هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه اصیل و باستانی گونت ها
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
#14

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
سایه مرد بلند قامت و لاغر اندامی بر روی زمین افتاد. بیلز و ایگور با وحشت به همدیگر نگاهی انداختند. سایه مرد به تدریج بزرگتر میشد و ترس و دلهره بیشتری بر دل بیلز و ایگور می انداخت.
صدایی لرزان از پشت سر مرد خطاب به او گفت: کجا داری میری؟
مرد بند قامت که حالا به طور کامل وارد اتاق شده بود به دوستش گفت : بیا تو...خبری نیست.
مرد از مقابل در کنار رفت و دوستش وارد شد. بیلز از سر تعجب نگاهی به ایگور انداخت و متوجه شد او نیز مانند خودش متعجب شده است.
در آن هنگام نگاه مرد بلند قد به بیلز و ایگور افتاد و از ترس فریاد بلندی کشید.و سعی کرد تا فرار کند اما پایش به پای دوستش گیر کرد و هر دو با هم به زمین افتادند.
ایگور و بیلز با خیالی آسوده به دو مشنگی که در مقابل در افتاده بودند نگاه کردند و نفسی آسوده کشیدند. بیلز به سمت دو مشنگ حرکت کرد و با پوزخند به آنها گفت:به به...چشم ما روشن...قدم روی چشم ما گذاشتین...اینجا چی کار میکنین؟ هان !؟
مرد بلند قد گفت : فرار کردیم!
ایگور با خنده گفت : جدی؟پس خیلی بد شانسید! دقیقا همون جایی اومدید که نباید می اومدید!یه مژده بهتون میدم! دوتاییتون بیچاره شدید...
مرد بلند قد که کمی شجاعتش گل کرده بود با آرامش بلند شد و با بی خیالی شروع به تکاندن لباسهایش کرد.مشنگ دوم با دیدن دوستش سریع بلند شد و خود راپشت سر دوستش مخفی کرد.
ایگور به سمت بیلز حرکت کرد و آرام در گوش او گفت : خدا بهمون رحم کرد ها ! اگر فرار میکردن چی؟
بیلز با صدایی آهسته گفت : فعلا که گیر افتادن.این بار رو شانس اوردیم.!
و چوب جادویش را به سمت دو مشنگ گرفت و گفت : خوب راه بیفتید ببینم...میخواستید تفریح ارباب منو خراب کنین نه؟ یک بلایی به سرتون بیارم ... راه بیفت آشغال خون لجنی!
مشنگ بلند قد که خیلی خیلی بهش بر خورده بود به سمت بیلز حرکت کرد.انگشت سبابه اش را به سمت او گرفت و گفت : با من اینجوری حرف نزن...جادوگر خرفت!
ایگور با تعجب به مشنگ نگاه کرد وگفت : اوه اوه...! عجب ابهتی! (ایگور رو به سوی بیلز کرد و ادامه داد:) این منو میترسونه بیلز!
بیلز که از عکس العمل مشنگ جا خورده بود با خنده ای تصنعی چوب جادویش را با تهدید بیشتری به سمت دو مشنگ گرفت و گفت : خفه! راه بیفت!
مشنگ ترسویی که پشت سر دوستش پنهان شده بود با ترس و لرز به دوست خود گفت : سر به سر اینا نزار! بیا بریم دیوونه...عصبانیشون نکن!من از اینا میترسم!
ایگور به مردی که پشت سر دوستش مخفی شده بود اشاره کرد و گفت: تو از این دوستت عاقل تری...بیا اینجا ببینم!
نرد با بدنی لرزان به پیش ایگور رفت.ایگور با مهربانی به سمت او رفت و در یک حرکت آکروباتی دست راست مرد را از پشت گرفت و چوب جادویش را به سمت سر مشنگ گرفت و به مرد قد بلند گفت : را بیفت وگرنه دوستت ، پر!
مشنگ بلند قد که با آرامش تمام ایستاده بود و در چشمان ایگور با بی تفاوتی خیره شده بود گفت : اگر بلایی سر دوستم بیارید و با ما بد رفتار کنین منم به اربابتون،همون کچله که میتونستی خودتو تو کلش که برق میزد ببینی، میگم که ماهارو رها کردین و رفتین و ما هم تونستیم فرار کنیم...حالا میل خودتونه!
بیلز و ایگور با ترس به همدیگر نگاه کردند و بیلز برای خر کردن مشنگ با مهربانی گفت : برادر من چرا ناراحت میشی داداش! خوب حالا یه جوری با هم کنار میام...یکدفعه چیزی به اون کچل نگیا!!
ایگور مشنگی را که بازداشت کرده بود رها کرد و چوب جادوی خود را به سمت مشنگ بلند قد گرفت و با عصبانیت گفت :هرگز!هرگز جلوی یه مشنگ کم نمیارم! استوپیفای!
بدن بی حال مشنگ بلند قد بر روی زمین افتاد و دوستش با دیدن این صحنه یه صورتی دیوانه وار به سمت ایگورحمله کرد.ایگور با عکس العملی باور نکردنی به سمت مشنگ بر گشت و او را به عقب هل داد.مرد تعادل خود را از دست داد و تلو تلو خوران به سمت عقب رفت و بعد...
ایگور و بیلز با تعجب به جایی که تا چند لحظه ی پیش مشنگ به عقب میرفت و ، حالا هیچ اثری از مشنگ در حال سقوط نبود، نگاه میکردند.
_کجا رفت؟
ایگور به سمت جایی که مشنگ در حال افتادن بود حرکت کرد و ناگهان با ترس بر سر جای خود میخکوب شد! بیلز به کنار ایگور رفت و چشمش به جسمی سنگی ای که روی میز قرار داشت نگاه کرد و در حالی که بدنش از ترس یخ زده بود گفت : یا لرد! نه!!!!بیچاره شدیم!چجوری افتاد توی قدح؟
ایگور با نا امیدی نگاهی به بیلز کرد و گفت : باید بریم بیاریمش بیرون!
بیلز با تاسف سرش را تکان داد و گفت : متاستفم ایگور...تو اونو انداختیش توی قدح ...خودتم باید بیاریش بیرون...این بار رو من نیستم!
ایگور نگاهی از سر عجز به بیلز انداخت و سلانه سلانه به طرف قدح اندیشه رفت و با بی میلی پا به درون قدح گذاشت...

