هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
بازی تیم کوییدیچ گریفیندور و راونکلاو

اپیزود اول: مرثیه ای برای یک رویا

آسمان پر از ستاره های چشمک زن بود و باد بین شاخه های درختان سپیدار مشغول اجرای سمفونی شبانه. روی چمن های شبنم زده، تدی لوپین رو به آسمان دراز کشیده بود و با ستاره ی زندگی اش ، ویکتوریا، که کنارش روی دو زانو نشسته بود، سخن می گفت. فضای رمانتیک حاکم بر چند سطر آغازین رول همانند رویایی شاعرانه بود اما قدمهای تند و کوتاهی که به سرعت نزدیک می شدند و با سر و صدای خود آرامش شب را بهم می زدند، تنها یک هدف داشتند ... بر هم زدن این رویا !

- باو باوییییییییییی عووو ...

چهار توله گرگ با چهره هایی که بین زیبایی مادر و گرگینگی پدر بلاتکلیف بودند از هر سو روی سر و کول تدی پریدند؛ این حرکت در جامعه ی گرگها به معنای دعوت به بازی بود ولی تنها تدی را وحشتزده می کرد.

- باویییی بیاو باوزی کنیـــــــــــم ...
- باو عووووووو بیاو باوزی ...
- باو امروز روز بازیه، پاشو دیگه ...

جمله ی آخری را یکی از توله ها که دست راستش را با پوزه گرفته بود و می کشید بر زبان آورد، تحمل درد از طاقتش خارج بود و دست آخر فریاد کشید:

- نــــــــــــــــــــــه!
- بوقی بالاخره بیدار شد

تدی اول فکر کرد تکه پاره شده چون تنها زمینه ای از رنگ قرمزمی دید؛ وحشت زده چند بار پلک زد و تازه فهمید رنگ قرمز مربوط به پرده های اطراف تخت خوابش بوده و کسی که تمام این مدت دستش را می کشید، کسی نبود به جز جیمز.

- یالا پاشو دیگه باو! امروز اولین مسابقه است.
- هان؟
- هان و مرض!همه رفتن، نمیخوای قبل از بازی یه چیزی کوفت کنی؟

در حالی که هنوز گیج خواب بود، بلند شد و به سمت در خوابگاه حرکت کرد.

- هوی بوقی
- باز چیه؟
- قبلش پیژامه ات رو عوض کن!


اپیزود دوم: رازهای مگوی رختکن

اعضای تیم گریفیندور سر تا پا گوش و کاملا" فرش به سخنرانی شیرین و تاکتیک های ناتمام کاپیتان خود دل سپرده بودند تا مبادا نکته ای از قلم بیافتد.

جسیکا: مادام پادیفوت شاهکار کرد، میبینی چه مانیکور تمیزی انجام داده؟
لیلی: آره باب، بهت گفتم که کارش درسته.

جیمز: سرت رو از روی شونه ام بر دار تا با یویوم لهت نکردم، آب دهنت داره میریزه رو لباسم!
تدی:

پرسی: خوب گیرت آوردم ریموس! کروشیو
ریموس: بیشین بینیم باو حال نداریم.

و آلبوس هم چنان با اعتماد به نفسی تحسین برانگیز مشغول بوق زدن بود.


اپیزود سوم: مسابقه ی تاریخی

درب تونل رختکن باز شد و اعضای دو تیم به ترتیب وارد زمین شدند، صدای لی جردن که هنوز مشغول پاس کردن واحد های خود در هاگوارتز بود و نام بازیکنان دو تیم را می گفت، در ورزشگاه طنین افکند؛ هر اسمی که به زبان می آورد باعث بلند شدن صدای تشویق یا هووو به هوا می شد. داور از کاپیتانهای دو تیم خواست با هم دست بدهند. گابریل دستش را دراز کرد و منتظر دامبل ماند.

- فرزندم توی تیم شما پسری پیدا نمیشه که با من دست بده؟ مگر نمیدونی که در آسلام این حرکت مصداق فعل حرام است و هر کس مرتکب این جنایت شود مرلین به شخصه امور کلاسهای خصوصی اش رو به عهده میگیره؟

- جون؟ سخت نگیر باو، اصن بازی رو شروع کنیم!

داور از خدا خواسته به سرعت در سوتش دمید و با صفر تا صدی معادل کمتر از یک صدم ثانیه، یاران گریف و راون آسمان ورزشگاه را اشغال کردند.

- و حالا با شروع بازی مهاجمین راون که نمی دونم چطور به این سرعت صاحب کوافل شدند دارن به سمت دروازه ی گریف یورش می برن. آلفرد به لونا پاس میده، بلوجر ریموس داره درست به سمت اون میره، عجب جا خالی قشنگی! از اون طرف تره ور دور و بر دروازه در حرکته، من موندم با این دستای سبزکوچولوش چطوری میخواد توپ رو بگیره، حالا لونا توپ رو به اون پاس میده، خدای من! تره ور مینی نیمبوسش رو ول کرده و به کوافل میچسبه و با سرعتی باورنکردنی به سمت حلقه ی سمت راست در حرکته و گل !

ورزشگاه برای لحظه ای از تعجب در سکوت فرو رفت و سپس از صدای فریاد شادی طرفداران راون به حالت ویبره افتاد. تره ور دوباره به روی چوب پروازش برگشته بود و کوافل در دستان تدی بود. جسیکا و لیلی هر دو در موقعیت خوبی قرار داشتند، اگر توسط فلور و وینکی احاطه نشده بودند.

وووووووووش!

- جــــــــــــیــــــــــــــغ!

با نزدیک شدن بلوجر، تدی کوافل را ول کرد و دو دستی چوبش را برای حفظ جان چسبید و در زمانی کوتاه این تره ور بود که دوباره موفق شده بود ده امتیاز دیگر برای راون به دست آورد.

- جسی، تو آلبوس و پرسی رو ندیدی؟
- یه نگاه به ردیفی که سال اولیا اشغال کردن بنداز لیلی جون!

صحنه ی عجیبی بود؛ پرسی و دامبل هر دو مشغول اجرای حرکات آکروباتیک درست مقابل چشمان گرد و متعجب سال اولی ها بودند و در پس زمینه ی این تصویر، اسکوربرد قرار داشت که لحظه به لحظه عددی که به عنوان تعداد گلهای راون نشان می داد، رو به افزایش بود.

- عجب مسابقه ی یک طرفه ای شده. راون 100 به 0 از گریف جلو افتاده، الان تنها امید اونا جیمزه که شاید بتونه با گرفتن اسنیچ نتیجه ی رو تغییر داده و بله باز هم گل برای راون. به نظر میرسه که جوینده های دو تیم متوجه اسنیچ شده باشن چون دارن شونه به شونه پرواز می کنن ولی نمی دونم چرا سرعتشون اینقدر کمه

البته از آن ارتفاع هیچکس قادر به درک گفتگوی پر شور دو جوینده نبود.

- میدونستی من اولین و باحال ترین عشق بابات بودم؟
- هان؟
- تا حالا فکر کردی چرا چشمای بادومیت به هیچ کدوم از اعضای خونواده ات شباهت نداره؟
-

جیمز همانجا ترمز کرد و هاج و واج به چو نگاه کرد که لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت و مرتب سرعتش را زیاد می کرد و لحظه ای بعد مشت گره کرده ی خود را بالا گرفت و این بار کار ورزشگاه از ویبره گذشت و زلزله ای حدودا" هشت ریشتری را تجربه کرد.

اعضای تیم گریف یکی یکی فرود آمدند، البته آخرین افراد دامبل و پرسی بودند که هر کدام یک سال اولی سفید را سوار بر ترک خود داشتند

- تدی ...
- باب کی میخوای بزرگ شی تو؟ یه باخت که گریه نداره.
- بوق به مسابقه! بگو ببینم چشمای من بادومیه؟
- از کی تا حالا به چشمای گاوی میگن بادومی؟
- یعنی اصلا" بادومی نیست؟
- نه باب، کاملا" گردوئیه!

در آنسوی میدان صدای قهقه های اعضای راون بلند شده بود و چو در مرکز حلقه ی دوستانش با افتخار برای آنها تعریف میکرد که چگونه به راحتی توانسته بود جیمز را درست مانند پدرش بوق کند !!


تصویر کوچک شده


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
بازی بین دو تیم گریفیندور و راونکلاو

صدای تق تق ناشی از برخورد قطرات باران به پنجره ها و زمین با صداهایی که از درون خانه ای که با طلسم رازداری محافظت شده و یک مجسمه شیردال را بر روی شیروانی اش داشت، در هم می آمیخت و صدای زیبایی را در درون حیاط خانه به وجود می اورد.

در جلوی درب ورودی، 2 درخت که نقش شیردالی را برروی تنه شان داشتند، استوار ایستاده و راه ورود را بسته بودند. گویی اعضای این خانه، حتی به طلسم رازداری نیز ایمان نداشتند.

پـــــــــاق

صدای گفتگو قطع میشود. تازه وارد به سمت در میرود و همزمان با زمزمه های زیرلبی اش چوبش را به حالت دایره واری تکان میدهد. کم کم نوری سرخ از نوک چوبدستش پدیدار میشود.سکوت میکند و با دقت از میان گره ی درختان سوراخی را برروی در نشانه میرود و سپس بار دیگر زمزمه ای کوتاه میکند. نور همانند یک طناب از چوبدستی خارج شده و به سمت در میرود.

صدای غرشی عظیم زمین را میلرزاند.درختان کنار میروند. تازه وارد از میان آنها میگذرد و با رسیدن به درب مکثی کوتاه میکند. آنگاه دستگیره را فشرده و وارد میشود. و همزمان درختان به سرجای خود بازمیگردند گویی هیچگاه تکان نخورده اند.

با ورود تازه وارد به درون خانه همهمه ای برپا میشود. همه به سمت او هجوم میبرند.

- چه خبر لیلی؟ برنامه ی خاصی دارن؟

لیلی درحالی که ردایش را از تن بیرون می آورد در پاسخ دامبلدور و خطاب به تمام اعضا گفت:

- خب. خوشبختانه به بهانه بازدید از تالار، تونستم وارد تالار بشم و ... راستش یه تالار مخفی کشف کردم.

سکوت برقرار شد. گویی تمام حاضران به خوابی عمیق فرو رفته باشند.

لیلی پس از نوشیدن یک لیوان آب ادامه داد: اون تالار جلسات محرمانه بود. گزارش تمام جلسات توی یه محفظه ی بدون قفل قرار داشت ولی ورق ها سفید بودن. هرچند ورد اپاره سیوم کارش رو ساخت. و اما چیزی که براش رفته بودم. اونا میخوان چوب اصلی جاروهامون رو از کار بندازن و اینکارو با ریختن یه قطره از معجونی به نام وزایندلینا روی موهای جارومون انجام میدن. در اواسط بازی معجون رو روی جارو میریزن و اونوقته که همه اعضای گریفیندور به سمت پایین سقوط میکنن.درضمن اگه دستگاه هواسنج درست پیش بینی کرده باشه در میانه بازی بارون میاد که خب موقعیت خوبی برای پنهان کردن این عمل هست و حتی شاید خود ما هم متوجه نشیم.

- چوب اصلی چی هست؟ چه ربطی به موهای جارو داره؟

پرسی ویزلی که به تازگی یک دوره داوری کوییدیچ را پشت سر گذاشته بود پاسخ داد: چوبی هست که باعث حرکت جارو میشه. درحقیقت چوبی که ما روش میشینیم محافظی برای چوب درونی. این چوب جاذبه زمین رو خنثی میکنه. البته چوب خاصی نیست بلکه مخلوط شیره درخت انگور و اشک تک شاخ که روش ریخته میشه اون رو خاص میکنه.هرچی محل بدست آوردن این مواد مناسب تر باشه سرعت جارو بیشتر خواهد بود اما درباره موها باید بگم موها باعث میشن هوای درون چوب متعادل بمونه. اونها هوا رو از اطراف میگیرن و با استفاده ازروزنه های روشون سرما و گرمای اضافیشو میگیرن و بعد وارد چوب میکنن. برای همینه که بهتره هرچند وقت یه بار موهای جارتوتو تمیز کنی تا روزنه ها پر نشن و جارو خراب نشه. اما لیلی مگه آب معجونو نمیشوره؟

- درحقیقت اون باید اینکارو بکنه اما طبق اطلاعات من این معجون به طور خاصی جادو شده و با برخورد به آب نه تنها از بین نمیره بلکه تکثیر میشه. اونوقت روزنه ها بطور کامل پر میشن و تعادل هوای اطراف چوب اصلی به هم میریزه. درنتیجه تعادل جارو هم به هم میخوره.

تد پرسید: خب پس ما چطوری میتونیم مسابقه ببدیم؟ راهی نیست که هوای درون رو از طریق دیگه ای تنظیم کنیم؟

پرسی پاسخ داد: 2 مو به چوب اصلی وصل هستن که هنگام خروج از جارو به موهای دیگه مرتبط میشن. یکی از موها مربوط به گرما و دیگری مربوط به سرما هست. برای جدا کردن اون از موها و همچنین وصل کردن به چیز دیگه باید یه متخصص داشته باشیم. چون به کوچکترین مولکول مو نیاز داریم تا مشکلی پیش نیاد.

