هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶

نارسیسا    مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۴:۳۰ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از کوچه ی ناکترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
سیریوس با عجله وارد اتاق میشود.در اتاق نارسیسا و دراکو که پیش هم بودند از تعجب جا میخورند.
نارسیسا:چ...چطور م...ممکنه؟
هری:من به وسیله ی اون سنگ سیریوسو برای چند دقیقه آوردم اون میخواد تا بهش ثابت بشه که تو منو نجات دادی که البته قانع شده ولی میخواد بدونه چرا؟
نارسیسا:چی چرا؟
سیریوس:که هری رو نجات دادی؟
نارسیسا:راستش خودمم درست نمیدونم ولی اون لحظه...میدونی با اینکه تمام خانواده و نهایتا یکی از نزدیکانم یعنی لوسیوس مرگخوار بودن ولی باور کن خودمم نبودم من تقریبا یه جورایی انتقام خانواده م یعنی تو رو گرفته تو اون لحظه به خودم گفتم که مگه ولدمورت چی کار کرده که باید در خدمتش باشم تازه نزدیک بود دراکو رو بکشه...
نارسیسا دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر گریه.
نارسیسا:باور کن سیریوس من تحمل ندارم ببینم خانواده م اینجوری گرفتار بشه حتی تو من نمیدونم چرا بلاتریکس تو رو کشت؟
سیریوس:باشه پس اگه اینجوریه منم بهت اعتماد میکنم ازت ممنونم همیشه ازت متنفر بودم ولی حالا دیگه نه.
نارسیسا:چه عالی اینجوری بهتره ممنونم سیریوس.
دراکو:با اینکه از پاتر خوشم نمیاد مجبورم تحملش کنم.
هری:منم همینطور فکر میکنم منم نمیتونم تو رو تحمل کنم.
نارسیسا و سیریوس با هم گفتند:بس کنید.
سیریوس:هری خواهش میکنم دشمن جدید واسه خودتت درست نکن حالا که دارم میرم(دیگه حتی روحمم نمیبینی)لطفا نذار غمگین باشم که دشمن جدید داری.
هری:باشه متاسفم سیریوس.
سیریوس:پس من دیگه باید برم.
هری دوست داشت سیریوسو در آغوش بگیره ولی اون جسمی نداشت. به همین دلیل گفت:خدافظ سیریوس
سیریوس:خدافظ دوستت دارم.
نارسیسا:هیچوقت فراموشت نمیکنم سیریوس دوستت دارم خدافظ.
سیریوس:خدافظ


تأييد شده در ايفاي نقش با شركت در بازي با كلمات!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳ ۹:۰۱:۲۵

شاید زندگی اون جشنی نباشه که آرزویش را داشتی اما حالا که به آن دعوت شدی تا میتونی زیبا برقص.


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ جمعه ۲۴ اسفند ۱۳۸۶

هرمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۲۳ چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۷
از کهکشان راه شیری،منظومه شمسی،سیاره سوم(زمین)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
اسنیپ با عجله از بین جمعیت راهش را باز می کرد تا به دفتر اسلاگهورن برسد.تا به حال به دست اسلاگهورن تنبیه نشده بود و نمی دانست چه چیزی در انتظارش است.روز قبل یک نفر معجون سکسکه آور او را خراب کرده بود واسلاگهورن که این موضوع را نمی دانست آن را به یکی از دوستانش داده بود.با خودش فکر کرد:
«می دوم کار چه کسی بوده.اگه دستم بهت نرسه بلک.....»
صدایی از پشت سرش گفت:
«اون وقت چی کار می کنی،زرزروس؟»
بر گشت.سیریوس ، جیمز و لوپین به او نزدیک می شدند.اسنیپ رویش را بر گرداند و زیر لبی نا سزایی گفت و راهش را کشید تا برود .سیریوس چوب دستی اش را در آورد.لوپین دستش را گرفت و گفت:
«نه ، سیریوس.الان وقت این کار نیست.جادو کردن توی راهرو ممنوعه.یادت رفته؟»
جیمز گفت:
«بی خیال ریموس!یه کم می خندیم!»
لوپین که می دانست بحث کردن با آن دو تا آتش پاره فایده ای ندارد،با نارا حتی شانه بالا انداخت و دست به سینه کناری ایستاد.جیمز رویش را به سیریوس کرد و گفت:
«هنوز می تونی اونو هدف بگیری رفیق؟»
سیریوس که تمام حواسش به اسنیپ بود گفت:
«آره بابا اینکه کاری نداره!»
هنوز اسنیپ به پاگرد نرسیده بود که طلسم سیریوس به پشتش خورد.


