هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۶

نوربرتاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷
از رومانی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
سارا گفتی می تونم در مورد یه موضوعی بنویسم که توش یه اتفاقی می افته و من شیفته ی الف.دال می شم. اینم از همین موضوع. لطفا این یکی رو دیگه تایید کن.

**************************************************
هدویگ و جیمی و نوربرتا در جنگل ممنوعه در حال حرکت بودن. نوربرتا که از ترس داشت می لرزید گفت:
_ آخه مگه مجبوریم تو این جنگل بیایم. کلی حیوونای عجیب قریب اینجاس اگه خوردنمون چی؟
هدویگ در حالی که شاخه ها رو از جلوی راهشون کنار می زد گفت:
_ ما عضو الف دال هستیم و باید همه ی دستورهاشونو اجرا کنیم. تو تا حالا تو یک جلسشونم شرکت نکردی تا ببینی چه قدر چیز یاد می گیری. من و جیمی که خیلی چیز یاد گرفتیم نه؟ ... جیمی؟
جیمی در کنارشان نبود. آن دو با وحشت به یکدیگر نگاه کردند. نمی دانستند چه باید بکنند.
هدویگ با نگرانی گفت: نوربرتا باید از هم جدا شیم. تو برو به ...
نوربرتا حرف هدویگو قطع کرد و گفت: چی فکر کردی. فکر کردی من تو رو تنها می ذارم. اگه خوردنت چی؟ منم با تو میام و ازت جدا نمی ش (م به زبان نوربرتا نیامد زیرا در همان لحظه بادی خنک وزید و همه جا سرد و بی روح شد) هدویگ من می ترسم.
ناگهان صد ها دیوونه ساز از پشت اونا ظاهر شد. با ترس برگشتند و به دیوونه سازها نگاه کردند.
هر لحظه دیوونه سازها به اونا نزدیک تر می شدن یکی از اونا به سمت نوربرتا حرکت کرد و نوربرتا بر روی زمین افتاد. هدویگ که دیگر نمی توانست شاهد آن لحظه باشد شجاعانه چوبدستی اش را بلند کرد و به خاطره ای فکر کرد:
_ خاطره ی آشنایی با نوربرتا ... نه خوب نیست ... خاطره ی خریدن هانی بهترین خاطره بود ... بله عالی بود.
هدویگ با این فکر فریاد زد: اکسپکتوپاترونوم
ققنوسی از ته چوبدستی اش خارج شد و از جلوی صورت حیرت زده ی نوربرتا گذشت و یکراست به سمت دیوونه ساز ها رفت. دیوونه سازها عقب نشینی کردند اما با نزدیک شدن ققنوس به آن ها دیوونه سازها پراکنده شدن و جنگل دوباره گرم شد و روح خود را به دست آورد. ققنوس چرخی زد و به طرف هدویگ آمد. دور هدویگ چرخی زد و محو شد.
هدویگ به سمت نوربرتا رفت ، دست او را گرفت و از زمین بلندش کرد.
نوربرتا هنوز حیرت زده بود گفت: چه طور تونستی این کارو بکنی؟ تو که این وردو بلد نبودی؟
هدویگ عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: گفتم که الف.دال کلی چیز به مون یاد می ده. تو هی می گفتی نه به درد نخوره.
هدویگ جلو رفت و چوبدستی اش را به سمت آسمان بلند کرد و جرقه ای قرمز رنگ رو رها کرد.
نوربرتا با تعجب به آسمان خیره شد ... و ... ناگهان جرقه ای قرمز رنگ از سمت دیگر آسمان به هوا رفت. هدویگ رو به نوربرتا گفت:
_ نوربرتا بیا دنبال من. و دست نوربرتا رو گرفت و به سمت قسمتی از جنگل که در چند لحظه ی پیش جرقه ای قرمز رنگ برخاسته بود برد.
جیمی نیز از سویی دیگر به سمت اونا حرکت می کرد. آن ها به یکدیگر رسیدند.
هدویگ: جیمی تو یهو کجا غیبت زد؟
جیمی: نمی دونم چی شد. چشممو باز کردم و دیدم تو دستای یه سانتورم.
نوربرتا: بعد چی شد؟ چه طور فرار کردی؟ اصلا این جرقه های قرمز دیگه چی بود؟ این چه وردی بود؟
جیمی: اینا همه رو تو الف.دال یاد گرفتیم. داشتم می گفتم سانتوره منو گرفته بود و به تاخت به سمتی می رفت. منم می دونستم اگه جلوتر بره به بقیه ی سانتورا می رسه و دیگه کار من ساخته س منم فکر کردمو یاد وردی افتادمو ...
همون طور که راه هاگوارتزو در پیش گرفته بودند جیمی ماجرا رو تعریف می کرد. بعد از پایان ماجرا ورسیدن به هاگوارتز نوربرتا اونا رو رها کرد و به سمتی حرکت کرد.
هدویگ با حالتی سردرگمی گفت: کجا داری میری؟
نوربرتا در حالی که هر لحظه صدایش دورتر و ضعیف تر می شد گفت: دارم می رم پیش سارا تا عضو الف.دال بشم.