لیلی درحالی که برروی مبل راحتی ولو شده بود گفت: خب... چرا از جادو استفاده نکنیم؟

اینبار جسی که تا حدودی بیش ازبقیه دراین مورد اطلاعات داشت پاسخ داد : ما میتونیم از جادو استفاده کنیم ولی این موها برای جذب ساخته شدن. جادو انرژی گرمی داره پس مو اون رو جذب میکنه. مسلماً نیروی جادو و هوا بر نیروی هوا پیروز خواهد بود. پس تعادل به هم خواهد خورد.

تمام اعضا آهی از سرناامیدی کشیدند.آنگاه آلبوس فکری را که در تمام ذهن ها وجود داشت بر زبان آورد: پس باید، از همون روش دستی استفاده کنیم. اما مسئله ی دیگه ای هم هست از چی برای تأمین استفاده کنیم؟

تد پرسید: اینبار جادو کمکمون میکنه؟

بار دیگر آلبوس پاسخ داد. گویی ذهن دیگران خاموش مانده بود.
- میتونه کمکمون کنه اما پدید اوردن دو جادو که طبق قوانین طبیعت برضد هم هستن نیروی زیادی رو از ما میگیره.

برای اولین بار جیمز هری پاتر سخن گفت: میتونیم از هوا تأمین کنیم.
تمام اعضا برای توضیحات بیشتر به جیمز خیره شدند پس او ادامه داد: خب، ما میتونیم خیلی راحت 2 نقطه دیگه از چوب رو با جادو و خیلی ظریف سوراخ کنیم و چند تار مو از پشت جارو رو در اونجا قرار بدیم. خیلی راحت میشه اونها رو پوشش داد.

حیرت در میان 6 بازیکن دیگر موج میزد. نمیدانستند چرا تا به حال چنین فکری را نکرده بود. با اینکه همه میدانستند امکان نابود شدن جارویشان براثر این نقل وانتقال هست اما خوشحال بودند که برنامه ای دارند و قرار نیست به راحتی شکست خود را دربرابر راونکلاو بپذیرند. لحظاتی بعد صدای خرخر اعضای کوییدیچ گریفیندور،صدای رعد را در خود فرو برد

روز بعد

تمامی اعضا به حالت کاملا هشیار! در سالن اجتماعات قصر کوییدیچ گریفیندور به خواب ناز فرو رفتند

و درهمان زمان ساعت جادویی مشغول انجام وظیفه بزرگ خود یعنی بیدار کردن اعضای گریفیندور از خواب است

ساعت:دررررررررینگ
اعضا: بعـــــــــــــــداً و هریک طلسمی را روانه ساعت بیچاره مینمایند.

لحظاتی بعد

ساعت:دررررررررینگ
اعضا: بعـــــــــــــــداً و هریک طلسمی را روانه ساعت بیچاره مینمایند.

لحظاتی بعد تر

ساعت:دررررررررینگ
اعضا: بعـــــــــــــــداً و هریک طلسمی را روانه ساعت بیچاره مینمایند.

لحظاتی بعد بعدتر

ساعت:دررررررررینگ
اعضا: بعـــــــــــــــداً و هریک طلسمی را روانه سا...
در این حین کارگردان که دیگر مویی در سر خود نمیبیند طلسمی را روانه ساعت مینماید
ساعت پس از دریافت تمامی طلسم ها به حالت در آمده بود پس از دریافت طلسم آخر به این حالت در آمده و نعره ی پایان دهنده جانش را میزند: بلند شیــــــــــــــــــــــــــــد!

اعضا:

سرانجام اعضا در ساعت 10 صبح با جان فشانی شهید ساعت زنگ دار بیدار شده و پس از خوردن طعامبه سمت کارگاه تیم کوییدیچ گریفیندور پیش میروند. (نویسنده براثر این جان فشانی بزرگ دچار تحول شده و از لغات باستانی استفاده مینماید!)


ساعت 11- کارگاه کوییدیچ گریفیندور

آلبوس دامبلدور که به شدت در تیریپ معلمی خویش غرق شده بود مشغول توضیح دادن کارها به اعضا شد: خب اول از همه یکی از ما باید جاروشو برای کار بیاره.
بلافاصله با رسیدن آلبوس به پایان جمله تمام اعضا یک صدا: خب پس ما باید چه کنیم؟
آلبوس درحالی که افکت مهربانی را به تیریپ معلمی خویش می افزود گفت: صبر کنید فرزندان گلم تا کارها رو تقسیم کنیم. خب همونطور که گفتم یکی از ما باید جاروشو برای کار بیاره

- اینو فهمیدیم. وظیفه ما چیه؟
- گفتم که شما..

دامبلدور پس از درک مفهوم سخن اعضا درحالی که ابتدا به حالت و سپس در آمده و به سرعت پا به فرار گذاشت.هرچند چه کسی میتواند از سپر نگه دارنده که توسط شش نفر تشکیل شده فرار کند؟

دقایقی بعد

دل و روده ی جاروی آلبوس بر روی میز کار پخش شده و هریک از اعضا مشغول انجام دادن کار خود هستند. جیمز درحالی که با استفاده از چاقوی ریزی که در دست دارد مشغول بریدن محل ارتباط موها است و همزمان با خود فکرمیکند چرا این چاقو اینقدر به ریش دامبلدور شباهت دارد!

تد نیز مشغول سوراخ کردن پوسته جارو برای متصل کردن دو موی اصلی به تکه موهایی است که قرار است دراین مسابقه کار فيلترينگ هوا را انجام دهند.
بقیه اعضا نیز مشغول کلنجار رفتن با دیگر امئا و احشا جاروی دامبلدور هستند و کلا بازی کوییدیچ را از یاد برده اند.


روز مسابقه

آلبوس دامبلدور درحالی که در سوگ از دست رفتن یک متر از ریشش بسی غمگین میبود با صدای درررینگ ساعت که توسط کارگردان به آخرین درجه صوتی رسیده بود از خواب بیدار شده و به سراغ دیگر اعضا میرفت تا آخرین صحبت های خویش را درباره بازی گریفیندور با راونکلاو، با بازیکنان در میان بگذارد.

- فرزندان گلم ! شما آینده گروه را با برد در این مسابقه تضمین میکنید و باعث میشوید افتخاراتی بس بیشتر به من، سیریوس بلک و لیلی اوانز اضافه گردد ... اهم اهم ... و همچنین خود را در میان دیگر اعضا سربلند سازید. فرزندان گلم، حال شما بدون فکر کردن به تدبیر ناجوانمردانه تیم راونکلاو به مسابقه رفته و آنان را به مبارزه بطلبید. باشد که مرلین یار شما باشد.(تیریپ آسلامی آلبوس دامبلدور)

اعضا پس از شنیدن این گونه سخنان:

دامبلدور نیز پس از دیدن این حالت اعضا تیریپ آسلامی خویش را از دست داده و تیریپ خشونت خود را برچهره میگذارد و پس از فرستادن طلسم های شوک آور به سمت اعضا، از اتاق سخنرانی خارج شده و به سمت دستگاه نقل و انتقال سریع میرود تا صندلی جلویی آن را که بوق و فرمان اسباب بازی را در خود جای داده است در اختیار بگیرد!

در زمین کوییدیچ

صدای فریاد شاگردان هاگوارتز فضای زمین کوییدیچ هاگوارتز را پر کرده و باعث جوگیری شدید اعضای تیم ها و ارشاد شدن آنها توسط داور محترم با استفاده از دست منطق میگردد.

سرانجام پس از ارشاد های مداوم داور البوس دامبلدور با بادمجانی بر پای چشم و کبودی هایی بر روی پا و دیگر نقاط بدن برای دست دادن با گابریل دلاکور جلو رفت.با فشرده شدن دست های دو کاپیتان بر روی هم و به صدا در آمدن سوت داور بازدارنده ها به هوا و کوافل به میان 14 نفر اعضای تیم کوییدیچ پرتاب میگردد.

گزارشگر که براثر مالیدن n بار روغن موی کلاس آور بر روی موهایش به شدت صدایش حالت غشی پیدا کرده شروع به گزارش میکند: خب ... سلام دارم خدمت تمامی دانش اموزان. هم اکنون توپ به درون هوا پرتاب شد و ... اوا ... بازدارنده ها نیز به سمت بازیکنان روانه شدند.
ریموس و پرسی به طور همزمان چماق هایشان را بالا برده و به توپ های بازدارنده ضربه زدند.

گزارشگر : خب بازدارنده ها براثر ضربه درد آور چماق از بازیکنان گریفیندور دور میشن... حیوونکی ها چقدر درد میکشن. (اثرات منفی روغن های موی کلاس اور) خب حالا تد و لیلی به طور مداوم کوافل رو رد بدل میکنه... بیچاره... چقدر سرش گیج میره. اووخ. حالا یه ضربه محکم از کف دست آلفرد بلک دریافت میکنه و مستقیم به سمت لونا لاوگود میره.جستجوگرهای دو تیم مشغول گشتن به دنبال اسنیچ هستن که از نظر من خیلی بدبخت هست که باید مدام دور زمین به این بزرگی رو به سرعت بزنه.

در همین حین توپ مدام میان مهاجمان راونکلاو رد و بدل شده و آنها به سرعت به سمت دروازه که حال به علت کوتاه شدن ریش دامبلدور، پوشیده نشده پیش میروند !

- توپ به طور ناگهانی به سمت دروازه میره. دامبلدور به سرعت تغییر جهت میده.اوه. سرعت توپ خیلی زیاده. از بالای دست دامبلدور رد میشه وکوافل از وسط حلقه سمت چپ رد میشه.خوشبختانه دیگه مجبور نیست از اینکه به میله بخوره بترسه. اوه خدای من، ابرها دارن متراکم میشن ! به زودی بارون خواهیم داشت. دلم به حال قطره ها که محکم به سطح زمین برخورد میکنن میسوزه.بازدارنده ها دارن به سمت وینکی پیش میرن. وای خدای من. به وینکی برخورد میکنن. چه صحنه ی دلخراشی.

دراین حین گزارشگر که براثر روغن ها به شدت تیریپ لوسیش گل کرده بود به خاطر مشاهده این صحنات دلخراش به این حالت در آمده و بیهوش میگردد:

در همین لحظه، چو چانگ در آسمان به پرواز در می آید گویی اسنیچ را دیده باشد. اما درحقیقت داشت سعی میکرد معجون را پنهانی از جیبش خارج کند.

گزارشگر جدید : خب متأسفانه گزارشگر قبلی در بیهوشی به سر میبرن و من افتخار دارم کار ایشون رو ادامه بدم.خب متأسفانه وینکی سقوط کرده اما خوشبختانه توسط داور به آرامی به زمین آورده شده و هم اکنون در حال رفتن به درمانگاه هست. دورنت دایلیس به جای ایشون بازی میکنن. خب بازی از سرگرفته میشه.مهاجمان گریفیندور حمله میکنن. دورنت دایلیس بازدارنده ها رو به سمتشون میفرسته. اوه.. با یک حرکت نرم ازشون فاصله میگیرن. به نظر میاد خودشون و جاروهاشون یکی هستن.حالا لیلی اوانز شوت میکنه. گابریل به همون سمت میره اما خدای من، تد مسیر توپ رو تغییر داد. حالا به سمت حلقه مخالف میره و ... گل!گل! گل برای گریفیندور! صدایش در میان فریادهای شادی اعضای گریفیندور گم میشود.

لحظاتی بعد

- جستجوگرها به شدت مشغول جستجو هستن و کم کم قطرات بارون هم به سمت زمین میان.به نظر میاد بازی هیجان انگیزی رو در پیش داشته باشیم.جیمز هری پاتر گویا چیزی رو دیده. به سمت جایی شیرجه میزنه. به سرعت تغییر مسیر میده و به سمت بالا برمیگرده.معلوم نیست میخواد چیکار کنه. هیچ اثری از اسنیچ نیست.

پس از اندکی مکث ادامه داد:
-عجیبه !! چوچانگ مدام تغییر جهت میده. به نظر میاد سعی میکنه حرکتشو با تک تک اعضای تیم گریفیندور تنظیم کنه. درست بالای سر اونا پرواز میکنه.

چوچانگ که در دل به حالت در آمده بود، و سعی میکرد شیشه ی معجون را که سعی شده بود رنگ آن طوری باشد که شبیه بخشی از هوا بنظر برسد برای کسی هویدا نشود.اما حرکات نمایشی جیمز همه را جذب خود کرده بود. او از پدرش ضعیف تر بود که طلسم ایمپریوس(گوش به فرمان) بر رویش اثر گذاشته بود.

به آرامی زمین را دور زد و سپس قطراتی از معجون را بر روی جاروی سه مهاجم گریفیندور ریخت آنگاه سریعا اوج گرفت و به سمت مدافعان گریفیندور پرواز کرد. نمیتوانست در حال حاضر جیمز را اسیر معجون کند چرا که اولا در نزدیکی زمین مشغول جستجو بود و امکان لو رفتن نقشه شان در آن مکان زیاد بود و همچنین به خاطر نزدیکی به زمین صدمه خاصی به او وارد نمیشد.هرلحظه قطرات باران تندتر به سمت زمین می آمد. حال کار او آسان تر شده بود.

