به قول بابابزرگ نیکلاس،دلم براتون بگه که:روزی بود روزگاری بود.اون روزا هم من جوون تر بودم،هم نیکلاس و با هم مدرسه میرفتیم.(من کلاس پنجم بودم و نیکلاس کلاس هفتم بود.البته من تکذیب نمیکنم که نیکلاس 65 سال از من بزرگتره.خودم هم نمیدونم چه جوری شد که این جوری شد!)
درست یادم نمیاد.یا شنبه بود،یا یکشنبه بود،یا دوشنبه بود یا.....ویا جمعه بود.خلاصه مطمئنم یه روزی بود!من خیلی خوشحال بودم.آخه قراربود ببرنمون هاگزمید و نیکلاس ازم دعوت کرده بود با هم دیگه بریم.روز خیلی خوبی بود.یه خبرای جدیدی به گوش می رسید.می گفتن تو هاگزمید یه مغازه جدید باز شده که اسمش مغازه شوخی های زونکوه.می گفتن توش یه عالم چیزای جالب داره که تا حدی هم خطرناکه.
ساعتای هفت یا هشت یا نه یا.... بود که نیکلاس اومد و گفت:«زود باش پرنل،همه رفتن.»و من سریع رفتم که حاضر بشم.
______________
مغازه خیلی شلوغ بود.شلوغ که نه،غلغله بود.همه می خواستند ببینند که وسایل مغازه چه جوریه.البته خیلی ها هم می ترسیدند و به هیچی دست نمی زدند.نیکلاس هم میخواست از همه چیز مغازه سر در بیاره اما من نذاشتم.آخه تو اون شلوغی اصلا نمیشد هیچ کاری کرد.چند نفر داشتند داد میزدند:«آی مُردم.....وای داغون شدم....»و یه چند نفری هم داشتند زیر دست و پا له میشدند.برای همین من دست نیکلاس رو کشیدم و با خودم به یه کافه ای اون اطراف بردم.دو تایی نشستیم روی صندلی.
اما چون حرفی برای گفتن نداشتیم به هم دیگه نگاه می کردیم. نیکلاس اصلا احساساتی و رمانتیک نبود.
بالاخره من بعد از نیم ساعت من گفتم:«تو فکر نمی کنی بهتره یه حرفی بزنی؟»ونیکلاس با خونسردی جواب داد:«نه،فکر نمی کنم......»ولی وقتی دید من دارم با تعجب و عصبانیت نگاش میکنم،ادامه داد:«چی؟....نه.....یعنی چرا.....خوب تو امروز خیلی جشنک.....ببخشید،یعنی قشنگ شدی!......»اما دوباره سکوت حاکم شد تا این که من کم اوردم و گفتم:«خوب بیا برگردیم به همون مغازهه.»همین که اینو گفتم،نیکلاس مثل فشنگ از جاش پرید و به طرف مغازه رفت.منم پشت سرش رفتم.
مغازه تقریبا خلوت شده بود.نیکلاس چند تا از دوستاش رو دید و با هم دیگه به بررسی وسایل مغازه پرداختند.من هم دم در منتظر شدم تا نیکلاس کارش تموم بشه و بیاد بیرون.
یک ساعت بعد در حالی که علف های زیر پام داشتند تبدیل به درخت میشدند،نیکلاس که یک کیسه بزرگ تو دستش بود از مغازه اومد بیرون.من که خیلی خسته شده بودم،پیشنهاد دادم بریم بستنی بخوریم.نیکلاس با نگرانی جواب داد:«چیزه....من...پولام تموم شد....»من با تعجب پرسیدم:«اون همه پولو تموم کردی؟مگه چی خریدی؟»نیکلاس گفت:«هیچی،فقط....»بعد در کیسشو باز کرد شروع کرد به گفتن اسم چیزایی که خریده بود:«این سکه ها خیلی جالبن.بعد از چند روز خود به خود غیب میشن و پیش صاحب قبلیشون برمی گردن.برای خرید کردن خیلی به درد میخورن.......این ها یه نوع ترقه فشفشه ایند.......اینا هم اسمشون سم فراموشیه .........این یکی رو برای تو خریدم.بخور،خیلی خوشمزس(بعد ها فهمیدم که اون یه معجون عشق بوده!)......و این که از همشون مهمتره یک بمب کوچولوی دوست داشتنیه که دقیقا یک ساعت بعد از گفتن ورد مخصوصش منفجر می شه.البته مغازه داره گفت که خیلی خطرناکه و هنوز آزمایش نشده......»