________________
اگر افتخار بدید نقد کنین ، سپاسگذار میشم ارباب!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳۱ ۱۸:۲۴:۵۳

im back... again!


Re: خانه اصیل و باستانی گونت ها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ دوشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۷
#13

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 97
آفلاین
چون کسی نیومد ادامه بده خودم ادامه دادم.
..........................................................................
صدایش می لرزید.در واپسین لحظات زندگی خود در حالی که به انوار طلایی رنگ خورشید که از تک پنجره ی تالار به دیواره های گرد گرفته تابیده میشد خیره شد و با صدای نجواگونانه گفت :این حرف های طلسم دومه...خوب گوش کنید.
ایگور با دلهره به بلیز نگاه کرد.چهره ی بلیز در هم بود.چه کسی می توانست جک را بکشد؟
جک ادامه داد :سومین طلسم ،طلسم مرگ است..اگر در باره ی این حرف ها با کسی صحبت کنید ....ان روی شما اجرا خواهد شد و به طور وحشتناکی خواهید مرد.هزاران سال پیش تام ریدل کبیر ..این ساختمان را ساخت و قدح اندیشه ای را در ان قرار داد تا خاطرات خانواده ی ریدل را محفوظ بماند و کسی که این تالار را ساخت کسی نبود جز سوزان شینگ .ریدل بزرگ سوزان را مجبور به ساخت تالار کرد و سپس اورا به قتل رساند.چون فکر می کرد که سوزان راز مهم ان تالار را فاش خواهد کرد.سپس قدح اندیشه را با سه طلسم محافظتی در این اتاقک گزاشت.خاطرات خانواده ی ریدل به مدت 20 سال مدفون گشت تا این که شخصی به اسم جس به خانه ی باستانی گونت ها امد و با دیدن قدح اندیشه به این سرنوشت دچار شد.او انقدر در این تالار ماند که در کنار استخوان های سوزان شینگ جانش را از دست داد.هرکس بخواهد از تالار فرار کند طلسم دوم روش اجرا میشه...طلسمی که دردانکترین جای ماجراست.....و این پایان همه چیز است....................

جک روی زمین افتاد،صورتش سرخ شده بود و نفس نفس می زد...سرفه امانش را بریده بود .احساس می کرد روده و معده اش در هم می پیچد و سرش گیج می رفت با دستان لرزان به ایگور اشاره کرد و گفت :ت...تو...قول داده بودی...
ایگور فریاد زد :من نمی تونم.!!تو مارو نجات دادی...
قطرات عرق روی پیشانی جک نمایان شد و با وحشت گفت :خ..خواهش..می کنم...شم.ا...قول دا.ده..بودید ..اواکدورا..رو روی من ..اجرا کنید..نزارید..این..ای..ن...طو..ری...بم..بمی..بم..بمیرم.
بلیز به ایگور خیره شد.برقی در چشمان ایگور می درخشید.نمی دانست چه کار کند .وحشت تمام وجودش را گرفته بود.او یک مرگخوار بود اما نمی توانست کسی را که نجاتش داده نابود کند.اما او قول داده بود.اگر جک را با طلسم مرگ می کشت،جک توسط طلسم سوم که یک طلسم شکنجه گر مرگ هست نمی مرد و درد نمی کشید.بلیز به آرامی گفت :ایگور،فکر می کنم که باید به قولمون عمل کنیم
قطرات اشک از چشمان بلیز می چکید.ایگور مصمم شد و به چشمان جک خیره شد و سپس فریاد زد :اواکدورا .!
و جک بی حرکت در آرامش روی زمین افتاد