گزارشگر: جیمز باز هم به این حرکات ادامه میده. به نظر میاد فقط میخواد توجه همه رو به خودش جلب کنه.باز به سمت زمین میره.ولی ... بله یه درخشش زرد رنگ در کنارش دیده میشه. به نظر میاد در تمام مدت داشته اسنیچ رو پنهان میکرده. دستش رو دراز میکنه و بله ... شی در دستشه. اما سوت داور به صدا در نیومده. جیمز دستش رو باز میکنه. ولی اینکه اسنیچ نیست. این یویوی طلایی جیمزه که از پدرش هدیه گرفته. جیمز اون رو بالا پایین میندازه انگار کوییدیچ رو فراموش کرده.اما یویو یه چیزی رو به هوا پرتاب می کنه. هرچی که هست به سمت دهان جیمز میره و باعث میشه حال جیمز به هم بخوره. اما چیز دیگه ای هم تو دستاشه. سوت داور به صدا در میاد.بله او هم مثل پدرش اولین بازیش رو با خوردن اسنیچ به اتمام رسوند. گریفیندور با نتیجه 150 به 10 برنده شد!از طرف تمام اعضای هاگوارتز به گریفیندور تبریک میگیم.

چو پس از آگاهی از اینکه جیمز در تمام لحظات مشغول خواندن ذهن او بوده،پس از باخت تیمش، به شدت افسرده شده و سر به بیابان گذاشت.

رختکن راونکلاو--- پس از بازی

گابریل دلاکور درحالی که به شدت مردی را تکان میداد فریاد زد: پس چرا معجون عمل نــــــــکرد؟؟؟


تصویر کوچک شده


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
بازی دو تیم گریفیندور و ریونکلاو

صبح روز گرم تابستانی بود. چو چانگ به سوی کلاس پیشگویی راه افتاده بود. مدام به اطرافش نگاه میکرد و پریشان به نظر میرسید. روز امتحان پیشگویی بود و او مطمئن بود که هیچ چیزی در گوی نخواهد دید. فردای روز امتحان مسابقه ای بین دو تیم ریونکلاو و گریفیندور برگزار میشد که هر تیمی که به عنوان برنده ی مسابقه انتخاب میشد ، در واقع قهرمان کوییدیچ نیز بود. چو میدانست که تیم آنها شانس چندانی برای بردن در برابر تیم گریفیندور ندارد. با نگرانی دستش را به در کلاس پیشگویی کوبید. صدای خفه و بم تریلانی شنیده شد:

-بیا تو!

چو نفسش را در سینه حبس کرد و در اتاق پیشگویی را به روی خودش باز. وارد اتاق شد. اتاق دایره ای بود با فضای خفه و دم کرده. آتش شومینه به آرامی ترق ترق میکرد و پرفسور تریلانی پشت میز خودش نشسته بود. او داخل گوی را نگاه میکرد. چو گلویش را صاف کرد و توجه تریلانی به او جلب شد. با دست به چو اشاره کرد که روی صندلی بنشیند.

-امروز روز خیلی گرمیه! اسمت رو روی اون کاغذ بنویس و بعد برای من هر چیزی رو که توی گوی بلورین دیدی، با دقت رو کاغذ بیار.

چو سرش را تکان داد. تریلانی به سوی چند ورقه رفت و سپس کتاب قطوری را که روی میز بود باز کرد. چو با نا امیدی به گوی نگاه کرد. تنها یک گوی سفید میدید ! با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد داستانی سر هم کند!اما بعد متوجه شد که هیچ داستانی به ذهنش نمی آید و شاید نمره اش کمتر هم بشود. چو ترجیح میداد به جای آن که روبروی یک گوی سفید و پوچ نشسته باشد ، در زمین کوییدیچ مشغول تمرین باشد. دوباره به تریلانی نگاهی انداخت. ناگهان احساس کرد چیزی درون گوی دیده است.به گوی خیره ماند.. به راستی چیزی درون گوی دیده بود. سرش را به آن نزدیک تر کرد و یک لحظه احساس کرد که در زمان میچرخد.. دیگر در اتاق پیشگویی نبود!

روی جاروی خود نشسته بود! با تعجب دسته ی جارو را نگه داشت و صدای هورا حمعیت را شنید.. هلهله ی تشویق برای تیم گریفیندور و ریونکلاو .چو مدام پلک میزد تا مبادا خواب باشد. آلفرد که روی جارویش نیم خیز شده بود از کنار چو گذشت و فریاد کشید:
- چرا واستادی؟ یه کاری بکن! مگه نمیبینی پنج تا گل عقبیم!
چوبا وحشت به او نگاه کرد. به راستی این بازی فردا بود که چو در آن ظاهر شده بود! با نگرانی جارویش را حرکت داد. باد به صورتش برخورد کرد و احساس آرامش به او دست داد. سرخگون از کنارش گذشت ، ولی چو حواسش به گوی زرین بود.. البته ، هنوز باور نمیکرد. همه چیز مثل خواب بود. با خودش گفت باید در خواب بازی خوبی کنم! شاید حقیقت پیدا کند.. به سوی فلور خیز برداشت.
- اینجا چه خبره؟

فلور به بازدارنده ای ضربه زد و آنرا به سوی لیلی اوانز اشاره رفت.
- چی میگی؟
- میگم اینجا چه خبره؟ مگه قرار نبود بازی فردا باشه؟
-چی؟ نه! قرار بود امروز باشه! چو ، تو حالت خوبه؟ تا قبل از اینکه داشتی بازی ات رو میکردی؟ چیزی شده؟
فلور دوباره با چماغش محکم به بازدارنده ای ضربه زد و این بار موفق شد سرخگون را از دست جسیکا پاتر به زمین بیندازد. لونا به سوی سرخگون حرکت کرد. آنرا محکم گرفت و برای تره ور پرتاب کرد. تره ور نیز آن را برای آلفرد انداخت که موفق شد با قدرت سرخگون را وارد دروازه کند. چو به فلور خیره شد.. چه اتفاقی برایش افتاده بود؟ تا لحظه ای پیش او در اتاق پیشگویی بود و به صورت ناگهانی ، حالا در زمین مسابقه ، ظاهر شده بود.. او به راستی وارد گوی بلورین شده بود و داشت آینده را می دید.. اگر این طور بود ، نباید خودش در آینده نقش میداشت! نباید بازی میکرد و خودش آینده را میساخت.. او باید احتمالا بین تماشاچی ها می بود.. مگر اینکه استثنایی وجود داشته باشد!

- چو! هی، چو!
چو سرش را به سمت گابریل برگرداند که با عصبانیت او را صدا زده بود.
- چرا ماتت برده؟ بگرد دنبال گوی زرین! ما باید این بازی رو ببریم!

چو سرش را تکان داد و به اطراف نگاه کرد. جیمز هری پاتر را دید که دور زمین میچرخید و نگاهش به همه ی جهات بود. چو میتوانست گوی زرین را بگیرد. اگر آینده را حالا عوض میکرد ، فردا آینده برایشان خوب بود! اگر چو میتوانست گوی را بگیرد .. جارویش خود به خود حرکت کرد. چو که غافل گیر شده بود دسته ی آن را محکم گرفت.. این چیزی بود که او انتظارش را داشت. آینده برای او بازی میکرد. چو فقط این ها را میدید و نقشی در آن نداشت.صدای گزارشگر شنیده میشد:

- " توپ در دستان تد ریموس لوپینه! با سرعت اون رو پاس میده. اما لونا لاوگود از اون ها زرنگ تره و گوی رو میگیره .از کنار باز دارنده ی پرسی ویزلی جا خالی میده. پاس میده به آلفرد بلک از تیم ریونکلاو و آلفرد هم از مقابل بازدارنده ی ریموس لوپین کنار میره. تک به تک با آلبوس دامبلدور .. یک ضربه و .. وای! آلبوس توپ رو میگیره.. حالا پاس برای مهاجمان.. جسیکا سرخگون رو در اختیار داره. با سرعت داره به سمت دروازه ی گابریل میره..وینکی بازدارنده ای رو به سمتش میفرسته .. اخ! نزدیک بود که جسیکا از روی جارویش پایین بیفته! پاس برای لیلی اوانز و .. گابریل توپ رو میگیره و به سرعت برای تره ور میندازه ! "

چو میخواست به ساعتش نگاهی بندازد .. وقت امتحانش احتمالا تموم شده بود. همین که به پایین نگاه کرد، متوجه شد که گوی زرین درست در مرکز زمین به فاصله ی یک متر از سطح زمین در حال گردش است. با سرعت به سوی زمین شیرجه رفت. خبری از جیمز نبود. چو دستش را دراز کرد .. فاصله ی کمی با گوی زرین داشت.. ورزشگاه در سکوت فرو رفته تا اینکه گزارشگر با فریاد خودش ، سکوت را شکست:

- " چانگ گوی زرین رو گرفت ! اون موفق شد ! تیم ریونکلاو ، قهرمان کوییدیچ مدرسه ! آفرین .. ! "

همه ی بازیکنان تیم ریونکلاو به سمت چو پرواز کردند. جیمز نیز به چو تبریک گفت و لحظه ای بعد ، چو خودش را در میان آغوش هزاران ریونکلاوی دید.. دوباره به ساعتش نگاه کرد.. حالا! او چشمانش را بست و با خودش فکر کرد :
- من آینده را دیدم !

صدایی آشنا و مرموز شنید:
- تموم شد؟
و وقتی چشمانش را باز کرد متوجه شد که پرفسور تریلانی با لبخند به او نگاه میکند. چو با خوشحالی گفت:
- الان براتون مینویسم پرفسور!
و کاغذ کنارش را جلوی خودش گذاشت.. طعم شیرین پیروزی فردا را از حالا میتوانست احساس کند!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۲ ۱۲:۵۹:۳۱

[b]دیگه ب


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
و پايان كوييديچ(ترم چهارم)!

مسابقات كوييديچ با رقابت تيم هاي كوييديچ هاگوارتز برگذار شد و نتايج هم مشخص شد.

ممنون!


تاپیک تا ترم بعد قفل شد !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۹ ۱۷:۴۱:۳۳

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۶

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۷ شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰
از تو چه پنهون آواره ام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 422
آفلاین
گریفیندور VS هافلپاف

--- مکانی تاریک ---

- بچه‌ها ما باید این بازی رو ببریم!
- آره آره ما باید ببریم!
- منم موافقم!
- با چی؟
- با اینکه ما باید ببریم!
- منم یه چیزی بگم؟!
- بگو آل.
- می‌گم که چیزه، بچه‌ها ما باید این بازی رو ببریم!
- آره آره آل راست می‌گه. با این سن کمش خیلی حالیشه این بچه!
- اه اینجا چقد پر پشه است. رفتن رو اعصابم! به افتخار هافلپاف. پیف پیف! پااااااااااااااااااف!

--- سر تمرین تیم کوییدیچ شاخ همیشه پیروز گریفیندور قهرمان خفن گولاخ! ---

- پاس بده به من سیریوس!
سیریوس کوافل را به سمت لارتن انداخت. لیلی به سمت لارتن حرکت کرد و به کوافل خیره شد.
لارتن نگاهی به خودش و لیلی انداخت و کوافل را به سمت او گرفت!
- بفرمایید شما برید گل بزنید!
- نه خواهش می‌کنم این موقعیت شماست شما برید بزنید!
- نه استدعا دارم شما این باز تلاشتونو بکنید ما هم یاد بگیریم.
- آقای کرپسلی امکان نداره شما باید از حق مسلمتون استفاده کنید.
- خانم اوانز شما خیلی مهربونید ولی من از شما خواهش می‌کنم که ...
استرجس با چهره‌ای سرخ به سمت آنها آمد.
- بس کنید! تا کی می‌خواید سر تمرین از این دلقک بازیا در بیارید؟!
لیلی و لارتن در حالی که سعی می‌کردند جلوی خنده خود را بگیرند چهره‌ای مظلوم به خودشان گرفتند و گفتند:
- آخه دیگه آخرای کاریم. هافلپافم تیم قوی‌ای نیست. راحت می‌بریمشون! تازه، ما سیریوسو داریم!
- ولی اینا دلیل نمی‌شه که شما کم کاری کنید! یالا به تمرینتون ادامه بدید!
و کوافل را از دست لارتن گرفت و برای سیریوس پرتاب کرد. سیریوس شوتی به سمت حلقه‌ها کرد و جسیکا به چرخشی کوافل را از حلقه سمت چپ دور کرد...

.............

اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور یکی یکی از ورزشگاه محل تمرین خارج شدند. با یکدیگر خداحافظی کردند و هر کدام راه خود را پیش گرفتند.
سیریوس ردایش را مرتب کرد و به راه افتاد. کمی جلوتر _جایی که هیچکس او را نمی‌دید_ مرلین مک‌کنین از پشت درختی بیرون پرید و سریعا جلوی دهن سیریوس را گرفت. دنیس از پشت درخت دیگری خارج شد و با چماق به جون سیریوس بلک افتاد...

--- سنت مانگو! ---

- آآآآآآآخ ... آآآآآآآآی!
استرجس دور طول اتاق قدم زنان می‌گفت:
- حالا چی کار کنیم؟ عجب گیری کردیما! انی دیگه چه مصیبتی بود نازل شد؟ کدوم اراذلی ریختن سر این کتکش زدن؟
باقی اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور با حیرت به سیریوس که سرتاپا باندپیچی شده روی تخت خوابیده بود نگاه می‌کردند...