**************************************************
سارا این قشنگ ترین سوژه ای بود که به ذهنم می رسید. اگه این یکی قبول نشد دیگه مخم نمی کشه قشنگ تر بنویسم. لطفا تاییدم کن.



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۸:۵۵ شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
با سلام...


به ارول :

اول داستانت رو خوب شروع كردي ولي بعدش اصلا معلوم نشد چي شد!!

دوباره داستان رو باز سازي كن و كمي واضح تر و جالب تر بنويس..!

صحنه هايي هم كه هري و رون رو مقابلت قرار داده بودي بي شباهت به بازجويي يا يك فضاي سياه دور از عاطفه و شادي نبود!

اگه به اين چيزا علاقمندي برو سياه شو... يك سفيد هيچ وقت با دوستش اين طور برخورد نمي كنه!

ما توي الف دال اتاق تاريك نداريم! اتاق سردي وجود نداره... لحن خشني توش پيدا نمي شه!

اگه مي خواي عضو الف دال شي ، در نوشتن تجديد نظر كن!


موفق باشي... تأييد نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۸ ۹:۰۶:۴۳
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۸ ۹:۰۸:۰۸


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ جمعه ۱۷ اسفند ۱۳۸۶

ارول


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۵ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
جلسه ي اولم بود اضطراب زيادي داشتم مي ترسيدم قبولم نكن اخه من يك سال اولي بودم وزياد جادو بلد نبودم در همين عوالم بودم كه لونا اومد سراغم گفت هري عضويت تو قبولكرده اما بايد يكسري سوالات ازت بشه تا بينيم نفوذي نيستي. [/size[size=medium]]



من پرسيدم از كجا ميفهمين
ميفهمين لونا نگاه نافذي به من كرد وگفت ما از طريق هرميون به محلول راستي دست پيدا كرديم مي خواستم سوال ديگه اي بكنم كه اون زود پيشدستي كرد وگفت ديگه سوال بسه دنبالم بيا.



وقتي رسيديم يدفعه از ديوار رد شديم وارد يك اتاق سرد تاريك شديم من كه با كنجكاوي داشتم اتاق را ورانداز ميكردم كه صداي از گوشه ي تاريك اتاق گفت | بيا جلو روي ان صندلي بشين .رفتم ونشستم دوباره اضطراب به سراغم امدولي سعي كردم به خودم مسلت شوم.


نام|جان گروه | ريوانكالو رون مشغول پرسيبدن اين سوالا بود كه هري بالحن خشني گفت|اين چه اراجيفيه كه مي پرسي رون دليل عضويت مهمه نه نام وگروه .

