هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ یکشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۷

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
به برکه ی ابی چشم دوختم ! از شدت بدن درد در میان سبزه های مرطوب دراز کشیده بودم و به اسمانی نگاه می کردم که حتی یک ستاره را برای من نگه نداشته بود .به ستاره ی خاموشم که از بدوی تولد همچنان خاموش بود !

دلم تنگ شده بود ،برای کسی که خیلی خیلی دوستش داشتم ،و حالا اون مرده بود ،هدفمان ،اینده ای که با ذوق شوق ان را تایین کرده بودیم و ...
ممکن نبود بتوانم خودم به تنهایی ان کار را انجام دهم ،ان هم وقتی یاد فرد می افتادم که چقدر این کار را دوست داشت!

ان شب وحشتناک همه ی گالیون هایی را که با خرید وسایل در مدرسه به دست می اوردیم به رز دادم دختر رون ،خیلی خوشحال شده بود اون هیچ وقت نمی فهمید که من و فرد چقدر برای این پول ها نقشه کشیده بودیم!

ان خاطره ی وحشتناک توی ذهنم مرور می شد :بعد از مرگ فرد من خیلی تنها شدم ،مامان و بابا درکم نمی کردند .رون ازدواچ کرد و بیل و چارلی هم از پیش ما رفتند ،مادرم از قبل با من ملایم تر بود می دانست که چقدر به فرد وابسته بودم .حتی گالی اوقات می دیدم که مامان دور از چشم من گریه می کند !بعضی وقت ها بهم می گفت که می تونم زودتر مغازه ی شوخی رو راه بندازم یا نه؟ و بعد خودش گریه اش می گرفت و میرفت و من را با باری از افکار و صدایی که توی گوشم طنین می انداخت:

اسم اون مغازه قرار بود برادران ویزلی باشه نه جرج ویزلی

احساس می کنم قسمتی از وجودم را از من جدا کرده اند! چطور ممکن بود؟ من و فرد با هم بدنیا امده بودیم .باهم بزرگ شده بودیم و با هم درس خوانده بودیم . یادم می امد که وقتی امبریج می خواست من را تنبیه کند فرد همیشه با من تا دم در اتاق تنبیه می امد و وقتی هم که...

و حالا اون مرده بود .یک انسان مهربان و شوخ یک برادر با معرفت که حالا در بستر سرد خاک خفته است

ناگهان صدای رعد و برق را می شنوم می دانم که باز باران خواهد بارید ولی نمی توانم حرکت کنم اون وحشی های روانی امروز به مغازه ی چوپ دستی های جادویی ریختند و فروشنده رو تا می تونستند کتک زدند من رفته بودم برای هوگو پسر رون یک چوب دستی بخرم که تا می تونستم کتک خوردم . اون وحشی ها من رو به اتاق لسترنج بردند و ان قدر شکنجه دادند تا بلاخره جای محفل را فهمیدند .و بعد من رو روی این چمن ها رها کردند.خدایا اگر بلایی سر مامان و بابا بیاد خودم رو نمی بخشم!

سرم گیج می رود ناگهان شبحی از فرد می بینم دستش را به سمت من دراز کرده است و می گوید :بیا جرج وقت رفتنه!
سایه ای از پدرم رو :بیا ما منتظرت هستیم
لبخند می زنم چشمانم را می بندم از شادی دیدن فرد حاضرم برای همیشه بمیرم دستم را دراز می کنم و بعد یک حرکت ناگهانی...

روی هوا معلق هستم به پایین پا هایم نگاه می کنم مامان رو می بینم به سمت یک نفر شبیه به من می دود من را در اعوش می گیرد در حالی که از بینی اش خون می چکد می گوید :اوه جرج نه ! دوستت دارم پسرم !
صدای جیغ مامان تمام محوطه را برمیدارد
می گویم :فرد کجا داریم می ریم؟
صدای ارام برادرم را می شنوم : به یک جای خیلی خوب به مغازه ی بردران ویزلی در دنیای دیگر!
لبخندی بر لبان خونینم می نشیند ان ها را لیس می زنم ولی هیچ خونی وجود ندارد :من..مردم؟
پدرم می گوید : اوه جرج هر سه ی ما مردیم وقتی جای محفل رو پیدا کردند فقط مادرت و چند نفر دیگه تونستند در برن مک گونگال بشدت زخمی شده جورج
شادی وجودم را فرا می گیرد دیگر برایم مهم نیست که کجا می روم و چقدر زنده ام خوشحالم که فرد را دوباره می بینم :مامان چی؟
پدرم لبخندی می زند: اون هم بزودی به ما ملحق می شود فقط قبلش کاری هست که باید انجام دهد

...............

نقد شود پیلیز!


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
تالاری پر از خوراکی های خوش رنگ و نوشیدنی های گوارا. بوی گل در فضا پیچیده بود و گویی هیچ چیز نمیتوانست آرامش موجود در آن تالار را برهم زند.بر روی دیوارها نوشته هایی دیده میشد که اگر میتوانستی تمام زبان های دنیا را بفهمی جمله ای یکسان را در همه آنها می یافتی: تالار بازگشت.

