كنيد رو يه موضوعي و در اون صورت هر كاري رو ميتونيد بكنيد.با تمركز هر مرده اي رو ميشه زنده كرد،حتي ميشه رفت منو مديريت.همه كار ميشه كرد با اين يه قلم ولي بعضي كار ها رو نميشه با تمركز انجام داد.براي اون كارها راه حلي ديگه اي وجود داره.اين مورد همه چي رو حل ميكنه،آدم معتاد رو پرواز ميده و كلا خيلي كار هاي خفن ديگه!اونم استفاده از روش بي ناموسيه

جمله آخر بر روي مغز امپراطور هك شده و اون رو ميسوزوند.اون بايد هميشه اين نكته رو يادش مي موند.حتما به دردش ميخورد.

پايان فلش بك!

امپراطور دوباره از خواب پريد.حالا حال بووبو خيلي بد شده بود،سرژ هنوز بر نگشته بود و قبليه ژوپسا هم خسته و نا اميد هم چنان به ارباب جديدشون،امپراطور خيره شده بودن.امپراطور فكر جديدي به سرش زد.بي ناموسي!؟از كجا مياورد حالا؟عجب!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۱ ۱:۰۰:۳۳
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۱ ۱۶:۰۵:۴۵

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
امپراطور دوباره فریاد زد: آآآآآآآه سرژ!
سرژ!!؟
هوووو سرژ!!؟!
مرتیکه سرژ !کدوم قبرسوتونی موندی!؟
توی فیلمنامه نوشته باید سرژ بیاد بووبو رو نجات بده!
آقا این چه وضعشه!من بازی نمیکنم!همش جر زنی میکنید!دستمزدم نمی دین!این چه وضعشه!
هووو کارگردان؟!
کارگردان با توام!!
نهههههههههههه!
...

و اینجاس که امپی ِ قصه ی ما فهمید مسئله خیلی عظیم تر از اونی که که اون فکر میکرده و الان جون ِ بوبو جونش درخطره واون نباید گول آدم بدا رو بخوره و باید پوزه ی همه ی آدم بدای قصه رو به خاک بمالونه بعدشم دست سفید برفی رو بگیره و بره توی یه کلبه ی کوچیک اون ور جنگلای سبز یه زندگی تازه رو شروع کنه و با بچه هاش قایم باشک و بالابلندی بازی کنه!!


----فلش بک-------


امپراطور کوچولو !! نشسته و مامانش یه بشقاب اسفناج خالص ِ خالصو گذاشته جلوش به زور میکنه تو حلقش!

-هوو راوی!من اینجا چیکار میکنم!؟منو چرابرگردونی به گذشته!؟!من باید برم جون ِ بووبو جونو نجات بدم!

-برای اینکه الان اسفناج بخوری قوی باشی که دوباره برگدونمت به آینده تا بتونی جون ِ بووبو جونو نجات بدی! هم این پست یه پیام اخلاقی واسه بچه های خوشگل موشگل وسیفید میفیدی که تا این وقت شب نشستن پشت کامپیوتر و چشمای کوچولوشونو دوختن به مانیتور داشته باشیم!خواهشاً همکاری کن!


-آها!؟آره؟!حلللللللله!



-------- پایان فلش بک--------

امپراطور احساس قدرت عجیبی میکنه ( تریپ ملوان زبل!) انگشتاشو به هم فشار میده و به سمت آسمون میگیره، آسمون دو تا رعد برق خفن می زنه وهمه ی قبیله ایها ( از جمله هری ) به آسمون نگاه می کنن و چند تا قطره بارون شروع به باریدن میکنه و هری جیلیزو ویلیز صدا میده!بارون شدت میگیره و صدای جلیزو ویلیز هری بیشتر می شه و باز بارون بیشتر می شه و هری بیشتر صدا میده و این سیکل ادامه پیدا می کنه تا ارزشیت به کمال برسه!! در نهایت امپراطور دوباره دستاشو به آسمون میگیره بارون قطع می شه و درنتیجه هری پاتر از یک آتشفشان بزرگ به یک کبریت بی خطر تبدیل می شه!!!