دوست عزيز!
بهتره هميشه ديالوگ هاتو از متن جدا كني تا هم نوشته زيباتر بشه و هم كار خواننده آسون تر بشه.
از توصيفات صحنه و حالات اشخاص داستان هم صرف نظر نكن كه باعث زيبايي داستان مي شن.
سعي كن پاراگراف هاي بيشتري هم در پست ايجاد كني!
موفق باشي...

تأييد شد.

چشم!ممنون از رهنمایی تون!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۴ ۱۱:۴۵:۰۴
ویرایش شده توسط saam در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۴ ۱۱:۵۶:۲۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۶

جیمز  پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۸:۲۹ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
از دهکده هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
سیریوس ، جیمز و لوپین به سمت کلاس معجون سازی می رفتند. تا 30 دقیقه دیگه کلاس شروع می شد.
سیریوس گفت: خیلی دوست دارم اسنیپ رو ببینم. می دونی که قرار بود معجون شادی آور واسه دوروی ببره. اگه ببینم معجونش رو دستکاری می کنم.
جیمز گفت: موافقم.
اما لوپین مثل همیشه گفت: ول کنید بچه ها، تا کی می ...
سیریوس گفت: هیس. اون جا رو ببین. اسنیپ
اسنیپ در حالی که پاتیلی در دست داشت پشت دری ایستاده بود که به نظر می آمد یک کلاس مترو که باشد. چوبدستیش را به سمت قفل گرفت که ناگهان کسی فریاد زد: سروروس
سیریوس ، جیمز و لوپین پشت دیوار قایم شدند.صدای اورگی بود.
اورگی: سروروس اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟
اسنیپ: این همون معجونیه که قراره واسه دوروی ببرم. فقط 10 دقیقه دیگه باید بجوشه می زارمش تو این اتاق تا بجوشه.
اسنیپ وارد اتاق شد و چند دقیقه بعد از اتاق خارج شد.
سیریوس ، جیمز و لوپین صبر کردند تا اسنیپ از آنجا دور شود، سپس به سمت اتاق رفتند سیریوس دستگیره را چرخاند اما در قفل بود.
جیمز چوبدستیش را بیرون آورد و زیر لب گفت: اکسپلیار موس اما در باز نشد.
لوپین چوبدستیش را بیرون کشید و زیر لب وردی را زمزمه کرد: نور شدیدی از انتهای چوبدستی خارج شد و در باز شد.
سیریوس به داخل اتاق دوید و مقداری تیغ از جیبش بیرون آورد: اینا تیغ سرخس. می دونین که وقتی نوشیده بشه درد و سوزش ایجاد می کنه.
سپس مقدار زیادی از آن را درون معجون ریخت. و سه نفری از اتاق خارج شدند. و به سمت کلاس معجون سازی رفتند.
______________________

در کلاس:
دوروی: خوب سروروس بگو ببینم معجون مارو آوردی؟؟؟؟
اسنیپ: بله پروفسور. بفرمایید تو این شیشه هست.
اسنیپ شیشه را به اسلاگهورون داد.
دوروی معجون را یک نفس سر کشید ولی ناگهان از درد به خود پیچید.
معجون کار خود را کرده بود و سیریوس چشمکی به جیمز زد.
پروفسور دوروی گفت: بچه ها، کلاس تعطیله. اسنیپ تو هم فردا میای دفترم ساعت 5

نيازي به تأييد من ديگه نيست... ولي خيلي بهتر از قبلي ها نوشته بودي... موفق باشي...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۴ ۱۵:۴۶:۲۶

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶
از بارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
مثل همیشه کلاس معجون سازی برای جیمز ، ریموس و سیریوس خسته کننده و ملال آور بود . سیریوس در حال به هم زدن پاتیل خود بود ، لوپین به دقت مواد معجونش را اندازه گیری می کرد و جیمز هم در حالی که گلبرگ های گل بومادران معطر را جدا می کرد زیر چشمی نگاهی به لی لی(مادر هری) می کرد .
سیریوس با آرنجش ضربه ای به جیمز زد . جیمز از جا پرید
- چیه ؟
- اسنیپ بو گندو رو نگاه کن ، معجونش داره آماده میشه ، نگاه کن معجونشو چه طوری بقل کرده ؟!!