من یک جیغ کوتاه ولی بنفس کشیدم و بهش گفتم سریع بره و پسش بده،اما هر کار کردم زیر بار نرفت.
______________
صبح فردا اصلا حوصله کلاس بابابزرگ بابای پروفسر بینز رو نداشتم.با این حال وقتی زنگ خورد همراه دوستام به کلاس رفتم.وقتی درس به جای بسیار حساس شورش جن های قرن دوازده رسید،یک صدای خیلی هولناک انفجار همه چیز رو به هم ریخت.بچه ها همین طور که جیغ میزدند،به طرف صدا رفتند.
صدا از دخمه بابای بابابزرگ بابای اسنیپ،استاد درس معجون سازی اون زمان بود.وقتی رفتیم طرف دخمه ها،با صحنه فجیعی مواجه شدیم.همه جا پر از سنگ و آجر پاره بود و چیزی از کلاس معجون سازی باقی نمونده بود.سرو صورت همه رو هم دوده گرفته بود.
عقب کلاس،نیکلاس رو دیدم که همه دورش جمع شده بودند.وای خدای من،نیکلاس حسابی زخمی شده بود.....
______________
فردای اون روزی که کلاس معجون سازس منفجر شده بود،من و دو تا از دوستام،ننه ننه ننه بزرگ لاوندور و بابای بابای بابابزرگ کینگزلی رفتیم عیادت نیکلاس که تو درمانگاه ننه ننه ننه بزرگ مادام پامفری بستری بود.حالش بهتر بود.ولی تقریبا نصف بدنش آتیش گرفته بود و نصف دیگش کاملا سوخته بود!خلاصه وقتی به زور تونست حرف بزنه،گفت:«انگار یکم اشتباه شد.آخه قرار بود من بمب رو بذارم تو کیف بابای بابای بابابزرگ اسنیپ،اما همین که ورد رو گفتم توی دست خودم منفجر شد.....»
من خندم گرفت ولی سریع جلوی خندمو گرفتم و گفتم:«آخی،خیلی درد داشت؟....»
همون جا بود که ننه ننه ننه بزرگ مادام پامفری اومد و گفت:«همه بیرون.دوستتون دست کم باید دو ماه دیگه این جا باشه و الان هم حالش زیاد خوب نیست.....بیرون.....»
______________
نتیجه منفی:نیکلاس تا دو ماه درمانگاه بود. وقتی هم که از درمانگاه خلاص شد،تا آخر سال بهش اجازه ندادند که هاگزمید بره.تازه ممکن بود اخراجش هم بکنن،ولی چون میدونستند دوست صمیمی نوه نوه نوه دامبلدور،مدیر آینده هاگوارتزه و پارتیش کلفته این کارو نکردند.
نتیجه مثبت:ما تقریبا تا یک ماه درس معجون سازی نداشتیم.چون دیگه نه کلاسی داشتیم و نه معلمی(بابای بابای بابابزرگ اسنیپ همون روز غش کرد و اونم تو درمانگاه بستری شد.)
نتیجه اخلاقی:سعی کنید در زندگیتون همیشه و در همه جا و تحت هر شرایطی به حرف زنتون گوش کنید تا دیگه همچین بلاهایی سرتون نیاد!