حالا هواي سرد صبگاهي مي وزد ومشغول مراقبت از اتاق سري جديد الف دال هستم با خود مي انديشم كه اين هدف و اعتقادچه نيروي جادويي عجيبي دارد.


زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هركسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۹:۰۵ جمعه ۱۷ اسفند ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
با سلام...


به لاوندر بروان :


پست خوبي نوشته بودي...

غلط املايي هم داشتي كه با يك بار خوندن مجدد مطمئنا رفع مي شه!

در قسمت دوم از كلمه " موافقت " و " موافق " زياد استفاده كرده بودي كه مي تونستي كلمه ديگه اي رو جانشينش كني...

قسمت آخر هم به طور ناگهاني تموم كردي... يعني مثل اينكه بخواي هرجور شده داستان رو به پايان ببري... ممكنه براي اين بوده باشه كه نخواستي پستت طولاني بشه...ولي نبايد به هر قيمتي شده حتي خراب كردن اين كارو انجام بدي...

اما در كل نگارش پست خوب بود... تأييد شد.


به اورل :

داستان كوتاهي بود...به الف دال نامربوط!

يه داستان ديگه در رابطه با الف دال بنويس... مثل عضويت خود در ارتش!

سعي كن داخل پستت پاراگراف ايجاد كني... ديالوگ ها رو در يك خط جدا قرار بدي تا كار خواننده راحت بشه!

موفق باشي... تأييد نشد.


به پرنل فلامل :


پست طولاني نوشته بودي اما خوب بود...

مي تونستي پاراگراف هاي بيشتري در پست ايجاد كني تا خوندنش راحت تر باشه!

به زبان محاوره نوشته بودي... بهتره براي نوشتن پست هاي جدي از فعل ساده استفاده كني... مثلا به جاي " مي دونستند " ، " در بگيره " ، " تعيين كنه " بنويسي " مي دانستند ، رخ بدهد ، تعيين كند. "

اعضاي محفل رو وارد كردي... خوب بود...

ولي يك نكته : بهتر بود نمي گفتي قراره يه جنگ بزرگ اتفاق بيافته... چون زياد موافق داستان هري پاتر و سايت نيست... كلا نبايد از رخدادهاي بزرگ حرف زد... همه چيز هم در اينجا و هم در كتاب ناگهاني رخ مي ده!

در آخر پست خوبي بود... تأييد شد.


موفق باشيد.



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ پنجشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۶