نیم ساعت بعد

-وقت تمومه یکی یکی معجوناتونو بیارین .
سریوس ، جیمز و لوپین به سمت استاد معجون سازی پیش رفتند در حالی که معجون سیریوس به جای رنگ قرمز آبی بود ، معجون جیمز بنفش و لوپین هم که تا حدودی موفق شده بود معجونش به رنگ صورتی در آمده بود ، استاد نگاهی به هر سه پاتیل انداخت و سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و معجون ها را برداشت و به کنار میزش گذاشت .
لوپین: اوه...اوه... بچه ها اسنیپ رو نگاه کنین ، معجونش همون رنگ قرمز رو به خودش گرفته ، واقعا که اون تو معجون سازی ...(سیریوس جمله لوپین رو قطع کرد)
- نه اون ... همون خفاش بو گندو ...

استاد معجون سازی با دیدن معجون اسنپ لبخندی زد و دستش را بر روی شانه اش گذاشت و گفت : آفرین ... فقط تو تونستی این معجونو بدون اشکال درست کنی ... آفرین ... بیست امتیاز برای اسلایترین ...
در همین هنگاه لب های خشک و سرد اسنیپ تکان خورد و گفت : اِ ..اِ ... بخشید استاد ... من میتونم معجونمو با خودم ببرم ...
- چرا نمیشه ؟ ( و بعد هم معجون اسنیپ را به او داد)
اسنیپ رو ی پاشنه ی پا چرخید و از کلاس خارج شد ...
جیمز درحالی که سرش را می خاراند گفت : چرا معجونشو با خودش برد ...
سیریوس در حالی که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود ادای استاد معجون سازی را وقتی بیست امتیاز به اسلایترین داد را در آورد و آستین جیمز و لوپین را کشید و به طرف در خروجی کلاس برد .
- میدونم با اسنیپ و معجونش چی کار کنم !
لوپین لحظه ای ایستاد و گفت ، نه ... هر کاری که میکنی از طلسم شوم استفاده نکن ...
سیریوس پوز خندی زد و گفت : نه ...می خوام عذابش بدم ... فقط یه مقدار ...

- چی ؟ ... کروشیو ...
سیریوس حرفی نزد و به راهش ادامه داد ، پس از پا گرد دوم اسنیپ را دیدند که تنها و معجون به دست به سمت خوابگاهش می رود .
سیریوس : همین جا باشین و فقط نگاه کنین ...

سیریوس به آرامی چوب دستی اش را در آورد و پشت سر اسنیپ حرکت کرد ، لحظه ای ایستاد و با چوب دستی اش دسته ی پاتیل را نشانه گرفت و زیر لب زمزمه کرد : دیفندو !!!

دسته پاتیل از دست اسنیپ جدا شد و تمام معجون درون پاتیل بر روی زمین ریخت ...

سیریوس چشمکی به دوستانش زد و گفت : اینم طلسم شکنجه گر من ...

تأييد شد...موفق باشي...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۴ ۱۵:۴۳:۳۹

