هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۶

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
بازی اسلیترین و هافلپاف

آن روزصبح هنگام صرف صبحانه هیجانی بی همتا در سرسرای اصلی موج می‌زد. دانش آموزان اسليترين و هافلپاف بیش از بقیه اشتیاق داشتند، زیرا که قرار بود مسابقه اي بین شبانه روزی های آنان برگزار شود...

بازیکنان در رختکن بعد از مرور تاکتیک های تیم، مشغول حاضر شدن بودند. مچ‌بندها و ساق‌بندهایشان را محکم می کردند و جاروهایشان را بررسی می نمودند. در این بین اينيگو که زودتر از بقیه ردایش را به تن کرده بود، مدام پرده را کنار می زد و به زمین بازی خیره می شد: هوا خيلي خرابه. فکر نکنم حتی بتونیم اون بالا همدیگه رو از حریفامون تشخیص بدیم. اینجوری که نمی شه، باید مسابقه را به یه وقت دیگه موکول کنن.
سامانتا که مشغول بستن بند کفشهایش بود، پایین شلوار خود را مرتب کرد و گفت: خیل خب بچه ها، بیش از این وقت رو تلف نکنین. بهتره بریم بیرون.

باران به شدت می بارید و ابرهای خاکستری، پهنه ی آسمان را در بر گرفته بودند. مه غلیظی کوه ها را پوشانده بود و تنها هر ازگاهی از لابه لای آنها قسمتی از دریاچه ی مواج و طوفانی به چشم می خورد.
حال چهارده بازیکن جارو به دست در وسط زمین کوییدیچ هاگوارتز که گِل، چمن‌هایش را به رنگ قهوه ای در آورده بود ایستاده بودند و قطرات باران با سرعتي زياد بر سر آنها فرود مي آمد.

مادام هوچ طبق روال همیشگی داور مسابقه بود. سوتی را به دور گردنش آویخته بود و جعبه ای بزرگ در کنارش قرار داشت. با صدای زيرش گفت: کاپیتان ها با هم دست بدن. فراموش نکنین که در صورت دیدن کوچک ترین خطایی بازیکن مذکور رو اخراج می کنم و یا اینکه امتیاز به دست اومده رو به تیم مقابل میدم.
ايماگو و دنيس دست همدیگر را فشردند. صدای تشویق تماشاچیان به گوش می رسید و باران همچنان می بارید.
مادام هوچ ادامه داد: با صدای سوت من همگی بلند میشید. یک... دو... سه...!
بازیکنان در یک آن به آسمان رفتند و در جاهای خود مستقر شدند. جستجوگرها از بقیه فاصله گرفتند و دروازه بان ها نیز هر کدام سه حلقه ی خود را تحت پوشش قرار دادند. توپها نیز رها شده بودند.
بازی شروع شد.
گزارشگر مسابقه لی جردن از گریفیندور بود: و اما این بازی یکی از هیجانی ترین بازی ها در تاریخ هاگوارتز ميتونه باشه. اوه... كوافل در دست مهاجمان اسلي هست. توبياس اسنيپ اون رو برای ايماگو میندازه و حالا این ايماگوئه که میتازه... نه...! گل نشد! دابي دروازه بانی نیست که به این راحتیا گل بخوره.

صدای رعد و برق به گوش می رسید. کم کم طوفان شدیدی هم دست در دست باران داد تا به صورت بی رحمانه مشت خود را بر صورت بازیکنان بکوبد. بازی صفر-صفر مساوی بود. گویا هیچ کدام از دو تیم قصد جلو افتادن را نداشتند. در همچون شرایط سختی، بازی کردن مشکل می نمود.

در این حین صدای لی در میان باد و بوران در گوش تماشاچیان پیچید که ده امتیاز را به نفع اسليترين اعلام کرد. غریو شادی از بین دانش آموزان سبز پوش برخاست. این گل زیبا را مونتاگ به ثمر نشانده بود و اینک به سمت تماشاچیان می رفت و با حرکات دست آنها را به تشویق بیشتر ترغیب می کرد.

بازيكنان هافلپاف که گویا تازه بیدار شده بودند، با خشم فراوان حمله را از سر گرفتند. دنيس و اما دابز با تکنیک خاصی پیش می رفتند اما به محض نزدیک شدنشان به دروازه، سامانتا بلاجری را محکم به طرف آنها پرتاب کرد. هدفش دقیق بود چرا که دنيس به شدت ضربه دید و کوافل را رها کرد اما توبياس با زیرکی شیرجه رفت و ان را به دست گرفت و با سرعت حرکت کرد... حال تنها فقط دابي را پيش رو داشت. يك ضربه ي محكم...
فريادهاي لي در ورزشگاه طنين مي‌انداخت: اوه... عجب عكس العملي... دابي كه مهارت زيادي در هدايت جارو داره خيلي عالي شيرجه ميره.

اکنون دو تیم ده- ده مساوی بودند.بارتي كراوچ و آلبوس سوروس پاتر بدون کوچک ترین توجهی نسبت به بازی، نهایت تلاششان را برای پیدا کردن اسنیچ در آن هوای مه آلود و بارانی می کردند. به ناگاه صدای جیغی به گوش رسید! توجه همه به طرف صدا جلب شد. اما دابز دست بر دهان ایستاده بود و فریاد می زد؛ در حالي كه خون غلیظی روی صورتش در جریان بود. آميكوس كرو چماق به دست به دورش می چرخید و با حیرت تمام به او نگاه می کرد. با صدای ضعیفی گفت: من ...من...نمی خواستم این طوری بشه.

اکنون اين صدای سوت مادام هوچ بود كه در وزرشگاه پيچيد و در حالی که با انگشتش بازیکنان را فرا می خواند، همگی فرود آمدند تا ببینند جریان از چه قرار است. مادام پامفری نیز باعجله به طرف آنان می آمد.
او سعی داشت دست اما را کنار بزند تا او را معاینه کند. پس از مدتی غرغرکنان گفت: من هیچ وقت با همچین مسابقه ی وحشیانه ای موافق نبودم. این دانش آموز باید هرچه سریع تر بره بیمارستان. بینیش به شدت صدمه دیده و چند تا از دندوناش شکسته. من اینجا هیچ دارویی همراه ندارم...
صدای اعتراض هافلپافي ها بلند شد. دنيس با خشم گفت: اما این بازی مهم ماست. نمی شه که. باید بتونید یه کاری بکنید.
مادام هوچ در جوابش گفت: چرا می شه! هیچ گونه خطایی در کار نیست؛ چون اشتباه تیم خودتون بود. آسیب شدیده و ما نمی تونیم بازیکن رو بیش از این در زمین نگه دارم. پس مسابقه ادامه پیدا می کنه و در نظر داشته باشید که این به عنوان استراحت‌تون محسوب میشه. وقت دیگه ای نخواهید داشت. پس چند دقیقه ی دیگه شروع می کنیم...


پس از گذشت مدت زمان نه چندان زیادی دوباره بازیکنان بالا رفتند. روحیه ی هافلپافي ها به شدت تضعیف شده بود چرا که یکی از بازیکنان خود را به راحتی از دست داده بودند. اسلي هااز این موقعیت استفاده کردند. مهاجمان آنان با ترتیبی زیبا حرکت می کردند. به نوبت کوافل را در بین خود می گرداندند تا این که گل دوم را اينيگو ايماگو زد. استادیوم از شادی منفجر شد. رعد و غریو با هم می آمیختند و آوایی وحشیانه سر می دادند.

در اين هنگام بارتي كراوچ به طور ناگهانی حرکت کرد و به طرف دروازه ی حریف پیش رفت. پاتر جوان که به صراحت متوجه این حرکت سریعش شده بود به دنبالش رفت و حالا این دو جوینده شانه به شانه ی هم حرکت می کردند.
كراوچ در حای که سعی داشت بر سرعت خود بیافزاید گفت: نمیذارم اونو بگیری. شک نکن!
در این بین سامانتا بلاجری را حواله ی پاتر کرد، اما توپ به خطا رفت و او در حالی که خشمگین شده بود هدف دیگری گرفت ولی این بار نیز موفق نشد. پس با صدایی بلند فرياد زد: كراوچ! تو موفق میشی. تندتر برو. تو ميگيريش...

اکنون تمامی حواسها متوجه دو جستجوگر بود. صدای هیجان زده ی لی كه به سرعت صحبت ميكرد، همچنان از میان رگبار به گوش می رسید. فاصله شان تا اسنیچ فقط چند سانتی متر بود. باران با شدت هر چه تمام تر به صورت دو بازیکن برخورد می کرد و هجوم قطرات باران، مانع ديد آنها ميشد! سرانجام كراوچ دستش را دراز کرد تا اسنیچ را از آن خود کند که ناگهان پاتر تنه ای زد و طی یک حرکت زیرکانه و سریع ميرفت كه توپ طلایی را در مشت بفشرد. در همین لحظه كراوچ که تعادلش را از دست داده بود به طور حرفه اي در جلوي پاتر ظاهر شد و اسنيچ را در مشت گرفت.

پاتر جوان بهت زده از حركت ايستاد و كراوچ را نگاه مي كرد كه از چهره اش شادي مي باريد.


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
مسابقه ی اسلایترین با هافلپاف
صبح روز مسابقه بود . نور شدیدی از بیرون پنجره به داخل می تابید که باعث تابش خورشید نبود بلکه پوشش سفید برفی بود که از اواخر دسامبر زمین را پوشانده بود ، بارش های مکرر از اواخر دسامبر تا حالا که اواسط فوریه بود باعث شده بود زمین رنگ آفتاب را به خودش نبیند . ظاهرا این سرما قصد رفتن نداشت ، در خوابگاه اسلایترین آمیکوس با چشمانی باز در تخت گرم و نرمش دراز کشیده بود و به بازی امروز فکر می کرد . چشمانش روی سقف سنگی اتاق متمرکز شده بود اما فکرش جای دیگری می گشت ، او به مشکل بودن بازی با هافلپاف هم به خاطر حرفه ای بودن آنها و هم اوضاع بد جوی فکر می کرد و اینکه آنها حتما باید این بازی را
می بردند ، بقیه کسانی که در اتاق بودند در خواب خوشی فرو رفته بودند گویا سرمای زمستان آنها را در خواب زمستانی عمیقی فرو برده بود . وقت بیدار شدن بود و خوردن صبحانه. کم کم دیر می شد باید ظهر در جلسه ی تیم شرکت می کرد .
تا ظهر آن روز آمیکوس فقط به بازی آن روز فکر می کرد ، البته این فقط او نبود که به این مساله فکر می کرد بلکه تمام اعضای تیم به خصوص کاپیتان اینیگو که مسئولیت سنگین تیم بر دوشش بود نیز به این مساله فکر می کردند. در جلسه آن روز همان تاکتیک ها مرور شد و البته مطالب دیگری نیز همراه آنالیز بازی های هافلپاف مطرح شد که خیلی مهم بود. در آن جلسه ی خصوصی که در همان اتاق خالی طبقه ی چهارم برگزار شده بود ، اینیگو از آنها خواسته بود به بازی سرعت دهند و در آخر گفت:
_ برد یا باخت مهم نیست . من ازتون یه بازی عالی می خوام ، البته ما فقط به پیروزی فکر می کنیم پس تمام تلاشتون رو برای برد بکنین.
ساعاتی دیگربازی شروع می شد و برنده ی این بازی مشخص .
دو ساعت بعد در رختکن اسلایترین ، بازیکنان تیم خود را برای مقابله با سرما می پوشاندند .حالا نوبت سخنان روحیه دهدنده ی اینیگو بود .
_ بچه ها فقط به برد ایمان داشته باشید و امید تون رو در هیچ شرایطی از دست ندید ، ما برنده ی این بازی هستیم.
پس به گروه های هاگوارتز شایستگی ها تونو ثابت کنید ... موفق باشید.
همه آماده ی رفتن شدند . اینیگو و دو مهاجم دیگر یعنی توبیاس و مونتاگ جاروهایشان را چک کردند ، سامانتا و آمیکوس چماق هایشان را محکم در دست گرفتدند و سورس هم تفی کف دستکش هایش کرد و همگی به نوبت از درگاه رختکن پا به زمین کوییدیچ پوشیده از برف هاگوارتز گذاشتند. برف بند آمده بود . اما هوا همچنان گرفته بود. تماشاگران هافلپاف تشویق چندانی نمی کردند ، فقط شعارهایی علیه اسلایترینی ها سر می دادند .
در واقع یک جنگ روانی درست و حسابی راه انداخته بودند . البته اسلایترینی ها هم بیکار نبودند ، آنها علاوه بر تشویق گرم خود شعار هایی در وصف بازیکنان می دادند که خیلی مناسب جو ورزشگاه بود. آنها فقط واقعیت را می گفتند نه چیز دیگر، واین هافلپافی ها بودند که از واقعیت می گریختند. اسلایترینی ها مانند دفعات قبل قدم زنان و جارو بدست در جاهای مخصوص به خود قرار گرفتند ، اینیگو جلو رفت تا با دنیس خوش و بشی بکند.
_ داغ بردو به دلت می ذارم اینیگو
_ تو بازی همه چیز مشخص می شه بیخود خودتو اذیت نکن.
دنیس از فرط عصبانیت قرمز شده بود و با بی ادبی دست اینیگو را رها کرد و روی جارویش نشست ، حالا همه ی بازیکنان روی جارو های خود نشسته بودند .
اینیگو دستی به جاروی جلا دیده اش کشید و به هم تیمیانش با جدیت تمام گفت :
_ برد با ماست بچه ها ، به غیر از ما برنده ی دیگه ای از این بازی بیرون نمیره.
دنیس سرخ تر شده بود ، و البته چیزی برای گفتن نداشت. مادام هوچ بعد از توصیه ای کوتاه در سوتش دمید تا بازی از همین لحظه آغاز شود و توپ ها به پرواز در آیند.
بلافاصله این مونتاگ بود که صاحب توپ شد و به سمت دروازه ی هافلپاف تاخت ، مثل همیشه بازیکنان اسلایترین با پاسکاری های معروفشان به دروازه رسیدند توپ به اینیگو رسید و از بین مدافعان هافلپاف موفق
شد ضربه ی دقیقی یه توپ بزند. کوافل صفیر کنان وارد دروازه شد .
گل گـــــــــــــــــــــــــــــــل گل اسلایترین در اولین حمله به دروازه ی هافل گل می زنه ، دابی حتی از جاشم تکون نخورده یعنی حتی فرصت این کار رو هم نداشت .اینیگو بعد از برگشت همه به نیمه ی خودی آنها با حرارت هر چه تمام تر تشویق می کند:
_ عالی بود بچه ها همین طور ادامه بدید...

