ایگور وبلیز وارد قدح شدند.
همه چیز شروع به چرخیدن کرد و آنها در فضایی تاریک پایین رفتند تا اینکه پایشان به زمینی سنگی خورد.
در اتاقی چارگوش با پنجره هایی بلند ایستاده بودند. آخرین انوار طلایی خورشید، اتاق را روشن کرده بود. فقط یک نفر داخل اتاق بود که او نیز پشت به آنها غروب خورشید را تماشا می کرد.
در اتاق به صدا درآمد. مرد ناشناس به آرامی نیم نگاهی به در انداخت: «بله؟!»
صدایی سرد و بی روح از پشت در پاسخ داد: «با من کاری داشتین ارباب؟»
مرد ناشناس : «بیا تو، تام!»
در باز شد و مرد خوش قیافه ای وارد اتاق شد.
بلیز که فراموش کرده بود کسی صدایش را نمی شنود در گوش ایگور زمزمه کرد :«اااااا!
این که ارباب خودمونه! من عکس جوونیاشو دیدم. چه موهایی داشته، بیچاره!»
لرد جوان، پشت به دو مرگخوار و رو به مرد ناشناس که هنوز به غروب خیره شده بود قرار گرفت.
چند دقیقه ای گذشت و بالاخره مرد شروع به صحبت کرد: «تام! شنیدم آلبوس درخواست استاد شدنتو رد کرده، این خیلی بده...»
تام با دستپاچگی گفت: «ااااامما... اما من تمام سعیمو کردم، ارباب.»
مرد ناشناس فریاد زد: «
ساکت شو تام! کروشیو!»
صدای جیغ های دردناک تام اتاق را پر کرد.
ایگور و بلیز: «ای جونم!»
مرد شکنجه را متوقف کرد و به سمت میزی در سمت دیگر اتاق رفت. حالا دو مرگخوار چهره اش را می دیدند.
او نیز مردی زیبا بود با موهای طلایی!
اینبار نوبت ایگور بود که در گوش بلیز زمزمه کند: «اینکه گریندل والده!»
گریندل رو به تام به میز تکیه داد و گفت: «تام! تو بهترین مرگخوار منی! من برات نقشه های زیادی دارم! تو باید معاون اول من بشی! دوست ندارم اشتباهاتتو ببینم!»
تام که بعد از شکنجه شدن به سختی تعادل خود را حفظ می کرد گفت: «ولی ارباب دامبلدور خیلی زرنگ تر از اونه که فکرشو می کنید. اون به نقشه ی شما پی برده بود. می دونست اگه تدریس هاگوارتز رو به من بده باعث نیرومندتر شدن ارتش سیاه می شه.»
گریندل والد گفت:«شاید حق با تو باشه تام!دامبلدور رو نمی شه به این آسونی مهار کرد. شاید مجبور بشیم... بکشیمش.»
خورشید غروب کرده بود و گریندل والد به نقطه ی نامعلومی جلوی پای تام خیره شده بود:«می تونی بری تام! بعدا در موردش صحبت می کنیم.»
تام از اتاق بیرون رفت ولی گریندل همچنان به زمین خیره مانده بود.
ناگهان همه چیز شروع به چرخیدن و تاریک شدن کرد.دوباره همان اتاق ظاهر شد. باز هم غروب خورشید بود و باز هم گریندل پشت به آنها ایستاده بود. باز هم در زدند. باز هم تام وارد شد. باز هم همان گفتگوها تکرار شد و تام شکنجه شد و دوباره تا بیرون رفتن تام از اتاق همان اتفاقات و گفتگوها تکرار شد.
دوباره همه جا تاریک شد و شروع به چرخیدن کرد.
باز هم در همان اتاق بودند و باز هم غروب خورشید و بازهم...
ایگور وحشت زده به بلیز گفت: فکر کنم این تو گیر افتادیم.
بلیز هراسان پاسخ داد: روش نوشته بود هر کی نگاه کنه پشیمون می شه ها! من بوقی باور نکردم.
ایگور گفت: حالا اگه بازم تا سی سال دیگه کسی گذرش به این دخمه نیفته چی؟
بلیز: نگو اینو!