در وسط تالار پیرمردی با ریش نقره فام ایستاده بود و با نگرانی مدام به اطراف نگاه میکرد. گویی تنها او بود که نمیتوانست از آرامش تالار بهره بجوید.

در این حین صدایی زیبا، نرم و آهنگین، در تالار پیچید.: آلبوس دامبلدور، میدانی برای چه به اینجا آورده شدی ولی دلیلش را نمیدانی درست است؟ پس من به تو دلیلش را میگویم؛ دامبلدور تو اطلاعات بسیاری را در درون خودت محفوظ نگاه داشتی اما باید آنها را به کسی که لایق است بگویی چرا که اطلاعات را دنیا در اختیارت گذاشته تا به بقیه بیاموزی نه اینکه برای خودت نگاه داری.
صدا اندکی مکث کرد و سپس دامه داد: حال تو باید به دنیا بازگردی تا اطلاعاتت را به کسی که لایق است بیاموزی و سپس انتخاب کنی ماندن یا بازگشتن را؛ و اگر ماندن را برگزینی عمرت ادامه خواهد یافت تا زمانی که کشته شوی یا به مرگ عادی بمیری. اما زمان رفتنت الان نیست. حال چند ساعتی وقت داری تا از این دنیا بهره ببری و بعد باید به مأموریتت بروی.

آلبوس دامبلدور لبخندی زد و سپس به سمت خوراکی ها و نوشیدنی ها رفت تا آخرین آرامشش را داشته باشد و برای بازگشتش به زندگی برنامه ریزی کند.

چند ساعت بعد


در جلوی ابری ایستاده بود. ابری به شکل قو که آماده فرود آمدن بر زمین بود.بار دیگر برگشت و به تالار چشم دوخت. آنگاه به سمت قو رفت.

اما دراین هنگام، باری دیگر صدا بلند شد: دامبلدور، چوبدستیت را فراموش کردی. نکند یادت رفته که هری پاتر چوبدستی مرگ را در اختیار گرفته است؟

دامبلدور سرش را اندکی تکان داد و سپس دستش را بالا برد. چند ثانیه در همان حال بر روی قو نشست و آنگاه نوری صاعقه مانند و قهوه ای رنگ به سمت دستش روان شد. دامبلدور دستانش را پایین آورد و چوبدستی جدیدش را لمس کرد. لبخندی که برلب داشت پهن تر شد و سپس چوبدستیش را به ابر زد.
قو براه افتاد و به سمت پایین حرکت کرد. به سمت جایی که دوستدارانش در آنجا بودند و نگران بود که چگونه میتواند کاری کند که حرفش را باور کنند؟

پس از مدتی چوبش را بالا آورد و وردی را اجرا کرد. آتشی سرخ رنگ و بزرگ دربالای سرش پدید آمد. با تعجب به ان نگاه کرد. نه تنها جادوهایش ضعیف نشده بود بلکه قوی تر هم شده بود.

با خیالی آسوده تر از پیش چشمانش را بر هم گذاشت و به خوابی عمیق فرو رفت و گذاشت آن ابر قو مانند او را به محل مقرر شده ببرد.

و آلبوس دامبلدور بازمیگشت تا جایگزین خودش را آماده سازد

چه توهمی!
8 از 10


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۵ ۱۹:۰۷:۳۶

تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۷

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
بعد از ظهر زیبایی بود دوست داشتم تا ساعت ها کنار ساحل گرم بنشینم و به افق بنگرم !
خورشید در حال غروب بود و انوار اندام زیبایش بدن سرد دریای بیکران را راه راه کرده بود !
زمین و اسمان یکی شده بود و من به دنیایی می نگریستم که لحظه لحظه اش برایم شیرین بوداما چند سال قبل این دنیا به من پشت کرد و مرا با باری از غصه با یک پیرزن تنها گزاشت .با طعنه های همکلاسی هایم با تنهایی هایم !فکر می کردم جینی دختری است که تا ابد با من می مونه بعد از اون جشن در هاگوارتز که بهخاطر ترحمی که داشت با من امد عاشقش شدم !دوستش می داشتم فکر می کردم اینده ی من توی دنیای جادوگری با او تکمیل خواهد شد .نمی دانستم که او هم مرا احمق فرض می کند و فقط بخاطر این که لج کس دیگری را در بیاورد..

چند سال قبل هنگامی که مرگخواران و طرفداران ان موجود پست به خانواده ی من حمله کردند و پدرم را جلوی چشمانم شکنجه یم کردند و مادری که عاشقانه دوستم می داشت را ان قدر با طلسم نابخشودنی شکنجه کردند که هردو دیوانه شدند من با یک پیرزن توی این شهر توی این دنیای بیرحم تنها ماندم! از دیوانگی مادر و پدرم غصه ای در دلم وجود داشت که نمی توانستم تمرکز کنم !همه ی معلم ها فکر می کنند که من احمقم !
هیچ کدوم از اون ها دردی رو که من کشیدم نکشیدند! پدر و مادر هیچکدامشان جلوی چشمانشون شکنجه نشدند و حتی دوستانم که خیلی هاشون نمی دانند من چه دردی دارم!