يك ساعت از شروع مسابقه گذشته

بازی نود به هشتاد به نفع اسلایترین . هافلپاف بعد از پذیرفتن نه گل کم کم نزدیک شده بود یعنی آنها هشت گل پشت سر هم زده بودند ، سرما روی کیفیت بازی تاثیر گذاشته بود.بازیکنان اسلایترین خسته شده بودند و تحرکشان کم شده بود . حوصله ی اینیگو سر رفته بود و نمی توانست باخت اسلایترین را قبول کند . او با چهره ای نگران رو به همه گفت :
_ چرا این طوری بازی می کنید یادتون رفته این بازی برامون چقد مهمه ، یعنی همه ی حرفای منو فراموش کردید؟ می خوایید بردو با باخت عوض کنید ؟ من واقعا متاسفم!!!
بعد از این حرف اینیگو همه به خود آمدند و حمله ها دوباره از سر گرفته شد...

بالاتر از همه

بارتی و آلبوس سوروس در حالی که چشم هایشان به خاطر شدت سرما اشک آمده بود و دسته ایشان خشک شده بود سرگرم جستجوی اسنیچ بودند اما کجاست این اسنیچ ؟!؟! از اول بازی تا حالا فقط یک بار بارتی اسنیچ طلایی را دیده بود اما بلافاصله آن را گم کرده بود .
آن پایین اینیگو بود که یک تنه می تاخت و جلو می رفت پس از پاس سوروس ، او همان طور به سمت دروازه حرکت کرد ، با سرعتی سرسام آور !!! سرعتش بسیار بالا بود او هیچ چیز نمی شنید ، باد بود که در گوشهای سردش زوزه می کشید او حاضر بود برای برد هر کاری بکند. از زادینگ و به راحتی عبور کرد و در مقابل دابی قرار گرفت . اینیگو با حرکتی غیر منتظره با شدت هر چه تمام تر کوافل را شوت کرد و ...
گـــــــــــــــــــــــــــــــل چه حرکتی ، فوق العاده بود . بازیکنای اسلایترین همیشه یه چیزی تو آستین برای ارائه دارن ، عالی بود بعد اون وقفه و سرد شدن بازی شاهد حرکات جالبی از بازیکنان اسلایترین هستیم...تماشاگران هافلپاف از فرط سرما به هم چسبیده اند تا باد موذی کمتر در لباس هایشان نفوذ کند. در عوض این تماشاگران اسلایترین بودند که با هر گل ورزشگاه را به لرزه در می آوردند ، این تشویق ها باعث بالا رفتن روحیه بازیکنان می شد. کینن ، دنیس و دابز دیگر بازیکن نبودند فقط بازی را تماشا می کردند.
و اما بالا جایی که بارتی اینبار اسنیچ را دیده بود و اماده بود این قائله را ختم کند . بارتی به دنبال اسنیچ پرواز می کرد و آلبوس سوروس هم پشت سر هردوی آنها .
اما پایین تر حمله ای برای هافلپاف شکل گرفته بود. دنیس با سرعت به دروازه نزدیک می شد اما او تنها نبود کینن و اما دابز نیز او را در این حمله ی غیر منتظره همراهی می کردند دنیس وسط قرار داشت و حالا به آمیکوس و سامانتا رسیده بود ، کینن و دابز از گوشه نفوذ کردند . دنیس به سرعت پاسی به کنینن در راست داد و
هم برای اینکه با پاس دادن در لحظه ی آخر راه را برای دابز باز کند کمی مکث کرد و بلافاصله بعد از ضربه آمیکوس به بلاجر به دابز در گوش چپ پاس داد و او هم بدون هیچ وقفه ای پرتاب سنگینی کرد. اما نه سوروس اسنیپ آماده تر از این حرف ها بود ، او با حدس دقیق مسیر توپ آن را با یک شیرجه ی سریع و به موقع مهار کرد. آه از دل تماشاگران هافلپاف برخاست و حالا نوبت ضد حمله ی ضربتی اسلایترین بود!!!
توبیاس با پاس سوروس صاحب فعلی توپ است و به سمت دروازه می تازد ، کینن به سمت او حمله ور می شود اما کاری ازاو ساخته نیست چون توبیاس قبل از رسیدن کینن پاسش را داده بود و حالا مونتاگ بود که به مدافعین نزدیک می شد . او با یک جا خالی سرعتی از بلاجر زادینگ جان سالم به در می برد درک را هم با یک حرکت هوشمندانه سردرگم می کند و جا می گذارد و پاس به اینیگو ...
دوباره گل برای اسلایترین ، صد و ده- هشتاد به نفع اسلایترین!
دوباره بالا ولی نه حالا پایین ، بارتی بسیار نزدیک تصاحب اسنیچ بود و بالاخره پس از یک کورس طولانی و سخت با آلبوس سوروس سرانجام نزدیک جایگاه اساتید موفق به گرفتن اسنیچ شد .
یوووووهو بالاخره این بارتی کراوچه که به بازی پایان می ده و خیال همه رو راحت می کنه . با کمی ریسک می شه گفت اسلایترین تو این دوره قهرمانه ، دويست و شصت به هفتاد ، با سرعتی که اونا به بازی می دن می تونن هر تیمی رو از سر راه بردارن...اینیگو در حالی که در پوست خود نمی گنجید با تحسین فراوان گفت :
اینه بچه ها همینو ازتون می خواستم یه بازی منطقی . کار همتون عالی بود بچه ها از همتون ممنونم.


تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
بازی کوئیدیچ اسلیترین و هافلپاف



سرمای شدید تا مغز استخوان آن هفت نفر نفوذ کرده بود و هیچ انرژی ای در آن ساعات شبانگاهی برایشان باقی نذاشته بود ...

هر هفت نفر به دور هم روی مبل های سبز و نقره ای رنگ تالار اسلیترین که در مجاورت شومینه ای گرم بود نشسته بودند ولی سرما هنوز در برنشان رخنه کرده بود .
این سرما حاصل از هوای اطراف آنان نبود . سرمایی که در بدنشان بود حاصل از حرفهای کاپیتان اسبق تیم اینیگو ایماگو بود که دقایقی پیش به پایان رسیده بود .


فلش بک :
... شش بازیکن اسلیترین یک به یک به دنبال اینیگو ایماگو و بارتی کراوچ وارد تالار عمومی اسلیترین شده بودند و به دستور اینیگو همگی روی مبل هایی که در مجاورت شومینه بود نشستند .
... ابتدا اینیگو روبروی آنها راه می رفت و زیر چشمی گاهی به بارتی و گاهی به سامانتا نگاه می کرد . باید به آنها چیزی که در دلش بود را می گفت و خود را خلاص می کرد .

از گام برداشتن دست کشید و درست جلوی شومینه رو به شش نفر دیگر ایستاد و لب به سخن گشود :
- ببینین ... بچه ها . می دونین چی شده ؟
- سوروس که در گوشه ای از مبل سه نفره نشسته بود خسته شد و گفت :
- سه ساعته ما رو الاف کردی . خب بگو چی شده دیگه . بابا پدرمون در اومد . فردا بازی داریما !
...
- خب باشه ... راستش به خاطر یکسری مریضی های من کارهیا تیم عقب افتاد و من دیگه از فردا به بعد یعنی از بعد از بازی هافل به بعد نمی تونم تو کوئیدیچ با شما باشم و این افتخار رو از دست می دم .
- خب ؟
- خب به جمالت ... کسی باید باشه که جای منو بگیره و ...

با این حرف اینیگو شش نفر با نگاه های چپ چ به هم نگاه کردند که تا بفهمند چه کسی می تونه یا تونسته جای اینیگو رو بگیره .
اینیگو ادامه داد :
- خب داشتم می گفتم . یکی باید باشه که جای منو بگیره و تیم رو هماهنگ کنه و پیروزی های دیگه ای رو برای تیم به ارمغان بیاره و اون کسی نیست جز ... جز کسی که تیم رو تشکیل داد و همه ی ما رو متحد کرد و کاپیتانی رو با اومدن من بهم سپرد چون خودش رو کمتر از من می دونست , ولی باید بگم که حالا لیاقتش بیشتر از ایناس ... بارتی کراوچ کاپیتان جدید شماس !

اسلیترینی ها که کمی متعجب شده بودند ابتدا حرفهای اینیگو را باور نکردند ولی پس از گذشت چندین دقیقه و گوش سپاردن به دیگر حرفهای ایینگو متقاعد شدند که زین پس کاپیتان آنها بارتی کراوچه !


اینیگو رو به همه گفت :
- خب بچه ها حالا دیگه برین بخوابین تا من و بارتی بتونیم کارامونو راست و ریس کنیم . مثل اینکه بارتی از فردا دیگه کاپیتانه !

اسلیترینی ها پس از تبریک گفتن به بارتی به سمت خوابگاههای خود رفتند تا پس از چند ساعت خواب برای بازی با تیم هافلپاف آماده شوند ...


سرمای هوا یا گرمای بازی ؟

دانش آموزان گروههای چهارگانه ی هاگوارتز در هوای سرد زمستانی که رو به گرما می رفت ولی هنوز سرمای خود را داشت و در بدنها نفوذ میافت گام از گام بر می داشتند و به سمت زمین کوئیدیچ هاگوارتز به سرعت حرکت می کردند تا مبادا جایی برای تماشای بازی نیابند .
سرما را بیشتر افراد حس نمی کردند و صحبت کنان در حرکت بودند .

موجی از گریفندوری ها که از کنار اسلیترینی ها عبور می کردند متوجه شدند که کاپیتان اسلیترین عوض شده .
...
- راستی جیمز الان از یکی از بچه های اسلی که داشت با دراکو صحبت می کرد شنیدم که بارتی کراوچ کاپیتان اسلی شده .
- جدی ؟ چرا ایماگو مقامشو به اون داده ؟
- نمی دونم ... ولی من که فکر نکنم هیچکس بتونه مثل ایماگو تیم اسلیترین رو قهرمان کنه .
- ...

در حین صحبت کردن بودند که به راه خود ادامه می دادند و نسیمی که با نزدیک شدن بهار به صورتشان برخورد می کرد کمی کار آنها را سخت تر می کرد .


بلاجر یا مهاجم ؟

زمین کوئیدیچ که متشکل از چندین برج برای تماشاچیان بود مملو از دانش آموزان هاگوارتز بود که می خواستند بازی ای سرنوشت ساز برای دو تیم را ببینند ... اگر اسلیترین پیروز می شد قهرمان هاگوارتز بود و اگر بازنده هافلپاف قهرمان هاگوارتز می شد . البته این به امتیازات هم بستگی داشت .
...

صدای تشویق تماشایچیان از برجها به گوش می رسید و بارتی کراوچ به کمک اینیگو در رختکن در حال توضیح دادن ترکیب تیم و تاکتیک های بازی بود .
پنج بازیکن دیگه هم که لباسهای خود را پوشیده بودند پس از بارتی و اینیگو وارد زمین شدند و با تشویق های پی در پی اسلیترینی ها و «هووووووووورا» های آنها موجه شدند و پس از ورود ناگهانی آنها هفت هافلپافی هم وارد زمین شدند .

لی جردن گزارشگر یازی همچون همیشه در برج گزارشگری کنار پروفسور مک گونگال ایستاده بود و لب به سخن گشود :
- با سلام و درود خدمت تمامی دانش آموزان هاگوارتز . امروز شاهد بازی اسليترين و هافلپاف در هاگوارتز هستیم ...

سرفه ای کرد و ادامه داد :
- خب ... بازیکنان اسلیترین عبارتند از ; بارتی کراوچ کاپیتان جدید و جستجوگر , اینیگو ایماگو مهاجم , سوروس اسنیپ دروازه بان , توبیاس اسنیپ و مونتاگ هم که مهاجم و سامانتا و کرو هم که دو مهاجم تیم هستند ... حالا بازیکنان زرد پوش هافلپافی رو می بینین که یک به یک وارد زمین شدند و ... و دنیس مهاجم و کاپیتان همیشگی هافل , آلبوس سوروس جوان جستجوگر , دابز و مک کینن هم دو مهاجم دیگه و دابی دروازه بان و زادینک و درک مدافع !