بلیز فریاد کشید :بــــاید فرار کنیم ...زود باش..
ایگور گفت:بلیز نـــه
اما دیگر دیر شده بود.صدای سرد ساحره در تالار طنین انداخت :سومین طلسم ،طلسم مرگ است..اگر در باره ی این حرف ها با کسی صحبت کنید ....ان روی شما اجرا خواهد شد و به طور وحشتناکی خواهید مرد.هزاران سال پیش ،سالازار کبیر ..این ساختمان را ساخت و قدح اندیشه ای را در ان قرار داد تا خاطرات خانواده ی ریدل را محفوظ بماند و کسی که این تالار را ساخت کسی نبود جز سوزان شینگ
ایگور فریاد کشید :بلیز ،بیا این طرف ..زود باش.
صدای ساحره ادامه داد:سوزان شینگ.ریدل بزرگ سوزان را مجبور به ساخت تالار کرد و سپس اورا به قتل رساند.چون فکر می کرد که سوزان راز مهم ان تالار را فاش خواهد کرد.سپس قدح اندیشه را با سه طلسم محافظتی در این اتاقک گزاشت.خاطرات خانواده ی ریدل به مدت 20 سال مدفون گشت تا این که شخصی به اسم جس به خانه ی باستانی گونت ها امد و با دیدن قدح اندیشه به این سرنوشت دچار شد.او انقدر در این تالار ماند که در کنار استخوان های سوزان شینگ جانش را از دست داد.هرکس بخواهد از تالار فرار کند طلسم دوم روش اجرا میشه...طلسمی که دردانکترین جای ماجراست.....و این پایان همه چیز است
بلیز فریاد کشان به طرف ایگور رفت و اورا به عقب هل داد و هردو روی تکه سنگی که در گوشه ی تالار قرار داشت افتادند.تبر بلندی که از سقف فرود امده بود به کف تالار خورد و سوراخ بزرگی را ایجاد کرد.
ایگور فریاد زد :موفق شدیم
همان موقع از کناره های دیوار یک شمشیر بلند به طرف جایی که می بایست دست های ان ها بود حرکت کرد اما ایگور بلیز را به طرف پرت کرد و خودش هم جا خالی داد.شمشیر به شدت روی زمین افتاد و سوراخ را باز تر کرد.
بلیز گفت :حالا می تونیم بگیم که موفق شدیم؟؟؟
ایگور فریاد زد :بـــله.

با سرعت از سوراخ پایین پریدند و درست جلوی قدح اندیشه افتادند .ایگور در حالی که سرش گیج می رفت گفت :بهتره بریم دنبال اسکیت ها ...لرد سیاه عصبانیه.
بلیز گفت :موافقم.
در همین لحظه در اتاق قرچی کرد و کسی وارد اتاق شد

نقد شود لرد سیاه


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳۰ ۲۳:۲۴:۵۸


Re: خانه اصیل و باستانی گونت ها
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ پنجشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
#12

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 97
آفلاین
بیلیز وحشت زده گفت :اسم تو چیه؟
مرد به ارامی گفت : من جک هستم ،جک جونیز . نباید به اون خاطره نگاه می کردید ،و حالا شاید تا سیصد سال اینده توی همین حفره زندانی بمانید.

ایگور به دیوار های ترک خورده و لوله های سرد حفره نگاهی انداخت و گفت :تو نمی دونی که چرا این جا با این طلسم حفاظت می شه؟

جک با صدایی که غم در ان موج می زد گفت :این یک رازه.اگر بهتون بگم،سومین طلسم امنیتی من رو نابود می کنه.اگر این طوری زندگی کنم شاید امیدی به رهایی باشه ولی اگر سومین طلسم اجرا شود من برای همیشه میمیرم و هیچ راه بازگشتی نخواهم داشت .

بیلیز با چهره ی که ترس در ان موج می زد به ایگور خیره شده بود و ایگور هم با دقت به حرف های مرد گوش می داد سپس بعد از دقایقی گفت :جک،اقدام امنیتی سوم؟ اولین طلسم امنیتی همین بود که مارو فرستادن به این حفره تا برای چندین سال زندانی باشیم،این طور که تو می گی طلسم سوم هم طلسم مرگه،پس اقدام دوم چطور؟ مطمئنی که اصلا همچین طلسمی وجود داره؟

جک گفت : چندین سال قبل،تام ریدل بزرگ از فردی به نام سوزان شینگ خواست که این اتاق را بسازد ،قدح اندیشه ی بزرگی را توی این اتاق قرار داد تا خاطرات خانواده ی ریدل را جمع اوری کند.طبق دستور تام ریدل کبیر مشاهده ی قدح اندیشه برای همه ی افراد ممنوع بودمگر ان که صاحب خاطرات خود راضی به انجام ان شده باشد.برای همین تام سه طلسم امنیتی قوی را روی این تالار اجرا کرد.طلسم امنیتی اول همین بود که شما با دیدن قدح اندیشه به اینجا منتقل می شید تا برای همیشه اسیر باشید شاید سالیان سال و شاید تا پایان عمر.زیرا خاطرات مهم خانواده ی ریدل باید پنهان می ماند.طلسم سوم هم طلسمیست برای کسانی که از دو طلسم اول جان سالم بسر می برند، اون طلسم مرگ است
ایگور :
بیلیز :من نمی خوام بمیرم
جک ادامه داد :خوب گوش کنید ،با بازگو کردن طلسم دوم از زبان من ، طبق چیزی که اون تو گفته شده ،طلسم سوم بلافاصله روی من اجرا می شه ،من هیچی نمی تونم بهتون بگم.بهتره زحمت بی خود نکشید و همین جا بمونید تا شاید کسی بیاد و ..........
ایگور با صدایی لرزان گفت :داشتیم می رفتیم دستشویی ها
بیلیز فریاد کشید :ایگور دیوونه چند بار گفتم بی خیال این اتاق شیم؟
ایگور متفکرانه ادامه داد :جک ،مطمئنا طلسم دوم اثری روت داشته درسته؟ نمی تونست فقط یک تحدید باشه.