امپراطور یک(اخطار!ویرایش شده توسط ناظر!)رو میاره بیرون و میگه:

-این علامت حاکم بزرگ سرژ اسطوره ایه اسطوره مانند ِ اسطوره زاده ی اسطوره پوره!!احترام بگذارید!!


و اینجاست که وقتی پای اساطیر به میان می اید دیگر فرقی نمی کند ، که شما فارسی زبانید یا ژوپسا زبان ،متمدنید یا قبیله ای! اینجا بحث ، بحث ِ دیگری است!بحث نگاه هاست!بحث قلبا!بحث ِ یه عمر زندگیه!مهسا پای من وایسا!!


و بدین ترتیب همه از جمله هری به امپرطور احترام می گذارند!
امپرطور دستشو به طرف هری می گیره و میگه:

-تو ای هری! با جا زدن ِ خودت به عنوان یک انسان ما قبل تاریخ سعی کردی این قبلیه رو فریب بدی و از اونا در جهت رسیدن به منافع شوم خودت استفاده کنی! ولی من چون ذاتاً بچه ی باحالیم و اینا مچتو گرفتم!تو از این به بعد محکومی که به عنوان کبریت بی خطر آرم تبریز در منازل مسکونی خدمت کنی!

-و شما قبلیه ای ها!ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا!!


- و تو ای راوی ، من از همون اولشم این زبون ژوپسا اینا رو بلد بودم خواستم تو رو تست کنم!اما چون توی فلش بکت یه حال اساسی به من دادی این دفعه کاریت ندارم!


و در همین هنگام صدای ناله ی ضعیف بووبو میشه و یادش میاد این همه خفتی که که از اول پست کشیده واسه اینه که جون ِ بووبو جونو نجات بده!!

اما چگونه؟!


ویرایش شده توسط سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۰ ۱۵:۲۴:۴۸

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۶

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
سرژ:ژوپسا
امپراطور:چي؟
سرژ:هيچي با شما نبودم!
امپراطور: پس با كي بودي؟
سرژ:اه عجب آدم هاي فضولي افتادن دنبال من!هيچي بابا! يكي از اون يارو ها از دور يك پيشنهادي بهم داد...
بووبو: خب تو چي گفتي؟
سرژ: منم گفتم كه...صبر ببينم چي ميگه! ژوپسا ژوپسا ژوپسا؟ ژوپسا...(سرژ اينارو به يكي از دختراي قبيله گفت!) اه؟ ايول! عجب قيمتي!

دختره در حالي كه داره زمين رو ميشوره و كاملا خم شده به سمت سرژ مياد و دستشو مي‌گيره و ميبرتش پشت درخت ها

امپراطور: اِ اِ سرژ رو داره مي‌بره!...بووبو برو بگيرش
بووبو: من پام درد ميكنه خودت برو
امپراطور:من مثلا خداوندگارم ! زشته پاشم برم دنبال چلنگر!
بووب: اصلا منطقي نيست
امپراطور: من فردا امتحان دارم
بووبو:سوووت!
امپراطور: ولي اين دختره عجيب شبيه اما واتسون بود ها!
بووبو:هان؟ چي؟... اما؟كو؟

و بووبو ميخواد پا شه كه ناگهان مچ پاش قرچ و قروچ ميكنه و يك قدم كه برمي‌داره ساق پاش از هفت ناحيه ميشكنه

بووبو:آي پام شكست! آي پام...آي...
امپراطور: من يه جا خوندم يكي از عوارض سفر در زمان ابتلا به پوكي استخوانه!

بووبو: آي پاااام! آي پام از هفت ناحيه شكست!آي پااام!