به صحبت های خود پایان داد و به داور همیشگی بازی پروفسور هوچ چشم دوخت تا با صدای سوت خود بازی را شروع کند .

چهارده بازیکن رو به روی یکدیگر قرار گرفتند و دو کاپیتان به دستور پروفسور هوچ جلو آمده و با هم دست دادند و جملاتی را در گوش یکدیگر زمزمه کردند ... عقب رفته و در جای خود قرار گرفتند .
پروفسور هوچ سوت را در دهانش قرار داد و در آن دمید و توپها رها شدند ... بازی آغاز شد .

لی جردن با طنین انداز شدن صدای سوت در زمین شروع کرد به گزاش بازی :
- بله ... کوافل در دستان اسنیپه و خودش جلو می ره و با دابز روبرو می شه و با یک چرخش زیبا اونو رد می کنه و از بلادجر زادینک هم می گذره ولی نه ... دو بلادجر دوباره به سمتش میان و اون قبل از برخورد با اونا خودشو به عقب می کشونه و به ایماگو پاس می ده ... هیشکی جلودارش نیست و خودش به تنهایی جلو می ره ... از بین دنیس و مک کنین به راحتی عبور می کنه و با دابی تک به تک می شه ... جلو می ره و اقدام به شوت می کنه ولی در جهت مخالف به یه حلقه ی دیگه کوافل رو پرتاب می کنه و بلــــــــــه ... گل برای اسلیترین و 10 هیچ به نفع اسلی !
پاتر که نسبت به پدرش از استعداد بیشتری در زمینه ی جستجوگری برخورداره و به راحتی از کراوچ جلو افتاده ... در یک اقدام سریع دستشو دراز می کنه که اسنیچ رو بگیره ولی اسنیچ مسیرش رو عوض می کنه و به سمت کراوچ می شتابه ...
حالا کراوچ جلوتره و به راحتی داره با اسنیچ نزدیک می شه ... مثله اینکه بله ... بازی 50 - 30 به نفع هافله و هافل گل پنجمش رو به ثمر می رسونه .
کراوچ که رگ اصیل زادگیش گرفته سرعتش رو بیشتر می کنه و از بین برجهای تماشاچیان به سرعت عبور می کنه و فاصله کمی با اسنیچ داره ... دستشو دراز می کنه و می خواد اونو بگیره که نه ... چشمش به ایماگو میفتهکه داره از روی جاروش به سمت پایین پرت می شه ... گویا بلاجر بهش برخورد کرده ...
بارتي كراوچ، با سرعتي خيره كننده به سمت اينيگو كه در حال سقوط بود شتاب گرفت تا از برخورد اون با زمین جلو گیری کند، در یکی دو متری زمین با دستانش بر رداي سبز رنگ ايماگو چنگ ميندازه و اونو مهار ميكند و به آرامی ايماگو را روي زمين ميگذارد.

صدای سوت در زمین کوئیدیچ طنین انداز می شه و پروفسور هوچ فریاد می زنه :
- بازی 200 به 30 به نفع هافلپاف به پایان می رسه ...
و اين چهره بارتي كراوچ بود كه ابتدا در كمال حسرت نگاهي به پاتر جوان انداخت كه اسنيچ طلايي را بدست داشت و با ذوق و شادي به اين سو آنسوي ورزشگاه پرواز مي كرد.
چهره مايوس بارتي با نگاه به اينيگو تغيير كرد و دستش را دراز كرد و با لبخندي او را از روي زمين بلند كرد.


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۷ ۱۴:۴۲:۳۷
ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۷ ۱۴:۵۰:۱۷


زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
می شد که در آن شبه مه آلود غرش ملایم بادها را شنید که بر درختان جنگل ممنوعه هاگوارتز چنگ می انداختند. هوای سرد درختان جنگل را چنان در هم پیچیده بود که گویی از شدت سرما شاخ و برگشان یکدیگر را به آغوش گرفته بودند. در میان جنگل و در اوج تاریکی تاریکی ها، تنها می شد نور آتشی را دید که کمی در آن تاریکی روشنایی ایجاد کرده بود. حلقه اسلیترینی های کوییدیچی به دور آتش سراسر غم و ماتم بود. آنان که پتوهای کلفتی به روی خود انداخته بودند، در حالیکه آرام آرام اشک در میان چشمانشان حدقه می زد به سخنان سردسته خود گوش می کردند، و این اینیگو ایماگو بود که برایشان سخن می گفت:
- دیر یا زود همه باید بروند، عشق به هر چیزی، عشق به کوییدیچ همه دیر یا زود می میرند، حیات و زندگی هم به پایان میرسد،همانطور که برای من به زودی به پایان خواهد رسید، شما همگی خوب بودید، بالاترین درجه تلاش رو از خودتون نشون دادین، ولی از این به بعد نیاز به یک راهنما و کاپیتان جوان دارین...
و نگاهش را به سوی بارتی کراوچ که در کنارش روی تخته سنگ بزرگی نشسته بود، چرخاند، بر خلاف سایرین چهره ای آرام و ریلکس داشت، ایماگو با کمی مکس ادامه داد:
- اشک و غم رو کنار بگذارید، شما باید موفق بشین که هافلپاف رو شکست بدین، این در مسیر قهرمانی است، و شما با توجه به راهنمایی کاپیتان جدیدتون...
در همین هنگام در حالیکه ایستاده سخن می گفت، با انگشتش به بارتی کراوچ اشاره کرد و وی بلافاصله از روی تخته سنگ با هیجان و چهره ای سرحال بلند شد، گویی که تازه نیرویی گرفته باشد و سخنان ایماگو ادامه یافت:
- لرد بارتی کراوچ به اوج پیروزی و افتخار در میان مجمع اصیل زادگان متحد خواهید رسید...، ایشون علاوه بر سردسته و راهنمای شما در کوییدیچ، به عنوان پدر خانواده و جامعه کوییدیچ اسلیترین به جای من به روی کار آمدند، امید است که بتونید نهایت استفاده رو از حضورشون ببرین...
اشک از میان چشمان آمیکوس کرو که در روبه روی ایماگو روی علف زارهای خشک آن سوی آتش نشسته بود جاری شد و این متقابلا اشک ایماگو بود که با دیدن چشمان او از دیدگانش جاری شد. ایماگو در حالیکه تنش به شدت می لرزید جایش را با بارتی عوض کرد و به سختی و به یاری دستان سامانتا که در کنارش بود روی تخته سنگ نشست. بارتی کراوچ با چشمان تیزش نگاهی به اسلیترینی ها انداخت، سپس پتوی آبی رنگ کلفت رویش را به عقب پرت کرد و لب به سخن گشود:
- فرزندان من، دوستان من، امشب گرد هم آمدیم تا عهد ببندیم که تا جان از خود بگذاریم که هافلپافی ها را شکست دهیم و درس عبرتی بهشان بدیم تا بفهمند که کوییدیچ واقعی چیست، حالا بیایید جلو و عهد خود را ببندید.
طبق رسم اصیل زادگان، اسلیترینی ها به جز ایماگو یکی پس از دیگری از جایشان بلند شدند تا جهت پیمان بستن، دست لردشان را بوسه زنند. یکی پس از دیگری دستان کراوچ را می بوسیدند و می شد این را حس کرد که درونش انفجار شادی رخ داده است. هنگامی که همگی بار دیگر سر جاهای خود روی علفزارهای خشک دور آتش حلقه زدند، ایماگو باز با یاری دستان سامانتا برخاست و در مقابل کراوچ ایستاد و او را در آغوش گرفت، سپس دهانش را نزدیک به گوشش کرد و با صدای بسیار آرامی زمزمه کرد:
- به آرزوت رسیدی، حداقل برای این بازی آخر بهترین باش، اسنیچ رو بگیر..منم گل میزنم...
و بلافاصله یکدیگر را رها کردند و از هم فاصله گرفتند.


اصیل زادگان یا سخت کوشان؟

بعد از پشت سر گذاشتن یک زمستان سرد، کم کم هاگوارتز ترک کردن این فصل را اختیار کرده بود و با آغوشی باز بر بهاری نو سلام میکرد. سردی هوا رفته رفته کمتر می شد، بر فراز درختان گنجشک ها روح های نو رسیده شان را به بیرون آشیانه فرا می خواندند. دسته دسته دانش آموزان هاگوارتز و هواداران کوییدیچ رهسپار ورزشگاه کوییدیچ می شدند تا بازی ای بیادماندنی از اصیل زادگان اسلیترین و سخت کوشان هافلپاف را ببینند، اندک سردی هوا هم با گرمای این بازی برای هر دانش آموزی از میان می رفت.
- میگن تغییراتی تو تیم اسلی ها به وجود اومده، شنیدی؟
- نه، چرا البته ویزلی یه چیزایی می گفت..ولی درست دقیق نفهمیدم...
- میگن ایماگو دیگه کاپیتانشون نیست....
- آره شنیدم..میگن انگار دچار مریضی ای شده...
و این گفتگوهای میان دسته دانش آموزان گریفیندوری بود که یکی پس از دیگری وارد ورزشگاه می شدند و در برج های هواداران مستقر می شدند. لی جردن در جلوی جایگاه اساتید، روی نیمکتی نشسته بود و آماده بود تا گزارش خود را آغاز کند، هر چند که هنوز کسی وارد میدان مبارزه نشده بود!


پدرخوانده: چپق کشیدن ممنوع !

سکوت عجیبی در بین اسلیترینی ها حاضر در رختکن برقرار بود. به آرامی بدون سر و صدایی،بدون آنکه با هم حرفی زنند، مشغول بر تن کردن جامه های یکدست سبز رنگ خود بودند، تنها کراوچ بود که آرام زیر لب چیزی شبیه به آواز آن هم به زبانی ناآشنا زمزمه میکرد، گویی که جام کوییدیچ را به او داده اند. در آن سو اینیگو ایماگو به دیوار رختکن در کنار کمدها، تکیه کرده بود و چپق می کشید، و به دنبال آن چند سرفه سنگین می کرد.
بارتی در حالیکه یقه خود را صاف میکرد و به طرفش گامی برداشت، همه اسلیترینی ها از فعالیت خود که بر تن کردن جامه هاشان بودن دست کشیدند تا ببینند که چی خواهد شد، مشتاقانه بارتی و ایماگو را نگاه می کردند:
- اینیگو، این یک حرکت ضد کوییدیچی است، چپق؟ برای چی میکشی؟
- ای بابا، اینو نکشم از دنیا می کشم !
و به دنبالش پوزخند کوتاهی رها ساخت. بارتی با چهره ای متعجب به ایماگو نزدیک شد و چپق را از دستش قاپید و به گوشه ای از رختکن پرت کرد، بلافاصله رویش را به سمت سایر بازیکن ها کرد و با صدایی بلند و تقریبا عصبانی گفت:
- شما به چی نگاه می کنین، آماده شین دیگه !