چهره ی جک در هم رفت دستانش را پایین برد و پاچه ی شلوارش را بالا زد.و بعد ،تــــق . تکه چوبی که سالیان سال ان را پای خود می دانست از جا در امد.
لبخندی زد و گفت :این عصایی است که قبل از امدن به اینجا از پدرم گرفته بودم.قرار بود با جادو های زینتی ان را برای تولد برادرم اماده کنم که کارم به اینجا کشید.وقتی اون طلسم این بلا رو سرپام اورد و اون حرف هارو زد این تکه چوب پای راست من بوده.حالا متوجه شدید؟

بیلیز نگاهی به میله های سخت و محکم حفره انداخت و فکر کرد که چطور تا اخر عمر پشت ان میله ها نفس می کشد

ایگور گفت :یک راهنمایی کوچیک درمورد حرف هایی که توی طلسم دوم زده شده ،می تونه کمکمونن کنه که فرار کنیم.مطمئن باش یک اشاره ی کوچیک بلایی سرت نمی اره.

قطرات اشک ارام ارام برروی گونه های زبر جک جاری شد و بیلیز این را بخوبی دید :شما مرگخوارید مگه نه؟گوش کنید.من همه چیز رو بهتون می گم،شاید این طوری بهتر باشه ،اگر بمیرم به برادرم نزدیک می شم،من هرگز یک مرگخوار نبودم..هرگز!!هرگز به ارزویم نرسیدم اما حالا با شما دو نفر برخورد کردم وقتی که داشتی صحبت می کردی مرد جوان علامت مرگخواران روی ساعد دستت بخوبی واضح بود.بهتره بیشتر مراقب باشی.به هر حال من همه چیز رو می گم.هرچی رو که شنیدم،وقتی بهتون علامت دادم یعنی به پایان حرفام رسیدم بنابرین شما بلافاصله باید اواکدورا رو روی من اجرا کنید ،سه ثانیه بیشتر وقت ندارید.این طوری با شکنجه نمی میرم.

بیلیزگفت :خیلی خوب ،خیلی خوب،ایگور تو چی میگی؟
ایگور گفت : نمی دونم فکر می کنم بهتره قبول کنیم وگرنه همین جا می پوسیم.
جک نجواکنان گفت :باید از طلسم دوم جان سالم بدر ببرید نباید عضوی از بدنتون معلول شه ،چون الان شما می دونید طلسم دوم چیه می تونید باهاش مقابله کنید و اگر مقابله کنید می تونید فرار کنید .اون موقع برای من غیر منتظره بود برای همین نتونستم و وقتی معلول شدم فهمیدم باید توی همین حفره بپوسم.پس خوب گوش کنید و ببینید که صدای طلسم دوم چه چیز هایی به من گفته است :.......

ادامه دارد

........
نقد شود لطفا



Re: خانه اصیل و باستانی گونت ها
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ جمعه ۲۴ اسفند ۱۳۸۶
#11

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
بليز و ايگور هنوز در آن اتاق زنداني بودند. هر دقيقه تمام ان صحنه ها تكرار مي شدند. باز هم تكرار...دوباره...باز هم...دوباره...
بليز و ايگور كه حسابي خسته شده بودند مرتب از اين طرف به آن طرف ميرفتند.
بليز: حالا چي كار كنيم؟
ايگور با عصبانيت گفت: نميدونم...نميدونم...
ايگور كه صورتش سرخ شده بود گفت: اي كاش به اون كاغذ لعنتي توجه مي كرديم. حالا بايد سال ها منتظر ورود يك نفر باشيم.
بليز ناگهان فريادي از سر تعجب كشيد و گفت: اونجا رو ببين! اون ديوار رو ميگم!
ايگور كه فكر ميكرد مسخره ي بليز شده گفت: لابد باز دوباره يه قاب عكس رو ديواره كه داره...
بليز وسط حرف ايگور پريد و گفت: نه! اون... يه علامته!
ايگور جيغ و ويغ كنان گفت: چي؟! يه علامت؟ من كه چيزي نميبينم.
بليز به سمت ديوار رفت و علامت روي ديوار را با دقت نگاه كرد. شبيه يك بز بود! علامت يك بز. چه عجيب!
ايگور گفت: پس چرا من نمي تونم ببينم؟ مطمئني حالت خوبه بليز؟
بليز كه انگار اصلا يك كلمه از حرف هاي ايگور را نشنيده بود روي علامت دست كشيد و ناگهان:
_ كمك! آي! ايگور...ايگور بيا كمك...
ايگور با حالت مات و مبهوت بليز را ديد كه به سمت ديوار كشيده ميشد . انگار ديوار داشت او را مي بلعيد!
ايگور به سمت يبليز دويد تا او را نجات دهد ولي خودش هم به سمت ديوار كشيده شد و ...
_تالاپ!
هر دو روي يك زمين صاف فرود آمدند. آن ها توي يك اتاق ديگر فرود آمده بودند. ولي يك نفر ديگر هم توي اتاق بود. با دست و پايي غل و زنجير شده كه روي زمين نشسته بود و آه و ناله مي كشيد.
بليز به آن شخص نزديك شد و گفت: تو..كي هستي؟
مرد كه از ديدن آن دو نفر در آنجا تعجب كرده بود فريادي كشيد و در حالي كه نفس نفس ميزد گفت: شما اينجا چي كار ميكنيد؟
ايگور گفت: خيلي طولانيه! اصلا ...خودمون هم درست نفهميديم چه طوري اومديم..من گيج شدم...
مرد به آرامي گفت: شما هم وارد قدح شديد؟ همون جايي كه نبايد مي اومديد توش؟
هردو سرشان را به علامت تاييد تكان دادند.
مرد به آرامي زمزمه كرد: ما نبايد اون خاطره را ميديديم. ما مجازات شديم...