امپراطور: دقت كردي پات از هفت ناحيه شكست؟ به نظرم اين يك نشانست!(امپراطور به افق دوردست خيره ميشه!)
بووبو: مثلا چي؟
امپراطور:اين كه پاتر يك خون‌آشامه!يك خون‌آشام خفن!
بووبو:مااااااااااع!تو چطور فهميدي اينو؟ نكنه كد داوينچي خوندي؟
امپراطور:خب خيلي ها كد داوينچي خوندن اما نتونستن راز اين معما رو كشف كنن اما من با ديدن فيلمش تونستم! بله! با ديدن فيلمش!اونم با كيفيت دي‌وي‌دي زير نويس دار بدون سانسور!
بووبو: منم ميخوام!
امپراطور:فردا بعد امتحان جلوي در وايسا بهت ميدم!
بووبو:مرسي دمت گرم!
امپراطور: خواهش ميكنم وظيفست! خب ديگه چه خبر؟
بووبو: هيچي سلامتي! هستيم!
امپراطور:راستي شنيدم تصادف كردي...
بووبو:نه بابا شايعست! مي‌بيني كه صحيح و سالمم
امپراطور: پس پات چرا مچاله شده؟ انگار از هفت ناحيه شكسته!
بووبو: پام؟ كو؟ پام چي؟ پام..اوه..

ناگهان هر دوتا به خودشون ميان

بووبو: آي پااااام! آيي...
امپراطور چوبدستيش رو به سمت پاي بووبو ميگيره:غصه نخور الان درستش ميكنم! ديفندو! نه چيز..ريداكتو..نه...پروتوگو...

پاي بووبو از وسط جر مي‌گيره و ون فواره ميزنه بيرون و بعد عضلاتش ورم ميكنه
بووبو دهنش رو به شدت باز ميكنه تا فرياد بزنه

بووبو: آي پااااااااااااااااام!ماااااااااااااااا خودممم درستش ميــــــــكـــــ.....
امپراطور: آروم بابا! صبر كن يه لحظه...سكتوم سمپرا...
پاي بووبو خيلي ترسناك منفجر ميشه!

بووبو:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ..... تق! (صداي در رفتن استخون فك بووبو!)
امپراطور:اه چه لوس!چه بي جنبه! از بس جيغ زدي كه فكت هم در رفت! آروم باش بابا الان فكت رو جا ميندازم!
بووبو:ههه؟ نهههههههه

ناگهان يكي از قبيله اي‌ها كه دست از رقص دور آتيش برداشته بودند به سمت اين دو عجوبه سياه مياد!

يارو:ژوپسا ژوپسا؟

امپراطور يه نگاه به يارو ميندازه و بعد به بووبو نگاه ميكنه
امپراطور:اه اين سرژ كجاست؟چي ميگه اين؟

يارو: ژوپسا ژوپسا!
امپراطور: فكر كنم داره پيشنهاد كمك ميده!چي بگم بووبو؟
بووبو: هههه‌ه‌ه‌ه اهه
امپراطور: اه! چقدر مسخره!چقدر لوس!چقدر دخترونه! مثلا الان ميخواد بگه فكش در رفته نميتونه حرف بزنه! بابا من خودم خفن تر از توئم! الان فكت رو تعمير ميكنم ديگه بهونه نداشته باشي! وينگارديوم لويونسا...

بووبو به هوا بلند ميشه و يك شاخه درخت فرو ميره تو پشت جمجمش و يك سوراخ حفر ميكنه!
بووبو:؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
يارو قبيله ايه با دست بووبو رو نشون ميده:ژوپسا ژوپسا؟ ژوپساااااا
امپراطور در حالي كه مشخصه داره تمركز ميكنه: اه خفه شو! حواسم رو پرت نكن! آها...يادم اومد! اين ضد طلسم رو توي كلاس «كاف» كه بووبو استاد بود و تقليدي از الف دال بود ياد گرفتم!...كرشيو مكزيمم!