[color=0033CC]چقدر غمناک است وقتی ققنوس تنها دوست او بر بالای سرش م�


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶

جیمز  پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۸:۲۹ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
از دهکده هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
سیریوس، جیمز و در کنار دریاچه قدم می زدند.
جیمز گفت:خدا کنه سروروس رو تنها گیر بیارم توی یه راهرو خلوت اون وقت بهش نشون میدم که ...
ناگهان صدایی آمد: تو همیشه عادت داری از پشت به دشمنات حمله کنی.
سیریوس و جیمز به پشتشان نگاهی انداختند و ریموس را دیدند که به سمتشان می آمد. جیمز گفت: آخه سروروس به لی لی همونی رو گفت که خودت می دونی.
سیریوس گفت: راس میگه تازه هنوز یادم نرفته اون دفعه چه طوری طلسمم کرد و من یه هفته تو بیمارستان بودم تازه مک گوناگالم که آخزش از ما امتیاز کم کرد.
ناگهان چشمان جیمز برقی زد و گفت: هی پانمدی اون جا رو ببین سروروس. اسنیپ تا این را شنید چرخی زد و چوبدستیش را بیرون کشید و اولین وردی را که یادش آمد به زبان آورد: اکسپلیار موس چوبدستی اسنیپ از دستش پرت شد و تا ببیند که طلسم از کجا بوده معلق در هوا ایستاده بود.
جیمز چوبدستیش را رو به اسنیپ داشت و او را بالا و پایین می کرد. در حالی که جمعیت زیادی آن پایین کف می زدندو سیریوس جیمز را تشویق می کرد.
سیریوس چوبدستیش را به سمت اسنیپ گرفت و فریاد زد: پروتگو. پرتو سرخ رنگی ظاهر شد و اسنیپ یه وری روی زمین افتاد چوبدستیش را برداشت اما قبل از اینکه وردی به زبان آورد جیمز چوبدستیش را به سمتش گرفت و ناگهان از سز چوبدستی نوری سفید رنگ خارج شد و از دهان اسنیپ کف خارج می شد. جیمز دوباره چوبدستیش را به سمت اسنیپ گرفت که ناگهان صدایی آمد: اکسپلیار موس چوبدستی جیمز به هوارفت و او در چند قدمی خود لی لی را دید که چوبدستیش به سمت او بود.
لی لی فریاد زد: تو !!!!! نبینم دیگه از این کارا بکنی ها ... ا...ا...ا...ا !!!!!!!!!!!!! سپس به سمت اسنپ چرخید چیزی زیر لب زمزمه کرد و اسنیپ به حال عادیش برگشت.
اسنیپ گفت: کسی از تو کمک نخواست خون لجنی.
جیمز گفت: به اون نگو...
لی لی گفت: تو ساکت باش پاتر. هی این ور و اون ور می ری با اون اسنیچ مسخرت خود نمایی می کنی.
سپس روی پاشنه پا چرخید و در حال که مویش پشتش تاب می خورد از آنجا دور شد.
جیمز محو لی لی شده بود.

لودوبگمن عزيز!
مي توني يك سوژه خارج از كتاب انتخاب كني. از تخيلت كمك بگير. توانايي نوشتن رو داري.
سعي كن غلط املايي هم نداشته باشي.

تأييد نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۵ ۱۳:۵۲:۳۹

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۶

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
در سرسرای هاگوارتز:
جیمز سیریوس و ریموس به طرف کلاس دفاع دربرابر جادوی سیاه.

جیمز:بچه ها نگاه کنین اسنیپ داره میاد میخوام یک کم سر به سرش بگذارم شما هم با منید؟

ریموس و سیریوس با هم گفتند: معلومه که با توییم.

اسینیپ نزدیک انها میشود ودر این هنگام سیریوس ارام ارام چوبدستی اش را در می اورد وطلسمی زیر لب زمزمه میکند وناگهان اسنیپ که سطلی در دست داشت فریادی از درد میکشد و روی زمین میافتد و کتابهایش روی زمین می افتد وخیس میشد سریع چوبدستی اش را در میاورد تا طلسمی بگوید که سیریوس با فریاد (اکسپلیارموس ) خلع صلاحش میکند .

سیریوس: فکر کردی زرنگی؟

اسنیپ : هر چی باشه از شما زرنگترم.

ریموس:من که هر چی فکر میکنم یادم نمیاد زرنگی از خودت نشون بدی.

جیمز میخندد: ههههههه سیوروس اون سطل رو برداشتی تا مثل مشنگها بدون استفاده از جادو زمین رو تمیز کنی؟

اسنیپ: به تو هیچ ربطی نداره گورتونو گم کنین و برین یکجای دیگه دنبال الافی.

سیریوس: بچه ها به روش نیارین که مجازات شده.