وقتی هری رو دیدم احساس کردم او هم مثله من است با یک تفاوت :او تنها بود اما پدر و مادرش وقتی مردند که او نمی فهمید مرگ چیست !

توی مدرسه تنها هستم توی گروه بندی ها همیشه تنها می مانم و مجبور میشم با معلممون تمرین کنم !

تنها وقتی که تونستم هوشم رو به اجرا بزارم وقتی بود که با هری توی الف دال اموزش می دیدم!اون هم فقط برای این بود که می خواستم انتقام بگیرم !ذهن من روی انتقام متمرکز بود !

_نویل!

خدایا من بلاخره اون رو نابود می کنم

اسمون فریاد کشید و گریست !ماسه ها خیس خیس شدند و نویل گفت : چیه تو هم بخاطر من گریه می کنی؟ شاید فقط تو منو درک می کنی!

_نویل!!کجایی؟؟

نویل؟

صورتم را برگرداندم هری بود !

_هی پسر امروز قراره طلسم های شوم رو تمرین کنیم بیا بریم !

هری این را گفت و بعد به من نگاه کرد

_تو داری گریه می کنی ؟

_هممم نه این بخاطر بارونه

_نویل پدر و مادرت ؟ درسته ...من متاسفم

_چی ؟ تو ..تو هممم تو از پدر و مادر من چی می دونی؟

_ا..هیچی همین طوری گفتم !فکر می کردم اون ها مرده باشن

به صورت سرخ هری نگاه کردم :دروغ گو!

کنارم نشست اب دریا کم کم سیاه می شد به مچ پاهایم می خورد

_خوب راستش...البوس از من خواسته بود...چیزی به تو نگم

_من یک احمقم! یک احمق بدبخت

_نه نه نویل تو باید به خانواده ات افتخار کنی ،هروقت مالفوی قه تو پوزخند می زنه بهشون بگی که خانواده ی من تا می تونستند جلوی کثافت هایی مثله شما واستادن ..ببین نویل ..پدر و مادر تو اسمشون توی محفل باقی می مونه و جز کسانی که...

دستم را بالا گرفتم : بس کن هری ،تو درست می گی می دونم که اون ها برای محفل مبارزه کردند در مقابل اون مرده خوار ها

هری حرفم را تصیح کرد :مرگ خوارا!

ادامه دادم: درسته ..ولی اون ها اینده ی من رو خراب کردن .من نمی تونم درس بخونم تصویر ان شکنجه ها جلوی چشمانم می اید و هروقت به دیدن پدر و مادرم می روم و ان ها می گویند که من را نمی شناسند هرچی از گیاه شناسی یادم بود از یادم می رود حتی رمز ورود تالار!

هری با چشمانی پر از اشک نگاهم کرد و گفت : ببین نویل پدر و مادرت جلوی اون کثافت ها پایداری کردند تو هم می تونی تو هم می تونی راه اون هارو ادامه بدی ..اصلا این ارتش برای اینه که زیر چشم وزارت خونه هرطور که صحیحه اماده ی مبارزه با اون ها بشیم

به هری لبخند زدم توی چشمانش اشکی پر شده بود که من ان را درک می کردم حس می کردم کسی پیدا شده که دوستم دارد !بلند شدم دستش را گرفتم و گفتم :هری بیا بریم باید طسم های شوم رو تمرین کنیم!من راه پدرم رو ادامه می دهم

هری بلند شد با چشمانی که شوق دوستی را نشان می داد گفت : بریم!



..............

ببخشید کمی بد شد درست نمی دونستم هدف این تایپیک چیه!


نقد شود حتما


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
سرش را با اقتدار بالا گرفت ، اشک در چشمانش حلقه زد ، اشک چشمانش با قطرات باران در هم می آمیخت و از صورتش سرازیر می شد. دستانش را طوری بالا برد که گویی می خواست آسمان ابری شب را در آغوش بگیرد.

- مرلیــــــن! مرلین بزرگ ! چرا من ؟ چرا من !!؟ چرا من !!!

صاعقه ای درست در چند قدمیش درخشید ، مرلین پاسخش را داده بود ، سرش را تکان داد و دوباره فریاد کشید :

- نـــــــه ! من نه !

ناامیدانه زانو زد ، سرش را میان دستانش گرفت و نالید.


دردناک بود ، آری ، برای او دردناک بود ، برای او که از میان صدها جادوگر دیگر برای چنین عملی انتخاب شده بود دردناک بود.
هیچکس جرئت چنین کاری را نداشت ، هیچکس !
چشمانش از اشک می سوخت ، موهای بلندش اطراف شانه هایش را گرفته بودند و صورتش را پنهان کرده بودند.
دوباره بلند شد .
کت چرمیش خیس خیس شده بود و نفس نفس می زد ، هنوز نمی توانست فاجعه ی پیش آمده را باورکند ...