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: خانه اصیل و باستانی گونت ها
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ جمعه ۲۴ اسفند ۱۳۸۶
#10

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
ایگور وبلیز وارد قدح شدند.
همه چیز شروع به چرخیدن کرد و آنها در فضایی تاریک پایین رفتند تا اینکه پایشان به زمینی سنگی خورد.
در اتاقی چارگوش با پنجره هایی بلند ایستاده بودند. آخرین انوار طلایی خورشید، اتاق را روشن کرده بود. فقط یک نفر داخل اتاق بود که او نیز پشت به آنها غروب خورشید را تماشا می کرد.
در اتاق به صدا درآمد. مرد ناشناس به آرامی نیم نگاهی به در انداخت: «بله؟!»
صدایی سرد و بی روح از پشت در پاسخ داد: «با من کاری داشتین ارباب؟»
مرد ناشناس : «بیا تو، تام!»
در باز شد و مرد خوش قیافه ای وارد اتاق شد.

بلیز که فراموش کرده بود کسی صدایش را نمی شنود در گوش ایگور زمزمه کرد :«اااااا! این که ارباب خودمونه! من عکس جوونیاشو دیدم. چه موهایی داشته، بیچاره!»

لرد جوان، پشت به دو مرگخوار و رو به مرد ناشناس که هنوز به غروب خیره شده بود قرار گرفت.
چند دقیقه ای گذشت و بالاخره مرد شروع به صحبت کرد: «تام! شنیدم آلبوس درخواست استاد شدنتو رد کرده، این خیلی بده...»

تام با دستپاچگی گفت: «ااااامما... اما من تمام سعیمو کردم، ارباب.»
مرد ناشناس فریاد زد: «ساکت شو تام! کروشیو!»

صدای جیغ های دردناک تام اتاق را پر کرد.

ایگور و بلیز: «ای جونم!»

مرد شکنجه را متوقف کرد و به سمت میزی در سمت دیگر اتاق رفت. حالا دو مرگخوار چهره اش را می دیدند.
او نیز مردی زیبا بود با موهای طلایی!

اینبار نوبت ایگور بود که در گوش بلیز زمزمه کند: «اینکه گریندل والده!»

گریندل رو به تام به میز تکیه داد و گفت: «تام! تو بهترین مرگخوار منی! من برات نقشه های زیادی دارم! تو باید معاون اول من بشی! دوست ندارم اشتباهاتتو ببینم!»

تام که بعد از شکنجه شدن به سختی تعادل خود را حفظ می کرد گفت: «ولی ارباب دامبلدور خیلی زرنگ تر از اونه که فکرشو می کنید. اون به نقشه ی شما پی برده بود. می دونست اگه تدریس هاگوارتز رو به من بده باعث نیرومندتر شدن ارتش سیاه می شه.»

گریندل والد گفت:«شاید حق با تو باشه تام!دامبلدور رو نمی شه به این آسونی مهار کرد. شاید مجبور بشیم... بکشیمش.»

خورشید غروب کرده بود و گریندل والد به نقطه ی نامعلومی جلوی پای تام خیره شده بود:«می تونی بری تام! بعدا در موردش صحبت می کنیم.»

تام از اتاق بیرون رفت ولی گریندل همچنان به زمین خیره مانده بود.

ناگهان همه چیز شروع به چرخیدن و تاریک شدن کرد.دوباره همان اتاق ظاهر شد. باز هم غروب خورشید بود و باز هم گریندل پشت به آنها ایستاده بود. باز هم در زدند. باز هم تام وارد شد. باز هم همان گفتگوها تکرار شد و تام شکنجه شد و دوباره تا بیرون رفتن تام از اتاق همان اتفاقات و گفتگوها تکرار شد.
دوباره همه جا تاریک شد و شروع به چرخیدن کرد.
باز هم در همان اتاق بودند و باز هم غروب خورشید و بازهم...