سه نفری میخندندو به راه می افتند تا بروند به کلاسشان که در این هنگام اسنیپ یک کتاب بر می دارد وبه طرف سیریوس پرت میکند اما سیریوس با زرنگی تمام جا خالی می دهد و میگوید : حالا دیدی من از تو زرنگ ترم؟

تأييد شد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۳۰ ۱۵:۵۰:۳۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۰۸ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶

جیمز  پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۸:۲۹ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
از دهکده هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
سیریوس، جیمز و ریموس به سمت کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه می رفتند.
جیمز گفت: اگه ببینمش حالیش می کنم.
سیریوس: آره اگه ببینمش یه طلسمی روش اجرا می کنم که قیافش شکل خوک بشه.
ریموس که تازه امسال دانش آموز ارشد شده بود. گفت: بچه ها امیدوارم دنبال دردسر نباشین و منظورتون اسنیپ نباشه.
سیریوس و جیمز یک صدا گفتند: دقیقا منظورمون اسنیپ هست.
از پیچ راهرو گذشتند. اما ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. سیریوس و جیمز ناگهان به طور معلق در هوا آویزان شدند و چیزی نمانده بود که لباس هایشان از تنشان کنده شود. ریموس هنوز وحشت زده به اطراف نگاه می کرد و در آن سوی راهرو اسنیپ و اورگی را دیدند که چوبدستیشان روبه سیریوس و جیمز بود.
ریموس سریعا چوبدستی خود را کشید و فریاد زد: اکسپلیار موس و اسنیپ خلع صلاح شد و جیمز به زمین افتاد. و جیمز سریع چوبدستی خود را بیرون کشید و فریاد زد: پتریفیکوس توتالوس
پرتو سرخ رنگی پدیدار شد و اورگی به زمین افتاد و سیریوس لیز به زمین افتاد. ناگهان صدایی به گوش رسید:
جیمز پاتر...
سیریوس و جیمز به پشت خود نگاه کردند و چهره خشمگین پروفسور مک گوناگال را دیدند.
مک گوناگال فریاد زد: هر 5 نفر مجازات می شین. سروروس و اورگی برین پیش پروفسور اسلاگهورون.
پاتر، بلک و لوپین از هرکدومتون 50 امتیاز کم می شه و حالا هم میاین دفترم. تا تاریخ مجازاتتان را به شما بگویم.
سیریوس و جیمز سیریوس و ریموس پشت مک گوناگال به راه افتادند و جیمز آهسته به سیریوس
گفت: فکر کنم دوباره باید از اون آینه معروف استفاده کنیم و بی صدا خندیدند... .

لودوبگمن عزيز!
پستت تصنعي بود. سعي كن يه پست جالبتر بنويسي. موفق باشي.

تأييد نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۸ ۱۳:۳۹:۲۹

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۳۴ چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۶

لاوندر براونold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۷ شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۰:۲۶ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
هريو رون مشغول خوردن صبحانه بودن که هرميون رو ديدن که خوشحال از دفتر مک گوناگل بر مي گرده!
رون: سلام هرميون کجا رفتي يه هو؟ من و هري توي خوابگاه منتظرت مونديم.
هرميون: معذرت مي خوام بايد مي رفتم.
هري: حالا چي شد؟
هرمون: حدس بزنين چي شد؟ باورتون مي شه من به عنوان بهترين دانش آموز ارشد (مبصر) انتخاب شدم همين الآن پروقسور مک گوناگل گفت.
هري: آفرين هرميون من مي دونستم که همينطور مي شه! حداقل اينکه اين مقام نمي تونست مال مالفوي باشه!!
رون: خوب معلومه تو خيلي سخت گير بودي کي غير از تو بهترين مي شد؟
هرميون: مسخره نکن رون من کارمو درست انجام دادم.
رون: منم همينو گفتم. مسخرت که نکردم.
هري از سر ميز بلند شد و گفت خيله خوب ديگه بهتره بريم سر کلاس.
رون: واي کي اول صبحي حوصله ي اسنيپ رو داره؟ ها؟
هرميون: اما اين دست ما نيست که اول صبح يکشنبه سر چه کلاسي بريم. بهتره بلند شي. زود باش.
هري از اين که بازم بايد مي رفت توي اون دخمه احساس خوبي نداشت!
هر سه کنار هم نشسته بودن که مالفوي و دوستاش از راه رسيدن.
مالفوي: هي بچه هااينجا رو نگاه کنين. پاتر شجاعو نگاه کنين.
وقتي که داشت از کنار هري مي گذشت تنه اي بهش زد و بلند گفت: فکر مي کني خيلي شجاعي پاتر؟
هري: پارسال هر اتفاقي که افتاد من فقط از اين خوشحالم که پدرت دستگير شد و به زندان افتاد.
مالفوي اخمي کرد و بعد با پوزخند گفت:
اما سريوس مرد. اينم تو رو خوشحال مي کنه؟
هرميون: خفه شو مالفوي.
مالفوي از کنار اونا مي گذشت و مي گفت:حالا ديگه پاتر کوچولو پدر خوانده اش هم از دست داد. حالا ديگه پاتر کو...
هرميون برگشت به سمت هري.
هري توجهي بهش نکن اون مي خواد تو رو ناراحت کنه به حرفاش گوش نده!
نا گهان پروفسور مک گوناگل وارد شد.
بچه ها براي پروفسور اسنيپ مشکلي پيش اومده و فعلا" نمي تونن بيان سر کلاس. امروز کلاستون برگزار نمي شه!
رون: باورتون مي شه کلاسمون امروز کنسل شد عاليه.
همه به بيرون حرکت کردن اما هري هنوز از حرفاي مالفوي ناراحت بود.