و افسون ميخوره به وسط سينه بووبو معلق در هوا و سينه بووبو خيلي مشكوك مي‌لرزه!
بووبو:!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سينهه اينقدر مي‌لرزه كه بووبو بيهوش ميشه و تالاپي ميوفته روي زمين و اينقدر صداي مهيبي داشت اين تالاپي افتادن كه كل قبيله(از جمله هري پاتر) ميان دورش جمع ميشن!

كل قبيله باهم:ژوووووووووووووووووو...وپسا !

امپراطور تو دلش: اه عجب گندي زدم! همش تقصير امتحان فرداست!تقصير استاد جعفريه! تمركزم رو از دست دادم!

امپراطور بالاخره مي‌پذيره كه كمي بي‌دقت شده و بعضي از افسون هارو زياد خوب اجرا نكرده! بالاخره تصميم مي‌گيره كه از ديگران كمك بخواد
امپراطور تو دلش: من كه زبون اينارو بلد نيستم!اين سرژ هميشه بودها! حالا مجبورم خودم يه چيزي سر هم كنم شايد درست در اومد! اه! فا(..)! بووبو بنده خدا چقدر هم به اين كلمه علاقه داشت!

امپراطور به سمت بووبوي بيهوش ميره(كه از پاي متلاشي شدش كلي خون مي‌پاشه بيرون و سينه‌اش كمي خفيف تر مي‌لرزه) و با انگشت وسط دست بهش اشاره ميكنه(امپراطور در دلش:بهشون يه جوري بفهمونم كه به اين كمك كنن!)
امپراطور:ژوپسا ژوپسا خيلي ژوپسا!

ناگهان كل قبيله كه داشتن به حالت دلسوزانه به بووبوي بيهوش نگاه ميكردند خشمگين ميشن و نيزه‌هاشون رو در ميارن و فرو ميكنن توي بووبو!
امپراطور: نهههههه! نه اينكارو نكنين!(تو دلش:عجب افتضاحي! بايد درستش كنم) ببينيد منظورم اينه كه ژوپسا ژوپسا نه اينكه ژوپسا ژوپسا!

قبيله نيزه هايي كه فرو رفته تو بووبو رو به سمت آسمون مي‌گيرند در نتيجه بووبو كه نوك نيزه ها در بدنش فرو رفته بود ميره بالا! چند نفر ميرن يك ديگ بزرگ ميارن و ميذارن روي آتيش و هري پاتر ميره كنار ديگ و انگشت توي حلقش ميكنه و هرچي آتيش زير خاكستر خورده رو بالا مياره توي ديگ و ديگ رو پر از مواد مذاب ميكنه!
امپراطور: نههههههه! ژوپسااااااا!

قبيله‌اي ها بووبو رو كه روي نوك نيزه ها بود بالاي ديگ نگه مي‌دارن و آماده دستور امپراطور هستن تا بووبو رو بندازن تو!!

يكي از اعضاي قبيله كه كل موهاي بدنش قرمز بود به سمت امپراطور گرگ و ميش(چون از شدت ترس رنگش پريده و از تاريكي به گرگ و ميشي در اومده) فرياد ميزنه:
_ژوپساااااااا؟

امپراطور:سرررررررررررررژژژژ! كمـــــــــــــــك!آآآآه اي روبولفودور پرسيوال ويكتور بالكن پساپاتروفسكي بارتز الكساندر رونالدو مريم سينا ممدعلي...... القاسم بووبوي عزيز! آآآآه! من هرچه كه در توان داشتم در راه رهايي تو نثار كردم! مرا ببخش!