چهره ی شاد دوستانش را به یاد آورد که چگونه پس از شنیدن خبر سرد و بی روح شده بودند.
ای کاش داوطلب قبلی نمی رفت ، ای کاش برمی گشت ، هیچکس به اندازه ی او لیاقت انجام این کار را نداشت .
روزهایی را به یاد آورد که با او همچون دیگران رفتار می شد ... گرم و دوستانه ، اما حالا... تنها پس از گذشت چند روز ، چقدر افرادی که روزی مورد اعتمادش بودند تغییر کرده بودند .
همه چیز زیر سر آن شخص بود ، شخصی که به زودی جزئی از وجودش می شد ...
دوباره به آسمان خیره شد ، عاجزانه زمزمه کرد :
- نذار منو ببرن ...


صاعقه ی دیگری همچون خنجری آهنین آشکار گشت و غرید . باران شدیدتر شد .
زیر قطرات بی امان باران ، فعالیت ها و خدماتی که برای آنها انجام داده بود را به یاد می آورد ، رنک ها ، مدال های شجاعت ، افتخارات ... مدام در جلوی چشمانش رژه می رفتند .
اگر آن کارها را نمی کرد ، اگر فعالیت نمی کرد او را شایسته ی این مقام نمی دانستند و به چنین مخمصه ای گرفتارش نمی کردند.


چشم از آسمان برداشت . باران لحظه به لحظه شدت بیشتری می گرفت . به اطرافش نگاه کرد . چراغ های خانه ی گریمالد در فاصله ی چند متریش دیده می شد ، آهی کشید و اینبار به زمین و پاهایش چشم دوخت .

کاریه که شده ... دیگه فایده ای نداره ... اونا تصمیمشون رو گرفتن ... تو انتخابشون بودی...

جملات ریموس لوپین در ذهنش می پیچید . بی توجه به چمن های خیس و له شده ی زیر پایش خیره شده بود ، ولی در حقیقت آنها را نمی دید ، به وظیفه ی سختی که بر دوشش گذاشته بودند فکر می کرد ، به ...

- سیریوس ! کجایی تو ؟ بیا ماندانگاس ریش دامبلو آورده ، بیا پرو کن ببین اندازه ات میشه یا نه ؟! چیه ؟ از همین حالا تریپ روحانی دامبلو گرفتی ؟ زیر باران باید رفت ؟ بیا باب بزرگ !


( این پست در راستای عمل به طرح تعویض دامبل بود و بس )

درخواست نقد و امتیاز


7 از 10


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۶ ۱۱:۵۸:۵۸


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ سه شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۷

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
دفتر رئیس بخش کارآگاهان- وزارت سحر و جادو
یا قدم هایی آهسته به سوی دفتر رئیس کارآگاهان رفتم.برادرم رون جلوی میز رئیس آن جا(هری پاتر) ایستاده بود و هر دو به چند کاغذ خیره شده بودند.با آمدن به داخل اتاق هری از جایش بلند شد و پس از خوش و بش در باره ی ماموریت مهمی با من حرف زد.قضیه از این قرار بود که یکی از مرگخواران به نام "گویل" تصمیم داشت تا با متقائد کردن طرفداران اسمشونبر که اکثر آنان فراری یا زندانی بودند، به قدرت دست پیدا کند.وظیفه من این بود تا کمک معاون هری که برادرم بود،با جاسوسی در باره ی کار های گویل ، جلوی کار های خطرناکی که امکان داشت از او سر بزند را بگیریم.اما من نفهمیدم چرا من برای این کار انتخاب شده بودم؟در هر حال ما از روز بعد ماموریت خود را شروع کردیم.

کافه هاگزهد-دهکده هاگزمید
برادرم که اکنون صورتی تیره با ریش پر پشتی پیدا کرده بود روی یکی از میز ها و من که صورتم را با پارچه ای پوشانده بودم پشت پیش خوان کافه نشسته بودیم.کنار میز رون، گویل همراه با مردی که موهای بلند و سفید و ریشی کم پشت داشت نشسته بود و با او صحبت می کرد.
- لوسیوس! تو از طرفداران خوب لردسیاه بودی.به این فکرکن اگه ما دوباره به هم بپیوندیم اون چه قدر خوش حال می شه!
لوسیوس در حالی که سرش را برای من هنگام آوردن نوشیدنی تکان داد آرام گفت:نه!گویل، دوران لرد دیگه تموم شده.منم به چیز های دیگه ای اعتقاد پیدا کردم.ساکت باش بذار حرفم رو بزنم!ازت می خوام در باره ی این موضوع با پسرم صحبت نکنی، چون اون...نمی خوام زندگی اش به هم بریزه.
گویل از جایش بلند شد و گفت: اشتباه بزرگ کردی مالفوی.پسرت هم کار تورو کرد که تا یک ساعت دیگه جزای کارش رو تو خونه اش می بینه و حالا تو...
لوسیوس تا به خود بجنبد و چوبدستی اش را درآرد ، گویل طلسمی سبز رنگ به طرفش فرستاد. اما طلسم به دیواری که توسط رون بین او و مالفوی قرار داشت برخورد کرد.در همین لحظه من گویل را بیهوش کردم .
من و برادرم به طرف لوسیوس دویدیم.او که می لرزید آرام گفت : مراقب پسرم باشین.
رون پیش لوسیوس ماند و من به خانه ی دراکو مالفوی رفتم.