پرنل فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۹ جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۵:۰۱ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳
از نا کجا آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 171
آفلاین
وضعیت ارتش خیلی بحرانی بود.همه اعضا با جدیت تلاش میکردند.چون میدونستند که تا چند روز دیگه قراره یک جنگ بزرگ بین ولدمورت(و مرگخوار هاش)با دامبلدور(و ارتش اون)در بگیره. جنگی که می تونه سرنوشت جادو و جادوگری رو برای همیشه تعیین کنه.
هری مدام عرض سالن رو طی میکرد و به تمام افراد سالن کمک میکرد.تقریبا همه داشتند خوب پیشرفت میکردند و وردها و طلسمهای زیادی رو یاد میگرفتند.هری همین طور که قدم میزد مشکلات اعضای الف.دال رو که خیلی کمتر از قبل شده بود بهشون گوشزد میکرد.بعضی ها هنوز وردهای قبلی رو تمرین میکردند و بعضی ها هم وردهای پیشرفته تری رو یاد میگرفتند. رون وقتی نتونست وردش رو خوب روی نویل عملی کنه و دید هری به اون نگاه میکنه حسابی سرخ شد.
همه به کارشون مشغول بودند که یکدفعه صدای تلق تولوقی اومد و همه سرها به طرف در معطوف شد.صدا از در بود.کسی سعی میکرد در رو باز کنه....
سر و صدای یه جمعیت از پشت در شنیده شد.همه با ترس و وحشت به در خیره شده بودند.به جز یه نفر که اونم لونا بود و داشت با حالتی رویایی به در نگاه میکرد.انگار انتظار داشت که یه گله اسب تک شاخ پشت در واستاده باشن.
هری با خودش فکر کرد که چه اتفاقی افتاده....یعنی ممکن بود مرگخوارها پشت در باشن؟وای،اگه این طوری بود....نه،همچین چیزی امکان نداشت.آخه اونا چه جوری میتونستند در اتاق ضروریات رو پیدا کنن.حتما....حتما هرمیون رو گرفته بودند.هرمیون برای کاری بیرون رفته بود....وای خدایا......یعی چه بلایی سر هرمیون بیچاره اورده بودند؟....
در باز شد و یکم بعد اون جمعیت وارد سالن شدند.هرمیون هم سالم و سرحال جلوی جمعیت واستاده بود....اونا اعضای محفل بودند.هری با ناباوری به اون افراد نگاه کرد.اعضای محفل ققنوس توی ارتش دامبلدور!بعد از یه سلام و احوال پرسی دوستانه سیریوس گفت:ما هرمیون رو سر راه دیدیم و اون راه اتاق رو به ما نشون داد.البته خیلی طول کشید تا بهمون گفت....آخه فکر میکرد ما مرگخواریم....
با گفتن این حرف هرمیون از خجالت سرخ شد.
مودی گفت:این نشونه هوش و ذکاوت هرمیونه که این کار رو کرد.آدم باید همیشه گوش به زنگ باشه.اگه واقعا ما مرگخوار بودیم چی؟من حتم دارم هرمیون در آینده یک کارآگاه عالی و مقتدر میشه.
تانکس که دید دارن وقت گذرونی میکنن شروع به صحبت کرد:ما اومدیم اینجا که با هم متحد بشیم.بالاخره هدف هممون یکیه.درسته که شما کوچیکترین،اما میتونین کمک های خیلی بزرگی بکنین.
سیریوس گفت:خوب هری،میتونی به کارت ادامه بدی و ما هم کمکت میکنیم.
هری به این فکر میکرد که چطور با این همه شلوغی میتونن تمرین کنن که متوجه شد سالن با سرعت چشمگیری داره بزرگ میشه و وقتی حسابی بزرگ شد دیگه ثابت شد و از حرکت ایستاد.اتاق ضروریات همه چیز رو به خوبی میفهمید و هر نیازی رو براورده میکرد.
لوپین پرسید:تا حالا چه چیزایی رو آموزش دادی؟
به جای هری هرمیون جواب داد:ما تا حالا وردهای زیادی از جمله وردهای افشا دهنده،وردهای بدون کلام،طلسم ها و وردهای آسیب دهنده،طلسم فرمان و راه مقابله با اون،انواع وردهای حفاظتی از جمله سپر مدافع......
در همین جا بود که فلور حرف هرمیون رو قطع کرد:وای....چی شنیدم؟....ارمیون تو گفتی سپر مدافع؟....اما مطمئنن منظورت سپر مدافع کامل نیست؟
هرمیون با قاطعیت گفت:چرا،دقیقا منظورم همینه.
فلور با تعجب و شگفتی به افراد سالن نگاه کرد و گفت:این ورد پیچیده ایه و ار کسی نمیتونه اونو درست کنه.ما تو مدرسمون این ورد رو در سال آخر میخونیم.چه طوری یه مشت بچه کوچولو میتونن اونو درست کنن؟
هری با یک کلمه به ارتش گفت:سپر مدافع......... ازهمه جای سالن صدای صدای«اکسپکتو پاترونوم»شنیده شد و در عرض یک ثانیه سالن پر از سپرهای مدافع با شکل های مختلف شد که بعد از یه مدت کوتاه وقتی مطمئن شدند خطری صاحبشون رو تهدید نمیکنه همگی ناپدید شدند.
هری گفت:من این رو مدیون لوپینم.
لوپین با خوشحالی جواب داد:این نشون دهنده استعداد و پشتکار خودته.....