چه مي‌شود؟ آيا فريادرسي هست؟!چرا پس كله بووبو سوراخ شد؟ ايا مي‌شود از آن سوراخ همچون ماتركيس زبان ژوپسايي آموخت؟
آيا بووبو به واسطه عشق اما واتسون نجات پيدا ميكند؟ آيا كسي اين داستان مهيج را ادامه خواهد داد؟! پس بيل ويزلي كي وارد داستان مي‌شود؟ چه كسي بلاك خواهد شد؟


ویرایش شده توسط [fa]سرژ تانكيان[/fa][en]serj tankian[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۰ ۱:۵۰:۳۹
ویرایش شده توسط [fa]سرژ تانكيان[/fa][en]serj tankian[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۰ ۲:۰۳:۲۰


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۶

Rubolfodor Alexandr Bubo


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۲ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۵ شنبه ۵ تیر ۱۳۸۹
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
و سه دوست ِ ما مرلین رو روی دست‌شویی فرنگی‌ش تنها گذاشتن. سرنوشت ِ مرلین ساحر ِ بزرگ ِ دشت‌های بریتانی و حومه‌ی پاک‌دشت این گونه رقم خورد که تا ابد در دنیای‌ای موازی و روی دست‌شویی فرنگی، چشم به راه ِ اندکی آب باقی بماند. هنوز مردمانی که در جنگل‌های آلبانی و اطرافِ پاکدشت شب‌ها قدم می‌زنن یا کارهای دیگه‌ای می‌کنن؛ گاهی شیون ِ مرلین را می‌شوندند که می‌گوید:
« آآآآآآی! آآآآآآی! آآآآآآآی! همه‌ی حفره‌هایی که دارم در ازای یه کمی آب! آآآآب! آآآآی»
و آن مردمان تعجب نموده، به کار ِ‌خویش ادامه می‌دهند.

***

- فردا از این‌جا ماشین گیر میاد؟ خیلی خفنه! بعیده من به امتحان برسم. ها؟ فک می‌کنی ماشین گیر بیاد؟ حوصَله‌شم ندارم در بست بگیرم!

- نه بابا!

-آها

دو یار ِ تاریک گفتگو می‌کردند و سرژ جست‌زنان و شادمان پشت سرشون در حرکت بود که یهو....

یه صحنه فیلم از این فیلمای مستند که هواپیما‌‌های آلمان نازی از تو هوا رد می‌شه و خلبان دست‌تکون می‌ده رو به دوربین. همین‌طور مثه گله‌ی ملخا هواپیما از تو آسمون رد می‌شد. بعد یه خلبان دیگه از نزدیک دوربین رد شد که صورتی رنگ پریده داشت با چشمایی سرخ و بینی‌ای که مثه پوزه‌ی مار بود و چیزی که مثه مار بود و روی یونیفورم‌ش یه مار بود و روی دوشاش هفت‌هشت‌تا مار زده بود بیرون و از توی گوشاش بچه‌ مار می‌اومدن بیرون و هوا می‌خوردن و کلن‌ همه‌چی‌ش ماری بود.

سرژ: واه!‌دقت کردین! ولدمورت بود! خیلی خفن بود. اون موقع هم تو لشکر هیتلر پس می‌جنگیده! ای نامرد!

بووبو و امپراطور که رو به آسمون داشتن و بسیار کف نموده بودند، به صورت ِ هماهنگی بدون اون‌که سر رو پایین بیارن لگدی حواله‌ی موجود ِ اسطوره‌ای ِ سرژ نام کردند.

بووبو: یعنی ما تو زمان به عقب برگشتیم؟ جنگ ِ دوم؟ عجب دست‌شویی خفنی بود.
امپراطور ( متعجب رو به آسمون): ولی خوبه‌ها! هفتاد سال وقت دارم! پاس می‌کنم واحده رو!
بووبو: آره! ای‌ول!
سرژ: بابا ولدمورت بود! ولدمورت! ولدمورت! ولدم...


***

امپراطور: اینا دیگه چین؟

اینایی که امپراطور گفت یه قبیله‌ی بومی بودن تو جنگل‌های آلبانی.

( شبح ِ پدر ِ هملت از روی دیوار: اوی! چرا اینتر زدی. خب توصیف کن خواننده بدونه چی به چیه. رول پلیینگ جدیه. اوی من روح ِ بابات بودم.»