دوست عزيز !
مطابق عكسي كه در كارگاه داده مي شود داستاني بنويس.

موفق باشي!


ویرایش شده توسط Princess.of.angelic در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۴ ۹:۳۸:۲۱
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۵ ۱۶:۵۶:۱۵


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۶

جاناتان وایز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۹ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۴ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
از دفتر مدیریت هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 37
آفلاین
شب-داخلی-دفتر آلبوس دامبلدور:
دامبلدورپشت میزش نشسته بود و در نور کم سوی شمعی نامه ای را بررسی می کرد.متن نامه چنین بود:
پروفسور دامبلدور عزیز
درخواستهای مکرر شما به دستم رسید.متاسفانه در موقعیتی نبودم که بتوانم پیشنهاد شما را قبول کنم.اما اکنون خوشحال میشوم که بتوانم کمکی به شما کرده باشم.همین یکشنبه ساعت 10 منتظرم باشید.
ارادتمند شما-نیکلاس وایز
دامبلدور از پشت میز بلند شد و شروع به قدم زدن دور اتاق کرد.چند دقیقه بعد و درست هنگامی که عقربه ساعت دفتر ساعت 10 را نشان می داد صدای در بلند شد.
دامبلدور به آهستگی گفت :بیا تو نیکلاس.
همان موقع مرد میانسالی با قد 1.80 متر وارد اتاق شد.چند هفته ای می شد که وارد 66 سالگی شده بود و موهایش به سپیدی می زد.شنل سفری آبی رنگی پوشیده بود و کفشهای مشکی اش از تمیزی می درخشید.چشمان نافذ خاکستری رنگش چند لحظه ای به دامبلدور خیره شد و با لبخند به آغوش باز او رفت.
-آلبوس...چطوری پیرمرد؟هنوز دست از سر این قلعه بر نداشتی؟
-آه..نیکلاس جایی بهتر از هاگوارتز برای پیرمردی مثل من پیدا نمی شه؟چرا نمیشینی؟
-نه آلبوس اگه ممکنه فقط اتاقمو بهم نشون بده.صحبت باشه برای فردا...
-اگه اینطوره پس منم مزاحم استراحتت نمی شم...فقط نیک می خوام بهت بگم از اینکه تدریس جادوی سیاه رو قبول کردی متشکرم.
-آه حرفشم نزن.من باید ازت ممنون باشم که منو از خلوت کسل کننده ام بیرون کشیدی.
_________________________
روز-داخلی-یکی از راهروهای مدرسه
سه نفر از آن گروه چهار نفر آرام آرام به سمت کلاس معجون سازی می رفتند...
سیریوس گفت : مطمئنی توی این کلاسه؟...
جیمز به آهستگی گفت:هیسسسسس..آره..پس پیتر کجا موند؟
ریموس گفت : گفت می خواد درس بخونه ولی فکر کنم ترسیده بود.به نظر شما اینکار واقعا لازمه،بچه ها؟
جیمز گفت:همین جا منتظر می مونیم...معلومه که لازمه.یادت نیست همین زرزروس دیروز چه بلایی سر من آورد؟
سیریوس:هیس..داره میاد بیرون..نگاه کنین...حالا وقتشه!
و سیریوس وردی را آهسته زمزمه کرد.پرتو نورانی از چوبش خارج شد ولی با کمال تعجب طلسم دیگری از نقطه نامعلومی آنرا منحرف کرد.اسنیپ بدون اینکه چیزی بفهمد سلانه سلانه دور شد.
سیریوس با عصبانیت فریاد زد:کی بود؟!!!اگه جرات داری بیا بیرون؟!
ناگهان از پشت ستون ها پیرمردی بیرون آمد و گفت : من بودم.
هر سه از تعجب خشکشان زد.
ریموس زیر لب گفت:این که همون پروفسور وایز استاد جدیده...کارمون تمومه!!!
پروفسور در حالی که چوبش را بر انداز می کرد گفت:می دونی مرد جوان.اگه اینجا هاگوارتز نبود بلافاصله تبدیل به یک کرم فلوبر می شدی تا یاد بگیری دیگه از پشت به کسی حمله نکنی.اما متاسفانه اینجا شخص دیگه ای باید در مورد شما تصمیم بگیره.مال کدوم گروه هستین؟
ریموس تته پته کنان گفت:گری...فیندور.
مرد با خشم فریاد زد:چی ی ی ی؟...شما گریفیندوری هستین و این طور اسم گریفیندور بزرگ رو لکه دار می کنین؟...هیچ گریفیندوری شجاعی از پشت به کسی حمله نمی کنه؟اینو توی مغزت فرو کن..باید به مینروا بگم اشد مجازات رو در مورد شما اعمال کنه و خودم شخصا از گریفیندور 50 امتیاز کم می کنم...
جیمز گفت: 50 امتیاز؟...پروفسور خواهش می کنم...ما نمی خواستیم بهش آسیب برسونیم فقط یه شوخی کوچیک بود.
-جدی؟...شما به طلسم تغییر شکل پا می گین یه شوخی کوچیک؟...باشه منم یه شوخی کوچیک برای شما دارم راه بیفتین.
هر سه به دنبال او به راه افتادند.
جیمز زیر لب گفت:این دیگه از کجا فهمید چه طلسمی فرستادی؟...مثل اینکه به کارش خیلی وارده!
سیریوس با سرخوردگی گفت:آره...ولی فعلا به فکر خودمون باش که قراره مجازات بشیم... اونم روز اول تو چی می گی ریموس؟
اما ریموس حواسش به استاد جدید بود و با خنده ای محو دنبال او راه می رفت و خوشحال بود که امسال چنین استادی دارند.هر چهار نفر در راهروی دفتر مک گوناگال پیش میرفتند و هیچ کس حرفی نمی زد....
پایان
-----
ببخشید اگه طولانی شد.داستانش جای کار داشت