تا مدتی بعد دوباره همه مشغول و سرگرم کاراشون شدند.اما این دفه کارا با سرعت بیشتری پیش میرفت،چون اعضای محفل هم کمک میکردن.حتی خیلی چیزای جدید رو به هری هم یاد میدادند.هری واقعا از اومدن اونا خوشحال بود.خلاصه همین طور تا نیمه های شب تمرین کردن و نیمه های شب همگی که دیگه از خستگی نایی نداشتن به طرف خوابگاه هاشون رفتن که بخوابند.
هری از بس فکرش مشغول بود با وجود خستگی زیاد خوابش نمی برد.کار ارتش خیلی عالی بود.تقریبا همشون تمام وردهایی رو که برای مبارزه با ولدمورت بهشون نیاز داشتند رو به خوبی یاد گرفته بودند.فقط کافی بود بتونن به همون خوبی تو مبارزه ازش استفاده کنند و برای پیروزی همه تلاششون روبکنند.هری با همین امید به خواب رفت.......
_______________________________________


گفتمش دل ميخري؟پرسيد چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخ�


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۶

ارول


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۵ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
هنوز افتاب نزده بود كه هري با دردي شديد در سرش بيدارشد .از تختخواب بيرون امد وپنجره را باز كرد تا هواي تازه ي صبگاهي را استشمام كند كه مردي را در دور دست ديد كه به طرف پناهگاه مي ايد در همين هين رون در اتق را باز كرد رون | هري بيدار شدي مامان ميگه بيا صبحانه بخور هري|رون با اينجا بيبن يك نفر دارد مي ايد اينجا ب ه نظر تو كي مي تونه باشه؟ رون به كنار پنجره امد وبيرون را نگاه كرد وگفت|اين پدر سدريك ديگه امگه نمي دوني چند وقت كه عضو محفل شده ميگه مي خواهم انتقام سدريكو بگيرم هري|حالا چرا داره مياد اين جا رون|مگه نمي دوني امروز جلسه اينجا برگزار ميشه مامان تمام ديشب بيدار بود تا خون رو تميز كنه اخه نمي خواد از ديگران كم بياره راستي پرسي هم چون بعد از مدتي مياد خونه مامان ميخواد فضاي خونه رو روياي كنه اخه چندتا كتاب در اين باره خوده تا درست بتونه جادو كنه .هري ورون مشغول حرف زدن بودن كه صداي خانم ويزلي بلندشد كه مي گفت |پسرا زود باشين بيان صبحانتونو بخورين.

پیوست:



jpg  000507.jpg (9.73 KB)
25026_47d016ed3cdcf.jpg 220X148 px


زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هركسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۹:۰۴ پنجشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۶

لاوندر براونold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۷ شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۰:۲۶ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
هوا سرد و برفي بود.

هري و هرميون در خوابگاه گريفيندور مشغول صحبت کردن در مورد کلاس هاي ارتش بودند.

-هرميون:هري به نظر من کارمون داره عالي پيش مي ره همه ي بچه ها پيشرفت داشتن!
-هري در حالي که خوشحالي خودش رو ابراز مي کرد گفت: منم موافقم. اما بهتره تمرينات بيشتري داشته باشيم!
-هرميون که لبخندي بر لبانش بود گفت: من مطمئنم که ارتش قوي خواهيم داشت هري!!

...........................................................................

کلاس ها همچنان ادامه داشت...