نویسنده: نمی‌شه پدر جان!‌ وضعیت‌شون ناجوره. بومی‌ن دیگه بی‌نوا‌ها. یه کمی راحتن.

شبح: آها! باشه! )

بومی‌ها که دوستان ِ ما رو دیده بودن به سرعت طرف ِ سه همراه می‌دویدن. وقتی به اونا رسیدن جمیعن تعظیم ِ خفنی کردن.

« ژوپسا ژوپسا!»

«هین؟»

سرژ: « می‌گه سلام ای اربابان»

« تو از کجا می‌دونی چی می‌گه؟»
« نمی‌دونم! مگه شما نمی‌فهمید؟»
« نه!»
« آها! نمی‌دونم! من می‌فهمم بالاخره! شاید به خاطر ِ پایین‌تنه‌ی تازه‌م باشه! »
« آهان! »
«آره»
« به‌ش بگو سلام!»

سرژ « ژوپسا»

یاروها: « ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا».

سرژ : «مماااااااا! می‌گه امپراطور خداوندگار ِ ماس ما از قرن‌ها پیش تصویرش رو روی چرم کندیم! »

« آره؟ بگو نشون بدن تصویرم رو! »

سرژ: « ژوپسا ژوپسا ژوپسا »

بعد یاروها یه صفحه‌ی خیلی قدیمی و تاریک و خفن از توی کیسه‌شون در اوردن. هر کدوم‌شون یکی داشتن و البته قابل ِ ذکره که بعضی شاهدان عینی نقل می‌کنن که پوستری بود از فیلم ِ کینگ‌کونگ اونم سیاه و سفید!

« اه؟ ای‌ول! به‌شون بگو که من گشنمه! امتحان هم دارم! بگو یه حالی بدن!»

سرژ: « ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا امتحان ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا »

« امتجان رو چرا این‌چوری گفتی پس؟ »

سرژ: ...
اما قبل از این‌که سرژ چیزی بگه بومی‌ها سه تا رفیق ِ ما رو روی دوش‌شون گذاشتن و به اردوی خودشون بردن و صدای سرژ در میان جمعیت گم شد! ( تو مایه‌های سین‌سیتی که طرف داد زد ولی صداش اشتباهی شنیده شد. آآآه!‌ آیا این راز ِ خفنی بود؟ )

***

دوستان ِ ما بر پوست ِ خرس‌های کنده شده‌ای نشسته بودن و دورشون اتفاقاتی خوب داشت می‌افتاد. آتیش روشن بود و دور ِ آتیش یه سری لکه‌ی سیاه می‌رقصیدن. و ناگهان:

بووبو: « هی! اون‌که هری پاتره! »

و «اون» پسر بچه‌ای بود چیز‌لخت که دور ِ آتیش می‌دوید و جای زخم ِ خفنی روی پیشونی‌ش بود که شبیه ِ صاعقه بود و شلواری‌ داشت که شبیه صاعقه بود و تا زیر ِ چونه بالای کشیده بودش و هر چن لحظه یه بار می‌ایستاد و یه تیکه خاکستر بر می‌داشت قورت می‌داد.

« هی پسر! ما اومدیم به زمانی که هری پاتر بچه بوده! نگاش کن! نگاش کن! ای...! عجب....! از همون موقع آتیش ِ زیر ِ خاکستر می‌خورده! همینه حالا همه‌ی دل و روده‌ش گدازه‌س جون ِ سرژ! ای...! »


« آره؟ ای‌ول! باید یه حرکتی بزنیم! از همین بچه‌گی اصلاح‌ش می‌کنیم! ما خیلی خفن و سیاهیم! »

سرژ: « ژوپسا »!


------

[ شبح روی دیوار: اوی! پس اون راز ِ خفن ِ امتحان چی شد؟

و نویسنده سوووت زد!

آیا راز ِ خفن آن‌قدر خفن بود؟ ]








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.