ایگور وحشت زده به بلیز گفت: فکر کنم این تو گیر افتادیم.
بلیز هراسان پاسخ داد: روش نوشته بود هر کی نگاه کنه پشیمون می شه ها! من بوقی باور نکردم.
ایگور گفت: حالا اگه بازم تا سی سال دیگه کسی گذرش به این دخمه نیفته چی؟
بلیز: نگو اینو!



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: خانه اصیل و باستانی گونت ها
پیام زده شده در: ۰:۰۲ چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۶
#9

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
روح با تاسف نگاهی به بلیز و ایگور کرد و گفت:ببینم مگه سواد نداری؟چند خط بالاتر که گفته بودم اینجا خونه منه!
بلیز که امیدواره زودتر از این مخمصه خلاص بشه تا بعداً سر فرصت حال ایگور را به خاطر این دردسر بیرد گفت:ما یه سوال داشتیم،شما نمیدونین مرلینگاه کجاست؟!

روح از رنگ سفید درخشان به حالت خاکستری در آمد و با حالت گرفته ای گفت:فکر میکردم بعد از این همه سال یکی اومده به من سر بزنه.نگو دنبال مرلینگاه میگردن!اون از نوه ام تام که سال به سال نمیاد اینجا،اونمی از این دوتا.برین پی کارتون!

و بدون اینکه مسیر مرلینگاه رو مشخص کنه به درون تابلو برگشت.ایگور که نفس راحتی کشیده بود شروع به بررسی اتاق کرد.بر روی میز گرد وسط اتاق اشیای زیادی به چشم میخورد که حتی یه مشنگ هم میتوانست به ماهیت صاحب آن اموال پی ببرد!

بلیز سوت کشان گفت:اینجا رو نگاه کن.یه کلکسیون کامل از وسایل قدیمی جادوی سیاه اینجاست.
ایگور از بین وسایل چیزی کلاه گیس مانند و دراز به رنگ سفید را برداشت و شروع به خواندن کاغذ کنارش کرد:
ریش دامبلدور!با یک طلسم تاس کننده بی عیب و نقص ریش آن پیرمرد منحرف رو کندم.تا آخر عمر دیگه ریش در نمیاره.فکر میکنم برای همینه که از موهای بز به جای ریش فقیدش استفاده میکنه!

بلیز که از خنده روده بر شده بود ریش دامبلدور را از دستان ایگور گرفت و به روی میز پرت کرد.با دیدن این وسایل جالب حتی بلیز هم وسوسه شده بود که بقیه چیزهای آنجا را بازرسی کند.
ایگور با حالت متفکرانه ای گفت:ببینم بلیز به نظرت ما اینجا میتونیم دفترچه خاطرات لرد سیاه رو پیدا کنیم؟
بلیز:ای بابا دفترچه خاطارت که دیگه خز شده.توی هر تاپیکی که میری دنبال دفترچه خاطرات لرد میگردن!باید یه چیز جذاب تر پیدا کنیم!
درست بعد از اینکه بلیز این حرف را تمام کرد ایگور چشمش به آن چیز افتاد.همان چیزی که از دفترچه خاطرات مهم تر بود.قدح اندیشه سنگی و بزرگی درست در وسط میز بود.بر روی آن کاغذی آویزان بود که با دست خط لرد جوان بر رویش نوشته شده بود:
آخرین بازمانده کلکسیون قدح اندیشه من.بقیه آنها یا توسط خودم منهدم شدن یا توسط آلبوس کش رفته شدن!(چکش!)تصمیم گرفتم این آخری رو به عنوان یادگار نگهدارم.توصیه میکنم کسی به داخل اون نگاه نکنه.هرکس که داخل این قدح اندیشه رو ببینه آرزو میکنه کاش این کار رو نمیکرد!

ایگور و بلیز لبخند وسیعی به همدیگر زدند و به طرف قدح رفتند.دیدن داخل آن قدح به کمی سختی می ارزید...!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خانه اصیل و باستانی گونت ها
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۶
#8

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
عجب گيري هستيما.من نمي دونم كجاي كارم اشكال داره كه شما چپ و راست مي گي سوژه شهيد مي كنم.مگه بد گفتم كه مثلا اين اتاق عبادتگاه هستش و نيروهاي اهريمني داخلشه...
از اين ضايع تر نمي شه كه قبليا پست زدن كه ايگور و بليز دنبال توالتن.من نه قصدم خراب كردن سوژه بوده نه چيز ديگه
==============================
حرف ايگور كاملا درست بود.هر دو از همون چيزي كه ترس داشتن جلو خودشون مي ديدن.فرد داخل تابلو كه فردي ريش بلند بود نگاه موذيانه اي كرد و از اون اتاق خارج شد...
ايگور:بليز به نظرت اين چيكار مي خواد كنه؟
اما در همون موقع جوابشو گرفت.چون در همون موقع يك روح ريش سفيد وارد اتاق شد.با چنان خشمي به دو نفر نگاه مي كرد كه از اومدنشون پشيمون شدن.
روح:كدوم پست فطرتي جرعت كرده بياد به خونه من؟
بليز كه يه خورده جرعت پيدا كرده بود گفت:ببخشيد تو كي هستي؟
روح:مردك به من مي گي تو؟من پدر بزرگ تام رايدل هستم.
بليز و ايگور:

بليز:يا الله!حال شما خوبه..!
روح: اگه شما نمي يومدين خيلي خوب بود.
ايگور: مي تونيد بگيد اين جا كجاست؟
روح پس از اندكي تامل گفت:
اين جا....