هري سعي مي کرد بچه ها رو ساکت کنه بنابراين با صداي بلندي گفت:گوش کنيد بچه ها... به نظر من بهتره در مورد ورد هاي جديد صحبت نکنيم من موافق اين هستم که تمرينات بيشتري داشته باشيم.
بسياري از بچه ها موافقت کردند. البته تعداد کساني هم که مخالف بودند کم نبود.
ارني در حالي که مي خواست همه را متوجه خود کند گفت: به نطر من ما تا الآن هم ورد هاي زيادي ياد گرفتيم من با نظر هري موافقم بهتره تمريناتمون رو افزايش بديم! اکثريت موافقت کردند.
بنابراين تمرينات ادامه پيدا کرد و همه ي آنها اشکالات خود را بر طرف کردند.

...........................................................................

در خوبگاه گريفيندور

چند ساعتي از شب گذشته بود هري بر روي صندلي کنار آتشدان نشسته بود.
ناگهان صدايي شنيد. صدا مثل رعد و برق بود. فورا" از جايش پريد و به سمت پنجره رفت.
همه ي بچه ها از اتاق هايشا ن آمدند بيرون. هرميون و رون خود را به هري رساندند. چيزي را که مي ديدند باور نمي کردند. آسمان سياه و تاريک بود و نشان مرگخواران در آن نمايان...
هرميون در حالي که از ترس و تعجب دستانش را مقابل دهانش گرفته بود گفت: هري مرگخواران.
هري که انگار فکر تازه اي داشت رو به هرميون گفت: هرميون برو و با نشاني که به بچه هاي ارتش دادي آنها را خبر کن.
هرميون همچنان ايستاده بود و هري را نگاه مي کرد.
ناگهان هري با صداي بلندي گفت: زود باش هرميون...

طولي نکشيد که تمامي اعضا به همراه پروفسور مک گوناگل در مقابل در ظاهر شدند.
پروفسور با نگراني گفت: از کاري که مي خواهي انجام بدي مطمئني پاتر؟؟
هري در حالي که به بچه ها نگاه مي کرد و چهره ي مطمئن يک به يکشان را نگريست گفت: بله پروفسور.

...........................................................................

همه با هم به سمت پايين حرکت کردند وقتي مقابل در ورودي رسيدند مرگخواران آنها را محاصره کردند.
هري با صداي بلندي فرياد زد حالا بچه ها...
وهمه با هم گفتند اکسپليار موس... ناگهان مرگخواران خلع سلاح شدند و هر کدام از بچه ها وردي را ير روي نزديک ترين مرگخوار انجام داد.
در اين هنگام اعضاي محفل رسيدند و هري که چشمان مطمئن لوپين و نگاه تحسين آميز مودي را ديد احساس دلگرمي کرد.
آنها در کنار هم جنگيدند و مرگخواران را فراري دادند.
هري که احساس سبکي مي کرد چشمانش را بست و نفس عميقي کشيد. و وقتي آنها را گشود اثري از اعضاي محفل نبود. آنها رفته بودند...

هرميون و رون به سمت هري آمدند...
-هرميون گفت: هري بچه ها امتحانشون رو پس دادند و رون با خوشحالي فرياد زد موفق شديم...


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۶ ۹:۰۸:۳۷

من غريبه ي ديروزم و آشناي ام


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
با سلام...


به نوربرتا :

نوربرتاي عزيز... براي عضو شدن در ارتش سعي مي شه كيفيت پست در نظر گرفته بشه نه موضوع!

همونطور كه ديدي جيمي پيكس هم موضوعي تقريبا مثل تو انتخاب كرده بود و در چند باري هم كه پست زد همين طور بود ولي كم كم سعي كرد اشكالاتشو برطرف كنه!

من بهت گفتم پستي كه مي زني با توجه به تذكراتي باشه كه براي پست قبليت بهت دادم...ولي به وضوح مشاهده مي شه كه فقط در اين پست موضوع كمي عوض شده!

خب بزار باز تر برات توضيح بدم :

نوشته تو پر از ديالوگه... بيشتر پست به اين صورت نوشته شده :

هرمس :
هدويگ:
نوربرتا:
.
.
.