--- خوابگاه گریفیندور، مبل مخصوص هری‌پاتر! ---

استرجس دست در گردن هری انداخته بود و آبنبات در دهنش می‌گذاشت.
- ببین هری جون،‌ اوضاع تیم خیلی خرابه،‌ می‌تونی بیای این بازی رو برامون بازی کنی؟
- نچ!
- آخه عزیز من تو مگه نمی‌خوای گریفیندور قهرمان شه؟
- نچ!
- پس تو چی برات مهمه؟
- کامل شدن فرهنگنامه!
- ای خداااااا! نمی‌شه یه کمکی بکنی؟
- اممم ... چرا ... می‌تونم با جیمز صحبت کنم براتون بازی کنه!
- چییییی؟ جیمز؟!؟!؟! اون که خیلی کوچولوئه!
- بیشتر از این از دست من بر نمیاد. برو مزاحم نشو.
- خیلی خب خیلی خب! پس بهش بگو یه سر به من بزنه...

--- فردا، رختکن ---

- ببینم جیمز تا حالا کوییدیچ بازی کردی؟
- نه!
- قوانینشو که بلدی؟
- آآآآآآآآآآآآره بابا هری برام همشو توضیح داده. تازه کلی هم تو حیاط خونمون با آل بازی کردیم. ولی اون همیشه از من بهتر بود!
- این چه بلایی بود سر ما نازل شد!...
استرجس با آشفتگی رو به لیلی و لارتن که در حال آماده شدن بودند کرد و گفت:
- بچه‌ها هوای جیمز رو داشته باشید و بهش کمک کنید خوب بازی کنه. ما باید این بازی رو ببریم!
اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور هیکل نحیف جیمز را برانداز کردند و با اخم‌های درهم کشیده به سمت در رختکن حرکت کردند.

--- داخل زمین ---

- پیف پیف! پاف! پیف پیف! پاف!
صدای گزارشگر:
- بله مثل همیشه در خدمت شما هستیم با آخرین بازی کوییدیچ از این دوره لیگ هاگوارتز. بازی بین هافلپاف و گریفیندور رو شاهد هستیم و در کنارش تماشاگران هافلپاف رو شاهد هستیم که با شعار "پیف پیف! پاف!" تیم محبوبشونو تشویق می‌کنن. در کنارش ... من دارم درست می‌بینم؟! ما اینجا شاهد هستیم که جیمز هری پاتر، پسر هری پاتر مشهور، این بازی توی ترکیب تیم کوییدیچ گریفیندور در مقابل برادرش یعنی آلبوس سوروس پاتر ظاهر شده! بله و ما شاهد هستیم که همه می‌دونیم رقابت خفنی رو شاهد خواهیم بود! شاهد داور هستیم که طبق شواهد موجود در حال صحبت با کاپیتاناست!...

..........

داور توپ‌ها را رها کرد. آلبوس مانند گلوله که از تفنگ در رفته باشد شروع به حرکت کرد. در اولین حرکت لیلی کوافل را قاپید به جیمز پاس داد. جیمز نگاهی به اطراف انداخت و سعی کرد تصمیمش را بگیرد. ولی به دلیل تالل پاسش لو رفت و دنیس کوافل را قاپید. هافلپافی‌ها به سرعت به سمت دروازه گریفیندور حرکت می‌کردند. استرجس و سینیسترا با قدرت به بلاجرها ضربه می‌زدند ولی مهاجمین هافلپاف زرنگتر از آنها بودند و از آنها جاخالی می‌دادند. دنیس کوافل را به مرلین پاس داد و مرلین با یک پرتاب سریع کوافل را از روی دستان جسیکا وارد حلقه چپ کرد.

- گل! گل برای هافلپاف!

مهاجمان گریفیندور با خشم به جیمز نگاه می‌کردند. استرجس به سمت جیمز رفت و گفت:
- نمی‌خواد نگران هیچی باشی. فقط هر چی بابات گفته رو اجرا کن تا یه بازی عالی از خودت نشون بدی! ما هم کمکت می‌کنیم.
جیمز با نگاهی نگران به استرجس خیره شد و با دیدن لبخند استرجس، دستش را مشت کرد و به سمت بقیه مهاجمان حرکت کرد...

.........

- یه حمله از گریفیندور. لارتن کوافل رو به جیمز می‌ده. جیمز هری پاتر یه شوت عالی می‌کنه و ... گل!

........

-جستجوگرها هنوز به دنبال اسنیچن. نتیجه 80 100 به نفع هافلپافه. یه حمله از گریفیندور ...

........

- کشمکش بین دو تیم به سختی ادامه داره. گریفیندور 20 امتیاز جلو افتاده و جیمز هری پاتر با بازی عالی که از خودش نشون داده تونسته همه رو شگفت زده کنه!

........

- 400 300 به نفع گریفیندور. مثل اینکه قرار نیست گوی زرین پیدا شه!

.......

- بازی با هیجان ادامه داره. بازیکنای دو تیم خسته شدن. جستجوگرها با نگاهای مستاصل به دنبال گوی زرینن.... اونجا رو نگاه کنید! آلبوس سوروس سرعتشو زیاد کرد. مثل اینکه اسنیچ رو دیده! داره به سرعت اوج می‌گیره. گریفیندور هم داره در همین حین حمله می‌کنه! آلبوس سوروس خیلی به اسنیچ نزدیک شده! نتیجه 630 به 480 به نفع گریفیندوره و تنها یه گل می‌تونه نتیجه بازی رو به کل عوض کنه. جیمز هری پاتر کوافل رو در دست داره. به اطرافش نگاه می‌کنه. دو تا بلاجر مستقیم به لیلی و لارتن می‌خورن و اونا هر دو از مسیرشون منحرف می‌شن! جیمز به سرعت به سمت دروازه حرکت می‌کنه...

صداها در گوش جیمز نامفهوم شدند. بدون اینکه چیزی از منطقه جلویش متوجه بشود مستقیم حرکت می‌کرد. به این فکر می‌کرد که سرنوشت بازی به این حمله او بستگی دارد. نگاهی به دو مهاجم هافلپاف که به سمتش می‌آمدند کرد و بعد به یاد حرف‌های پدرش افتاد...
موقعی که می‌خوای با جارو بچرخی نباید بترسی ... وگرنه از روش میفتی... فقط به جاروت اطمینان کن و بچرخونش...

- اوه نگاه کنید! جیمز هری پاتر با یه چرخش عالی دو تا مهاجم رو جا می‌ذاره. کوافل رو شوت می‌کنه و ... گل!!!! گل!!!!!!

سوووووووووووووووووووووووووووت!

آلبوس سوروس با خوشحالی اسنیچ را در هوا تکان داد. ولی با دیدن نتیجه ای که در اسکوربورد ورزشگاه بود درجا خشکش زد...

--- بیمارستان سنت مانگو ---

سیریوس با افتخار تلویزیون بیمارستان را نشان می‌داد و می‌گفت:
- نوه منه‌ها! جیمز هری پاتر نوه منه!‌


باز جویم روزگار وصل خویش...


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
گریفیندور و هافلپاف

ریزش بی امان و شدید باران و صدای تشویق بلند و نبض وار تماشاگران، جوّی مشابه مسابقات جام جهانی کوییدیچ را به وجود آورده بود! ..... یک مسابقه ی پر برخورد و بی رحمانه! از میان پرده ای که باران شدید در مقابل چشمش پدید آورده بود، حلقه های طلایی به روشنی در پیش رویش خودنمایی می کردند و یک جن خانگی با گوش های افتاده که همانند یک موش آب کشیده به نظر می رسید، تنها مانع بین او و حلقه ها بود. ...... یک پرتاپ محکم ...... می توانست صدای تشویق هواداران را حتی قبل از ورود کوافل به حلقه سمت راست به وضوح بشنود.......
-گل! گل برای گریفیندور!
لبخندی از روی رضایت زد و به نشانه ی تشکر دستش را برای لارتن که کوافل را در بهترین موقعیت به او پاس داده بود بلند کرد.
استر درحالیکه سعی می کرد کنترل جارویش را در وزش شدید باد و بارش باران از دست ندهد فریاد زد: مراقب ضد حمله هاشون باشید!
لیلی سرش را تکان داد و برای شکل دهی به آرایش دفاعی به سمت حلقه های خودی حرکت کرد.
-همیشه مضطربه! همیشه!
این صدای سیریوس بود که با حرکت سر استرجس را به لیلی نشان می داد. لیلی لبخندی زد و گفت: «حق داره، بازی سرنوشت سازیه اگه از دستش بدیم امسال هم باید بردن جامو فراموش کنیم.»
لیلی حق داشت، گریفیندور دوسال متمادی به خاطر چند بدبیاری کوچک شانس قهرمانی کوئیدیچ و تصاحب جام گروههای هاگوارتز را از دست داده بود و این خاطره ای نبود که هیچ یک از اعضای تالار گریفیندور از یاداوریش احساس رضایت کند. سیریوس گرهی به پیشانی اش انداخت و درحالیکه چهره اش از خشم می لرزید به بارش بی امان باران خیره شد...
.....
آن روز هم باران سیل آسایی می بارید ووزش باد ردای بازیکنان را به این سو و آن سو تکان می داد... به یاد آورد که به سمت حلقه های هافلپاف هجوم می برد و صدای پرهیجان لی جردن در گوشش طنین انداخته بود:
-بارش بارون وحشتناک شده! من نمی دونم بازیکنا توی این هوا چطور می تونن خودشونو روی جاروهاشون نگه دارن... اختلاف دوتیم خیلی ناچیزه و فقط پیدا شدن اسنیچ می تونه نتیجه ی قطعی بازی رو مشخص کنه... گل! گل برای گریفیندور! ... چه سرعت عملی! این سیریوس بلکه با به ثمر رسوندن پنجمین گل برای گریفیندور باز هم نتیجه رو به تساوی می رسونه ! گریفیندور 50، هافلپاف 50!
سیریوس لبخندی زد و در آسمان اوج گرفت، می توانست لذت پیروزی را احساس کند؛ ریموس در مقایسه با آلبوس سوروس از سرعت و تجربه ی بیشتری برخوردار بود و در این هوا می توانست بهتر از او عمل کند، تنها کافی بود چند گل دیگر جلو بیفتند تا زمان کافی را برای ریموس مهیا کنند...
-هی سیریوس!
این صدای ریموس لوپین بود که به آرامی خودش را به سیریوس می رساند.
-چی شده ریموس؟
-گوش کن! من اسنیچ رو دیدم اما توی موقعیتیه که اگه به سمتش حرکت کنم مطمئناً آلبوس متوجه می شه وزودتر از من خودشو بهش می رسونه! فقط یه گل دیگه می تونه نتیجه ی این بازی رو مشخص کنه، اجازه ندید اون گل برای هافلپاف باشه!
سیریوس سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد و به سمت سایر اعضای تیم رفت تا موقعیت را برایشان تشریح کند؛ در همین حین مهاجمین هافلپاف حمله ی جدیدی را آغاز کرده بودند. سیریوس رو به سینیسترا فریاد زد: «اون توپ نباید گل بشه!»
سینیسترا سرش را تکان داد و به سرعت اولین بلاجری که به سمتش می آمد را به سمت دنیس منحرف کرد اما دنیس قبل از نزدیک شدن بلاجر، کوافل را به مرلین پاس داده بود. سیریوس نگاهی به چهره ی نگران ریموس و چشمان کنجکاو آلبوس سوروس انداخت؛ کافی بود کوافل وارد دروازه های گریفیندور شود و آلبوس اسنیچ را پیدا کند... ناگهان فکر دیگری به ذهنش خطور کرد! شاید آلبوس هم مثل ریموس اسنیچ را دیده بود و تنها انتظار می کشید تا هافلپاف یک امتیاز جلو بیفتد؛ در اینصورت با توجه به گفته های ریموس، آلبوس سوروس می توانست خودش را خیلی زودتر از او به اسنیچ برساند و پیروزی را از آن هافلپاف کند. با این فکر نگرانی همه ی وجودش را در برگرفت. به اما دابز که از بلاجر استر جاخالی داده بود نگاه کرد و به سمت او یورش برد.
اما دابز سعی داشت توپ را به مرلین پاس دهد اما به محض اینکه دستش را بالا برد و کوافل را رها کرد سایه ای سرخرنگ از کنارش گذشت... سیریوس کوافل را درهوا گرفته بود امّا وزش باد اجازه نمی داد کنترل جارویش را به درستی در دست گیرد و به سختی با اما برخورد کرد...
-آفرین پسر! جلوت خالیه! فقط یه گل دیگه!
این صدای فریاد استرجس بود که با هیجان دستش را به سمت سیریوس تکان می داد. حق با استر بود می توانست به راحتی کوافل را وارد حلقه های هافلپاف کند و لذت پیروزی را به گریفیندوری ها هدیه دهد. امّا صدای جیغی که چند ثانیه قبل شنیده بود...
به پشت سرش نگاه کرد و اما دابز را دید که بدون کوچکترین کنترلی بر جارویش به سمت زمین سقوط می کند.برای چند لحظه به کوافل سرخرنگ و ردای زرد اما دابز که با وزش باد به این سو و آن سو می رفت نگاه کرد. با خود زمزمه کرد: « اگه اتفاقی براش بیفته...»
چند دقیقه بعد او کوافل را رها کرده بود و بی توجه به فریاد های استرجس به سمت پیکر زرد پوش اما دابز یورش می برد ...
-چیکار می کنی سیریوس! ولش کن! سیریوس!
مطمئناً جان یک انسان با ارزش تر از پیروزی در یک بازی ساده و بی اهمیت کوئیدیچ بود؛ در این فکر بود که چرا داور بازی را متوقف نکرده است؛ مگر کوافل هنوز در جریان بود؟! بی توجه به این افکار سرعتش را زیاد کرد تا بتواند به موقع خودش را به جاروی اما برساند و کنترل آن را در دست گیرد، حتماً روی جارو بیهوش شده بود، فکر نمی کرد انقدر محکم به او تنه زده باشد.
بالاخره خودش را به مهاجم مصدوم هافلپاف رساند و دسته ی جارویش را در کنترل خود درآورد: «حالت خوبه اما؟ صدامو می شنوی؟ چه بلایی سر جاروت اومده بود؟من فکر کردم...»
اما قبل از اینکه جوابی بشنود صدایش در فریاد شادی تماشاگران و سوت بی امان داور ناپدید شد. نگاهی به بالای سرش انداخت و آلبوس سوروس را دید که با خوشحالی اسنیچ را در چنگ گرفته و رو به تماشاچیان لبخند می زند. با ناباوری به اسکوربورد که نتیجه ی 200-210 را به نفع هافلپاف نشان می داد نگاه کرد. با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:« اونا یه گل دیگه زدن؟!»
در همین موقع صدای جیغ مانندی او را به خود آورد: « حالت چطوره بلک؟!»
باور نمی کرد... این اما دابز بود که بدون هیچ نشانه ای از درد یا ناراحتی موذیانه به او لبخند می زد!
-امّا تو....
-شنیده بودم بازیکن جوانمردی هستی ولی فکر نمی کردم تا این حد! فقط یه احمق می تونست گول بخوره و کوافل رو توی اون موقعیت حساس از دست بده. ریسک بزرگی بود ولی اصلاً از انجامش پشیمون نیستم!
اما قهقهه ای سر داد و در حالیکه به سیریوس چشمک می زد و برای سهیم شدن در شادی هم تیمی هایش به سمت آسمان اوج می گرفت فریاد زد: « فراموش نکن بازی کوئیدیچ یه جنگه بلک! یه جنگ!»
....
-هی! حالت خوبه سیریوس! صدامو می شنوی؟!
سیریوس که در خاطرات مسابقه ی سال گذشته غرق شده بود با سردرگمی به لیلی نگاه کرد.
-پرسیدم حالت خوبه؟ به چی خیره شدی؟ می خوای به استر بگم یه تایم استراحت بگیره؟
-نه چیز مهمی نیست خوبم! ما نباید این بازی رو از دست بدیم! به هیچ وجه!
سیریوس این جمله را به زبان آورد و به سرعت به سمت آسمان اوج گرفت. لیلی که می دانست سیریوس هنوز خودش را در شکست سال گذشته در مقابل هافلپاف مقصر می داند آهی کشید و در حالیکه به دنبال لارتن و سیریوس برای تصاحب کوافل در آسمان اوج می گرفت آرزو کرد بازیکنان تیمش اینبار در مقابل هافلپاف خوش شانس تر از سالهای گذشته باشند...