خانه ی دراکو- لندن
جلوی خانه ای بزرگ ، با نمایی قصر مانند ظاهر شدم.دراکو که با پسرش مشغول بازی بود با آمدن من و به صدا درآمدن افسون دزدگیر ازجا پرید.من آرام دستهایم را بالا بردم و پارچه را از روی صورتم باز کردم.
او فریاد زد :ویزلی! و به طرفم آمد.
پرسید: تو این جا چه کار می کنی؟
گفتم : تو در خطری. پدرت مورد حمله گویل قرار گرفت. اون گفت تا یک ساعت دیگه که الان 3 ربع ازش مونده به بلایی سر تو میاد.ما نباید بزاریم این اتفاق بیفته.
دراکو که صورتش سفید شده بود آرام پرسید:اون دقیقا چی گفت؟
من بعد از کمی فکر کردن جواب دادم:او گفت، پسرت هم کار تورو کرد که تا یک ساعت دیگه جزای کارش رو تو خونه اش می بینه.تو اون رو کجا دیدی؟
دراکو سریع دوید و گفت :همراه من بیا!اسکورپیوس...!ممکنه یه بلایی سرش بیاد!دنبالم بیا!
کاشی کف خانه دراکو مرمر و بسیار لغزنده بود و من مدام لیز می خوردم.بالا خره به اتاق بزرگی که به نظر آشپزخانه بود رسیدیم.وسط آن اتاق ( یا آشپزخانه)ویران اژدهای سبز ولزی ماده ای نشسته بود و با تمام قدرت دمش را به در و دیوار می کوبید و از دهانش آتش بیرون می داد.اتاق غرق در دود بود.من به سختی توانستم جسم کودکی را نزد اژدها تشخیص دهم.کودک میان چنگال های اژدها قرار داشت و سرش از یکسو آویزان بود.
دراکو به قصد صدمه زدن به موجود طلسمی را به سوی آن فرستاد اما تنها اژدها را خشمگین کرد و باعث شد آن در اتاق کوچک به پرواز درآِید وبا خراب کردن سقف موجب ویرانی بیشتر شود.
من دراکو را به عقب کشیدم و با فریاد به او گفتم:"این جوری هیچ فایده ای نداره،با هم دو بار طلسم بیهوشی رو اجرا می کنیم،اگه توی دهنش بزنی زودتر بیهوش میشه."
ما بعد از دو بار اجرای طلسم موفق شدیم اژدها را خواب آلود کنیم،بعد از آن دراکو طلسم آواداکدورا را به سمت اژدها فرستاد . طلسم به حدی قوی بود که اژدها روی زمین افتاد.
ما دوان دوان به سوی اسکورپیوس ، پسر کوچک و پوشیده از خاک رفتیم اما نمی توانستیم او را از میان چنگال های موجود نجات دهیم.سر انجام من با طلسم ناخن بر موفق به انجام این کار شدم.
دراکو با تکان دادن سرش از من تشکر کرد و پسرش را درآغوش گرفت.در همین لحظه زنی با دست و پای خون آلود وارد اتاق شد و به سمت آن ها شتافت.
من برای آخرین بار نگاهی به خانه ویران کردم و پیش هری رفتم تا گزارش کارم را به او بدهم و از حال لوسیوس مالفوی جویا شوم.
----------------------
اصلا از این پست خوشم نیومد!فقط برای انجام فعالیت اینو زدم!

ما نیز خوشمان نیامد!
7.5 از 10
دراکو و طلسم آواداکداورا؟ اونم روی اژدها؟! واقعا که!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۵ ۱۶:۴۰:۲۶

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۰:۱۹ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
از هاگوارتز ، کلبه ی خودم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
در هوایی سرد و برفی که برف مانند دانه های پنبه از آسمان بر زمین می ریخت ( این جاش اصیل نبود ولی سفید بود ) هاگرید (من) و دامبلدور در جاده ای که در آن چیزی جز برف دیده نمی شد راه می رفتند .
هاگر : آلبوس جوون ، واقعا در حق ما پدری کردی " که با ما اومدی .
آلبوس : خواهش می کنم ، وظیفم بود

آلبوس و هاگر این قدر به مسیر خود در این جاده ی برفی ادامه دادند تا که به خانه ای ، نه... قصری ، نه... کاخی بسیار بزرگ رسیدیند .

آلبوس : o-: اینجاست ؟

هاگر : آره همین جاست .

شتـــــــــــــــــــترق !!!

البوس یک یک سیلی محکم می زنه تو گوش هاگر و میگه : آخه ، اینا به این خر پولی به تو دختر میدن ؟! اگه من بودم یه چیزی !..... نه تو آخه بابات میلیاردر بود یا که مامانت تیلیاردر .... ها !

هاگر : :cry 2:

- خب گریه نکن بیا بریم تو شاید ، قبول کردن ؟!

هاگر : :cry 2:

- خب ، حتما قبول می کنن ، از کجا می تونن پسری مثل تو پیدا کنن !

هاگر :

دم در خانه

تق.... تق....

- بفرمایین تو ....
( از این قسمت اصیل بودن نوشته در یافته میشه )

در خانه

هاگر و آلبوس کنار هم بر روی یک مبل نشسته اند و مادر عروس هم در کنار آنها نشسته است و در تفکر به سر می برد .