میدونی کوییدیچ چیه؟

یکدست بودن و پر بودن تمامی برج های تماشاگران در ورزشگاه شکوه و زیبایی خاصی به ورزشگاه داده بود. می شد مادام هوچ را دید که روی جارو خود در آسمان معلق بود و دنبالش با حرکت دستش که بازیکنان دو تیم بلافاصله با پروازهای تند و تیزشان وارد زمین شدند. یکدست زرد پوشان و سخت کوشان هافل به محض ورود به دور برج هواداران شان می چرخیدند و برایشان دست تکان می دادند. در آن سو هم سبز پوشان اسلیترین، بدون حرکت اضافه ای در جایگاه های خود در هوا معلق شدند و انتظار سوت شروع بازی را می کشیدند.
بارتی خطاب به بازیکن کنارش اش که آمیکوس کرو بود گفت:
- می بینی کرو، دلقک بازی هاشون گل کرده!
کرو مضطرب هم فقط از روی ناچاری سری به نشانه تایید حرف کراوچ تکان داد.بلاخره بعد از گذشت سه چهار دقیقه ای بازیکنان زرد پوش هافلپاف با اشاره دست مادام هوچ بلافاصله سر جاهای خود در سوی دیگر زمین رو در روی اسلیترینی ها معلق شدند. مادام هوچ بین مهاجمین دو تیم قرار داشت، نگاهی سریع به هر دو تیم انداخت و با صدایی رسا گفت:
- کاپیتان ها جلو لطفا !
اینیگو ایماگو در وسط دو مهاجم دیگر کمی عقب عقب پرواز کرد، و از پشت سر چهره بارتی کراوچ نمایان شد و به جلو نزد مادام هوچ پرواز کرد که اکنون در مقابل خودش دنیس را داشت. مادام هوچ ابتدا نگاهی متعجب به بارتی و سپس به اینیگو انداخت و آرام زمزمه کرد: بسیار خب. دو کاپیتان به هم نزدیک شدند و دست ها را در دست هم گذاشتند، صدایی در گوش کاپیتان هافلپافی ها طنین انداخت:
- میدونی کوییدیچ چیه؟ آره دنیس؟ میخوام بهت نشون بدم که چیه! پس تماشا کن...
این صدای بارتی بود که چهره شاداب و سرحال دنیس را تغییر داد و هر دو از هم فاصله گفتند،چشمان بارتی کراوچ به چشمان آلبوس سوروس پاتر افتاد که به جمع سه نفره مهاجمین هافل از پشت اضافه شد، صدای سوت مادام هوچ طنین انداز گشت و به دنبالش هورای تماشاچیان و گزارش لی جردن و رهایی توپ ها از صندوقچه.
- بله بازی شروع میشه، اوه دو جستجوگر رو ببینید، معلوم نیست چرا اونقدر بالا پرواز کردند، شاید اسنیچ به اونجاها رفته...به بازی می پردازیم..بله..در میانه زمین اما دابز از هافل صاحب کوافله..در مقابل توبیاس اسنیپ رو داره، اینیگو ایماگو هم بهش اضافه میشه، کار برای دابز سخت میشه، اما دنیس از راه میرسه، یه پاس برای دنیس، دو مهاجم جا موندن، دنیس خودش با یک حرکت چرخشی مهاجم سوم یعنی مونتاگ رو هم از پیش رو برمیداره، در کنارش مک کینن اضافه میشه، اما به نظر قصد تک روی داره این دنیس، اوه..بلاجر..بله بلاجر به دست دنیس اصابت کرد..بلاجر سامانتا بود..این طرف آمیکوس کرو کوافل رو به دست میگیره و به میانه میدان پرتاب میکنه...اما دابز کم به بالا پرواز میکنه..بی فایده است..سرعت کوافل زیاد بود..نمی تونه ارتباط رو قطع کنه..مونتاگ صاحب توپه..یه ضد حمله است..سه در مقابل دو مدافع..سرعتی خیره کننده دارند سه مهاجم اسلیترین..مونتاگ یه پاس بلند به منطقه دیگه برای توبیاس..خود توبیاس چقدر زیرکانه، توپ رو از بالای سر درک عبور میده، اریکا زادینگ بلاجر رو میزنه، نه جاخالی میده توبیاس، واقعا عالی کار میکنه، فقط در مقابلش درون دروازه دابی رو داره، ایماگو اضافه میشه، یه پاس به بقل..ایماگو نزدیک به کوافل..نه رهاش میکنه..دابی حرکت شیرجه ای را بر روی حلقه ها رفته..اوه..مونتاگ کوافل رو میگیره..شوت به سوی مخالف..اشتباه دروازه بان...گل گل! 10 امتیاز برای اسلیترین !
سه مهاجم اسلیترین با لبخندهایی خشک و مصنوعی به سمت زمین خود پرواز کردند و دو مدافع بهت زده هافل آنان را نگاه می کردند.


آواداکداوارا !

در ارتفاعات بسیار بالا به سختی می شد که دو جستجوگر را دید که با سرعت یک مسیر یکنواخت را به دور ورزشگاه می چرخند تا اسنیچ را تصاحب کنند. پاتر جوان به سختی در آن ارتفاع با آن سرعت و شتاب بالای جارویش خودش را کنترل می کرد، در مقابل بارتی کراوچ بسیار مسلط فقط پاتر جوان را تعقیب می کرد. در یک لحظه پاتر از حرکت ایستاد و در هوا معلق ماند و بارتی که پشت سرش بود سر جارویش را کج کرد و در فاصله دورتری از او معلق ماند. لحظاتی دو جستجوگر یکدیگر را نگاه می کردند، اسنیچ هم از دسترس شان خارج شده بود،و این پاتر جوان بود که با زیرکی تمام از غفلت کراوچ که رویش را برگردانده بود استفاده کرد و ضمن شناسایی اسنیچ به سرعت به دنبالش رفت، کراوچ با چهره ای خشمگین شتاب گرفت اما دیر بود، پاتر جوان با سرعتی خیره کننده به ارتفاع بسیار پایین درست در خرابه های پر از چوب و الوار کنار زمین و زیر جایگاه تماشاگران پرواز کرد، نگاه تماشاچیان لحظه ای روی آنان بود اما بلافاصله به بازی پرداختند.

اسلیترین 40 – هافلپاف 30

پاتر جوان بسیار به اسنیچ نزدیک بود، کافی بود تا دستش را دراز کند و آن را لمس کند، اما پیچ در پیچی و موانع آن خرابه ی دایره ای مانع بزرگی برای دستیابی اش به اسنیچ بود، کراوچ کم کم به او نزدیک می شد، با صدایی شبیه به یک انفجار کوتاه و خفیف، پاتر جوان محکم به یک تکه الوار بزرگ اصابت کرد و بر روی زمین سرنگون شد، بارتی بلافاصله از روی جارویش پایین پرید، چهره ای خونین ایماگو و لباس تکه پاره سبز اسلیترینش نمایان شد که چوبدستی بدست بود:
- نمرده، بیهوشه، منم اینکارو نکردم، شدت فشاری که به دیواره این پایین وارد کردم باعث شد این شکلی بشه، خورد به پاتر...وانمود کردم که بلاجر منو به اینجا فرستاده..الان میان زود باش اسنیچو بگیر..
و بلافاصله به اسنیچ طلایی اشاره کرد که روی زمین کنار پاتر جوان افتاده بود، درخشش اش برقی در چشمان بارتی نمایان ساخت، بلافاصله اسنیچ را به دست گرفت، در حینی که به سوی ایماگو چرخید صدایی به گوش رسید:
- آواداکداوارا !
پیکر ایماگو در مقابل روی زمین افتاده بود و چوبدستی اش در دستانش بود، بارتی حیرت زده از خودکشی ایماگو چوبدستی را از درون انگشتانش خونینش بیرون کشید و در ردای سبز کوییدیچش فرو برد. مادام هوچ به همراه پروفسور مک گونگال و دروازه بان اسلیترین، سوروس اسنیپ وارد خرابه سراسر چوب شدند و منظره انحطاط جو کوییدیچ را مشاهده کردند. اسنیپ در حالیکه اشک می ریخت با خشم فریاد زد:
- تقصیر اریکا زادینگه..اون بلاجر رو فرستاد...
- اوه سوروس..سوروس..دست بردار..همه مون دیدیم ایماگو خودش خودشو به اینجا منحرف کرد...وگرنه نهایتا به زمین میخورد...
- مرده..ایماگو مرده..محکم خورد به الوار..پاتر بیهوشه !
اسنیچ رو من گرفتم...
این سخنان کراوچ بود که تا لحظاتی بعد ورزشگاه کوییدیچ را در سکوت فرو برد، همه با چهره هایی حیرت زده یکدیگر را تماشا می کردند. و در این میان فقط شادی در چهره کراوچ اسنیچ بدست موج میزد.
صدای لی جردن در ورزشگاه طنین انداز گشت:
190 به 30 به نفع اسلیترین بازی..بازی تمام شد...
و در آن پایین، در میان مخروبه های سراسر از چوب و الوار، به دور جسد ایماگو حلقه زده بودند. و پاتر جوان را به درمانگاه منتقل می کردند.


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۷ ۱۴:۳۵:۱۷

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
بازي دو تيم راونكلاو و هافلپاف به پايان رسيد.

----------------------------
بازي دو تيم اسليترين و هافلپاف شروع خواهد شد.


نقل قول:
هافلپاف با اسلیترین --------- > 27 بهمن تا 3 اسفند


ممنون!
مديريت مدرسه علوم و فنون هاگوارتز!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۶

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
درس خوندن شب امتحان! پست زدن شب آخر! اينا خصوصيات آدم دقيقه نودي‌اي هست به نام سرژ تانكيان!

===

چهار روز قبل
چو: سرژ برو پست بزن! mer30
سرژ: باشه فردا ميزنم!

فرداش:
چو: چرا پست نزدي؟ mer30
سرژ: باشه فردا ميزنم!

چو: چرا هنوز پست نزدي؟ mer30
سرژ: باشه فردا ميزنم ديگه!

امشب:

چو: ســــــــــرژ!!! mer30!!!! پستت چي شد؟
سرژ: تا ساعت دوازده ميزنم! قول ميدم!

ساعت 11:30 امشب:
چو: ســـــــــــــــرژژژژ!!!!چرا نزدي؟ بدبخت شديم!نيم ساعت فرصت داري
سرژ: الان مي‌نويسم! تو هميشه به من استرس مي‌دي!
====

در تالار ريونكلا

بروبچه هاي افسرده ريونكلا در كنار شومينه نشسته‌اند و دارند به ضايع شدن خودشون توي مسابقه قبلي فكر ميكنن و هي به سرژ بخاطر دير پست زدن فحش مي‌دن!

اما اميد دارند كه اين بار سرژ سريع‌تر پست بزند! اميدشان همچون حبابي روي آب مي‌ماند! و در اين كوير لم يرزع كوييديچ هيچ اميدي نيست! مـــااااهههه!

چو:بچه ها سرژ دير نكرد؟
فنگ: هاپ هاپ
وينكي: آخه كي تو زمستون اين وقت شب ميره بستني يخي بخره كه ما گذاشتيم سرژ بره؟
گابريل دلاكور:آره! حتي يك پريزاد خوشگلي مثل من هم همچين كاري نميكنه!مگه نه فنگ؟
فنگ: هيووپ هوووپ

اسكاور ناگهان بطرز دلهره آوري از جاش بلند ميشه و فرياد ميزنه: مـــــــا ميتونيم! ما ميتونيم بدون سرژ هم بازي كنيم! تيم ما نبايد وابسته به علي دايي بشه!
كرنليوس آگريپا: ما مي‌توانيم!
ناگهان همه با هم بلند ميشن و يك صدا فرياد ميزنن: مـــــا مــــــي تـــــوانــــــــم!
و بصورت كاملا جو زده از تالار خارج ميشن و ميرن به سمت زمين بازي با اين خيال كه ميتونن بدون سرژ بازي كنن! اما كور خوانده اند! آنها هميشه وابسته به مخوف ترين علي دايي سايت، يعني سرژ تانكيان هستند! مي‌پرسيد چگونه؟ خواهيد ديد! با ما همراه باشيد!

اعضاي تيم كوييديچ وارد زمين شدند و با جمعي از هوارادان سابق ريونكلا كه به خاطر شكست مفتضحانه‌ي مسابقه‌ي قبل به آنها فحش هاي ركيك مي‌دادند، مواجه شدند!
و تا رسيدن به وسط زمين با گوجه و كرم فلوبر و لنگه كفش هاي جادويي آقاي فيگ و دستمال هاي كثيف همه كاره‌ي اسكاور بدرقه ميشن!

صداي گزارشگر مياد: عاليـــه! واقعا عاليه! چه فحش هاي لذيذي! عجب لنگه كفشي! هرميون بيا اينجارو ببين!
صداي هرمايني: صد بار بهت گفتم نگو هرميون! بگو هرمايني!

دو تيم به وسط ميدان ميان و دو تا كاپيتان(چو چانگ و دنيس) با هم دست و بغل و ماچ و غيره ميدن و لپ همديگه رو ميكشن! با صداي سوت داور(ولدمورت) ناگهان بازي شروع ميشه و همه به هوا بلند ميشن و ميرن جاي خودشون!

دابي: اه! چقدر بازي ناگهان شروع شد!
درك: آره خيلي ناگهاني بود!
اريكا زادينگ: من كه شوكه شدم!
مرلين مك كين در حالي كه داره به جنازه اما دابز روي زمين اشاره ميكنه ميگه: اين چرا افتاده؟

ناگهان چند تا از بروبچه هاي حلال احمر ايران ميرن به سمت اما دابز مصدوم و سعي ميكنن از زمين بيرون ببرنش!

صداي گزارشگر: خب خبر رسيده كه همين اول بازي اما دابز به دليل شروع شدن ناگهاني بازي ايست قلبي كرده و بازي رو به نوعي دودر كرده! نميدونم چرا اينقدر

همه علاقه دارن بازي رو بپيچونن! مگه نه هروئين؟
صداي هرمايني: هرمايني!!!

آلبوس سوروس پاتر در آسمان اسنيچ رو پيدا ميكنه و به سرعت به سمتش پرواز ميكنه! اما زودتر از اون، سوپر سگ معروف! جان كريستين فنگ، هاپ هاپ كنان

به سمت اسنيچ ميره و درست چند سانتيمتر با اسنيچ فاصله داشت كه آلبوس سوروس پاتر شنل فنگ رو گرفت و باعث شد از سرعت فنگ كاسته بشه و اسنيچ فرار كنه!

فنگ: اه! شنلم جر خورد!

بعد آلبوس سوروس پاتر به سمت اسنيچ با سرعت ميره و دستش رو دراز ميكنه اما در لحظه آخر صداي فنگ رو ميشنوه كه داره بحش فحش ميده

فنگ: بچه باز!كله روغني! كله زخمي!
و اين حركت بسيار زشت فنگ باعث شد آلبوس سوروس پاتر به شدت دچار بحران هويت و در پي آن افسرده شده و از دور مسابقه خارج بشه!
آلبوس سوروس پاتر در حالي كه گريه كنان از زمين بازي خارج ميشد فرياد ميزد: مــــادر! مــــادر! چــــرا؟! چرا سه تا؟!
فنگ:
بعد فنگ دوباره دنبال اسنيچ ميگرده!