یکساعت بعد

فضای درمانگاه سرد تر و بی روح تر از هر زمان دیگری به نظر می رسید. درد ساق پای شکسته اش امانش را بریده بود و صدای جشن و فریاد شادی ای که از سمت تالار عمومی به گوش می رسید این درد را بیشتر می کرد. مادام پامفری غرغر کنان به تختش نزدیک شد و لیوانی که از معجونی سبز رنگ و چندش آور لبریز بود را روی میز گذاشت.
-هیچ وقت از این بازی وحشیانه خوشم نیومده! ببین چه بلایی سر خودت آوردی! واقعاً ارزشش رو داره؟ ده دقیقه ی دیگه بر می گردم. امیدوارم تا اون موقع لیوان معجونتو تا آخر خورده باشی در غیر اینصورت مجبورم به زور وادارت کنم که بخوریش!... اُه خدایا چه سر و صدایی راه انداختن! باید با جناب مدیر صحبت کنم! مدرسه رو روی سرشون گذاشتن....
غلطی در رختخواب زد، به پنجره خیره شد و سعی کرد نسبت به غرغرهای مادام پامفری که برای سرکشی به سمت تخت های دیگر می رفت بی توجه باشد. صدای جشن مثل موسیقی آزار دهنده ای در گوشش زنگ می زد ناگهان جغدی را دید که بال پر زنان خودش را به پنجره نزدیک می کرد.
چند ثانیه بعد نامه ی کوچکی که در اثر بارش باران خیس و چروکیده شده بود روی تخت خوابش افتاده بود. کاغذ را باز کرد و به چند سطر کوتاهی که با شتاب روی آن نوشته شده بود نگاه کرد:

حق با تو بود اما! کوئیدیچ یه جنگه، ولی فراموش نکن توی این جنگ "چطور برنده شدن" خیلی مهم تر از "برنده شدنه"!! جات این پایین توی جشن خیلی خالیه! پیروزی شیرینی برای گریفیندور بود!امیدوارم زودتر سلامتیتو به دست بیاری.
سیریوس بلک


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۶

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
هافلپاف و گریفیندور


× شب قبل از مسابقه ×

تالار عمومی هافلپاف کاملا آروم بود . برخلاف همیشه که یک سره بچه ها مشغول بالا رفتن از سر و کول همدیگه بودن ، اون شب تالار رنگ آرامشو به خودش دیده بود . مرلین و درک رو یه مبل نشسته بودن و داشتن در گوش هم پچ پچ می کردن . آلبوس یه گوشه کنار دیوار نشسته بود و داشت با دقت به یه چیزی گوشه ی دیوار ور می رفت و انگشتشو هی می کرد تو سوراخ گوشه ی دیوار .

تو همین موقع دنیس که دُز کاپیتانیت خونش حسابی کولاک کرده بود داد کشید : بوقی ها ما فردا بازی داریم . مثلا مهم ترین بازیمونه . نمی خواین به خودتون یه تکونی بدین بریم برای آخرین بار یه تمرینی بکنیم ؟

درک و مرلین بدون هیچ حرفی : :no:
آلبوس که همچنان دستش توی سوراخه بود با بی حوصلگی گفت : بابا دنیس ولمون کن . تو هم حوصله داری ها . خودم تو سه سوت اسنیچو براتون می گیرم .
دنیس که این شکلی شده بود : آخرشم تو کار دست خودت می دی . تو فقط آزارت به مورچه ها می رسه ؟ دستتو از تو لونه ی اون بدبختای بی زبون بکش بیرون .

بعد نگاهشو متوجه یه کوه کتاب و جزوه و کاغذ پوستی کرد : شماها چی ؟ یه شب هم نمی تونین درسو تعطیل کنین ؟ اریکا عزیزم ، یه شب خب به خودتون استراحت بدین .
تو همین موقع ، مرلین که تا اون لحظه توی بحر حرفاش با درک بود ، فورا پرید یقه ی دنیسو چسبید : مرتیکه ی بوقی ! حالیت نمیشه اریکا درسش مهم تره ؟ همه ش منافع تیمو در نظر میگیری ؟
لودو به این حالت : به به ! می بینم که رقیب هم پیدا کردی دنیس خان . چشمت روشن !
دنیس که دیگه صبرش تموم شده بود داد کشید : منو تهدید می کنی ؟ آره ؟ تو به چه اجازه ای اصلا به اریکا نگاه می کنی ؟ بزنم شپلخت کنم ؟

شترق ...

× صبح روز بعد . چند ساعت مونده به مسابقه ×

دنیس که زودتر از همه از خواب بیدار شده بود ، دستاشو آروم از دور اریکا که تا اون موقع محکم بغلش کرده بود که مبادا مرلین بیاد طرفش ، باز کرد و رفت که بقیه ی ملتو بیدار کنه .
با مصیبت های عظمایی که دنیس کشید ، بالاخره همه بیدار شدن .
دنیس : پس این آلبوس بوقی کجاس؟
لودو همونطور که به سمت مرلینگاه می رفت : حتما تو مرلینگاه گیر کرده .
یه صدایی اومد که داد می کشید : نه . من این تو هستم .
لودو : دابی اون توئه .

تو همین موقع یه دفعه درک جیغ بنفشی کشید و در ملاعام شلوارشو کشید پایین . لودو فورا پرید دو تا دستاشو گذاشت درِ چشمای اِما و اریکا .
درک همونطور که مثل فنر بالا پایین می پرید : اوه . اینجام می خاره . یه چیزی اینجامه داره منو گاز می گیره .
مرلین رفت جلو و به جای دست درک نیگا کرد : یه چیز آبیه . واستا ببینم . بذار برش دارم .
بعد اون چیز آبی رو برداشت گرفت نوک انگشتش : اه ، لامصب چقدر ریزه .
دنیس فورا پرید تلسکوپ(!) نیمفا رو آورد و انگشت مرلین رو با اون چیز آبی گرفت زیرش و :
مرلین که دهنش به قاعده ی یک غار باز شده بود بریده بریده گفت : این ... این ... آلبوسه ؟ با همون شلوار جین آبی ای هم هست که دیشب بود .
لودو : بوق بر تو آلبوس . هی دنیس بهت گفت انقدر با این مورچه های زبون بسته ور نرو .حالا خودت شدی اندازه ی یه مورچه .

درک که هنوزم داشت خودشو می خاروند : هیس ... داره تکون می خوره . مثل اینکه داره یه چیزی می گه .
دنیس : آلبوس تو می فهمی ما چی میگیم ؟
اون چیز آبی رنگ رفت پایین اومد بالا .
مرلین : فکر کنم منظورش اینه که آره .
دنیس : می تونی اسنیچو امروز بگیری ؟
بازم اون چیز آبی رنگ رفت پایین اومد بالا .
بروبچز :

× زمین مسابقه ×

بالاخره دنیس تیمش رو با چنگ و دندون و هزار جار و جنجال راهی زمین کرد . کاپیتانها مثل همیشه مقابل هم قرار گرفتن . استرجس که از شدت استرس داشت می مرد ، دست خیس عرقشو جلو آورد و با دنیس دست داد . قیافه ی دنیس این شکلی شد . بعد هم فورا دستشو مالید به ردای کوئیدیچ خودِ استرجس.

همه سوار جاروهاشون شدن . مادام هوچ سوتشو برد طرف دهنش که شروع بازی رو اعلام کنه . اما قبل از اینکه سوتو به صدا در بیاره دنیس فورا پرید طرف مادام هوچ و شروع کرد به پچ پچ کردن در گوشش . بعد هم یه چوب جارو رو که به نظر هیچ کی روش نبود ، گرفت جلوی مادام . دنیس یه پرز زرد قناری رو روی چوب جارو نشون مادام داد ( با ذره بین ) . البته که به اون پرز ، که نیروی چسبندگیش ناشی از آب دهن دنیس بود ، کسی جز آلبوس آویزون نبود . بعد هم همه ی جریانو برای مادام تعریف کرد . آخرش هم یادآوری کرد که آلبوس می تونه بازی کنه .

( نکته : شرایط سنگین سازی آلبوس توسط جادو صورت گرفته بود تا یه موقع باد نبردش )

بازی شروع میشه .

لی جردن که هنوز از شغل شریفش دست بر نداشته بود پشت بلندگوی جادویی نعره می زنه : " بله ، و حالا بازی بین دو تیم مقتدر هافلپاف و گریفیندور رو شاهد هستیم . بازی امروز باید بازی خیلی هیجان انگیزناکی باشه . و حالا بازیکنای هر دو تیم اوج می گیرن . ولی یه جاروی کوئیدیچ هم این وسط داره برای خودش می پلکه . بچه های تیم هافلپاف شیش نفر هستن . هیچ اثری از آلبوس سوروس پاتر مشاهده نمیشه . یعنی می خوان بدون جستجوگر بازی کنن ؟ مگه میشه ؟

بازی با پاسکاری قشنگ مهاجمای گریفی شروع میشه . اونا یکی یکی بلاجرهای هافلی ها رو پشت سر می ذارن و می رن جلو . به من که هیچ موقع این چیزا رو نمی گن ، ولی به نظر من انگار دارن از تکنیک زیگزاگ استفاده می کنن . شایدم ضربدر . بلک به اوانز . اوانز به کرپسلی . پادمور و سینیسترا چهار چشمی مراقب اونان که مبادا بازدارنده ای مانع حرکتشون بشه
... "

ویژژژژژژژژژژژژژژ
مرلین با یه حرکت خوشگل توپ رو از بین اونا قاپید و شوتش کرد طرف اِما . اِما توپو فورا پرتاب می کنه سمت دنیس . دنیس توی سه سوت توپ رو هدفگیری می کنه و ... گلللللللللللل.