دوست عزيز!
پست خوبي نوشته بودي. موفق باشي.

تأييد شد!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۳ ۱۴:۱۴:۵۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۶

جینی ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۵ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۷
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
تا یک ربع دیگر کلاس معجون سازی شروع می شد و لوپین و سیریوس و جیمز به طرف دخمه ها حرکت کردند. کلاسشان با گروه اسلایترین تشکیل می شد و این مایه ی خوشحالیه جیمز و سیریوس و ناراحتی اسنیپ بود. در راه کلی درباره ی اسنیپ صحبت کردند:
سیریوس: آره حال می کنم اگه یه بار دیگه گیرش بیارم.
جیمز: این دفعه نوبته تو هستش که حالشو بگیری.
لوپین: ولش کنین دیگه با این که ازش بدم میاد ولی این دلیل نمی شه که این قدر مورد تحقیر قرارش بدین.
سیریوس حرف لوپین را نادیده گرفت و گفت: هم... به نظرت چه وردی رو روش امتحان کنم؟ ها؟
جیمز: بهتره که... به خاطر لوپین کم ضایش کنیم پس بهتره که ورد...
اما قبل از این که بخواد وردو به زبان بیاره چشمشان به اسنیپ افتاد. اسنیپ نیم نگاهی پر از خشم به آن ها کرد و به راهش ادامه داد.سیریوس بدون مقدمه چوبدستی اش رو بیرون آورد و ساده ترین وردی که به ذهنش رسید بر زبان آورد:
_ اکسپلیارموس...

بانوي چاق عزيز!
داستان خوبي نوشته بودي... بهتر بود كه كمي بيشتر ادامش مي دادي و به جاهاي بهتري مي رسونديش!
بهرحال خوب بود...

تأييد شد!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۸ ۱۷:۵۷:۵۸

جادو گران سفید بهترین افراد روی زمین هستند

_________________________________________








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.