دفاع ريونكلا:

اسكاور: آآآآآه! اي وينكي نازنين! اي وينكي زيبا! دلبركم! بيا با هم در اين روز مقدس، در ولنتاين پيمان ناگسستني عشق ببنديم!
وينكي: آري! اي اسكاور كبير! اي فرمانرواي دستمال ها! بسي بسيار به شدت حاظرم!
اسكاور: دستت را به من ده!
وينكي: بيا دستانم از آن تو!
چو چانگ و كرنليوس آگريپا و گابريل دلاكور كه اين صحنه رو ميبينن غرق احساسات ميشن و ميزنن زير گريه و همديگه رو بغل ميكنن!

توپي كه مهاجمين هافلپاف به سمت دروازه شوت كردن، گل ميشه!
گذارشگر:گــــــــــــــــــل! گل گل گل! ده صفر به نفع هافلپاف!هرمـــــــــــــي!
هرمايني: هرمايني!!

اسكاور: آآآآه اي وينكي آنجلينا جولي! ايا قول مي‌دهي مرا هميشه دوست بداري؟
وينكي: اري اري اي اسكاور برادر پيت!
نور هاي بي ربط بنفش و گلبهي از دتسشون ميزنه بيرون!

يك توپ ديگه هم شوت ميشه به سمت دروازه ريونكلا و گل ميشه
گزارشگر: گل دوم! معركست!هــــــــرمس! گل! بيست صفر به نفع هافلپاف!
هرمايني: هرمايني!!!
اسكاور: آآآآه اي وينكي چارليز ترون! آيا قول مي‌دهي هميشه خوش اخلاق بماني؟
وينكي: اري اري اسكاور كيانو ريوز!
باز نور هاي بي ربط
يك توپ ديگه هم وارد دروازه ميشه!
گزارشگر:گــــــــــــــل سوم! عالـــــــــــيه! سي صفر به نفع هافلپاف!هــــِـــــرَم! كجايي؟
هرمايني:....

اسكاور:آآآآه اي وينكي مهناز افشار! آيا قول مي‌دهي هميشه ظرف هارا بشوري؟
وينكي: گمشو مرتيكه گلزار! بي فرهنگ! شتلخ(ميخوابونه تو گوش اسكاور)


و توپ چهار هم وارد دروازه ميشه!
گزارشگر:مـــــــــــا! چه ميكنن اين هافلپافي ها! دمشون گرم! هر هر حواست هست به بازي؟
هرمايني: الان منظورت از «هر هر» من بودم؟

چو چانگ رو به وينكي و اسكاور: بچه ها آروم باشين! چرا دعوا ميكنين؟mer30! به نظر من بايد اين مشكل ريشه‌اي حل بشه!
وينكي: ريشه اي؟ بابا اين به من ميگه بايد ظرف بشورم!
اسكاور: تازه كجاي كاري تو! بايد دستمال هامم بشوري!
وينكي: ديگه چي...

گزارشگر: گــــــل پنجم! پنجاه صفر!! هرامنه!خوبي؟

نيم ساعت بعد

گزارشگر: گل 29 ام! دويست و نود به صفر! به نفع هافلپاف!خوابيدي هرمون؟


وينكي: اييييييي دستتو از تو چشمم در بيار
اسكاور: تو اول پامو ول كن!

در آسمان

فنگ مدت هاست دنبال اسنيچ ميگرده اما بدستش نمياره! او معتقد است معناي زندگي همين است!يعني بايد هي دنبال اسنيچ خود گشت اما پيدايش نكرد! و تسليم اين فلسفه مخوف زندگي شده و بيخيال گشتن اسنيچ مي شود و مي‌رود پي كارش!
اما در لحظه آخر وقتي كه ميخواست به سمت پايين پرواز كند اسنيچ را توي جيب يكي از تماشاچيان به نام بيل ويزلي يافت! و شيرجه زد به سمت آن تماشاچي و دستش را داخل جيب بيل ويزلي كرد و سعي كرد اسنيچ را بگيرد!

بيل ويزلي: هوووو چي كار داري ميكني؟
فنگ: اسنيچ اينجا چي كار ميكنه!دزد!
بيل ويزلي: هووي اسنيچو چي كار داري! اين تنها يادگار نقاش قرن پنجم مصره!
و اسنيچ رو در دستانش محكم گرفت! فنگ هم به طرز وحشيانه اي دست بيل ويزلي رو گاز گرفت!
بيل ويزلي: آآآآآآآآي....


در مدافعين ريونكلا:

اسكاور: وينكي ميكشمت!
وينكي: اسكي ميخورمت!
گابريل دلاكور: ببينيد! به نظر من شما با هم تفاه...

و توپ آخر وارد دروازه ريونكلا ميشه!

گزارشگر: اوه! هرمايني! هرمايني! گـــــل! گل آخر! هافلپاف برنده بازي شــــد! هرمايني..اوه ببين اسمت رو درست گفتم! كجايي؟ اي؟ چرا رو زمين افتادي...چرا

چشات چپ شده از دهنت خون ريخته بيرون؟! آمبولانس...

پايان

و بدين ترتيب اين ماجراي كاملا مضحك و بي منطق تموم ميشه! هيچ و تاكيد ميكنم هيچ اشاره اي هم به عدم حضور سرژ تانكيان در بازي نميشه! به همين راحتي!



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
ریونکلا-هافلپاف

- پیش بینی های تو خیلی قویه، عزیزم...زادینگ...قوی...
- ممنونم پروفسور تریلانی...من اونقدرم قوی نیستم..

تریلانی سرش را تکانی داد و با زمزمه هایی که زیر لب می کرد، با آشفتگی از اریکا دور شد.
بر صورت اریکا هیجانی تاریک سایه انداخته بود.

--------
در خوابگاه پسران ریونکلا با شدت باز شد و با صدای مهیبی به دیوار خورد.
پسران ریونکلا گیج و منگ از شدت صدا از خواب پریدند. چشمان خواب آلودشان دو دختر را می دید که کنار در ایستاده بودند.
- بیدار شین دیگه! اینجوری نکنیم که بیدار نمیشین! اونوقت باید یکی یکی نازتونو بکشیم! پاشین، مسابقه داریم!
صدای شترقی دوباره به گوش رسید و پسرها از جا پریدند. چو و گابریل از در بیرون رفته بودند.
----------
دابی یکی یکی به بالای سر اعضای تیم هافلپاف می رفت و آنها را بیدار می کرد.
- اِما، اِما! اِما! اِما بیدار شو! اِما!
اِما دابز خواب آلوده از جا برخاست. خمیازه ای کشید و به تخت کناری، اریکا، نگاه کرد. اریکا هنوز خواب بود.
دابی بلافاصله به سراغ اریکا رفت و شروع به تکان دادن دستان او کرد.
- اریکا اریکا! اریکا پاشو! اریکا!
اریکا ناگهان از جا برخاست.
دابی که ترسیده بود کنار رفت و از تخت او دور شد. با وحشت زیر لب چیزی زمزمه کرد و از در بیرون رفت.
اِما به اریکا نگاه کرد. اریکا داشت چشمانش را می مالید. اِما به او پشت کرد تا چوبدستی اش را از روی میز بردارد.
ناگهان صدای جیغی از پشت سرش هوا را شکافت.
اِما به سرعت برگشت. اریکا جیغ می زد و چشمهایش را می مالید، می مالید، دوباره...دوباره جیغ می کشید. گویی کابوسی را چندین بار جلوی چشمش تکرار کنند.
-اریکا! اریکا! اریکا چی شده!؟ اریکا! جوابمو بده! اریکا!
اریکا بی توجه جیغ می کشید. اِما سعی کرد دستان او را از روی چشمانش بردارد. اریکا سراسیمه چشمانش را می بست.
- چشم هام! چشم هام! من کور شدم! چشمام!!
اِما با وحشت عقب نشست. امکان نداشت!
- اریکا، خوب نگاه کن! دستمو بگیر! دستمو می بینی اریکا؟ دستمو بگیر!
اریکا لحظه ای ساکت شد. چشمانش را باز کرد. اِما نگاه چشمان او را دنبال کرد. به دستش خیره شده بودند.
- می بینمش!
قلب اِما از خوشحالی یکدفعه تپیدن گرفت. می خواست فریاد بکشد، اِما چیزی در چهره اریکا جلویش را گرفت.
- دستت سیاهه اِما...خودتم سیاهی...چشمات...چشمات هم سیاهن...خوابگاه هم سیاهه...اِما! همه چی فقط سایه ست!
وحشت دوباره قلب اِما را گرفت. ولی این بار کمتر بود. لااقل، می توانست سایه ها را ببیند. بهتر از کوری بود...
----------
بازیکنان ریونکلا حاضر و آماده در جایگاه خودشان ایستاده بودند. پسرها حالا هوشیار بودند، هرچند هنوز با خشم به دخترها نگاه می کردند. دخترها گاه گاه زیرزیرکی می خندیدند.
بازیکنان هافلپاف وارد زمین شدند. جلوتر از همه پسرها می رفتند، بعد دابی بود، و در آخر دو دختر تیم در حالی که دست یکدیگر را گرفته بودند می آمدند.
اریکا پچ پچ کنان گفت:
- اینجا هم سیاهه...من می ترسم اِما!
- آروم باش...تو میتونی ببینی. فقط یه کم سعی کن! اگه بقیه بفهمن وحشت زده میشن...ریونکلاویا هم که...
- می دونم! باید آروم باشم. باید وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده! ولی...همه چیز سیاهه اِما...
---------
-------
--------
بازی شروع شده بود. تقریبا وسط های بازی بودند. ریونکلا موفق شده بود دو گل بزند، و هافلپاف ده امتیاز عقب تر بود.
- بزنش اریکا! درست جلو چشمته! از جارو بندازش پایین!
دنیس با خشم فریاد می زد. معلوم نبود اریکا چرا امروز این طوری بازی می کند. وینکی به دنیس نزدیک شد و سرخگون را از دستان او ربود. گابریل و سرژ بی صبرانه در انتظار پاس او بودند.
اِما از دور با نگرانی به اریکا نگاه می کرد. اریکا از اول بازی تا حالا، نتوانسته بود هیچ ضربه ای به کسی بزند.
------
فنگ و آلبوس، بالاتر از سطح جریان بازی، در جستجوی اسنیچ بودند. ناگهان فنگ ایستاد و چشمانش را تنگ کرد. آلبوس به خیال اینکه او اسنیچ را دیده است، به افق نگاه او خیره شد. تصاویر سیاهی در افق دور آسمان پیش می آمدند. فنگ و آلبوس به هم نگاه کردند. آن سیاهی ها حالت خطرناکی به خود گرفته بودند. حس خوبی نداشتند.
هر دو به طرف کاپیتانهایشان شتافتند. باید یک وقت استراحت گرفته می شد.
--------
از دوردست ها، لشکر سیاهی به جلو می شتافتند. سیاه دیده شدنشان به خاطر دوری فنگ و آلبوس نبود، آنها خودشان از دم سیاه بودند.
نزدیک تر می شدند. سیاه بودند، اما سیاهی وهم آلود. جسم نداشتند. شفاف بودند. شفاف نه، سایه...
زیاد بودند. خیلی زیاد، خیلی بیشتر از تعداد تماشاگران. رهبر نداشتند. همه با هم بودند. با هم، و جدا...
--------
اریکا در میان تاریکی چشمانش دست و پا می زد. کرنلیوس آگریپا جلو چشمانش بود و او می توانست تشخیص بدهد که پشت جارویش به طرف اوست. کرنلیوس کس دیگری را نشانه رفته بود. اریکا باید کارش را می ساخت، باید می توانست!
چماق را بالا برد. بلاجر کنار دستش تکان می خورد. تکانش را حس می کرد. از اول بازی تا حالا حس هایش قوی تر شده بودند. چماق را حرکت داد و ضربه روی بلاجر را حس کرد. بلاجر مستقیم به طرف کرنلیوس رفت، و صدای فریادی از درد شنیده شد. اریکا لبخند زد. تماشاگران ریونکلایی با عصبانیت او را هو کردند.
-------
صدای سوتی شنیده شد و بازیکنان صدای داور را شنیدند که به آنها اشاره می کرد. وقت استراحت گرفته شده بود. دو تیم دور کاپیتانانشان جمع شدند. جستجوگر ها با صدایی سراسیمه و صورتی نگران، سیاهی های دوردست را توصیف می کردند.
- فکر کنم زیاد بودن. خیلی زیاد! ترسناک بودن چو! نمی دونم...منو یاد...یاد...اینفری ها مینداختن...
آلبوس با وحشت برای هم تیمی هایش می گفت:
- فکر می کنم میخوان بجنگن...به این طرف میومدن...سیاه بودن! سایه...مثل سایه بودن...
گویی پتکی بر سر اریکا زده شد. گیج بود، منگ بود، حرف پروفسور تریلانی را بعد از کلاس پیشگویی دیروز به خاطر می آورد. «تو خوب میتونی پیش گویی کنی...»
درست بود. او سایه ها را میدید. تمام مدت جلو چشمانش بود. پیش گویی منحصر بفردش وحشت زده اش کرده بود. این پیشگویی نبود...نمی بایست باشد...این نوع پیشگویی در تاریخ دیده نشده بود...مطمئن بود...او تاریخ تمام پیشگویان را می دانست...