آلبوس : ببخشید ، پدر عروس تشریف نمیارن ؟

مادر عروس : ایشون ده سال پیش فوت کردن .

آلبوس : ... به... به....

مادر عروس : چی ؟

آلبوس : نه ، یعنی واقعا متاسفم . ببخشید عروس خانوم تشریف نمیارن ؟

مادر عروس : رفتن چایی بریزن ، الان میان "

آلبوس : به... به....به.... به..... اگه عروس رفتن چایی بریزن بگین شما چند سالتونه ؟

مادر عروس :

هاگرید که دیگه دید اوضاع خیلی به قول بچه ها گفتنی خیت هستش گفت : ببخشید امروز چند شنبس ؟

مادر عروس یک نگاهی به ساعتش کرد و گفت : امروز.... پنج شنبس .

آلبوس که دست بر دار نبود گفت : به....به....به....به .... منم میگم امروز پنج شنبس که هیچی ، فردا جمعس که محضز بستس ، پس فردا شنبس و محضر هم بازه !

هاگرید برای اینکه اوضاع رو یکم سر و سامون بده و زود تر کار رو تموم کنه گفت : ببخشید اگه میشه من میرم تو آشپز خونه با عروس خانوم حرف های اولیه رو میزنم .

مادر عروس : بفرما .

هاگرید بلند میشه و به سمت آشپز خونه را میفته .

آلبوس :

در آشپز خانه

- سلام علیکم ....

- سلام....

.........( چو صحبت ها خصوصیه بهتره نوشته نشه )
خلاصه ی مطلب : هاگرید مثل اینکه با عروس به توافق نمی رسه ، برای همین هاگرید با سر و وضعی این ریختی از آشپز خونه بیرون میاد

هاگرید یک نگاهی به اطراف می کنه و لی هیچ اثری از دامبلدور پیدا نمی کنه ولی صدایی توجه ی اون رو به خودش جلب می کنه .
صدا : حذف شد(ناظر)

این صدایی بود که از از یکی از اتاق های خانه می آمد . هاگرید یواش یواش به سمت آن اتاق رفت و در زد .
تق.... تق.....

آلبوس : کیــــــــــــــــه ؟

هاگر: منم " روبیوس .

آلبوس : وایستا ، اومدم ...

دامبلدور پس از لحظاتی از اتاق به همراه مادر عروس بیرون آمد و گفت : خب .... چی شد.... به توافق رسیدین ؟

هاگر سرش را پایین انداخت و گفت : نه "

آلبوس : اما من و جولیــــــــــــــــــــــا جوووون به توافق کامل رسیدیم "

نقد بشه لطفا ، حتما

7 از 10. نقد شد.


ویرایش شده توسط روبیوس هاگرید در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۶ ۱۳:۱۰:۱۰
ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۶ ۱۴:۳۵:۱۸


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
آسایشگاه روانی :

- الو ! الو ! آلبوس پاتر اونجاس؟ من پسرداییشم ! هوگو ! هوگو ویزلی !

مرد آب دهانش را قورت داد ، همین کلمات را قبل از این هم از پشت تلفن شنیده بود ، سالها پیش...
- الو ! الو ! هری پاتر اونجاس؟ من همکلاسیشم ! رون ! رون ویزلی !
مرد با به یاد آوردن این خاطره ی تلخ چهره اش را در هم کشید ، گوشی را مانند عنکبوتی بر روی تلفن انداخت :phone:و سپس داد زد :
- پرستار ! یه مزاحم تلفنی دارم ! بله قربان ! یه مزاحم تلفنی !
بلافاصله پرستاری سفیدپوش و بلند قامت وارد اتاق شد ، با ترحم نگاهی به مرد کرد ، سپس نگاهش را به تلفن پلاستیکی صورتی رنگی که در کنارش قرار داشت دوخت ، آهی کشید و سرش را تکان داد .
سپس درحالیکه سینی بدست به تخت مرد نزدیک می شد گفت :
- اوه ، این خیلی بده ورنون !
- اون یه دیوونه اس !
- اوه آره... من شماره ی اتاقتو تغییر می دم... نگران نباش...
ورنون که با شنیدن این حرف کمی آرام شده بود دوباره با دیدن دارو های روی سینی چهره اش در هم رفت :
- من چیزی نمی خورم ! من دارو نمی خورم ! من یه موز و یه پاکت چیپس می خوام ! در ضمن ، اونا بازم شماره ی اینجارو پیدا می کنن ... می دونم !
ورنون دوباره به تلفن پلاستیکی اشاره می کرد.
پرستار جوان نگاهش را به ورنون دورسلی انداخت ، ورنون دیگر نمی توانست در آسایشگاه دوام بیاورد ، پیرمرد بیچاره ...
________________________

- هوگو ! پسرم مراقب اون تلفن باش . هر شماره ای رو نگیر ! باعث زنگ خوردن تلفن های اسباب بازی مشنگا میشه .
هوگو ویزلی با نیشی باز تلفن جادویی را به پدربزرگش داد ، آنگاه بدنبال خواهرش از اتاق بیرون رفت.
_________

کوتاهه ! ولی امتیاز و نقد که داره؟

8 از 10. نقدم شد.


ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۶ ۱۲:۱۶:۰۸
ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۶ ۱۲:۳۹:۳۶


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۶

نیکلاس   فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۴ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
فلا مل رو ی کاناپه لم داده بود و داشت مثل همیشه برنامه شوی.......... رو گوش میداد .
پرنل از تو ی اشپزخانه در حالی که داشت ظرفا رو جابجا میکرد هی داد میزد و دعوا میکرد .
فلامل هم هندس فری رو توی گوشش بیشتر فشار میداد (اینو جدیدا از یکی از رفقای مشنگش گرفته بود)
یک دفعه صدای در بلند شد اونقدر سراسیمه بود که فلامل هم ز جا پرید و به طرف در رفت.
پرنل بازم از توی اشپزخانه در حال که تکون نخورده بود داد میزد:
_کیه ؟؟؟ بازم این دخترس دیگه نبینم بگی اون رییس ارتش شده دیگه نمیخوام باهات ببینمش
فلامل که تازه پشت در رسیده بود برگشت . داد زد:
_نه بابا اون که از ظهر جا رزرو کرده ولی نیست.
بعد در حالی که داشت در رو باز میکرد توسط یکی به عقب پرت شد
انگار یکی پریده بود تو بقلش و در حالی که سرش رو گذاشته بود روی شونش داشت گریه میکرد.
فلامل در حال که بهت زده شده بود اونو به عقب راند و دید کسی نیست جز گلرت .........
_چیه گریندل چرا اومدی اینجا ؟ چه خبره ؟ این کارا چیه؟
پرنل در حالی که بدو بدو داشت از اشپز خانه بیرون میامد ،گفت:
_گلرت ....گلرت برو بیرون ..... فلامل مگه بهت نگفته بودم دیگه با اینجور ادما نگردی؟؟؟/هان
فلامل در حالی که برگشته بود وداشت پرنل رو اروم میکرد به گریندل والد اشاره کرد که بیرون برود تا بعدا خودش به سراغش برود.
گریندل از در بیرون رفت و در حالی که هنوز اشکهایش بر روی صورتش بود دست فلامل را دید که بر روی شانه اش سنگینی میکند.
_چیه چی شده توهم بچه شدی؟
_فلامل دستم به دومنت نمیدونی که دارن ازم میدزدنش؟
_چیه مگه چی شده؟؟؟
_این پسره ی احمق داره تو کار من فضولی میکنه ! نمیدونی چقدر روش کار کرده بودم.
_ای بابا خوب بگو چی شده؟
_ این پسره ....... پر .... پرسی ..... نمیدونی چه جوری داره مخ دامبل رو میزنه ؟ داره از دست من درش میاره ؟
_
_اره دیگه پدر منو در اورده بیا یه کاری بکن!
_
_ای بابا چرا هی منو نگاه میکنی؟ بهت میگم یه کاری بکن.
_من ... اخه ....من یعنی چکار میتونم بکنم .
بعد در حالی که فلامل برای یک لحظه نگاهش به گوشه دیگری افتاده بود گفت:
_اهم .... اهم ... ببین گلرت برو برو من خودم بعدا میام درستش میکنم خوب نیست تو اینجا دیده بشی! الان اوضاع قاراش میش میشه برو من بعدا حساب پرسی رو میرسم اون دامبل رو هم ادب میکنم
بعد فلامل گریندل رو هول داد و به سرعت به طرف خانه برگشت:
و در حالی که فریاد میزد به پرنل گفت:
_پرنل بدو میز شام رو دوباره بچین رییس ارتش داره میاد

یه خورده نحوه نگارش پستتو بهتر کن که آدم وقتی می‌خونه بین دیالوگا و فضاسازیا گم نشه.
6 از 10


ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۶ ۱۲:۵۰:۱۳
ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۶ ۱۲:۵۲:۵۸

شناسه ، شناسه ، شناسه.

هنگامی که به دنبال من آمدی تا تو را برای خودم انتخاب کنم ، حس خوبی نداشتم ، اما به خاطر خودت ، انتخابت


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۶

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
آلبوس پاتر در حیاط هاگوارتز قدم می زد. بعد از یک روز سخت و سر و کله زدن با چندتا مرگخوار خرفت و زبون نفهم که هنوز نمیدونن توی تاپیک گفتگو نباید پست رول بزنن قدم زدن در محوطه آرام و ساکت هاگوارتز را بیش از هر چیزی ترجیح میداد ولی طولی نکشید که همین سکوت هم از بین رفت. زرششششششک!

-آخ...اوخ....اوف...آی ی ی ی ی ی... آروم تر دامبل!
صدای دامبلدور به گوش رسید:
-آروم بگیر بچه! بزار کارم رو بکنم. اینقدر جیغ و داد نکن ملت میریزن اینجا بد میشه برامون ها.

صداها و فریادهای پرسی بسیار واضح بود. درست از پشت گلخانه می آمد. آلبوس آرام آرام به آنجا نزدیک شد و دو نفر را آنجا دید...تنها...تنهای تنها...هیچ کس آنجا نبود جز این دو نفر...دو گـ...چیز دو، همین دیگه وارد جزییات نمیشم!