استرجس و سینیسترا به اتفاق هم :

" بله . اولین گل بازی رو دنیس به ثمر رسوند . توی چهره ی بچه های هافل اضطراب موج می زنه . انگار استرجس استرس خودشو به اینا انتقال داده . عجیب تر از همه اینه که همه شون هر چند ثانیه یه بار به اون چوب جاروی علافِ معلق توی هوا نیگا می کنن . نمیدونم روش چی میبینن که ما نمی بینیم . جالبتر اینه که مادام هوچ هنوز هم ایرادی نگرفته به اینکه چرا هافلی ها دارن شیش نفره بازی می کنن . آها ... مثل اینکه پروفسور مک گونگال رفته ته و توی قضیه رو در بیاره . بله ... مثل اینکه پروفسور مک گونگال همین سوالو پرسید . ولی مادام هوچ داره بهش می گه که فضولو بردن جهنم ، پله نداشت خورد زمین .

بازی داره کم کم خشن میشه . نمیدونم هافلی ها امروز چشونه ؟ بازی جوانمردانه شون داره کم کم خطرناک میشه . گلهای فراوون . اما دریغ از گرفتن اسنیچ . اٌه . این ریموس هم که مثل شیشه مربای آلو واستاده . معلوم نیست چرا نمیره اسنیچو بگیره . گفتم ریموس. چقدر اسامی این گریفی ها " س " داره . ریموس ، سیریوس ، استرجس ، جسیکا ، سینیسترا ، کرپسلی . واج آرایی دارن توی " س" . فقط این وسط اوانز از این قاعده مستثنی شده . "


× شونصد دقیقه بعد ×

کی فکرشو می کرد بالاخره این ریموس شیر برنج بتونه اسنیچو بگیره ؟ ریموس بالاخره با جون کندن اسنیچو گرفت و برد دو دستی با شعف ناکی تقدیمش کرد به مادام هوچ. ولی هافلپاف برنده ی بازی اعلام شد . چون در طی تحقیقات و بررسی های به عمل اومده با ذره بین ، میکروسکوپ ، تلسکوپ و سایر امکانات و تکنولوژی ها و فناوری های پیشرفته ی عصر نوین ، متوجه شدن که آلبوس که هنوز اون پرزه بهش وصل بود ، به اسنیچ چسبیده بوده . یعنی اون اسنیچو زودتر به دست آورده بوده . به این میگن خر شانسی .


***
همه هنوز تو کف این هستن که آلبوس چطور تونست خودشو بچسبونه به اسنیچ .

***

میدونم که همه تون دارین از فضولی میمیرین که آلبوس بالاخره به اندازه ی اولیه ش برگشت یا نه . در طی تحقیقاتی که اریکا با جانفشانی از پروفسور اسنیپ به عمل آورد مشخص شد که باید آلبوسو توی شرایط حاصل از واکنش تقطیر مورچه ی قرمز قرار بدن . اونم به مقدار زیاد ، تا به اندازه ی واقعیش برگرده . دو روز تمام طول کشید تا بچه ها تونستن مورچه ها رو جمع کنن . ولی می دونین آخرش چی شد ؟ علیرضا " گورکن لودو " شب قبل از انجام واکش تقطیر ، همه شونو یه لقمه چپ کرد . آلبوس موند و خودش و خودش . آخی ...


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۸ ۲۳:۲۷:۴۳

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۶

دابیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۲ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
از اين دنيا چه ميدوني؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
هافلپاف < گریفیندور

- دنــــــــیس...کجــــــــــــایی؟
- گوگولی مگولی...خشگل بابا...فدات شه ننه...جیگرت و بخوره اریکا!
- دِ اون بچه رو ول کن بیا اینجا...
- اه، اون چوپدستی منو بیار، عجله دارم...
- دهنت و ببند دو دقیقه، الان میام!
- دابی بد،‌ دابی زشت...دابی نفهم...دابی ( بوق ) ...
- اَه...بابا دو دقیقه بس کنید...سر جاتون وایستید!

درک فریاد زنان این را گفت و همه را خاموش کرد...همه با تعجب به درک خیره شده بودند. درک نفسی کشید و گفت: شده عین حموم مردونه، اصلا میدونید فردا بازی داریم؟ همین الان به من اس‌ام‌اس زدن که باید پست بازی بنویسم.
دنیس: خب؟ به ما چه؟ گمشو برو بنویس، ما از دیروز پست‌هامون رو نوشتیم.
صدای پچ‌پج تایید از بین جمعیت بلند میشه.

لودو در حالی که گورکن معروف رو بقل کرده بود و حسابی نازش میکرد،‌ زمزمه کرد: منم فردا دارم میرم بجنور...نه بیجار...نه بروجرد...نه برازجان...نمیدونم...همونجا میرم، سوژه ندارم بهت بدم.

درک غرولند کنان پاسخ میدهد: برید بابا حوصلتون رو ندارم...بوقی‌ها!
سپس از تالار بیرون میرود و دوباره تالار را صدای دعوا و جیغ و داد در بر میگیرد.

شاید این آخرین پست باشد. شاید آخرین ذرات فسفر ذهنش که میسوزند تا برای تالار کوچک و زیبایش یک نمایشنامه خلق کنند. پس باید تلاش میکرد، سوژه...سوژه...سوژه...

بــــــــْــــمـــــــــــــــــــب(!) لحظه ها متلاشی شد و داستان به گردش در آمد…یک روز قبل از بازی!

- اَه دابی تمومش کن...میز خراب شد...دابی دارم با تو حرف میزنم!

دابی سرش را روی میز میکوبد و فریاد میزند: دابی بد، دابی بیشعور، دابی نفهم، دابی اراذل...دابی جن بد!

دنیس در همین لحظه وارد تالار میشود و میگوید:‌ باز این چه مرگشه؟

مرلین رو به دابی جیغ میکشد: دابی تمومش کن...دارم تمرکز میکنم... بعد سرش و به سمت دنیس بر میگردونه و اضافه میکنه: هیچی بابا پستش و ننوشته...باز قاطی کرده!

در همین لحظه سر جن خانگی بی حرکت می‌ماند! مرلین از جایش میپرد و او را تکانی میدهد، اما بدنش مثل یک تیکه گوشت به روی زمین سرد تالار میفتد.

در همین لحظه اِما دابز هم وارد تالار میشه و با دیدن صحنه جیغ میکشه:: اِوا، خاک به سرم... چی شده؟

مرلین: هیچی بابا، این بی‌خاصیت مرد!

ولی از اونجایی که این سو‍ژه‌ها خز شده همه چیز با خوبی و خوشی تموم شد، جن خونگی از کُما بیرون اومد و همه خوشحال و خندان به سمت خوابگاه مختلط رفتن تا در آغوش یکدیگر آرام بگیرند.

زی زی زی زی ... ری ری ری ری...تی تی تی تی ....( صدای زنگ بیدار باشه تالار )

دنیس تک تک بچه‌ها تیم را با نثار کردن یک اردنگی بیدار میکنه و در جواب بچه‌ها چند عدد فحش آنتی آسلاماتیک حوالش میکنن بعد از کلی دعوا ملت لخ لخ کنان به سمت دستشویی میرن تا بعد از شستشوی دهان، دندان، سر، تن، اندام بالایی و پایینی، استفاده از صابون مایع و جامد خود را حسابی تمیز کنند.

- هوی درک اون شامپو رو بردار بیار!
- من دستم بنده...بگو دابی بیاره برات!
- دابی بردار اون شامپو رو بیار!

دابی همونطور که یک لنگ کثیف دورش پیچیده به سمت آلبوس میره تا شامپو رو بده بهش، ولی از اونجایی که کف حموم لیزه، دابی با مغز میخوره زمین و مخش متلاشی میشه. اما با این وجود اصلا جای نگرانی نیست، چون دابی دوباره از سر جاش بلند میشه و خیلی ریلکس میره تا شامپو رو به آلبوس بده. ( قبلا گفتم که اینجور سوژه ها خز شده!)

خلاصه ملت شاد و خندون میرن به سمت ورزشگاه و در راه دو سه مرتبه دیگه دابی توسط حیوانات جنگل ممنوعه و ضربات مکرر خود زنی میمیره و زنده میشه. اما هیچ مسئله ای نیست چون اون میتونه زنده بشه.

ورزشگاه ـ استادیوم خز و خیل جادوگران!

صدای فریادها، اشک‌ها، لبخندها...صدای شور و شئف بی‌پایان...چقدر قشنگ میشد این صحنه دراماتیک رو فرض کرد زمانی که جام کوییدیچ بر دستان گورکن پوشان هافلپافی بوسه میزند...اما اصلا خیالی نیست چون بازی 150 امتیاز داره و فرصت برای برنده شدن زیاده، مخصوصا که هافلپافی ها یک قدم جلو هستن.

بازی مثل همیشه با پرتاب سکه شروع میشه،‌ توپ دسته بازیکن های هافلپافه. بچه های گریفیندور شامل لیلی، لارتن و سیریوس آماده وایستادن تا در کمترین زمان ممکن به سمت سرخگون حمله ببرن. در طرف دیگر دو مدافع خفن هافلپافی ایستادن تا با ضربه های مخوفشون هر کدوم از سرخ پوش ها رو چپه کنن.

سوت بازی زده میشه!

چمن های ورزشگاه سبزتر از همیشه در آغاز بهار نمایان شده. صدای تشویق ها به اوج خودش رسیده. در گوشه ای از زمین ناگهان با صدای انفجار مهیبی همه از جا وای میستن...نگاه‌ها همه به گوشه زمین برمیگرده...در اوج ناباوری یکی از تماشاچی‌ها یک نارنجک به سمت دابی انداخته و اون ترکیده ولی اصلا مهم نیست چون دابی میتونه زنده بشه و دوباره به بازی بر میگرده. ( گفتم که این سوژه ها خز شده)

دوباره همه چیز به حالت اولیه بر میگرده و بازی ادامه پیدا میکنه، استرجس دو تا بازدارنده رو همزمان به سمت دنیس میفرسته... دنیس اولی رو می پیچونه ولی دومی رو بغل میکنه و بعدش یک سقوط آزاد جانانه...در طرف دیگر جسيکا مقلوب ضربه مرلین میشه.

سینيسترا از سمت چپ شروع میکنه به ارسال بازدارنده ولی بی‌فایده است،‌چون دابی باهوش‌تر از این صحبت هاست و میتونه خودش و سالم نگه داره. دوباره بازی به گردش در میاد تا اینکه بازی و این پست حسابی کسل کننده شدن. خلاصه ناگهان در جایی بالاتر در آسمان. در گیری بین ریموس کوچولو با آلبوس خفن بالا میگیره... هر دو به سمت گوی زرین با سرعت زیادی میرن، اما ناگهان برق چشمان عله مشمول ریموس میشه ( کپی رایت بای کتاب هری پاتر از اسنیپ ) و ریموس در هوا معلق میشه. در نتیجه بازی به نفع هافلپاف به پایان میرسه.

سوت پایان بازی....دابی به سمت ملت غیور هافلپافی میاد تا در کنار آن‌ها جام رو لمس که که ناگهان پاش به کابل فشار قوی گیر میکنه و اینبار میمیره تا نویسنده از ژانگولر بازی دست برداره.

دینگ دینگ!


A man is talking to God.

The man: "God, how long is a million years?"
God: "To me, it's about a minute."
The man: "God, how much is a million dollars?"
God: "To me it's a penny."
The man: "God, may I have a penny?"
God: "Wait a minute." .


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۶

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
شخصی در کنار پنجره قدم میزد و آرام با خود چیزهایی زمزمه میکرد . آفتاب در بیرون در حال غروب کردن بود . پرتوهای خورشید به آرامی محو میشدند و جای خود را به تاریکی میدادند .
ساعت ها گذشت و آن مرد همچنان در حال قدم زدن در همان مکان بود گویا به موضوع بسته ای فکر میکرد که راه چاره و فراری نداشت .
دستی آرام بر در اتاق آن مرد زده شد و باعث شد که ریشه ی افکارش پاره شود .
ـ بفرمایید داخل !
شخصی با لباسی بارانی وارد شد و تعظیم کوتاهی کرد و آرام لب به سخن گشود .
ـ قربان من راهی هاگوارتز هستم . هوا آنجا گویا خراب هستش و نمیشه جغدی فرستاد اگر مایل هستید من پیغام را با خود میبرم !
مرد برگشت و به لباس های شخص تازه وارد نگاهی انداخت و سرش را تکان داد . سپس به سمت قلم پری که در روی میزش بود رفت و پس از برداشتن آن پای کاغذی را امضا کرد .
پس از امضا کردن آن مدتی به کاغذ خیره ماند گویا اشتباه کرده بود ولی پس از مدتی درنگ کاغذ را در پاکتی گذاشت و آن را به شخص داد تا راهی شود.

قطرات باران همچون تازیانه ای بر مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز میکوبید .
دریاچه از وضع عادی خود خارج شده بود و موج های نا آرامی را روانه ی ساحل خود میکرد .
فریاد نا آرام باد در تمام محیط مدرسه به گوش میرسید به طوری که گویا شخصی در پشت درها ایستاده و محکم و بر آن میزند و کسی را با صدای نا مشخصی کسی را صدا میزند .

با وجود هوای نا آرام آن شب دانش آموزان مدرسه در آرامش به خواب رفته بودند و لحظه شماری فردا را میکردند که بتوانند مسابقه ی آخر آن ترم را مشاهده کنند ولی خبر از موضوعی که در پیش روی بود نداشتند .