ولی دیگر برای انکار دیر بود. ناگهان حس خطرناکی در وجودش رخنه کرد. به آسمان نگاه کرد. آسمان سیاه شده بود. تنها چشمان تاریک‌بین او نبود که این را میدید، کل ورزشگاه از ترس فریاد می کشیدند.
هیچ کس نمی دانست که آنها چه هستند. ولی حس نومیدی، ترس، وحشت را همه می شناختند. گویی از تن سایه ها به بیرون تراوش می شد...
ورزشگاه در هم ریخت. همه جیغ می کشیدند، فریادها ورزشگاه را می شکافت. مرلین مک کینن که سرخگون را در دست داشت، رویش را از اسکاور برگرداند. توجه اسکاور به چیزی غیر از دروازه ها منعطف شد. چماق درک از دستش رها شد. درک در بهت و وحشت، ساکن مانده بود.

فکر اریکا به سرعت کار می کرد. تقصیر او بود، اگر او پیش گویی اش را درک می کرد، اگر می توانست...میتوانستند سالم بمانند! تقصیر او بود. باید جبران می کرد. باید!
چماق را در دستش چرخاند و به سیاهی پیش رویش خیره شد. می توانست درک کند که عده ای دارند زجر می کشند. عده ای داشتند کشته می شدند. حدس آلبوس درست بود. آنها برای حمله آمده بودند.
حدس فنگ هم درست بود. آنها اینفری بودند. سایه های سیاه آب‌آلود و وهم‌آورشان این را می گفت. و حالا...دیگر همه این را می دانستند. و آنها، اینفری ها، دیگر در آب نبودند...بیرون بودند. قدرت داشتند...چه کسی به آنها قدرت داده بود...؟
انگار یک ورزشگاه همه با هم یک نام را فریاد می زد. همه می دانستند چه کسی. غیر از کسی که آنها را بوجود آورده بود، چه کسی می توانست این چنین قدرت را به آنان دهد؟

ناگهان مسابقه کوییدیچ به صحنه نبرد تبدیل شد. بازیکنان، تنها کسانی که می توانستند همسان اینفری ها پرواز کنند، به مبارزان تبدیل شده بودند. چماقی جلوتر از بقیه تکان می خورد و با همراه جاروسوارش پیش می رفت؛ اریکا بود.

در اطرافش چنگ انداخت و به دنبال دستی گشت که کمکش کند. دستی کوچک و از جنس لطیف به دستش پیوند خورد. پیدا بود که دست یک دختر است. دختر حرف می زد و پشت سر هم چیزهایی می گفت. از صدایش تشخیص داد که کیست، چو بود.

- بیا چو! باید کمکم کنی! باید با هم باشیم، یکی فایده نداره!
چو تردید کرد. اریکا بی صبرانه دستش را تکان داد. چو سر تکان داد. وقتی نداشتند. تردید چند لحظه ای چو از بین رفت و دو مدافع با هم همراه شدند و هر دو با هم به بلاجر ضربه زدند. بلاجر، سریع تر از سرعت باد، به طرف دسته اینفری ها می شتافتند.

ناگهان رنگ سرخی از کنار بلاجر گذشت و مستقیم به اینفری ها برخورد کرد.
فریادی از پیروزی در ورزشگاه پیچید. گابریل مشتش را بالا برده بود و آن را به طرف اینفری ها تکان می داد. سرخگونی که انداخته بود را با چشمانش دنبال می کرد. لحظه ای بیش نبود، که غریو شادی اش در گلو خاموش شد.
توپ سرخ از اجسام موهوم اینفری ها گذشته بود. کوچکترین آسیبی به آنها نرسانده بود. مثل دفترچه ای که از بدن روحی رد شود، مثل نگاه ماری که در چشمان مرده‌ی روحی نفوذ بکند، مثل انسانی که از درون بدن روحی رد شود، مثل همه زندگی روح‌های مرده، بی معنی بود.
همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق می افتاد. بلاجر همچنان به اینفری نزدیک می شدند. مثل صحنه آهسته فیلمی بود که کش می آید و به پایان نمی رسد. ناامیدی مثل حبابی در وجود افراد می ترکید، اگر سرخگون به آن بزرگی هیچ آسیبی وارد نکرده بود، قدرت بلاجر تا چقدر کمتر می توانست پیش برود؟
ناگاه فریادی شنیده شد. فریاد نبود، جیغ نبود،.....شبیه هیچ چیز انسانی نبود. شبیه ضجه انسانی بود که مدت ها پیش مرده است، نابود شده است، نیست...
صدای ضجه یک اینفری بود. بلاجرها موفق شده بودند. سرخگون با بزرگیش، نتوانسته بود با قدرت بلاجر مقابله کند.

ولی تنها این نبود. چیز دیگری هم وجود داشت...چیزی بود که تنها اریکا آن را می فهمید. تنها کسی می توانست آن را درک کند که مثل اینفری ها سیاه ببیند، آنها را حس کند، درک کند...
و او درک می کرد. می فهمید. مغزش هنوز به سرعت کار می کرد. سرخگون قرمز بود. بلاجر سیاه بود. اینفری ها سیاه بودند. چرا سیاهی نتواند سیاهی را نابود کند!؟
همین بود! خودش بود! بلاجر! تنها توپ سیاه رنگی که در کوییدیچ وجود داشت. تنها چیزی که آن قدر قدرت داشت، تا همرنگ های خودش را نابود کند. درست مثل اریکا، که تنها کسی بود که می توانست سیاهی را درک کند.

اریکا فریاد می زد. بقیه با هراس به او گوش می دادند. کم کم امید شکل می گرفت. باید بلاجرها را پرتاب می کردند. باید متحد می شدند؛ قدرت های تک تکشان کافی نبود. می توانستند توپ ها را هم رنگی کنند. می توانستند توپ بسازند. حالا که راز را می دانستند، همه چیز خیلی، خیلی، خیلی راحت بود.

اریکا چماقش را بلند کرد و با حسی از مبارزه طلبی در هوا تکان داد. کم کم احساس می کرد افق چشمانش روشن تر می شود. نور به چشمانش نیرو می داد، و سایه ها را می شست و از بین می برد. دیگر لازم نبود تاریک ببیند. پیشگویی وظیفه اش را انجام داده بود.

---------
علت اینکه زاویه دید از نگاه اریکاست! اولا اسم اریکا خییلی به پیشگوها میخوره! منم اسمشو دوست دارم!!! دوما لازم بود که حتما قهرمان داستان مدافع باشه و دخترم باشه! که اگه از تیم ما بود باید من می شدم که خوشم نمیاد آدم قهرمان داستان خودش باشه! خلاصه که این زاویه دیدو بیخیال شین ممنون میشم! مرسی! در ضمن، شرمنده به خاطر حجم اگه زیاده! اصلا نتونستم جاییش رو حذف کنم!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۵ ۲۳:۴۰:۳۶

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۶

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
هافلپاف و راونكلاو

هيچ صدايي جز زمزمه و هم آلود درياچه به گوش نمي رسيد و بوي درياچه در نسيم صبح گاهي به مشام مي رسيد. برگهاي فرو ريخته بر روي چمن به آهستگي در رقص بودند. همه چيز نشان از يك روز خوب بود. اما بي شك، اين آرامش قبل از طوفان بود.
صداي مهيب اريكا، كه سعي ميكرد پنهان شود. آلبوس را از جا پراند: تو...تو رو خدا كمكم كن. هكتور و كورنليوس افتادن دنبالم. ن... نجاتم...
و قبل از اينكه حرفش را تمام كند، مثل برق دور شد. آلبوس نگاهي به آسمان انداخت؛ صافِ صاف بود. بسيار خسته بود. تا يك ربع ديگر اولين مسابقه خود را شروع ميكردند. مسابقه اي كه براي آنها شروع مهمي تلقي ميشد. اگر اين مسابقه را ميبردند؛ ميتوانستند به راحتي به قهرماني اميدوار باشند...و او سخت ترين كار را انجام ميداد. در تمرينات سختي كه دنيس آنها را به انجامشان وادار ميكرد؛ به شدت مجروح شده بود و آرزو ميكرد كه در اين مسابقه بتواند قبل از اينكه مشكلي پيش بيايد؛ اسنيچ را بگيرد. دنيس به حدي عصبي بود كه نميدانست با بچه ها چه ميكند!
در همين افكار بود كه با فرياد مرلين از جا پريد: هي آلبوس. اريكا رو نديدي؟ دم آخري خودشو گم و گور كرد.
آلبوس نگاهي به اطراف كرد؛ بچه ها خوشحال و خندان به سمت رختكن مي دويدند. لحظه اي تآسف خورد كه چقدر بدبخت است. او اصلا براي مسابقه آماده نبود.

.......

""" اين اولين مسابقه ترم است. اميدواريم مسابقه ي خوبي رو در پيش رو داشته باشيم. هورررا...راونكلاو وارد ميشه. آره هافلپاف هم اومد. اوووو...دنيس و چو با خشونت به هم دست ميدن """

چهره دنيس از اضطراب ميلرزد و آن را با تمام نيرو بر روي دست چو تخليه ميكند و براي چند لحظه نگه ميدارد. به دستور مادام هوچ، كه از فرط خواب آلودگي چشمانش نيمه باز است؛ همه سوار بر جاروها آماده ي شنيدن سوت كر كننده ميشوند. صداي سوت هوا را شكافته و با تيزي خود وارد گوش دنيس مي شود.

""" آهـــــــــــا... حالا توپ دست اِماست. از همه طرف احاطه شده. حالا وقتشه كه پاس بده. اما هيچ كس رو نميبينه. معلوم نيست بقيه مهاجما كجان!!"""

- شمااريكا رو نديديد؟؟ تو نميدوني اريكا كجاست؟؟
- اِااااا...برو اونور مرلين. چميدونم كجاس.
- لودو... لودو اريكا كجاست؟؟؟
- برو اونور... چميدونم كجاس. برو از تماشاچياي اونور بپرس.

"""آخ آخ اِما رو كشتن. انواع و اقسام بلاجر است كه به سر و تن اِما ميخوره. نميدونم اين مدافع هاي هافل كجان!!!"""

درك كمي آنطرف تر در حال جدال دروني با خودش است.
- اينا اينهمه براي مسابقه زحمت كشيدن اونوقت توي نادون داري چيكار ميكني؟ هيچي داري تكنيك ها رو به اسكاور لو ميدي! خاك تو سرت درك!

دنيس با سرعت به سمت او شتافت اما دير شده بود. درك با چماغش كوبيد در مخش و سقوط كرد.
""" اوه اوه...خدا رحم كرد كه زنده اس. كاپيتان هافلپاف اصرار دارد كه اون حتما بازي رو ادامه بده."""

درك در حالي كه به زحمت چماغش را در دست گرفته، بلاجر را به سمت كورن پرتاب ميكند. اما با مشتي كه از طرف چو دريافت كرد، چماغش به سمت زمين سقوط ميكند. دنيس با تعجب به سمت داور ميچرخد. دهانش خشك شده و مبهوت داور به خواب رفته باقي ميماند.

"""نتيجه بازي 100 به 0 به نفع راونكلاو است. دابي از قبل آشفته تر به نظر ميرسه. اين بار هم مسير رو اشتباه تشخيص ميده..."""


ابرها سرتاسر آسمان را گرفتند. رعد و برقي صدا كرد و باراني شديد سر گرفت و باران برگ هم، او را ياري كرد. ناگهان آلبوس لرزيد و احساس سرما كرد. سراسر وجودش را سرما فرا گرفت. ميدانست كه چنين ميشود. ميدانست كه باز هم تنها اميد به اوست. لحظه اي به آسمان غريد و بعد به سرعت هوا را شكافت و در آن آسمان مملو از هواپيماهاي برگي، كه مسافران قطره اي خود را به ناكجا ميبردند؛ به دنبال تنها توپ شانس خود گشت. توپي كه متعلق به او بود.
ابرهاي خاكستري و ارغواني در فاصله اندكي با زمين قرارداشتند و ريزش مداوم برگ و باران سرد، چمن ها را لغزنده و گل آلود كرده بود.
از آن بالا زمين جنگلِ پوشيده از برگ ديده ميشد. منظره ي زيبايي بود كه آلبوس را در آن وضعيت وادار به تماشا كرد. اما او به راستي چه ميديد؟! دختري نحيف و آشفته در حالي كه به يكي از درختها بسته شده بود؛ تقلا ميكرد. آلبوس چشمانش را چندين بار باز و بسته كرد. نه... اشتباه نميكرد.
او اريكا بود! نگاهي به اطراف انداخت. همه چيز عجيب بود. داور ِ خواب... بازيكنان متفرق شده... درك و دابي زخمي... و نتيجه190 به 0.
چكار بايد ميكرد؟؟ يك ثانيه بعد و حتي كمتر از يكبار تپش قلب، آلبوس فهميد كه چيز وحشتناكي درست نيست. خودش هم نميدانست. با تمام قوا به سمت جنگل ممنوعه و اريكا پرواز كرد. نفهميد چطور رسيد. به سرعت پايين پريد و دستهاي اريكا را از بند رها كرد. چسب روي دهانش را برداشت: ارِ...اريكا چي شده؟؟
گريه امانش را بريده بود و صورتش سرخ شده بود. اما نه... به خاطر گريه نبود، به شدت سرفه ميكرد و بر روي زمين خم شده بود. ناگهان نوري طلايي رنگ از دهانش به بيرون تابيد. آلبوس از روي غريزه اش به سرعت آن را گرفت. باورش نميشد. آن اسنيچ بود. اما... اما چطور؟
ااريكا همچنان سرفه ميكرد و لابه لاي آن ميگفت:
- هكتور...كور...كورنليوس...منو...بستن...اسنيچو...كردن... ت...تو... دهنم...تا كسي... پيدا..ش... نكنه...تا...تا... بعد... هر وقت... خوا...ستن...بيان و... ببرنش...نميدونم ...چطور... و... از... كجا... .
اينبار گريه امانش نداد و بدن سرد و خيسش را بين دستان آلبوس جاي داد.