آلبوس با این حالت به آنها نگاه کرد و آنچه را می دید باور نمی کرد. حالا دامبل یک چیزی سابقه دار بود ولی پرسی!!!!! بازرس سابق! استاد سابق! همه کاره ی هاگوارتز سابق! آنجا پشت گلخانه ی هاگوارتز، اونم اینجوری!

پرسی همچنان که در حال چیز بود با صدایی بسیار عاشقانه به دامبل گفت:
-تازگی ها تنهایی حال نمیده. اون دوستت کی بود؟ آهان گریندوالد، دفعه ی بعد به اونم بگو بیاد!
دامبل: آه...گلرت؟ باشه. حتما بهش میگم بیاد. مطمئنم از تو خوشش میاد!
پرسی:

آلبوس به آرامی گفت:
-دایی...دایی پر..سی...دایی!
ولی پرسی و دامبل آنچنان مشغول بودند که صدای آلبوس را نشنیدند. آلبوس با این حالت به آنها نگاه کرد و سپس آنجا را ترک کرد. تنها دلخوشیش این بود که مدتی دیگر صاحب دختر دایی می شد...




Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۶

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
مسافری در تونل توهمات

جلوی خرابه ها ایستاده بود و به یاد گذشته گریه میکرد.
خرابه های هاگوارتز .
هنوز طلسمهای عجیب آلبوس دامبلدور چند جایی از مدرسه رو سر پا نگه داشته بود. رفت سر قبر سفیدی که بزرگترین جادوگر تمام اعصار در اون آرمیده بود. بعد از اینکه اشکاشو پاک کرد ، متوجه یه چیزی شد. تابوت خالی بود و دامبلدوری نبود. همون لحظه یه چیزی محکم خورد تو سرش و بیهوش شد.
....
وقتی چشماشو باز کرد دید تو تالار اصلیه و همه بچه ها مشغول غذا خوردنن. رون و هرمیون و جینی با همون سن 15 - 16 سالگیشون کنار بچه هاشون داشتن غذا میخوردن و آلبوس سوروس کنار مادرش جینی بود. با تعجب رفت جلو تا از اونا بپرسه میشناسنش ، ولی پاش به میز گیر کرد و با سر خورد زمین و بیهوش شد.
....
چشماشو باز کرد . همه چی رو تار میدید. وقتی تونست درست ببینه، فهمید بالای برجه و اسنیپ چوبشو به طرف هری گرفته تا بکشش. با یه جهش پرید تا چوب جادو رو از اسنیپ بگیره ، اما طلسم به خودش برخورد کرد ، اما نمرد. باز هم بیهوش شد.
....
بهوش که اومد یه آینه جلوش بود که خودشو توش نمیدید. فهمید آینه نفاق انگیزه. تمام دوستانش رو توش میدید که لبخند می زنن و هر کدوم یه دستکش پشمی میخوان بهش بدن.ناگهان آینه روی اون افتاد. انگار کسی آینه رو هل داد. و دوباره بیهوش شد.
....
چشماشو باز کرد . باز هم همه چی رو تار میدید. وقتی تونست درست ببینه، فهمید دوباره بالای برجه و اسنیپ چوبشو به طرف هری گرفته تا بکشش. با یه جهش پرید تا چوب جادو رو از اسنیپ بگیره ، اما طلسم به خودش برخورد کرد ، اما نمرد. باز هم بیهوش شد.
....
وقتی چشماشو باز کرد دید دوباره تو تالار اصلیه و همه بچه ها مشغول غذا خوردنن. رون و هرمیون و جینی با همون سن 15 - 16 سالگیشون کنار بچه هاشون داشتن غذا میخوردن و آلبوس سوروس کنار مادرش جینی بود. با تعجب رفت جلو تا از اونا بپرسه میشناسنش ، ولی پاش به میز گیر کرد و با سر خورد زمین و بیهوش شد.
....
دوباره که بهوش اومد کنار تابوت آلبوس دامبلدور بود. تابوت خالی بود. به سرعت به طرف دریاچه رفت. خواست صورتش رو بشوره تا از این خواب بیدار بشه ، اما.... اون..... اون خود آلبوس دامبلدور بود. همه چیز رو دوباره بررسی کرد.
با خودش گفت :
" اسنیپ هیچوقت نمی خواست من بمیرم. برای همین طلسم بیهوشی رو خوند نه طلسم مرگ رو . وگرنه من باید میمردم. با این حال آلبوس خودشو فدای من کرد. یعنی خودم در نقش آلبوس فدای هری واقعی شدم.
دستکشای پشمی!!!
فقط آلبوس دوست داشت یه جفت دستکش پشمی هدیه بگیره. "
....
هری پاتر از خواب بیدار شد. تو خواب واقعا گریه کرده بود. اشکاشو حس میکرد. دامبلدور دیگه زنده نبود و هری هم دامبلدور نبود ، اما هاگوارتز وجود داشت و همه چیز عالی بود.

========
===========

حتما نقد شود لطفا


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.