[b]تن�


Re: خانه اصیل و باستانی گونت ها
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۶
#7

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
من از پست لرد ولدمورت ادامه ميدم.( چون ناظر گفته بود.)

ظاهرا راه ديگري وجود نداشت.دو مرگخوار با ترس و لرزبه طرف در رفتند و به آرامي آنرا باز كردند...
در به سختي و با صدايي گوشخراش باز شد. هر دو وارد شدند. اتاقي بود دايره اي شكل با ميزي گردي بسيار بزرگ كه در وسط اتاق قرار داشت. هيچ كس آنجا نبود.
ايگور كه صدايش در اتاق مي پيچيد گفت:هي... نوشته ي روي در به نظر درست مياد...واقعا انگار سي سال و خورده اي كسي اينجا نيومده.
ناگهان بليز با حالتي غيرعادي انگشتش را در هوا چرخواند و زمزمه وار گفت: هيــــــــــس! نشنيدي؟
ايگور فرياد زد: چي رو؟
اما در همين هنگام بليز دستش رو روي دهان ايگور گرفت تا مانع حرف زدن ايگور بشه!
بليز آهسته گفت: يه صدايي مياد. يه صدا! از توي همين اتاق هم مياد...
ايگور با حالتي ناباورانه گفت: بليز؟ تو...تو حالت خوبه؟ خب اين صداي ماست ابله!
بليز گفت: نــــــــه! تو ابلهي! خودم مي تونم صداي خودمون رو تشخيص بدم. اين يه صداي ديگست.
هر دو سكوت كردند و ناگهان ايگور جيغ كشيد.
بليز فرياد زد: چي بود؟ چي شد؟
ايگور با ترس و لرز گفت: اون تابلو! اون تابلوي روي ديوار... اون... داره... حركت ميكنه!!!!
بليز : چي؟.....


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: خانه اصیل و باستانی گونت ها
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۶
#6

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
دو نفر پاورچين پاورچين پاشونو به داخل اتاق گذاشتن.ولي در همون موقع يه صدايي شنيدن پس خيلي سريع پاشونو اوردن بيرون و به صدا گوش دادن.صداي لرد بود كه با چيزي حرف مي زد.ولي چي؟
لرد:اي شرت مقدس سالازار...مارا برتر از هر قوم و ملتي قرار ده.
و در همون موقع چند صداي وحشتناك كه ظاهرا از كلاه خودها بيرون ميومدن گفت: الهي آمين
لرد جمله بعدي را با تب و تاب بيشتري گفت:
خدايا...اين ننه مارو زنده كن كه كه حيف بود مرد...
كلاهخود ها:الهي آمين...
بليز كه از اين نطق ها جوگير شده بود و دوست داشت هر چه زودتر خودش زدتر در اين مراسم حضور داشته باشه خجالت رو كنار گذاشت و رفت داخل اتاق...
ايگور:خره داري چيكار مي كني...واسا منم باهات بيام...
پس بدين ترتيب هر دو وارد اتاق شدن.اتاق بسيار روشن بود.انواع و اقسام وسايل مثل كلاه خود ها،شمشير، مانيتور و ... بود.و در دستان مبارك لرد هم يه شرت سبز رنگ كه ظاهرا شرت لرد بود قرار داشت.
لرد:خدايا..مشنگان را...
اما نتونست حرفشو ادامه بده ...چون در همون موقع بليز از شدت احساسات خودشو مي ندازه تو بغل لرد و هق هق گريه مي كنه و ايگور سعي مي كنه اونو از لرد جدا كنه.
لرد:
بليز: لردي جون الهي من فدات شم...عجب نطق هاي زيبايي مي كني...
لرد:بليز عاشق شكنجه هاي زيبا هم هستي...
ولي در همون موقع ايگور مي پره وسط حرف: لرد به خدا همچين قصدي نداشتيم...ما فقط دنبال دستشويي بوديم.
لرد:از اون دري كه مي بينين مي رين جلو سمت چپ..حله؟
ايگور:مرسي از لطفتون...فقط يه چيزي...رو در نوشته بود آخرين تاريخ ورود چند سال پيش بوده...قضيش چيه؟
لرد كه برق خوشحالي در چشماش معلوم بود گفت: نكته انحرافي بود
ايگور:قربانتون برم...ما كه خادم وفادار شماييم.اين جا چه اطاقي هستش؟ما شما رو خيلي دوست داريم...ارادت خاصي..
لرد:بسه بسه...ليس نزن پاچمو...پاچه خوري بس است
بليز:افسون برآن خار و خس است!!!
لرد:حرف زيادي نباشه...بهتون مي گم ولي به كسي نگين...اين جا عبادت گاه هستش.نيروهاي اهريمني توش نهفته است.به درد جنگ مي خوره كه اگه محفلي ها حمله كردن با همين نيروها باباشونو در مياريم...به كسي نگينا...
ايگور كه داشت بليز رو به سمت در ورودي دوم مي كشوند
گفت: خيالتون جمع؟