...

چند دقيقه بعد آلبوس خود را به داور رساند. بيدارش كرد و زجه زنان گفت كه اسنيچ را گرفته است. هافل برد! 250 به 240 . همه چيز عجيب باقي ماند و آلبوس در آغوش خورشيد ِ تازه متولد شده ي آسمان، توپ شانس زرد رنگ ديگري را در حال پرواز ديد!!!


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۵ ۲۳:۲۵:۰۳

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۶

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
هافلپاف VS راونکلاو

شب قبل از مسابقه, تالار هافلپاف

سابقه نداشت که اوایل فوریه هوا به این سردی باشد. هاگوارتز همچون کوه سفیدی در سکوت فرو رفته بود. آب دریاچه یخ زده بود و محوطه ی هاگوارتز خالی تر از همیشه بود ولی تالار هافلپاف مثل همیشه گرمای خاص خودش را داشت.
- برای مسابقه آماده اید؟
مرلین خنده ای کرد و گفت:
-بهش فکر نکن لودو. راونکلاو رو می ترکونیم. همه آمادن.
درک زیر چشمی نگاهی به دنیس انداخت و با آرامی و ناراحتی ساختگی شروع به صحبت کرد.
-درسته, همه آماده ایم ولی هیچ وقت تنبیه دیروزت یادم نمیره دنیس. ناسلامتی...
ادامه ی حرف های درک در فریاد دنیس گم شد.
-تنبیه؟! اگر تنبیهتون نمی کردم ممکن بود تو و اریکا یادتون بره که مدافعید و باید با هم همکاری کنید. در ضمن اینقدر مظلومانه حرف نزن وگرنه سری بعد بدترشو سرت میارم.
درک در حالی که از فریاد دنیس شوکه شده بود گفت:
-چرا حالا جوش میاری؟ شوخی کردم.
-بار آخرت باشه که با من از این شوخی ها می کنی.
دنیس چشم غره ای به درک رفت و سپس بلند شد و به سمت خوابگاه حرکت کرد.
-این روزها نمیشه با دنیس شوخی کرد.
اما چشمکی به درک زد.
-ناراحت نباش. فشار قبل از مسابقه ست. دنیس کاپیتانه. باید درکش کنیم.
اریکا با صدای بلندی گفت:
-میدونید یکی از نقاط قوت تیم ما چیه؟ این که لودو توی تیم نیست.
همه به خنده افتادند.
لودو اخم کرد.
-خیلی نمک نشناسید. بعد از این همه زحمتی که برای تیم کشیدم این جوابمه؟
مرلین دستش را دور گردن لودو انداخت و چشمکی به او زد.
-شوخی می کنیم لودو. هیچ کس بازی های خوب تو رو برای تیم از یادش نمی بره. نگران مسابقه فردا هم نباشید. با این روحیه ی خوبی که توی تیم می بینم و تمرینی که دیروز کردیم راونکلاو رو با اختلاف چهارصد امتیاز می بریم.
رز ویزلی به جایی اشاره کرد و گفت:
-ولی من فکر نمی کنم روحیه ی اون خوب باشه.
همه به آلبوس سوروس نگاه کردند. او بر روی یکی از مبل های راحتی کنار شومینه نشسته بود و برای چندمین بار نامه های پدر و مادرش را که برای اولین مسابقه ی کوییدیچ عمرش آرزوی موفقیت کرده بودند را می خواند. در چهره اش جز نگرانی و اضطراب چیز دیگری دیده نمی شد.
مرلین دستی به پیشانیش کشید و به آلبوس خیره شد.
-اون فقط با اعصابش مشکل داره. تو تمرین ها عالی کار کرده. بی خودی نگرانه. باید باهاش صحبت کنم.
سپس بلند شد و به پیش آلبوس رفت. تمام هافلپافی ها سکوت کرده بودند.
-می تونم بشینم؟
آلبوس سرش را بلند کرد و مرلین را در مقابل خود دید. نمی خواست با هیچ کس صحبت کند. در حال حاضر بیش از هر چیز به تنهایی نیاز داشت ولی مرلین دوستش بود...با بی میلی گفت: بشین!
مرلین لبخندی زد و بر روی مبل، کنار آلبوس نشست.
-نامه های پدر و مادرته؟
آلبوس دستپاچه شده بود و با سرعت در حال جمع کردن نامه های پخش شده بر روی میز روبرویش بود. در حالی که می کوشید صدایش محکم باشد به مرلین گفت: آره، اون یکی هم نامه ی دایی جرج هست.
-می تونم نامه ی پدرت رو بخونم.
آلبوس با تردید به مرلین نگاه کرد. مرلین نیز در چشمان او خیره شده بود.
-البته اگر اشکالی نداره.
آلبوس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و نامه ی پدرش را به مرلین داد.
-نه، اشکالی نداره.
مرلین نامه را از دست آلبوس گرفت و شروع به خواندن کرد:

آلبوس عزیزم
نمیدونی چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم عضو تیم کوییدیچ هافلپاف شدی اونم در مقام جستجوگر! وقتی تو رو می بینیم یاد خودم می افتم. منم وقتی در سن تو بودم و برای اولین بار به هاگوارتز اومده بودم به عنوان جستجوگر گریفیندور انتخاب شدم. درسته، مسؤلیت سنگینیه ولی مطمئنم تو از پسش بر میای. هنوز بازی های خوبی که در تابستان با هم انجام می دادیم رو فراموش نکردم.
اون روز یادته که بعد از سه دقیقه گوی زرین رو گرفتی و باعث شدی دایی رون میز ناهار رو از شدت عصبانیت آتش بزنه؟ هنوز هم وقتی با رون راجع بهش صحبت می کنیم از خنده می ترکیم. اونم معتقده که تو فوق العاده ای!
و البته که هستی. تو می تونی آلبوس, می تونی یک جستجوگر عالی بشی حتی بهتر از من. استعدادش رو داری و الان هم که راه جلوت بازه. حرکت کن، پیشرفت کن و برای هافلپاف افتخارآمیز باش. میدونم که می تونی و شک ندارم که روز جمعه در برابر راونکلاو یک بازی خوب و بی نقص رو انجام میدی!


موفق باشی
پدرت هری


مرلین بار دیگر نامه را از اول خواند سپس آن را تا کرد بر روی میز گذاشت.
-ببین آلبـ...چرا گریه می کنی؟ آل!
آلبوس به موهایش چنگ زده بود و اشک هایش به آرامی از گوشه ی چشمش سرازیر شده بود. نمی توانست...نمی توانست بیش تر از آن تحمل کند...کوییدیچ هافل به خاطر حماقت او از راونکلاو شکست می خورد....هیچ وقت خودش را نمی بخشید!
مرلین دستش را به دور گردن آلبوس انداخت. باید به دوستش کمک می کرد، باید کاری می کرد که ترس آلبوس برای همیشه فرو بریزد. مکث کوتاهی کرد و به آرامی شروع به صحبت کرد.
-ببین آلبوس، پدرت یکی از بهترین جستجوگرهایی بود که من در طول زندگیم دیدم. تو هم پسر اونی، پسر هری پاتر! همه ی ما شاهد بودیم که در تمرینات چه جوری کار کردی، همه ی ما سعی و تلاشت رو دیدیم. چه دلیلی داره فردا بد بازی کنی؟
-ولی اگر...
-اگر چی؟ حرف ما رو قبول نداری اشکالی نداره ولی نامه ی پدرت رو چی میگی؟ اونم معتقده که تو یک جستجوگر عالی هستی. یادت رفته توی آزمون انتخابی تیم چیکار کردی؟ گوی زرین رو زودتر از بقیه گرفتی، زودتر از تمام داوطلب ها! هیچ کس نتونست مثل تو کار کنه، هیچ کس به خوبی تو نبود. آلبوس سوروس پاتر تو یکی از بهترین جستجوگرهای تاریخ هافلپاف هستی! پس دلیلی نداره نگران باشی. تو فردا یکی از بهترین بازی های زندگیت رو می کنی. یک شروع استثنایی داری. اینو بهت قول میدم.
گریه ی آلبوس قطع شده بود. حرف های مرلین تاثیر عمیقی را بر روی او گذاشته بود. به نظر می رسید قانع شده است. مرلین ادامه داد:
-الان هم بلند شو بریم پیش بقیه بشینیم. نمی خواد تنها بشینی و به این مزخرفات فکر کنی.
آلبوس بلند شد و در چشمان مرلین خیره شد.
-ممنونم مرلین، حرفات واقعا بهم آرامش داد.
مرلین نیشخندی زد و گفت: واقعا؟ اولین باریه که کسی چنین حرفی رو بهم میزنه.
هر دو خندیدند و به سمت دیگر تالار، جایی که بقیه ی هافلپافی ها انتظارشان را می کشیدند حرکت کردند.

زمین کوییدیچ هاگوارتز - هافلپاف.......راونکلاو

با ورود اعضای تیم هافلپاف به زمین مسابقه، فریاد و تشویق تماشاگران زردپوشی که ضلع شمالی ورزشگاه را گرفته بودند به هوا برخواست.
مرلین به آلبوس نزدیک شد و گفت:
-همه چی مرتبه؟ مشکلی نداری؟
آلبوس سرش را تکان کوچکی داد و در حالی که صدایش بزور در می آمد جواب داد:
-نه، همه چیز خوبه. مرسی.
مرلین چشمکی به او زد و بین دنیس و اما دابز ایستاد.
آلبوس احساس می کرد که چشم تمام حاضران به او دوخته شده است، همه او را به چشم پدرش می دیدند، همه انتظار داشتند که او مثل هری پاتر باشد. صدای سوت داور به گوش رسید و بازی آغاز شد. آلبوس دسته ی جارویش را محکم گرفت و با سرعت به سمت بالا حرکت کرد، در جستجوی گوی زرین. زمان عمل فرا رسیده بود!

بیست دقیقه از شروع بازی گذشته بود. باران شروع به بارش کرده بود. بازیکنان راونکلاو حمله ی دیگری را ترتیب داده بودند.
-وینکی به هکتور، هکتور با سرخگون جلو میره. درک رو عالی جا میزاره. سرخگون رو پرتاب می کنه و ... گــــــــــــل! هشتاد بیست به نفع راونکلاو.
فریاد شادی و تشویق طرفداران تیم راونکلاو ورزشگاه را به لرزه در آورده بود. وینکی دستش را به نشانه ی موفقیت به آنها نشان داد و با سرعت به سمت هم تیمی هایش حرکت کرد. فریادهای دنیس واقع کر کننده بود.
-درک! اونجا چیکار می کنی؟ برای چی میزاری به همین راحتی رد بشن؟ جلوشونو بگیر!
در سوی دیگر زمین آلبوس و فنگ در کنار هم حرکت می کردند. هیچ خبری از گوی زرین نبود!
-سرخگون در دستانه دنیسه. با سرعت در حال اوج گیریه. به نظر میرسه تک و تنها می خواد جلو بره. چو و کرنلیوس به سمت دنیس حرکت می کنن ولی دنیس سرخگون رو به پایین پرتاب می کنه. اما دابز اون رو میگیره. مدافعین راونکلاو جا موندن. آفرین به دنیس، حقه ی پورسکف!
اما، اسکاور را فریب داد و سرخگون را در خلاف پرش او پرتاب کرد و هافلپاف به گل سوم رسید. این بار نوبت هافلپافی ها بود که تیمشان را تشویق کنند ولی طولی نکشید که همه ی آنها سکوت کردند. آلبوس و فنگ با سرعت به سمت نقطه ای در حال حرکت بودند. آلبوس کمی از فنگ جلوتر بود و به علت وزن کمی که داشت رسیدن به او دشوار بود. تنها چند متر با گوی زرین فاصله داشتند، آلبوس دستش را دراز کرد، کمی به جلو خم شد و ...
فیش!
بازدارنده ای با سرعتی غیر قابل تصور از کنارش رد شد و باعث شد تعادلش به هم بخورد. در همین چند ثانیه گوی زرین ناپدید شد. آلبوس با خشم به اطرافش نگاه کرد. چو چانگ در حالی که چماقش را محکم در دست گرفته بود لبخند تمسخر آمیزی به او زد و به سمت دروازه شان حرکت کرد. آلبوس افسوس می خورد...به راحتی گوی زرین را از دست داده بود، فقط چند متر مانده بود!
به سمت دیگر زمین نگاه کرد. دابی تک و تنها در مقابل گابریل دلاکور ایستاده بود. مدافعان هافلپاف باز هم جا مانده بودند! گابریل سرخگون را پرتاب کرد و دابی به سمت آن شیرجه رفت.
-باورنکردنیه! دابی سرخگون رو میگیره. گابریل... مثل اینکه فنگ دوباره گوی زرین رو دیده!
آلبوس با وحشت به اطرافش نگاه کرد. گزارشگر مسابقه درست می گفت. فنگ به سمت گوی زرین حرکت می کرد و او به شدت با آنها فاصله داشت. بر روی جارویش خم شد و با سرعتی سرسام آور به سمت گوی زرین حرکت کرد. نفس تماشاگران در سینه حبس شده بود. سکوت مطلق بر ورزشگاه حاکم بود. آلبوس به گوی زرین خیره شد...امید هافلپافی ها به او بود...نامه ی پدرش را به یاد آورد...تو می تونی آلبوس, می تونی یک جستجوگر عالی بشی...دسته جارویش را محکم گرفت...حرکت کن، پیشرفت کن و برای هافلپاف افتخارآمیز باش...ولی او نمی توانست، فنگ گوی زرین را زودتر از او می گرفت. هافلپاف شکست می خورد!
بوم!!
بازدارنده ای به صورت فنگ برخورد کرد و او از روی جارویش سقوط کرد و به زمین برخورد کرد. آلبوس با هراس به فنگ نگاه کرد. زنده ماندنش معجزه بود!
-به چی نگاه می کنی آلبوس؟ برو گوی زرین رو بگیر. بگیرش آل!
فریادهای مرلین آلبوس را به خود آورد. گوی زرین در مقابلش بود. بر روی جارویش خم شد و به سمت آن حرکت کرد. صحبت های شب قبل مرلین در ذهنش تکرار می شد...آلبوس سوروس پاتر تو یکی از بهترین جستجوگرهای تاریخ هافلپاف هستی...دستش را دراز کرد و گوی زرین را گرفت!
-آلبوس پاتر گوی زرین رو گرفت. هافلپاف برندست!
به نظر می رسید که ورزشگاه منفجر شده است. هافلپافی از خوشحالی، جیغ و فریاد می زدند و به سمت زمین سرازیر شده بودند. عده ای از آنها جرقه های سبز و قرمزی به هوا می فرستادند که نام آلبوس سوروس پاتر را نشان می داد. در آن لحظه هیچ چیز به اندازه ی پیروزی هافلپاف برای آلبوس ارزشمند نبود!




Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۶

دابیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۲ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
از اين دنيا چه ميدوني؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
هافلپاف در مقابل راونكلاو


مشت دنيس روي پيازي كه وسط سفره قرار داره فرود مياد و اونو به چند قسمت نامساوي تقسيم ميكنه.
دنيس:بچه ها سريع بخورين ... كه امروز صبح زود رفتم براتون كله پاچه گرفتم سر بازي همچين انرژي داشته باشين گل بكارين..!
و سپس هر ده انگشتشو وارد ديگ كله پاچه ميكنه تا سهم افرادو درون بشقابشون بذاره.
آلبوس و دابي كه به خاطر استرس حاكي از اولين بازيشون به مقدار كافي حالت تهوع داشتن با ديدن اين صحنه ديگه يه باره ميشن و طي يه عمليات هماهنگ شده توي ديگ غذا اوق ميزنن
ملت: اي خاك بر اون سرتون شما كه گند زدين به غذا !!!

در رختكن

دنيس نكات لازم رو ياد آوري كرده و همه ي اعضاي تيم پشت در رختكن منتظر شروع بازي وايسادن.

در با صداي قيژ خفيفي شروع به باز شدن ميكنه ، صداي فرياد تماشاچيا به درون رختكن هجوم مياره ، آلبوس و دابي با ديدن تماشاچيا حسابي زرد ميكنن و از اونجا كه با ديدن چمناي زرد ورزشگاه دلشون به درد اومده شروع به آبياري چمنا اونم از نوع انساني ميكنن

وضع اين دو جوان شيفته محيط زيست با وارد شدن به زمين و ديدن يك عدد سگ ِ غول پيكر و سياه به عنوان بازيكن بدتر هم ميشه و اينبار براي تقويت خاك ورزشگاه شروع به توليد كود اونم از نوع انساني ميكنن

دو كاپيتان با اكراه جلو ميرن و در تلاشي بي سابقه ميخوان كه تحت عنوان دست دادن انگشتاي همو خورد كنن، خوشبختانه داور متوجه اين وضعيت ميشه و سريع اونها رو از هم جدا ميكنه.

همه روي جاروهاشون نشستن و آماده ي پروازن، كوافل به هوا پرتاب ميشه.
در همين ابتدا سه مهاجم ريونكلاو وينكي، هكتور و گابريل به صورت همزمان و هر سه با هم به كوافل ضربه ميزنن و اون رو به شكل سهمگيني روانه ي دروازه ي هافلپاف ميكنند...

پق...!

كوافل كه تاب تحمل اين ضريه ي ناجوانمردانه رو نداره از وسط جر ميخوره.

بازيكناي هافلپاف:
دارو:خطا خطا .. پنالتي براي هافلپاف !!! بابا اينا بيت المالن، اين ديگه چه طرز ضربه زدنه!
در مدت زماني كه بازي متوقفه و داور در حال جايگزيني كوافل جديده چو چانگ با مهاجمين تيمش صحبت ميكنه و بهشون ميگه كه آرومتر بزنن!

دنيس كه از شوك صحنه اي كه ديده هنوز در نيومده به صورت ناخواسته پنالتي رو به دروازه بان حريف پاس ميده!
اسكاور از همونجا طي يه حركت سمبليك توپو براي هكتور ميفرسته.
هكتور، وينكي و گابريل مجددآ هر سه با هم ضربشون رو حواله ي توپ ميكنن! و توپ با قدرت وحشتناكي به سمت حلقه وسطي يعني درست جايي كه دابي وايساده به حركت در مياد.

هفت بند بدن دابي شروع به لرزيدن ميكنه اما از اونجا كه نميخواد تو اولين بازي خيطي بالا بياره استوار سر جاش وايسميسه، دابي كوافل رو در اغوش ميكشه اما از اونجا كه قدرت كوافل بيشتر از ظرفيت يه جن خونگيه از روي جاروش كنده ميشه و به اتفاق توپ از حلقه ي وسطي دروازه عبور ميكنه.
بازيكناي هافلپاف:
ملت ريوني:

گزارشگر: يك شووت استثنايي از بازيكنان راونكلاو .. من كه تا حالا توي عمرم همچين صحنه اي رو نديده بودم ... تمومه اين اتفاقا نويد يه بازيه قشنگو ميده .. نتيجه 10 به سفر به نفع ريونكلاو.

دابي با ياس و ناميدي توپو به دنيس پاس ميده، دنيس كه اِما رو توي موقعيت خوبي ميبينه كوافلو براش ميندازه، چو و كرنليوس همزمان دو تا بلاجرو به سمت اِما ميفرستن،‌ اونم با يه حركت كه تماشاگرا رو وادار به جيغ كشيدن ميكنه از بلاجرا جا خالي ميده و انگشت شصتشو به طرف اونا ميگره! و توپو براي مرلين كه جلوي دروازه ريونه پرتاب ميكنه اما گابريل با تبحر مسير توپو ميخونه و از همونجا يه ضرب براي وينكي ميندازه كوافلو و خودش هر سه مهاجم مجددا به هم نزديك ميشن...

درك و اريكا براي جلو گيري از حمله ي مجدد اونا دو تا بلاجرو همزمان به سمت وينكي و هكتور روونه ميكنن.

بلاجر1: حيف نيست تاكتيك به اين قشنگي رو خراب كنيم؟
بلاجر2: اره... من از بچگي طرفدار بازي زيبا بودم!
بلاجر1: نظرت با خاله بازي چيه؟
بلاجر2: آخجووون... من عاشقشم!!
بلاجر1: پس بزن بريم...!

و قبل از اينكه به مهاجمين برسن به طرز مشكوكي مسيرشونو عوض ميكنن.
درك و اريكا:

سه مهاجم مجددآ ضربه ي مخصوص خودشون رو به توپ ميزنه و دابي قبل از اينكه بتونه عكس العملي نشون بده،كوافل به گل تبديل ميشه.

يك ساعت بعد

_ گل گل .. 130 به صفر به نفع ريون كلاو .. مهاجمين راون در اين بازي رويايي بودند .. واقعا ريونكلاو با داشتن همچين تاكتيك هايي شكست ناپذيره.

بازيكناي هافلپاف مثل جرز وا رفته شل بازي ميكنن و هراز گاهي هم كه توپ دستشون مياد به راحتي لو ميدن. اينبار وينكي توپو ميقاشه و طبق معلوم يه راست براي مهاجم جلوتر، هكتور ميندازه و خودش به همراه گابريل به اون نزديك ميشن.

دابي كه با صورتي زخم و زيلي توي سه حلقه دروازه وايساده نگاهي به بازيكناي تيمش ميكنه كه گوشه چشمشون اشك جمع شده، ناگهان احساس ميكنم رگ غيرتش شروع به تپيدن ميكنه، ابر سياهي جلوي نور خورشيد رو ميگيره و اسمون به رنگ سياه مايل به تيره در مياد و پست به نهايت ژانگولري بودن ميرسه.

صحنه به صورت اسلوموشن درمياد.

سه مهاجم نزديك و نزديك تر ميشن. دابي با نگاهي مصمم اونارو نگاه ميكنه، مهاجمين توپو با تمام قدرت شليك ميكنند ، كوافل به سمت دابي هجوم مياره. دابي كه بسيار جو گيرز شده دست سمت چپ خودشو جلوي مسير كوافل قرار ميده.

تمام افراد حاضر در ورزشگاه:

توپ به دست دابي برخورد ميكنه.

شــــــترق!!

دست دابي از هفت ناحيه ميشكنه و توپ بدون اينكه كوچكترين انحرافي پيدا كنه وارد حلقه ميشه.
دابي دهنشو به قاعده دو تا نون بربري باز ميكنه و فرياد ميزنه : آآآآيــــــــــــــــــــــــــــــــــي!!!
و از روي جارو سر نگون ميشه.

صحنه از حالت اسلوموشن خارج ميشه.
دابي با مغز مياد روي زمين.
گروه درماني سريع وارد عمل ميشه و بالاي سر دابي مياد.

دكتر شروع به معاينه دابي ميكنه.
دابي: آي دستم از هفت ناحيه شكست... آي دستم بوق شد!!
دكتر:آروم باش خيلي خوش شانس بودي كه امروز شيفت من بوده در كمتر از سه ثانيه دستتو درست ميكنم تا سه بشمار پسرم.
دابي:1،2،3
دكتر:سكتوم سمپرا!
بدن دابي چاك چاك ميشه و خون از از وجب به وجبش ميزنه بيرون.
دكتر:هووووم چرا اينجوري شد! اهان يادم اومد امان از دست اين پيري حواس كه برا ادم نميذاره ... كروشيو!
خون ها به صورت آتش فشاني شروع به بيرون زدن از زخمهاي دابي ميكنن و بدنش مچاله ميشه.
دكتر:عجبا پس چرا خوب نميشه آهان فهميدم .. ريداكتو!
جمجمه دابي منفجر شده و به پودر تبديل ميشه.

در حالي كه اين اتفاقات در حال وقوعه اون بالا فنگ و البوس دنبال اسنيچ ميگردن.
فنگ پيش خودش: عوووووو! هاپ هاپ! (ترجمه: الان يه شيرجه نمايشي ميرم اين تازه كاره رو گولش ميزنم يه كم به ريشش ميخندم )
فنگ شيرجه ميزنه و آلبوسم پشت سرش حركت ميكنه از قضا درست همون مكاني كه فنگ هاپ هاپ كنان شيرجه زده سر و كله اسنيچم پيدا ميشه.
فنگ با خودش: عوووووو! هاپ عووو! (ترجمه: هوووم حيف كه شيرجه نمايشيه اگه نه فكر ميكردم اين اسنيچ واقعيه ميرفتم ميگرفتمش.)
و طي يك حركت انتحاري خودشو از مسير خارج ميكنه.
آلبوس با حالتي اينجوري () كمي به فنگ كه از اسكول كردن آلبوس داره استخوون تو دلش خورد ميشه (= قند تو دلش آب ميشه!) نگاه ميكنه و بعد با خيال راحت و آسوده ميره اسنيچو ميگيره.

_سووووت .. بازي تموم شد 150 به 140 هافلپاف برنده مسابقست.

چو: فنگ خاك تو سرت چرا اسنيچو نگرفتي؟!!!!!
اسكاور: هااااااااااااااااپ! (ترجمه: مااااااااااااااااااااااااا!)

و بدين تريتيب اعضاي هافل با پيروزي به سمت رختكن رهسپار شدند.

چند روز بعد مكان زمين كوئيديچ هاگوارتز

هنوز دكتر درمان بالاي سر تكه گوشتي كه مگس ها دورش جمع شدن وقبلا اسمش دابي بوده نشسته و در حال اجراي نفرين هاي مختلف براي خوب كردنشه.

_اواداكداروا... نه اين نبود. اهان ايمپريو... اَه چرا جواب نميده شايد وينگاديوم لاويسا بود.... اي بابا ديوونه شدم...


A man is talking to God.

The man: "God, how long is a million years?"
God: "To me, it's about a minute."
The man: "God, how much is a million dollars?"
God: "To me it's a penny."
The man: "God, may I have a penny?"
God: "Wait a minute." .







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.