اين نوع نوشتن هم از زيبايي پست مي كاهه و هم رغبت رو در خواننده كم مي كنه...
سعي كن اينطوري بنويسي :

هرمس در حالي كه مشكوكانه به هدويگ نگاه مي كرد گفت :
_ پس جيمي اين ميون چي كارست؟
هدويگ دست پاچه همانطور كه به جيمي نگاه مي كرد سعي كرد جمله اي سر هم كند و سرانجام گفت :
_ خب .. خب اونم قراره بياد تو تيمون... آره.. به زودي بازي داريم بايد از حالا تقويت بشه... !!

و به همين ترتيب...

بعد يه چيز ديگه... من نمي دونم توي كتاب هاي هري پاتر و توي جلسات الف دال به غير از ورد " اكسپكتو پاترونوم " چيز ديگه اي ياد نگرفتن؟؟

سعي كن هم از اسم الف دالي هاي حاضر و توي سايت براي نوشتن استفاده كني...
مي توني بنويسي كه مثلا يه اتفاقي افتاد و تو به الف دال علاقمند شدي و رفتي عضو بشي...
تو مي توني فراتر از كتاب رو هم ببيني و در موردش فكر كني...
هرچي كه خودت دوست داري اتفاق بيافته به تصوير بكش...

توصيف فضا هم خيلي مهمه... مثلا توي اين پستت مي تونستي ميانه اين ديالوگ ها بگي :
" و همانطور راهروها را پشت سر ميگذاشتند . زمان به سرعت مي گذشت و هرمس بي خيال قضيه نمي شد... "

و در آخر:

اينجا با كارگاه فرق بزرگي داره... اينجا كساني راه پيدا مي كنند كه يه سفيد واقعي باشن... بايد نشون بدي كه هستي... كارگاه براي همست ولي اينجا براي يك عده خاص هست...

موفق باشي! تأييد نشد...



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ دوشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۶

نوربرتاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷
از رومانی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
سارا آخر نگفتی چه موضوعی. من از خودم یه چیزی می نویسم ولی فکر نکنم چندان خوب بشه. در هر صورت:

***** ***** *****
هدویگ ، جیمی و نوربرتا با شوق و ذوق به طرف طبقه ی هفتم می رفتند. قرار بود در دهمین جلسه شرکت کنند. سکه ها نشان می داد که ساعت نه کلاس شروع می شود. هنوز ده دقیقه تا شروع کلاس مانده بود.
_سلام بچه ها کجا دارین می رین؟
هر سه با ناراحتی برگشتند و با هرمس رو به رو شدند.
_ منم حوصلم سر رفته بود. می تونم باتون بیام؟
هدویگ: آخه می دونی ... ما ... ما داریم می ریم ...
نوربرتا: ما داریم می ریم به زمین کوییدیچ. غیر از اعضای تیم بقیه نمی تونن با ما بیان.
هرمس: پس جیمی این میون چی کاره س؟
هدویگ: اونم قراره به تیممون بیاد پس باید از حالا تقویت بشه.
هرمس: پس منم میام عضو تیمتون می شم.
نوربرتا: تیم تکمیله و نمی تونه تو رو بپذیره.
هرمس: خب من و جیمی با هم مسابقه می دیم و اونی که بهتر بود وارد تیم می شه.
جیمی: اما اونا به من قول دادن که من تو تیمشون بیام.
هرمس: کسی نمی تونه با پارتی بازی وارد تیم بشه. هرکس با توجه به قدرتش وارد تیم می شه.
جیمی ، هدویگ و نوربرتا مجبور شدند با این پر حرفو به طرف زمین بازی بروند. اما سعی می کردند طولانی ترین راه ها را انتخاب کنند. حیف بود که این جلسه رو از دست دهند. این جلسه سپر مدافع رو یاد می گرفتند. نوربرتا فکری به ذهنش رسید.
_ آخ ... وای ... آخ
هدویگ: چی شد نوربرتا؟
نوربرتا: نمی دونم چرا یهو دلم درد گرفت ... آخ ... هرمس تو بیا تا با هم بریم به درمونگاه. شما دو تا هم برین به تمرینتون برسین.
هرمس: پس تمرین کوییدیچم چی می شه؟
نوربرتا: کمک به دوست از بهترین کار هاست.
بنابراین نوربرتا و هرمس به طرف درمونگاه رفتند. هدویگ و جیمی هم به طرف اتاق ضروریات رفتند.
تق ... تق ... تق
هری از لای شکاف در آن دو را شناخت و در را باز کرد.
هرمیون: این همه مدت کجا بودین؟ همه اومدن جز شما!
هدویگ: تو راه به هرمس پرحرفو برخورد کردیم و مجبور شدیم راهمونو کج کنیم. نوربرتا ادای کسایی که دلشون درد می کنه رو در آورد و با هرمس به درمونگاه ...
تق ... تق ... تق
هری دوباره به سمت در رفت و در را باز کرد. نوربرتا بلافاصله خودشو تو بقل هری انداخت و در رو بست.
هدویگ: چه طوری تونستی از دست ...
اما هری حرف هدویگ را قطع کرد: بازم می گم حواستونو خوب جمع کنین. به یاد بهترین خاطره ی زندگیتون بیفتین و با اون فکر وردو به زبون بیارین.
کلاس لحظه ای به فکر فرو رفت. نوربرتا (در ذهنش): خاطره ی رفتن به رومانی خوبه ... نه نه ... خاطره ی آشنایی با اون اژدها بهتره ... بله.
هری: و حالا با همون فکر وردو به زیبون بیارین. کلاس پر شد از صداهای مکرر * اکسپکتوپاترونوم*. بعد از کلی تمرین بیش از نیمی از کلاس توانسته بودند سپر مدافعی تشکیل دهند. سپر هدویگ یک بزغاله و سپر جیمی اسب بود. در این میان نوربرتا تنها توانسته بود یک تک شاخ محو درست کند.
هری: نوربرتا به یک خاطره ی قوی تر فکر کن. تو موفق می شی.
نوربرتا (در ذهنش) : خاطره ... چه خاطره ای ... از این قوی تر ................ آهان فهمیدم خاطره ی آشناییم با هدویگ یکی از بهترین لحظات زندگیم بود. با این فکر چوبدستی اش را بلند کرد و فریاد زد: *اکسپکتوپاترونوم*
بله موفق شد و یک تک شاخ زیبا از نوک چوبدستی اش خارج شد و دورش چرخی زد و دوباره محو شد.
هری: عالیه. از این بهتر نمی شه.

***** ***** *****

گفتم که بدون موضوع بد می شه.
بهت حق می دم اگه ردم کنی. اما یه کاری کن بشه دیگه. جاهایی که موضوع باشه بهتر می نویسم. مثل *کارگاه نمایشنامه نویسی*.



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
با سلام...


به پيتر پتي گرو :

يه مرگ خوار هيچ وقت عضو الف دال نخواهد شد... مگر اينكه از مرگ خواري كاملا بيرون بيايي... اون وقت مي توني براي عضويت در اينجا همون كاري رو بكني كه نوربرتا گفت...


به جيمي پيكس :

پست خوبي نوشته بودي... فقط باز قبل از ديالوگ ها خالي بود و توصيف حالات شخص وجود نداشت... اما خوب بود...

آخر پستتو يكم با عجله تموم كردي... غلط املايي هم داشتي...

در ارتش قبول شدي... آرمت به زودي آماده مي شه..

موفق باشي... تأييد شد.


به نوربرتا :

باشه باشه... تسليم... تو يه پست ديگه بنويس با هر سوژه اي كه مي خواي فقط نكاتي كه گفتم رو توش رعايت كن...

موفق باشي!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.