ويرايش ناظر:اين پست ناديده گرفته ميشه.لطفا نفر بعدي از پست لرد ولدمورت ادامه بده.من نميدونم شما چه اصراري دارين همه سوژه ها رو به طرز فجيعي به قتل برسونين.سوژه رو ادامه بدين.نكشينش.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۰ ۱۹:۱۷:۵۹
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۰ ۱۹:۲۲:۰۵

[b]تن�


Re: خانه اصیل و باستانی گونت ها
پیام زده شده در: ۹:۳۸ دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۶
#5

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
ايگور با ترس و لرز به دور و برش نگاه كرد.مطمئن بود كه قبلا هرگز وارد اين قسمت خانه نشده.بليز سرگرم بررسي نقشه اي بود كاملا مشخص بود طراح آن كسي جز خودش نيست.

-اصلا نگران نباش.از اونجايي كه من همه كاره اينجا هستم و اينجا رو من اداره ميكنم يك در صد هم امكان نداره گم بشيم.غير ممكنه.

ايگور با ترديد به نقشه خط خطي بليز كه بيشتر شبيه طراحي چهره سارا اوانز بود نگاه كرد.
-تو مطمئني گم نميشيم؟اون زندانيا رو خوب بستي؟اگه فرار كنن ارباب هر دوي ما رو به شكنجه گاه ميفرسته.هي مگه با تو نيستم؟بالاخره راه درستو پيدا كردي؟
بليز نقشه را تا كرد و در جيبش گذاشت.
-راه درستي وجود نداره.
-يعني چي وجود نداره؟اينجا ده تا راه هست.كدومش به دستشويي ميرسه؟
بليز با دقت همه راهها را بررسي كرد.
-خوب.با توجه به جهت وزش باد!زاويه تابش نور خورشيد و سرو صداي قاشق و چنگال آني موني كه از دور دستها مياد بايد بگم كه من فكر ميكنم ما...ما گم شديم.
----------------------------------------
نيم ساعت بعد:
-ارباب حتما ما رو ميكشه.اين تونل چرا تموم نميشه.واي به حالت اگه همونطور كه گفتي اين تونل راه ميان بر به دستشويي نباشه.اصلا نميدونم چرا از اين راه اومديم.حتي يه اتاق هم وجود نداره كه بتونيم توش استراحت كنيم.تو مطمئني اين راه به دستشويي ميرسه؟طراح اين خونه بايد عقلشو از دست داده باشه.آدم اگه بخواد از اين راهرو به دستشويي برسه كه حتما وسط راه....

بليز ناگهان متوقف شد.
-هيسسسس...اونجا رو ببين...تونل تموم شد.يه در.شايد اون در ما رو به يه جايي برسونه.برو بازش كن.اصلا نترس.من پشتتم.هواتو دارم.

ايگور به در نزديك شد.در سنگي و بسيار كهنه بود.گرد و خاك و تار عنكبوتهاي روي در نشان دهنده اين بود كه سالهاست از آن استفاده نشده.تصوير مار سبز وحشتناكي كه به طرز مخوفي از نيشهايش خون ميچكيد روي در خودنمايي ميكرد.نوشته سنگي گرد و خاك گرفته اي در گوشه در وجود داشت كه توجه ايگور را به خود جلب كرد.

-هي بليز.بيا ببين اينجا چي نوشته.من نميتونم بخونم.
بليزترس را كنار گذاشت و به در نزديك شد.با كمك ايگور گرود و خاك روي نوشته را با ردايش پاك كرد.نوشته بالاخره واضح شد.

دخمه اسرار گانت ها...آخرين ورود سي سال و نه ماه و سه هفته و دو روز و يك ساعت قبل...تام ريدل

بليز فورا از در فاصله گرفت.
-بيا بريم.ما داشتيم دنبال دستشويي ميگشتيم نه اسرار ارباب.مگه نميبيني اين در تاريخ ورود همه رو با اسمشون مينويسه.فكرشو بكن كه بعد از ورود ما مينويشه آخرين ورود سي ثانيه قبل ايگور و بليز...ارباب هردومونو ميكشه.

برقي در چشمان ايگور ديده ميشد.كاملا مشخص بود كه خيال ندارد از ورود به دخمه صرفنظر كند.
-اينقدر ترسو نباش.مگه نميبيني؟ارباب سي ساله كه وارد اونجا نشده.شايد اصلا فراموشش كرده باشه.شايدم گمش كرده و از اينكه ما دخمه اسرارشو براش پيدا كرديم خيلي هم خوشحال بشه.اصلا شايد اين دخمه به دستشويي راه داشته باشه.شايدم دو جفت اسكيت اينجا پيدا كنيم و اصلا لازم نشه دنبال دستشويي بگرديم.بيا بريم تو.

ظاهرا راه ديگري وجود نداشت.دو مرگخوار با ترس و لرزبه طرف در رفتند و به آرامي آنرا باز كردند.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.