صدای ترق توروق آتش در تالار خصوصی گریفیندور آرامش خاصی را به فضای تالار داده بود و تنها منبع نور تالار نیز بود .
همه در خوابگاه پسران به خواب عمیقی فرو رفته بودند . منظره ی بیرون از شیشه ی خوابگاه به هیچ عنوان قابل مشاهده نبود چون برج گریفیندور در بالاترین نقطه قرار داشت و باران بدون هیچ مانعی بر برج و شیشه هایش ضربه میزد .

در کنار در های ورودی هاگوارتز شخصی که لباس بارانی پوشیده بود ایستاده بود گویا منتظر کسی بود . ولی آیا کسی توی این هوا به استقبالش می آمد ؟
صدای پایی از راه دور به گوش میرسید که هر لحظه نزدیک تر میشد . به نظر می آمد شخصی که نزدیک میشود شدیدا عجله دارد . دستش را بر روی کلاهش گذاشته بود که باد آن را با خود نبرد .
مدیر مدرسه به محض رسیدن به شخص گفت:
ـ ممنون آرتور !
سپس نامه ای را از او تحویل گرفت و با سرعت به داخل مدرسه شتافت.

فیلچ وارد دفتر شد و گفت:
با من کاری داشتید جناب مدیر‌؟
مدیر مدرسه دستی به میزش کشید و سرش را بلند کرد و گفت:
این اعلامیه ها رو در تالارهای گریفیندور و هافلپاف نصب میکنی ! قبل از اینکه کسی بیدار بشه این کارو بکن !
فیلچ نزدیک شد و اعلامیه را از مدیر گرفت و به سمت درب خروج حرکت کرد . در بین راه با اینکه سواد کافی نداشت نگاهی به اعلامیه ها کرد و در کنار درب خروجی مثل مجسمه خشک شد .
مدیر مدرسه که منتظر شنیدن صدای نق بسته شدن درب بود برگشت و گفت:
مشکلی پیش اومده؟
فیلچ با تعجب در حالی که چشمان ریزش گشاد شده بود اعلامیه ها را تکان داد و گفت:
حقیقت داره ؟
مدیر مدرسه سری تکون داد و آهی کشید !

آفتاب خوابگاه گریفیندور را روشن کرده بود . پرتوهای آن نوید یک روز خوب را برای مسابقه میداد . صدای پرندگان هم نشاط تازه ای را به فضای هاگوارتز داده بود . نور خورشید کم کم بر روی شخصی که زیر پتوی خود رفته بود افتاد . شخصی تکان هایی خورد و گفت :
مگه من نگفتم اون پرده رو بکشین ؟
جوابی شنیده نشد ...
استرجس پادمور پتو را از روی خود کنار زد و به فضای ساکت خوابگاه نگاهی انداخت . هیچ کس حضور نداشت . حتما این خالی بودن خوابگاه دلیل خاصی داشت . لباس های خود را پوشید و از خوابگاه خارج شد.
به محض خارج شدن صدای افراد گروه را شنید و دل گرم شد !
از پله ها پایین آمد و متوجه شد همه دور تابلوی اعلانات تالار جمع شده اند . به هزاران زحمت خود را به تابلو رساند و مشغول خواندن شد !

نقل قول:
اطلاعیه مربوط به مسابقه کوییدیچ

طبق دستور وزارت سحر و جادو اگر بین افراد تیم های کوییدیچ هاگوارتز فقط یک نفر مرگخوار باشد به دلایل امنیتی آن مسابقه در زندان آزکابان برگزار میشود .

با تشکر
مدیریت هاگوارتز و وزارت سحر و جادو


دنیا دور سرش چرخید و بی هوش شد !


ساعت ها از بی هوش شدن استرجس گذشته بود . اکنون او به هوش بود و اعضای تیمش دورش حلقه زده بودند .
ـ خب گوش کنید ورد سپر مداقع اکسپکتوپاترونوم هستش !
سینیسترا دیگر مدافع تیم با بی خیالی تمام گفت :
مگه بهش احتیاجی هم داریم ؟
همه به صورت وحشت زده به او نگاه کردند تا اینکه لارتن مهاجم تیم گفت:
نه بهش نیاز نداریم چون اونجا اصلا دیوانه سازی نیست مطمئنم !
استر نفس عمیقی کشید و دستی به زانوهایش زد و بلند شد ... سپس با نگاهی کوتاه به تالار گفت :
بریم !

مدیر مدرسه و معلمان در کنار قلم پری ایستاده بودند . اعضای دو تیم هافلپاف و گریفیندور با تعجب اشاره به قلم کردند ... مدیر که تعجب آنها را بی دلیل نمیدید با سرعت گفت :
رمزتازه ! میبرتتون به آزکابان !
دنیس کاپیتان تیم هافلپاف برای آخرین بار به خورشید زیبای آن روز نگاهی انداخت و همراه بقیه دستش را به پر چسباند .

نمای واقا وحشت ناکی بود . سرما موج میزد . نوری وجود نداشت . صدای برخورد موج های سنگین آب با دیواره های زندان آزکابان به گوش میرسید .
صدای شخصی بچه ها را به حال خودشان آورد .
ـ از این طرف لطفا !
همه به اطرافشان نگاه کردن ولی شخصی در کنار یا نزدیکی آنها نبود . راه خاصی هم وجود نداشت فقط و فقط یک راه وجود داشت پس به راه افتادند .
تنها صدایی به گوش میرسید صدای قدم های بچه ها بر روی کف سنگی زندان بود ! سر انجام به محل اصلی رسیدند . به محلی که به نظر میرسید اوج سرما باشد .
صدای جیغی به گوش رسید ... همه چه اعضای گریفیندور چه اعضای هافلپاف به سمت منبع صدا برگشتند .
لیلی در حالی که صورتش از سرما قرمز شده بود و دستش میلرزید به نقطه ای اشاره میکرد .
نفس ها در سینه ها حبس شد . پیدا کردن نقطه ای که لیلی به آن اشاره میکرد سخت نبود .
دیوانه سازها !
درک قدمی به عقب برداشت و با صدایی لرزان و آرام گفت :
م م مگ مگه نگفتن این اینجا امنه ه ؟
دیوانه سازها سیاه پوش فضای مسابقه را درست کرده بودند . همه طوری دور هم جمع شده بودن که یک بیضی را تشکیل داده بودند محلی برای نشستن تماشاگران وجود نداشت . به جای آن فقط لبه های کوتاهیی را گذاشته بودند که دیوانه سازها به بچه ها نزدیک نشوند !
تیرهای فلزی زمین کوییدیچ هاگوارتز جایشان را به اسکلت های زندانیان مرده داده بودند .
با نزدیک شدن بچه ها دیوانه سازها کمه جا به جا شدن .
جسیکا که در کنار سیریوس حرکت میکرد آروم گفت :
به نظر میرسه دارن به من نگاه میکنن !
سیریوس که عضو محفل بود کمی گردنش را جا به جا کرد و سری به نشانه ی نه تکان داد ...

دنیس و استر با یکدیگر دست دادند استر خیلی آرام گفت :

بهتر نیست زودتر بازی رو تموم کنیم ؟

دنیس سری تکان داد و موافقت خودش را با زودتر تمام کردن بازی و در نتیجه خلاص شدن از آن مکان ترسناک اعلام کرد .

کوافل روانه ی هوا شد و شش مهاجم به سمتش حرکت کردند .
به محض آغاز بازی صدای گزارشگری به گوش رسید .
ـ سلام . زندان آزکابان شاهد یک بازی زیبا هس.....
خود او داشت با تعجب به بازیکن های که داشتند به او نگاه میکردند نگاه کرد .
اون شخصی کسی نبود جز بلاتریکس ... خنده ای شیطانی کرد و مشغول ادامه ی گزارشش شد . بچه ها با دیدن او حس مسابقه ی کوییدیچ رو نیز از دست دادند ولی مجبور به ادامه ی کار بودند .
ـ حالا سیریوس بلک صاحب توپه ... پاس به لیلی ... لیلی به لارتن ... همکاری خوبی دارن این سه بازیکن با هم ...
استر مشغول چرخ زدن و جلوگیری از حمله ی بلاجرها بود که دید مدافع هافل اريكا زادينگ بالاجر دوم را به سمت سینیسترا که داشت از دیوانه سازها فاصله میگرفت فرستاد .
ـ مواظب باش !
خوشبختانه چماق او در جهت مناسبی بود . با تکانی شانسی بلاجر دفع شد .
ـ حالا مرلین یک پاس به دنیس ... دنیس به اما دابز ولی قدرت توپ کمه و سیریوس اونو میگیره و گل گل !! 10 - 0 به نفع گریفیندور ....
با گل زدن سیریوس خوشحالی به تیم گریفیندور روی آورد . ولی سرمای محیط اجازه ی خوشحالی بیش از حد را نمیداد .
ـ در صحنه ی قبل از دابی هیچ کاری بر نمیومد .

قرار بود بازی را با سرعت به پایان برسانند ولی 1 ساعتی بود که در آن محل سرد و تاریک مشغول بازی بودند و خبری از گوی زرین نبود .
ـ حالا کوافل دست اما دابز هستش با سرعت جلو میره .... اوه این آلبوس بودش با سرعت حرکت کرد ... ریموس هم در کنارش هستش ...بله اونم گوی زرینه ... همه اعضا دست از بازی کشیدند و آن دو را تماشا کردند .
ریموس با سرعت از سمت راست آلبوس داشت رد میشد که بلاجری به سمتش آمد و او را عقب انداخت ... آلبوس به گوی نزدیکتر بود ... ولی گوی تغییر مسیر داد و مستقیم به سمت دیوانه سازها رفت . ریموس و آلبوس در کنار یکدیگر در هوا ایستادند و به همدیگر نگاه کردند . نزدیک شدن به دیوانه سازها به اندازه ی نزدیک شدن به لرد ولدمورت خطرناک بود .
بالاخره گوی تغییر مسیر داد و به سمت ریموس لوپین رفت . شیرجه ی آلبوس سوروس پاتر هم مانع از گرفتن گوی به وسیله ی ریموس نشد . و فقط باعث شد خودش نقش زمین شود .
فریاد ریموس در صدای جیغی از بین رفت ... جسیکا در حلقه ی دیوانه سازها اسیر شده بود . همه ی دیوانه سازها به سمت بچه ها حرکت میکردن !
حلقه ی آنها لحظه به لحظه تنگ تنگ میشد ...
صحنه در جلوی چشم بچه ها تار و سیاه شد ... صدای جیغی باز هم به گوش رسید و فریادی نا مشخص ...

...

اتاق سفید بود . بالش در زیر سرش بالشی را حس میکرد . صدای افرادی که در نزدیکی آنها بودند نیز به گوش میرسید . به زحمت گردنش را چرخاند افراد تیمش بر روی تخت خوابیده بودند . در مرکز سقف اتاق شکلی آشنا نقش بسته بود . آنها در سنت مانگو بودند .


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۶

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
هافلپاف و گريفندور

ساعت از نيمه شب گذشته بود. ساعتی که قلعه هاگوارتز مانند هيولايی غول پيکر به خواب فرو ميرفت و سکوتی رخوت آور و در عين حال لذتبخش بر تک تک راهروها و تالارهايش حکمرانی ميکرد. ساعتی که جن های خانگی بی صداتر از ترق توروق آتش های رو به خاموشی، سالن عمومی گروه ها را از کارت قورباغه های شکلاتی، کاغذهای پوستی مچاله شده و... می زدودند. ساعتی که - ساعتی که هافلپافی ها به آن ميگفتند ساعت بالش بازی!
- بگير که اومد!
- اينم تلافی اون يکی!
- آخ!
- هوی لودو! اونی که داری بالای سرت می چرخونی پيژامه ی منه!
- اِ... ببخشيد! فقط... اينجاش چرا زرده آل؟
- بده ش به من!
- آی! موهامو ول کن! اين جزء قوانين نيست...
کف خوابگاه پوشيده از پرهای سفيد شده و چيزی نمانده بود بچه ها يکديگر را نيز به سمت هم پرتاب کنند. علاوه بر بالش، کتابهای درسی قطور، شيشه های مرکب، چمدان، جاروی مسابقه و انواع لباسها در عرض اتاق به پرواز در آمده، پرده ها را می دريد، شيشه ها را می شکست و گاهی هم هدف مورد نظر را سرنگون می ساخت.
هنگامی که پيوز سعی ميکرد پاتيل زنگ زده و کوچکی را روی سر درک بيندازد در خوابگاه باز شد و دنيس با يک بغل نقشه به داخل آنجا قدم گذاشت. چشمهايش گود رفته و موهايش نيز ژوليده شده بود. زير لب با خود حرف ميزد و صدای زير و عجيبش زمزمه ی آهنگين مانتيکور به هنگام خوردن شکارش را تداعی ميکرد.
- نه اون خيلی... اگه بتونه... شايد هم بايد... ميشه مستقيم... نه بهتره بهش بگم... آره اين خوبه... شماها هنوز بيداريد؟ مثلاً ما فردا بازی داريم! همه توی تختهاشون!
- اَه، دنيس! انقدر ضدحال نباش!
- لوله شون ميکنيم!
- حق با ارباب پاتر جوان بود!
- آره دنيس، ما...
در با صدای غيژ ديگری گشوده شده و مرلين ميان چهارچوب آن ايستاده بود. اريکا همانطور که به سمت او ميرفت با حالتی نمايشی در ادامه ی حرفش گفت:
- ما مرلينو داريم! مرلين خودش يه پا فليکس فليسيسه... اتفاقی افتاده؟
مرلين دست اريکا را از روی شانه اش کنار زد و لنگ لنگان خود را به نزديکترين تخت رساند.
- چيزی نيست... توی يه پله انحرافی گير کردم. پای راستم يکم درد ميکنه!
- عجيبه! چند روزه دائم داری بدشانسی مياری! ولی هر چی باشی به پای مدافع گريفيا نميرسی. شنيدم آهنربای بدبختيه! اسمش چی بود... آهان، سينيسترا! اگه بدشانسی های چند روز گذشته رو در نظر نگيريم تو هميشه خوش شانس بودی... چی شد؟
مرلين با شنيدن نام "سينيسترا" چنان از جا پريده بود که سرش به چوبه ی تخت کوبيده شد.
- درباره ی سينی اينطور حرف نزن!
- سينی ديگه کيه؟ همون سينيسترا؟ از کی تا حالا شده... اَوووو!
اريکا شکلکی درآورد و بقيه ی بچه ها، حتی دنيس را به خنده واداشت.
- پس بگو چند شبه کجا غيبت ميزنه... خب؟
مرلين سعی کرد نسبت به سوت کشيدن و متلکهای سايرين بی توجه باشد و گفت:
- خب چي؟
- چجوری؟ چند وقته؟ اصلا چی شد که...؟
- بسه ديگه!
لبخند دنيس محو شده بود و قبل از آنکه زمزمه های مخالفت آميز بالا بگيرد تقريباً فرياد زد:
- شرح داستان عاشقانه ی مرلين و سينی رو بعد از مسابقه هم ميتونيم بشنويم پس همگی شب بخير!
- اما دنيس...
- گفتم شب بخير!
با يک حرکت چوبدستی دنيس تمام شمعها خاموش شدند و حدقه ی چشمانی که در تاريکی خوابگاه برق ميزدند با مشاهده ی دو کاسه ی خون خيره شده به آنها، يکی يکی زير پتوهای زردشان ناپديد گشتند.


- من بازم ميگم، خوش شانسی مرلين هميشه به تيممون کمک کرده! هيچ ميدونی اون دفعه که چانگ نتونست...
- اريکا، من فقط اينو ميدونم که خواب موندن ساعت همين مرلين خوش شانس باعث شده ما امروز دير بيدار بشيم! فقط دعا کنيد بتونيم به موقع خودمونو به زمين برسونيم...!
اعضای تيم کوييديچ هافلپاف در حالی که رداهايشان را بر روی لباس خواب به تن ميکردند با صورتهای پف آلود و موهای آشفته، پله های سنگی منتهی به سرسرای ورودی را دو تا يکی پشت سر می گذاشتند.
- هيچکدومتون نبايد دلشو به اين خوش کنه که سرخگون خودش ميره تو دروازه يا گوی زرين از آسمون ميفته تو دستش يا... مرلين مواظب باش!
بام
بام
بوم
بيم
بام
بيم
.
.
.
بوم!
مرلين تعادلش را از دست داده و هر شش نفر ديگر را نيز با خود به سمت پايين پلکان کشيده بود. آنها مانند يک ساندويچ چند طبقه روی يکديگر تلنبار شدند و وقتی دابی همچون زيتونی تزيينی بر پشت دنيس فرود آمد او خرخر کنان گفت:
- کافيه يه نفر ديگه درباره ی شانس حرف بزنه...


آسمان ورزشگاه کوييديچ پوشيده از ابرهای سياه و پنبه مانند بود. وزش ملايم باد، پرچمهای سرخ رنگ و زرد قناری تماشاچيان را به اهتزاز در می آورد و نم نم باران، بوی عطر چمن را در فضا می پراکند.
- ... بله، بالاخره اعضای تيم هافلپاف هم وارد زمين ميشن! مادام هوچ از اونا ميخواد که هر چه سريعتر يک صف تشکيل بدن و کاپيتانها رو به سمت هم فراميخونه. و حالا پای مک کينن به جاروی خودش گير ميکنه و باعث ميشه تمام هم تيمی هاش نقش زمين بشن...!
همهمه ی تمسخر آميزی در ورزشگاه طنين افکند و مرلين که با چهره ای گل انداخته خود را جمع و جور ميکرد زير لب به دنيس گفت:
- معذرت ميخوام! نميدونم چرا امروز اينجوری شدم...
دنيس يک لحظه با حالتی ميان خشم و دلسوزی به او خيره شد، سپس رو به اِما که غرولندکنان از زمين بر ميخاست زمزمه کرد:
- اِما، ازت ميخوام تا وقتی مجبور نشدی به مرلين پاس ندی، باشه؟
و قبل از آنکه او موافقت کند روی پاشنه ی پا چرخيد و به طرف استرجس پادمور رفت.
- ...کاپيتانها با هم دست ميدن و سوت بازی به صدا در مياد... توپها آزاد شدن!
لارتن کرپسلی سرخگون را در دست داشت و هنگامی که بازدارنده ی درک به سمتش آمد آن را به ليلی اوانز واگذار کرد. کمی بالاتر از جايگاه تماشاچيان و در ميان لايه ای از مه، آلبوس سوروس پاتر و ريموس لوپين به دنبال برقی طلايی رنگ، فضای تار و بخارآلود اطرافشان را می کاويدند.
- ... گل! بلک دروازه ی دابی رو باز ميکنه و نتيجه ده صفر به نفع گريفندور ميشه! دنيس سرخگون به دست جلو ميره...
دنيس با سرعتی غير قابل وصف از کنار مرلين گذشت و ردايش مانند شلاق به صورت او تازيانه زد. اما مرلين که از ابتدای بازی همانجا معلق در هوا مانده بود اهميتی نداد. احساس پوچی ميکرد. با اينکه سرش را زير انداخته بود ميتوانست نگاه سرزنشگر ده ها چشم را بر خود حس کند. باورش نميشد در همين زمين بود که طرفداران هافلپاف نامش را فرياد ميزدند، اعضای تيم پيروزمندانه بر پشتش می کوبيدند و دنيس با غرور به او می نگريست نه با خشم.
- مرلين بگيرش! سرخگونو بگير!
فريادهای اِما، مرلين را از افکار فلاکت بارش بيرون کشيد. مهاجمان گريفندور راه او را سد کرده بودند و دنيس نيز سعی ميکرد خود را از شر بازدارنده های استرجس و سينيسترا خلاص کند. آن توپ متعلق به مرلين بود!
نوک جارويش را چرخاند و با يک حرکت سريع سرخگون را به چنگ آورد. با چنان سرعتی پيش ميرفت که زوزه های باد گوشش را به درد آورد. در تمام طول زندگی اش هيچگاه برای انجام کاری تا اين حد مصمم نبود. بايد سرخگون را وارد حلقه ها ميکرد تا به دوستانش نشان دهد آن آدم نحس، خرابکار يا هر چيز ديگری که اين چند روز اخير نشان داده بود نيست.
- ... مک کينن به دروازه ی گريفندور نزديک و نزديکتر ميشه! جسيکا پاتر با فرياد از مدافعين تميش ميخواد که جلوی اونو بگيرن اما ديگه خيلی ديره! مک کينن سرخگونو پرتاب ميکنه و... سرخگون با فاصله ی زيادی از کنار حلقه ها رد ميشه! احتمالاً نور خورشيد چشمشو زده چون همه مون گلهای قشنگ او در مسابقه های قبلی رو به ياد مياريم...
بازی ادامه پيدا کرد اما مرلين دوباره خشکش زده بود. بله، نور خورشيد مانع از به ثمر رسيدن گل او شد ولی... ولی يک هفته ی تمام از آخرين زمانی که هاگوارتز رنگ خورشيد را به خود ديده بود ميگذشت! بعد از يک هفته باران، صاعقه و گذر ابرهايی که پايانی نداشتند چرا درست هنگام پرتاب سرخگون، آن هم به دست او بايد اين اتفاق می افتاد؟ گردنش را خم کرد و با مشاهده ی پرتوهای طلايی رنگ خورشيد در ميان توده های تيره و کدر ابر به نظرش رسيد حتی آسمان نيز به او پوزخند ميزند... چه بلايی بر سرش آمده بود؟
- ... دنيس از روی جاروش سرنگون ميشه! برخلاف درک و زادينگ که در ضربه زدن به بازدارنده ها موفق نبودن و البته چند بار تونستن مهاجمای خودشونو کله پا کنن، سينيسترا تمام بازدارنده ها رو به هدف زده... ميشه گفت اون از هر موقع ديگه خوش شانس تره...!
- سينيسترا!
مرلين که در اثر دريافت ناگهانی منشأ تمام اين دردسرها بهت زده شده بود با دست به پيشانيش کوفت. همزمان با صداهايی که در گوشش می پيچيد تصوير آن شب در برابر چشمانش جان گرفت.

- ... تو هميشه خوش شانس بودی!
- ... شنيدم آهنربای بدبختيه!
نور ماه سطح درياچه را سفيد و مات جلوه ميداد. در کنار درخت راش و ميان دسته ای از کرمهای شب تاب ايستاده و دستانش را به دور او حلقه کرده بود. شيرينی آن بوسه را تلخ تر از هر آنچه که تا کنون چشيده بود به ياد آورد. و حالا...
- ...اون از هر موقع ديگه ای خوش شانس تره!

- ای دزد کثيف!
- سرخگون در دستهای کرپسليه و... اوه، مک کينن داره به سرعت به طرفش ميره! الانه که با هم برخورد کنن... اما نه! اون به طرف سينسيترا پرواز ميکنه و...
هر يک از تماشاچيان به گونه ای ابراز احساسات کردند و صدای سوت های تشويق آميز و قهقهه های بلند در هم آميخت. بازيکنان دو تيم نيز از بازی دست نگه داشته و محو اين صحنه شده بودند. مرلين آن چنان لبهايش را به لبهای سينيسترا ميفشرد گويی ميخواست چيزی را از درون دهانش بيرون بکشد.
- خو... انی... و... اس... اِده! (خوش شانسيمو پس بده!)
- ايو... نه... ای... ارلی؟! (ديوونه شدی مرلين؟!)
- اام... اسش... اده! (گفتم پسش بده!)
- اِلَ... ان! (ولم کن!)
- پروفسور به من چه! چيکارش کنم؟ اخ! باشه باشه!...اِ... اوه، اونجا رو نگاه کنيد! تماشاچيان عزيز نگاه کنيد يه مرغک زرين! درست اون طرف ورزشگاهه، ببينيد! درست اون طرف اين صحنه ی زيـ... بله، پروفسور! اون طرف اين صحنه ی واقعا زشت و زننده، روی حلقه ها! نگاه کنيد! اين پرنده خيلی کميابه ها! ببينيدش...!
هيچکس به گزارشگر اهميتی نداد. رنگ صورت سينيسترا به تيرگی می گراييد و مادام هوچ مردد مانده بود که آيا بايد پنالتی بگيرد يا فقط آنها را از هم جدا کند. سرانجام سوت او به صدا در آمد و بلافاصله مرلين از سينيسترا جدا شد - احساسش ميکرد!
دنيس با قيافه ی وحشتناکی به مرلين گفت:
- بعداً درباره ی اين... اين... بعداً درباره ش حرف ميزنيم!
و به طرف حلقه های دروازه ی خودشان پرواز کرد تا ضربه ی پنالتی زده شود.
مرلين به هيچ وجه از دفع ضربه ی سيريوس بلک توسط دابی متعجب نشد. پنج گلی که پس از آن خودش وارد دروازه ی گريفندوری ها کرد هم چندان هيجانزده اش نکرد. مطمئن بود مسابقه را خواهند برد. آن بخش کوچک از وجودش، بلافاصله پس از بازگشت، قهرمانی کوييديچ را جشن گرفته بود.
- ...اوانز برای ششمين بار سرخگونو از دروازه ی هافلپافی ها عبور ميده و... هافلپافی ها چی دارن ميگن؟
- اينجا! آلبوس اينجا!
- خب، من هر حرفی درباره ی شانس زدم پس ميگيرم! گوی زرين به يکی از پرچمها گير کرده و پاتر خيلي به اون نزديکتره... لوپين هيچ شانسی نداره! گريفندور هيچ شانسی نداره!
آلبوس گوی زرين را از ميان پرچمی زرد رنگ با نقش گورکن هافلپاف آزاد کرد، آن را بوسيد و با چشمانی اشک آلود بالا گرفت.
صدای سوت پايان آخرين بازی آن ترم به گوش هيچکس نرسيد. هافلپافی ها ديوانه وار فرياد ميزدند و هر که اطرافشان بود را در آغوش می کشيدند. طبيعت نيز در جشن و سرور آنها شرکت نموده و با ناپديد شدن آخرين تکه های ابر، رنگين کمان بزرگی در کنار کاغذهای رنگی و فشفشه، ورزشگاه را تزيين کرده بود.
اعضای تيم مرلين را دوره کرده بودند و او وحشت زده فرياد ميکشيد:
- نه! خواهش ميکنم! من از دور تبريکات صميمانه تونو ميشنوم! توروخدا نزديک نشين! نه! آلبوس ماچ نکن! نه!


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۸ ۱۹:۵۴:۵۲
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۸ ۲۱:۴۵:۰۳







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.